تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 14 1234511 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 137

نام تاپيک: ☼ حكايتهاي آموزندۀ ايراني ☼

  1. #1
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض ☼ حكايتهاي آموزندۀ ايراني ☼

    سلام

    همانگونه كه مي‌دانيد در ادبيات كهن ايراني حكايتهاي زيبا ، عرفاني ، آموزنده ... و گاهي همراه با طنزي در درون خويش بسيار وجود دارند كه هر كدام از آنها مي‌تواند يك نكته زيبا، يك درس اخلاقي و يا بيان يك مسير روشن در طول زندگي را در خود به همراه داشته باشد.

    اين تاپيك محلي است براي نوشتن اين حكايتهاي زيبا.

    شما نيز حكايتهاي زيبايي را كه خوانده‌ايد حتما بنويسيد تا همه از اين حكايتها بهره‌مند شويم.

    باتشكر از دوستان


  2. #2
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض

    پادشاهي عالمي رباني را گفت : " مرا پندي ده و موعظتي گوي كه به آن رضاي خلق و خالق هر دو حاصل كنم. "

    گفت : " در روز ، داد گدايان بده تا خلق از تو راضي باشند و در شب ، داد گدايي سرده تا خالق از تو راضي باشد. "

  3. این کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #3
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض

    مولانا قطب‌الدين علامه به عيادت بيماري كه همسايه او بود رفت و او را پرسش كرد و گفت :

    - حالت چطور است ؟

    بيمار گفت :

    - تب ميكنم و گردنم درد مي‌كند. اما امروز تبم شكسته است.

    مولانا گفت :

    - اميدوارم كه تا فردا آن نيز بشكند.

  5. این کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #4
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض

    خري و اشتري دور از آبادي به آزادي مي‌زيستند. نيم شبي چراكنان به شارع عام نزديك شدند. اشتر گفت : ساعتي دم فرو بند تا از آدميان دور شويم. نبايد گرفتار شويم. خر گفت : اين نشايد كه درست همين ساعت نوبت آواز من است و در ترك عادت رنج جان و بيم هلاك تن. و بي‌محابا آواز برداشت.

    كاروانيان به دنبال بيامدند و هر دو را در قطار كشيده بار نهادند.

    فردا آبي عميق پيش آمد كه عبور خر از آن ميسر نبود. خر را بر اشتر نشانيده، اشتر را به آب راندند. اشتر چون به ميان آب رسيد، دستي برمي‌افشاند و پاي مي‌كوفت. خر گفت : رفيق! اين مكن، وگرنه من در آب افتم و غرقه شوم. شتر گفت : چنانكه دوش نوبت آواز نابهنگام تو بود، امروز گاه رقص ناساز من است!


  7. این کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #5
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Sharingan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    283

    پيش فرض

    همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟
    گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به ككوهستنا مي روم و علوفه مي چينم.
    همسرش گفت: بگو انشاء ا...
    ملا گفت: انشاءا... ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
    از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
    ملا گفت: انشاءا... كه منم!

  9. این کاربر از Sharingan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #6
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Sharingan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    283

    پيش فرض

    روزي شخصي به ملانصرالدين گفت: آيا مي داني در خانه همسايه شما جشن عروسي است؟
    ملا گفت: نه نمي دانستم. به من چه؟
    شخص گفت: خب قرار است يك سيني شيريني براي تو بياورد.
    ملا گفت: خب به تو چه؟

  11. این کاربر از Sharingan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #7
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    حاج حسن آقا ملک کالسکه ای با دو قاطر بسیار زیبا داشت. نصرت الدوله روزی از نامبرده درخواست کرد کالسکه را موقتاً به او بدهد. ملک ناچار کالسکه را با قاطرها برای نصرت الدوله فرستاد و برایش نوشت: کالسکه را با قاطرها تقدیم داشتم، تقاضا دارم در حق این دو قاطر پدری بفرمایید

  13. این کاربر از ali reza majidi 14 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #8
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    منصور خلیفه عباسی روزی به طاق کسری رفت و بر ستونی شعری دید که از شوق عاشق به دیدار معشوق حکایت می کرد، و زیر آن نوشته بود: اهه، اهه!
    منصور از همراهان پرسید این را چه معنی است؟ هرکسی سخنی گفت ولی ربیع حاجب که مردی باهوش بود پاسخ داد که گوینده شعر خواسته بفهماند که در حال سرودن این بیت گریه میکند!

  15. #9
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    آورده اند كه وقتي مردي بود خيّاط ــ در عفاف و صلاح؛ و زني داشت عفيفه، مستوره، و با جمال و كمال، و هرگز خيانتي از وي ظاهر نگشته بود.

    روزي زن در پيش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبيل ِ منّت ياد مي كرد كه: " تو قدر عفاف من چه داني و قيمت صلاح من چه شناسي، كه من در صلاح زبيدۀ وقت و رابعۀ عهدم ".

    مرد گفت:" راست مي گويي، امّا عفاف تو به نتيجۀ عفاف من است. چون من در حضرت آفريدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد".

    زن را خشم آمد، گفت:" هيچ كس زن را نگاه نتواند داشت، و اگر مرا وسيلت صلاح و عفّت نيستي، هر چه خواستمي بكردمي.

    مرد گفت:" تو را اجازت دادم به هر جا كه خواهي برو و هر چه مي خواهي بكن".

    زن، روز ديگر خود را بياراست و از خانه برون شد، و تا به شب مي گشت، و هيچ كس التفات به وي نكرد ــ مگر يك مرد گوشۀ چادر او بكشيد و برفت.

    چون شب در آمد، زن به خانه باز آمد. مرد گفت:" همه روز گرديدي و هيچ كس به تو التفات نكرد ــ مگر يك كس، و او نيز رها كرد.

    زن گفت:" تو از كجا ديدي؟". مرد گفت:" من در خانه بودم، امّا من در عمر خود در هيچ زن نامحرم به چشم خيانت ننگريسته ام، مگر وقتي ــ در جواني ــ گوشۀ چادر زني را گرفته بودم، و در حال پشيمان شده رها كردم. دانستم اگر كسي قصد حرم من كند، بيش از اين نباشد".

    زن در پاي شوهر افتاد و گفت:" مرا معلوم شد كه عفاف من از عفاف تو است

  16. 2 کاربر از ali reza majidi 14 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #10
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    زنبور عسلی در اطراف آتش بر افروخته نمرودیان پرواز می کرد. حضرت ابراهیم از او پرسید:

    زنبور، در اطراف آتش چه می کنی؟ آیا نمی ترسی که سوخته شوی؟

    زنبور گفت: یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم!

    ابراهیم(با خنده) گفت: تو مگر نمی فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟

    زنبور گفت: چرا می خندی یا ابراهیم؟ من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم، بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی؟ بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم

  18. این کاربر از ali reza majidi 14 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 1 از 14 1234511 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •