هرچه شعر عاشقانه هست را می خوانم
هرچه می خوانم بیشتر به عظمت عشقم
نسبت به تو
پی میبرم
چرا که عاشقانه ترین شعرها
در بیان احساسم
نسبت به تو
حرف کم می آورند
هرچه واژه دارم را
از پس ذهنم روی کاغذ می آورم
می خواهم عاشقانه ترین ها را
بسرایم
برای تو...
هرچه شعر عاشقانه هست را می خوانم
هرچه می خوانم بیشتر به عظمت عشقم
نسبت به تو
پی میبرم
چرا که عاشقانه ترین شعرها
در بیان احساسم
نسبت به تو
حرف کم می آورند
هرچه واژه دارم را
از پس ذهنم روی کاغذ می آورم
می خواهم عاشقانه ترین ها را
بسرایم
برای تو...
ستاره شبم تویی
نغمه ی هر شبم تویی
دلیل اشک بی صدام
دلیل عشق من تویی
چندوقتی است که من سرگردان
پی آرام دلم، عشق دلم ،روز وشب،میگردم
چند وقتی است دلم زخم شده
پی مرهم بهر این کاری زخم، روز وشب،میگردم
معشوقم چشمانی سیاه دارد..به رنگ شب...
هیچگاه به من نگفت عاشقم است..به من گفت دوستم دارد و نمیداند چقدر...
معشوقم موهایش هم به رنگ شب است..سیاه سیاه..با دو تا سفید..
او چندین و چند بار از من دلگیر شد ولی هیچ به من نگفت..
معشوقم دلی به روشنی آسمان دارد...دلی به سفیدی برف..به زلالی چشمه...
او دلم را چندین و چند بار شکست ولی...چسب نیز همراهش بود...
معشوق من دوست داشتنی ترینم است...معشوق من معشوقم است...
تو آمدی...چه دیر...
دلم شکست...چه زود...
تو رفتی..چه زود...
دلم مُرد..چه دیر...
گاهی وقتها احساس میکنم دارم از درون خرد میشم.گاهی وقتها دوست دارم فریاد بزنم ولی نمیدونم چی رو باید فریاد بزنم...تو دنیایی که همه کر شدن برای شنیدن حرفهام، حرف زدن بی معناست...فریاد زدن هم همینطور...
گاهی وقتها دوست دارم وقتی می خوابم دیگه بیدار نشم...گاهی وقتها قبل از خواب وصیت نامه م رو به روز میکنم....
گاهی وقتها خدا رو حس میکنم..حس میکنم زیر نگاهشم..یه نگاه پر از حرف..پر از حرفایی که همیشه خواستم نشنوم....
گاهی وقتها از خودم می پرسم: که چی؟ این همه تلاش می کنی که چی بشه؟ و این همه تنبلی میکنی که چی بشه؟
اصلاً زندگی می کنی که چی بشه؟..و مثل همیشه خودم رو بی جواب میگذارم...تا یه روز جوابش پیدا بشه.
گاهی وقتها احساس میکنم، فقط همین..هیچ حسی که بتونم بیانش کنم و یا اسمی روش بگذارم نیست..گاهی وقتها فقط احساس میکنم....
گاهی وقتها....
بیا که دیگر زندگی بی تو ندارد معنا
بیا که دیگر مردم از این انتظار بی پهنا
بیا مرا ببر، بیا مرا ببر تا عمق رویا
عاشقان را دست در دست میبینم
فارغ ز همه دنیا و آدمها
عشق بازی می کنند
از خودم می پرسم:
آنها چه تعبیری ز خوشبختی کنند؟
از خودم می پرسم:
این دو عشق و عاشقی را
تا کجا معنا کنند؟
تا مرگ؟
تا پس از مرگ؟
من چرا عشق را
با مرگ عاشق نابتر میدانم؟
من چرا اینگونه ام؟
من چرا عشق دل خود را
از همه پاک تر میدانم؟
من چرا بین عشق و هوس
یک دیوار بلند ساخته ام؟
من چرا از خودم میپرسم این ها را؟
آری...
سوالهای کودکانه دلم را
پشت گورستان ذهنم
روی قبلیها
خوب دفن میکنم
تا کسی پیدا شود
روز رستاخیز ذهنم را
روی تقویم دلم
خط بزند....
رو به روی آینه ایستاده ام...
هنوز جوانم...
صدایی از درونم می شنوم:
کور خوانده ای؛
تو،
داری از درون...
پیر می شوی...
دخترک راضی بود...
راضی به تقدیری که برایش رقم خورده بود...
در تاریکی...روزها را شب می کرد...
و شب ها را...روز
- تقدیر را تو رقم می زنی...خودِ خودِ تو...
دخترک، تردید کرد...
آیا می شد؟ آیا می شد دیگر اینگونه نباشد؟
دیگر خودش هم از این سکوت و تاریکی به جان آمده بود...
دیگر خودش هم...خود دخترک هم ناراضی شده بود...
پنجره را گشود...
آرام آرام به نسیم اجازه وزیدن داد...
نور دخترک را در بر گرفت...و او آرام زمزمه کرد:
سلام زندگی...
لغزش اشک را بر گونه هایش حس کرد...اشک های که اشک بی کسی نبودند..اشک غم نبودند...
اشک هایی که وجود سرد دخترک را گرم کرد...
این...از هر رویایی؛ رویایی تر بود...
- تولدت مبارک...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)