من از مذکر ها زیاد الهام میگیرم!فکر کنم خیلی عیاش هستم!فقط به قیافه فکر میکنم و...شاهزاده ی رویاهام بدنیانوشته شده توسط هبوط [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
میاد مثل این...
من از مذکر ها زیاد الهام میگیرم!فکر کنم خیلی عیاش هستم!فقط به قیافه فکر میکنم و...شاهزاده ی رویاهام بدنیانوشته شده توسط هبوط [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
میاد مثل این...
این کیه؟ من بی سوادم!!
خواهش می کنم عزیزم فکر نمی کردم خوشت بیادنوشته شده توسط western [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نوشته شده توسط western [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آره خب اینو دقیقا میفهمم که ممکنه دقت زیاد از شوق داستان بندازدت اما میتونی اینکارو بعد از تموم کردن قصه ات برگردی و آروم آروم انجام بدی(نه حالا برای اینجا..بیشتر برای قصه های مهمترت که فکر میکنه بتونی چاپشون کنی)
و این چیزا که به نظر ما میاد و میگیم میتونی برای خودت آرشیو کنی و نگه داری بعدا سر فرصت اگه فکر کردی بدردت می خوره استفاده کنی.
-راستی به نظرت اگه قصه هات از اول تایپی بنویسی بهتر نیست..اینجوری کارات زودتر پیش نمیره؟
اینم یه داستان کوتاه دیگه البته به رمان های دوست عزیز نمی رسه
دوستت دارم عزیزم
مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول ،زندگی فراز و نشیب های خاص خود را داشت . یک روز ، زن که از ساعت زیاد کاری شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید زبان به شکایت گشود و باعث نا امیدی شوهرش شد . مرد پس از یک هفته سکوت همسرش ، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آن چه را که باعث آزارش می شود بنویسند و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند .
زن که گله های بسیاری داشت بدون این که سر خود را بلند کند ، شروع به نوشتن کرد .
مرد نیز پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسرش نوشتن را آغاز کرد .یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را ردو بدل کردند .
مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکای خیره ماند ، اما زن با دیدن کاغذ شوهر ، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد . شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود : دوستت دارم عزیزم .
Last edited by rsz1368; 23-06-2007 at 20:14.
خوب عزيزم فكر نميكني يه چيزي را فراموش كردي؟؟نقطه اوج كه داري ولي نقطه فرود و پايان داستان كو؟؟نوشته شده توسط rsz1368 [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از توصیف پرنس معلوم بود که از خودمونی (خدا این چشم و دل پاک رو از ما نگیره آمین )نوشته شده توسط western [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اما از جدی گذشته شماره خونتونو بده من باید یه صحبتی با والدینت بکنم دخترشون از دست رفت دختر ارزشهای معنوی آدما مهمتره
خوب نیست شوهر آدم تو چشم باشه
این از سخنان خودم بود هر چی یاس منگولاتر بهتر کسی غرش نمیزنه
آخه این داستان رو من نوشتم .از توی یه مجله نوشتمش چون به نظرم قشنگ بود .در هر حال از این که خوندی و نظرت رو گفتی ممنونم به نویسنده اش می گمنوشته شده توسط pedram_ashena [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نخير متوجه نشديد.يكبار داستان را بخوانيد.مطمئن هستيد همه را تايپ كرديد؟خوب مرد چي نوشته بود؟؟افتاد الان؟(نويسنده اين مطلب خود منم براي همين ميگم جا گذاشتي)نوشته شده توسط rsz1368 [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
راست میگی شرمنده حق با تو درستش می کنم.مرسی از این که گفتینوشته شده توسط pedram_ashena [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)