این استعمار
این جامه سیاه معلق را
چگونه پیوندیست
با سرزمین من؟
آن کس که سوگوار کـــرد خاک مـــرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل اینهمه تاراج؟
این سرزمین من چه بیدریغ بود
که سایه مطبوع خویش را
بر شانههای ذوالاکتاف پهن کـــرد
و باغها میان عطش سوخت
و از شانهها طناب گذر کـــرد
این سرزمین من چه بیدریغ بـــود
ثقل زمین کجاست
من در کجای جهان ایستادهام
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستادهام؟
خانم گرگین این صدا را چند وقت است نشنیدید؟
خیلی وقت است. من بعضی وقتها گوش میدهم چون نوارش را دارم، اما سعیمیکنم کمتر بشنوم. برای اینکه خب خاطرات زیادی را در من زنده میکند وباعث میشود که یک نوع اندوه به من دست بدهد. نه اندوه خیلی زیاد چون فکرمیکنم اتفاقی که برای خسرو گلسرخی افتاد، یعنی همین دادگاه و بعد مرگقهرمانانهاش، خودش افتخاری بود برای من که همسرش بودم و آدمهای دور وبرش که او را میشناختند و فکر میکنم جامعه ایران.
البته از نبودنش دلگیر و اندوهگین میشدم، اما نه بهعنوان کسی که زاردرونی بزند و فکر کند که یک چیزی را گم کرده من فکر میکنم هیچوقت هیچچیزی را در زندگیام گم نکردم. همین را میتوانم به شما بگویم.
زندگی شما با خسرو گلسرخی یک زندگی شاعرانه بود؟
زندگی من با گلسرخی؟.... بله! ما در واقع هردو دست به قلم بودیم، یعنی ازبچههای اهل قلم بودیم که با هم آشنا شدیم، در سالهای ۴۸. خسرو درروزنامههای مختلف مینوشت، من هم همینطور. در ضمن شعر هم میگفتیم. هردوتقریبا برای جامعه ایران در آن دوره، آدمهای آشنایی بودیم. همیشه مرتبمینوشتیم، چه نقد کتاب چه نقد سینما و چه نقد شعر. آشنایی ما هم ازهمینجا شروع شد.
با شعر با هم آشنا شدید؟
بله. یادم هست، در یکی از همین نشریاتی که کار میکردم سهشنبههابعدازظهر جلسههای دیداری داشتیم، که یک روز خسرو گلسرخی هم آمد، شعری ازخودش را خواند و ما از همان جا با هم بیشتر آشنا شدیم. یعنی آشنا بودیم،ولی از آنجا باهم بیشتر آشنا شدیم و این آشنایی ادامه پیدا کرد. یادم هستکه همان روز من را دعوت کرد به تالار رودکی که آنجا آقای حشمت سنجریبرنامهای داشت. من دعوتش را قبول کردم و رفتیم. دیگر از آن موقع بیشتربهم نزدیک شدیم. چون نزدیکیهای فکری خیلی زیادی باهم داشتیم، در شعر وهنرهای دیگری که در آن موقع خیلی دنبالش میرفتیم...
این شروع یک عشق بود خانم گرگین؟
فکر میکنم، البته! چون هردو خیلی خیلی جوان بودیم. نمیخواهم بگویم که درسنین دیگر چنین اتفاقی نمیافتد، اما... بله! غیر از این نبود. یک واقعیتیبود که ما را بهم پیوند داد.
چقدر فاصله بود میان آشنایی و تصمیمتان برای زندگی مشترک؟
خیلی سریع دیگر... یعنی اوایل سال ۴۸ با هم آشنا شدیم و اواخر همان سال ازدواج کردیم.
خب پس خیلی نتوانستید منتظر...
وقایع دیگری باشیم...نخیر! خیلی سریع هردو... تقریبا هردو ۲۵ـ۲۴ ساله بودیم که با هم ازدواج کردیم.
به نظر میرسد بین شعر، بین دنیای شاعرانه، دنیای رمانس و دنیای سیاست یک خط فاصله بزرگ هست اما...
البته بسته به این است که در چه زمانی در چه دوره و در چه شرایطی باشد. تقریبا عدهای از شاعران به «هنر برای هنر» معتقدند و عدهای هم نیستند. خسرو با صرفا «هنر برای هنر» بهطور کلی، چه در شعر چه در هنرهای دیگر،موافقت زیادی نداشت. من هم خودم شخصا فکر میکنم همینطوری آدم نمیتوانددست به قلم داشته باشد و بنشیند شعر بگوید، حتی عاشق بشود، دوست داشتهباشد، اما مسایل اجتماعی را نبیند. سیاست در مسایل اجتماعی جاریست و بهنظر من در تمام روز و لحظههایمان هست. شما تلویزیون را باز میکنید، همینرادیو خودتان را آدم باز میکند، با تمام مسایلی که به آنها گوش میدهد،از موزیک و نقد کتاب تا داستانخوانی و مسایل دیگر، بازهم شما درسیاستاید. یعنی میخواهم بگویم همه اینها مربوط میشوند به سیاست. سیاستچیزیست که در تمام حرکتهای ما جلوه خودش را دارد. من فکر میکنم اینطورباشد.
۲۴ساعت از زندگی روزمرهی شما را تصور کنیم، در همان سال های اول آشناییتان. این ۲۴ساعت چطور میگذشت؟
من میتوانم حتی یک روز پیش از دیگرندیدن خسرو را برایتان بگویم. ماصبحها با هم پا میشدیم، میآمدیم ازخانه بیرون و سوار تاکسی میشدیم. خسرو میرفت روزنامه «کیهان»، من هم میرفتم رادیو، آنوقتها من دررادیو کار میکردم.
توی میدان ارگ؟
بله. چون مسیرمان یکی بود. او اول پیاده میشد و من هم میرفتم میدان ارک.
آقای گلسرخی آنجا توی روزنامه کیهان چکار میکردند؟
خسرو منتقد بود. فکر میکنم... سردبیر بخش هنری روزنامه کیهان در آن زمان بود. نقد کتاب، تئاتر، سینما و اینجور چیزها.
شما توی رادیو چکار میکردید آن موقع؟
من هم همین کارها را میکردم... بله دیگر... مصاحبه میکردیم، شعر میخواندیم یا از دیگران...
ساعت کاری شما کی شروع میشد خانم گرگین؟
ما هردو ۸ صبح از خانه میرفتیم بیرون. ظهر برمیگشتیم خانه، چون خانهنزدیک بود. برمیگشتیم خانه ناهار میخوردیم و دوباره عصر میرفتیم سرکارمان و تا ساعت ۵ـ۴ تقریبا بیرون بودیم و بعد هم یا میآمدیم منزل یامیرفتیم بیرون که بیشتر موقعها به دلیل اینکه باید میرفتیم کارها رامیدیدیم و اینها، یا مثلا به تئاتر میرفتیم و یا برای شنیدن موزیک واینها که بتوانیم بنویسیم. او نقد مینوشت، البته در بخشهای هنری. من دررادیو و او هم در روزنامه. بیشتر روزها و شبهایمان را... روزهایمان راالبته و نه شبهایمان، به اینگونه مسایل میپرداختیم.
قاعدتا شبها هم با جمعهای دوستانه میگذشت و یا عصرها.
البته! ما دوستان بسیار زیادی داشتیم که همه اهل قلم بودند. همه با هم جمعمیشدیم و واقعا یاد آن روزها بخیر. الان اینروزها گم شدهاند. اصلانیستند، وجود ندارند... یا آن آدمها اصلا دیگر وجود ندارند.
کسانی را، از آدمهای آن روزگار، نام میتوانید ببرید؟
بله. شاملو بود، اخوان بود. خیلیهای دیگری بودند که متاسفانه الاننیستند. فریدون مشیری، نادرپور و دکتر ساعدی بودند مخصوصا که خیلی دوستانخوبی بودیم و جمعهای بسیار خوبی داشتیم.
تاریخ زندگی شما میگوید که سالهای معدودی باهم زندگی کردید.
دقیقا همینطور است. ما سال ۱۳۴۸ باهم ازدواج کردیم و سال ۵۲ دیگر پایانزندگی مشترکمان بود. خسرو دستگیر شد، منهم البته یک هفته بعد از اودستگیر شدم.
چی شد که اینقدر به آتش سیاست نزدیک شدید، هم شما و هم خسرو گلسرخی؟
خیلی داستان عجیب و غریبی خواهد بود. خسرو گلسرخی اولا بیشتر شاعر ونویسنده بود که چهره تابناکادبی- سیاسیاش در دفاعیات شجاعانهاش نمودارشد. دفاعیاتی که در دادگاه داشت و الان یک قسمتاش را پخش کردید. خسرو بهنظر من که نزدیکترین فرد به او بودم در زندگیاش، اهل آنچیزهایی که بهشبسته بودند مطلقا نبود. همه این را میدانند. خسرو به نظر من کار اساسیاشهمان دفاع جانانهاش در دفاع از مردمش کرد و گفت، من هیچ حرفی در رابطه باخودم ندارم بزنم، من از خلقام دفاع میکنم. همین روزها که بارها و بارهادفاعیاتش پخش شد از تلویزیون جمهوری اسلامی، خیلی از جوانان تماسمیگیرند، ایمیل میزنند، صحبت میکنند و برایشان خیلی عجیب است و خیلیستایشش میکنند. یعنی میخواهم بگویم خسرو به آن صورت هیچکار سیاسی نکردهبود. کار سیاسیاش همین بود که من و شما و دیگران داریم از تلویزیونمیبینیم و میشنویم. البته خسرو منتقد خیلی خوبی بود. شعرهایش خیلی مردمیو سیاسی بودند. قلماش اصلا قلمی اجتماعی و سیاسی بود. سیاسی نه بهمعنایگروهی و سازمانی و توپ و تفنگ و اینها، تفکرش تفکری تودهای و مردمی بود. به این دلیل بود، به نظرم، که خسرو را میخواستند ازپای دربیاورند.
شما و بقیه جوانهای هم دوره شما به نحو غریبی کلهتان بوی قورمه سبزی میداد؟
چطور؟
به معنای واقعی کلمه، یعنی وارد یک دایرهای شدید که خطرناکبوده، شاید با حس و حال شاعرانه شما همخوانی نداشته. گاهی وقتها به نظرخودتان اینطور نمیرسد؟
من میخواهم بگویم که ما جوانتر از آن بودیم که به این مسایلی که شمامیگویید اندیشیده باشیم. البته تازه گروههایی تشکیل شده بود و داشتند یککارهایی میکردند. اما، ما با این گروهها نبودیم مطلقا. ما دوتاکارهایمان کارهای نوشتنی بود، کارمان نقد بود و حتی صحبتهای خیلی ملایم. یعنی واقعا کار داغی نکرده بودیم. گفتم، خسرو کار داغش واقعا همین بود کهشما دارید میبینید، کار جانانهاش. کاری که خلاف باشد واقعا نکرده بود. آخر میدانید، واقعا سوال که میکنید، یعنی شما به یک اقدامی دست زدهباشید، ولی ما به هیچ اقدامی دست نزده بودیم. اقدام ما فقط توسط قلم وکاغذ بود که نقد میکردیم...
البته با قلم هم میشود اقدام سیاسی کرد خانم گرگین!
البته، البته. همین است. ولی این آزادی است دیگر. من فکر میکنم این تنهاآزادی است که باید وجود داشته باشد. اگر قرار بشود آدم نوک قلمش را همبشکند و نتواند چیز بنویسد، نتواند حتی حرف بزند، دیگر کمترین حیثیتی برایبشر باقی نمیماند. پس چکار کنند آدم؟ یک نویسنده باید بتواند حرفش رابزند. آدم باید بتواند حرفش را بزند، شاعر باید آنچه فکر میکند رابنویسد، یک منتقد باید آنچه را که فکر میکند بنویسد.... یعنی این واقعابه همان اندیشه برمیگردد. اگر آزادی اندیشه نباشد که دیگر واقعا استبدادو دیکتاتوریست.
خسرو گلسرخی بیش از یکسال در زندان بود تا روزی که تیرباران شد.
بله. خسرو در فرودین ۵۲، شانزدهم، فکر میکنم دستگیر شد. چهاردهم یاشانزدهم. و آخر بهمن ماه، درست امروز ۲۹ بهمن تیرباران شد. کمتر از یک سال
شما در این مدت کجا بودید؟
من خودم هم در زندان بودم.
در همان دورانی که خسرو گلسرخی زندان بود؟
بله،. من را هم بعد از خسرو و بی هیچ دلیل مشخصی دستگیر کردند. ۴سال درزندان بودم. البته با گروه آنها محاکمه نشدم. تنهایی محاکمه شدم و بیهیچدلیلی، طبق معمول دیگر.
در زمان تیرباران خسرو گلسرخی شما در زندان بودید؟
من، بله.
و در زندان خبر را شنیدید؟
بله، در زندان خبر را شنیدم. به من گفتند که اینها تیرباران شدند.
در مورد آنروز حرف بزنیم؟
حرف بزنیم؟ خب الان سالها گذشته، ۳۳ سال گذشته، اما دقیقا یادم هست که هرروز منتظر بودیم ببینیم روزنامهها چی مینویسند. چون آنوقتها در زندانسیاسی زنان تلویزیون نبود که بتوانیم دادگاه ر دنبال کنیم. از همینروزنامههایی که بعدازظهرها به ما میدادند میخواندیم. آنشب یکی از اینروزنامهها را آوردند که صفحه اولش تیتر زده بودند حکم اعدام دانشیان وگلسرخی ابرام شده بود. روزنامه را نگهبان بند آورد. خب بچهها همه خیلیناراحت بودند. من تنها گفتم که خب بالاخره هر کسی یکجوری میمیرد، چهبهتر که آدم اینطور با افتخار بمیرد. یعنی تنها عکسالعمل من آنموقع اینبود، واقعا این بود. بچههایی که آنجا بودند تعدادیشان مذهبی بودند وتعدادی هم بچههای چپ بودند که بچههای مذهبی به خواندن قرآن پرداختند وبچههای چپ هم که همیشه سرود میخواندند.
این شاید مسئله شخصی من است...ببینید... شما با خسرو گلسرخیزندگی کرده بودید، دوستش داشتید و خبر ابرام حکم اعدام ان کسی را که دوستداشتید میشنوید. من نمیدانم فضای سیاسی یا فضای ایدئولوژیک آنموقعچهطور بوده ولی به نظر من با این اتفاق مهم زندگیتان سیاسی رفتارمیکنید...
میدانید چرا؟ دقیقا میفهمم چه میگویید. میگویید، چطور ممکن است آدم... خب من خودم هم گمان میکنم که ۲۳سالم بود...
بله، شما خیلی جوان بودید آنموقع.
خسرو هم سنی نداشت، دو سال از من بزرگتر بود. ببینید، در شرایطی شما بایدسعی کنید که نشکنید. اگر خودتان را نگه ندارید، میشکنید و این شکستن اولبرای خودتان بد است. از نظر روحی اصلا میافتید یک گوشه و بعد همبیماری... دچار یک بیماری روانی میشوید. کاری که ما همیشه یاد میگرفتیم،یعنی توی خودمان، چون من وابسته به هیچ گروه و دار و دستهای نبودم،چنانکه خود خسرو هم نبود. اما از اول بخودم گفته بودم. من تقریبا ۹ماه بوددر زندان بودم، یعنی از همان فروردین تا بهمن. اصلا باور نمیکردیم کهچنین اتفاقی بیفتد و حالا وقتی افتاده بود، دیگر چه باید میکردیم. یامیباید مینشستیم یک گوشه و خودمان را از بین میبردیم که واقعا خیلیسریع هم این اتفاقها میافتد. یعنی اگر آدم بهخودش مسلط نشد، فورا ازبین میرود. منظورم این است که به لحاظ روحی آدم مجبور است و وقتی آدممجبور است واقعا باید عشق، دوستداشتن، عاطفه و همه این چیزها را درگوشهای از قلبش نگه دارد و خودش را نوع دیگری نشان بدهد که غیر از آنیستکه در درونش هست. یعنی واقعا درون آدم یک چیز دیگر بود، ولی بیرون آدممیباید یک چیز دیگری جلوه میداشت. تنها همین را میتوانم بگویم، دررابطه با عشق و دوستداشتن، مخصوصا در آن دوره که گفتم، بالاخره دورانبحبوحه جوانی ما بود و ما مثل همهف خیلی سریع بههم پیوند خورده بودیم. دیگر بچهها هم همینطور بودند و اختصاصی ما دوتا فقط نبود. ولی باید جلوهظاهری را کنترل میکردیم.
پس یکطوری رفتارتان سیاسی بود؟
دقیقا. گفتم که، آنموقع آنقدر جوان بودیم که من واقعا نمیتوانم آن دورانرا تحلیل کنم. ولی الان که از من میپرسید، برای اولین بارست که در همینلحظه به آن فکر میکنم که واقعا چه چیزی باعث شد که آدم یک چنین حرفیبزند؟ خب فقط برای اینکه بگوید من قویام؟ بله! حتما همین بوده که وقتی آنروزنامه را به من میدهند و من هم آن حرف را میزنم. فقط بهخاطر همین است.
شاید آن روزنامه را میدهند به شما که شما بشکنید و شما میخواهید که ناکام بگذاریدشان.
دقیقا همین است، یعنی یکنوع مبارزه که آدم ناخودآگاه میکند، میدانید! یعنی بهجز این چیز دیگری نباید باشد. ولی خب یاد و خاطره و همهی اینچیزها که تا امروز هم همیشه با آدم است، مخصوصا یک چنین آدمهایی که هرروز می آیند روی آنتن و میروند.
خانم گرگین! چشمهای شما چه رنگیست؟
چشمهای من قهوهای متمایل به مشکی.
چون داشتمشعری از خسرو گلسرخی میخواندم، الان پیش چشمم است. میگوید که ابریشم سیاه ...
ابریشم سیاه دو چشمات خانه من است/ خانهای که در آن خواب میروم. یکچنین چیزی. من الان جلویم نیست، بله! میگوید:«ابریشم سیاه دو چشماتخانه من است/ خانهای که در آن خواب میروم و میمیرم». یک چنین چیزیباید باشد.
بله. ابریشم سیاه دو چشمات/ یادآور شبی زمستانیست/ من بیردا...
...بدون وحشت دشنه...
...شادمانه خواب میرفتم/ ابریشم سیاه دو چشمات خانه من است...
و خانهای که در آن خواب میروم و میمیرم.
و میمیرم...
و میمیرم. خیلی زیباست، بله؟
بله، خیلی زیباست. میخواستم بپرسم این شعر را برای چشمهای شما گفتند که خب دیگر تردیدی ندارم. برای چشمهای شما گفته...
این را دیگر واقعا نمیدانم چه بگویم... نمیدانم، شعرهای زیادی داردخسرو.پ مثل: «باید که دوست بداریم یاران/ باید که چون خزر بخروشیم/ فریادهای ما اگرچه رسا نیست/ باید یکی شود/ باید تپیدن هر قلب/ اینک سرود/ باید سرخی هر خون/ اینک پرچم/ باید که قلب ما سرود و پرچم ما باشد». اینیک شعرخیلی بلند است که در آن دوره خیلی طرفدار داشت.
این شعری که برایتان خواندم از این جهت چشمم را گرفت که یکخسرو گلسرخیای را ما میشناسیم که سیاسیست، میرود پشت تریبون دادگاهحرفهای داغ سیاسی میزند و بعد انگار پاردوکسی که هست بین آن حرفهایسیاسیاش و این شعرهای عاشقانه قبل از اینکه بیایم با شما صحبت کنم چندلحظه من را گرفت.
در این شعر... اسمش هم هست «ابریشم سیاه دو چشمات» میگوید: «بر تپههابایست/ پریشان کن/ اینک هجوم فاصلهها را/ ای آمده ز عمق فراموشی/ در منعقاب منقلبی هست/ که هرگز ز خستگی نرانده سخن/ هرگز نگفته: آری/ از منمخواه فرود آیم/ بگذار رویزردی بابک را/ هرگز بهیاد نیارند». همین استدیگر، بله؟
بله، بله.
بعد میگوید: «ابریشم سیاه دو چشمات/ یادآور شبی زمستانیست/ من بیردا/ بدون وحشت دشنه/ شادمانه خواب میرفتم/ ابریشم سیاه دو چشمت/ خانه مناست/ آن خانهای/ که در آن خواب میروم/ و میمیرم». البته من تکهای ازاینور خواندم و تکهای از آنور. چون جلویتان هست و دارید میبینید،احتمالا شعر بلندیست. بله میگفتید.
خب، این آدم سیاسی چطوری آنقدر عاشق بوده؟ چطور آن آدم عاشق اینهمه سیاسی بوده؟ آنهمه شاعر بوده؟ این را برایمان تعریف کنید.
راستش این داستان یک داستان شخصیست و ایکاش خودش میگفت. چون آن چیزی کهدر درون او میگذشت، شکافتناش برای من کمی مشکل است، آن هم الان، بعد ازاین سیوچندسالی که گذشته. خسرو با عنایت به پیشینه درخشان تفکریاش کههمان عشق به مردم بوده، خیلی آدم عجیبی بود، خیلی دوست داشت مردمش را. درهمین شعری که شما گفتید، میبینید همان قسمت اول، در همان ابریشم سیاه دوچشمت میگوید: در من عقاب منقلبیست/ که هرگز ز خستگی نرانده سخن/ هرگزنگفته: آری/ از من مخواه فرود آیم... اصلا هم عاشقانه است هم یکنوع نظمفکری در آن هست. همه کارش همین بود...
تا آنجا که بگذار روی زردی بابک را/ هرگز بیاد نیارند...
بله، بله. میخواهم بگویم دور از سیاست نیست این که: «در انزوا چه کسیخواب آفتاب دید/ تا من به انتظار بمانم/ کنار دریچه/ و درخیال بال کبوتر/ سقوط کنم میان سیاهی». یعنی شما به هر بیتاش که نگاه کنید، میبینید حرفیدارد. درست است که شما را دوست دارد و دربارهی چشمان آدمها میگوید یامحو یکعشق مشخص است، اما این عشقاش را جدا از آرمان درونیاش نمیداند وآرمانش هم مردمشاند. واقعا اینطور بوده. یعنی آنچیزی که شما دیدید و دردادگاهش هم گفت. یعنی واقعیتاش این بوده. از خسرو حرف زیاد دارم که اگرکتابی را که دارم درمیآورم بخوانید آنجا هم میبینید که واقعامیشناسیمش.
دارید کتابی در مورد خسرو گلسرخی منتشر میکنید؟
نخیر. یک چیزی اختصاصاً در مورد او ولی در مورد او هم نوشتهام.
زندگی خودتان؟
بله دیگر، تقریبا یک چنین حالتی. بله... همه چی باهم است. زندگی... همانزندگی که خودمان هم بهطور کلی در آن قرار گرفتهایم. ما، من، خسرو ودیگران. من نمیدانم این شعر قبل از اعدامش را هم دیدهاید که میگوید: «خون ما میشکفد در برف/ برف اسفندی/ خون ما میشکفد بر لاله/ خون ماپیرهن کارگران/ خون ما پیرهن دهقانان».
روزگار یک دختر جوان شاعر و نویسنده که با یک پسر جوان شاعر ونویسنده ازدواج کرده بعد از این اتفاق بزرگی که در زندگیش میافتد به چهسمت و سویی پیش میرود؟
منظورتان آن دخترخانم است؟
منظورم همین دخترخانمیست که الان دارم با او صحبت میکنم.
...که الان دیگر در سن...خب، زندگی من خیلی عوض شد، به دلیل... یعنی گاهیوقتها فکر میکنم به چه دلیل؟ به دلیل اینکه یک نام روی شانهام بود کههرجا میرفتم و... هنوز هم که هنوز است هرجا که اسم من باشد، اسم او همدنبالش هست اما هرجا اسم او باشد طبیعتا اسم من بهمیان نمیآید. نمیدانم، شاید اینطوری باشد.
من اولا تمام کارهایم را اگر خوانده باشید، چه شعرها چه مقالهها چهکتابها را همیشه به اسم خودم نوشتم، یعنی قبل از ازدواجم هم همینطوربود. وقتی من با خسرو آشنا شدم، به اسم خودم چیز مینوشتم، یعنی درهمهنشریات شعرها و کارهایم به اسم خودم بود.
عاطفه گرگین بودید و عاطفه گرگین ماندید؟
ماندم، یعنی میخواهم بگویم که همیشه میخواستم استقلال خودم را داشتهباشم. چون زن یک شاعر شدم، چون زن یک نویسنده شدم، دلیل این نیست که بایدتحت تاثیر کاراکتر او قرار بگیرم. به این دلیل سعی کردم که خودم باشم وخودم ماندم و تا حالا هم خودم هستم. اما بار خسرو گلسرخی همیشه به دوشمبوده، یعنی نتوانستم راحت زندگی کنم، در هیچ جا، در هیچ جا واقعا. هرجارفتم با انگشت نشانم دادند که این همان است، مثلا زن فلانیست. این هستکه... سخت بود، خیلی سخت بوده برایم، ولی مجبور بودم که تحملش کنم و هنوزهم دارم تحملش میکنم.
هیچوقت نخواستید فاصله بگیرید؟
من خواستم، ولی نگذاشتند. فاصله... منظورتان فاصله نامیست یا...؟
فاصله عاطفی، فاصله نامی.
فاصله عاطفی که خودبخود بوجود میآید، یعنی وقتی که شما ۳۰سال هیچ رابطهکلامی، نگاهی، نشست و برخاست با کسی نداشته باشید، فقط یک خاطره برایتانمیماند. درست است؟ خاطره هست. البته احترام، عشق و خاطره وجود دارد و ایناحترام همیشه هست. مخصوصا که من فرزندی از او دارم. آدم مگر میتواند چنینکسی را فراموش کند، آنهم وقتی همسرش بوده و پدر فرزندش؟ ولیفاصلهگرفتن... من دقیقا منظورتان را نمیدانم، چه نوع فاصلهای؟
زندگی مستقل از سنگینی نام خسرو گلسرخی؟
من فکر میکنم تمام دوران زندگیام سعی کردهام مستقل باشم. واقعا مننبودم که بخواهم زیر سایه او زندگی کنم و همانطور که به شما گفتم، من همهکارهایم را حتی به اسم خودم مینوشتم. یعنی نوشتههایم و همه زندگیام بهاسم خودم بوده. ولی سایه او بوده دیگر، یعنی خب آدم کمی نبود که مثلا بهشکلی از خاطرهها برود بیرون. اگر از خاطره مردم رفته بود بیرون، شایدبرای من آسانتر بود. ولی چون در ذهنها بود، این حضور او باعث میشود کهمن محدود باشم. من نخواستم. این را آن شرایط، شرایطی که ایجاد شده بودبرایم بوجود آورده بود.
و شما هم، هم پای شرایط پیش رفتید؟
من هر کاری کردم، یعنی واقعا هر کاری کردم که بتوانم جدا کنم خودم را ازاین شرایط، یا نگذاشتند یا نشد و یا نتوانستم. میدانید! یعنی واقعا منزنی هستم که خیلی معقتد به استقلالم. در همان دوران کم زندگیمان هم خسروگلسرخی میدانست که من یک آدم مستقل هستم به لحاظ ذهنی و اصلا کارماینطوری بود. هیچوقت هم نه ایرادی داشت و نه اشکالی، چون بالاخره او همیک آدم روشنفکر پیشرو بود و نمیتوانست نظر دیگری داشته باشد. هر اتفاقیافتاد، بعد از نبودن او بود. یعنی این گرهای که به زندگی من زده شد، بهاین دلیل بود که او رفت و این رفتن باعث شد که... خب بالاخره من اول تحملکردم و این تحمل برای احترام، یاد و همه این چیزها بود. و بعد سالهاگذشت، گذشت و دیدم همینطوریست. حالا هم که دیگر به اوج رسیده، منهمینطوری باز ماندهام. یعنی من واقعا بعد از رفتن او تنها ماندم،میدانید؟ و یا خواستند تنها نگهام دارند. این دوتا در هر صورت هر دوهستند، نمیدانم کدامش را بپذیرم. ولی میگویم، در ارادهی من نبود کهبتوانم کاری بکنم.
خسرو گلسرخی برای ابریشم سیاه دو چشمهای شما این شعر را گفتهو شعر قشنگی هم گفته. شما از شعرهایتان که برای خسرو گلسرخی گفتهاید،چیزی برای ما میخوانید؟
یک شعر کوتاه هست، تازه درآمده. شعر کوتاه باشد یا بلند؟
فرقی نمیکند. هر شعری که شما فکر میکنید مناسب است. فکر کنیدالان در یک مشاعره، وقتی که خسرو گلسرخی آن شعر را برای شما خوانده، شمامیخواهید متقابلا برایش شعری بخوانید.
من یکیـ دوتا شعر کوتاه برایتان میخوانم.
میشنویم.
بیا نگاه مرا پر کن/ از ملایمت عشق/ از نم باران/ از ایثار/ در عبور باد.
یک کار خیلی کوتاهتری دارم که همانموقعها گفتم:
خیس/ خیس/ خیس منم/ خیستر از باران.
یک کار دیگری هم دارم که میگویم:
من یک زنم/ و عاشقوار میگذرم/ برای تو نغمه میخوانم/ گیاهان میدانند/ برگ و باد میسراید/ نسیمی سرد در انتشار روز/ سوداگران دلگیر را/ بهسویزمین پرتاب میکند/ زمین به دست شورشگران/ دیگر زمین نیست/ و آفتاب ازهراسی داغ میسوزد/ سپیدارها در دستان من شکوفه میدهند/ که در خیالدستهای من/ درخاک ریشه دواندهاند.
رادیو زمانه