فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :نه اثري از فرمانده كلي باقي مانده و نه از فرمانده گور .
آيا بايد اين جنگ احمقانه رو ادامه بدهيم ؟
آخه ، كشتن و مردن حال و روزي براي آدم باقي نمي ذاره .
فرمانده گور گفت : حق با شماست .
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
امروز مي توانيم به كنار دريا بريم
و تو راه چند تا بستني هم بخوريم .
فرمانده كلي گفت : فكر خوبيه .
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
تو ساحل يه قلعه شني مي سازيم .
فرمانده گور گفت : آب بازي هم مي كنيم .
فرمانده كلي گفت : پس آماده شو بريم .
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
اگه دريا طوفاني باشه چي ؟
اگه باد شنها رو به هر طرف ببره ؟
فرمانده كلي گفت : چقدر وحشتناكه !
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
من هميشه از درياي طوفاني مي ترسيدم .
ممكنه غرق بشيم .
فرمانده كلي گفت :
آره شايد غرق بشيم . حتي فكرش هم ناراحتم مي كنه .
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
مايوي من پاره است .
بهتره بريم سر جنگ و جدال خودمون .
فرمانده گور گفت :موافقم .
بعد فرمانده كلي به فرمانده گور حمله كرد ،
گلوله ها به پرواز در آمد ، توپخانه ها به غرش .
و حالا متاسفانه ،