دوستان خلاصه داستان را ( الیته با کاملش فرق زیادی ندارد ) را براتون اینجا میزارم ... مطالعه کنید و برداشتتون رو بگید ! شاید بنظر بعضی ها واضح باشه اما دوست دارم نظرتون رو بدونم ...
مردی روستایی قصد ورود به [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] را دارد اما جلوی قانون دربانی ایستاده است. مرد از دربان میپرسد که آیا ممکن است هیچگاه وارد شود. دربان در پاسخ میگوید: «ممکن است، اما فعلاً نه» دربان به مرد میگوید که از هر تالار به تالار بعدی دربانهایی دم هر در ایستادهاند، یکی نیرونمد تر از دیگری؛ و قیافهٔ دربان سوم به قدری هولناک است که من خودم تاب دیدنش را ندارم. مرد سالیان آزگار پشت در منتظر میماند تا اجازهٔ ورود بگیرد و دست از همهٔ داراییهایش میکشد به این امید که به دربان رشوه بدهد. دربان همه را میپذیرد ولی با گرفتن هر پیشکشی میگوید: «این را فقط از این جهت میگیرم که احساس نکنی کاری را فرو گذاشتهای.» در دوران پیری که زندگیاش به پایان نزدیک میشود تمام تجربیاتش به صورت یک سؤال خلاصه میگردد. دربان را فرا خوانده و از او میپرسد: «همه میکوشند به قانون دست یابند؛ پس چطور میشود که در همهٔ این سالها جز من هیچکس به طلب ورود نیامده؟» دربان در گوش مرد فریاد میزند: «جز تو هیچکس نمیتوانست به اینجا راه یابد، چون این در تنها برای تو بود. حالا میروم و می بندمش.»