تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 9 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 86

نام تاپيک: رمان نوشته خودم به نام : غمها ، شادی ها ، سختی های زندگی و عشق سوفیا

  1. #1
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض رمان نوشته خودم به نام : غمها ، شادی ها ، سختی های زندگی و عشق سوفیا

    در حالی که پرتوهای نور خورشید زمستان از لا به لای پرده نیمه کشیده اتاق سرد آنقدر با سماجت روی صورت سوفیا می تابید که چشمان او را وادار به باز کردن می کرد وی سرش را زیر پتو پنهان می کرد که مبادا نور تابیده شده او را مجبور به بیدار شدن کند آنقدر هوا سرد شده بود که دلش نمی خواست جای به آن گرمی را رها کند روزها و شبهای سردی برای شهر کارلین بود شهری بسیار کوچک به وسعت یک دهکدۀ بزرگ در جنوب ایالت نوادا با خانه هایی از جنس چوب که صدها درز و سوراخ در بدنه فرسوده خود جای داده بودند و به زحمت گرما را چند لحظه در خود نگه می داشتند با جاده هایی نیمه خاکی که دیگر دراین سرما و بارش رگه هایی از جنس برف دراین روزها در حال ناپدید شدن بودند ، اهالی آن مردمی یکدست فقیر اما سخت کوش که سوفی و مادرش هم از همین جنس بودند با اینکه سوفیا دختری از طبقه پایین جامعه ای که در آن زندگی می کرد بود ولی چهره ای جذاب و شاداب داشت چهره ای که برای طبقه فقیر و کارگری دهکده یک استثنا به شمار می رفت ظریف وکشیده بود و اگر لباسی گران قیمت می پوشید و کسی پدر و مادرش را نمی شناخت با یک اشراف زاده اشتباه می گرفتش ، صورتی به روشنی سپیده هنگام سحر گونه هایی بر آمده که وقتی می خندید بیشتر خودش را نشان می داد و چشمانی به رنگ نیلی که ابروانی کشیده و کمانی نه زیاد پر پشت را بالای خود می دیدند عمق چشمانش چون ژرفای اقیانوسهای آرام بی مقدار بود و برق نگاهش را هیچ ستاره ای نمی توانست تقلید کند رنگ لبهایش چون گلبرگهای گلهای لاله سرخ بود با موهایی چون آبشاری ریخته به دور گوشش به همان اندازه بلند ولی به رنگ شاه بلوطی سیر آنقدر بلند که اکثر اوقات آنها را جمع می کرد و تا نزدیکی کلاه روی سرش می آورد سوفیا مثل دختر بچه ای بازیگوش وهمچون عاقل زنی باهوش بود حرف زدنش با شتاب و هیجان زده ولی در عین حال دلنشین بود روحش مثل کودکی پاک و زلال و چشمانش برق صداقت می زد و همینها برای متمایز شدنش از بقیه کافی بود ، سوفیا در زیر پتوی خود احساس گرمایی می کرد که حاضر نبود آنرا با دنیایی عوض کند ولی با شنیدن صدای مادرش که اسمش را صدا میزد
    دیگر نمی توانست چشمان خویش را نگشاید
    (سوفیا بلند شو خورشید وسط آسمان اومده )
    سوفیا که آرزو داشت تمام دنیا را بدهد ولی یک ساعت دیگر بخوابد سر پنهان شده اش را از زیر پتوی ضخیم روی خود بیرون آورد تا مادرش ببیند که وی بیدار شده ودیگر بیش از این اسم او را تکرار نکند
    ( مادر خواهش میکنم نیم ساعت دیگر فقط نیم ساعت دیگر بگذار بخوابم هوای بیرون خیلی سرد است مگربرف بیرون از پنجره را نمی بینی )
    سالنمایی که برروی گوشه ای از دیوار با میخ کوچکی وصل شده حاکی از این بود که فقط چند روزی است ماه نوامبر را پشت سر گذاشته و وارد دسامبر شده ایم ولی کلبه های چوبی دهکده را بیش از هر زمانی دیگر برف احاطه کرده بود طوری که ریش سفیدان از بارش آن همه برف در این روزها شگفت زده شده و این چنین بارشی را بی سابقه می خواندند این سرمای سخت برای مردم فقیر بیشتر خودش را نشان می داد سوفیا و مادرش هم متعلق به همین مردم بودند، سوفیا پس از چند باری این دنده اون دنده شدن به هر زحمتی بود پلکهای سنگین شده خود را باز کرد تا مادر را بیش از این منتظر نگذارد مادرش با دیدن سوفیا لبخند زنان گفت
    ( سوفیا بالاخره بیدار شدی )
    سوفیا پس از خمیازه ای بلند دستانش را به اطراف باز و بسته کرد (مگر با صدا زدن شما میشود از جای بر نخواست )
    مادر سوفی که فهمیده بود او هنوز از دستش به خاطر اینکه صبح به اون زودی و در اون کولاک برف صدایش کرده دلخور است می خواست به نحوی حرف را عوض کند
    (سوفیا از وقتی که پدرت فوت کرده فقط داریم با این پول کم اجاره طویله و سهم محصول زمین سر میکنیم من که با این عصا و این چشمان ضعیف پشت عینک نمیتونم برم سر کار وقتش هست که ...)
    سوفیا وسط حرف مادر پرید تا وی را از ادامه دادن به آن منصرف کند و بگوید که خود نیز بی تفاوت به این موضوع نیست
    ( من خودم هم در فکرش هستم با این پولی که هر ماه می گیریم زندگی مان فلج شده و باید از بسیاری از خواسته هامون بگذریم تا بتونیم ادامه دهیم ، ولی کار کجا بود در این سال سیاه زمستانی سرمای بیرون تا مغز استخوان آدم هم میرسد )
    سوفیا با گفتن این حرف از تخت پایین آمد و روی صندلی چوبی کنار میز نشست مادر سینی ای که محتوی نان تست و کره و فنجان بود را روی میز جلوی سوفی گذاشت و در حالی که فنجان خالی را از قهوه پر میکرد سعی میکرد دل او را هم به دست بیاورد
    ( من قبلا فکرش را کردم امروز یک سری به پدر فرانسیس بزن و موضوع را به او بگو حتما تو را کمک خواهد کرد او تنها کسی است که در این شهر بی در وپیکر داریم )
    سوفیا لحظه ای فکر کرد و سپس ادامه داد
    (باشه حتما امروز به دیدنش میروم ...مگر چاره ای دیگر هم داریم )

  2. 6 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سوفیا پس از تمام کردن صبحانه پالتو را پوشید و کلاه پشمی را سر گذاشت و از کلبه بیرون آمد میدانست که پدر فرانسیس او را نا امید نمیکند یعنی تا به حال که این اتفاق نیافتاده بود از طرفی پدر موجب اعتبار دهکده و اهالی آن به حساب می آمد موهایش را برای هدایت این اهالی به رنگ سپید در آورده و گرد میانسالی روی چهره اش نشسته بود
    سوفیا قدم زنان به کلیسا نزدیک میشد و هر چه جلوتر میرفت از آنچه که میخواست بگوید بیشتر واهمه میکرد درب کلیسا خوشبختانه باز و پدر فرانسیس زانوزنان در حال دعا کردن بود سوفیا گوشه ای بر روی یکی از صندلی های کهنه ولی تازه رنگ خورده نشست تا دعای پدر تمام شود صدای ترق ترق چوبهای کف کلیسا پدر را از وجود فردی آگاه کرد بنابراین او دعایش را به درازا نکشاند و به سمت سوفیا آمد
    ( سلام فرزندم برای اعتراف کردن به نزد من آمدی )
    سوفیا کمی خجالت کشید و نگاهش را به زمین خیره نگه داشت
    ( سلام پدر ، نخیر کار دیگری داشتم که مزاحمت شده ام )
    پدر که کنجکاو شده بود سعی کرد در وهله اول کنجکاوی خود را پنهان کند
    ( حال مادرت چطور است ؟ )
    سوفیا با تاسف ادامه داد
    ( تعریفی نداره چشمانش که ضعیفتر شده و پایش هم که توان راه رفتن نداره او بود که به من گفت امروز به نزد شما بیایم تا شما...)
    زبانش نچرخید تا بتواند حرفش را تمام کند پس خواست که اول دلیل کارش را به پدر بگوید
    ( راستش پدر دیگر دختر جوانی شده ام و پولی که از اجاره طویله و محصول میگیریم کفاف من و مادرم را نمیدهد من برای خودم آرزوهایی دارم و مادرم هم فکر آینده من را میکند برای همین به سراغ شما آمدم که اگر امکان دارد برای من کاری دست و پا کنید )
    پدر دستی به ریش سفید خود کشید و پس از اندکی تامل گفت
    ( کاری که برای تو سراغ ندارم ...ولی اگر لحظه ای صبر کنی میروم تا قلم و کاغذ بیاورم )
    سوفیا که متعجب شده بود از خودش میپرسید قلم و کاغذ را پدر برای چی میخواهد که پدر با کاغذی تمیز و قلمی در دست به کنارش آمد
    ( من برایت یک توصیه نامه می نویسم فکر کنم بعد از این همه سال دیگر روی من پیرمرد را زمین نیاندازند یعنی امیدوارم ، شرمنده که جز این کار دیگری از دستم بر نمی آید )
    سوفیا تشکر کرد و برگه پر شده را از دست پدر گرفت و از کلیسا بیرون زد به هر حال پدر هر کاری که از دستش بر می آمد انجام داد تا سوفی دست خالی کلیسا رو ترک نکند چند خطی که پدر فرانسیس در آن برگه نوشته اصلا مهم نبود ولی نویسنده آن چند خط بود که به آنها اعتبار میبخشید حالا سوفیا مشکل جدیدی داشت و آن هم این بود که نمی دانست کجا برود دقایقی بی هدف در کوچه ها پرسه زد و بالا و پایین کرد تا یاد لویی افتاد لویی مرد میانسالی بود که به همراه همسرش مغازه ای که آن هم از پدرش به او ارث رسیده بود می گرداندند لویی از هر اتفاقی با خبر بود یک جوری آغاز و انتهای هر ماجرای جدیدی که در آن دهکده اتفاق می افتاد به او ختم میشد جلوی مغازه مثل داخلش شلوغ بود در آن مغازه کوچک و تنگ همه چیز پیدا میشد آنقدر در قفسه ها جنس گذاشته بود که در حال افتادن بودند هر آنچه که مردم نیاز داشتند لویی به آنها نه نمیگفت سوفیا درب را آرام گشود و باز کردن درب چشمش به چند نفری که مثل همیشه آنجا بودند خورد بی اعتنا به اونها جلو رفت و به لویی سلام کرد
    ( سلام خانوم و آقای لویی)
    لویی به بالای قفسه ها رفته بود و همانطور که سفارش مشتری را به او میداد نگاهی به سوفیا کرد و ذوق زده فریاد زد
    ( به آتریس ببین کی اومده سوفی کوچولو )
    سوفیا جلوی آن چند نفری که آنجا بودند خجالت کشید و گونه هایش سرخ شد ، لویی چون از کودکی او و خانواده اش را میشناخت هنوز هم در ذهنش سوفیای چندین سال قبل را تصور میکرد زمانی که سوفی دختر بچه ای شیطون و بازیگوش بود و وقتی با مادرش برای خرید می آمدند از سر و کول قفسه ها بالا می رفت و تا همه جا رو به هم نمیزد آروم نمینشست حتی حالا هم با اینکه سوفیا دختر جوانی شده او را همچنان سوفی کوچولو صدا میزد ولی نا خواسته بود و خودش هم نمیدانست که این طور صدا کردنش باعث رنجش سوفیا میشود
    لویی هر طوری شده بود میخواست مشتری را از سرش باز کند تا بتواند با سوفیا صحبت کند
    ( بفرمایید خانوم این هم چهار تا کلاف کاموا اگر چیزی دیگری میخواهید به همسرم بگویید )
    لویی از روی چهار پایه پایین آمد و رویش را به سمت سوفیا کرد
    ( سوفیا چیزی میخواهی ؟ )
    سوفیا کمی مننو و من کرد و ادامه داد
    ( ....راستش دنبال کار میگردم )
    چند پیرزنی که در آنجا بودند با شنیدن این جمله نگاهی معنی دار به سوفیا کردند سوفی احساس کرد که باید منتظر حرف در آوردن مردم پشت سرش باشد ولی اصلا برایش مهم نبود این اهالی را خوب میشناخت آنها سرشان برای حرف زدن پشت سر هم درد میکرد
    لویی کمی در خودش رفت و تصمیم گرفت رو در وایسی را کنار بگذارد و حقیقت را به سوفیا بگوید
    ( راستش ...راستش برام سخته که بگم ولی از تو چه پنهون وضع کار و کاسبی اصلا خوب نیست راستش را بخواهی من و به آتریس هم اینجا اضافی هستیم دخل و خرجمون با هم یکی نیست شرمنده ام اگر ناراحتت کردم )
    سوفیا ناراحت شده بود ولی تغییری در رفتارش به وجود نیاورد
    ( نه اصلا مهم نیست فراموشش کن لویی )
    سوفیا دلخور در حال ترک مغازه بود و لویی خودش را سرزنش می کرد که نتوانسته کاری برای سوفیا انجام دهد همینطور که توی فکر بود ناگهان سوفیا را دستپاچه صدا زد
    ( سوفیا یک لحظه صبر کن همین الان یک چیزی یادم اومد دیروز یکی از خدمتکاران خانه شیرهای سنگی برای خرید اینجا آمده بود و می گفت که دنبال یک پرستار برای بچه های کنت هستند اگر عجله کنی فکر کنم بتونی شغلی مناسب پیدا کنی )
    سوفیا چشمانش برقی زد و لبخندی روی لبانش نقش بست

  4. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( متشکرم آقای لویی کمک بزرگی کردی )
    سوفی بی معطلی از مغازه بیرون آمد ترس از زمین خوردن در زمینهای برف نشسته مانع دویدن او می شد ولی قدمهای سریع او دویدن را جبران می کردند لحظات آنقدر برایش سریع می گذشت که گویی سر ستیز با او دارند گونه هایش از زور سرما کرخت شده و بینی اش به رنگ قرمز در آمده بود خانه شیرهای سنگی که لویی گفته بود متعلق به کنت بود که در غرب دهکده قرار داشت خانه ای که کمتر از یک قصر نبود قصری با شکوه در میان آن همه کلبه چوبی مثل آسمانی با تک ستاره ای بود خانه ای که تعداد اتاقهایش از انگشتان دو دست هم بیشتر می شد کنت به علت بیماری قلبی که داشت مدتها بود که از سر و صدای شهر به آنجا پناه آورده بود علاقه مفرط او به شکار آن هم شیر موجب شده بود که چندین شیر سنگی در محوطه و اطراف خانه نصب کند آنقدر که وقتی هر کسی به جلوی درب آن می رسید می توانست شیرهایی از جنس سنگ را به هر اندازه ای پیدا کند برای همین هم اهالی کارلین از قدیم الایام نام شیرهای سنگی را برای آن خانه انتخاب کرده بودند چون اولین چیزی که از آنجا در ذهنشان خطور می کرد شیر های سنگی بود سوفیا دیوارهای بلند و با پیچک محصور شده خانه را با قدمهایش پشت سر گذاشت تا به درب نرده ای مانند آن رسید نگاهی به نگهبان پشت درب کرد که روی صندلی نشسته وچرت می زد پیش خودش گفت که اگر صدایش کنم ممکن است مانع ورود من شود بنابراین دستش را به آرامی از لای نرده ها به درون آن برد و زبانه درب را کشید در حالی که تمام این مدت چشمانش به پلکهای بسته شده نگهبان دوخته شده بود کمی آهسته قدم برداشت تا صدای قدمهایش در گوش او نپیچد پس از اینکه از نگهبان دور شد پس تا جلوی درب خانه شروع به دویدن کرد هر جا را که نگاه می کرد شیرهایی از جنس سنگ خودنمایی می کردند ستونهایی بلند که سقف خانه ای سفید را به دوش می کشیدند دستگیره های طلایی درب چوبی سفید رنگی زیبا و با عظمت که معرف صاحب ثروتمندش بودند آنرا کوبید تا به رویش باز شد و پیش خدمتی با کت شلواری سیاه رنگ اتوکشیده و پاپیونی به گردن با چهره ای عبوس و جدی از لای درب بیرون آمد و خیلی خشک و رسمی گفت
    ( بفرمایید خانوم )
    سوفیا با دلهره و نگرانی جواب داد
    ( سلام آقا من ....من می خواهم اینجا کار کنم )
    پیش خدمت چهره ای حق به جانب گرفت
    ( مگر نگهبان جلوی درب نگفت که ....)
    در حالی که با سوفیا حرف می زد نگاهی به نگهبان کرد
    ( آه ....این هم که دایم در حال چرت زدن است به هر حال خدمه این خانه تکمیل هستند )
    سوفیا مایوس نشد و ادامه داد
    ( می دانم ولی به من گفته اند که این خانه به پرستار احتیاج دارد )
    پیش خدمت کمی با دست چند تار موی روی سرش را مرتب کرد ولی چیزی به یاد نیاورد
    ( شما بفرمایید در سالن مطالعه تا من سر خدمه را صدا بزنم ....از این طرف )

  6. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سوفیا وقتی قدم در خانه گذاشت زیبایی خانه او را بهت زده کرد و نتوانست جلوی ذوق خویش را بگیرد همه اهالی دهکده محیط بیرونی خانه را دیده بودند ولی درون آن را هرگز، سالنی بزرگ با مجسمه هایی طلایی تا سقف کشیده شده پرده هایی عریض و سقفی بلند تابلوهایی رنگارنگ که هر کدام دیواری را پوشانده بودند منظره با شکوهی که سوفیا در خواب هم به آن زیبایی ندیده بود ، از تمیزی همه جا برق می زد جوری که سوفی می توانست عکس خویش را حتی در کف سالن ببیند صدای قدمهایش در سالن می پیچید زرق و برق اجسام خانه چشمهایش را نوازش می داد به طرف سالن مطالعه رفت و بر روی صندلی که گوشه ای از سالن را پر کرده بود نشست در حالی که چشمانش در جستجوی چیزهایی بودند که تا به حال ندیده بود سوفی سعی کرد با ورق زدن چند مجله ای که به طور نا مرتب روی میز افتاده بودند خود را سرگرم کند دلش شور می زد یک جور دلهره و اضطراب می گفت که موفق نمی شود تا اینکه صدای تق تق کفشی پاشنه بلند سکوت سالن را شکسته و سوفی را به خود آورد قلبش به تپش افتاده بود جوری که صدایش را می شنید رنگش به سرخی لبانش شده بود با توصیه نامه بازی میکرد تا ذهنش از اطراف منحرف شود صدای پا که نزدیکتر شد سر و وضعش را مرتب کرد و سر جایش ایستاد صدای پا متعلق به خانمی میانسال با کت دامنی به رنگ تیره و موهایی رنگ کرده و آرایشی غلیظ که به شدت توی ذوق میزد بود از طرز برداشتن قدمهایش احساس ترس را در وجود هر کسی بیدار می کرد جلو آمد و رو به روی سوفیا ایستاد نگاهی با خشم به سر تا پای وی انداخت و با طعنه به پیش خدمت گفت
    ( این می خواهد به عنوان پرستار استخدام شود ؟ )
    سوفیا که می ترسید حالا دستپاچه هم شده بود
    ( بله من می خواهم پرستار شوم توصیه نامه هم دارم )
    سوفیا تکه کاغذی را که پدر فرانسیس نوشته بود به او داد و سرخدمه نگاهی به آن انداخت
    ( این را که پدر فرانسیس نوشته و فقط گفته که حامل نامه شخصی مورد اعتماد است و به دنبال کار می گردد همین .. تو واقعا پرستار هستی )
    سوفی با خودش کلی کل انجار رفت تا بتواند حقیقت را بگوید ( راستش نه ... من ...من پرستار نیستم ولی یکشنبه ها گاهی از بچه ها مراقبت می کنم تازه با آنها یک گروه سرود هم تشکیل داده ایم )
    سر خدمه عصبانی شد و کاغذ را به سوفیا داد
    ( آقای جیمز راه خروجی را به ایشان نشان بده )
    سوفی نا امید و دلسرد به سمت همان راهی که آمده بود می رفت تا اینکه صدای زنی از روی پله های طبقه بالا جیمز و سر خدمه را سر جایشان میخکوب کرد
    ( الیزابت ... خانوم الیزابت ...آه شما اینجایید فورأ به طبقه بالا بیایید)
    سوفیا سرش را بلند کرد تا صاحب صدا را ببیند چشمش به بانویی زیبا خورد با موهایی طلایی چون آبشار ریخته به دور گوش لباسی زیبا به رنگ چشمانش آبی با جواهراتی پر زرق و برق با آن تاج نگین کاری شده که بر روی موهایش قرار داشت از او یک پرنسس کامل ساخته بود سوفیا پیش خودش گفت که او حتما باید همسر کنت باشد درست هم فکر می کرد وی همسر کنت و مادر بچه هایی بود که درخواست پرستار کرده نگاهی به سوفیا کرد و از سر خدمه پرسید
    ( این دختر کیست ؟ )

  8. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    الیزابت که از هر فرصتی برای نشان دادن قلب سیاه خویش استفاده می کرد این بارهم کم نگذاشت
    ( این دختر جوان در حال ترک خانه بودند ...درسته دختر خانم )
    آخرین راهی بود که پیش پای سوفیا قرار داشت شاید دیگر برایش فرصتی به این خوبی مهیا نشود پس دل را به دریا زد و به سمت همسر کنت رفت و دستش را بین دستانش گرفت
    ( خواهش می کنم ... من برای پرستاری آمده ام من واقعا به این کار احتیاج دارم خواهش می کنم )
    همسر کنت در عین زیبایی انسانی دلرحم و با منطق نیز بود پس رو به الیزابت پرسید
    ( الیزابت این دختر برای پرستاری به اینجا آمده است ؟ )
    الیزابت که دستش رو شده بود سرش را به زیر انداخته و با شرمندگی ادامه داد
    ( بله خانوم ...)
    سپس سرش را بالا گرفت و با تندی و لجاجت گفت
    ( ولی بانوی من این دختر بی سر و پا لیاقت پرستاری از فرزندان شما را ندارد )
    همسر کنت از داخل کیف خود آیینه ای کوچک بیرون آورد در حالی که در آن خود را نگاه می کرد از الیزابت پرسید
    ( چند روز هست که درخواست پرستار کرده ایم ؟ )
    الیزابت خجالت زده و شرمگین گفت
    ( با امروز می شود ده روز )
    ( و چند نفر مراجعه کرده اند ؟ )
    ( تا امروز هیچ کس )
    ( خوب پس از امروز این دختر جوان پرستار خانه هستند )
    الیزابت متعجب و نگران سعی در منصرف کردن همسر کنت داشت ( ولی خانم ...)
    همسر کنت آیینه را در داخل کیفش گذاشت و درب آنرا محکم بست در حالی که به طبقه بالا می رفت حرف الیزابت را با قاطعیت قطع کرد ( همین که گفتم... جیمز اتاقش را به وی نشان بده )
    سوفیا با شنیدن این جمله هیجان زده فریاد زد
    ( متشکرم ...متشکرم بانوی من یک دنیا ممنون )
    سوفیا که الیزابت را حسابی جلوی همسر کنت سکه یک پول کرده بود سپس نیش خندی هم به او زد تا به وی بفهماند که همیشه بدی برنده نیست چشمان الیزابت از زور خشم در حال بیرون زدن بودند از روی تنفر زیر لب هنوز هم به سوفی بد و بیراه می گفت وبا نگاهش چشم خوره می رفت با عصبانیت تمام رو به جیمز گفت
    ( جیمز خودم اتاق را به این دختر گستاخ نشان می دهم )
    سوفیا را به بدترین اتاق موجود در خانه راهنمایی کرد اتاقی که درست زیر شیروانی قرار داشت البته برای سوفیا همان هم مثل یک قصری بود که در رویاهایش می دید بعد از ایستادن در روی الیزابت خودش را برای چیزهایی حتی بدتر از این آماده کرده بود اتاقی با سقفی قناص با پنجره ای کوچک که خورشید را با آن همه بزرگی به اندازۀ یک قاب عکس کرده بود ، محتویاتش فقط یک تخت و میز کوچکی در کنارش که به روی آن لیوان و پارچی قرار داشت سوفی چمدان لباسهایش را روی تخت گذاشت الیزابت نزدیک او آمد و نگاهی با خشم به او انداخت تا بگوید چقدر از او متنفر است سوفیا به او لبخند میزد در حالی که الیزابت به او دهن کجی میکرد

  10. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سلام به همه دوستان گل پی سی اگه تا اینجا نظری دارین بگین ممنون میشم

  12. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #7
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( از امروز اینجا اتاق شماست ، با حقوق ماهی پنجاه دلار و هفته ای یک روز مرخصی به غیر از یکشنبه ها در اینجا ما ساعت شش صبحانه میخوریم و ساعت هفت شب شام تا اواخر فصل بهار که فرزندان کنت به این خانه می آیند تو در اینجا کاری نخواهی داشت ولی باید در این مدت به بقیه خدمه ملحق شوی و کارهای خانه را انجام بدی اگر کاری داشتی می توانی به جیمز بگویی و یک چیز دیگر تو از امروز عضوی از این خانه هستی سعی کن رفتارت مناسب اینجا باشد )
    سوفیا منتظر شد که الیزابت درب اتاق را پشت سرش ببندد بعد فریادی از شادی کشید و روی تخت شیرجه زد و مثل کودکی کم سن و سال بر روی آن بالا و پایین می پرید که با صدای چرخیدن دستگیره درب سر جا خشکش زد الیزابت سرش را از لای درب به درون اتاق کرد
    ( یک چیز دیگر که یادم رفت اینکه لباس کارت داخل آن کمد هست )
    و با دیدن سوفی روی تخت با عصبانیت فریاد کشید
    ( در ضمن از روی اون تخت بیا پایین )
    سوفیا حالا به آرزویش رسیده بود ولی باید حواسش را جمع می کرد چون الیزابت منتظر یک اشتباه از سوفی بود تا عذر او را بخواهد پس باید مواظب باشد که بهانه دست او ندهد آن خانه برای سوفیا لذت بخش بود حتی با وجود الیزابت بد عنق و مستبد شاید وجود یکی مثل او در این خانه لازم باشد تا بقیه خدمه حساب کار دستشان بیاید و از یکی فرمان ببرند سوفیا در مدتی که آنجا بود از الیزابت بتی سنگدل ساخته بود ولی بعد از مدتی فهمید که بر خلاف آنچه که ظاهر او نشان می داد وی فرد بدی نیست
    بلکه شرایط جامعه اورا این چنین کرده الیزابت خیلی زود دستش برای سوفیا رو شد زودتر از هر زمانی که حتی تصورش را هم نمیکرد شاید برای صداقت و رو راستی ای بود که سوفیا با همه داشت ، از بودنش در آن خانه چند روزی نمیگذشت که در نیمه شب یکی از شبهای پاییزی بود که سوفیا از شدت گرسنگی از جای برخواست و فکر کرد که می تواند در آشپزخانه چیزی برای خوردن پیدا کند پس راهی آنجا شد همه چراغها خاموش و سکوت حکم فرما بود شمعی روشن کرد و مقداری غذا که در ظرف روی اجاق از غذای شب باقی مانده بود را برداشت و کنار شمع روی میز گذاشت که صدای چرخیدن دستگیره درب سکوت را شکست سوفیا ترسید شمع را خاموش کرد و پشت پرده بلند پنجره آشپزخانه پنهان شد آنرا کمی کنار زد تا کسی را که وارد می شود را ببیند با اینکه نور کمی در آشپزخانه سو سو می زد ولی سوفیا بلا فاصله وی را شناخت الیزابت بود که در آن موقع شب به آنجا آمده بود الیزابت بعد از بستن درب آشپزخانه در پشت سرش به سمت میز آمد و ظرفی را که سوفیا روی آن گذاشته بود برداشت و تمام غذاهایی که در بشقابها بود در آن ریخت کمی نان روی غذاها گذاشت و بیرون رفت سوفیا که از کار الیزابت متعجب شد تصمیم گرفت که به دنبال او راه بیافتد و وی را تعقیب کند تا علت این کارش را بفهمد الیزابت از درب خانه خارج شد همه جا تاریک بود و جز نور کم مهتاب نوری به چشم نمیخورد کوچه های شهر را یکی یکی پشت سر هم گذراند تابه مناطق بیرونی آن رسید جایی که سطلهای زباله از دست جویندگان غذا در امان نبود تمام کوچه ها پر از

  14. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    کارتن خواب شده بود زشت ترین بخش شهرکه هر کسی از آن گریزان بود ، الیزابت به انتهای کوچه ای رفت و درب نیمه باز خانه ای متروکه را باز کرد و به داخل آن رفت سوفیا کمی می ترسید ولی ادامه میداد تا کار نیمه تمام را تمام کند به دنبال او بدون آنکه وی بفهمد دنبالش رفت در انتهای راهرویی دراز اتاقی نه زیاد بزرگ قرار داشت سوفیا پشت دیواری که مشرف به اتاق بود پنهان شد تا همه چیز را ببیند در گوشه اتاق پیرزنی روی صندلی کنار آتش نشسته بود وچندین کودک کوچک و بزرگ با لباسهای کهنه وکثیف و صورتهایی چرک کنارش بر روی زمین نشسته بودند تا چشم بچه ها به الیزابت خورد به سمتش دویدند و او را در آغوش گرفتند غذا را از دستش درآورده و شروع به خوردن آن کردند پیرزن رو به الیزابت کرد و گفت
    ( بالاخره آمدی ...نمیدانم اگر تو نبودی به سر ما چه می آمد )
    الیزابت کنار پیرزن نشست دست او را در بین دستانش گرفت و سر را بر زانوی او قرار داد
    ( من باید زودتر بروم الان هوا روشن می شود و اگر به نبود من پی ببرند کارم را از دست می دهم )
    سوفیا آنچه را که باید میدید دیده بود پس راهی را که آمده را برگشت تا به انتهای راهرو رسید در کنار درب بر روی نیمکتی شکسته ولی سر پا ، نشست وقتی الیزابت میخواست از خانه خارج شود سوفیا لباس او را کشید تا وی را متوجه خویش سازد الیزابت برگشت تا لباسش را از قید رها سازد که چشمش به سوفی خورد
    ( چی تو ...تو اینجا چکار میکنی ؟ )
    سوفیا با غرور از آنچه که نباید میدید گفت
    ( من از خانه تا اینجا به دنبال تو بودم ...وهمه چیز را با چشم دیده و فهمیده ام بهتره حقیقت را بگویی )
    الیزابت که دستش رو شده بود پس نا امید روی نیمکت کنار سوفیا نشست و با صدایی خسته از اتفاقات روزگار آهی از ته دل کشید و به آرامی شروع به سخن گفتن کرد
    ( میدانستم روزی رازم بر ملا میشود ولی فکرش را هم نمیکردم که آنقدر زود و تو آنرا بفهمی ...بگذریم راستش داستان زندگی من و اینکه چرا من الان اینجا هستم بر میگردد به خیلی زمانهای قبل وقتی که کودکی بودم آنقدر کوچک که حتی نمیتوانستم به درستی روی پای خود بایستم پدرم که در کارخانه پرس ، کار میکرد در اثر بی احتیاطی دستش به زیر دستگاه رفت آنقدر وضع مالی ما بد بود که نتوانستیم اورا نزد پزشک ببریم مدتی نگذشت که کزاز تمام بدنش را فرا گرفت و عفونت زخم او را از پای درآورد و به هفته نکشید که فوت کرد با مرگش مادرم را بیوه و فرزندانش را که پنج دختر بودند یتیم کرد شکل زندگی ما از همان موقع تغییر کرد مادرم در بیرون از خانه کار میکرد نظافت ، رختشویی ، آشپزی و من از همان موقع مسؤلیت بقیه خواهرانم را به عهده گرفتم من که هنوز در دوران کودکی خود بودم حالا باید نقش مادر را بازی میکردم به هر حال من از همه آنها چند سالی بزرگتر بودم و چاره ای نداشتم وقتی مادرم از کارش به خانه برمیگشت که ساعت از نیمه شب گذشته بود ، فقط مقداری غذا جلوی ما میگذاشت وآنقدر خسته بود که فقط میتوانست به ما بگوید شب بخیر و پس از آن به خواب میرفت چند سالی را به همین شکل گذراندیم تا اینکه از کار زیاد مادرم هم زمین گیر شد همان پیرزنی را میگویم که روی صندلی کنار آتش نشسته بود من و خواهران کوچکترم چاره ای به جز کار کردن نداشتیم با آن سن و سال کم دست به هر کاری میزدیم
    از جیب بری گرفته تا گدایی و گل فروشی هر کسی باید شکم خود را به هر طریقی که میتوانست سیر میکرد روزگارمان را به همین منوال میگذراندیم تا وقتی که دختر جوانی شدم تقریباً هم سن وسال تو وقتی حسابی از آب وگل در آمدم روزی به نزد آقای استیون رفتم که قبلا تعریفش را شنیده بودم یک دلال و کار چاق کن بود یک نزول خور که به هر روشی برای پول درآوردن روی می آورد روزی که به نزد او رفتم هرگز فراموش نمیکنم به من گفت که تو چهره زیبایی داری اگر یک کم به سر و وضع خود برسی میتوانم برایت کار خوبی دست و پا کنم وقتی به او گفتم که حتی یک سنت هم پول ندارم دست در صندوقچۀ روی میزش کرد و آنقدر پول به من داد که فقط بتونم یک دست لباس آبرومند بخرم و به من گفت که به خانه کنت بروم و به عنوان پیش خدمت استخدام شوم من اول فکر می کردم که او دلش به حال من سوخته ولی چه فکر خامی بعد از آن ادامه داد هر ماه دوسوم از حقوقی را که میگیری به اینجا می آوری و به من میدهی ، تازه فهمیدم که برای رسیدن به پول بیشتر دست به این کار زده بود بعد از آن روز سخت کار کردم وجان کندم روزها کار میکردم و در نیمه شبها به دور از اهالی خانه دست خورده ها و باقی مانده غذاها را به خانه میبردم تا مادر وخواهرانم را سیر کنم به علت کار زیادی که می کردم در خانه کنت آنقدر پیشرفت کردم که بعد از چندین سال به عنوان سرخدمه کنت مشغول به کار شدم حقم هم بود از همه جدی تر و از همه بیشتر تلاش میکردم شاید..... شاید اگر پدرم را از دست نمی دادم الان اینجا کنار تو نشسته بودم ...)
    سوفیا دستانش را زیرصورتش گذاشته بود و نگاه چشمان سرد آبی اش به لبهای الیزابت دوخته شده بود الیزابت غمگین وافسرده نگاهی بغض آلود به آسمان کرد و با صدایی بلند و لرزان گفت

  16. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( سوفیا آسمان را نگاه کن هوا دارد روشن میشود ...عجله کن اگر بیدار شوند هر دوی ما اخراج میشویم... )
    الیزابت دست سوفیا را گرفت و او را به دنبال خود میکشید دوان دوان از ترس از دست دادن حقوق کمی که کنت به آنها میداد میدویدند وقتی جلوی درب خانه رسیدند که الیزابت و سوفیا هر دو نفس نفس میزدند
    ( خدا را شکر هنوز کسی بیدار نشده )
    الیزابت این را از چراغهای خاموش اتاقها فهمید سوفی که خیالش راحت شده بود از الیزابت قول گرفت که تا قبل از ظهر به اتاق او بیاید و برایش بیشتر صحبت کند الیزابت هم که دیگر به سوفیا اعتماد داشت به زودی به قولش عمل کرد و به سراغ سوفیا رفت سوفی از فرصت استفاده کرد و تمام سوالاتی که ذهنش را مشغول کرده بودند از او پرسید
    ( من تمام آنچه را که گفتی را نیز به چشم خود دیدم ولی هنوز یک چیز را نفهمیدم که چرا تو مرا به عنوان پرستار قبول نکردی )
    الیزابت سرش را از روی شرمندگی به زیر انداخت
    ( راستش حالا که سن من زیاد شده می ترسم که کنت روزی عذر مرا بخواهد بنابراین قصد داشتم خواهرم را که حالا دیگر دختر جوانی شده به عنوان پرستار استخدام شود تا بعد از رفتن من از این خانه او سرپرستی مادر وخواهرانش را به عهده بگیرد ...من واقعأ از آن اتفاق متاسفم ...در ضمن از تو میخواهم آنچه را که شب پیش دیدی برای نفری از افراد این خانه بازگو نکنی که که ماندن یا رفتن من حالا به تو بستگی دارد)
    سوفی جواب سوالات خود را گرفته بود اما یک موضوع دیگری مانده بود که او را رنج میداد اول میترسید که به الیزابت بگوید که وی نکند او را مورد تمسخر قرار دهد ولی فکرش را که کرد دید بالاخره باید به یکی حرف دلش را بزند
    ( الیزابت میخواهم حرفی به تو بگویم ولی نمیدونم چه جوری فقط خواهش میکنم مرا مسخره نکنی ...من با تاریک شدن هوا از اتاقی که دیوار به دیوار اتاق من است سر و صداهایی عجیب میشنوم گاهی چیزی شبیه به گریه و گاهی صدای حرف زدن یک زن و بعضی اوقات هم صدای داد و فریاد راستش من میترسم حتی شبهایی از بلندی صدا بیدار هم شده ام تو میدانی که موضوع چیست ؟ )
    الیزابت حرف سوفی که تمام شد قدری تامل کرد و گفت
    ( اتاقی که در کنار اتاق توست نه کسی حق وارد شدن به آنرا دارد و نه کسی اجازه دیدن داخل آنرا درب آن همیشه قفل است خدمه اسمش را اتاق ممنوعه گذاشته اند فقط کلید آنرا خدمتکار مخصوص کنت سیمون دارد و فقط او و کنت به آنجا رفت و آمد میکنند هیچکس حق ورود به آنجا را ندارد و هیچکس هم نمیداند در آنجا چه خبر است فقط گاهی سیمون غذایی مختصر به آنجا میبرد من که چندین سال است در این خانه زندگی میکنم هنوز هم که هنوز است راز این اتاق را نفهمیدم تو هم بهتر است زیاد کنجکاوی نکنی که مورد خشم کنت قرار میگیری اگر هم سر و صدا اذیتت میکند می توانی اتاقت را عوض کنی )
    سوفیا از گفته الیزابت به فکر فرو رفت
    ( گفتی خدمتکار مخصوص کنت سیمون ببینم همونی نیست که لباسش با بقیه خدمتکاران فرق دارد ...کت وشلواری سفید و پیراهنی مشکی به تن دارد با سری از ته تراشیده درشت اندام و پوستی تیره رنگ )
    ( درسته خودش هست ...او دست راست کنت به حساب میاید یه جوری همه کاره خانواده هست یک آدم رذل تمام عیار ، تو کی او را دیدی ؟ )
    ( همین دیروز صبح وقتی می خواستم از خانه برم بیرون در پاشنه درب با عجله به سمت خانه اومد و یه تنه به من زد و از پله ها بالا رفت )
    الیزابت از دادن مشخصات کامل سیمون تعجب زده شده بود
    ( ولی سوفیا تو فقط یکبار او را دیدی باید امیدوار باشی بار آخرت باشد که با او برخورد میکنی هر چی از او دوری کنی به نفع توست )
    الیزابت با گفتن این حرف به بهانه سر کشی به خدمه سوفیا را تنها گذاشت و بیرون رفت سوفی حالا یک چیزهایی از اتاق کناری میدانست اما دلش آرام نمیگرفت کمتر شبی بود که به اون صداها فکر نکند از آن پس سر و صدای بیشتری به گوشش میرسید جوری که در یکی از شبها بین خواب وبیداری بود که از صدای صحبت بلند بلند از اتاق کناری از جای برخواست و تصمیم گرفت ترس را کنار بگذارد و به آنجا برود پس شمعی روشن کرد و به آرامی درب اتاق را گشود از لای درب چشمش به سیمون خورد که در کنار اتاق ایستاده بود و بعد از چند لحظه کنت با عصبانیت از اتاق بیرون آمد و درب را محکم پشت سرش کوبید و به طبقه پایین رفت سیمون هم درب اتاق را قفل کرد و دنبالش راه افتاد سوفیا از اتاق بیرون آمد در حالی که زیر لب میگفت امشب هر طوری شده باید سر از کار این اتاق در بیاورم با

  18. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    قدمهای آهسته خودش را به جلوی درب اتاق رساند گوشش را به درب چسباند و آرام گفت کسی اینجاست صدایی نشنید این بار بلندتر امتحان کرد کسی اینجاست صدایی ضعیف از پشت درب می آمد
    ( کمکم کن خواهش میکنم ...)
    سوفیا روی زانو نشست تا از سوراخ کلید صاحب صدا را ببیند گوشهایش را تیز کرد و ادامه داد
    ( شما کی هستین ، چرا اینجایید ؟ )
    سوفیا منتظر جواب نشسته بود که احساس کرد دستی روی شانه اش سنگینی میکند برگشت تا ببیند پشت سرش چه کسی است که سیمون فریاد کشید ( تو اینجا چکار میکنی دختر فضول )
    سوفیا با دیدن سیمون دستش لرزید و شمع از دستش روی زمین رها شد و همه جا دوباره تاریک شد سوفی به اتاق خود دوید و در را پشت سرش بست و به آن تکیه داد نفس نفس میزد حسابی ترسیده و دست و پایش را گم کرده بود از پشت درب سر و صدا و صدای حرف زدن بلند بلند سیمون و چند تا از خدمتکاران می آمد بعد از چند لحظه کمی که سر وصدا آرام شد و هیاهو خوابید همانجا کنار درب نشست و چشمانش روی هم رفت و خوابش برد وقتی چشم باز کرد که هوای روشن از پنجره کوچک اتاق به صورتش برخورد می کرد و صدای تق تق در زدن می آمد سوفیا از جای برخواست و در را گشود الیزابت مضطرب به داخل اتاق آمد وسراسیمه شروع به صحبت کرد
    ( سوفیا گویا یکی نصف شب به سراغ اتاق کناری رفته کنت خیلی عصبانی شده ویکی یکی خدمه را مورد بازخواست قرار داده مثل اینکه تا سیمون اونجا رسیده او را کنار درب دیده و وقتی او را صدا

  20. 5 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 9 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •