تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 117

نام تاپيک: رمان سایه نگاهت ( فرزانه رضایی دارستانی )

  1. #1
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض رمان سایه نگاهت ( فرزانه رضایی دارستانی )

    رمان سایه نگاهت (نوشته فرزانه رضایی دارستانی)

    قسمت اول
    صبح دل انگیزی بود.در تاریک و روشن هوا،صدای جیرجیرکها فضا را پر کرده بود.خورشید خانم،مانند دختر شاه پریان،رفته رفته زیباییش را عریان میکرد و تمام پرندگان منتظر دیدن این زیبایی بودند.
    خنکی دلچسبی محیط را دربرگرفته و بوی گلهای شب بو مشامم را نوازش می داد.
    از اتاق بیرون آمدم و به آسمان چشم دوختم.وای چقدر این موقع صبح را دوست داشتم.آسمان درست فیروزه ای رنگ شده بود و خورشید با ناز و کرشمه آرام آرام از پشت کوهها خودنمایی میکرد.گنجشکها به شوق آمده و برای این قرص تابان دسته جمعی سرودی را به زبان خودشان می خواندند.
    داخل باغ شدم تا کمی محیط اطراف باعث نشاطم شود.قطره های شبنم روی برگ گلها نشسته و زیبایی خاصی به گلهای اقاقیا داده بود.
    با خودم گفتم جز خدا هیچ کس نمیتواند ادعا کند که بزرگترین و بهترین نقاش دنیا است.نقاشی خدا واقعاً بی نظیر است.کدام نقاشی تا بحال توانسته آدمی را اینسان به وجد بیاورد.کدام انسانی را دیده ایم وقتی تابلویی را ببیند خودش را در آن غرق کند و یا بتواند آن را لمس کند در صورتی که نقاشی خدا را میشود لمس کرد،میتوان در آن غرق شد،میتوان با تمام وجود ان را حس کرد و حتی میتوان آن را بو کرد.
    انسان حس میکند که تمام سلولهای بدنش در برابر این نقاش بزرگ محتاج است و این احتیاج در برابر این همه نعمت کم لطفی هسن که سپاسگزار این نقاش بزرگ نباشیم.
    به ساعتم نگاه کردم.یک ربع به شش صبح بود.پدر و مادر هنوز از خانه آقای بزرگمهر نیامده بودند.من مجبور شدم همراه فوزیه تنها در منزل بمانم.قرار بود پسر آقا بعد زا سالها از خارج به ایران برگردد و حالا خانه آقای بزرگمهر صفای دیگری پیدا کرده بود.آنها از پدر و مادرم خواسته بودند که بخاطر ورود تنهاپسرشان به آنها کمک نمایند.
    از وقتی که خودم را شناخته بودم در خانه آقای بزرگمهر زندگی میکردیم و من تیبحال پسر آنها را ندیده بودم ولی تعریفش را زیاد شنیده بودم.مادر گه گاهی از او حرف میزد.
    پدرم خودش را بدجوری مدیون آقای بزرگمهر میدانست.پدر میگفت آقای بزرگمهر خیلی در حق ما لطف داشته میگفت وقتی با مادر ازدواج میکند،پسر کدخدای ده که عاشق مادربوداز این موضوع ناراحت شده و انها را مورد آزار و اذیت قرار میدهد و پدر دست همسرش را میگیرد و راهی تهران میشود.در آن زمان مادر مه باردار بود وقتی درد زایمانش شروع میشود پدر سرگردان او را به بیمارستان میر ساند و همان جا با آقای بزرگمهر آشنا میشود.
    پدر،آقای بزرگمهر را در حالیکه نگران و پریشان به دنیا آمدن کودکش بود میبیند و نزدیک او میشود.پدر تعریف میکرد آقای بزرگمهر بی تاب بود به او گفتم به جای نگرانی خدا را صدا بزن و از او بخواه تا جان همسر و فرزندت را نجات بدهد.آقای بزرگمهر با مهربانی لبخندی به او میزند و از همان جا با او آشنا میشود.
    پدر میگفت آقای بزرگمهر مرد بسیار جذاب و زیبایی بود و همسرش در زیبایی همتا نداشت.وقتی پرستار به آقای بزرگمهر گفت که خدا به او یک پسر زیبا و مو طلایی هدیه داده است او آنقدر خوشحال میشود که مدام پدر را میبوسید و پدر ناچار میشود اعتراض کند.به گفته پدر،پسر آقای بزرگمهر فقط شش ساعت از فوزیه بزرگتر است و حالا فوزیه بیست و هشت سال داشت ولی خواهر بیچاره ام در اثر تصادف یک پایش قطع شده بود و من این غم جانکاه را لحظه ای فراموش نمیکردم و مدام بغضی مثل کوه روی سینه ام بود.فوزیه از نظر صورت خیلی زیبا بود ولی هیچ مردی راضی نمیشد با دختری که یک پا ندارد ازدواج کند و این را خواهرم خوب میدانست.آقای بزرگمهر در انتهای باغ خودشان خانه بزرگی به پدرم داده بود و ما آنجا زندگی میکردیم من هنوز نوزده سال داشتم و برای دانشگاه خودم را آماده میکردم.
    ادامه دارد...


  2. #2
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    قسمت دوم
    ----------------------------
    با صدای پا به خودم آمدم و به طرف صدا برگشتم چشمم به پدر افتاد که لبخند شیرینی روی لب داشت او با دیدن من گفت:دخترم صبح به این زودی اینجا چه می کنی؟
    با دلخوری پدر را نگاه کردم و گفتم:از دیشب تا حالا ما را تنها گذاشته اید انگار نه انگار که ما هم به شما احتیاج داریم.
    پدر با مهربانی دستهای مردانه اش را دور شانه هایم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشید و با خنده شیرین گفت:عزیز دلم امروز قراره ارسلان،پسر آقای بزرگمهر از فرنگ بیاید ما کمی به آنها کمک کنیم.آنها خیلی دست تنها هستند ما در قبال زحماتی که به آقای بزرگمهر و همسرش در این سالها داده ایم این کار ناچیزی است که داریم انجام میدهیم.
    در حالیکه هر دو به طرف خانه میرفتیم گفتم:درسته.ولی لااقل سری به ما بزنید ما دلمان برایتان تنگ شده بود من که نمیتوانم فوزیه را در خانه تنها بگذارم و به خانه آقای بزرگمهر بیایم دوماً دستپخت مادر چیز دیگری است دیشب غذا را شور کرده بودم و از فئزیه کلی گوشه و کنایه شنیدم.
    پدر با صدای بلند به خنده افتاد سرم را بوسید و گفت:ای دختره ی بی عرضه،باشه به مادرت میگویم موقع درست کردن غذا به خانه بیاید تو هم اینقدر غرغر نکن.
    لبخندی به پدر زدم و دستش را فشردم و با هم داخل خانه شدیم.
    فوزیه با دیدن من و پدر لبخندی زد و گفت:بالاخره این دختر دلش طاقت نیاورد و مزاحم شما شد؟ای پررو.
    پدر دستی به موهایم کشید و به طرف فوزیه رفت.گونه او را بوسید و گفت:نه عزیزم خودم به دیدن شما آمدم و فیروزه را در باغ دیدم اما از وقتی که مرا دیده یک ریز غر زده.
    فوزیه لبخندی زد و در حالیکه دنبال عصایش میگشت تا بلند شود و برای پدر چای بیاورد گفت:فیروزه جز غرغر کردن و یا دنبال بهانه گشتن چیز دیگه ای بلد نیست.دیشب تا صبح آب می خوردم از بس که غذا را شور کرده بود و ...
    حرف فوزیه را با اخم قطع کردم و گفتم:لازم نیست خبر شور شدن غذای دیشب را به پدر گزارش بدهی چون خودم زودتر از تو این خبر مهم را گفته ام.و با دلخوری به او نگاه کردم.
    پدر و فوزیه به خنده افتادند.
    فوزیه به ساعتش نگاه کرد و گفت:چه عجب ساعت شش صبح بیدار شده ای.برایم جای تعجب است.
    در حالیکه قندان را از روی طاقچه برمیداشتم گفتم:به خاطر این صبح زود بیدار شدم که درسهای کنکور را بخوانم و اینکه از این هوای خوب استفاده کنم.ولی تو و پدر اول صبح حال آدم را میگیرید و من دیگر شوقی برای خواندن ندارم.
    فوزیه با خنده گفت:پس در حال حاضر بهانه خوبی به دستت دادم مگه نه خواهر زودرنج من.
    پدر گفت:من آمدم به شما سر بزنم و دوباره برگردم.ساعت ده صبح امروز پسر آقای بزرگمهر به ایران می آید و آنها قراره با فامیلهای نزدیک به استقبال او بروند.ما باید در خانه باشیم و خانه را برای ورود آنها آماده کنیم.میدانم خیلی مهمان خواهند داشت اگر دیر کردیم دلواپس ما نباشید راستی شما دو نفر هم میتوانید به آنجا بیایید آقای بزرگمهر از دیدنتان حتماً خوشحال میشود خودتان کیدانید که او شماها را مانند بچه اش دوست دارد.
    با ناراحتی گفتم:نه پدر ما در خانه راحت هستیم اصلاً حوصله ی دختر برادرهای آقای بزرگمهر را ندارم آنها مدام پز لباسهایشان را میدهند و با چشم حقارت ما را نگاه میکنند.
    پدر خنده تلخی کرد و گفت:ولی از این به بعد باید آنها را بیشتر تحمل کنی چون با آمدن ارسلان رفت وآمد آنها زیادتر میشود.
    گفتم:حتماً آقا ارسلان پسر خیلی خوبی برای پدر و مادرش است که آقای بزرگمهر اینقدر او را دوست دارد و اینطور پدر و مادر عزیز ما را تو زحمت انداخته اند و می خواهند برای این عزیز دردونه جشن بگیرند.
    پدر نگاه سنگینی به صورتم انداخت از این حرفم ناراحت شده گفت:دخترم دیگه این حرف را نزن.کاری که آقای بزرگمهر در این سالها برایمان انجام داده است هیچکس انجام نداده.او در بدترین شرایط به ما سرپناه داده او بعد از زایمان مادرت ما را به خانه ی خودش آورد و چیزی را از من و مادرت دریغ نکرد.باورت نمیشود او هر دفعه که برای پسرش وسیله ای میخرید برای شماها هم می خرید تا غصه نخورید.آن مرد یک انسان بزرگ است من حاضرم جانم را خالصانه فدای او نمایم.
    لبخندی به پدر زده و گفتم:ببخشید که ناراحتتان کردم منظوری از حرفم نداشتم.
    پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:تو همیشه اینطور هستی وقتی توجه کسی را به خودت کم میبینی میخواهی بهانه بگیری.
    فوزیه گفت:وای خدای من،کی حوصله ی دیدن قیافه های مغرور و پرافاده برادرهای آقای بزرگمهر را داره مدام دماغ های گنده ی خودشان را بالا نگه میدارند و فخر می فروشند.
    پدر با استکان چای که جلویش بود بازی میکرد و گفت:بیچاره ارسلان،دلم برایش میسوزه.او دکتر جراح و متخصص قابلی است و به خاطر همین موضوع خیلی ها دارند برای جلب توجه او تلاش می کنند حتی آقای بزرگمهر هم متوجه این امر شده است و میخواهد هر طور شده پسرش را زن بدهد تا خیال خود و همه ی فامیل را راحت کند.
    گفتم:آقا ارسلان جراج چیه؟
    پدر جواب داد:جراح و متخصص مغز و استخوان است.به گفته ی آقای بزرگمهر ارسلان به زحمت توانسته به وطنش برگردد دولت فرانسه حاضر به آمدن او به ایران نبوده ولی هر طور بود او با سعی و تلاش توانست به وطنش برگردد.خب هر چی باشه ایران وطنش است طفلک خانم بزرگمهر برای زن دادن او لحظه شماری میکند.
    لبخندی به پدر زدم و گفتم:اطفا شما اینقدر به انها لطف نکنید شاید فامیلهای آقای بزرگمهر فکر کنند که شما میخواهید دخترهایتان را ...
    پدر متوجه منظورم شد و با اخم حرفم را قطع کرد و گفت:این حرف را نزن من هیچوقت این فکر پوچ را به ذهنم نمی اورم اگر من بخواهم این کار را بکنم یعنی اینکه به آنها خیانت کرده ام.آقای بزرگمهر و همسرش فکرهای بزرگی برای پسرشان دارند دوما ارسلان به ما و دخترهای ما نگاه نمیکند ما کجا و آنها کجا.
    پدر این حرف را زد و از خانه خارج شد.
    از این حرف پدر حرصم در امد رو به فوزیه کردم و گفتم:تازه دلشان بخواهد که با خانواده ی ما وصلت کنند.اولا از آنها چیزی کم نداریم،دوما اگر پسرشان به خواستگاری ما هم بیاید ما قبول نمیکنیم، سوما به آنها نشان میدهم که پسرشان هیچ تحفه ای نیست.پدر خیلی در برابر انها ضعف نشان میدهد.
    فوزیه خنده ای سر داد و گفت:وای خدا به داد ارسلان بسچاره برسد هنوز نیامده خواهر عزیز بنده با او جنگ را شروع کرده است.
    با اخم گفتم:به خدا قسم هر طور شده باید در کنکور قبول شوم اجازه نمیدهم پدر اینطور صحبت کند.پدر با این حرف غرور ما را خرد کرد و با خشم به اتاقم رفتم در اتاق را محکم به هم کوبیدم و کتابهایی که برای کنکور تهیه کرده بودم را برداشتم و همه را روی زمین ریختم با غیظ شروع به ورق زدن کردم از حرف پدر خیلی ناراحت بودم او نبایستی آنطور ما را تحقیر میکرد.من نباید خودم را به همین راحتی می باختم ولی تازه متوجه فرق خودمان و آنها شده بودم.تازه معنی فقر و ثروت را داشتم حس میکردم.من بایستی محکم باشم و مانند پدر خودم را کوچک و حقیر ندانم.من اجازه نمیدهم هیچکس ما را تحقیر کند.
    ساعت یازده صبح صدای شادی و خوش آمد گویی به گوشمان میرسید.از وقتی که پدر آنطور حرف زده بود نسبت به ارسلان یک حس تنفر پیدا کرده بودم.
    ادامه دارد...

  3. 13 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  4. #3
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    قسمت سوم
    --------------------------------------
    چهار روز از آمدن ارسلان می گذشت و من هنوز او را ندیده بودم.مهمانها لحظه ای خانه را ترک نمیکردند و همینطور در خانه ی آنها رفت وآمد بود.پدر و مادر بیشتر اوقات در خانه ی آقای بزرگمهر بودند و من هم در خانه مدام در اتاقم بودم و درس می خواندم.
    از وقتی که پدر آن حرف را زده بود، من بیشتر در خانه بودم و باری کنکور درس می خواندم.بایستی حتما در کنکور قبول می شدم،بایستی به پدر می فهماندم که ما هیچی از آنها کمتر نداریم،بایستی تلاش خودم را میکردم.در خانه آقای بزرگمهر مدت یک هفته مدام رفت و آمد بود و مادر فقط بعضی مواقع به ما سر میزد و بعد دوباره میرفت.
    هر روز صبح زود از خواب بیدار میشدم و شروع به درس خواندن میکردم.
    آن روز ، زیر درخت بید مجنون نشسته بودم و در حالیکه کتاب در دستم بود مسأله ای را حل میکردم که صدای پای کسی نظرم را جلب کرد.به طرف صدا برگشتم.بادیدن آن صحنه جیغ کوتاهی کشیدم و سریع از جا پریدم.
    مردی قد بلند با ریشی انبوه و هیکلی ورزیده و موهای بلند خرمایی که تا سر شانه هایش ریخته بود را در مقابل خود دیدم.برای لحظه ای چشمان میشی رنگش وحشت زیادی در دلم انداخت و ناخودآگاه چند قدم به عقب حرکت کردم.
    مرد با ناراحتی گفت:ببخشید انگار شما را خیلی ترساندم.اصلا منظوری نداشتم.
    با رنگی پریده به آن هیبت چشم دوخته بودم و تنم میلرزید.قلبم به شدت می تپید.با صدای لرزانی گفتم:شما کی هستید؟اینجا چه می کنید؟
    مرد لبخندی زد و کمی نزدیکتر شد ولی من عقب تر رفتم.او ایستاد و گفت:شما باید دختر آقای هوشمند باشید.با سر تصدیق کردم و او لبخندی زد و ادامه داد:ماشاالله چقدر بزرگ شده اید وقتی من از ایران رفتم شما فقط یکسال داشتید.
    من تازه متوجه شدم که او ارسلان پسر آقای بزرگمهر است وای اصلا فکرش را نمیکردم یک دکتر متخصص اینطور برای خودش ریخت و قیافه درست کرده باشد.
    با همان صدای لرزان گفتم:به ایران خوش آمدید از دیدن شما خیلی خوشحال هستم.
    ارسلان لبخند متینی زد و گفت:ولی فکر نکنم زیاد از دیدن من خوشحال شده باشید با ترساندن شما خیلی ناراحت شدم.و بعد کنارم آمد و گفت:حال فوزیه خانم چطور است؟خیلی دوست دارم ایشون را ببینم.
    آرام جواب دادم:حالش خوب است اتفاقا او هم خیلی مایل است شما را ببیند.همیشه میگه شما و او دوستان خوبی برای هم بودید و او خیلی شما را اذیت می کرده.
    ارسلان آهی کشید و گفت:هجده سال دوری از وطن واقعا زیاد است هیچوقت در این مدت وقت نکردم به ایران بیایم همیشه پدر و مادرم به دیدن من می آمدند و بعد به صورتم خیره شد و گفت:شما هنوز مانند یک سالگی خودتان صورتی شیرین و جذاب دارید.
    از این حرف او تا بنا گوش سرخ شدم و با خجالت سرم را پایین انداختم.
    ارسلان متوجه خجالتم شد.لبخندی زد و گفت:وقتی شما یک ساله بودید لحظه ای از کنارم دور نمی شدید همیشه شما را با خودم به خانه ی خودمان می بردم و وقتی گرسنه می شدید ناچار می شدم شما را پیش مادرتان ببرم.هیچوقت روزی را که داشتم به خارج از کشور میرفتم فراموش نمیکنم اینقدر به خاطر شما گریه کردم که پدرم مجبور شد شما را تا فرودگاه همراهم بیاورد موقع خداحافظی پدرم به اجبار شما را از آغوش من بیرون آورد.تا یک ماه به خاطر شما و دوری از خانواده خیلی بی تابی میکردم تا اینکه کم کم عادت کردم.
    سرم را بلند کردم.قیافه اش ترسناک بود ولی صدای دلنشین و گرمی داشت.
    در همان لحظه مادر به باغ آمد وقتی او را در باغ دید لبخندی زد و گفت:سلام آقای دکتر.شما چرا اینجا ایستاده اید بفرمایید داخل.فوزیه برای دیدن شما لحظه شماری میکند.
    ارسلان گفت:الان زود است.ساعت هنوز شش صبح است مزاحمتان نمیشوم.
    مادر در حالیکه دست ارسلان را گرفته بود ادامه داد:پسرم اینقدر تعارف نکن آدم در خانه خودش که تعارف نمیکنه.و به طرف خانه حرکت کردند منهم ناچار داخل خانه شدم و به دستور مادر میوه و چای آوردم.وقتی کنار فوزیه نشستم مادر اشاره کرد سفره ی صبحانه را اماده کنم من دوباره از جا بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
    صدای فوزیه را میشنیدم که با خوشحالی با ارسلان صحبت میکرد و همراه او یاد گذشته میکردند.سفره را در اتاق دیگری پهن کردم وقتی صبحانه آمادهشد آنها را صدا زدم.ارسلان با تعارف زیاد سر سفره نشست.من هم کنار فوزیه نشستم.
    مادر رو به ارسلان کرد و گفت:واقعا خوشحال هستم که دوباره شما را سر سفره خودمان میبینم.نمیدانم یادتان است یا نه وقتی فیروزه به دنیا آمد شما لحظه ای بدون او نبودید یا ما را به خاطر فیروزه به خانه خودتان می کشاندید یا خودتان در خانه ی ما بودید.
    فوزیه لبخندی زد و گفت:خدای من!چه روزهایی داشتیم.یادم می آید که من دوست داشتم اسم نوزاد را نیلوفر بگذارم ولی آقا ارسلان اصرار داشت که حتما اسم فیروزه را روی نوزاد بگذارند.چقدر من با ایشون سر فیروزه دعوا کردم و بالاخره آقا ارسلان حرفش را به کرسی نشاند و با قهر و غذا نخوردن توانست همه را وادار کند تا اسم بچه را فیروزه بگذارند.وقتی من شنیدم که اسم خواهر عزیز مرا فیروزه گذاشته اند با ارسلان دعوا کردم و دست ایشون را چنگ کشیدم و آقا ارسلان هم موهایم را کشید.خدای من چه روزهایی بود.
    ارسلان لبخند روی لب داشت.اما ریشها و سبیلهایش مانع دیدن آنها میشد.قفط از چمشهایش میشد خنده اش را حدس زد.چشمهایش حالت زیبایی داشت و کشیده بود.
    ارسلان گفت:من هیچوقت در این مدت آن روزها را فراموش نکردم.وقتی چشمم به جای بخیه ی دستم می افتاد ناخودآگاه به یاد شماها در ذهنم زنده میشد و دلم بیشتر اوقات میگرفت و به خاطرات گذشته فکر میکردم که چه روزهای شیرینی داشتم.در فرانسه مدام درس می خواندم تا بتوانم هر چه زودتر به وطنم بازگردم ولی مشهور شدنم مانع بازگشتم شد و گرفتار کار شدم.باز هم خوشحالم که دوباره دور هم جمع شده ایم با این تفاوت که فیروزه خانم خیلی با من غریبی میکند.
    مادر لبخندی زد و گفت:بهتون قول میدهم که او با شما مانند فوزیه عادت کند و بعد نگاهی به صورتم انداخت و با لخند ادامه داد:وقتی فیرزوه بفهمد که جانش را مدیون شماست حتما محبتش نسبت به شما زیاد میشود.
    به مادر نگاه کردم.تعجب کرده بودم با من من گفتم:من جانم را مدیون ایشون هستم؟آخه چطور...
    فوزیه لبخندی زد و گفت:آن موقع تو یازده ماهه بودی و تازه میتوانستی کمی رو پا بایستی.یک روز آقای بزرگمهر به پدر پیشنهاد داد که با هم به پیک نیک برویم.ئقتی کنار رودخانه ی بزرگی بساطمان را پهن کردیم و همه سرگرم کاری شدند من طبق معمول با آقا ارسلان لجبازی کردم و خواستم تو را بغل کنم ولی آقا ارسلان
    تو را در آغوش داشت و نمیخواست تو را به من بدهد.با هم دعوایمان شد وقتی صدایمان به اوج رسید آقای بزرگمهر از آقا ارسلان خواست تا برود برایش سیگار از مرد دست فروش بخرد و به این بهانه او را دنبال نخود سیاه فرستاد و او مجبور شد تو را در آغوش من بگذارد.مدتی که گذشت کم کم خسته شدم در همان لحظه پروانه ی قشنگی نظرم را جلب کرد من که خیلی از آن پروانه خوشم آمده بود تو را روی زمین گذاشتم و به دنبال پروانه که روی ظرفها نشسته بود رفتم.آنقدر سرگرم پروانه شدم که تو را فراموش کردم یک دفعه صدای فریاد آقا ارسلان را شنیدم که گفت:خدایا فیروزه،فیروزه.
    وقتی رو برگرداندم با وحشت دیدم که تو لبه ی رودخانه هستی و تا به خودم امدم به درون رودخانه ی خروشان پرت شدی.آقا ارسلان که در ان موقع نه سال بیشتر نداشت با شهامت و شجاعت خودش را به درون رودخانه پرتاب کرد و در حالی که تو را در آغوش داشت در میان آب خروشان به سنگها و صخره های بزرگ رودخانه که مدام به آنها اصابت میکرد.
    مادر گفت:خدا چقدر آن روز رحم کرد.آقا ارسلان توانست به زحمت خودش را به سنگ بزرگی قلاب کند و بعد از چند دقیقه چند مرد قوی هیکل برای کمک به او و فیروزه به رودخانه زدند و شما دو نفر را نجات دادند.وقتی کنار رودخانه رسیدند دیدم که دست آقا ارسلان بدجوری زخمی شده و پدرت و آقای بزرگمهر او را سریع به بیمارستان بردند و یادم می آید که دست آقا ارسلان پانزده بخیه خورد ولی خدا را شکر تو هیچ خراشی بر نداشته بودی.
    نگاهی به ارسلان انداختم او لبخندی زد و گفت:وقتی دیدم که شما در رودخانه افتادید دیگه نفهمیدم چی شد و بدون اینکه بدانم چه میکنم به رودخانه پریدم.وقتی شما را توانستم بگیرم دلم آرام گرفت ولی فشار آب اجازه نمیداد که خودم را به کناره های رودخانه برسانم و خدا با ما بود که هر دوی ما سالم به کنار رودخانه رسیدیم.
    گفتم:پس من جانم را مدیون شما هستم.امیدوارم روزی بتوانم این کار شجاعانه ی شما را جبران کنم.
    ارسلان از این حرفم به خنده افتاد.مادر گفت:هیچوقت لحظه ای که هر دوی شما را به کنار رودخانه آوردند فراموش نمیکنم وقتی آقا ارسلان دید که تو زنده و سالم هستی به گریه افتاد و با همان دستهای خونی تو را در آغوش کشید و آنقدر گریه کرد که آقای بزرگمهر به اجبار توانست تو را از آغوشش بیرون بیاورد.
    از این حرف مادر تا بنا گوش سرخ شدم و گرمای صورتم را حس کردم.
    ارسلان هم صورتش گلگون شد و با شرم سرش را پایین انداخت.
    فوزیه گفت:از آن روز به بعد آقا ارسلان دیگه اجازه نمیداد که تو را بغل کنم و میگفت عرضه ندارم که بچه نگه دارم و خودم مواظبش هستم.وقتی شنیدم آقا ارسلان قرار است برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود خیلی خوشحال شدم و مدام سر به سر آقا ارسلان میگذاشتم و میگفتم که او دیگه نمیونه فیروزه را در اختیار داشته باشد و آقا ارسلان هم عصبانی میشد و موهایم را میکشید.آه،واقعا چه روزهایی بود چقدر خوش بودیم ای کاش دوباره آن روزها فرامیرسید.
    مادر خنده ای سر داد و گفت:بیچاره فیروزه آن موقع مانند عروسک برای شما بود پدرش را درآورده بودید.ارسلان در حالیکه صبحانه اش را به اتمام رسانده بود گفت:از صبح امروز مشخص است که امروز روز خوبی پیش رو دارم،واقعا صبحانه ی لذیذی بود دستان درد نکنه.زحمت کشیدید.
    آرام گفتم:قابلی نداشت و بعد شروع کردم به جمع کردن سفره.
    ارسلان از سر جایش بلند شد و گفت:با اجازه من باید بروم.می بایست ساعت ده صبح در بیمارستان باشم از اینکه بعد از سالها شما را دیدم خیلی خوشحالم.
    فوزیه گفت:لطفا به ما سر بزنید از دیدن شما خیلی خوشحال میشویم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:حتماً،بهتون قول میدم زیاد پیش شما بیایم.و بعد خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
    احساس میکردم که دیگه هیچ نفرتی از ارسلان به دل نارم ولی زیاد هم ازش خوشم نمی آید.قیافه اش مانند مترسک سر جالیز بود.نمیدانم چرا خودش را به آن هیبت در آورده بود.از یک دکتر بعید بود که اینطور خودش را مسخره دیگران کند.
    ادامه دارد...
    Last edited by ssaraa; 30-08-2009 at 14:01.

  5. 11 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #4
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    قسمت چهارم
    ----------------------------------

    چهار روز از آمدن ارسلان به خانه ی ما میگذشت و من او را ندیده بودم.مدام کتاب درسی در دست داشتم و خودم را برای کنکور سراسری آماده میکردم.شب ارسلان همراه پدر و مادرش به خانه ی ما آمدند تا لحظاتی دور هم باشیم.آقای بزرگمهر واقعاً مردی انسان و دوست داشتنی بود و اصلاً خودش را از پدرم بالاتر نمیدانست و مانند یک برادر بزرگ برای پدرم بود و ما او را عمو صدا میزدیم و پدرم دیوانه وار به آقای بزرگمهر علاقه داشت و برای کمک به او از هیچ چیز دریغ نمیکرد.خانم بزرگمهر با مادرم مانند خواهر بودند و زن خوش زبان و خوش دلی بود و مادرم او را خیلی دوست داشت و خانم بزرگمهر با شوخ طبعی و مهربانیش در دل همه ما جا پیدا کرده بود.
    آنشب آقای بزرگمهر و پدر با ارسلان در مورد ازدواج بحث میکردند ولی ارسلان راضی به این کار نبود میگفت لااقل اجازه بدهند چند ماهی از ورودش بگذرد و بعد وقتی دختر مورد علاقه اش را پیدا کرد حتماً ازدواج میکند.
    خانم بزرگمهر میگفت:پروین دختر خواهرم خیلی ارسلان جان را دوست دارد و از رفتارش مشخص است دوست دارد که عروس خانواده ما بشود.من هم او را دوست دارم دختر خوب و شیک پوشی است.
    ارسلان با دلخوری به مادرش نگاه کرد و گفت:مادر اگر اجازه بدهید دوست دارم همسر آینده ی خودم را خودم انتخاب کنم.لطفاً شما در این مورد حرفی نزنید.پروین مانند خواهرم است.
    خانم بزرگمهر لبخندی زد و به شوخی گفت:باشه پسرم.ولی دختر عمه ات هم اعلام امادگی کرده است و مادرش برایم پیغام فرستاده.
    ارسلان با دلخوری به مادرش نگاه کرد ولی چیزی نگفت،خانم بزرگمهر به خنده افتاد.
    کتابم را برداشتم و با یک معذرتخواهی کوتاه به اتاقم رفتم.نمیخواستم وقتم را با این حرفها بگذرانم چون به روز کنکور هر روز نزدیکتر میشدم و خیلی اضطراب داشتم قسم خورده بودم که باید دکتر بشوم و این یکی از آرزوهای درونیم بود و برای رسیدن به هدفم تلاش میکردم و سخت میکوشیدم.
    صدای فوزیه را میشنیدم که میگفت:فیروزه خیلی خودش را برای شرکت در کنکور و قبول شدن عذاب میدهد مدام سرش تو کتاب است.بعضی مواقع حتی سر سفره نمی آید.ساعت چهار صبح بیدار میشود و به باغ میرود و یکسره درس میخواند میترسم اگر در کنکور قبول نشود از نظر روحی ضربه ببیند.او بجز دکتر شدن به چیز دیگری توجه ندارد.
    صدای ارسلان را شنیدم که گفت:تلاش چیز خوبی باری ادامه ی زندگی است ولی نباید هیچوقت ار تلاشی که میکنی انتظار موفقیت صد در صد داشته باشی.ولی میدانم که فیروزه خانم با این همه تلاش حتماً قبول خواهد شد.پدر گفت:انشاالله،ما همه از خدا میخواهیم که او موفق شود.
    دو ماه از ورود ارسلان میگذشت و من زیاد با او برخورد نداشتم و مدام مشغول درس خواندن بودم و در مهمانی هایی که آقای بزرگمهر برای ارسلان میگرفت شرکت نمیکردم.سه هفته به امتحان گنگور سراسری مانده بود.من ساعت چهار نیمه شب از خواب بیدار شدم و به باغ رفتم زیر نور چراغهای باغ که برای تزیین و زیبایی آن محیط فرح بخش بود درسم را شروع کردم.پدرم مدام اعتراض میکرد که نور چراغ اتاقم اجازه نمیدهد او راحت بخوابد به همین خاطر به باغ میرفتم تا راحت تر بتوانم درس بخانم هوای باغ باعث نشاطم میشد و عطر دل انگیز گلهای شب بو مغزم را تحریک و میکرد و باعث روحیه ی تازه و پرنیرو در من میشد.
    یکشب چنان غرق در خواند کتاب بودم که صدای پای ارسلان که به من نزدیک میشد را نشنیدم وقتی او سلام کرد با وحشت از جا پریدم.او سریع گفت:نترسید من هستم ارسلان،ببخشید که مزاحمتان شدم.
    در حالیکه قلبم از ترس به شدت می تپید کمی آرامتر شده و گفتم:مهم نیست.آخه این وقت شب انتظار کسی را نداشتم بخاطر همین کمی ترسیدم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:پس من آدم بی ملاحظه ای هستم که این موقع شب به دیدنتان آمده ام.و بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:ساعت چهارو نیم صبح است و هنوز سپیده نزده و بعد با این حرف امد کنارم نشست.
    گفتم:شما چرا این وقت شب بیدار هستید؟
    ارسلان آه بلندی کشید و آرام گفت:مدت یک ما و نیم است که این موقع شب بیدار هستم،وقتی شما را میبینم که چطور در این موقع شب درس میخوانید و خودتان را اینطور عذاب میدهید خوابم نمیگیرد.
    خودم را به نادانی زدم و گفتم:نکنه نور چراغهای باغ شما را ناراحت میکند.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:نه اصلاًاینطور نیست.بی خوابی بیش از حد شما مرا نگران کرده.میترسم شما بیمار شوید بدترین چیز برای انسان بی خوابی است.اینطور که فوزیه خانم میگفت شما در روز فقط سه چهار ساعت میخوابید.اینطور خودتان را مریض میکنید.
    لبخندی زدم و گفتم:ولی اگر در کنکور قبول شوم این خستگی از تنم بیرون میرود و به این همه عذاب و بیماریش می ارزد من باید حتماً دکتر شوم.
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:اگر به جای اینکه دکتر شوید ماما یا پرستار شوید چکار میکنید.
    با ناراحتی گفتم:نه من باید حتما دکتر شوم.هیچی مانند این مسأله برایم مهم نیست.
    ارسلان گفت:امیدوارم به چیزی که دوست دارید دست پیدا کنید به نظرم بهتر است شما شبها را لااقل استراحت کنید تا سرحال تر درس را بخوانید.

    به شوخی گفتم:نه اینطور بهتر درس را متوجه میشوم ولی صبح با سروصدای مادر و فوزیه نمیتوانم خوب درس بخوانم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:پس اجازه بدهید از فردا در درسهایتان به شما کمک کنم.
    در حالیکه کتاب را کناری گذاشتم گفتم:نه خیلی از لطفتان ممنونم،شما به اندازه کافی مشغله ی کاری دارید.مزاحمتان نمیشوم.این حرفم بهانه ای بود که او را زیاد نبینم چون اصلاً دوست نداشتم در کنار ارسلان لحظه ای بنشینم.هیبت او بیشتر اوقات مرا میترساند و وحشتی در دلم می انداخت ولی حالا او به من پیشنهاد میداد که در درس میخواهد کمکم کند و این موضوع برایم خیلی ناراحت کننده بود.
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:احساس میکنم شما از من خوشتان نمی آید.
    به ظاهر اخمی کرده و گفتم:این چه حرفی است که میزنید شما مرد محترم و خوبی هستید مگر میشود دختری از شما خوشش نیاید.بدون اینکه او را نگاه کنم این حرفها را زدم.ارسلان لبخند سردی زد و گفت:شما دروغگوی کوچکی هستید اگر من قابل تعریف هستم پس چرا موقع ادای این حرف سرتان پایین است و در چشمهایم حقیقت را نمیگویید.
    لحظه ای سکوت کردم بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:به نظرتان من در کنکور قبول میشوم؟
    ارسلان جواب داد:حتماً قبول میشوید ولی در مورد رشته کمی شک دارم.
    با ناراحتی گفتم:من هم از همین وحشت دارم به خاطر همین موضوع شب تا صبح درس میخوانم،آرزو دارم دکتر شوم.میدانم آرزوی بزرگی است.
    ارسلان در حالیکه کنارم نشسته و به درخت تکیه داده بود گفت:ولی شما نباید فقط به پزشکی فکر کنید بهتر است کمی از فکر این شغل پایین تر بیایید تا اگه خدای نامرده کمی پایینتر از این شغل قبول شدید ضربه ی روحی نبینید اینطوری برای خودتان خیلی بهتر است.بعد رو به من کرد و ادامه داد:من از فردا به شما کمک میکنم.امیدوارم همکار هم شویم.
    به اجبار لبخندی به صورتش زدم.او کتاب را از من گرفت.گفتم:شما قراره از فردا به من کمک کنید.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:قبلاً میخواهم بدانم سطح هوشی شاگردم چطور است و او را امتحان کنم.بعد چند تا سوأل از من پرسید.جوابش را محکم و سریع دادم.
    لبخندی زد و گفت:معلومه با دختر باهوشی طرف هستم.
    خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم و آرام تشکر کردم.
    هوا گرگ و میش شده بود و ارسلان در کنارم داشت از من سوأل درسی میپرسید.وقتی جوابی را نمیدانستم لبخندی میزد و میگفت:بهتره جلوی سوألهایی را که بلد نیستی خط بکشی و بعد از کسی سوأل کنی.خودکار را از من گرفت و جلوی آنها را برایم خط کشید تا بعداً برایم توضیح دهد.
    وقتی در سپیده ی صبح صورت پر از مو و خنده دار او را دیدم آرام از او کمی فاصله گرفتم و او که خیلی حرکاتم را زیر نظر داشت باهوشتر از این حرفها بود و متوجه شد.نگاهی به صورتم انداخت و گفت:از من میترسید.
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:نه این چه حرفی است.کجای شما ترسناک است.
    ارسلان با حالت عصبی محکم دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و با ناراحتی گفت:حالا بگو از من میترسی یا نه.
    سرم پایین بود در حالیکه رنگ صورتم از این حرکت او پریده بود گفتم:نه نمیترسم.
    دستش را زیر چانه ام برد سرم را بالا آورد و با صدای محکمی گفت:تو صورتم نگاه کن و بگو که از من میترسی یا نه.
    به صورت پر از موی او نگاه کردم و در حالیکه صدایم به وضوح میلرزید گفتم:نه.نه.نمیترسم.
    ارسلان آرام دستم را ول کرد و در حالیکه از کنارم بلند میشد گفت:ببخشید که ناراحتت کردم باز هم به دیدنت می آیم و با این حرف به سرعت از کنارم دور شد.با خودم گفتم:او چرا یکدفعه مانند دیوانه ها اینطور کرد،چرا ناگهان عصبانی شد. بعد با ناراحتی به داخل خانه ی خودمان رفتم.
    ادامه دارد...
    Last edited by ssaraa; 30-08-2009 at 14:27.

  7. 9 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #5
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    قسمت پنجم
    ----------------------------------------
    ساعت هشت صبح بود.در آشپزخانه نشسته بودم و صبحانه میخوردم که فوزیه با عصا داخل شد و کنارم نشست.بخاطر گرمی هوا تمام پنجره ها باز بود و حتی در ورودی را هم فوزیه باز گذاشته بود تا وقتی مادر میخواهد از خانه ی آقای بزرگمهر بیاید در نزند و راحت داخل شود و اینکه خودش به زحمت نیفتد و در نبود من مجبور نشود بلند شود تا برای مادر در را باز کند.با فوزیه کمی حرف زدو و نمیدانم چه شد که صحبت ارسلان پیش آمد،فوزیه مدام از ارسلان و اخلاق خوب او تعریف میکرد.
    در حالی که برای فوزیه چای میریختم گفتم:والله از یک دکتر مملکت بعیده که خودشو اینطور مانند مترسک سر جالیز درست کند.آدم وقتی قیافه ی اونو میبینه ناخداگاه یاد گودزیلا و یا گوریلا می افته.
    فوزیه اخمی کرد و گفت:بی خود حرف نزن او حتماً برای این کار خودش دلیلی دارد وگرنه تا جایی که من اونو میشناسم مردی با شخصیت و محترم است.
    گفتم:درسته ولی او نمیتونه برای این هیبت وحشتناک خودش دلیلی داشته باشه.راستش را بخواهی من یکی نمیتوانم اون هیبت کذایی را بپذیرم.صد رحمت به گوریل،او حتی فراتر از یک گوریل رفته است.
    در همان لحظه صدای مادرم را شنیدم که گفت:آقا ارسلان.آقا ارسلان.چی شده.چرا عصبانی هستید.
    با نگرانی به فوزیه نگاه کردم.فوزیه با ناراحتی گفت:خدا مرگم بده نکنه حرفهای ما را شنیده باشه.وای پنجره باز بود حتماً چیزهایی شنیده.با ناراحتی بلند شدم و از خانه بیرون رفتم.مادر را ناراحت دیدم.وقتی مرا دید با اخم گفت:مگه شماها به آقا ارسلان چی گفتید که اینطور عصبانی از جلوی خانه رفت.
    با نگرانی گفتم:مگه آقا ارسلان اینجا بود.
    مادر با ناراحتی گفت:آره او گفت به پیش تو می آید تا تو درسها بهت کمک کنه وقتی او آمد من هم لحظه ای بعد به خانه آمدم تا به فوزیه بگم که از دکتر خوب پذیرایی کند ولی دکتر را عصبانی دیدم که جلوی خانه بود و وقتی مرا دید سرش را پایین انداخت و با ناراحتی به طرف خانه شان رفت.هر چه صدایش کردم توجهی نکرد و عصبانی بود.
    با صورتی رنگ پریده به آشپزخانه رفتم.رو به فوزیه کرده و گفتم:خدا به دادمان برسه ارسلان همه تمام حرفهایمان را شنیده است حالا خاکی تو سرمان بریزیم.
    فوزیه با نگرانی آرام با دست به صورتش نواخت و گفت:خاک تو سرم،تو چه حرفهایی به او زدی گودزیلا،گوریل وای خدای من.
    سریع کتابم را برداشتم و گفتم:بهتره خودم را به نادانی بزنم و پیش او بروم و ازش بخواهم در درس کمکم کند اگه عصبانی بود و کمکم نکرد می فهمیم کهه حتماً حرفهایمان را شنیده است.بعد با نگرانی ادامه دادم:خدا کنه چیزی نشنیده باشه.به سرعت به طرف ویلای آقای بزرگمهر رفتم.جلوی بهار خواب بزرگی ایستادم زنگ در را فشردم.قلبم به شدت می تپید.
    خانم بزرگمهر در را به رویم باز کرد وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چه عجب،خانم خانم ها.قدم رنجه کردید و یکدفعه هم که شده بعد از عید سری به ما زدید.
    لبخند سردی زدم و گفتم:سلام.ببخشید که نمیتوانستم مزاحمتان بشوم،شما میدانید که من برای کنکور دارم خودم را آماده میکنم،انشالله وقتی امتحان کنکور را دادم مدام مزاحمتان میشوم و با دلهره ادامه دادم:آقا ارسلان به من قول داده بودند که امروز برای کمک در درسهایم به خانه ی ما بیایند ولی هر چه منتظر ایشون ماندم دیدم دیر کردند بخاطر همین من مزاحم شدم.
    خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:نمیدانم چی شده.او ناراحت ایت و در کتابخانه خودش را مشغول کرده،بهتره خودت بروی ببینی میتونی از او حرف بیرون بکشی و بفهمی که چرا ناراحت است.من که نفهمیدم او چش شده.
    در حالی که قلبم مانند قلب گنجشک می تپید و رنگ صورتم به وضوح پریده بود به اجبار لبخندی به خانم بزرگمهر زدم و به طرف کابخانه رفتم.چند ضربه به در نواختم.صدای عصبی ارسلان را شنیدم که گفت:در بازه بفرمایید داخل.
    ادامه دارد...

  9. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #6
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    قسمت ششم
    ---------------------------------
    با دستی لرزان و صورتی رنگ پریده،دستگیره ی در را گرفتم.احساس میکردم دستانم قدرت ندارد تا در راباز کند ولی بالاخره با هر مکافاتی بود در را باز کردم و داخل کتابخانه شدم.
    کتابخانه بزرگ و وسیعی بود.چند بار با اجازه ی خانم و آقای بزرگمهر داخل کتابخانه شات شده بودم و کتابهای مورد علاقه ام را در همانجا میخواندم.ارسلان روی مبل چرمی بزرگی نشسته بود با دیدن من که انتظارش را نداشت جا خورد ولی بعد از لحظه ای اخمی کرد و گفت:شما اینجا چه میکنید.
    در حالیکه صدایم به وضوح میلرزید گفتم:شما به من قول دادی که از امروز به من کمک کنید و هرچه منتظرتان ماندم شما تشریف نیاوردید مجبور شدم خودم مزاحمتان شوم.
    ارسلان که سعی میکرد آرام باشد گفت:امروز حوصله ندارم بهتره شما از اینجا بیرون بروید.
    سرم را پایین انداختم و در حالیکه با گوشه ی کتابم بازی میکردم گفتم:نمیدانستم دکترها هم اینقدر بدقول هستند.باشه.دیگه مزاحمتان نمیشوم و به طرف در ورودی رفتم.
    ارسلان با صدای محکمی گفت:صبر کن.
    قلبم فرو ریخت و رعشه ای در اندامم به وجود آمد.او به طرفم آمد و در حالیکه ناراحتیش را پنهان کرده بود آرام گفت:امروز اگه میشه منو ببخش چون زیاد سرحال نیستم ولی سعی میکنم از فردا حتماً بهت کمک کنم.
    به ظاهر با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:باشه،من میتوانم مانند قبل خودم درسم را بخوانم.لطفاًبا من رودربایستی نکنید،بگویید که فقط این یک تعارف بود که کردید و من با پررویی آن را پذیرفتم.
    ارسلان اخمی کرد و گفت:اینقدر گوشه کنایه نزنید.بعد کتاب را از دستم با عصبانیت بیرون کشید و با تغیر گفت:برو روی صندلی بنشین تا بیشتر عصبانی نشده ام.لبخندی زدم و به طرف میز بزرگی رفتم و روی مبل رو به رو یآن نشسیتم.ارسلان روی صندلی نشست و با جدیت تمام به من درس داد ولی هنوز لحن صدایش سنگین بود و مثل دیشب آرام و صمیمی نبود و با اخم نگاهم میکرد.
    وقتی به خودمان آمدیم که خانم بزرگمهر ما را برای ناهار صدا زد.
    ارسلان کتاب را بست نگاهی به صورتم انداخت و گفت:بهتره از فردا ساعت هفت شب به بعد پیش من بیایی چون صبحها دیگه خانه نیستم و به مطبی که به تازگی دارم دایر میکن میخواهم سرو سامان بدهم.
    در حالیکه از روی صندلی بلن میشدم گفتم:نه دیگه مزاحمتان نمیشوم شما در آن موقع خسته هستید وجدانم قبول نمیکنه که شما را تو زحمت بیندازم.
    ارسلان نگاه سردی که معلوم بود هنوز از من دلخور است بهم انداخت و گفت:لازم نیست این تعارفات را بکنی من هر روز هفت شب به بعد منتظرت هستمتشکر کردم.وقتی خواستم از خانه ی آنها خارج شوم خانم بزرگمهر اصرار کرد که ناهار را پیش آنها باشم و با آنها غذا بخورم.وقتی گفتم نه مزاحم شما نمیشوم ارسلان رو به مادرش کرد و گفت:مادر لطفاً اصرار نکنید همنشینی با یک گودزیلا برای فیروزه خانم کمی ناراحت کننده است بهتره او را راحت بگذارید.
    از این حرف او جا خوردم و ناراحت از حرف خودم گفتم:این حرف را نزنید به خاطر اینکه به شما ثابت کنم که از پرت وپلاهای خودم پشیمان هستم ناهار را پیش شما میخورم.
    خانم بزرگمهر که از موضوع خبری نداشت گفت:خیلی خوشحالم کردی،من میروم میز را بچینم.و با این حرف از ما جدا شد.
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت.با ناراحتی به او نگاه کردم و آرام گفتم:معذرت میخاهم.بخدا منظورم...
    ارسلان حرفم را قطع کرد و گفت:اشکالی نداره.لطفاًدیگه حرفش را نزن من هم قول میدهم همه چیز را فراموش کنم و بعد اشاره ای کرد که به پذیرایی بروم.
    بعد از اتمام غذا ارسلان گفت:ای کاش فوزیه و خانم هوشمند هم با ما ناهار میخوردند.
    گفتم:آنها الان ناهارشان را خورده اند و حالا دارند در خواب هفت پادشاه سیر میکنند.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:شیرین صحبت میکنی.
    از این حرف ارسلان تا بنا گوش سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.خانم بزرگمهر با لبخندی موزیانه گفت:حالا کجایش را دیده ای این دختر زبان جادوگری دارد که آدم را دیوانه میکند.
    ارسلان با کنایه گفت:آره میدونم،امروز تو کتابخانه برای اولین بار منو جادو کرد لازم به گفتن نیست.
    سکوت کرده بودم و قلبم به سرعت می تپید.
    خانم بزرگمهر با زیرکی پرسید:جدی میگی.حالا این جادو چه اثری روی تو داشت.
    ارسلان سرخ شد و نگاهی به مادرش انداخت و گفت:همان اثری که روی شما داشت.
    خانم بزرگمهر به خنده افتاد و گفت:پس تو هم مانند ما گرفتار جادویش شدی و مهرش در دلت نشسته است.
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و آرام گفت:مگه میشه مهر این دختر توی دل کسی ننشینه و با این حرف از سر میز بلند شد و بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند گفت:مادر جان دستت درد نکنه واقعاً غذای خوشمزه ای بود،من که خیلی خوردم.
    خانم بزرگمهر به خنده افتاد چون متوجه ی طفرا رفتن ارسلان از ادامه ی صحبت شده بود.
    من هم بعد از لحظه ای کوتاه بلند شدم و از غذایی که درست کرده بود تشکر کردم و گفتم:با اجازه ی شما من دیگه باید به خانه بروم.ببخشید که مزاحمتان شدم.
    ارسلان تا جلوی در مرا بدرقه کرد و گفت:من فردا ساعت هفت غروب منتظرتان هستم.
    گفتم:بخدا راضی به زحمت شما نیستم شما هفت شب خسته هستید دوست ندارم شما را...
    ارسلان با متانت حرفم را قطع کرد و گفت:لازم نیست شما نگران من باشید.اصلاًاز این تعارفات خوشم نمی آید.
    آرام گفتم:از کمکتان ممنون هستم،از اینکه ناراحتتان کردم معذرت میخواهم.
    ارسلان لبخند سردی زد و گفت:مهم نیست تو هم اینقدر ذهنت را مشغول ناراحتی من نکن چون دیگه از شما ناراحت نیستم.لطفا مواظب سلامتی خودت باش امشب خوب استراحت کن.
    خداحافظی کردم و به خانه آمدم.فوزیه دلواپس بود تا مرا دید با نگرانی پرسید چی شده.تو چرا اینقدر دیر کردی او که حرفهای ما را نشنیده بود.
    در حالیکه روسری را از سرم برمیداشتم و چادر را روی رخت آویز میگذاشتم گفتم:اتفاقاً همه را شنیده بود ولی از دلش درآوردم.
    فوزیه با ناراحتی گفت:خیلی ناجور شد حالا نمیدونم چه جوری تو صورتش نگاه کنم.
    به شوخی گفتم:از اولش هم نمیتوانستیم به صورتش نگاه کنیم قیافه اش را هیچکس نمیتونه تحمل کنه.
    فوزیه با اخم گفت:بی خود حرف نزن.مگه از خانم بزرگمهر نشنیدی که میگفت دختر خاله و دختر عمه اش حاضر هستند با او ازدواج کنند.
    در حالیکه موهای بهم ریخته ام را با شانه صاف میکردم گفتم:آره،آنها خود ارسلان را نمیخواهند چون چشم به ثروت او دوخته اند.من یکی حاضر نیستم به خاطر ثروت ارسلان یک عمر اون قیافه ی هیولایی را تحمل کنم.خوشبختی را نمیشه با پول تضمین کرد،ارسلان مرد خوبی است ولی اصلاً از اون هیبت وحشتناکی که برای خودش درست کرده است خوشم نمی آید.نمیدانم چطور دختر خاله و دختر عمه هایش حاضرند با او زندگی کنند.آدم وقتی در کنار او هست فکر میکنه که داره با یک هیولا زندگی میکنه.وای چقدر او زشت است.
    در همان لحظه متوجه شدم که کتابهایم را از خانه ی آقای بزرگمهر نیاورده ام.سریع بلن شدم و گفتم:وای من کتابهایم را نیاورده ام و با این حرف چادر سرم کردم و از خانه خارج شدم.وقتی از در که باز بود خارج شدم ارسلان را روبروی خودم دیدم با دیدن او جا خوردم چون من و فوزیه در همان اتاقی بودیم که درش به بیرون باز میشد و داشتیم حرف میزدیم و حتم داشتم مه تمام حرفهایم را شنیده است.رنگ صورتم به وضوح پریده بود و احساس تمام باغ دور سرم میچرخد.
    ارسلان و من لحظه ای به هم چشم دوختیم لال شده بودم و دیگر از اون بلبل زبونی لحظه ی قبل خبری نبود.او کتابهایم را به طرفم گرفت و گفت:کتابهایت را در کتابخانه جا گذاشته بودی آنها را برایت اوردم.
    زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم از او تشکر کنم.شرمندگی وجودم را پر کرده بود.
    او لبخند سردی زد و گفت:حرفهایت درست مانند خنجر میماند ولی قلبی را زخمی نمیکند،قلب فقط از برق خنجرت به لرزه در می آید و با این حرف از من دور شد.
    به خودم لعنت می فرستادم که چرا او را مدام ناراحت میکنم.نسبت به او احساس ناشناخته ای حس میکردم دوستش نداشتم ولی رفتار متین و مهربان او مرا تحت تأثیر خودش قرار داده بود.با ناراحتی به اتاق برگشتم و یک راست به اتاق خودم رفتم.کتابها را به گوشه ای پرت کرده و در کنار پنجره کز کردم.بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود.تصمیم گرفتم که دیگه او را نبینم.از رفتار و کردار خودم شرمگین بودم.آخه چرا من میبایست اینقدر سنگ دل باشم که مدام یک جوان را مورد تمسخر قرار بدهم.از خجالت و شرمندگی دیگه نمیتوانستم با او روبه رو شوم.من با حرفهایم او را مدام ناراحت میکردم در صورتیکه او تا به حال کوچکترین بی احترامی به من نکرده بود.آنشب از ناراحتی شام نخوردم.
    ادامه دارد...


  11. 8 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #7
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض

    واقعا حرف نداره.
    خیلی خیلی ممنون بابت زحمتی که کشیدی.

    فقط یه کم عجله داشتی بعضی جاها غلط املایی داره.
    حالم هم از شخصیت این ارسلان به هم میخوره.
    ولی واقعا رمان قشنگیه. ادامه بده.
    Last edited by Maziar_69; 30-08-2009 at 15:19.

  13. این کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #8
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض


    صبح دل انگیزی بود.در تاریک و روشن هوا،صدای جیرجیرکها فضا را پر کرده بود.خورشید خانم،مانند دختر شاه پریان،رفته رفته زیباییش را عریان میکرد و تمام پرندگان منتظر دیدن این زیبایی بودند.
    خنکی دلچسبی محیط را دربرگرفته و بوی گلهای شب بو مشامم را نوازش می داد.

    از اتاق بیرون آمدم و به آسمان چشم دوختم.وای چقدر این موقع صبح را دوست داشتم.آسمان درست فیروزه ای رنگ شده بود و خورشید با ناز و کرشمه آرام آرام از پشت کوهها خودنمایی میکرد.گنجشکها به شوق آمده و برای این قرص تابان دسته جمعی سرودی را به زبان خودشان می خواندند.
    همش آرایه تشخیص بود.برا همین این چند خطش خیلی روح داشت.قشنگ بود.

    صبح دل انگیزی بود.در تاریک و روشن هوا،صدای جیرجیرکها فضا را پر کرده بود.خورشید خانم،مانند دختر شاه پریان،رفته رفته زیباییش را عریان میکرد و تمام پرندگان منتظر دیدن این زیبایی بودند.
    خنکی دلچسبی محیط را دربرگرفته و بوی گلهای شب بو مشامم را نوازش می داد.

    از اتاق بیرون آمدم و به آسمان چشم دوختم.وای چقدر این موقع صبح را دوست داشتم.آسمان درست فیروزه ای رنگ شده بود و خورشید با ناز و کرشمه آرام آرام از پشت کوهها خودنمایی میکرد.گنجشکها به شوق آمده و برای این قرص تابان دسته جمعی سرودی را به زبان خودشان می خواندند.
    من به جای این دختره بودم،از اونجا میرفتم که چشمم به این ارسلان نیفته.حالا یه بارم نه دوبار بیچاره رو ضایع کرد،چقدر آدم پرروه...من خجالت کشیدم!!!
    داره داستان جالبی میشه،اینکه با کی ازدواج میکنه و...

  15. این کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #9
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض


    همش آرایه تشخیص بود.برا همین این چند خطش خیلی روح داشت.قشنگ بود.
    [/][/]
    البته فضاسازی هم بود.
    میخواست فضای اونجا رو برای خواننده توصیف کنه.

  17. 2 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #10
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    قسمت هفتم
    --------------------------------
    فردا غروب به بهانه ای از خانه خارج شدم و به کتابخانه ی محلمان رفتم.کتاب جلوی چشمم بود ولی ذهنم پیش ارسلان مشغول بود.میدانستم او منتظرم است تا در درسهایم به من کمک کند اصلا نمیتوانستم درس بخوانم وقتی به خودم آمدم که هوا تاریک شده بود و ساعت نه شب را نشان میداد.از کتابخانه بیرون آمدم همان لحظه در کتابخانه هم بسته شد.وقتی به خانه آمدم و زنگ در بزرگ باغ را فشردم با ناباوری دیدم که ارسلان در نرده ای باغ را به رویم باز کرد.با دیدن او سرم را پایین انداختم و آرام سلام کردم.وقتی خواستم به سرعت از کنارش رد شوم جلویم را سد کرد.با ناراحتی به او نگاه کردم با اخم به صورتم خیره شد و گفت:چرا سر قرار نیامدی،مگه من مسخره ی تو هستم که مرا منتظر میگذاری.
    با بغض گفتم:آخه با چه رویی میتوانستم دوباره شما را ببینم،شما به من لطف میکنید ولی من...وبعد به گریه افتادم.
    ارسلان با ناراحتی نزدیک شد و گفت:ولی من از تو ناراحت نیستم خواهش میکنم گریه نکن.
    همچنان گریه میکردم.او با ناراحتی ادامه داد:از اینکه ناراحتت کردم معذرت میخواهم.از ساعت هفت تا حالا منتظرت هستم وقتی به خانه تان آمدو فوزیه گفت که شما به کتابخانه محله رفته اید.خیلی از این کارت عصبانی شدم.
    در حالیکه با گوشه ی روسری اشکم را پاک میکردم گفتم:شما مرد خیلی خوبی هستید من گذشت شما را تحسین میکنم.
    ارسلان به شوخی گفت:ولی من تا حدی گذشت دارم.لطفاً دیگه من را سر کار نگذارید که اصلا دوست ندارم چشم به راه بمانم.بعد آرام ادامه داد:حالا برام لبخند بزن.
    به اجبار به صورت پر از موی او لبخند زدم او هم لبخندی زد و گفت:بهتره شما را تا جلوی خانه تان برسانم میترسم وسط باغ از تاریکی وحشت کنید.
    گفتم:انگار فراموش کرده اید که من توی این باغ بزرگ شده ام.
    ارسلان گفت:وای شما راست میگی،اصلا حواسم نبود،ولی دوست دارم با شما تا جلوی در خانه تان همرا ه باشم .بعد با هم راه افتادیم در بین راه سکوت کرده بودیم و به صدای جیرجیرکها که باغ را روی سرشان گذاشته بودند گوش میدادیم.وقتی با او قدم میزدم یک لحظه احساس کردم قلبم برای او میتپد.با خودم گفتم خدای من نه،من نبایستی به او دل ببندم.حرفهای پدرم در گوشم میپیچید که ما هم طبقه ی او نیستیم و این خیانت بزرگی در حق آقای بزرگمهر است که دختر به پسر او بدهیم.پس من نبایستی به ارسلان دل ببندم ولی او با رفتار سنگین و متین و مهربانش مرا گرفتار خود کرده بود.گذشت او برایم خیلی مهم بود،خدایا کمکم کن که به او دل نبندم و با این فکر از ارسلان کمی فاصله گرفتم.ارسلان فکر کرد که از او دوباره ترسیده ام.با ناراحتی گفت:یعنی من اینقدر ترسناک هستم که اینطور از من فاصله میکیرید و مدام از من فراری هستی.
    با عجله گفتم:نه این حرف را نزنید و دوباره به او نزدیک شدم و گفتم:ببخشید که ناراحتتان کردم آخه تا به حال با هیچ مرد غریبه ای همگام نشده ام بخاطر همین کمی معذب هستم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:دخترهای ایرانی پاک ترین دخترهای دنیا هستند.
    ناخداگاه آهی کشیدم و گفتم:خیلی دوست دارم یک پزشک موفق مانند شما بشوم ولی میترسم به آرزویم نرسم.ببینم شما هیچوقت شده بود که فکر کنید یک روز دکتر مشهوری میشوید.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:انگار فراموش کردید که من برای دکتر شدن به خارج فرستاده شدم.آن موقع تو یک ساله بودی و من نه ساله بودم که به اصرار پدرم روانه ی کشور فرانسه شدم و پیش عمویم که مجرد بود زندگی
    کردم.وقتی دکترای خودم را گرفتم خیلی برای مشهور شدن و موفقیت خودم تلاش کردم و به نتیجه هم رسیدم تصمیم داشتم همان جا زندگی کنم ولی نمیدانم چه شد که برگشتم.پدر عکس خانوادگی که همراه شما گرفته بود را برایم پست کرد وقتی عکسها را دیدم دلم هوایی شد و نظرم برگشت،جمع صمیمی خانواده مرا بی قرار کرده بود و دیگه نمی توانستم در آن محیط سرد و بی روح زندگی کنم.آنجا از عاطفه و محبت خبری نیست و عشق واقعی را نمیشه در آن کشور بی روح پیدا کرد.به خاطر همین به آغوش گرم خانواده محتاج شدم و دیدم که بدون این آغوش گرم و محبت هیچ هستم و با پا فشاری و اصرار شدید و تلاش زیاد موفق شدم به ایران عزیزم برگردم و حالا در خدمت شما هستم.
    لبخندی زدم و گفتم:پیشرفت فقط مال شما آدمهای ثروتمند است.با پول میتوانید به همه آرزوهایتان برسید ولی ما فقیر بیچاره ها برای رسیدن به آرزوهایمان باید کلی بدبختی بکشیم تا شاید به آن دست پیدا کنیم.پدرم راست میگه که بین خانواده ی ما و شما خیلی فاصله است و ما نباید خودمان را هم ردیف شما بدانیم.شما ثروتمندان هر کاری که دلتان میخواهد میتوانید بکنید و آدمهای فقیری مانند ما را مثل برده زیر دست و پا بیندازید در صورتی که ما نمیتوانیم حرفی بزنیم.
    ناگهان ارسلان با خشم گفت:فیروزه ساکت باش وگرنه سیلی محکمی تو دهنت میزنم.
    از اینطور حرف زدن او جا خوردم.
    ارسلان با خشم روسری را از سرم کشید با وحشت به او نگاه کردم.به سرعت با یک دست موهایم را پوشاندم.صورتش از فرط عصبانیت سرخ شده بود و رگهای گردنش متورم شده گفت:یعنی تو اجازه میدهی که چون من ثروتمند هستم تو را در آغوش بگیرم و چون فقیر هستی عفت و زندگی تورا بدرم.
    از ترس چند قدمی به عقب رفتم ولی با اخم گفتم:من اجازه نمیدهم به من دست بزنی با همین ناخنهایم چشمهایت را در می آورم.درسته که فقیرم ولی کثیف و بی آبرو نیستم.حالا روسری منو بده که اصلا از این کار و حرفهایتان خوشم نیامد.
    ارسلان با اخم گفت:من هم از این حرفهای پوچ شما اصلا خوشم نیامد بین ما و خانواده ی شما هیچ فرقی نیست خانواده ی من و خانواده ی شما مانند یک عضو یک خانواده هستیم و دیگه دوست ندارم این فکرهای پوچ باعث بشه که بین من و شما فاصله بیندازد من با پدرت صحبت میکنم او نباید اینطور طرز فکری داشته باشد خانواده هایمان زیر یک سقف زندگی میکنند و مانند یک عضو هستند نمیدانم چرا پدرتان اینطور به شما گفته است.
    با نگرانی گفتم:خواهش میکنم به پدرم چیزی نگویید میترسم از من دلگیر شود.
    ارسلان در حالیکه روسری مرا به طرفم گرفت گفت:غیر مستقیم با او صحبت میکنم.پدرتان باید بداند که برای من و خانواده ام خیلی عزیز است و از شما هم معذرت میخواهم که با برخورد تند خودم شما را ناراحت کردم و حرفهای بی خودی زدم.یک لحظه از کوره در رفتم و نفهمیدم چکار دارم میکنم.دوباره ببخشید که ناراحتتان کردم.
    در حالیکه روسری را سرم میکردم گفتم:شما هم مرا ببخشید که بهتان توهین کردم.
    ارسلان لبخند سردی زد و گفت:شما دختر شجاعی هستید این حق من بود که این حرفها را بشنو م به شما افتخار میکنم.خیالتان راحت باشد که هرگز از توهین شما ناراحت نشدم.
    لحظه ای به صورت همدیگه نگاه کردیم تا از دل هم حرفهایمان را دربیاوریم و هر دو به هم لبخند زدیم و به راه افتادیم.وقتی جلوی در ایستادم تعارف کردم که داخل خانه شود ولی او قبول نکرد و در حالیکه چشمهای حالت دار و میشی رنگش را به صورتم دوخته بود گفت:فردا منتظرت هستم شب بخیر و از من دور شد.
    قلبم برایش می تپید.دستم را روی قلبم گذاشتم و آرام گفتم:بی خود خودت را به زحمت نینداز بین تو و او خیلی فاصله ها وجود دارد و تو نمیتونی قلب او را متعلق به خودت کنی آرام باش و فقط برای من بتپ که بهت احتیاج دارم.آه عمیقی کشیدم که همراه بغض بود کشیدم تا بغضم در سینه خفه شود و بعد داخل خانه شدم.
    ادامه دارد...
    Last edited by ssaraa; 31-08-2009 at 07:58.

  19. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •