در حالی که پرتوهای نور خورشید زمستان از لا به لای پرده نیمه کشیده اتاق سرد آنقدر با سماجت روی صورت سوفیا می تابید که چشمان او را وادار به باز کردن می کرد وی سرش را زیر پتو پنهان می کرد که مبادا نور تابیده شده او را مجبور به بیدار شدن کند آنقدر هوا سرد شده بود که دلش نمی خواست جای به آن گرمی را رها کند روزها و شبهای سردی برای شهر کارلین بود شهری بسیار کوچک به وسعت یک دهکدۀ بزرگ در جنوب ایالت نوادا با خانه هایی از جنس چوب که صدها درز و سوراخ در بدنه فرسوده خود جای داده بودند و به زحمت گرما را چند لحظه در خود نگه می داشتند با جاده هایی نیمه خاکی که دیگر دراین سرما و بارش رگه هایی از جنس برف دراین روزها در حال ناپدید شدن بودند ، اهالی آن مردمی یکدست فقیر اما سخت کوش که سوفی و مادرش هم از همین جنس بودند با اینکه سوفیا دختری از طبقه پایین جامعه ای که در آن زندگی می کرد بود ولی چهره ای جذاب و شاداب داشت چهره ای که برای طبقه فقیر و کارگری دهکده یک استثنا به شمار می رفت ظریف وکشیده بود و اگر لباسی گران قیمت می پوشید و کسی پدر و مادرش را نمی شناخت با یک اشراف زاده اشتباه می گرفتش ، صورتی به روشنی سپیده هنگام سحر گونه هایی بر آمده که وقتی می خندید بیشتر خودش را نشان می داد و چشمانی به رنگ نیلی که ابروانی کشیده و کمانی نه زیاد پر پشت را بالای خود می دیدند عمق چشمانش چون ژرفای اقیانوسهای آرام بی مقدار بود و برق نگاهش را هیچ ستاره ای نمی توانست تقلید کند رنگ لبهایش چون گلبرگهای گلهای لاله سرخ بود با موهایی چون آبشاری ریخته به دور گوشش به همان اندازه بلند ولی به رنگ شاه بلوطی سیر آنقدر بلند که اکثر اوقات آنها را جمع می کرد و تا نزدیکی کلاه روی سرش می آورد سوفیا مثل دختر بچه ای بازیگوش وهمچون عاقل زنی باهوش بود حرف زدنش با شتاب و هیجان زده ولی در عین حال دلنشین بود روحش مثل کودکی پاک و زلال و چشمانش برق صداقت می زد و همینها برای متمایز شدنش از بقیه کافی بود ، سوفیا در زیر پتوی خود احساس گرمایی می کرد که حاضر نبود آنرا با دنیایی عوض کند ولی با شنیدن صدای مادرش که اسمش را صدا میزد
دیگر نمی توانست چشمان خویش را نگشاید
(سوفیا بلند شو خورشید وسط آسمان اومده )
سوفیا که آرزو داشت تمام دنیا را بدهد ولی یک ساعت دیگر بخوابد سر پنهان شده اش را از زیر پتوی ضخیم روی خود بیرون آورد تا مادرش ببیند که وی بیدار شده ودیگر بیش از این اسم او را تکرار نکند
( مادر خواهش میکنم نیم ساعت دیگر فقط نیم ساعت دیگر بگذار بخوابم هوای بیرون خیلی سرد است مگربرف بیرون از پنجره را نمی بینی )
سالنمایی که برروی گوشه ای از دیوار با میخ کوچکی وصل شده حاکی از این بود که فقط چند روزی است ماه نوامبر را پشت سر گذاشته و وارد دسامبر شده ایم ولی کلبه های چوبی دهکده را بیش از هر زمانی دیگر برف احاطه کرده بود طوری که ریش سفیدان از بارش آن همه برف در این روزها شگفت زده شده و این چنین بارشی را بی سابقه می خواندند این سرمای سخت برای مردم فقیر بیشتر خودش را نشان می داد سوفیا و مادرش هم متعلق به همین مردم بودند، سوفیا پس از چند باری این دنده اون دنده شدن به هر زحمتی بود پلکهای سنگین شده خود را باز کرد تا مادر را بیش از این منتظر نگذارد مادرش با دیدن سوفیا لبخند زنان گفت
( سوفیا بالاخره بیدار شدی )
سوفیا پس از خمیازه ای بلند دستانش را به اطراف باز و بسته کرد (مگر با صدا زدن شما میشود از جای بر نخواست )
مادر سوفی که فهمیده بود او هنوز از دستش به خاطر اینکه صبح به اون زودی و در اون کولاک برف صدایش کرده دلخور است می خواست به نحوی حرف را عوض کند
(سوفیا از وقتی که پدرت فوت کرده فقط داریم با این پول کم اجاره طویله و سهم محصول زمین سر میکنیم من که با این عصا و این چشمان ضعیف پشت عینک نمیتونم برم سر کار وقتش هست که ...)
سوفیا وسط حرف مادر پرید تا وی را از ادامه دادن به آن منصرف کند و بگوید که خود نیز بی تفاوت به این موضوع نیست
( من خودم هم در فکرش هستم با این پولی که هر ماه می گیریم زندگی مان فلج شده و باید از بسیاری از خواسته هامون بگذریم تا بتونیم ادامه دهیم ، ولی کار کجا بود در این سال سیاه زمستانی سرمای بیرون تا مغز استخوان آدم هم میرسد )
سوفیا با گفتن این حرف از تخت پایین آمد و روی صندلی چوبی کنار میز نشست مادر سینی ای که محتوی نان تست و کره و فنجان بود را روی میز جلوی سوفی گذاشت و در حالی که فنجان خالی را از قهوه پر میکرد سعی میکرد دل او را هم به دست بیاورد
( من قبلا فکرش را کردم امروز یک سری به پدر فرانسیس بزن و موضوع را به او بگو حتما تو را کمک خواهد کرد او تنها کسی است که در این شهر بی در وپیکر داریم )
سوفیا لحظه ای فکر کرد و سپس ادامه داد
(باشه حتما امروز به دیدنش میروم ...مگر چاره ای دیگر هم داریم )