تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 130 اولاول ... 345678910111757107 ... آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 1297

نام تاپيک: معرفي كتاب هايي كه خوانده ايم

  1. #61
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    درباره "گرگ بیابان" اثر هرمان هسه


    منتقدی دربارهء این اثر می نویسد: " جوهر کلام رسالهء گرگ بیابان، نظریهء سه درجهء آگاهی است: طبقهء متوسط فقط می خواهد خودش را حفظ کند. از آزمایش سخت و موضع گیریهای مطلق پرهیز می کند. جریان میانی و بینابین دو بی نهایت را دنبال می کند. آرامش و راحتی را در حساب های بانکی، پیوندهای محکم فامیلی و حمایت قانون و نظم می داند. برای هاری سمبل طبقهء متوسط خانه است: خانهء مرتب، آرام، پاکیزه، راحت و قابل احترام. آنتی تز این خانه، عالم اسفل است. عالمی که هاری در آن از راه تجربه تحصیل دانایی می کند. به احتمال بسیار دیکتاتورها بر آدم های محترم و ترسو حکومت می کنند. زیرا آنها هستند که " اکثریت را جانشین قدرت، قانون را جانشین زور، و مراجعه به آراء را جانشین مسئولیت نموده اند." (1)

    تنها گرگ بیابان است که می تواند طبقهء متوسط را در مقابل همین طبقه حفظ و حراست کند. گرگان بیابان همان روشنفکران هنرمند دارای معنویت و علم و سیاست هستند، که تعقلی همانند آگاهی فناناپذیران دارند.{ آگاهی نوع سوم } با این وجود آنها پسران و دختران طبقهء متوسط هستند و چنان اسیر وحشت های طبقهء خویش شده اند که بر این باورند که از میان بردن تصورات موروثی شان در خویشتن " انتحار" است! استدلال آنان این است که انگیزهء دست زدن به تجربهء خطرناک که سرانجام بصیرت فناناپذیران را برایشان به ارمغان خواهد آورد، وسوسهء گرگ درونی یا هوس های حیوانی پست است ولاغیر.(2) درست است که نظریات آنها دربارهء فناناپذیری می توانست آنها را در عداد رهبران متنفذ طبقهء متوسط درآورد، با این وجود بسیاری ( مانند هاری ) از کشمکش بین این دو خواهش عاجز شده اند. خواهش میان ماندن و سرکردن، و خطرجویی مردن جسمانی یا روحانی برای یک زندگی متناسب و با ربط که در هیچ جای جامعه نمی توان یافت...

    فناناپذیران دارای آگاهی پایهء سوم ( آگاهی سیذارتایی ) می باشند. در واقع انسان دارندهء یک خویشتن یا دو خویشتن نیست. بلکه دارندهء بی نهایت خویشتن است! از آنجا که هاری کوشش دارد یک خویشتن خود را معدوم کند احمقی مضاعف است! { چون } 1- انسان دو بعدی، یک پله از جهت تکامل بالاتر از انسان تک بعدی طبقهء متوسط است. 2- یک راه رسیدن به وحدت شخصیت، توسعه دادن آن است. هم از طریقهء تجربهء خوش و هم از راه تجربهء تلخ. که نه تنها دو خویشتن، بلکه خویشتن های بی نهایت را شامل می شود که در هماهنگی کامل می باشند. آن وقت خویشتن کل هستی می شود. عده ای به تازگی این تز " هزار خویشتن " را در صورت قدیسین و گناهکاران آزاده ای می بینند که با حدت و شدت، بدون توجه به مصیبت، گوشه گیری، انکار نفس، و مرگ به دنبال مطلق اند. بعضی از آنها مثل سیذارتا، به خاطر " توانایی مردن داشتن " و قدرت عریان کردن خویش و تسلیم دائم خویشتن، فناناپذیر شده اند."

  2. #62
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    درباره " برادران کارامازوف" اثر داستایوفسکی"


    برادران کارامازوف [Brat’ja Karamazovy]. رمان فئودور میخایلوویچ داستایفسکی (1) (1821-1881)،‌که در سالهای 1879-1880 منتشر شد. این رمان مهمترین اثر این نویسنده بزرگ روس است که هرچند از« جنایت و مکافات» از نظر ساخت نازل‌تر باشد، دارای آنچنان قوت و شدت دریافت و تحلیلی است که آن را به شمار یکی از باارزش‌ترین دستاوردهای ادبیات اروپایی نیمه دوم سده نوزدهم درمی‌آورد. طرح این اثر در ذهن نویسنده می‌بایست نخستین بخش زندگینامه مشروحی باشد مختص آلیوشا، جوانترین فرزند از میان برادران کارامازوف. داستایفسکی قرار بود از روایت سرگذشت دوران نوجوانی آلیوشا، چارچوبی ساخته که تکوین وقایع برجسته دوران سالمندی او را بازنمایاند. لیکن سرگذشت ماهیگیری بزرگ، که داستایفسکی پاره‌ای از طرحها و یادداشتهای آنها را محفوظ داشته است، ناتمام ماند. رمان برادران کارامازوف در وضع موجود به صورت وقایع‌نگاری ناقصی به نظر جلوه می‌نماید که داستان کینه شدید برادران کارامازوف را نسبت به پدر، در چارچوب یکی از شهرهای کوچک روسیه، روایت می‌کند. خانواده کارامازوف ها مرکب است از فیودور سالخورد، میتیا، ایوان و آلیوشا، فرزندان مشروع، و سمردیاکوف (2)، فرزند نامشروع او. سمردیاکوف که قربانی معایب موروثی گرانی است، هرزه‌خویی است وقیح که همچون خدمتکار در خانه پدر به سر می‌برد و برای تربیت دیگر فرزندان سرمشقی نامبارک است. آلیوشا یگانه فرزندی است که هرچند گاهی بذرهای «جنون جنسی» کارامازوفها در او جوانه می‌زند، ظاهراً از عیوب پدری معاف است؛ وی در سایه زوزیم (3) کشیش پیر و در جوی به شدت دینی پرورش یافته است. ستوان میتیا، برادر ارشد، جوانی است سریع‌التأثر و سرشار از عواطف افراطی و متضاد: وی مغرور، سبع و سنگدل، شهوی و در عین حال جوانمرد و مستعد برای ابرازدفعی نیکی و فداکاری است. میتیا عاشق کاتیای زیبا، دختر مافوق خویش است و چون خبر می‌یابد که پدر او مبلغ کلانی از صندوق هنگ اختلاس کرده، به کاتیا می‌گوید که حاضر است این پول را در اختیار او بگذارد و پدرش را نجات دهد، به شرطی که خود او به سراغ آن بیاید و مقصوداو خوار کردن دختر است. با این همه، چون کاتیا می‌آید، وی دستخوش هیجان گشته ازدنائت خویش وحشت می‌کند؛ آنگاه مبلغ موعود را، بی‌آنکه از وی چیزی توقع کند، به او واگذار می‌کند. پس ازچندی، هرچند این دو نامزده شده‌اند، میتیا پی می‌برد که کاتیا تنها از سر ترحم و حق‌شناسی او را دوست داد. خود او نیز دیری نمی‌گذرد که با عشقی تازه و صرفاً شهوانی نسبت به گروشای زیباروی (گروشینکا) منقلب می‌گردد. وی زنی است هوس‌باز و بی‌وفا و بااراده که فیودور سالخورده نیزاو را دوست دارد. ایوان، به خلاف برادرش میتیا، موجودی است ظریف طبع، که با انکار عشق به خدا ونوع‌دوستی، شدیدترین بدبینیها را در دل خویش پرورده است؛ هرچند سابقه ایمانی در کنه ضمیر او وجود دارد. وی کاتیا را که از جهت همین پیچیدگی طبع به وی شبیه است، دوست دارد؛ لیکن پذیرش این عشق را از خود دریغ می‌کند؛ کاتیا نیز، بی‌آنکه خود التفات کند، به سوی او کشانیده می‌شود. این عشق در وجود مرد جوان نفرت و کینه‌ای پنهانی نسبت به برادرش میتیا، که روزی دختر جوان را رها می‌کند، پدید می‌آورد. سمردیاکوف مصروع و فاسد که از پدرش، پدری که او را خدمتکار ساخته، متنفر است و چون اصلاً احساس مسئولیت نمی‌کند مستعد ننگین‌کاری است، به نوعی نمایشگر فرجام ونتیجه نهایی نظریه‌های کَلْبی صفتانه نابرادری خود ایوان است.

    این روابط پیچیده و آشتی‌ناپذیر محور رمان‌اند. با این همه، کینه و نفرت نسبت به پدر سالخورده نوعی پیوند میان این سه برادر پدید می‌آورد. فیودور پیر برای میتیا رقیب عشقی، در نظر ایوان موجودی حقیر و نفرت‌انگیز و به چشم سمردیاکوف کارفرمایی سخت‌گیر و به دیده این هرسه، پیش از هرچیز، کسی است که پول یعنی چیزی دارد که آنها ندارند. پدرکُشی، که میتیای هیجان‌پذیر و تندمزاج، هرچند عمیقاً عاطفی، توان دست زدن به آن را ندارد، در کنه ضمیر بی‌احساس ایوان نقش می‌بندد. سمردیاکوف با آینده‌بینی ناشی از بیماری‌اش ته دل ایوان را می‌خواند و به اضمار و ابهام آرزوی نهانی برادرش را بیان می‌کند. ایوان وانمود می‌سازد که به هیچ روی بازتاب اندیشه شخص خود را در سخنان سمردیاکوف بازنمی‌شناسد و آن بدبخت را بدان سوق می‌دهد که دست به کار شود. با این همه،‌چون سمردیاکوف پدرش را می‌کشد، میتیا است که متهم به قتل می‌شود؛ چون همه ظواهر امر به ضد او گواهی می‌دهند. سمردیاکوف، اندکی پس از جنایت، خودکشی می‌کند. در واپسین لحظات، که ناگهان از رخوت روحی شگفتی بیرون آمده و دچار هذیان عجیب و غریبی شده است، در صدد نجات میتیا برمی‌آید. لیکن میتیا به زندان با اعمال شاقه محکوم شده است. رشته داستان ناگهان گسسته می‌شود و سرنوشت چهره‌های اصلی رمان را به حال تعلیق می‌گذارد. آلیوشا، که در طرح ذهنی اولیه نویسنده می‌بایست قهرمان اصلی باشد، در حقیقت نقش تماشاچی را ایفا می‌کند. آلیوشا،نوجوانی که در حمایت ایمانی پرفروغ و در غایت حسن نیت با زندگی روبرو می‌شود، اعترافات برادران خود را، یکی پس از دیگری می‌شنود. لیکن، هرچند فاجعه‌های زندگی آنان را درمی‌یابد، به هیچ روی موفق نمی‌شود به آنان کمک کند. و چون متعاقباً وجود خویش را وقف کارهای نیک می‌سازد، این ابتکار خوش‌فرجام‌تر از کار درمی‌آید. بدین سان است که وی نایل می‌شود گروهی از جوانان را به گرد خود فراهم آورد که با فداکاری خود موفق می‌شوند به یکی از یاران خود که دچار بیماری مهلکی است راحتی و آسایش معنوی ارزانی دارند. در پی آن، بار محنت خانواده دردمند او را نیز سبک می‌سازند؛ و روایت این خوان رمان با سرود ایمان همین کودکان، که سخت همبستگی و یگانگی یافته‌اند، پایان می‌یابد.

    این رمان نمونه آن چیزی است که در دوران افول ناتورالیسم، «رمان افکار» خوانده شد و صحنه نمایش اضطرابهای روح اروپایی گردید. داستایفسکی در هیچ‌یک از آثار دیگر خود به این خوبی نشان نداده است که ادبیات باید برای آشکار ساختن مسائل بی‌شماری به کار رود که برآدمی بار شده‌اند، بی‌انکه در دل به وجود آنها اذعان کنیم یا جرئت مقابله با آنها را داشته باشیم. برادران کارامازوف در مجموع تحلیل مشروح نفسانیات انسانی از دیدگاه اخلاقی محض است. میتیا از این عقیده چنین عبارت می‌کند: «دل آدمی چیزی جز نبردگاه خدا واهریمن نیست.» در حقیقت، ثنویت پرعمقی برسراسر داستان بال‌گستر است. از سویی، شاهد آلیوشا هستیم، شاهد آفریده‌ای بهره‌ور از رحمت فطری لیکن نه معاف از مواریث پدری؛ از سوی دیگر،‌ سمردیاکوف جای دارد که سراپا قانقرازده و پاک محروم از حس مسئولیت است؛ لیکن با این همه، مستعد آنکه در آخرین لحظات به غایت پوچی و هیچی خود پی می‌برد و به خودکشی کشیده شود. میان این دو قطب، میتیای پرحرارت و ایوان شکنجه دیده جای دارند؛ یکی اساساً انفعالی و دیگری خیالبافی دیوانه و درمان‌ناپذیر، لیکن هردو به یکسان فاقد کارایی. فاجعه زندگی آنان سرانجام از خود آنان فراتر می‌رود. کار میتیا به آنجا می‌رسد که قادر به فایق آمدن بر اوضاع و شرایط نیست؛ شرایطی که در آغاز مایه درد و رنج یأس‌انگیز وی می‌شوند و سپس وی را ناگزیر از تحمل پی‌آمدهای جرمی که از او سر نزده است می‌سازند. فاجعه زندگی ایوان بر اثر انتزاع و جنون فکری از وی فراتر رفته است به حدی که دیگر برای بیان درد خود وسیله‌ای جز خواندن یکی از نوشته‌های خویش، که در رمان مندرج است، نمی‌یابد. نام این نوشته افسانه‌ای، «مفتش اعظم عقاید» است: ایوان چنین خیال می‌بندد که مسیح به میان آدمیان بازگشته است و یکی از مأموران اسپانیایی تفتیش عقاید درباره وی داوری می‌کند و به این جرم محکومش می‌سازد که آدمیان بیش از آن ضعیف و خسیس و حقیرند که برحسب احکام او زندگی کنند. نجات‌دهنده خواهان آن است که آدمیان عشقی که آزادانه پذیرفته شده باشد در دل داشته باشند؛ لیکن برای رمه انسانها باری از بار آزادی گرانتر نیست. مفتش اعظم کار مسیح را «تصحیح» کرده است: قدرت و معجزه و مرجعیت را به جای ایمان به عشق و آزادی نشانده و از این راه بر گردن عاصیان بینوا طوق بندگی افکنده است. لیکن، در عوض، زندگانی آرام و معاف از محرومیت برای آنان تأمین کرده است. هرگاه مسیح رسالت خود را از سر می‌گرفت، این آرام و قرار گرفته می‌شد: از این‌رو وی محکوم به ارتداد خواهد بود. مسیح به سخنان هراس‌انگیز و روشن‌بینانه مفتش عقاید جواب نمی‌دهد. بلکه «در عین سکوت به پیرمرد نزدیک گشته بر لبان بی‌خون نود ساله‌اش بوسه می‌نهد؛ آن مرد، که در جا خشکیده است، دروازه زندان را به روی مسیح می‌گشاید».

    جوهر رمان برادران کارامازوف در همین افسانه نهفته است:‌ جلوه عشقی که در این افسانه مستتر است- عشقی که در دل زوزیم سالخورده وآلیوشا مملو است- اساساً جنبه عرفانی دارد. این افسانه از آن جهت بسیار مهم است که دو نیروی فایق در نفس داستایفسکی را می‌نمایاند: از سویی، ایمان به نیکی پنهان در فطرت آدمی، آن نیکی که صورت مسیحایی همبستگی بی‌حد و مرز انسانی بروز می‌کند؛ از سوی دیگر، علم به وجود شقاوتی انسانی که پیوسته به راندن آدمی به سوی غرقاب گرایش دارد. با این تلقی کاملاً پاسکال‌مآبانه- چیزی بیش از آنچه بتوان سایه‌ای نسبتاً نحس و نامیمونش خواند- با هم درمی‌آمیزند و این دو عامل چندان خلط می‌شوند که تمیزشان از یکدیگر دشوار است. در این بازی پنهانی، که نیکی و بدی در یکدیگر رخنه می‌کنند و در کارگردانی این عناصر، بدان‌سان که ناچیزترین پندار یا کردار بازیگران اصلی، بازتاب آنها باشند، می‌توان یکی از انگیزه‌های اساسی فلسفه وهنر داستایفسکی را بازشناخت و مقصود از بسط و پرورش بعدی این رمان، که حاوی سرگذشت آلیوشا در زمان اعتکاف او در صومعه‌ای است، اثبات پیروزی وضع عرفانی است بر منطق غیرانسانی ایوان و ثنویت ذاتی آدمی-وضعی عرفانی که با نشان اخوت و صلح کل شاخص می‌گردد. داستایفسکی نیز همواره تلاش داشت به همین اخوت و صلح کل برسد بی‌آنکه، به خلاف تولستوی، هرگز بتواند آن را در دستاورد هنری خود

  3. #63
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    گزبده هایی از رمان "خرمگس"

    آرتوردرکتابخانه سمیناری1علوم الهی پیزا2 نشسته بود وتوده ای ازمواعظ خطی را زیرو رو می کرد,یکی از شبهای گرم ژوئن بود,پنجره ها کاملا بازو کرکره ها برای خنکی هوا بسته بود.کانن3 مونتانلی پدر روحانی ومدیرسمیناری،لحظه ای ازنوشتن بازایستاد ونگاهی مهرآمیزبه سری که با موهای سیاه براوراق خم شده بودانداخت: کارینو4نتوانستی پیدایش کنی؟مهم نیست بایدآن رادوباره بنویسم،ممکن است پاره شده باشد ومن بیجهت تو را این همه نگاه داشته ام.صدای مونتانلی نسبتا ً آرام اماعمیق وپرطنین بود،وچنان زنگ گوشنوازی داشت که گیرایی خاصی به کلامش میبخشید. صدایش همچون صدای سخنرانی مادرزاد تا حدامکان غنی ازتحریربود وهرگاه که باآرتور سخن می گفت لحنی نوازشگرانه داشت.
    - نه پدر5 باید پیدایش کنم,مطمئنم که آنرا همین جا گذارده اید،شما دیگرنمی توانیدعین آنرابنویسید.
    مونتانلی همچنان به کارخودادامه داد.سوسک زرینبالی بیرون ازپنجره به طوریکنواخت وزوز می کرد و فریاد کشدار وغم انگیزمیوه فروشی درخیابان طنین می افکند: فراکولا6!فراکولا!- پیدایش کردم،درباره شفای مجذوم7.آرتورطول اتاق را با قدمهایی نرم که همیشه اهالی خانه را خشمگین می ساخت پیمود.وی قامتی کوتاه واندامی باریک داشت وشباهتش به یک ایتالیایی به سبک پرتره های قرن شانزده،بیش ازیک جوان انگلیسی ازطبقه متوسط دردهه سوم قرن نوزده بود.دراوهمه چیز،ازابروهای کشیده ودهان ظریف گرفته تا دستهاوپاهای کوچکش،بی نهایت خوش تراش بود. اگربیحرکت می نشست امکان داشت با دختربسیارزیبایی که به هیئت مردان درآمده است به اشتباه گرفته شود،اماآنگاه که به حرکت درمی آمد،چابکی انعطاف پذیرش پلنگ دست آموز و بی چنگالی را به خاطر می آورد.
    - راستی همان است؟آرتور بی تو چه می کردم؟همیشه چیزهایم گم می شد،خوب اکنون دیگرچیزی نمی نویسم.برویم به باغ تا اشکالت را رفع کنم.کدام نکته را نفهمیده ای؟...


    اواخر شب که به فلورانس بازمی گشتند،مارتینی از او پرسید:خوب،مادونا درباره خرمگس چه فکر می کنی؟هیچگاه رفتاری بیشرمانه به آن شکل که او این زنگ ینوا را دست انداخت دیده بودی؟
    - منظورت در مورد دختر رقاصه است؟
    - آری،خرمگس سینیورا را متقاعد ساخته بود که آن دختر ستاره فصل خواهد شد.سینیورا گراسینی به خاطر یک فرد مشهور همه کار می کند.
    - به نظر من این عمل نامنصفانه و دور از صمیمیت بود.این کار گراسینی ها را در وضعیت ناگواری قرار داد،نسبت به خود دختر نیز چیزی کم از ظلم نبود.من اطمینان دارم که او خود را ناراحت می دید.
    - با خرمگس صحبت کردی،این طور نیست؟درباره او چه نظری داری؟
    - سزار نظرم این است که اگر دیگر هیچگاه او را نمی دیدم بسیار خوشحال می شدم.هرگز کسی را تا این اندازه خسته کننده ندیده ام،در عرض ده دقیقه مرا دچار سردرد کرد.مانند یک دیو بیقرار و انسان نماست.
    - می دانستم که از او خوشت نخواهد آمد.حقیقت را بخواهی من هم از او خوشم نیامد.مثل یک مارماهی غیرقابل اعتماد است،من به او اعتماد ندارم.

  4. #64
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    مرسی از توضیحاتتون
    من واقعا قصدم این نبود که این همه توی زحمت بیفتید و یک نقد کامل بکنید یک توضیح کوتاه مثل توضیح راجع به رمان قصر کافی بود
    بازم مرسی

  5. #65
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    خواهش میکنم. قابلی نداشت.

  6. #66
    اگه نباشه جاش خالی می مونه aftabkhanom's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    374

    پيش فرض

    رمان پر اثر ماتيسن

    داستان عشق يك مرد ...

  7. #67
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    رمان پر اثر ماتيسن

    داستان عشق يك مرد ...
    توضیحش کم نیست؟!

  8. #68
    آخر فروم باز MAXXX's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    1,990

    پيش فرض

    به طور خلاصه در مورد یه مامور بیمه است که زندگی سرد و یکنواختی داره تا اینکه با بیوه ای که شوهرمرحومش مشتری آنها بوده آشنا میشه و این آشنایی منجر به عشقی آتشین میشه که نتیجه ای جز بدبختی مرد نداره
    راستش من اینو وقتی 16 سالم بود خوندم و عاشق رمانش بودم ولی الان اصلان باهاش حال نمیکنم نمیدونم شاید چون دیگه تو اون حس وحال نیستم به نظرم در مورد مسایل بی ارزشی بحث میکنه

  9. #69
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    یک کتاب دیگه هم "یک مشت تمشک " نوشته اینیاتسیو سیلونه بود .
    در مورد حذب کمونیست در ایتالیاست این که چطور یک حذب از هدف خودش دور می شه و جایی که به زور حرفهایی را از دهن استلا بیرون می کشن و هر چی می خوان تعبیر می کن خیلی قشنگ از نحوه اعتراف کشی اونها حرف زده
    روند داستان یک کم کنده شاید یا شاید اسامیش نامتعارفه اما مفهومه خیلی قشنگی داره

  10. #70
    آخر فروم باز MAXXX's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    1,990

    پيش فرض

    یک کتاب دیگه هم "یک مشت تمشک " نوشته اینیاتسیو سیلونه بود .
    در مورد حذب کمونیست در ایتالیاست این که چطور یک حذب از هدف خودش دور می شه و جایی که به زور حرفهایی را از دهن استلا بیرون می کشن و هر چی می خوان تعبیر می کن خیلی قشنگ از نحوه اعتراف کشی اونها حرف زده
    روند داستان یک کم کنده شاید یا شاید اسامیش نامتعارفه اما مفهومه خیلی قشنگی داره
    سلام
    اینو گفتی یاد شاهکار مزرعه حیوانات افتادم که در اون ما سیر تحول شوروی کمونیستی رو از یه نظام مردمی به نظام دیکتا توری در یک مزرعه!!! شاهدیم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •