تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 61 اولاول 12345671353 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 606

نام تاپيک: هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

  1. #21
    داره خودمونی میشه Bahoz's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    سرزمینی که در آن مزد گورکن از بهای آزادی افزون نیست.
    پست ها
    27

    پيش فرض

    من دوستای زیادی دارم که مینویسند.قلم خودم هم بد نیست.همیشه قبل نظر دادن راجع به یه نوشته از اول تا آخرش و دوبار میخونم.شما لطف کن وبقیشو بزار تا بعد.البته یه جوریییی هم هست.در کل

  2. #22
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    lovlymanعزیز می دونم خارجی نوشتن در ایران کمی عجیبه اما این فقط به الهام واحساس آدم مربوطه.ذاتاً اسمم
    توی اینجا وسترن ...یعنی چی؟من با فیلمها وداستانهای خارجی بزرگ شدم ومی بینید که موضوعها خاص اون ور آبه!اگر
    ایرانی بشه فضا بهم می ریزه چون شخصیتها وفرهنگ کلاً فرق می کنه سه کتاب دیگه ام هم خارجی اند ومن واقعاً
    برای پیدا کردن اسم ها و روزهای تعطیل وجغرافیا و مراسم وفرهنگ اونجا خیلی زحمت کشیده واطلاعات جمع کرده ام
    وهیچ چیز در داستانهایم دروغ و من درآوردی نیست حتی برای پیدا کردن چگونگی وقیمت عمل پیوند کبد که برای سومین داستانم لازم بود یک کتاب پزشکی پونصد صفحه ای خوندم!

  3. 2 کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  4. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    این قسمت رو برای تو می ذارم دوست عزیز(rsz1368).پنج قسمت آخر رو خلاصه
    میکنم اما تو برای فهمیدن اون خلاصه احتیاج به خوندن این قسمت داری






    5



    در طول مدتی که ویرجینیا در خانه ی دایی بود,هـیچ تغییری در مشکلات فامـیل نشد.لوسی همچنان در بیمارستان بستری بود.نیکلاس بر اثر خونریزی شدید به کما رفته بود و این با غیبت اسرارآمیز دایی هنـری, دو ناراحتی عظیم پدربزرگ شده بود اما درآن خانه هم مشکل جدید و جدی بوجودآمده بودکه مخـتص ویرجینیا بود وآن تغییر ناگهـانی و عجیب رفـتار و حرکات کارل بود.کمتـر سرکار می رفت,کمتر حرف
    می زد,عصبی اما خـنده رو شده بـود و دیدار هلگـا راکه در عـشق و دوری او پـر پـر می زد,به هر بهانه ی احمقـانه ای رد می کرد.اما اینها نـبودکه باعث ترس و نگرانی ویرجینیا می شد.مشکل,نگاههای متفاوت و پر منظورکارل بودکه اغلب با یک لبخند هوسناک او را تعقیب می کرد.ویرجینیا تمام تلاشش را می کرد با او تنـها نمـاند.حالادیگر می دانـست دستهای زیادی بـودندکه می خواستـند او را به هـر دلیل مسخره ای بچینند و مسلماً یکی از این دستها متعلق به کارل بود!
    هفته ی سختی برای ویرجینیا شروع شده بود.دایی از صبح تا شب سرکار می شد,سمنتا مدرسه می رفت و زن دایی بیـمارستان پیش لوسی و ویرجیـنیا خواه ناخواه باکارل که به علتهای گوناگون سرکار نمی رفت, تـنها می ماند!فقط وجود خدمتکارهـا خیالش را راحت می کرد و او اغـلب سعی می کرد مقابل چشم آنها
    بـاشد اما می دیدکه این کـارش کارل را مشکوکـتر و حریص تـر وگستاختر می کند بطوری که یکبار درراهرو او را به دام انداخت و با خشونت پرسید:(تو چت شده؟چرا از من فرار می کنی؟)
    ویرجینیا از روی ناچاری خندید:(شما منو می ترسونید...چرا هر جا می رم دنبالم میایید؟)
    کارل با لبخند شرارت باری بر لب گفت:(با من بیا بگم چرا!)
    و سعی کرد او را بگیرد اما ویرجینیا به بهانه ی آب خوردن خود را به آشپزخانه انداخت و تا رفتن کارل با خدمتکارهاگرم صحبت شد.فردایش با زن دایی به بیمارستان رفت و باز عصر نشده کارل بـه خانه برگشت و اینبارآنقدر پررویی کردکه در مقابل خدمتکارها از او خـواست به کتابخانـه بروند.ویرجینیـا سعی زیادی کرد از رفتن ممانعت کند اما نتوانست چون کارل از دستپاچگی او عصبانی شـده بود وکم کم زورگـویی
    میکرد پس ویرجینیاهمراه او راهی کتابخانه شد.به محض بسته شدن در,کارل دوباره صمیمی شد:(خسته ام کردی دختر!من فقط می خوام با تو در مورد یک چیزی مشورت کنم!)
    ویرجینیا باور نکرد:(چرا با هلگا مشورت نمی کنید؟)
    (چون در مورد اونه!)
    (چیزی شده؟)
    کارل به سوی مبلهای چرمی کتابخانه رفت:(حرف زیاده...بیا بشین!)
    ویرجینیا با اکراه رفت وکنارش برکاناپه ی دو نفری نشست وکارل زمزمه کرد:(امیدوارم بتونی درکم کنی وکمکم کنی...)لحـظه ای سکوت کرد و بـا یک آه کوتاه دوبـاره شروع کرد:(بـذار اول یک چیزی ازت بپرسم...تا حالاعاشق شدی ویرجینیا؟)
    نگرانی به ویرجینیا روی آورد:(شاید...چطور؟)
    کارل با نگاه پر دردی به او خیره شد:(پس می دونی چقدر سوزنده است؟)
    ویرجینیا به خود امیدواری داد.او داشت در مورد عشق هلگا حرف می زد!(سوزنده اما قشنگ!)
    (وقـتی قـشنگه که بتونی بهش برسی!)و سر به زیر انداخت:(زندگی ما ثروتمندها از هر جهت هم بی نقص و زیبا باشه از یک جا می لنگه و اونم از عشقه...هـیچ جوونی حق انتخاب نـداره و مجبـوره باکسی ازدواج بکنه که پدرش بخاطر موقعیت شغلی و مالی یا مقامی صلاح می دونه در غیر این صورت طرد می شه!)
    ویرجینیا بی اختیار زمزمه کرد:(مثل مادر من!)
    نفهمیدچرا اینراگفت.حرفهای کارل برایش منطقی آمده بود.کارل سر بلندکرد:(بله مثل مادر تو,مثل شوهر خاله جویل و...مثل من!)
    شوهـرخاله؟او؟لعـنت بر او چه می خـواست بگوید؟(می دونی ویرجیـنیا,من هیچوقـت عاشق نشده بودم و مزه اش رو نمی دونستم برای همین کورکورانه هر چی پدر و مادرم و اطرافیانم از من خواستند اجـراکردم حالامی بینم که اشتباه کردم!منم حق انتخاب داشتم,منم حق عاشق شدن و خوشبخت شدن داشتم...)
    ویرجینیا وحشت کرد:(یعنی هلگا انتخاب شما نبود؟)
    کارل شرمگین سرش را به علامت نه تکان داد و ویرجینیا بـطور ناگهانی دلش برای هلگا سوخت:(امـا اون عاشقتونه!)
    (بله من انتخاب اون هستم اما چرا؟چرامن نه؟بنظرت من باید فدای خواسته ی اون بشم؟)
    به ویرجینیا زل زد و او هل کرد:(نه اما...)
    (تو بودی چکار می کردی؟دیوانه وار و برای اولین بار توی زندگی ات عاشق یکی شدی اما نامزد داری.. نامزدی که هیچ احساسی نسبت بهش نداری؟)
    ویرجینیاکم کم نسبت به او احساس دلسوزی می کرد:(من نمی دونم!)
    کارل کم مانده بود به گریه بیفتد و این ویرجینیا را می ترساند:(تو درکم می کنی مگه نه؟)
    (بله...اما شما چکار می تونید بکنید؟)
    (می خوام نامزدی رو بهم بزنم!)
    (یا پدر و مادرتون؟)
    (اونا هم درکم می کنند...می دونم!)
    (یا هلگا؟اون براتون می میره!)
    (یا من؟منم برای تو می میرم!)
    ویرجینیا نفهمید چه شـنید!کارل خـواست دستش را بگـیرد اما ویرجینیا بـا یک حرکت سریع از جـا پرید. کـارل وحشی شد و به گـوشه ی دامن او چنگ انـداخت:(نه لطفاً از من فـرار نکن...دارم از عـشقت دیونه می شم...بهم رحم کن...)
    ویـرجینیاکم مانده بود از شدت خشـم به او سیلی بـزند این یک مسخره بـازی بود:(بگیدکه دروغ گفتید... بگیدکه دارید شوخی می کنید)
    کارل او را رها نمی کرد:(تو دختر رویاهای من بودی خیـلی سعی کردم فـراموشت کنم چون می دونـستم دوستم نداری اما نتـونستم,بـاورکن هیچکس نمی تـونه مثل من دوستت داشته بـاشه و خوشبختت کنه...نـه پرنس نه براین نه دیرمی...)
    شنیدن نام پرنس آنقدر به ویرجینیا قدرت دادکه دامنش را از چنگال او بیرون بکشد و فرارکند.
    تمام روز فکر ویرجینیا مشغول این مشکل جدید بود.چرا باید این اتفاقات سر او می آمد؟یعنی کارل واقعاً عاشقش شده بود یا او هم یکی از افراد داخل لیست بود؟حتی اگر نبود او چکار می توانست بکند؟
    ***
    عصرآن روز لوسی را از بیمارستان آوردند و جشن کوچکی برایش برگذارکردند. دخترهای استراگر هم بـودند.همینطور هلگا و ماروین و اروین و فیونا و چند نفر از دوستان لوسی هم آمده بودند.حال لوسی زیاد خـوب نبـود اصلاًحرف نـمی زد و عکس العمـلی نشـان نمی داد بـا این وجود بـاز همـه از بـدست آوردن سلامتی اش شاد بودند اما وجود هلگا و رفتار مالکانه اش برکارل,گرفـتگی کارل و نگاههای عـاشقانه اش بر ویرجینیا,او را رنج می داد.آواره و عصبانی بود!چه خوب که فردا یکشنبه بود.
    صبح،ویرجینیا به بدرقـه ی آنها تا نیمه ی حیاط رفت.امیـدوار بود مورد تـرحم و الطاف پـدربزرگ قـرار گرفـته و دعوت شده باشد اما حواس همیشان بـر لوسی بود و جشنی که قـرار بود به افـتخار سلامتی او در خانـه ی پدربـزرگ گرفـته شـود.بعـد از غـیب شدن ماشینشان,ویرجینیا نـاامید بـه خانه بـرگشت و محـض سرگرمی سراغ ضبط بزرگ خانه رفت وآهنگی بازکرد اما باز فکرش منحرف کارل می شد.شاید بهتربود باکسی در این باره مشورت می کرد مثلاً با براین!اما نه هلگا خواهر او بود.یا پرنس؟مسلماً فقط مسخره اش می کرد و عشق کارل را دروغین قـلمداد می کرد.شاید هم واقـعاً اینطور بود!یـا دیرمی؟بله او قـول کمک داده بود و حتماً می توانست نجاتش دهد!به سوی ضبط دوید و خاموش کرد.گوشی بی سیم را برداشت تا به دیرمی تلفن کندکه یکی از خدمتکارها وارد اتاق شد:(خانم ما داریم می ریم,غذای شما توی فر...)
    ویرجینیا وحشت کرد:(کجا دارید می رید؟)
    (آقای کارل میجر به هممون مرخصی دادند.)
    قلب ویرجینیاکوبید:(حالا؟)
    (بله...تا فردا صبح!)
    ویرجینیاکم مانده بود داد بزند:(پس من چی می شم؟منو تنها می ذارید؟)
    (نه...آقا دارند برمی گردند...)
    لعنت بر او!(با اجازه خانم!)
    و چرخید و از اتاق خارج شد.کارل داشت بر می گشت!حتماً یک قصدی داشت که خانه را خالی میکرد!
    باید مخفی می شد...نه!باید فرار می کرد!دوان دوان خود را به اتاقش رساندو دست به وسایلهایش انداخت کیف پول,دفتر خاطرات,برس...!قلبش انگارکه در دهانش بود.حالت تهوع پیداکرده بود.کجا می توانست برود؟نه,وقت برای فکرکردن نداشت,کیف را بر دوشش انداخت تا پایین برودکه صدای باز و بـسته شدن
    در پایین را شنید.رسیده بود!ویرجینیا با عجله کیفش را زیر تخت فروکرد و رفت برکاناپه نشست و بمنظور ردگم کـنی,مجله ای برداشت و مشغـول ورق زدن شد.دستهایـش به وضوح می لـرزید.چه اتـفاقی خواهد افتاد؟حالاچکار می توانست بکند؟(سلام دختر عمه جون!)
    به چهارچوب در رسیده بود.کت خاکستری اش را بر شانه انداخته بود ولبخند چندش آوری بر لب داشت ویرجینیا تمام سعیش راکرد خود را خونسرد نشان بدهد:(سلام...چرا برگشتید؟)
    کارل داخل شد:(دلم برات تنگ شد!)
    داشت شـروع می کرد!ویرجینیا به ورق زدن مجلـه ادامه داد وکارل آمد وکنارش نشست.مدتی بی صدا او را تـماشاکرد و بعـد با پررویی دست درازکرد وگـونه ی او را نوازش کرد.ویرجینیا سرش را عقب کشید: (لطفاًآقای میجر!)
    (خـواهش می کـنم بـاهام رسمی حرف نـزن!)و بـه سویش خـم شد:(خدای من...امـروز خیلی خـوشگل و خواستنی هستی!)
    ویرجینیا با خشونت مجله را بـر روی میز پرت کـرد و از جا بلند شـد اماکارل همانطورکه انتـظار می رفت دستش راگرفت:(کجا می ری عزیزم؟)
    ویرجینیا دستش راکشید اماکارل رهایش نکرد:(چرا باهام حرف نمی زنی؟)
    (حرفی ندارم...می شه ولم کنید؟)
    وکارل رهایش کرد اما از جایش بلند شد:(تو یک ذره هم دلت به حالم نمی سوزه؟دارم از حسرت وعشق تو دیونه می شم بی رحم!)
    ویرجینیا صدای بسته شدن در را شنید و فهمید تنها شدند پس بـاید با ملایمت بـرخورد می کرد.بـه او نگاه کرد.عاجزانه و نیازمند به او زل زده بود.پرسید:(ازم چه انتظاری دارید؟)
    (قبولم کن...منو به آرزوم برسون!)
    ویرجینیا راه افتاد.فقط باید با او در یک جا نمی ماند:(اما من عاشقتون نیستم!)
    کارل هم در پی اش راهی شد:(عشق من اونقدر بزرگه که به هر دومون کافیه!)
    به راهرو رسیدند:(شما باید فرصت بدید فکرکنم!)
    (تاکی؟من تا حالابه سختی تونستم تحمل کنم دیگه یک روز هم طاقت ندارم!)
    برای چه کاری طاقت نداشت؟(شما ازم انتظار زیادی دارید!)
    (همینقدرکه فرصت می خواهی نشون می ده جوابت منفی!)
    به راه پله رسیدند.ویرجینیا به در نگاه کرد.حرفی نداشت بگوید.باید میرفت اماکجا؟کارل از عقب می آمد :(تو دروغ گفتی نه؟تو هیچوقت عاشق نشدی اگه شده بودی درکم می کردی!)
    به سالن رسیدند.ویرجینیا بناچار ایستاد و رو به اوکرد:(شما چی می خواهید؟)
    کارل عاشقانه به او خیره شد:(جوابم رو..تو رو!)
    (بخاطر چی؟پول؟غرور؟هوس؟...)
    کارل تعجب نکرد:(بخاطر عشق!)
    ویرجـینیا با خستگی خنـدید و دوباره راه افتاد.کارل غرید:(باور نمی کنی نه؟ازم انتظار داری چکار بکنم؟ خودم رو بکشم باور می کنی که دوستت دارم؟)
    ویرجینیا به در می رسیدکه کارل جلویش دوید:(کجا می خواهی بری؟)
    ویرجینیا ترسید:(می رم باغ قدم بزنم!)
    کارل خواست بازویش را بگیرد:(کمی بشینیم حرف بزنیم!)
    ویرجینیا عقب دوید:(حرفی نمونده آقای میجر!من فرصت خواستم اما شما دارید اذیتم می کنید!)
    کارل گرفـته شد:(فرصت می خواهی؟باشه بهـت می دم اما یک شرطی داره!)و نگاهـش ملتمسانه به سوی دهان ویرجینیا چرخید:(یک بوسه بده!)
    نه!آنها تنها بودند.اگر شروع می کرد...ویرجینیا عقب عقب راه افتاد:(شما خیلی بی شرم هستید!)
    کارل خندان به سویش راه افتاد:(فقط یکی...کوچیک...)
    پاهای ویرجینیا می لرزید:(نه...راحتم بذارید!)
    و برگشت و پشت به او راه افـتاد.به درها نگاه می کرد و سعی می کرد راه فـراری پیداکندکه بناگـه کارل از عقب او راگرفت و چرخاند وکمرش را به دیوار اتاق نشیمن کوبید:(حوصله ام رو سر نبر ویرجینیا!)
    و دست برگونه هایش چسباند و سر او را به زور بلندکرد,تن ویرجینیا را با تن خود به دیوار فشرد و سرخم کرد.ویرجینیا با وحشت شروع به تقلاکرد:(نه تو رو خدا...نه آقای کارل...)
    کـارل مچ دستهای او راگرفت و سرسخـتانه برای یافـتن دهان او,لبهایش را به گونه و موهای او می کشید:(من بوسه می خوام...اگه ندی به زور ازت می گیرم!)
    وآنچـنان حریصانه تنش را به تـن او مالیدکه ویرجیـنیا فهمید اگر هـمان لحظه خود راآزاد نکندکارل او را بـدبخت خواهدکرد پس با وجودآنکه دیگر توان مقابله نداشت به محض اینکه کارل موفق شد چانه ی او را بلندکند,ویرجینیا دستش را بلنـدکرد و با ناخونهایش به چشمان برافـروخته از شهوتش چـنگ زد!کارل فریادی کشید و عقب دوید و ویـرجینیاآزاد شد.بـدون لحظه ای وقـت تلف کردن به سوی پـنجره ی اتاق
    دوید و بازکرد,خود را به ایوان انداخت و دوید و دوید تا به خیـابـان رسید.می لـرزید و نفـسش به شماره افتاده بود.ماشین زردی از جلویش رد شد.با عجله داد زد:(تاکسی!)
    تکیه داده بود و بی صدا می گـریست.این نمی توانست عشـق بـاشد.کارل نمی توانست عاشق باشد!خدایا چقدر ترسیده بود!راننده پرسید:(کجا می رید؟)
    کجا؟نفهمید چطور شد چهره ی میبل مقابل چشمانش آمد:(منزل آقای سویینی رو می شناسید؟)
    (پرنس سویینی؟مگه کسی هست اونو نشناسه؟اونجا تشریف می برید؟)
    (بله اما پول همراهم نیست,وقتی رسیدیم می دم.)
    (اختیار دارید...ما از مهمون آقای وکیل پول نمی گیریم!)
    وکیل؟!ویرجینیا ازآینه به چهره ی جوان راننده نگاه کرد.آدم شوخی بنظر نمی آمد!
    خانه ی خاله اینها خلوت بود.چون ظهر بود خدمتکارها بـرای استراحت به اتـاقهایشان رفـته بودند و فـقط رئـالف و میـبل به پیـشوازآمدند و او چقـدر به آن محیط آرام وآن زن آرامش بخـش نـیاز داشت.میبـل از چشمان مرطوب و سرخ و سر و وضع نامرتب او به چیزهایی پی برد اما باز اجازه داد او درد دل کند وآرام شود و ویرجینیا درد دل کرد وآرام هم شد.میبل مادربزرگی بودکه او هیچوقت نـداشت اما هـمیشه احتیاج
    داشت!
    ***
    شب دایی آنجاآمد.وقـتی ویرجینیا خبر را از خـدمتکار شنید بـند دلش پاره شد.چراآمده بود؟خود را با نگرانی و دودلی بالای پله هـا رساند.دایی در سالن پایین بـود و وحشیانه قـدم می زد.او عصبانی بـود!کاش خاله یا پرنس خانه بودند:(سلام دایی.)
    دایی سر بلندکرد:(سلام و زهرمار!بیا پایین ببینم!)
    زانوهای ویرجینیا به لرز افتاد اما به سرعت پایین رفت:(چیزی شده؟)
    دایی تا یک قدمی اش نزدیک شد:(بله که شده!پسرم از عشق تو دیونه شده و تو می ذاری و می ری؟)
    نفرت در وجود ویرجینیا پیچید:(بله دیونه شده!با وجود اینکه با هلگا نامزده به من درخواست می داد!)
    دایی داد زد:(چون عاشقت شده بود!)
    ویرجینیا هم صدایش را بالابرد:(چون عاشقم بود بهم حمله کرد؟)
    (اگه عاشقت نبود دست به خودکشی نمی زد!)
    (چی؟!خودکشی؟)صدا درگلویش حبس شد:(چطور؟چکارکرده؟)
    (خودشو از بالکن به استخر خالی بابا اینها انداخته...هر دو پاش شکسته!)
    ویرجینیا نمی توانست باورکند:(نه...این ممکن نیست!)
    دایی با صدای بغض آلودی گفت:(اگه بـاور نمی کنی بیـا بریم خودت ببـین!ون داره بخاطر تـو با جـونش بازی می کنه اونوقت تو...)
    وگریست!ویرجینیا احساس کرد قلبش را پاره کردند:(دایی لطفاً خودتونوکنترل کنید...من,من متاسفم...)
    بناگه صدای تمسخرآمیزی در سالن طنین انداخت:(تو رو خدا بس کن مردک حقه باز!)
    پرنس بود.درآستانه ی در پوشیده در بلوز شلوار سیاه ایستاده بود.بغض گلوی ویرجینیا را فشرد.چقدردلش بـرای چشمان آبی و چهره ی جذاب و شیرینش تنگ شده بود.دایی با ناباوری به سویش نگاه کـرد.پرنس می خندید:(هر جا بخواهی می تونی دروغهای کثیفتو بگی اما توی خونه ی من نمی تونی!)
    ویرجینیاگیج شده بود.دایی هم!:(تو چی می خواهی بگی؟)
    پرنس یک دستی در را بازکرد:(می گم گورتوگم کن!)
    دایی غرید:(خیلی پست شدی!)
    (مجبورم مثل تو باشم تا زبونم رو بفهمی!)
    دایی بناچار رو به ویرجینیاکرد:(بیا بریم...توی راه حرف می زنیم!)
    و خواست دستش را بگیردکه ویرجینیا قدمی عقب گذاشت.او نمی خواست موضوع ادامه پیداکند اوهنوز هم کارل را نمی خواست!این حرکتش دایی را شوکه کرد:(یعنی چی؟!)
    پرنس بجای ویرجینیا جواب داد:(یعنی خداحافظ!)
    دایـی دقـایقی ساکت و متعجب بـه ویـرجینیا نگـاه کرد و بـعد زمزمه کرد:(پس زنـدگی پسرم عین خیالت نیست!)
    ویرجینیا ناراحت شد:(نه دایی فقط من...)
    دایی بانفرت حرفش را برید:(فاحشه ی سرراهی!دیگه به چشمم دیده نشو!)
    ویرجینیا احساس ضعف کرد!دایی برگشت و به سرعت خانه را ترک کرد.ویرجینیا دیگر نـتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد.صورتش را با دو دست مخفی کرد و هق هق گریست.میبل به کمکش رفت چه خوب که شانه ی استوار او بود.در بـسته شد و قـدمهایی که مطمعناً متعـلق به پرنس بود نـزدیک شد:(می بینم که بازم حماقتت کار داده دستت!)
    میبل ناراحت شد:(لطفاً پرنس...دخترک بیچاره از صبح...)
    (می شه بری کنار میبل؟من می دونم چی می گم!)
    میبل رهایش کرد و ویـرجینیا همچنـان سر بـه زیر ماند.پرنـس به او نزدیک نشد:(می دونستم خیلی ساده و زودباوری اما نه دیگه اینقدر!)
    ویرجـینیا به پـاهای اوکه محکم و مطـمعن روبرویش ایـستاده بود,نگاه کـرد و پرنس ادامه داد:(به من بگو جداًعـشق کارل رو باورکردی؟)
    ویرجینیا سر بلندکرد.لبخند تحقیرکننده ای بر لبهای زیبای پرنس نقش بسته بود:(یعنی واقعاً توخیال کردی عاشقت شده واز عشق تو دست به خودکشی زده؟)و شروع به قدم زدن به دور اوکرد:(تمام اون مزخرفات عاشقـانه که احتمالاًتـوی این مدت برات بازی کرده جزو نقشه هاش بوده برای راضی کردن تو...و ضاهراً داشته موفق می شده!)
    بله چیزی که از پرنس انتظار می رفت این بود اما امکان داشت درست باشد؟(توکارل رونمی شناسی...اون هر هفته با یک دختر می خوابه!عاشق شدن یا به عبارت ساده تر عیاشی توی خـون اونه اما خـوب مساله ی تو فرق میکرد پدر و مادرش باید همه چیز رو درمورد ثروتت به اون گفته باشندکه اون اینطوربرای بدست آوردنت نقشه ی ماهرانه کشید و اجراکرد و می بینی که چقدر دایی راحت و خوب کمکش می کنه!)
    احساس آرامشی ناگهانی ویرجینیا را در برگرفت.بله دیرمی هم به او تذکر داده بود باور نکند...براین هم... و حتی اگر واقعیت داشت اوکه کاری نمی توانست برایش بکند!(یعنی اون خودکشی نمی کرده؟)
    پرنس قهقهه زد:(مسلمه که نه!)
    و روبرویش رسید و ایستاد.جای زخم پیشانی اش بشکل یک حلال از فرق سر تا نزدیک ابروی راستش از زیر موهای طلایی کنار رفته,دیده می شد:(اون افتاد چون مثل سگ مست کـرده بود...)و همانطور خـندان دوباره راه افتاد:(خودکشی...خدای من!)
    ***
    ساعـت یازده شب بودکه براین دنبالش آمد.ویرجینیا تازه گل ساختن را تمام کرده بود.گلی که به اصرار میبل برای فـرار از ناراحتـی و فکر و به لج پـرنس درست کرده بود.پـرنس حـمام بود و او وقت برای صبر کردن و نشان دادن گل و یادآوری قرار قبلی او مبنی بر رقصیدن پرنس در عوض ساختن آنرا,نداشت.پس به اتاقش رفت تاگل راکه یک مینای سفید بود در اتاقش بگذارد و نامه ای کوتـاه برایش بـنویسد...دوباره
    دیدن تخت او تن ویرجینیا را مورمورکرد.لبهای او...بوسه ی او...عشق او...زیباترین چیزهای عالم بود.
    اتاقـش مرتب و تمیـز بود و روی میز تحـریرش تقـریباً خالی بود.گل را بر روی میزگذاشت و برای یافتن کاغذ و قلم یکی ازکشوهای میز را بازکرد.چندیـن کتاب ضخیـم کنار و روی هم چیده شده بود.با عـجله بست وآن یکی کشو را بازکرد.دسته ای ورق نوشتـه شده و یک جعبه ی فـلزی کوچک بـر رویشان بـود.
    ورقـه ها را بـرداشت تـا بلکه کاغذ سفـیدی ازلایشان پـیداکندکه متوجـه زیـبایی پـسرانه ی خـطش شـد و بی اختیار سرمقاله را خواند"قاضی ویلسون چه می گوید؟"ویرجینیا متعجب شد.باکنجکاوی ادامه ی ورقه را نگـاه کرد.نـوعی مصاحبه ی رسمی بنظـر می آمد.کـشوی قـبلی را بـازکرد و تیـترکتـابها را خـواند"در
    کـریدورهای تنگ دادگاه","قـوانین دولتی بند سـه","مجازات"اما اینهاکتابهای درسی بودند!مال دانشجو های حقوق!یعنی چه؟مگر پرنس دانشجوی هنر نبود؟یعنی پرنس دروغ گفته بود؟به همه؟!آن کشو رابست و متـوجه جعبه درکشـوی قبلی شد.یعـنی درآن چه می تـوانست باشد؟بـرداشت چیزهای سنگینی داخلش صـداکردند.گلـوله بود؟!بازکرد و ازآنچه دیـد متعجب سر جا ماند.یک مشت تیله ی کهنه!ناگهان صدایی
    در اتاق پیچید:(بازرسی ات تموم شد؟)
    پرنس بود!با حوله ای به دورکمر,نیمه لخت و خیس وارد اتاق می شد.ویرجینیا بناگه آنچـنان هـل کردکه جـعبه را از دستـش انداخت و تیله ها از داخلش به بیرون پرتاب شدند و اطراف قل خوردند!(میشه بگی تو توی اتاق من چه غلطی می کنی؟)
    عرق شرم و ترس بر تن ویرجینیا نشست:(من...من فقط...کاغذ...)
    پرنس روبرویش رسید.آنقدر عصبانی بنظر می آمدکه ویرجینیا از تـرس اینکه او را بزندکمی عـقب رفت! (کسی ازت خواسته جاسوسی منو بکنی؟)
    ویرجینیا لکنت زبان گرفته بود:(نه...نه...گل درست کرده بودم و...)و با عجله برگشت وگل را از روی میز برداشت:(ایناها...و می خواستم برات بنویسم چون براین اومده و...)
    (تو چیزی ندیدی!)
    ویرجینیا نفهمید:(چی ؟!)
    صدای پرنس از شدت خشم می لرزید:(تو چیزی ندیدی...می فهمی؟هیچی!)
    تـن ویرجینیا سرد شد.پرنـس ازلای موهای خیسش که بـر پیشانی اش چسبیده بودآتشین نگاهش می کرد: (وای به حالت اگه به یکی بگی!)
    ویرجینیاآنقدروحشت کرده بودکه نمی توانست حرف بزند.هیچوقت او را تـا این حد عصبانی ندیده بـود: (من...من متاسفم!)
    پرنس دندان بر هم فشرد:(مطمعنم!)
    ویرجینیا از زیر چشم میدیدکه دستهایش راهم مشت کرده!(اگه روزی بفهمم به یکی گفتی من دانشجوی حقوق هستم می کشمت,هم تو رو هم اونو!...می شنوی؟)
    ویرجینیا احساس ضعف و بی هوشی کرد:(بله...بله...چشم!)
    پرنس از سر راهش کنار رفت:(حالابروگم شو!)
    ویرجینیا به زحمت خود را از افتادن حفظ کرد و هر طوری بود خود را به بیرون اتاق رساند.
    ***
    اوضاع در خانه ی کلایتونها هم تعریفی نداشت.همه چیز تغییرکرده بود.براین شدیداً ساکت و سرد شده بود و ویرجینیا با وجود دانستن علتش باز احساس ناراحتی می کرد چون بیـشتر از همـیشه به یک دوست و همدرد و همصحبت نیاز داشت.او به براین نیـاز داشت.از طرفی اخلاق هلگـا هم به طرز وحـشتناکی خسته
    کننده شده بود.اوکه بخاطر بستری بودن نـامزدش از همه چـیز بی خبر,یا به ملاقـاتش می رفت یا در خانـه می ماندو باآه و ناله و شکایت هایش همه راکلافه می کرد و مسلم بود این ناراحتی و رفتارش بر روحیه ی ویرجینیاکه خود را در این ماجرا سهیم می دانست,تاثیـر مستقیم می گـذاشت.غـیر از اینها برخـورد سخت
    پرنس بعد از دیدن کتابهایش,او را نگران وناامیدکرده بود.دیگر مطمعن بود رابطه اش بطورکامل با او قطع شده بود.پـرنس حـتماً از او مـتنفر شده بود و او دیگـر روی رفـتن به آن خانه و شانـس دیدن معشوقـش را نداشت.اما عجیب تر و متفاوت تر از همه رفـتار خاله پگی بود.از لحظـه ی ورودآنچنـان با ویرجینیاگـرم و مهربان ودلسوزانه برخورد می کردکه تا حد فکر از دست دادن سلامتی روانی اش,ویرجینیا را می ترساند! به او محبتهای بی جا و وافری می کرد,هدیه می خرید,ناشیانه شوخی می کرد,او را به حرف می کشـید,از عقـایدش می پرسید و البته در هـر فرصتی از براین تعـریف می کرد!ویرجینـیاکه علت این کارهایش را از نگاه خشمگینانه ی براین فهمیده بود,بجای خوشحال شدن حرص می خورد!
    وسط هفته بودکه خاله برای رسیدن زودتر و بهتر به منظورش,از براین خواست ویرجینیا را به سینما ببرد و براین بالاخره ترکید:(ماما لطفاً تمومش کن!سه روزه خودتو مسخره کردی دیگه بسه!)
    خاله که از پسر سر به زیر و ترسواش انتظار چنین جوابی نداشت با ناباوری خندید:(تو چت شده؟)
    براین سراپا از خشم می لرزید:(هممون می دونیم توی سینما چه غلطی می کنند!)
    ویرجینیا شوکه شده بود.خاله هنوز هم باور نمی کرد:(من می خوام ویرجینیا سرگرم بشه!)
    (چرا؟)
    (خواهرزاده ی منه و من دوستش دارم!)
    (دروغ نگو!هممون علتش رو می دونیم...)
    خالـه با نگرانی به ویرجـینیا نگاهی انداخت و براین جمله اش راکامل کرد:(بله اونم همه چیز رو می دونـه چون من بهش گفتم!)
    خاله وحشت کرد:(تو...دیونه شدی؟!)
    بناگه براین دادکشید:(هستم ماما...من دیونه هستم!اینو می خواهی بگی؟دیگه از نقطه ضعفهام نمی تـرسم,دیگه از تهدیدهات نمی ترسم...من مثل شماها نیستم نمی تونم با احساسات دیگران بازی کنم,دروغ بگم, قلب بشکنم یا مثل حیوون حمله کنم و تجاوزکنم!من نمی تـونم ماما...من ویـرجینیا رو دوست دارم اما نـه
    بخاطر تهدید تو!)
    قلب ویرجینیا لرزید.خاله با تمسخر خندید:(اینها رو از کدوم کتاب خوندی؟)
    براین با خستگی گفت:(ازکتاب عشق!کتابی که تو هیچوقت نخوندی!)
    خاله خشمگین خندید:(عشق؟تو از عشق چی می دونی غیر از پرنس؟برای تو زندگی یعنی پرنـس! خواب یعنی پرنس!غذا یعنی پرنس!)
    ویرجینیا خشکید!براین هنوز خونسرد بود:(من هیچوقت از عاشق بودنم شرم نکردم!)
    (اما اون پسره ترکت کرد نه؟مریضت کرد...بدبختت کرد,اذیتت کرد,اینه جوابش؟دوست داشتن؟)
    (تـو هیچوقت نمی تونی بفـهمی چون هیچوقـت منو نشناختی,درکم نکردی,پیـشم نبودی,کمکم نکردی, دوستم نداشتی,راستی ماما...)
    و لبخند تلخی بر لبهای رنگ پریده اش نقش بست:(تو از عشق بگو...تو از اون چی می دونی غیر ازسکس و پول و شهرت و...)
    و سیلی خاله برگونه اش فرودآمد!شترق!ویرجینیا جیغ کوتاهی کشید و به گریه افتاد اما براین هنوزآرامش خـود را حفظ کرده بود.خاله لحـظه ای ساکت و پشیمان به چشمان سرد اما معصوم پسرش خیره شد و بعد آهی کشید:(من صلاحت رو می خواستم,امیدوار بودم ویرجینیا بتونه کمکت کنه!)
    براین زمزمه کرد:(صلاح من؟صلاح من یا خودت؟)
    خاله جواب نداد و چهـره ی براین سخت تـر وگرفـته تر شد:(چطـور تونستی از من چنین چیزی بخواهی؟ چطور تـونستی تهـدیدم کنی؟چطور تـونستی اینـقدر بی رحم بـاشی؟)و اشک در چشمانش حلقه زد:(هـر بلایی سرم اومد تو مقصر بودی تو اجازه دادی بترسم,ناامید بشم,درد بکشم,تنها بمونم,گریه کنم,تو اجازه دادی عاشق بشم,مریض بشم,بدبخت و دیونه بشم...)
    خاله با بی حالی گفت:(چکار باید می کردم؟)
    (باید در حقم مادری می کردی تا من این احساس رو توی مادرهای دیگه نگردم!)
    خاله مدتی ساکت به پسرش خیره شد بـعد سر به زیر انـداخت:(می دونی ویرجینیا,تـو خیلی خوش شانس بودی که مادری مثل سوفیا داشتی...مادرت هم خوش شانس بودکه مادری مثل شرلی داشت....)و سر بلند
    کرد و رو به پسرش گفت:(تو بگو من مادری کردن رو باید ازکی یاد می گرفتم؟)
    لبخنددلسوزانه ای بر لبهای براین نقش بست:(از شرلی...خودت می دونی اون برای بابابزرگ زیادی خوب بود و عشقش برای همه کافی بود!)
    خاله سر تکان داد و لبخند تلخی زد:(درسته!...چرا اینو زدتر نفهمیدم؟)وآه عمیق تری کشید و همچنان سر به زیر زمزمه کرد:(از بابت همه چیز از جمله سیلی معذرت می خوام!)
    و بـه سوی در رفت و بی صدا خـارج شد.برایـن نگاه موفـقیت آمیزی به ویرجیـنیا انداخت و ویرجـینیا در جوابش لبخند زد.
    ***
    فردای همان روز ویرجینیا در اتاقش دفترخاطراتش راکامل می کردکه صدای مشاجره ای از راهرو شنید خاله و شوهرخاله و براین بودند.ته راهرو دم اتـاق ماروین ایستاده بـودند و حرف می زدند.ویرجینـیا مدتی گـوش کرد تا اینکه ماجرا را فهـمید.ظاهراً ماروین صبح سر تمـرین نرفـته بود و تـاآنوقت روز خـود را در اتاقش زندانی کرده بود و حالانه جواب درست حسابی می داد و نه در را باز می کرد!
    شب شده بـود و خانـواده,عاجـز در سالن جمع شده بـودند و مـشورت می کردند.هـلگا تازه از بیمارستان برگشته بود و داشت مثل ویرجینیا و مادرش به صحبتهای پدر و برادرش گوش می کرد(نمی تونیـم در رو بشکنیم بابا...اونوقت اعتمادش نسبت به ما از بین می ره!)
    (من نمی فهمم این پسره چش شده؟!مربی اش می گه یک هفته است سر تمرین هم نمیاد!)
    (نکنه توی مسابقه ای,چیزی,شکست خورده؟)
    (اتفاقاً توی مسابقات ایالتی برنده شده و قرار بوده به ما سورپرایز بکنه!)
    همه احساساتی شدند!(اما هر چیه به ورزش مربـوطه چـون هممون می دونیم زندگی و عـشق ماروین یعنی ورزش!)
    (نکنه صدمه دیده؟)
    سکوت نگران کننده ای حاکم شد.براین به سوی در رفت:(یکبار هم من برم باهاش حرف بزنم...)
    و با عجله خارج شد.آقای کلایتون به سوی تلفن رفت:(منـم به دوستش هانس تـلفن کنم شایـد اون بدونه این پسره چه مرگشه!)
    خاله به گریه افتاده بود و ویرجینیاکه طاقت دیدن نداشت بدنبال براین خارج شد.
    به دراتاق برادرکوچکش تکیه داده بود وآهسته چیزی می گفت.با دیدن ویرجینیا اشاره داد دورتر بایستد و ساکت باشد.صدای ماروین گرفته شنیده می شد:(خیلی می ترسم براین...)
    براین با وجود چهره ی نگران,با ملایمت پرسید:(از چی می ترسی؟اینکه راه علاجی نداشته باشه؟)
    (می دونم راه علاج نداره!)
    (اما تو باید بگی چی شده شاید من...)
    (نه براین...این فقط ناراحتت می کنه!)
    (نگرانی بیشتر ناراحتم می کنه...به من بگو...من برادرتم,دوستت دارم و می تونم کمکت کنم!)
    (من بدبخت شدم براین!)
    براین با درد پلک بر هم فشرد:(تعریف کن عزیزم...)
    (دو هفته قبل وقت برگشتن از باشگاه منوگرفتند...)
    (کی ها؟)
    (نـفهمیدم...نقاب داشتنـد...سه نفر بودند...منو توی یک ماشین هل دادند و...و...تمام آرزوها و افتخارات و آینده ام رو ازم گرفتند...)
    (چطور؟)
    (دیگه نمی تونم توی مسابقات شرکت کنم,دیگه نمی تونم بدوم و قهرمان بشم...)
    ویرجینیا وحشت کرد اما براین هنوز خـونسردی خـود را به سختی حفـظ کرده بود.ماروین با صدای بغض آلودی ادامه داد:(دیگه روی بـیرون در اومدن رو نـدارم,مسابـقات کشوری ام رو لغـو می کنند, موفـقیتم, شانس و غرورم از دست رفت...آبروم رفت,من سقوط کردم براین...)
    براین نفس عمیقی کشید:(هر اتفاقی برات افتاده باشی می تونی دوباره سر پا بایستی و دوباره شروع کنی... من باور می کنم تو روح ورزشکاری داری و نمی تونی شکست رو قبول بکنی...تو قوی هستی ماروین!)
    (نه نیستم براین...دیگه نیستم!تا امروز صبح منم هنـوز امید داشتـم اما اونها دست از سرم بـر نداشتند...دیگه نمی تونم مبارزه کنم...روح ورزشکاری دارم اما جسم ورزشکاری دیگه ندارم!)
    براین دیگر نتوانست تحمل کند:(تو رو خدا ماروین در رو بازکن ببینم چی شده!)
    قفل در چرخید.براین فاصله گرفت و ویرجینیا به دیوار راهرو چسبید تا دیده نشود.لای در باز شـد و دست ماروین به بیرون دراز شد:(ببین!)
    ویرجینیا چیزی ندید اما براین با ناراحتی نالید:(خدای من...چی شده ماروین؟!)
    و مچ دستش راگرفت.ماروین وحشت کرد:(نه...ولم کن!)
    وکشید اما براین در را هل داد و داخل شد:(اینها چیه ماروین؟)
    و صدایش لـرزید.ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند و پیش دوید و ماروین را دیدکه دستهایش را به دور کمر برادرش حلقه کرد و به آغوشش فرو رفت:(به من دارو تزریق کردند براین...منو معتادکردند...)
    ***
    تاآخر هفته فکر و ذکر تمام افراد خانه ماروین بود.سعی می کردند راهی پیداکنند وکاری بکنند اما چون مارویـن از پخش شدن خبـر می تـرسید,اجازه ی هـیچ کاری به کسی نـمی داد.او مجـبور بود از ورزش و مسابقات کلاًکناره گیری بکند.لااقل تا مدتی که اثر هروئین از خونش برود و با وجود بی میلی برای یافتن آن سه نفر با پلیس همکاری کند.اماآخر هفته چیزی که می ترسیدند اتفاق افتاد.چندخبرنگار برای مطمعن
    شدن از شایعه ی معتادشدن قهرمان کالیفـرنیا,دم در خانه آمدند.خبـر از جایی درز پیداکـرده و پخش شده بود.تا بجنـبند ماروین از خانه فـرارکرد!این ضربه ی عمیقـتر,خانـواده را از پـا انداخت.دیگـر تمام حرفها و کـارها و فکرها وگریـه ها و تلفن کردنهـا بخـاطر مارویـن بود.آخر هفتـه رسید اما مشکلات فـامیل اجـازه نمی داد همه مثل قبل با خیال راحت جمع شوند.دایی هنری هـنوز غایب بود,نیکلاس هنوز در بـیمارستان بود,لوسی شاید از لحاظ فیزیکی بهتر شده بود اما از بیماری روانی و جدی وعجیبی رنج می برد,کارل هم ویلچرنشین شده بود و حالاموضوع ماروین کاملاًاعصابها راکش آورده بود.ویرجینیاکه بعد از اتفاق کارل و دعـوا بـا دایـی نمی تـوانست آنجـا بـرود و از طرفـی دیگـر جـرات روبـرو شدن بـا پـرنس را نـداشت و
    نمی خواست آنجا برود و از سویی دیگر از ماندن درآن خانه که پر از غم و افسردگی و نگرانی بودخسته شده بود,از روی بیچارگی به فیونا تلفـن کرد و با شرم ازآنها خـواست او راآن هـفته مهمان کنند اما وقـتی وارد محیط آن خانه شـد متوجه تغییر رفتارها و روحیه ها شد.آنجا هم دیگر محل گرم و شیرین قبلی نبود.
    اصلاًمعلوم نبود مشکل چیست و چه چیزی باعث بهم ریختن روابط آندو شده بود.تنها چیزی که ویرجینیا هر روز شاهد بود دعوا بود و تهـدید وگـریه!اروین تغـییرکرده بود.هـر لحظه فـیونا را می پـایید.تلفـنهایش راگوش می کرد,هر چه فیونا می گفت دروغ قلمداد می کرد,هرکاری فیونا می کرد ایـراد می گرفت,هـر تصمیمی فیونا می گرفت مخالفت می کرد و سر هیچ و پوچ آنقدر پرس و جو می کـردکه فـیونا از شدت
    خـشم به گریه می افـتاد.یک هفـته به همین منوال گذشت و جمعه از راه رسید.فیونا برای خرید رفته بود و ویرجینیا بی کار در اتاق خود نشسته بود و فکر می کرد این هفته کجا می توانست برودکه صدای شکستن شیشه مجبورش کرد برای یافتن منبع و علت صدا از اتاقش خارج شود.مدتی گشت و اروین را صداکرد تا اینکه او را در اتاق خوابشان پیداکرد.هنوز پیـژامه بـتن داشت,روبروی میـز توالت ایستاده بـود و از دستش خون برکف چوبی اتاق می چکید!ویرجینیا با وحشت داخـل شد و بـا دیدن تکه های خـورد شده ی آینه, پخش در اطراف میز,به همه چیز پی برد.اروین با مشتش آینه را شکسته بود.ویرجینیا با شجاعت پیش رفت :(حالتون خوبه؟)
    و نـیم رخ ارویـن را دید.می گریست!ویرجینـیا از دیدن قـطرات اشک مرد بیـست و شش ساله ای چون او مغرور و مهربان,آنـچنان شوکه شدکـه رسمیت راکـنارگذاشت و بـا نگرانی و دلسوزی دست بـر شانه اش گذاشت:(چی شده اروین؟)
    اروین سر به زیر انداخت:(فیونا داره بهم خیانت می کنه!)
    ویرجینیا متعجب شد:(خدای من!تو چی داری می گی؟این تهمته...گناهه...)
    اروین غرید:(تهمت نیست...من می دونم داره خیانت می کنه!)
    ویرجینیا بازویش راگرفت:(بیا بشین...)
    ارویـن مطیعانه رفت و لب تـخت نشست اما همچنـان سر به زیر ماند.ویرجینیا از روی میـز بسته ی دستمال کـاغذی را برداشت و چند ورق بیرون کشید و بر روی بریدگی گذاشت تا جلوی چکیدن خون را بگیرد: (چی باعث شد این فکر رو بکنی؟)
    (توی تلفن باهاش حرف زدم...)
    (باکی؟)
    (با معشوقش!)
    ویرجینیا ناباورانه به صورت خسته ی اروین نگاه کرد:(چی گفت؟)
    (گفت کنار بکشم تا اونها به هم برسند!)
    (تو نمی تونی به حرفهای یک غریبه اعتمادکنی!)
    (اما مرد هر چی گفته راست در اومده!)
    یعنی ممکن بـود؟اروین دستـش را از دست او درآورد و بـا شرم گفت:(من اونـو دوست دارم اما اون داره عشق منو هدر می ده!)
    (من مطمعنم فیونا بهت خیانت نمی کنه این فقط یک سوءتفاهمه...)
    بناگه اروین عصبانی شد:(منـم مطمعنم به من خیانت می کنه!دو هفـته است اونو زیـرنظر دارم به بهانه های مختلف از خونه در میاد,زیاد با تلفن حرف می زنه و دیگه باهام عشقبازی نمی کنه!)
    عـرق شرم گونه های ویرجینیا را بـرافروخت و خدا را شکـر اروین با حواس پرتی از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد.
    وقت نـاهار شده بود و ویرجینیا بـا وجود نگرانی از ادامه ی ماجرا,سراغ غـذا رفت.از همه جا بوی سیگار می آمد.عجیب بودکه اروین با وجود سیگاری نبودن آنقدرکشیده باشد!چنـد بار تلفن زنگ زده و ارویـن دقایق کوتاهی صحبت کرده و سریع قطع کرده بود.ویرجینیا می دانست تاخیر فیونا باز دعوایی براه خواهد انـداخت.هنوز هم نمی توانست باورکند فیونا,زنی که آنقدر از زندگی اش راضی بود,چنین کاری بکند.با
    ورود اروین به آشپزخانه,ویرجینیا بخودآمد.هنوز پیژامه بـتن داشت و بسیار عصبی و متفکر بنـظر می آمد. ویـرجینیا دوست داشـت بـاز هـم به طریقی بـا او وارد صحبت شـود و شـانـسش را بـرای بـر طرف کـردن اختلافشان امتحان کندکه خود اروین شروع کرد:(یک تصمیمی گرفتم!)
    ویرجینیا امیدوارانه به او نگاه کرد و او ادامه داد:(می خوام ازش انتقام بگیرم,می خوام بهش نشون بدم منم می تونم بهش خیانت کنم!)
    (اما این بی انصافیه!)
    اروین به پنجره بـزرگ آشپزخانه نزدیک شد و خیابان را نگاه کرد:(اما اونم در حق من بی انصافی کرده!) و خندید:(داره میاد!)
    ویرجینیا ترسید.اروین به سویش برگشت:(تو بایدکمکم کنی!)
    ویرجینیا عصبانی شد:(اوه نه,متاسفم اما نمی تونم برای ناراحت کردن فیونا باهات شریک بشم!)
    اروین غرید:(اما من پسرخاله ات هستم...)
    صـدای قدمهای فیونا بر پله های مرمری جلوی در شنیده شد و خش خش نایلون.ویرجینیا برای فرارگفت: (مثل اینه چیزهایی خریده,می رم کمکش!)
    و بـه سوی در می رفت که اروین همچون عـقاب بر رویش پـرید,او راگرفت و دست بر دهانش گذاشت. کلید در چرخید و صدای فیوناآمد:(ویرجینیا...کجایی؟ یاکمک!)
    و باز خرت خرت پاکت!صورت خشمگین اروین مقابل دید ویرجینیا بود و می توانست ضربان قـلب او را هـماهنگ با نـفس خودش بر سینـه اش احساس کنـد.ویرجینیا نمی توانست بفـهمد اروین چـرا این کار را می کرد.اگر فیونا واردآشپزخانه می شد و می دیدکه ویرجینیا در چه حالت اجبار و رنجی قـرار دارد ایـن چه کمکی می توانست به اروین بکند؟ثانیه ای نگذشت که همه چیز تغییرکرد و حقیقت تلخ قـصد اروین
    معـلوم شد.او را به سرعت از عـقب بر روی میزآشپزخانه انداخت و در حالی که همچنان با قدرت دهان او را بسته نگه داشته بود,خود را بر رویش انداخت.بدون هیچ عمل یا تماس شهوت آلودی.فقط ظاهر داشت ظاهری غیر قابل توضیح و تکذیب!ویرجینیا اصلاًنفهمید چه شد و چقدر طول کشید.لحظه ی دیگر او رها شده درکنـار اروین ایستاده بود و فـیونا درآستانه ی در!پاکتـها ازآغـوشش رها شدنـد و با خوردن به کف مرمری آشپزخانه ترکیدند و میوه ها به هر سو غلت خوردند(شما...شما داشتید چکار می کردید؟)
    تمـام تـن ویرجیـنیا از تـرس آنچنـان به رعشه افـتادکه بـرای سرپـا ماندن به میـز چنگ انـداخت.بله چکـار می کردند؟هیچ جوابی نمی توانست منطق صحنه ی خیانت را تشریح کند!اروین به راحـتی گفت:(متاسفم فیونا اما ما مدتیه با هم رابطه داریم!)
    ویرجینیا نالید:(نه...دروغه!)
    اشک پلکهایش را سوزاند.بغض آنچنان خفه اش می کردکه نمی توانست نفس بکشد چه برسد بـه حرف زدن و توضیح دادن!فیونا به چهره ی شوهرش خیره مانده بود و رنگش داشت به سفیدی می گـرائید:(پس تو خیانت می کردی؟!)
    اروین لبخند زهراگینی به لب آورد:(آره...چطور؟خوشت نیومد؟توکه مزه اش رو خوب می دونی!)
    فیونا با تمام قدرت داد زد:(می کشمت!)
    وچرخید و به وسایلهای روی کابینت چنگ انداخت و هر چه بدستش رسید به سوی شوهرش پرتاب کرد ویرجینیا نمی توانست حرکت کند.زانوهایش می لرزید و اشک ترس می ریخت.شیشه های مربا و ترشی, بشقابها,فنجانها...یکی پس از دیگری جلو و اطراف پاهایشان می افتادند و می شکستند.فحشها یکی پس از دیگری نثارشان می شد:(پست فطرتها...کثافتها...بریدگم شید...از هر دوتون متنفرم...)
    ویرجینیا سعی میکرد قانعش کند:(فیونا تو داری اشتباه می کنی,اروین داره دروغ می گه,ما رابطه نداریم!)
    اما صدایش در میان صداهای ناهنجار شکستن و ریختن و فریادهای فیوناگم می شد.فیونا تماماً دیوانه شده بود.مدتی هم به این رفتار وحشتناک ادامه داد تا اینکه چیزی برای پرتاب کردن نماند!ویرجینیا چند بارجا خالی داده بود اما باز نتوانسته بود سرش را از برخورد اشیاءحفظ کند و می دانست حرارت و جدیت اتفاق در حال وقوع مانع از درک درد و شدت صدمه است اما اروین که از روی عناد و یا شاید خشم از جـایش حرکت نکرده بود,صدمات زیاد و جدی خورده بود.لااقل ویرجینیاکبودی فک و خراشهای عـمیق خونی را در سر و صورتش می دیـد و می دانست اکثـر شکستنی ها در سـر او شکسته و غیر شکستنی ها به تن او برخوردکرده!وقتی فیونـا خسته و داغون درگوشه ای ایستاد تازه متوجه ویرجینیا شد و نعره زد:(از خـونه ام
    گم شو فاحشه!)
    و تا ویرجینیا بفهمد چکار می خواهد بکند,فیونا به سویش حمله ور شد و او را دو دسـتی هل داد.ویرجینیا به پهـلو بر روی خورده شیشه ها افـتاد و بـریده شدن رانـش را حس کرد اما درد قلب شکسته اش شدیدتر بود.باید می رفت.او دیگر نمی توانست حتی لحظه ای درآن خانه تحمل کند.به سختی از جا بلند شد و بـه
    هـر ترتیبی بود خود را به در بیرونی رساند و شروع به دویدن کرد.اشکهای داغش قطره قطره و بی وقفه بر گونه هایش می بارید.او فیونا را دوست داشت و درکش می کرد و نمی خواست فکر بد بکند اما چاره ای جـز فـرار هم نداشت.فیـونا در شرایطی نـبودکه به حرفـش گوش کنـد چه برسد بـه باورکردن!می دوید و
    می گریست.لعنت بر اروین چطور توانسته بود از پاکی او سواستفاده بکند؟می رفت و می گـریست.شوکه شده بـود,ترسیده بود,رانده شـده بود و باز هم تنها مانده بود...دوید و دوید تا اینکه خسته شد و مجبور شد بایستد.نمی دانست کجاست.اطراف را نگاه کرد.یک چهـار راه بود.خلوت بخاطر ظهر بـودن!متوجه رانش
    شد.خون رقیق وگرم تا زانویش رسیده بود.رفت و بر سکوی کنارخیابان نشست.زن میانسالی می گـذشت. متوجه او شد و پیش آمد:(دخترم چی شده؟)
    ویرجینیا بـاگنگی به او نگاه کـرد.احساس ضعـف و خواب آلودگی می کرد.زن دلسوزانه پـرسید:(اتفـاقی برات افتاده؟کسی کتکت زده؟پول نداری؟غریبی؟)
    بغض گلوی ویرجینیا را فشرد.هـر چه زن گفـته بود راست بـود سرش را به علامت بله تـکان داد.زن کیف کوچکی راکه از ساق دستش آویزان بود بازکرد:(بذار بهت پول تاکسی بدم...جایی رو داری بری؟)
    نه!او دیگر جایی را نداشت!این حقیقت تلخ او راآنقدر وحشتزده کردکه بی اختیار از جا پرید و دیوانه وار شروع به دویدن کرد.زن در پی او داد زد اما او نایـستاد.دیگر چـیزی نمی شنید.بایدکسی را پـیدا می کرد.
    بایدکسی می بود!چشمش به یک باجه ی تلفن افتاد از یک رهگذر سکه گرفت و به کسی که باید از ایـن ماجـرا بـا خبـر می شد و شایـد می تـوانست کمکش کنـد,تلفن کرد.خـدا را شکر خـود بـراین گـوشی را برداشت. شنیدن صدای یک دوست آنقـدر ویرجینیا را احـساساتی کردکه نمی تـوانست ماجرا را تـعریف
    کند.بالاخره به هر ترتیبی بود خلاصه وار چیزهایی گفت.براین بـاآنکه بسیار نـاراحت و شوکه شده بود,بـامهربانی از اوخواست همانجا بماند تا او دنبالش برود.بعد از قطع تلفن,همان اطراف شروع به قدم زدن کرد مگـر او می تـوانست به خـانه ی کلایتونهـا برود؟او بـاعث از هم پـاشیدگی زندگی پـسرشان شده بود چـه
    گناهکار چه بیگناه!کم کم دردی درسرش احساس کرد.به پیشانی اش دست زد.بادکرده بود.به پایش نگاه کرد.خون بندآمده بود و حتی خشکیده بود.دوباره جایی برای نشستن پیداکرد و مدتی بسیار طولانی منتظر شد تا اینکه بالاخره صدای براین را شنید:(ویرجینیا...)
    طرف دیگر خیابان بود.داشت از ماشینش پیاده می شد.چهره اش بسیارگرفـته و حتی عصبانی بود.ویرجینیا متعجب و نگران شد بطوری که به محض رسیدن براین,پرسید:(چی شده براین؟)
    براین با خشونت متفاوتی که برای ویرجینیا تازگی داشت غـرید:(اروین رو دستگیرکردند...فـیونا روکتک زده دخترک بیچاره داره می میره ...بخاطر خدا بگو چی شده ویرجینیا؟)
    اینبـار ویرجینیا از شدت وحشت بگریه افـتاد.وحشت از اتـفاق افتاده و حرفی که نداشت!مطمعن بود ماجرا را از هـر جهت که بگوید قـابل قبول نخـواهد بود.و او می تـرسید بـراین بـاور نکند و بـراین بـه سکوت او اعتراض کرد:(چرا حرف نمی زنی؟از اول تعریف کن ببینم چی شده؟)
    ویرجینیا دوباره همه چیز را توضیح داد براین باورکرد اما او را مقصـر دانست:(تـو چرا اجـازه دادی اروین اون کار رو بکنه؟تو باید فرار می کردی...توکه قصدش رو فهمیده بودی...)
    ویرجینیا به اضطراب افتاد:(من سعی کردم اما...)
    براین آنقدرعصبانی شده بودکه اجازه ی حرف زدن و دفاع کردن به ویرجینیا نمی داد:(تو نباید می ذاشتی تو باید به فیونا حقیقت رو می گفتی...اوف خدای من!)و با یک دست به موهای خودش چنگ زد و شانـه کرد:(چکارکردی ویرجینیا؟!تو باید...)
    ویرجینیا دیگر نماند!همـچون آهوی دریـده شده تـوسط چـندگرگ,زخمی و هـراسان و تـرسان شروع به دویدن کرد.براین بناگه متوجه کارش شد و داد زد:(صبرکن ویرجینیا...متاسفم...من نمی خواستم ناراحتت کنم...برگرد...)
    نـه او دیگـر حاضر به دیـدن چهره ی هیچکس نبـود حتی براین!از وسط خیابـان می دوید و صدای تـرمـز ماشینها وفحشهای مردم را می شنید دوید و دوید.ازخیابانی به خیابانی دیگر ازکوچه ای به کوچه ای دیگر تا اینکه حتی خودش را هم گم کرد.مثل دیوانگان شده بـود.او می خـواست فـرارکند از همه کس و هـمه
    چیـز!او می خـواست بـرگردد به دهکده اش,بـه خانه اش,پیـش پـدر و مادرش,کاش می بـودند.کـاش در دهکده می ماندکاش همان روز اول به گفته ی براین عمل میکرد و می رفت.کاش با خانواده اش می مرد,کاش...
    به کوچه ی بمبستی پیچیـد و درگوشه ای میان آشغـالها وکاغـذ باطله هاکه بـا هر وزش بـاد بـه هـوا بـلند می شدند,زانو به بغل نشست و به گریه کردن ادامه داد حالاخود را می دید.حالاحقـیقت را می دیـد.بلایی که پرنس گفته بود سرش آمده بود.از هر خانه رانده وآواره شده بود,آبرویش رفته بود و بدبخت شده بود چـطور؟چطور شده بـودکه ازگـذشته هم تنهاتر و بی چیزتر وآواره تر شده بود؟خانه ها را از نظرگذراند و
    سعی کرد خود را راضی کند تـا به جایی بـرود اما جایی نـبود!دایی منـع کرده بـود"دیگه بـه چشمم دیـده نشو!"خانه ی خاله پگی هم نمی شد رفت.بزودی از جزئیات دعوای اروین با خبر می شدند و غیراز این او دیگر علاقـه ای به دیدن بـراین نداشت!خانه ی دایی بزرگ را هم نـمی شناخت.پدربزرگ هم که هنوز او
    را نمی خواست.می مانـد خانه ی خاله دبـوراکه اوآنقـدر رو نـداشت بعـد از فضولی و نـاراحت و عصبانی کردن پرنس به آنجا برود و البته موردکم رویی و تمسخر و خشم مجدد او قرار بگیرد.صدای پارس سگی او را از تفکراتش خارج کرد.بلـند شد و دوباره راه افـتاد با وجودآفتابی بودن,باد سرد نوامبر می وزید و او را می لـرزاندکوچه ها خلوت بـود و مغازه ها بسـته!وقت نـاهـار بود و او ازگرسنگی می لرزید.می رفت و
    هنوز هم امیدوار بود جایی باشدکه برود.به ساختمانها نگاه می کرد.به مغازه ها,به باجه های تلفن به تابلوها و نام خیابانها...در خـیابان بیست و سوم بود.او نـام این خـیابان را قبلاًشنـیده بود؟!آه جـیمزآلن!بله پیرمردی کـه در راه آهن کـار می کرد!با شادی از یافتن جایی آنقدر انرژی گرفت که شروع به دویدن کرد.از چند
    نـفرآدرس پرسید و بالاخره خانه ی کوچک جیمز را پیداکرد.وقتی در را زد دختری تقریباً بیست ساله در را بازکرد واز دیدن دختری ناشناس با پیشانی کبود و پای زخمی و چشمان اشک آلود,یک لحظه وحشت کرد:(بله؟!)
    ویرجینیا بغض خود را فرو خورد:(منزل آقای جیمزآلن؟)
    (بله!)
    (هستند؟)
    (بله...یک لحظه...بابابزرگ...)
    پس او نوه ی جیمز بود.دختری بود قد بلند با موهای قهوه ای رنگ بافـته شده,چشمان درشت سیـاه رنگ و اندامی ایده عال که در تاپ سفید و شلوار جین بسیار جذاب دیـده می شد.بالاخره جیمـز دم درآمد:(اوه سلام ویرجینیا...چی شدکه بالاخره اومدی؟!)
    باز اشکهای ویرجینیا رها شدند:(از زندگی ثروتمندها خسته شدم و به یک دوست احتیاج دارم!)
    ***
    خانه ی آنهاکوچک و فقیرانه اما تمیز ومرتب بود.روابط جیمز و نوه اش سانی بسیار صمیمانه وگرمتر از روابـط هر پدربزرگ و نوه ای بود و ویرجینیا را به حسادت انداخت.اگر او هم یک پشتیبان قوی مثل پدر بـزرگش داشت هـرگزکارش به زدن در دیگری و خوردن غـذای دیگری نمی کشید.ناهار سانی باآنکه از مواد ساده و ارزانی پخته شده بود,بسیار لذیزتر از هر غذای دیگری بودکه در طی آن سه ماه حتی در هـتل رجنسی خورده بود.سادگی و عشق بی ریا مزه ی دیگری داشت.
    سانی دانـشجو و نامزد بود.یک بـرادر بزرگـتر در شیلی داشت.پدرش را,یعنی پسر جیـمز,دو سال قبل از دست داده بود و مادرش را سه ماه بعد از بدنیاآمدنش و چون جیمز هم همسرش را همراه پـسرش در یک تصادف دو سال قبل از دست داده بودآندو به یک جاآمده بودند تا تنها نمانند.
    عـصر شده بود.سانی با دقت به زخم پا وکبودی سرش رسیدگی کرده بود و به درد دلهایـش گوش کرده بود.درآخر به عنوان یک نظر و خواهش دوستـانه از او خواست تـا لااقل به یک نفرآنجا بـودنش را اطلاع دهد و ویرجینیا تنهاکسی که یافت دیرمی بود.وقـتی جیل گـوشی را به او داد صدای خشمگین اما هـیجان زده ی دیرمی,ویرجینیا را متعجب کرد:(دخترک احمق!کجایی؟می دونی چقدر نگرانت شدم؟)
    ویرجینیا شرمگین شد:(متاسفم دیرمی...من...)
    اما دیرمی مجال نمی داد:(مگه بهت نگفتم وقتی به کمک احتیاج پیداکردی سراغ من بیا؟)
    ویرجینیا با لذت از عشق تنهاکسی که داشت و نگرانش بود,خندید:(خوب حالااومدم سراغت!)
    (خیلی بی رحمی!آدرس رو بده!)
    وقـتی لیموزین پـدربزرگ مقابل درآنها ایستاد,فریاد پرذوق سانی بالارفت:(خدای من!این ماشین مال پدر بزرگته؟)
    ویرجینیا بیرون درآمد و جیمز و سانی به بدرقه اش.دیرمی از ماشین پیـاده شد:(سلام خانم اکنور,می دونید چقدر اذیتم کردید؟)
    ویـرجینیا از دیـدن او در تیـپ سیاهی که زده بـود بـه شورآمد.خـیلی متـفاوت و زیبـا شده بـود.ویـرجیـنیا می خواست به سویش راه بیفتدکه ناله ی سانی مانع شد:(تو...زنده ای؟اوه عزیز دلم...تو سالمی؟)
    و تا بفهمند چه شده,خود را به دیرمی رساند و وحشیانه او را درآغـوش کشید:(تـو زنده ای...توبـرگشتی... می دونستم...)
    و هـق هـق شروع به گریستن کرد!ویرجینیا شوکه شده بود اما دیرمی خونسرد بود!جیمز هم پیش دوید:(یا مسیح!پسر خودتی؟ما خیال می کردیم تو مردی؟سانی بکش کنار ببینم...خدایا چقدر بزرگ شدی!)
    دیرمی به سردی سانی را از خود جداکرد:(ببخشید خانم...اما من...)
    سانی مجال نداد دستهایش را به گونه های او چسباند و خندان وگریان گفت:(منم سانی...معشوقه ات...)
    معـشوقه؟ویـرجینـیا متعـجب تـر شد اما دیـرمی عصبانی شـد!بـا اکراه دستـهای او راکنـار زد:(من شمـا رو نمی شناسم خانم...شما عوضی گرفتید!)
    گریه ی سانی بیشترشد:(منم سانی آلن...شش سال قبل یادته؟با هم به یک مدرسه وکلاس می رفتیم و قرار بود با هم...)
    ویرجینیا تازه ماجرا را می فهمید پس وساطت کرد:(سانی اون حافظه اش رو از دست داده!)
    جیمز وحشت کرد:(آه خدای من!مگه تو توی اون خونه نبودی؟)
    ویرجینیا باکنجکاوی پرسید:(کدوم خونه؟)
    جیـمز بـا دست خانه ی روبـرویشان را نـشان داد.یک ویـرانه ی نیمه سوخته بود اما دیرمی حتی نگاهی هم نینداخت:(فکرکنم شما منو عوضی گرفتید من توی رنو بودم...ویرجینیا سوار شو!)
    ویرجینیا از این بی اعتنایی و سردی متعجب شد.سانی نالید:(نه این تویی...رجینالد فلوشر!من می شناسمت! این چشمها این...)
    دیرمی غرید:(خانم من دیرمی میجر هستم و از بابت همه چیز متشکرم!گفتم سوار شو ویرجینیا!)
    و در ماشین را بازکرد.سانی از شدت ناراحتی دوباره به گریه افتاد:(بابابزرگ تو یک کاری بکن نذار بره!)
    ویرجینیا بر اثر هل دادن جدی دیرمی سوار ماشین شد.جیمز پیش آمد و بازوی دیرمی راگـرفت:(ما تو رو می شناسیم پسر!همسایه ی روبرویی ما بودید پدرت رابرت پلیس بود و مادرت...)
    دیرمی بـازویش را رهانید:(ما دیگه بایـد بریم...از بـابت همه چیـز مجدداً تشکر می کنم!)و به سرعت کنار ویرجینیا نشست:(راه بیفت لیونل!)
    سانی مثـل دیوانه ها به دستگیره ی ماشیـن چنگ انـداخت:(تـو می دونی من اینهمه سال چی کشیدم؟یک سال تمام برات عذاداری کردم و سیاه پوشیدم...)
    دیرمی با خشونت در راکشید و بست:(خداحافظ!)
    سانی بر روی پله های جلوی درشان نشست و هق هق شـروع به گریستن کرد.اینبار جیمز با خشونت به لب پنجره چنگ انداخت:(بی انصافی نکن پسر...این دختر هنوز عاشق توست!)
    و ماشین از جاکنده شد.ویرجینیاکه فرصت برای خداحافظی و تشکرکردن پیدا نکرده بود,بـر روی دیرمی خم شد تا لااقل دستی برایشان تکان بـدهدکه دیـرمی دکمه ی را زد و شیشه ها بـالارفت!ویرجینـیا دوباره راست نشست:(تو چرا اینجوری کردی؟اونها تو رو می شناختند دوست نداشتی بفهمی کی هستی؟)
    نیم رخ دیرمی بسیار ناراحت و جدی بود:(لزومی نداره!)
    ویرجینیا شوکه شد:(چطور؟)
    دیـرمی مدتی فکرکرد و بعد با ناچاری دکمه ی حائل را زد و دیوار میان آنها و راننده بالاآمد:(اونها دارند اشتباه می کنند در مورد من چیزی نمی دونند چون کسی که اونها می گند من نیستم!)
    ویرجینیا به او زل زده بود:(ازکجا می دونی؟نکنه...نکنه تو...)
    دیرمی با خستگی برایش کامل کرد:(بله من تا حدودی همه چیز رو بیادآوردم و...)
    ویرجینیا با شوق داد زد:(جدی؟کی یادت اومد؟)
    دیرمی غرید:(هیس!نبایدکسی اینو بفهمه...لطفاً این بین ما بمونه...)
    ویرجینیا شوکه شد:(یعنی تو نمی خواهی به کسی چیزی بگی؟مثلاًبه بابابزرگ و یا پرنس و...)
    (نه به هیچ کس!هیچوقت!حالاهم اگه این مساله پیش نمی اومد به تو هم نمی گفتم...حالا لـطفاً قول بده به کسی چیزی نگی!)
    (اما چرا؟چرا نبایدکسی چیزی بفهمه؟)
    احساس ناراحتی از چهره ی دیرمی خـوانده میـشد:(حالا نمی تونم اینو توضیح بدم فقط بدون به صلاحمه! همین!توکه نمی خواهی من توی دردسر بیفتم؟می خواهی؟)
    (یعنی موضوع اینقدر جدیه؟)
    (متاسفانه بله و مطمعن باش اگه یک روزی بفهمی درکم می کنی!)
    (من از حالامی تونم درکت کنم!)
    دیرمی لبخند پر شوقی زد:(اینو احساس می کنم...متشکرم!)
    و دوباره تکیه زد!مغز ویرجینیا پر از سوال شده بود:(بگو دیرمی...ازگذشته ات بگو...)
    (نمی تونم ویرجینیا!)
    (چرا؟)
    دیرمی جواب نداد و ویرجینیا ادامه داد:(خیلی مشتاقم بشناسمت می خوام بفهمم کی هستی و...)
    (من دیرمی میجر هستم و هر قدر هم از این جمله متنفر باشم دایی تو هستم!)
    ویرجینیا خندید:(منم می خوام دایی ام رو بشناسم!)
    (نمی تونم ویرجینیا!این نه به صلاح منه نه تو!)
    ویرجینیا ترسید:(تو...منظورت چیه؟)
    (کافیه ویرجینیا!)
    و ایـن جمله آنقـدر جدی ادا شدکه ویرجینیا مجبور شد سکوت کند. مدتی گذشت سرعت ماشین آنقدر زیاد نبودکه او نتواند راههایی راکه گریان دویده بود نبیند و بالاخره دیرمی سکوت را شکست:(تو تعریف کن چی شد.)
    صدایش به گوش ویرجینیا صدای پرنس رسید و بند دلش پاره شد.دیرمی متوجه تغییر ناگهانی حال او شد :(چته؟)
    قلب ویرجینیاکوبید:(تو پرنس رو می شناختی مگه نه؟)
    قیافه ی دیرمی هم تغییرکرد اما جوابی نداد!ویرجینیا ادامه داد:(اگه گذشته ات یادت افـتاده باشه بایـد اونم بیاد داشته باشی چون اون تو رو می شناخت!)
    دیرمی خود را می باخت:(تو ازکجا می دونی منو می شناخت؟)
    (توی حیاط خونشون شما رو دیدم!)
    رنگ دیرمی پرید:(نه...اون می گفت منو می شناسه من ...من نمی شناختمش!)
    (حالاکه همه چیز یادت اومده حتماً اونو می شناسی!)
    دیرمی به من و من کردن افتاد و چون جوابی پیدا نکردگفت:(ویرجینیا بذار همه چیز سر جاش بمونه!)
    (اما من باید اونو بشناسم!)
    چهره ی دیرمی در هم رفت:(چرا باید؟)
    ویرجینیا بالاخره کم آورد و با شرم سکوت کرد.دیرمی آه کوتاهی کشید:(ازش دور وایستا ویرجینیا...اون کسی نیست که تو فکر می کنی!)
    ویرجینیا ناباورانه سر بلندکرد:(منظورت چیه؟)
    (کاش می تونستم همه چیزو بهت بگم اما می ترسم!)
    ویرجینیا چشم در چشم او خیره ماند:(از چی می ترسی؟)
    (از اینکه به دردسر بیفتی!)
    (نه من به کسی چیزی نمی گم!قول می دم...)
    (اون می فهمه!)
    عرق سردی بر تن ویرجینیا نشست:(چطور؟)
    (منم نمی دونم چطور می فهمه اما می فهمه و من نمی تونم این ریسک رو بکنم ویرجینیا...درکم کن!)
    ویرجینیا بیاد اولین روز ورودش افتادکه پرنس از خواسته ی براین مبنی بر ترک لوس آنجلس با خبر شـده بود و براین از این حقیقت متعجب نشده بود!زمزمه کرد:(درکت می کنم!)
    دیرمی لبخند خسته ای به لب آورد و ویرجینیا بی اختیارگفت:(نکنه تو پرنس هستی؟)
    لبخند دیرمی عمیقتر شد:(شاید فقط در رویاهای یک دختر!)
    ماشین ایستاد و دیرمی در را بازکرد:(اینجا هتل برلی هیلز,چون من هنوز باآقای میجرحرف نزدم نمی تونم تو رو خونه ببرم...امشب اینجا بمون تا ببینیم چکار می تونم بکنم!)
    و پیاده شدند.اتاقی که دیرمی برایش رزروکرده بود مشرف به جنوب بود و غرق در نور غروب که برتمام وسایـل ودکـوراسیون زرد رنگ اتاق نـور طلایی می پاشید.دیـرمی درآستانه ی در ماند:(به چیـز دیگه ای احتیاج نداری؟)
    ویرینیا با خجالت گفت:(چرا دارم!به تو احتیاج دارم...نمی تونی برای شام بمونی؟)
    دیرمی سر تکان داد:(البته که می تونم بمونم...بشرطی که دسر سالاد ماهی نباشه!)
    و هر دو خندیدند!ویرجینیا چشم در چهره ی شیـرین و مـردانه ای او تازه مـتوجه می شد با وجود شـباهت ظاهری او بـا پرنس,از نظـر اخلاقی و شخصیتی تظـادکامل بـا هم دارند.دیـرمی نسبت به پرنس جدی تر و راستگوتـر و دلسوزتر بود.یکرنگ و وفـادار بود,مسخره اش نمی کرد,به چشم حقارت نگاهش نمی کرد, غمخوار بود,مسئولیت پـذیر و قـابل اعتماد و بخـشنده بود و بـا وجـودآنکه هیچـوقت بنظر نمی آمد بسیـار
    خونگرم ورمانتیک و شریف بود.چیزی مثل دریا,بزرگ وآرام و یکسان,مثل درخت,قوی و امین و با وقار مثل خـورشید,گـرم و خستگی ناپـذیر و خیـره کننده,عـجیب نبودکه ویـرجینیا درکنار او هـمیشه احساس آرامش داشت.شاید عشق این بود...
    سـر شام بودند.ویرجینیا به درخواست دیرمی ماجرای اروین و فیونا را تعریف می کرد:(و من فرارکردم و شاید یک ساعت تمام دویدم جایی رو نداشتم برم به فکرم زد به براین تلفن کنم چون...)
    (چرا خونه ی دایی ات نرفتی؟)
    (نمی تونستم!)
    (چرا؟)
    ویرجینیـا مجبـور شد ماجرای عشـق کارل و بـرخورد دایـی را بـرایش بگویـد و عکس العمل دیرمی او را متعجب کرد:(بنظر میاد جان آدم خیلی رزلی که از افتادن پسرش هم سودجویی کرده!)
    (پس به نظر تو هم خودکشی نکرده؟)
    (نظر نیست...من مطمعنم!)
    (پرنس گفت افتاد چون مست کرده بود!)
    دیرمی با تمسخر خندید:(و تو هم باورکردی؟)
    ویرجینیا ترسید:(چاره نداشتم...احتمال دیگه ای وجود نداشت!)
    (یا اگه من احتمال دیگه ای بهت بدم؟)
    ویرجینیا بی صبرانه به لبهای او چشم دوخت و دیرمی زمزمه کرد:(یکی اونو هل داد!)
    ویرجینیا شوکه شد:(کی؟)
    (نمی تونم بگم!)
    (چرا؟)
    (به همون علتی که قبلاًگفتم!)
    ویرجینیا نفسش را نگه داشت:(یعنی...اون...پرنس بوده؟)
    (من چنین چیزی نگفتم!)
    (پس کی بوده؟)
    (ویرجینیا دونستن اینها برات خطر سازه!)
    (برام مهم نیست!)
    (اما برای من مهمه!)و زود حرف را عوض کرد:(خوب تو چرا خونه ی خاله ات دبورا نرفتی؟)
    ویرجینیا با اکره گفت:(چون با پرنس حرفم شده!)
    (سر چی؟)
    ویرجینیا یاد تهدید پرنس افتاد:(متاسفم اما نمی تونم بگم!)
    (چرا؟تهدیدت کرده؟)
    ویـرجینیا با ناباوری از این حدس قوی به او زل زد و او ادامه داد:(لازم نیست هل کنی...من فقط پرنس رو شناختم!)
    (ازکی؟)
    (از وقتی خودم رو شناختم!)
    ویرجینیا مشتاقانه پرسید:(و اون کیه؟)
    دیـرمی جواب نداد.هـنوز ازآن حواس پرتی خارج نشده بود و ویرجینیا باکمی دلهره آهسته پرسید:(اون... رجینالده؟)
    دیـرمی با چنان وحشتی سر بـلندکردکه ویـرجینیا هم تـرسید:(این اسم رو دیگه به زبـونت نیار...هیچوقت! رجینالد دیگه وجود نداره!)
    ویرجینیا نگران تر شد:(پس وجود داشته؟)
    بناگه دیرمی از جا بلند شد:(من دیگه باید برم!)
    و برای برداشتن کاپشنش راهی اتاق ویرجینیا شد.ویرجینیا در راهرو با او روبرو رسید:(اگـه ناراحتت کردم معذرت می خوام!)
    دیرمی کاپشنش را می پوشید:(من ناراحت نشدم.)
    (پس چرا داری می ری؟)
    دیرمی با تعجب گفت:(چرا می رم؟!چرا نرم؟!)
    ویرجینیا با دلتنگی گفت:(من می ترسم تنها بمونم...پدربزرگ اجازه نمی ده امشب رو بمونی؟)
    دیرمی شرمگین خندید:(مساله آقای میجر نیست...)
    (پس چیه؟)
    دیرمی آه عمیقی کشید و با حالتی متفاوت گفت:(منم می ترسم!)
    ویرجینیا شوکه شد:(از چی؟)
    دیـرمی چند ثانیه سکوت کرد.انگارکه مطمـعن نبود بگوید یا نه و بعد با اکراه گفت:(من...از تنها موندن باتو...می ترسم!)
    دل ویرجینیا فشرده شد:(چرا؟)
    دیرمی با خستگی خندید:(خدای من...نگوکه نمی دونی؟!)
    (جداً نمی دونم...نکنه فکر می کنی من لعنت شده هستم؟)
    (باورم نمی شه دختر!تو چقدر ساده ای؟)و با لبخند پر شرمی بر لب زمزمه کرد:(من نمی تونم بمونم چـون می ترسم از موقعیتمون سوءاستفاده کنم!)
    ویـرجینیا باگنگی به او خیره شد.منظورش را نفهمیده بود و دیرمی نـابـاورانه سر تکان داد:(با همه این کار روکردی؟)
    (چکار؟)
    (با این معصومیت عاشق کردن!)
    قلب ویرجینیا لرزید.دیرمی به منظور ردگم کنی به سرعت دست در جیبش کرد:(بذار شماره تلفنم رو بدم اگه به چیزی احتیاج پیداکردی به من زنگ بزن...کاغذ داری؟)
    ویرجـینیا یادکاغذی افـتادکه سانی شماره تلفـن خودشان را نـوشته بود.از جیب بلوزش بیرون کشید:(بگیر پشت این کاغذ بنویس!)
    دیرمی کاغذ راگرفت و شماره را دید:(اینو چراگرفتی؟)
    (هیچ...همین طوری!)
    اخمهای دیرمی در هم رفت:(لطفاً هیچوقت باهاشون تماس نگیر...خواهش می کنم!)
    ویـرجینیا در دل عصبانی شد.چقدر راحت از حقیقت فرار می کرد!سانی و جیمز او را شناخته بودند و یا او را باکسی عوضی گرفته بودند!اما با چه کسی؟رجینالد؟او چه کسی بود؟(بگیر...فردا صبح میام دنبالت...)
    (از بابت همه چیز متشکرم دیرمی.)
    دیرمی گونه اش را نوازش کرد:(خوب بخوابی...شب بخیر.)
    وقـتی وارد اتاق شد بدون معطلی به سوی گوشی تلفن سر تخت رفت.او باید با سانی حرف می زد.او باید رجینالد را می شناخت.او باید راستگو و دروغگو را می شناخت.او باید زندگی و احساسات خود را نجات
    می داد.او بـاید حقیقت را می فهمید!لب تخـتش نشست و با ترس و دو دلی گوشی را برداشت و شماره را گرفت.صدای سانی از پشت تلفن آمد:(بله بفرمایید؟)
    (سلام سانی...منم ویرجینیا!)
    (آه خدا رو شکر!چه خوب که زنگ زدی!)
    (چطور؟)
    (رجینالد رو ازکجا پیداکردی؟کجا بوده؟چه بلایی سرش اومده؟)
    (تو اول بگو اونو ازکجا می شناسی؟)
    سانی لب باز نکرده دستی آمد و تلفن را قطع کرد!دیرمی بالای سرش بود!ویرجینیا سر جا خـشکید!دیرمی خـونسردانه گوشی را از اوگرفت و به گوش خودش چسباند و شماره ای گرفت.ویرجینیا از شدت شرم و ترس زبانش بندآمده بود.دیرمی قد راست کرد:(الو جیل,خودتی؟آره منم...می شه به آقای میجـر بگی من
    امشب به خونه نمیام؟...توی هتل برلی هیلز هستم می خوام پیش ویرجینیا بمونم,فردا صبح میام...متشکرم... خداحافظ!)
    وگوشی را بر رویش گذاشت و با همان ملایمت دیوانه کننده اش رفت و بر روی تک کاناپه ی اتاق دراز کشید.اشک پشیمانی و شرم در چشمان ویرجینیا حلقه زد.چرا چنین حماقتی کرد؟دیرمی تنها دوستش بود وحالابا این کار او را هم از دست داده بود!روی حرف زدن نداشت اما می دانست باید این کار را می کرد باید هر چه سریعتر او را دوباره بـدست می آورد.بلـند شد و بـه سویش رفت.چشـم بر هم گذاشته بـود و با موهای قهوه ای پریشان بر صورت مثل یک فرشته,رویایی دیده میشد.آرام کنارش زانو زد.تمام جسارتش را جمع کرد و به زحمت نالید:(منو ببخش!)
    جوابی نیامد!دوباره تکرارکرد:(لطفاً منو ببخش دیرمی...باورکن قصد...)
    دیرمی همانطور چشم بسته گفت:(برو بخواب ویرجینیا!)
    (نه!)بغض گلویش بادکرد:(تو باید منو ببخشی...من نمی خواستم فضولی کنم فقط...)
    (برو سر جات ویرجینیا!)
    ویرجینیا سر به زیر انداخت.اشک برای سرازیر شدن پلکهایش را می فشرد.ظاهراً دیرمی شدت ناراحتی او را درک کرد و زمـزمه کرد:(تـو مجبور نیستی به من اعـتمادکنی...هـرکاری دوست داری می تـونی بکنی حتی اگه بخواهی می تونی از اینجا بری!)
    (من به تو اعتماددارم فقط می خواستم به حرفهای سانی هم گوش کنم,فقط می خواستم یک شانس بهش بدم دلم براش سوخته بود و...)
    (من نمی خوام کار تو برام توجیه کنی!)
    ویرجینیا بیشتر شرم کرد:(پس لااقل منو ببخش!)
    دیرمی بالاخره چشم گشود و با خشم به او خیره شد:(اگه اونقدر عاقل نبودم که بـرگردم تـو همه چـیز رو به اون...دختره گفته بودی مگه نه؟)
    ویرجینیا از نگاه او ترسید و سر به زیر انداخت.دیرمی ادامه داد:(تو مثل اینکه هنـوز نمی دونی داری بـا من چکار می کنی؟)
    ویرجینیا با نگرانی سر بلندکرد:(چکار می کنم؟)
    (داری با زندگی و سرنوشتم بازی می کنی!)
    (متاسفم اما من...)
    (تاسف هیچ کمکی نمی تونه به من بکنه!)و پشت به او چرخید:(چراغ ها رو خاموش کن و برو بخواب!)
    ویرجینیا ملتمسانه گفت:(منو ببخش!)
    (نه هنوز!نمی تونم!)
    بالاخره اشکهای ویرجینیا موفق شدند برگونه های داغش سرازیـر شوند!بی صدا از جـا بلند شد.چراغهـا را خاموش کرد و رفت تا با یک پسر جوان در اتاقی در هتل تنها بخوابد!
    ***
    دستی بر سینه اش کشیده شد و درگوشش چیزی گفت...بایـد از من حامله بشی!بـا وحشت چشم گشود. تـاریکی بود و سکوت و تنی که داشت او را در بر می گرفت.چند بار جیغ کشید اما صدای خود را نشنید. تـقلاکرد و پلک زد تا چهـره ی این شخص گستاخ را ببـیندکه صدای پـرنس را شنید:(ویرجینیا...ویرجینیا بلند شو...داری کابوس می بینی!)
    ویرجینیا با ناباوری و شوق نگاهش را چرخاند.کم کم تاریکی رفت و او تخت خالی خود را دیـد و دستی که او را تکان می داد:(بلند شوکمی آب بخور...)
    سر بـرگرداند و در نـورآباژور,دیـرمی را دیـدکه با یک لیوان آب در دست کنار تختش ایستاده بود:(حالاحالت چطوره؟)
    ویرجینیا نمی تـوانست جـواب بدهـد.آنچنان فـشاری بر خـود احساس می کـردکه دوست داشت بگرید و گریست! آنقدر شدید و ناگهانی که دیرمی تـرسید.لیـوان را بـر روی میزگـذاشت وکنار ویرجینـیا نشست: (خیلی خوب...همه چیز تموم شد...)
    اما ویـرجینیا همچنان می گریست و می دانست بیشـتر از ترس وکابوس,پشیمانی و بخشیده نشدن بودکه به او فشار می آورد.بی اختیار نالید:(بغلم کن!)
    جوابی نیامد...بازگریان و لرزان داد زد:(لطفاً بغلم کن!)
    و بـاز خبری نشد و اوکه شدیـداً به بـازوها وآغـوش امن و قـوی و تسلی دهـنده ای مثل مال پرنس احتیاج داشت تاآرام بشود,وقتی سکوت و بی اعتنایی دیرمی را دید سر بلندکرد و رو به چهره ی سخت شده اش ملتمسانه گفت:(من نمی خواستم ناراحتت کنم دیرمی...منو ببخش!)
    و خود را درآغوشش فروکرد.دیرمی زیر لب گفت:(نه ویرجینیا...لطفاً...)
    و از بازوهایش گرفت تا او را از خود بِکند اما ویرجینیا سفت تر خود را به او فـشرد:(بگوکه منو بـخشیدی دیرمی...تو تنهاکسی هستی که من دارم...تنها دوستم!)
    اما دیرمی اینبار مچ دستهای او راکه به یقه ی بلوز سیاهش چنگ انداخته بودگرفت و فشرد:(ویرجینیا لطفاً این کار رو نکن!)
    ویرجینیاآنقدر بدحال بودکه بی توجه,گونه اش را به سینه ی لرزان او چسباند:(بگوکه منو بخشیدی...)
    دیرمی مچهای او را محکمتر فشرد:(ولم کن ویرجینیا!)
    ویرجینیا بالاخره با تعجب سر بلندکرد و دیرمی توانست او را هل بدهد:(من باید برم!)
    ویرجینیا با وحشت و خشم به بلوزش چنگ انداخت:(نه نرو...من می ترسم!)
    دیرمی بلند شد:(من نمی تونم بمونم...متاسفم!)
    ویرجینیا رهایش نمی کرد:(دیونه شدی؟تو نمی تونی منو توی این موقعیت تنها بذاری!)
    سه دکمـه ی بلوز دیرمی بـاز شد و او به انگشتان ویرجینیا چنگ زد و در حالی که سعی می کرد بازکند و خود را نجات بدهدگفت:(ببین ویرجینیا من مجبورم برم...وگرنه...)
    ویرجینیا با عصبانیت گفت:(وگرنه چی؟)
    دیـرمی سر به زیر انداخت و ویرجینیاکه کمی به خودآمده بود پرسید:(نکنه من کاری کردم؟نکنه هنوز از دستم عصبانی هستی؟)
    دیـرمی به او نگاه کرد.بیگانه تـر از همیشه!:(به خودت نگاه کن...و به من!توآب هستی و من تشنه...تا حالا دوام آوردنم معجزه بوده بذار برم ویرجینیا...من از بقیه بدترم!)
    ویـرجینیاآنچنان شوکه شدکه با عجلـه دستش را پس کشیـد و دیـرمی توانست عقب بـرود:(منو ببخش اما مجبورم...لطفاً درکم کن!)
    و همانطور عقب عقب به سوی کاناپه راه افتاد.سینه اش تا شکمش لخت دیده می شد:(خداحافظ!)
    و چرخیدکاپشنش را برداشت و دوان دوان از اتاق خارج شد.
    آمنه محمدی هریس3/8 /85
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    Last edited by western; 04-06-2007 at 08:32.

  5. 2 کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #24
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    از لطفت ممنونم
    اما فکر کنم بازم باید توی خماری داستان بمونم.
    درست مثل وقتی که از دوستم یه رمان گرفتم خوندم بعد از 360 صفحه خواندن دیدم 50 صفحه آخرش رو پاره کرده دلم می خواست بزنمش.
    تو رو خدا تو دیگه این کار رو نکن

  7. #25
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    عزیزم برات خلاصه اش رو میذارم قول میدم

  8. #26
    آخر فروم باز Hamed-Dehghani's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Censorship Center
    پست ها
    1,113

    پيش فرض

    امروز یه دروغ گفتم

    دو تاش نمی کنم

    راستش رو می گم، همش رو نخوندم

    ولی اگه واقعـاً کار خودتون باشه

    آفرین به شما، حیفیه یه ناشر پیدا نکنید و اینا رو چاپ نکنید ! ( نمی دونم خرجش چقدره ؟ )

    یا لااقل تو یه وبلاگ مخصوص خودتون معرفیش کنید

    هر چند که ممکنه بازدید کنندگان اینجا از وبلاگتون بیشتر باشند

    موفق باشید





  9. این کاربر از Hamed-Dehghani بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #27
    داره خودمونی میشه هبوط's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    156

    پيش فرض

    کارت خیلی قشنگه به شرطی که ناز نکنی و ما رو تو خماری نذاری
    به نظر من که کارت از خیلیا که کتاباشونو چاپ کردن بهتره بالاخره از اول که نمیشه دوما و داستایفکی شد
    pdf هم درست که کلاس کارو میبره بالا اما همین جوری راحتتر میشه خوند چون pdfرو باید کلی وقت دانلود کرد هر کی خواست میتونه خودش pdf کنه
    بازم ممنون ادامه بده هم داستان رو هم نویسندگی رو

  11. این کاربر از هبوط بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #28
    در آغاز فعالیت your dear friend's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    پست ها
    1

    پيش فرض

    سلام دوست عزيز.
    لطفا ادامه داستانت رو هم بذار. يا اگه نمي ذاري براي من بفرست.
    ممنون ميشم.

  13. #29
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    بله عزیزانم چاپ خرج می خواد چیزی که عمراً بتونم...ضمناً فکر نکنم بااین شرایط چاپش کنند می فهمید که...کلی
    سانسور می کنند داستانم آفتابه می شه!هدفم شاد کردن خواننده هاست اگه به این هدفم برسم برام کافیه
    اگه شماهم بتونید اینجا بخونید من به هدفم می رسم البته روزی پی دی اف هم می ذارم اما اینجوری دوست دارم
    از نظرات شما با خبر بشم هر قسمت رو که می خونید تشویق می شم ادامه بدم...

  14. 2 کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #30
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    دلم نیومد نذارم دوستان ...بخونیداما لطفاً نظراتون رو از من دریغ نکنید در مورد موضوعات وشخصیتها
    و....


    6
    ساعت ده بود.ویرجینیا مقابل تلویزیون به انتظار دیرمی نشسته بود.بقیه ی شب را نتوانسته بود بخوابد و هر چه کرده بود نتوانسته بود حرف و حرکت دیرمی را باورکند و حالاکنجکاو طرز برخوردش بود.از طـرفی کنجکاوطرز برخورد پدربزرگ بود.او سه ماه بود از قبولش فرار می کرد.نگران طرز تفکر پرنس بود.یعنی اگـر ماجرا را می فـهمید چه کسی را مقصر می دانست؟اروین را؟فیونا را؟یا او را؟مثل براین!یعنی براین از کار خود متاسف و پشیمان بود؟اروین چطور؟بعد از این اتفاقات عقیده ی بقیه ی فامیل نسبت به او چطور
    شده بود.خوب او اهمیت نمی داد.فقط کافی بود پدربزرگ قبولش کند...
    با صدای ضرباتی که به در خورد از تفکرات خارج شد و بخیال آنکه دیرمی است مشتاقانه اجازه ی ورود داد و بـراین درآستانـه ی در ظاهـر شد!ویرجـینیا قـبل ازآنکه بطورکامل ببیندش,با خشم سر برگرداند و او
    داخل شد و در را بست:(سلام ویرجینیا!)
    ویرجینیا جواب نداد و براین به اجبار ادامه داد:(دیرمی منو فرستاد دنبالت...خودش کار داشت!)
    ویرجینیا تـلویزیـون را خـاموش کرد و از جا بلنـد شد اما قـدرت نـداشت به سـویش برود.هنـوز از دستش
    ناراحت بود و اینرا حق خود می دانست.حرفهایی که براین درآن شرایط به اوگفته بود همچون زخم چاقو اثر عمیق وکاری گذاشته بود...بـراین سخت تر از قبـل اضافه کرد:(راستش خـودم خواستم بیـام دنبالت تـا
    بتونم ازت معذرت بخوام...لطفاً منو ببخش.)
    ویرجینیا هنوز هم احساس دلشکستگی می کرد.اگر خانه ی جیمز نبود او چکار باید میکرد؟آواره, گرسنه
    زخمی,ناامید,ترسان,گریان,آیا براین به این ها فکرکرده بود؟سر به زیر به سوی در راه افتاد:(من حاضرم... بریم!)
    هـنوز ازکنار براین رد نشده بودکه او بناگه صدایش را بلندکرد:(لطفاً مثل پرنس باهام رفـتار نکن!می دونم گناهکارم اگه نمی بخشی مجازاتم کن!)
    ویـرجینیا از بس وحشت کرده بود بدون کنترل به او نگاه کردکه با موهای شانه نشده صورتی ته ریش دار درکت و شلوار چروکیده و نامرتب,بدون کراوات ـ کـه از او بعید بودـروبرویش ایستاده بـود!لحظه ای به هم خیره ماندند و ویرجینیا برای اولین بار از او ترسید چون تازه چهره ی واقعی او را می دید!پسری سرد و خشن که در روز اول رفتنش را خواسته بود.پسری جذاب و زیبا اما مرموز و بیمار!ویرجینیا ازترس خندید:
    (مسلمه که بخشیدمت براین!)
    براین بدون تغییر در حالت نگاه و صدا زمزمه کرد:(متاسفم!)
    و با عجله خارج شد.ویرجینیا احساس سرگیجه کرد.یعنی براین تا این اندازه او را دوست داشـت؟به اندازه
    پرنس؟
    تمام طول راه در سکوت طی شد.دم در دیرمی به پـیشوازشان آمد.چـهره اش خـسته وکسل بود اما وقـتی
    ویرجینیا را دید لبخندی اجباری به لب آورد.شاید او شب قبل را بیاد داشت اما ویرجینیا از بس هیجان زده
    بودنمی توانست به چیز دیگری جز پدربزرگ فکرکند بطوری که قبل از هر نوع سلام و احوالپرسی گفت :(چی شد دیرمی؟بابابزرگ می خواد منو ببینه یا نه؟)
    دیرمی خونسردانه خندید:(البته...من قبلاً باهاش حرف زدم و اون حالامنتظرته!)
    ویرجینیا احساس سرماکرد.با هم وارد خانه شدند.دیرمی رو به براین کرد:(بشین الان برمی گردیم)و دست برکمر ویرجینیاگذاشت:(آقای میجر توی کتابخونه است.)
    قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد.او نوه ی واقعی آقای میجر نبود...
    وقتی مقابل درکتابخانه رسیدند,دیرمی ضربه ای به در زد وگشود:(آقای میجر...ویرجینیا...)
    و پیرمرد صداکرد:(بیارش!)
    دیرمی در را بیشترگشود,خودش داخل شد و به انتظار ویرجینیا ایستاد.ویرجینیا روی ورود نداشت ودیرمی که متوجه شرم او شد دست او راگرفت و قـاطعانه کشید.کتـابخانه محل مرتفع و بـزرگی بود با پـرده های
    قـهوه ای رنگ و دیوارهایی ازکتاب.پدربزرگ مقـابل یکی از پنجره ها بود.درکت و شلوار سیاه رنگ با
    کتاب کوچک اما ضخیمی در دست:(دیرکردید!)
    دیرمی لبخند زد:(براین دنبالش رفته بود...در هر صورت حالادیگه اینجاست!)
    و ویرجینیا را جلو هل داد وآهسته گفت:(سلام بده!)
    ویرجینیا به زحمت زمزمه کرد:(سلام!)
    پیرمرد خونسردانه جوابش را داد:(سلام...بیا جلو...می خوام بهتر ببینمت!)
    دیرمی او را تا وسط اتاق همراهی کرد اما تا خواست برگردد پدربزرگ گفت:(بمون پسرم.)
    و دیرمی ماند.پدربزرگ حرکتی کـرد:(بیا جلوتـر ویرجینیا...خدای من... دفـعه ی اول که دیده بـودمت به
    مادرت شباهت داده بودم اما چشمات,چشمهای پدرته...اون مرد جذابی بود.)
    چقدر متین و قشنگ حرف می زد.ویرجینیا احساساتی شده بود...(امیدوارم بـخاطرآواره کـردنت از دستم
    عصبانی نباشی!)
    ویرجینیا با شوق گفت:(نه نیستم!)
    پدربزرگ لبخند رضایت بخشی به لب آورد:(خدا رو شکر!)و به سویش حرکت کرد:(سرت چی شده؟)
    ویرجینیا خجالت کشید بگوید و دیرمی به جای اوگفت:(خانم فیونا زدند!)
    (زن وحشی!نـباید اجازه می دادم اروین رو بدبخت کنه!)و به سوی میز چوب گردویی سالن رفت:(خـوب
    ویرجینیا به خونه ات خوش اومدی...حالامی تونی بری,وقت شام می بینمت!)
    وقت شام!چه زیبا!بالاخره می توانست سرآن میزی که حسرتش را خورده بودبنشیند,بالاخره غذایی داشت سر پناهی داشت,سرپرستی داشت...اشک شوق در چشمان ویرجینیا حلقه زد:(متشکرم پدر...آقای میجر)
    پدربزرگ کتاب را بر روی میزگذاشت:(از من تشکر نکن,دیرمی قانعم کرد وگرنه من کور بودم!)
    ویرجینیا با علاقه به دیـرمی نگاه کرد.بیشتـر از هر لحـظه خود را مدیـون او احساس می کرد.دیرمی لبخـند
    شرمگینی به لب آورد:(اینطور نیست آقای میجر...شما خودتون...)
    پدربزرگ حرفش را قطع کرد:(به من بابا بگو!)
    ویرجینیا با تعجب به چشمان پر هیجان پدربزرگ نگاه کرد.دیرمی زمزمه کرد:(برام سخته!)
    پـدربزرگ به سویشان راه افتاد:(سعی خودتو بکن,این منو خوشحال می کنه...تو هم ویرجینیا...تو هم بایـد مثل بقیه ی نوه هام بهم بابابزرگ بگی!)
    ویرجینیا دیگر نتوانـست جلوی سـرازیر شـدن اشکهایش را بگیرد سر به زیـر انداخت و شروع به گـریستن
    کرد.پدربزرگ برای یک لحظه متعجب شد:(چی شد؟حرف بدی گفتم؟)
    ویرجینیا هق هق نالید:(نه...خیلی خوشحالم!)
    پـدربزرگ با ایـن حرف آنچـنان احساساتی شدکه بـه سرعت قـدم پیش گذاشت و او را به آغوش کشید:
    (لطفاًگریه نکن عزیزم!)
    بناگه انگارکه تمام ناراحتی ها نگرانی ها و ناامیدی ها و ترسها و غمها توسط بازوها وتماس تن پدربزرگ از وجـود ویـرجینـیا رفـته بـاشد احساس راحـتی شدیـدکردآنقـدر شدیدکه کـرخت شد و خـوابـش آمد!
    پدربزرگ موهای او را نوازش کرد:(کاش سوفیا منو بخشیده باشه!)
    ویرجینیا دوست داشت تا ساعتها هـمانطور میان بـازوهای پدربـزرگی که هیچـوقت نداشت بـاقی بماند اما
    زنگ تـلفن همه چـیز را خراب کرد.پدربزرگ با عجله او را رهاکرد و به سوی میز رفت وگوشی تلفن را
    برداشت:(بله...بله خودم هستم...)
    دیرمی سرش را به گوش ویرجینیا نزدیک کرد:(خوش اومدی!)
    ویرجینیا رو به اوکرد:(چطور می تونم ازت تشکرکنم؟)
    دیرمی لبخند شیرینی زد:(خوشحال باشی برام کافیه!)
    براین در سالن پزیرایی منتظرشان بود:(چطور شد؟)
    دیرمی صورت ویرجینیا را نشان داد:(چیزی معلوم نیست؟)
    براین خندید:(چرا...تبریک می گم ویرجینیا!)
    و هر سه نشستند و دیرمی پرسید:(از اروین چه خبر؟)
    براین جواب داد:(هنوز توی بازداشته می گند تا فیونا بهوش نیاد نمی تونندکاری بکنند.)
    (مگه فیونا هنوز توی کماست؟)
    (آره دکترها می گند شاید روزها و ماهها طول بکشه تا بیدار بشه!)
    (موضوع خیانت راست بوده؟)
    (نه!فیونا حامله بوده و می خواسته سورپرایز بکنه!)
    ویرجینیا شوکه شد!پس علت تمام آن رفـتارهای مشکوک و عـشقبازی نکردنش با اروین ایـن بود؟بیچاره
    فیونا!(پس یکی توطئه کرده؟)
    (کی می تونه اینقدر پست باشه؟)
    (تو باید با برادرت حرف بزنی و بگی که سوءتفاهم شده!)
    (فعلاًاجازه ی ملاقات نمی دند.)
    (موضوع ماروین چی شد؟)
    (به سان فرانسیسکو رفته,بابا باهاش حرف زده و قانعش کرده برگرده من نمی فهمم ماکه دشمن نداشتیم؟)
    (چطور؟)
    (این اتفاقات نشون می ده یکی در پی آزار ماست!)
    (ممکنه یکی از رقبای ماروین باشه!)
    (یا مساله ی اروین؟)
    (شاید یک عاشق قدیمی...)
    (گیرم برای ایندو جواب قانع کننده داشته باشیم اما یا موضوع کارل؟یا لوسی؟یا غیب شدن دایی؟)
    (یا نیکلاس!)
    نگاه سردآندو بر هم قفل شد(تو چی می خواهی بگی؟)
    دیرمی با تمسخر خندید:(خودت خوب می دونی چی می خوام بگم!)
    (آره اصلاًاون کار من بود!حتماً دلیلی داشتم!)
    (منم همین رو می گم...بقیه هم حتماً دلیل قانع کننده ای داشتند!)
    اینبار براین هم خندید:(تو از لوسی بدت می اومد!)
    نگاه دیرمی بُرنده شد:(نمی تونی اثبات کنی!)
    (یا اگه کردم؟)
    (مگه از جونت سیر شده باشی!)
    موی اندام ویرجینیا سیخ ایستاد.آندو چه می گفتند؟براین زمزمه کرد:(مثل پرنس حرف می زنی!)
    (چطور؟ناراحتت می کنه؟)
    (نه...بر عکس لذت می برم!)
    (می بینم که خیلی پرنس رو دوست داری!)
    (اگه پرنس اصلی باشه!)
    (مگه پرنس دیگه ای هم داریم؟)
    (تو بهتر می دونی!)
    دیرمی به نرمی لبخند زد:(برام ازگذشته بگو...)
    براین هم خندید:(چطور؟یادت نمیاد؟)
    (مگه نمی دونی؟من حافظه ام رو از دست دادم!)
    (نه نمی دونم!)
    دیرمی خندید و ویرجینیا را هم خنداند.براین با بی اعتنایی گفت:(موهاتو چکارکردی؟رنگ کردی؟)
    دیرمی با شور و تمسخر قهقهه زد:(تو دیونه ای پسر!)
    و زنگ در هر سه را ساکت کرد.مهمان یک مرد میانسال بودکه با پدربزرگ کار داشت.دیرمی که ظاهـراً
    مرد را می شناخت به راهنمایی بلند شد:(خوش اومدید...خبری آوردید؟)
    مرد همراهش راه افتاد:(نزدیک شدیم,می گندآخرین بار هفته ی قبل دیده شده...)
    ویرجینیا فهمید در مورد دایی هنری حرف می زنند.بـراین هم بـرای رفـتن از جا بـلند شد و ویرجینـیا برای
    بدرقه اش به ایوان درآمد.براین متفکر بنظر می آمد.ویرجینیا شجاعت به خرج داد و پرسید:(براین تـو فکر
    می کنی اون پرنسِ؟)
    (کم کم دارم مطمعن می شم!)
    (اما پس چرا...چرا باید اینجا باشه؟)
    براین به او خیره شد:(نمی دونم و نمی تونم بفهمم!)
    (تو باور می کنی اون هنوز چیزی بیاد نداشته باشه؟)
    (من هیچوقت باور نکردم!)
    و از پله ها سرازیر شد.ویرجینیا نگران شد:(اگه اون پرنس باشه...پس اون یکی کیه؟)
    براین نفس عمیقی کشید:(منم از همین می ترسم!)
    ***
    چقدر عجیب بود لحظه ای که فکر می کرد در قعر بدبختی افتاده به اوج آرزوهایش رسیـده بود.بالاخره
    در خـانه ی پدربزرگ بـود و بر سر میز غذایش نشسته و مورد محبتش قرار می گرفت.پدربزرگ با وجود نگـرانی برای پسرش و ناراحتی برای نوه هایش,سعی می کرد محکم و شاداب باشد و این سعیش ویرجینیا را تحت تاثیر قرار می داد چون درک می کرد بخاطر او این کار را می کرد.شب با راحتی و لـذت عجیبی
    به تخت رفت.فکر اینکه در خانه ی امن و ابدی بود و دیگرآواره و سربار نبود,فکر اینکه پـشت دیوارهای
    اتاقـش کسانی بـودندکه هـر وقت احتیاج داشت می تـوانستندکمکش کنند,باعث شد به زیبایی بخوابد اما
    وقتی صبح با شور و شوق دوباره از تخت بلند شد تا برای پایین رفتن و دیدار مجدد دیرمی و پدربزرگ بر سر میـز صبحانه حاضر شـود,بـیادآوردکه آنروز یکشنبه بود!فکر رو دررو شدن بـا فامـیلها او راکسـل کرد
    بطوری که کم مانده بود بگـریه بیفتـد.حالازمان عوض شده بود.پـدربزرگ دیگر از او متـنفر نـبود و او را
    می خواست اما بقیه از او متنفر بودند و نمی خواستند او را ببینند!بقیه ای که زمانی او را مثل یکی ازاعضای خانواده ی خودشان حساب می کردند و دوست داشتند!
    وقتی سر میز رفت پدربزرگ مدتها قبل صبحانه اش را تمام کرده بود و رفته بود اما دیرمی آنجا بود وبنظر می آمد تازه آمده.ویرجینیا پرسید:(تو هم دیرکردی؟)
    (نه...ساعت هنوز هشت نشده!)
    ویرجینیا روبرویش پشت میز نشست:(اما پس پدربزرگ؟)
    (اون همیشه زود بلند می شه!)
    (من فکر می کردم شما همیشه با هم غذا می خورید.)
    دیرمی بی اعتنا چایی اش را هم می زد:(چرا باید با هم بخوریم؟)
    (ناهار یا شام چی؟)
    (نه...فقط یکشنبه با بقیه!)
    ویـرجینیا نمی توانست باورکند او همیشه فکر می کرد,یعنی مطمعن بود پدربزرگ و دیرمی با هم بودند... همـه وقت,یالااقل سر میـز غـذا چون بالاخره دیرمی پسـر خـوانده اش بود پسری که پدربزرگ با عشق از روی عشق,به فرزندی قبول کرده بود.دیرمی مشغول خوردن بود اما ویرجینیا نمی توانست بخورد نـاراحت
    شده بود:(شما با هم دعواکردید؟)
    اینبار دیرمی متعجب شد:(نه...چطور؟)
    ویرجینیا به نگاه آبی او خیره شد و دیرمی به شک افتاد:(تو چیزی می خواهی بگی؟)
    ویرجینیاگیج شده بود.این سردی جزو شخصیت دیرمی بود یا واقعـاً از پدربزرگ خـوشش نمی آمـد؟مثل
    پرنس!یعنی ممکن بود او پرنس اصلی باشد؟به قیافه اش دقیق شد.فرم کشیدگی ورنگ قوی چشمها,رنگ روشن پـوست و حتی حـالت و انـدازه ی دهـانها شبیـه هم بود مثـل داستان شاهـزاده وگدا!اما بـاز به نوعی تفاوت شدید داشتند.تفاوت میان ظالم و دلسوز,گناهکار و معصوم,متنفر و عاشق,وحشی و ملایم,دشمن و دوست یـا...شیـطان و فـرشته!اماکدامیک؟آیـا شش سال زمان زیـادی است برای به اشتباه انداختن انسانها؟
    پرنس خود را جای دیگری جا زده باشد و دیگری جای پـرنس؟یعـنی این برنامه ریـزی شده بود؟اما چرا؟
    چرا باید پرنس اجازه می داد دیگـری جای او را بگیرد؟مگر دیگری چه کسی بود؟رجینالد؟دیرمی حافظه اش را بـدست آورده بـود پـس چـرا مخفی می کـرد؟چـرا رل بـازی می کـرد؟چرا ساکت بود؟یا پرنس؟
    برخوردش با دایه و مادرش؟برخوردش با براین در لحظه ای که دیرمی را دید...یا برخوردش با دیرمی؟یـا
    دروغگویی در مورد تحصیلاتش؟ویرجینیا نتوانست بماند:(پدربزرگ کجاست؟)
    (کتابخونه.)
    وقتی درکتابخانه را به صدا درآورد,پیرمرد خودش در راگشود:(ویرجینیا!...بیا تو!)
    ویرجینیا با علاقه داخل شد و پیرمرد در را بست:(صبحانه خوردی؟)
    ویرجینیاگفت:(چرا منو بیدار نکردید؟من دوست داشتم با شما صبحانه بخورم.)
    پیرمرد با هیجان خندید:(جدی؟منم فکرکردم شاید بخواهی با دیرمی تنها غذا بخوری!)
    (چرا شما با هم نمی خورید؟)
    پیرمرد به سوی میزش راه افتاد:(راستش اون زیاد از من خوشش نمی یاد...)
    بـاورش نمی شد پـدربزرگ فهمیـده باشد.در اصل بـاورش نمی شد دیـرمی با رفتارش به او فهمانده باشد!
    ویرجینیا دنبال پدربزرگش راه افتاد:(چرا اینطور فکرمی کنید؟)
    (مطمعنم دخترم...به من اثبات شده!)
    و به صندلی سیاه و چرمی اش رسید و نشست.ویرجینیا روبرویش ایستاد:(اما چرا باید خوشش نیاد؟)
    (نمی دونم...شاد فکر می کنه من در حقش ظلم کردم...)
    (چه مسخره!چرا باید اینطور فکر بکنه؟)
    (این موضوع مال سالها پیش...)
    ویرجینیا خشکید:(پس...پس شما اونو می شناختید؟)
    پیرمردکشوی مـیزش را بیـرون کشیـد و در حالی که بنـظر می آمد داخـلش دنبال چیـزی می گرددگفت:
    (پدرش رو می شناختم...مرد ترسویی بود!)
    پدر پرنس؟ویرجینیا بی اختیار پرسید:(اسمش چی بود؟)
    پدربزرگ خندید:(اسمش رو می خواهی چکار؟!)
    ویرجینیا هل کرد:(می خوام ببینم اگه به دیرمی بگم یادش می افته؟)
    پدربزرگ هنوز هم باکاغذهای داخل کشو ور می رفت:(فکر نکنم دیرمی خوشش بیاد...)
    ویرجینیا متعجبانه گفت:(از اینکه پدرش رو بشناسه؟)
    (نه...از اینکه یادگذشته بیفته!)
    قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد:(چرا؟)
    پدربزرگ بالاخره دسته ای ورقه بیرون درآورد:(این موضوعش طولانیه و من حالاوقت ندارم توضیح بدم باید این پرونده ها رو برای وکیلم حاضرکنم,نیم ساعت دیگه میاد و حتی اگه تو هم منو تنها بذاری ممنون می شم!)
    ویرجینیا به وضوح فرارش را درک کرد و بـا تمسخرگفت:(پس بعـداً صحبت می کنیم!)و به سوی در راه افتاد:(فعلاًخداحافظ پدربزرگ)
    ***
    وقـت ناهار شده بود.ویرجـینیا در اتاقـش مشغـول جاسازی وسایلهایی بودکه از خانه ی خاله پگی توسط
    بـراین آورده شده بودکه دیرمی دنبالش آمد.تیپ قشنگی زده بود.تی شرت سرمه ای و شلوار شیری رنگ :(ناهار حاضره!)
    ویرجینیا با ناامیدی پرسید:(کی ها اومدند؟)
    دیرمی در چهارچوب در مانده بود:(تقریباً همشون...غیر از اونهایی که نمی تونستند بیاند!)
    و خندید!ویرجینیا به آویختن لباسهایش درکمد ادامه داد:(من نمی تونم بیام!)
    دیرمی وارد اتاق شد:(اگه حالامخفی بشی همه خیال می کنند تو مقصر بودی!)
    (دیگه برام مهم نیست دیرمی,بذار منو مقصر بدونند!)
    (چرا باید اجازه بدیم تو رو مقصر بدونند؟)
    (چون چیزی برای اثبات ندارم!)
    (اما تو باید اثبات کنی لااقل بخاطر پدربزرگت...تو نمی تونی تاآخر عمرت مخفی بشی,اینجا دیگه خـونه
    توست نه اونها!)
    ویرجینیا احساس کرد راست می گـوید.نگاهـش کردکنارش رسـیده بود و چـهره اش جدی تر از هـمیشه
    دیده می شد:(اگه همین امروز و همین حالاباهاشون روبرو نشی دیگه نمی تونی بعداً این کار رو بکنی!)
    ویرجینیا لبخند زد:(حق با توست...بریم!)
    بـیش از نیمی از صندلی های میز ناهارخوری خالی بود.اروین و فـیونا نبودند,کارل نبود,مارویـن نبـود,از
    خانواده ی دایی هنری هیچکس نبود.خاله دبورا بود اما باز هم پرنس نبود.ویرجینیا فقط یک نظردایی جان
    و خـاله پگی را دیـد و خود را در پـناه دیرمی به میز رسانـد.پدربزرگ در دو طرفـش بر سر میـز برای او و
    دیرمی جا نگه داشته بود.چقدر خوب که دیگر پدربزرگ را داشت.قوی ترین فردی که می تونست داشته باشد!سرغذا باآنکه صحبت کردن دور ازآداب بود,همه حرف می زدند.مسائل و مشکلات فامیل جدی تر از رعایت آداب بود.ویرجینیا سعی می کرد سر بـلند نکند تاکسی را نبیند اما متـاسفانه صداها را می شنـید.
    ماروین قصد برگشتن نداشت,وضع پاهای کارل جدی بود و امیدی به بهبودی و دوباره راه افتادنش نبـود, اروین را به هیچ عنـوانی از بـازداشت خارج نمی کردند,عاملان لوسی شناخته نشده بودند,فـیونا بیدار شده
    بود اما قـصد بخشیدن شوهـرش را نـداشت,نیکلاس مرخص شده بـود اما دایی هنری هـنوز غـایب بود.باز ویـرجینیا به فکر فـرو رفت.آیا ممکن بود در تـمام این اتـفاقات فـرد یا افـراد واحدی دست داشتـه باشند؟ ویرجینیا زیر چشمی به دیرمی که روبرویش نشسته بود,نگاه کرد.با وجود تمام این بحث ها و صحبتها,بـاز آرام و خونسرد بود.آیا این اخلاق او بود یا در نقش دیگری رل بازی می کرد؟آیا اصلاًناراحتی فامیل عین خیالش بود؟
    بعداز ناهار همه در سالن برای ادامه ی صحبت جمع شدند اما هنوزکسی شروع کاملی نکرده بودکه ویلیام استراگر و دخترش جسیکاآمدند.حالت عجیبی در چهره داشتند انگارکه خرابکاری بزرگی کرده بودنـد و پلیس دنبالشان بود!خاله دبورا با ورودشان از جا پرید:(چی شد؟)
    نگاههای متعجب به سویشان چرخید.ویلیام نزدیکتر شد:(یک چیزهایی فهمیدم...)
    خاله بازویش راگرفت:(با من بیا...)
    جسیکا با عجله گفت:(فقط یک مشکل هست...)
    کسی از چیزی سر در نمی آورد.جسیکا حرفش راکامل کرد:(پرنس فهمید!)
    خاله وحشت کرد:(آه نه...خدای من!)
    (و حالاتعقیبمون می کرد...فکرکنم بیاد اینجا!)
    حال خاله خرابتر شد.پدربزرگ از جا بلند شد:(چی شده دبورا؟)
    خاله رو به جسیکاکرد:(تو بگو...من باید تا پرنس نرسیده با ویلیام صحبت کنم.)
    و به همراه ویلیام به سرعت از سالن خارج شدند.نگاههای منتظر,اینبار به سوی جسیکا,که سر پا مانده بود, چرخید.جسیکا شروع کرد:(راستش خانم سویینی از بابا خـواسته بودند تا در مورد شوهرش تحقیق کنند و بابا مجبور شد به هتل بره و از...)
    پدربزرگ حرفش را قطع کرد:(چرا باید در مورد شوهرش تحقیق کنه؟)
    (نمی دونیم!فقط می خواست در موردگذشته اش,قبل از ازدواج با ایشون,اطلاعاتی بدست بیاره که...)
    و زنگ در زده شد.جسیکا به سرعت کنار ویرجینیا نشست:(رسید...خودشه!)
    ولتر در راگشود و پرنس در یک بارانی بلند و سیاه وارد شد.دیدار او بعد ازآن مشاجره,ویرجینیا را هیجان زده کرد اما چهره اش بسیار خشمگین بود و چشمانش همچون دوکوره ی سوزان بود:(دبوراکجاست؟)
    تعجب همه بیشتر شد.پدربزرگ به سویش راه افتاد:(چی شده پرنس؟)
    پرنس جوابش را نداد.نگاهش را از همه گذراند و جسیکا را دید:(ویلیام کجاست؟)
    جسیکا با اضطراب گفت:(پرنس این موضوع فقط...)
    پـرنس غـرید:(به من آقـای سویینی بگـو!)و چرخیـد و از سالن خـارج شد:(ویلیام...ویلیام کجایی لعنتی بیا اینجا!)
    همه باکنجکاوی از جا بلند شدند.در چشمان پدربزرگ بیچارگی موج می زد.قبل از همه بدنبال پرنس راه افتاد:(چرا نمی گی چی شده؟)
    پرنس با تمسخرگفت:(عجله نکن حالامی فهمی!)و رو به یکی از راهروهاکرد:(اوه رمئو و ژولیت عزیز!)
    و خاله و ویلیام از راهرو خارج شدند.خاله هم می ترسید:(پرنس, من از ویلیام خواسته بودم تحقیق بکنه!)
    پرنس داد زد:(چرا؟حالاکه بابا مرده؟...چرا ویلیام؟)
    ویلیام گفت:(متاسفم پرنس من قصد نداشتم...)
    پرنس مجال نداد:(کی بهت اجازه داد فضولی زندگی مردم رو بکنی؟)
    خاله بجای اوگفت:(من حق دارم در موردگـذشته ی شوهرم بـدونم و این بـه تو مربوط نیست!)و بـناگه به گریه افتاد:(جویل قبل از من نامزد داشته...)
    همه با ناباوری به هم نگاه کردند.پرنس با خشم فـوت کرد و پدربزرگ هم بالاخره عصبانی شد:(تو نـباید این کار رو می کردی...این موضوع مال سالها قبلِ!)
    خاله وحشت کرد:(پس شما می دونستید؟)
    پرنس از شدت خشم خندید:(خدای من...این کار اونه ماما!)
    خاله با تعجب به پدرش نگاه کرد و پدربزرگ با شرم گفت:(با من بیا دبورا...)
    خاله نالید:(حالابابا؟حالامی خواهی بگی؟بعد از بیست و سه سال؟)
    پرنس غرید:(اینو تو خواستی!)
    خاله تازه متوجه می شد:(لعنت به تو پرنس!پس تو هم می دونستی و به من نگفتی؟)
    (چه فرقی می کرد؟مگه می تونستی کاری بکنی؟)
    خاله فریادکشید:(نامزدش حامله بوده...از پدرت!)
    صدای متعجب همه بالاتر رفت.پرنس خونسردانه گفت:(اگه زودتر می دونستی چکار می تونستی بکنی؟)
    (اینم تو می دونستی؟)
    (بگو اگه زودتر می دونستی چکار می تونستی بکنی؟)
    (ازش طلاق می گرفتم و یا اصلاًباهاش ازدواج نمی کردم و...)
    (تـو هـیچ کاری نمی تـونستی بکنی چـون ایـن کار پدرت بـودکه به زور اسلحه و تـهدید بابا رو وادار بـه ازدواج با توکرد!)
    خاله شوکه شد و نگاهش بی اختیار بـه سوی پدرش چرخیـد!ویرجینیا نسبت به پرنس احساس تنفرکرد. او داشت دروغ می گفت,حتماً دروغ می گفت!برای لحظه ای خاله افتاد و ویلیام به موقع او راگرفت و رو به پرنس داد زد:(می بینی چکار می کنی؟)
    پرنس هم صدایش را بالابرد:(همش تقصیر توست آشغال!خیال میکنی کی هستی که به زندگی ما دخالت می کنی؟)
    ویلیام به تندی گفت:(من نامزد مادرت هستم و به زودی باهاش ازدواج می کنم!)
    (چی؟!)
    کسی غیر از ویرجینیا و خود پرنس شوکه نشد!خاله ناراحت شد:(اوه خدای من...ویلیام تو نباید حالابه این زودی...)و با نگرانی رو به پسرش کرد:(پرنس من قرار بود بهت بگم اما...)
    پرنس با صدایی که از شدت نفرت می لرزیدگفت:(اوه تو...یک فاحشه ی ارزون هستی!)
    خاله جیغ کوتاهی کشید و پدربزرگ عصبانی شد:(خفه شو پرنس!)
    انگارکه چیزی بر سر پرنس کوبیده باشند تلوتلو خـورد:(دیگه تمـوم شد...دیگه زنـدگی پست شما بـه من مربوط نمی شه...فقط کافیه دیگه جلوی چشمم دیـده نشید و شـما خانم دبورا...استراگر,دیگه حـق نداری قدمت رو توی خونه ی من بذاری!)
    و برگشت و به سوی در راه افتاد.خاله نالید:(تو داری منو از خونه ی خودم بیرون می کنی؟)
    پرنس به در رسید:(اونجا طبق وصیت بابا مال منه و من دیگه نمی خوام با تو زیر یک سقف زندگی کنم!)
    خاله بالاخره هق هق به گریه افتاد:(پسرم...پسر خودم داره منو طرد می کنه...)
    پرنس در راگشود.پدربزرگ صدایش کرد:(این کار رو نکن پرنس...اون مادرته....)
    پرنس خارج شد:(دیگه نه!)
    و دوان دوان در زیر بارانی که داشت شروع می شد,دور شد...
    ***
    عصر نشده همه رفتند.ویرجینیا به اتاقش برگشته بودکه دیرمی دنبالش آمد:(ویرجینیا من دارم می رم پیش پرنس اگه می خواهی تو هم بیا بریم.)
    (چرا داری می ری؟)
    (آقای میجر ازم خواستند برم باهاش حرف بزنم.)
    ویرجینیا به او دقیق شد.بنظر مضطرب و معذب می آمد:(و فکرکردم شاید بخواهی با من بیایی)
    بله چرا نمی خواست؟
    وقتی به درخانه رسیدند,باران قطع شده بود.رئالف در راگشود و میبل تا اتاق پذیرایی آنها را همراهی کرد بیش از ده دقیقه طول کشید تا اینکه پرنس آمد.همان بلوز و شلوار سفیدی راکه از زیر بارانی پوشیده بود, بـتن داشت.بنـظر می آمد خوابـیده بود چون بلـوزش چـروکیده بود و تـمام دکمه هایش باز بود.به محض ورود و دیدن آندو خندید:(اوه باورم نمی شه...ببینیدکی ها اومدند؟!)
    و بدون دست دادن با دیرمی که به همین منظور از جا بلند شده بود,به سوی بوفه ی مرمری گوشه ی سالن راه افـتاد:(اجازه بدید حدس بزنم این ملاقات گـرمتون رو مدیـون چه کسی هـستم...خانم دبورا استراگر... درسته؟)و سه لیوان بر روی سکوگذاشت:(چی می نوشید؟)
    دیرمی به سردی گفت:(هیچی...می شه بیایی بشینی حرف بزنیم؟)
    پـرنس بطری راکه مایع قـهوه ای رنگی داخلش داشت,از قفسه انتخاب کرد:(البته,چطور می تـونم فرصت گوش کردن به نصیحتهای دایی عزیزم رو از دست بدم؟)و بطری به دست راه افتاد:(یا باید می گفتم سگ دست آموزآقای فردریک میجر؟)
    دیرمی زمزمه کرد:(اگه الطافت تموم شد بریم سر اصل مطلب!)
    پرنس خود را بر روی کاناپه ی روبـرویشان انـداخت:(مونـده اصل مطلب در موردکی بـاشه!)و نگاهش به سوی ویرجینیا چرخید:(قبل از شروع بازجویی بگو ببینم اینو چراآوردی؟...نکنه خیال کردی با دیدنـش از شدت شوق پس می افتم و هر چی گفتی قبول می کنم؟)
    ویرجینیا وحشت کرد اما دیرمی با خونسردی تکیه زد وگفت:(شاید...چطور؟)
    ویرجینیامتعجب نگاهش کرد.پرنس بطری را بلندکرد وکمی نوشید:(پس بذار ناامیدت کنم,من مدتهاست عاشق شدن رو فراموش کردم!)
    دیرمی با تمسخرگفت:(مگه بلد بودی؟)
    پرنس بطری را بلندکرد:(می بینم که کم کم منو یادت میاد!)
    و دوبـاره جرعه ای نوشید.دیرمی حرف را عوض کرد:(خوب حالاکه می دونی چرا اومدیـم شروع کن به توجیه کردن!)
    (فکر نکنم مجبور باشم چیزی به تو توجیه کنم,این زندگی منـه و اون زن مادر منـه,این وسط تـو چه کاره هستی؟)و با تمسخر اضافه کرد:(یا نکنه مادر توست؟)
    دیرمی با ناراحتی به او خیره شد:(درسته من کاره ای نیستم اما...)
    پرنس بر روی کاناپه لم داد:(خودتو توی زحمت نینداز پسر...من محاله از تصمیمم برگردم,اگه منو یـادت اومده باشه باید این اخلاقم رو هم بیاد داشته باشی!)
    (اما تو نمی تونی مادرت رو بیرون کنی!)
    (دیدی که تونستم!در ضمن اون دیگه مادر من نیست,شوهر داره و می تونه سرزندگی خودش بره!)
    (اما اون هنوز هم به تو احتیاج داره...)
    (نه اون به من احتیاج نداره...هیچوقت نداشت...اون به شوهر احتیاج داشت,به یک هم خـواب,به یکی که بتونه ارضاش بکنه...)
    ویرجینیا از شدت خجالت نالید و دیرمی به موقع غرید:(پرنس لطفاً این حرفها رو نزن...اون مادرته و...)
    پـرنس با خستگی گفت:(من می دونم کی تو رو فرستاده و حتماً می دونی که محاله من حرف اونـو قـبول کنم پس بی خودی زحمت نکش!)
    و باز نوشید.دیرمی از روی بیچارگی سر او غرید:(می شه اونو بذاری کنار؟الان مست می کنی!)
    و پرنس بطری راکنارکشید.مدتی سکوت برقرار شد.پرنس پا روی پا انداخته و لبخنـدبر لب آنها را تـماشا
    می کرد.بلوزکاملاًباز شده و بر ساقهایش افتاده بود:(دیرمی...برام حرف بزن!)
    دیرمی با تمسخرگفت:(یعنی اجازه می دی؟)
    (آره هر چی دوست داری بگو...دلم می خواد صداتو بشنوم...برام لذت بخشه!)
    و نگاهش لغـزید.بطری را دوباره و به زحمت بلندکرد و نـاشیانه بر دهانش سرازیرکرد.دیرمی از جا جهید: (گفتم بسه!)
    و بـا یک حرکت خود را رساند و بطری را از دستش قاپید.مایعش بر صورت و سینه ی لخت پرنس پاشید و او را خنداند:(وای خدای من...مثل یک برادر خوب!)
    دیرمی کنارش نشست:(چرا به این مساله اینقدر حساسیت نشون می دی؟)
    (بهش گفته بودم...اون می دونست من از اون مرتیکه بدم میاد!)
    (تنفر تو دلیل کافی نیست پرنس,حتماً مادرت اون مرد رو دوست داره!)
    (من شرط گذاشته بودم,یا من یا اون!تقصیر من چیه اونو انتخاب کرد؟)
    (این شرط سختیه!تو پسرش هستی و اون دوستت داره!)
    (نه دوستم نداره وگرنه به نظرم احترام قائل می شد و با ویلی ازدواج نمی کرد.)
    (شاید هر دو تونو دوست داره؟)
    (این امکان نداره!تو نمی تونی هم خدا رو دوست داشته باشی هم شیطان رو!)
    و دست درازکرد بطری را از دست دیرمی پس بگیردکه دیرمی مچ دستش راگرفت:(نمی تونی فداکاری بکنی؟)
    پرنس با نگاه مستانه به او خیره شد و اجازه داد مچش در دست محکم او بماند:(از این کلمه متنفرم!)
    (بخاطر من!)
    پرنس باز هم قهقهه زد اینبار شدت مستی اش به وضوح معلوم بود:(از این کلمه هم متنفرم!)و سر تکان داد :(ازم چه انتظاری داری؟)
    دست دیرمی به سوی کف دست پرنس سر خورد:(بازم گذشت کن...ببخشش!)
    پرنس با نگاه موزیانه ای به او زل زد:(تو چرا به این مساله اینقدر حساسیت نشون می دی؟)
    دیـرمی بالاخره دست پرنس راگرفت:(من نگران تـو هستم...تو نمی تونی اینطوری زندگی بکنی,تنهایی و پر از نفرت...)
    پرنس با خستگی دستش را از دست او بیرون کشید:(من همیشه اینطور زندگی کردم!)
    (پس وقتشه تغییرش بدی...تو قلب بزرگی داری که برای نفرت جایی نداره!)
    (ازکجا می دونی؟مگه منو می شناسی؟)
    و منتظر شد.دیرمی به ناچارگفت:(شناختم!)
    پرنس به طور ناگهانی دست درازکرد و بطری را از اوگرفت:(می شه از اینجا بری؟)
    دیرمی متعجب شد:(چرا؟)
    (می ترسم حرفی بزنم و قلبت رو بشکنم!)
    و بطری را بلندکرد و باز هم نوشید.دیرمی با خجالت گفت:(قلب من هیچوقت از تو نمی شکنه!)
    پرنس تـمام نوشیدنی را در دهانـش خالی کرد و از جـا بلند شد:(چـرا؟چون جنسش از سنگه؟)و بـطری را طرفی پرت کرد و بالاخره رو به ویرجینیاکرد:(خوب تو تعریف کن...عشقبازی با اروین چطور بود؟)
    ویرجینیا بااولین شلیک ناگهانی او از پا درآمد اماپرنس به پرت کردن بقیه ادامه می داد:(با اون لذت بخش تر بود یا باکارل؟شاید با براین و ماروین هم خوابیده باشی و من خبر نداشته باشم...از تو بعید نیست!)
    نگاه ناباور ویرجینیا بر چهره ی برافروخته ی او خیره ماند!دیرمی از جا پرید:(بس کن پرنس!)
    اما پرنس ادامه می داد:(کدومش تونست راضی ات بکنه؟)
    دیرمی غرید:(گوش نکن ویرجینیا...اون مست کرده!)
    اما پرنس با لبخند زهراگینی بر لب ادامه می داد:( توکه امتحان کردی بیا یک دور هم بامن عشقبازی بکن شاید من...)
    دیرمی اینبار به سویش یورش برد و از عقب دست بر دهانش گذاشت:(پرنس لطفاً ناراحتش نکن,تو داری اشتباه می کنی...)
    اماویرجینیا ناراحت شده بود.بغض گلویش آماده ی ترکیدن بود.پاهایش می لرزید اما به سختی از جا بلند شد.پرنس با یک حرکت تند دیرمی را عقب هل داد و خود را رهانید:(من بهت گفته بودم...یادته؟)
    تن ویرجینیا منجمد شد و نگاهش بر پرنس قفل شد.پرنس اینبار دادکشید:(یادته؟)
    ویرجینیـا نمی دانست چـه بگوید و حـتی اگر حرفی داشت بگوید بغـض گلویش اجازه نمی داد.پـرنس به سویش راه افتاد:(من چه عیبی داشتم...هان؟لااقل من دوستت داشتم!)
    ویرجینـیا شوکه شد و قـطرات اشک بالاخره بـرگونه هایش رهـا شد.دیرمی به سویش آمد:(بـیا بریم...اون مست کرده!)
    ناگهان پرنس دادکشید:(من مست نکردم لعنتی!)
    دیرمی به ویرجینیا رسید,بازویش راگرفت و او را به سوی در برد.پرنس بانفرت قهقهه زد:(اوه پس مشتری بعدی دایی جونته!)
    شنـیدن این سخنان وحشتناک ازکسی که هنوز هم ویرجینیا عاشقش بود از هر چیزی دردناکتر بود.نفهمید چقدر طول کشید اما لحظه ای بعـدآنها در بیـرون بودند.پای پلـه ها,و او درآغـوش دیـرمی می گریست و دیرمی نوازشش می کرد:(داریم می ریم...تحمل کن,لیونل در رو بازکن...)
    و به ماشین رسیدند.راننده در راگشود.پرنس که در پی آنها تا ایوان آمده بود,با تمام قوا داد زد:(و تو برادر عزیزم...بهت توصیه می کنم از لیسیدن پای پیرمرد دست برداری وگرنه مجبور می شم تو رو هم بـا اون به جهنم بفرستم!)
    و در راکـوبید.ویـرجینیا سرگیجه گرفت.جمله ی آخرش از تمام حرفهای توهین آمیز قبلی اش بیشتر او را ترساند اما دیرمی بی خیال وآرام بود:(سوار شو...)
    ویرجینیا پرسید:(شنیدی چی گفت؟)
    دیرمی عصبانی بود:(نه و اهمیت هم نمی دم!اون مست شده بود...تو تا حالاآدم مست ندیدی؟)
    و باخشونت غیرعادی او را داخل ماشین هل داد و خودش هم سوار شد:(حماقت منه نبایدتو رو می آوردم منو ببخش!)
    ماشـین عقب عقب راه افـتاد و ویرجـینیا برای آخـرین بار به خـانه نگاهی انـداخت و قـلبش بدردآمد.آنجا زمانی خانه ی رویایی اش بـود اما حالاپرنس ویـرانش کرده بود!دیـرمی کمرش را نوازش کرد:(لطفـاً بس کن,اون لایق این اشکهانیست...اون لایق عشقت نیست.)
    ویـرجینیا تازه متوجه شدکه می گرید و دلتنگ تر شد.دیرمی اینبار او را میان بازوهایش گرفت:(بسه ...بسه تو نباید به حرفهای اون اهمیت بدی,این اخلاق اونه,مگه نمی شناسی؟)
    ویرجینیا با صدای خفه ای گفت:(اونم منو مقصر می دونه و راست می گه...اگه باورش کرده بودم...)
    دیرمی غرید:(نه...تو از چیزی خبر نداری...اون داره کلک می زنه این نقشـه ی اونه برای دست یابی به تـو چون...)
    ویرجینیا از حالت خشمگین حرف زدنش متعجب و نگران شد و خود را ازآغوش اوبیرون کشید:(موضوع چیه؟تو چیزی می دونی؟)
    دیرمی آهی کشید اما سکوت کرد.شک ویرجینیا بیشتر شد:(آره تو چیزی می دونی!حرف بزن!)
    (می ترسم خیلی ناراحتت بکنه!)
    (من حالاهم خیلی ناراحتم...بگو دیرمی.)
    دیرمی با نگاهی پر از ترحم به او خیره شد:(اون سر تو شرطبندی کرده!)
    ویرجینیاگیج شد:(یعنی چی؟)
    (اون با نیکلاس وکارل سر تصاحب کردنت,سر عشقت شرط بسته!)
    ویرجینیا احـساس کرد زیر پاهایش خالی شد.دیرمی ادامه داد:(توی راه ویلا...توی ماشین قرار می ذاشتنـد من خیلی سعی کردم منصرفشون بکنم و البته وانمودکردند قبول کردند اما حالامی بینم دروغ گفتـند و سر شرطشون موندند!)
    ویرجینیاکم کم صدای دیرمی را نامفهـوم می شنید.فـقـط به لبهای او چشم دوخته بود و بـه صدای ضربان قلب خودگوش می کرد...
    (مارک چون عاشق جسیکا بود قبول نکردکارل و نیکلاس هم که سعی خودشونو کردند اما خدا رو شکر موفق نشدند اما پرنس هنوز مونده چون می دونه ومی بینه که تو هنوز عاشقشی ومی خواد باهات عشقبازی بکنه و برنده بشه!)
    بله تمام اینها منطقی بود!پلکهای ویرجینیا برای گریستن دوبـاره داغ شد.دیرمی با تـرحم او را دوبـاره بغـل کرد:(متاسفم اما باید از این حقایق باخبر می شدی!)
    ویرجـینیا صورتش را بـه سینه ی او فـشرد.پـس حـقیقت ایـن بـود.حـقیقت ابـراز علاقـه نکردن و سعی در
    عشقبازی کردن با او فقط بخاطر یک سرگرمی ساده؟حال شخصیت اصلی پرنس را می شناخـت.او دروغ می گفت,عاشق وآواره می کرد,تفریح می کرد و بعد با بی رحمی تمام دور می انداخت!اینها برای لوسی شناختـه شده بود.دیـرمی اضافه کرد:(تو باید سعی کنی فراموشش کنی عشق اون خطرناکه اون اصلاًبـهت ارزش و اهمیت نمی ده یک روزی بالاخره بهت اثبات می شه اما تو باید تا اون روز نرسیده اونو فـراموش
    کنی...قول بده این کار رو بکنی!)
    بله تنهاکاری که می توانست بکند:(قول می دم!)
    و دوبـاره قـطرات اشکش رهـا شدند و او بـا هر قـطره که برگونـه هایش می غلطیـد,مطمعن تـر می شدکه عاشقش بوده و هست و خواهد بود چون اگر نبود می توانست بعد از شنیدن این حرفهاآنقدر جرات بگیرد که سراغ پـرنس برگردد و چند سیلی پی در پی به او بزند اما نه...نمی توانست!آزار دادن و نـاراحت کردن اوآخرین کاری بودکه می توانست انجام بدهد پس فقط بـه گریه کردن ادامه داد.کاری که هر عـاشق در پی از دست دادن معشوقش انجام می دهد...
    ***
    هفته ی تلخ دیگری برای ویرجینیا شروع شده بود.تلختر از روزها و هفته های قبل.شناختن پرنس وفهمیدن قصد و هدف پلیـدش از یک طرف و سعـی برای فـراموش کـردنش, از طرف دیگـر او را شدیداً در فشار روانی قرار داده بود.کاری که پرنس با اوکرده بود نابخشودنی بود.فقط بخاطر تفریح و بازی به او نزدیکی کرده و با رفتارها و حرفها عاشقش کـرده بود و بعد هـمچون کاغذ مچـاله دور انداخـته بود.آن هفـته برای پـدربزرگ هم هفـته ی تلخی بود.باآنکه تمام ساعاتش را با فکر و تلاش برای کمک به حل مشکلات نوه هایش می گذراند اما باز ابهت و روحیه ی خود را حفظ کرده بود تا اینکه خبر مرگ پسر بزرگش هـنری را شنید.جسدش در زیر پل کوچکی در حومه ی شهر پیدا شده بود.
    پنجشنبه شب بود.حال پدربزرگ بد شده بود و در اتاقش تحت نظر پزشک مخصوصش استراحت میکرد. فامیل برای فهمیدن اصل ماجرا و شاید تایین روز عزاداری وخاکسپاری جمع شده بود.عجیب بودکه کسی حتی همسرش ایرنه و یا خاله هاگریه نمی کردند!خاله دبورا با نامزدش ویلیام و دخترانش جسیکا و دروتی و نـوراآمده بود.خاله پگی بـا شوهـر و دختر و پسـر وسطی اش,بـراین,آمده بود و دایی جان با همسر و دو دختر و تک پسرش در ویلچر!شاید اگر ویرجینیا ذره ای شهامت برای ورود به جمع داشت با دیـدن کارل درآن شرایط,تمامش را از دست داد.در اتـاقش برای مراسم لـباس سیاه انـتخاب می کـردکـه دیرمی آمد. ویرجینیا به محض دیدنش با حدسی که می زد به سرعت گفت:(دیرمی نمی تونی وادارم کنی بیام...کارل اومده و...)
    دیرمی با خستگی حرفش را برید:(من نیومدم مجبورت کنم پایین بیایی.)
    ویرجینیا متعجب نگاهش کرد.بسیار ناراحت وگرفته و حتی عصبانی بود:(ایندفعه من به پناه تو اومدم!)
    (تو چی داری می گی؟)
    دیرمی به سوی تخت رفت:(می تونم تا رفتن اونها توی اتاقت بمونم؟)
    (تو جدی هستی؟)
    دیرمی به تختش رسید و نشست:(اونها در موردآقای هنری حرف می زنند و من خسته شدم!دیگه نمیخوام چیزی در مورد اون بشنوم!)
    ویرجینیا متوجه غیر عادی شدن رفتار او از وقتی خبر دایی رسیده بود,شده بود:(حال بابابزرگ چطوره؟)
    دیرمی خود را به پشت بر تخت انداخت و به سقف خیره شد:(کمی بهتر شده...پیش اونهاست...)
    ویرجینیا به شوخی گفت:(پس از دست اون فرارکردی...بازم؟)
    دیرمی چشم برهم گذاشت و سکوت کرد.ویرجینیا فهمید جوابش مثبت است!برنیمکت پای تخت نشست وگفت:(تو...از بابابزرگ خوشت نمیاد مگه نه؟)
    دیرمی زمزمه کرد:(کی گفته؟)
    ویرجینیا با علاقه به اوکه با موهای عقب رفته از پیشانی,بسیار جذاب تر دیده می شد,زل زد:(خودش!)
    دیرمی همانطور چشمها بسته,لبخندکوچکی زد:(جدی؟...پس بالاخره فهمید؟)
    ویرجینیا ناراحت شد:(چرا دیرمی؟اونکه خیلی برات خوبی کرد,تو رو پناه داد و به فرزندی قبولت کرد...)
    (لازم نیست بشماری...من همشونو می دونم!)
    (پس چرا ازش بدت میاد؟)
    دیرمی بالاخره چشم گشود و با خشم به او زل زد:(برای اینکه کافی نیست...خوبی های اون کافی نیست!)
    (برای چی کافی نیست؟)
    (برای برگردوندن همه چیز...گذشته ام,پدر و مادرم,زندگی ام,شخصیتم...)
    ویرجینیا هم عصبانی شد:(هیچکس نمی تونه دیرمی!گذشته رفته و پدر و مادرت مُرده و...)
    دیرمی دوباره چشم بر هم گذاشت:(پس می بینی که خوبی های اون دیگه بدرد نمی خوره!)
    (اما اون سعیش روکرده و می کنه!)
    (بله اما دیره!)
    ویرجینیا غرید:(خیلی بی انصاف هستی دیرمی!مگه اون مقصره که باید تاوان پس بده؟)
    دیرمی جواب نـداد اما ویرجینیا دیـدکه به روتختـی چنگ زد و فکش را بهم فشرد!ویـرجینیا پشیمان شـد: (متاسفم من نمی خواستم...)
    دیرمی به تندی از جا بلند شد:(نباید اینجا می اومدم!)
    و به سوی در راه افتاد.ویرجینیا هم از جا پـرید و در پی اش دوید:(نـه لطفاً صبرکن...)و بـه در نرسیده خود را جلویش انداخت:(منو ببخش,منظوری نداشتم!)
    دیرمی با خشم قدمی عقب گذاشت:(تو از چیزی خبر نداری پس حق قضاوت کردن هم نداری!)
    (من فقط قصدکمک کردن داشتم...می خواستم شما رو به هم نزدیکترکنم...)
    (نکن!ما رو به هم نزدیکتر نکن چون نمی شه!)
    (اما چرا؟چرا نمی شه؟)
    دیرمی سر به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید.ویرجینیا به او نزدیکتر شد:(موضوع چیه؟)
    دیرمی سر بلند نکرد:(موضوع اینه که اون مقصره!مقصر همه چیز و حقشه حالاعذاب بکشه...خودشم اینـو می دونه!)
    بله می دانست!به ویرجینیاگفته بود!ویرجینیا احساس خفگی می کرد:(مثل پرنس حرف می زنی!)
    دیـرمی به سوی در راه افـتاد:(اَه تـو هم شروع نکن!پـرنس هیچ حقـی برای حرف زدن نداره,اون چیزی از دست نداده شاید فقط شش سال جوونی اش که منم توی خواب از دست دادم!)
    و با خشونت خارج شد.
    ***
    بیست و سوم نوامبر به عنوان روز خاکسپاری تایین شد.در طی سه روز جسد را از پزشک قانونی آوردند, آماده کردند,مراسم را برنامه ریزی کردند و تابوت را به خانه آوردند.بالاخره ویرجینیا دایی هنری را برای اولـین وآخرین بـار می دید.باور نمی کرد بترسد اما ترسید!چون آن مرد لاغری که در تابوت بود,قـیافه ی سالمی نداشت.چشمانش بیش از حدگود افتاده بود,دهانش داغون شده بود,مو نداشت و پـوست صورتش شدیداً به کـبودی می زد.شاید افـراد فـامیل هم از دیـدن او چـندششان می شدکه همان دقـایق اول در دوم تابوت را هم بستند!دیرمی که ازآنروز به بعدکاملاًساکت وگوشه گیر شده بود,حتی یکبار هم به جسدنگاه نکرد و ایـن باعث تعـجب و شک بیشتـر ویرجـینیا شده بود.آنروز ویرجـینیا بدون آنکه بفهمد مرتب پایین
    می رفت و وارد جمع عزادار می شد.دوست داشت پیش دیرمی باشد.می خواست از حال پدربزرگ باخبر باشد.می خواست فرصتی پیداکند تا باکارل حرف بزند.می خواست جلوی چشم فامیل باشد و اثبات کنـد که دیگر خانه و سر پناه و سرپرستی دارد اما مسلم بود علت اصلی امید به دیدن پرنس و یا شنیدن خبری از او بـودکه او را هـر ده دقیـقه یکبار وادار به خـروج از اتاق,سـرازیری از پله ها,ورودبه جمع و دیدار مکرر تابوت می کرد و او از این علت متنفر بود.او باید پرنس را فراموش می کرد.قول داده بود.
    ظـهر شده بود.همه در سالن ناهارخوری بودند و اتاق جسد خالی بود.ویرجینیاکه از دیدن جسد اشتهایش را از دست داده بود,وسط پله ها نشسته بود و منتـظر تمام شدن غـذا بود.دیرمی هم سر ناهار نـبود.در سالن ول می گـشت و با هر قدم تاکسیدواش را درست می کرد.انگارکه داخل آن لباس در عـذابی عـظیم است که صدای قدمهای مردانه ای درکف پارکر سالن طنین انداخت.پرنس آمده بود!لحـظه ی اول ویرجینـیا از دیـدن چهره ی همیشه فـریبنده و هیکل زیـبایش هیجان زده شد اما بعد متوجه تیپش شد.لعنت بر اوکت و شلـوار سفید پوشیـده بود و غـرق عطر غلیظی بودکه به محض ورود,دیرمی را به سرفه انداخت!(سلام بچه ها ...)
    دیرمی از شدت وحشت نالید:(پرنس تو رو خدا چرا اومدی؟)
    پرنس خندان به سویش رفت:(چطوری عزیزم؟)
    دیرمی غرید:(این چه وضعیه؟دیونه شدی؟)
    پرنس از دو طرف یقه ی کت گرفت و بازکرد:(چطور شدم؟بهم میاد؟)
    وآرام چرخی زد.دیرمی بازویش راگرفت وآهسته گفت:(از اینجا برو پرنس...خواهش می کنم!)
    پـرنس به سرعت دست دورکمـر او حلقه کرد:(بـیا برقصیم...امروز روز تولدمه,من دوباره بدنیا اومدم بیا و
    در شادی من سهیم باش)
    ویرجینیابا نگرانی به راهرو نگاهی انداخت.خدا را شکرکسی نمی آمد!دیرمی با خشونت خود را از آغوش او بیرون کشید و او را دو دستی به سوی در چرخاند:(از اینجا برو...همین حالا!)
    پـرنس انگارکه بـازی می کـرد.جا خالی داد و او را دور زد:(نمی شه!می خوام بابابزرگ عزیزم رو ببینم و بهش تبریک بگم!)
    و با لذت خندید!دیرمی باآوارگی ایستاد و پرنس به سوی راهرو رفت:(پس جسد دامادکجاست؟)
    ویرجینیا از صدای بلندش هل کرد و بناچار در را نشان داد:(اونجاست!)
    پرنس همچـون رقاصی ماهـر,نوک پایش چرخی زد و بـه سوی در راهـی شـد.دیـرمی نگاه خـشمگینی به ویـرجینیا انداخت و در پی پـرنس دوید و هـر دو داخل اتـاق شدند.ویـرجینیا هم بـدنبالشـان رفت.پرنس با نزدیک شدن به تابوت غرید:(احمقها چرا در تابوت رو بستید؟)
    و به سوی سکو رفت.دیرمی سرعت گرفت:(دست نزن پرنس!)
    و همزمان با رسیدن پرنس به تابوت,به او رسید و او را از عقب گرفت اما پرنس با سماجت بـه درش دست انداخت:(لطفاً بذار ببینمش!من برای دیدن این صحنه تمام عمرم صبرکردم!)
    ویرجینیا از ترس در را بست.دیرمی همچنان که تلاش می کرد مانع شود؛غرید:(خودتو توی دردسر نینداز رییس پلیس اینجاست!)
    اما پـرنس در تـابوت را هل داد و بازکرد:(آه چقدر زیبا!شاهکار رو پسندیدی؟نگاه کن...صورتـش داغون شده,هیچ باور می کردی کسی رو ببینی که از بس کتک خورده مُرده؟)
    ویـرجینیا بـه لرز افـتاد.علت مرگ دایی کتک خـوردن بود؟!دیـرمی بالاخره تـوانست او را بـه سوی خـود بچرخاند:(تاکسی تو رو با این وضع ندیده از اینجا برو...)
    پرنس دستهای او راگرفت:(احمق نشو پسر...بیا خوش باش!این آرزوی همه بود...خصوصاًآرزوی ما!)
    و او را بغل کرد.ویرجینـیا نگران شـد.پرنس چـه می گفت؟دیرمی بـا عصبانیت او را از خـودکَند:(ولم کن دیونه!)
    پرنس با تعجب قدمی عقب گـذاشت و لبخند شیـرینش محو شد:(تـو چت شده؟مگـه نمی دونی اون قاتل بود و باید می مرد؟اینطور با عذاب؟)
    دیرمی با خستگی چرخید و به سوی ویرجینیا راه افتاد:(من چیزی نمی دونم!)
    پـرنس عصبانی شـد و در پـی اش از سکو پایـین پرید و او را دور نـشده گرفت:(به من نگاه کن...نگاه کن لعنتی!)و او را به زور به سوی خود برگرداند:(می دونم همه چیز یادته...می دونم!می شنوی؟برام فیلم بازی نکن!)
    می دانـست؟دیرمی خـود راگم نکرد.به مچ دستـهای اوکه از یقه ی کتـش گرفـته بود,چنگ انداخت:(تو نباید این کار رو می کردی!)
    و خود راآزادکرد و دوباره راه افتاد.پرنس داد زد:(چرا؟)
    اما دیرمی جواب نداد.به ویرجینیا رسید و با چهره ی بسیار ناراحت ازکنـارش رد شد و اتـاق را به سرعـت ترک کرد.نگاه ویرجینیا لحـظه ای بر چشـمان پرنس افـتاد و از روی شرم و ترس نتـوانست بماند و بـدنبال دیـرمی بیرون دویـد اما دیـرمی رفته بود!عطر پرنس همه جا را پرکرده بود.ویرجینیا لحظه ای گیـج ازآنچه دیده و شنیده بود مانـد.صدای پـرنس آمد.بـا جسـد حرف می زد!ویرجینـیا راه را بـرگشت وآهسته بـه در نزدیک شد.پرنس دور تابوت قدم می زد:(لعـنت بر تو حرامـزاده...تو بایـد زودتر از اینهـا می مردی,خیلی زودتر از پدرمن!)و سر جسد ایستاد:(اما نه...کاش مثل ماکسانی رو داشتی که خیلی دوست داشتی اونوقت اونـها رو جلوی چـشمت تکه تکه می کردم تا به اندازه ی ما عذاب بکشی...حیف که نداشتی...حـیف که فقط یک جون داشتی!)
    موی انـدام ویرجیـنیا سیخ ایستـاد.پرنس لبخند زهـراگینی به لب آورد:(می بینـی چکارکردی هنـری؟یک شیطان واقعی,بی رحمتر و قوی تر از خودت آفریدی!)
    و در تابوت راکوبید!ویرجینیا عقب دوید.از بس ترسیده بود نمی توانست راه برود اما به زور خود را به راه پله رساند و بالادوید.
    ***
    سـاعت پنج تابوت را بـه ماشین مخصوصش حمل کردند و فامیلهاگروه گروه در لباسهای سیاه عذا,سوار لیـموزینها می شدنـد تـا راهی گـورستان شونـد.ویرجیـنیا دلش نمی خـواست بـرود.بـرای او یکـبار دیـدن خاکسپاری خانواده اش کافی بود و او می دانست سلامت روانی کامل بـرای شرکت در مراسم دیگری را نداشت اما دیرمی می رفت با وجود نارضایتی,بازو در بازوی پدربزرگ!ویرجینیا درگوشه ی ایوان ایستاده بود و مهمـانان را بدرقـه می کردکه کـارل به کمک هلگـا به ایـوان آمد.هـلگا نـاراحت بـود:(خـیلی دلـم می خواست تو هم پیشم بودی...)
    کارل با خستگی گفت:(گفتم که نمی تونم اینطوری بیام,دست و پاگیر می شم.)
    هلگا خم شد و لبهایش را بوسید:(خیلی خوب پس فعلاًخداحافظ عزیزم.)
    و از پـله ها پایـین دوید.کارل در حالی که به دور شدن او خیره شده بود زمزمه کرد:(سلام ویرجـینیا...بازم محشر دیده می شی!)
    ویرجینیا می دیدکه وقتش است:(کارل باید باهات صحبت کنم!)
    کارل هنوز چشم از افق بر نمی داشت:(پس قصد فرار نداری؟)
    ویرجینیا دیگر عصبانی نبود.به نوعی بعـد از دیدن پـاهای بی حـرکت او درگچ,دلش به تـرحم آمده بـود: (مجبور بودم کارل...تو شانس دیگه ای برام نذاشته بودی!)
    (نمی تونستم...من دیونه ات شده بودم!)
    (بخاطر پول؟)
    کارل بـاز هم متعجب نشـد:(پول برای من ارزشی نـداره وگرنه خیـلی زودتـر اعتراف می کردم و وادارت
    می کردم قبول کنی!)
    ویرجینیا به سردی خندید:(دیگه چی برات ارزشی نداره؟قلب شکسته؟اشک؟از دست رفتن پاکی؟)
    (من اصلاً قصد ناراحت و یا اذیت کردن تو رو نداشتم!)
    (اما اعمالت اینو نشون نمی داد!)
    کارل بالاخره رو به اوکرد:(به من نگاه کن!فکرکنـم حالاراضی هستی تـقاص عاشق شـدنم رو با تنـم پس دادم!)
    ویرجینیا برای نشنیدن حرفهای عاشقانه ی دیگر زود حرف را عوض کرد:(چی شد افتادی؟)
    (چطور مگه؟)
    (مست بودی؟)
    (آره مست عشق تو!)
    (می بینم که تنبیه نشدی؟)
    (یعنی توکسی رو اجیرکرده بودی تا منو نتبیه کنه؟)
    ویرجینیا شوکه شد:(پس کسی هلت داد؟)
    (اون...معشوقت بود؟)
    پس درست بود!کسی او را,شاید به قصد قتل,هل داده بود!(مگه ندیدیش؟)
    (نه...من مست بودم!)
    ویرجینیاگیج تر شد:(راستش رو بگوکارل...تو اصلاً عاشقم نبودی مگه نه؟)
    (مجبورم کردند و شدم!)
    بله حقیقت این بود!(متشکرم کارل!)
    ***
    تـا عید پاک1* فکر و جسـم پـدربزرگ علاف مسائـل و مشکلات فامـیل بود.مرگ پسرش تنها وقـفه ی کوچکی به کارهایش انداخته بود.او همچنان سعی می کرد فیونا را برای بخشیدن اروین که شدیداً پشیمان شده بود,راضی کند,اروین را از بازداشتگـاه در بیـاورد و بـا مـاروین صحبت کند و...هـمه این کارها را از روی عشق انجام میـداد.عشق به انسانهایی که تا چندی قبل مایه ی افتخار و شادی اش بودند.اماکشته شدن مرموز پسرش از همه بیشتر او را به دردسر انداخت.پلیس تحقیق می کرد,فضولی می کرد,خسته می کـرد. شایعات زیاد می شد وکار پدربزرگ سخت تر می شد و ارزشش کم تر میـشد!کم کم موقعیت شغلی اش هـم بـه خـطر افـتاد.شـرکت غـذایی دلیـشز بخـاطر سلب شـدن اعـتماد مردم و رسـیدگی کمتـر,بـه سـوی ورشکستگی می رفت و این به اعتبار و شهرت و قدرت و ثروت و محبوبیت وآبروی چندین وچندساله ی میجرها صدمه می زد.دیگر جمع شدنهـای هفـتگی حذف شد و تماسهاکمتـر شد.دیگر به زحمت می شـد آقای فردریک میجر را در خانه در حال استراحت کردن دید.دیگر تمام وقت گرفـته وگرفتار بود بطـوری که شب عید شکران*2 خانه نبود پس کسی هم نیامد و ویرجینـیا و دیـرمی تنها بودند.این روزهـا,روزهای کسالت باری برای ویرجینیـا بـود چون غیـر از معـشوقی که نمی دید و باید فـراموشش می کرد,دیـرمی و رفتارش هم او را اذیت می کرد.درست مثل پرنس شده بود.گاهی از صبح تا شب و حتی نیمه شب بـجای پـدربزرگ بـه شرکت می رفت وکـار می کرد وگاهی هم در خانه می ماند اما با رفتار سرد و مبـهم وگیج کننده و حتی شکننده وگستاخ اجازه ی نزدیکی به کسی,خصوصاً ویرجینیا نمی داد.
    ژانویه ازراه می رسید.پدربزرگ به منظور حفظ مقام و منزلتش,به عنوان آخرین چاره,تصمیم به برگذاری یکی از بزرگترین جشنهای سال نوگرفته بود.شب عید پاک بود.درخت باجعبه های تزئیناتش درگوشه ی سالن مانده بود.ویرجینیابرای شام آماده می شدکه پدربزرگ سراغش آمد.می خواست به نوعی غیبتهایش را تـلافی کند.پیشـنهاد تزئین کردن درخت راآورده بود.سه نفری,او,خـودش و دیرمی با وجود نارضایتی! شاید تنها شب شادشان آن شب بود.پدربزرگ آواز نوئل می خواند و حتی گهگاهی ناشیانه می رقـصید و باعث خنده ی ویرجینیا می شد.دو ساعت به سرعت و زیبایی بر سر درخت گذشت.روح نوئـل آنجا بـود! پدربزرگ تزئینات را با دقت و علاقه انتخاب می کرد و به ویرجینیا می داد,ویرجیـنیا هم انتخاب می کـرد کجا بیاویزند و دیرمی از نردبام فلزی بالامی رفت و می آویخت.دیرمی هم سعی می کرد لااقل کمی گرم و ملایـم باشد و ایـن سعی ویـرجینیا را احساساتی می کرد.درخت داشت تمام می شدکه خاله پـگی تلفـن کرد.ظاهراً فیونا از شکایـتش صرفه نظـرکرده بود و اروین موقـتاًآزادشده بود.این خبرآنقدر پدربـزرگ را خوشحال کردکه بی توجه به عقربه های ساعت که یازده شب رانشان می داد,راننده اش را از خواب بیدار 1*بیست و پنجم ماه دسامبر تولد حضرت عیسی. 2 *thanks giving dayآخرین پنجشنبه ی ماه نوامبر.
    کرد تا او را به دیـدن اروین ببـرد.ویرجینیا بـا وجود تعارفـات جدی پـدربزرگ با او نرفت چـون از دست
    اروین عـصبانی و نـاراحت بود امـا مهـمترین علت باز دیرمی بـودکه به بهانه ی علاقه به تمام کردن تـزئین
    درخت در خـانه می ماند.ساعت یـازده و نیم شده بود.قسمتهای پایین درخت مانده بود. هر دو تنها بودند و سرپا.ویرجینیا با وجود تلاش پی در پی برای برقراری ارتباط و شروع صحبت,موفق نشده بود.دیرمی به هر حرف او با سر جواب می داد و حتی گاهی آنرا هم نمی داد!ویرجینیا عصبانی وخسته شده بود.فقط نصف قـوطی تزئیـنات باقی مانـده بودکه یک لحظه دست هر دو همزمان به سوی یکی ازگوی های نقره ای که
    قبلاًآویخته شده بود و در حال افتادن بود دراز شد وانگشتانشان به هم خورد.بناگه انگارکه خاری به دست دیرمی فرو رفته باشد,سریع و بـا وحشت دست عـقب کشید.گوی رها شد و افـتاد و شکست.ویرجینیا هـم ترسید ودیرمی با شرم خم شد و در حالی که تکه های شیشه را از زمین جمع می کرد,زمزمه کرد:(متاسفم ...ظاهراً خیلی خسته شدم!)و قد راست کرد و خورده شیشه ها را داخل جعـبه اش ریخت:(دیگـه نمی تونم ادامه بدم,می رم بخوابم!)
    و راه افتاد اما ویرجینیاکه با این اتفاق شکسته شدن سد صبر خود و سکوت او را احساس کرد,فرصت دور شدن نداد:(بگو چی شده؟)
    دیرمی با بی حوصلگی ایستاد:(چی,چی شده؟)
    ویرجینیا بخود جرات داد و پرسید:(چرا اینجوری می کنی؟)
    دیرمی متعجب به سویش چرخید:(چکار می کنم؟)
    (تو...عوض شدی!)
    (بس کن ویرجینیا!خیالاتی شدی!)
    و بـرگشت که بـرود اما ویرجـینیا ناراحت تر شده بود:(چرا داری ازم دور می شی؟چرا دیگه باهـام حرف نمی زنی؟چرا تنهام می ذاری؟مگه ما دوست نیستیم؟)
    (تا اونجایی که یادمه من قبلاً علتشوگفتم!)
    ویرجینیا نگران شد.منظورش چه بود؟:(کی؟)
    دیرمی فوت کرد و به سردی دوباره به سوی ویرجینیا برگشت:(اونشب...توی هتل!)
    ویرجینیاگیج تر شد.چه ربطی داشت؟مکث او,دیرمی را عصبانی کرد:(محض رضای خدا ویرجینیا بـفهـم دیگه...وادارم نکن حرف بزنم!)
    قلب ویـرجینیا بیشتر فـشرده شد.او احـمق بود و دیرمی دوست نداشت با او حرف بزند!به آرامی نوار زر را داخل جعبه اش پرت کرد:(خیلی خوب اگه نمی خواهی با من حرف بزنی حرف نزن!)
    بغض گلویش را بدردآورد و به سوی پله ها دوید.نرسیده,دیرمی به نرمی گفت:(من به توگفته بودم از بقیه
    بدترم...یادته؟)
    ویرجینیا پای پله ها ایستاد.دیرمی ادامه می داد:(ما اغلب تنهاییم...مثل حالاومن همیشه سعی می کنم...سعی مرگبار تا به تو نزدیک نشم چون می ترسم...از خودم,از پسری که شش سال از بهترین لحظات عمرش رو توی خواب گذرونده و حالااز همه حریص تره!)
    ویرجینیا با ناباوری نگاهش می کرد.با سر سختی به او زل زده بود.حالامنظورش راکاملاًمی فهمید و میدید کـه ربط داشته اما دیرمی ادامه می داد:(خیلی فرصت پیش اومد تا ازت کام دل بگیرم اما بهت رحم کردم از تـرس اینکه نـتونم ولت کنم و عفت و پـاکی تـو رو با یک حرکت وحشیانه ازت بگـیرم خودموکنـترل کردم...کنترلی دردناک اما تو درکم نمی کنی!)
    ویرجـینیا سعی کرد خـود را سر پا نگه دارد.چند احساس مختلف و ناشناس به او حمله ور شده بود.خشم, شـور,نفرت,تعجب,ترس؟یعنی او هم مثل بقیه بود؟بله بود.حتی بدتر از بقیه!(من نمی خوام اعتمادت رو از بین ببرم اما این یک واقعیته...تو نباید اجازه بدی اسم منم توی لیست بره...لطفاًکمکم کن!)
    لیست؟ویرجینیا به نرده ها چنگ انداخت و دیرمی خونسردانه راهی اتاقش شد!
    آمنه محمدی هریس3/8 /85
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

































    Last edited by western; 04-06-2007 at 08:33.

  16. این کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •