عيد پارسال روزنامه شرق مقاله ايي چاپ كرد كه من خيلي ازش خوشم اومد.حالا ميخوام عين اون مقاله رو براتون بذارم.با اينكه ميدونم كار بيهوده ايي ميكنم.چون 99% اطمينان دارم كه هيچكدومتون اينو نخواهيد خوند.چرا؟
چون خيلي طولاني هستش.در ضمن بزكش هم نكردم تا بهتون بچسبه عين روزنامجات زرد.
اصلا امكان داره مديران اينو وردارن بندازن تو يه جاي ديگه با تيتره لعنتي ديگه.تا كار شماها راحت بشه و راحت تر پيدا كنيد و نخونيد.فقط save اش كنيد و بايگاني برا خودتون درست كنيد.
در ضمن ازتون معذرت ميخوام كه وقتتون رو گرفتم كه اين صفحه رو باز كنيد و نخونيدش
شش سال پيش سايت اينترنتى Edge به مديريت جان بروكمن مقاله اى با عنوان «نورون هاى آينه اى و يادگيرى تقليدى به منزله نيروى محرك «جهش بزرگ رو به جلو» در تكامل انسان» از ويلايانور راماچاندران دانشمند عصب شناس، استاد و رئيس مركز مغز و شناخت UCSD، برنده جوايز متعدد علمى و نويسنده كتاب هاى «روح در مغز» و «گشتى گذرا در خودآگاهى انسان» منتشر ساخت. با اين مقاله، بسيارى از طريق Edge براى نخستين بار با نام نورون آينه اى كه در ۱۹۹۵ توسط جياكومو ريزولاتى و همكارانش در دانشگاه پارما كشف شده بود، آشنا شدند. راماچاندران كه در بين دوستان و همكارانش به «راما» معروف است در اين مقاله كه اكنون شهرت بسيار يافته، پيش بينى كرده بود كه نورون هاى آينه اى در آينده همان كارى را براى روانشناسى انجام خواهند داد كه DNA در گذشته براى زيست شناسى. اين نورون ها با فراهم آوردن چارچوب وحدت بخش به تبيين انبوهى از توانايى هاى ذهنى كه تاكنون در پرده اى از ابهام و ناآزمودنى باقى مانده اند، كمك خواهند كرد. او همچنين پيشنهاد كرد كه پيدايش سيستم پيچيده نورون آينه اى عرصه را براى ظهور برخى توانايى هاى بى نظير انسانى همچون «پيش- زبان» (كه توسط اجراى واج ها بر روى لب و حركات زبان بيان مى شود)، همدلى، نظريه «ذهن ديگران» و توانايى پذيرش ديدگاه سايرين را در آدم سانان ابتدايى فراهم آورد. اگرچه پيش بينى هاى راما هنوز به طور كامل محقق نشده اند اما با بررسى هايى كه در سال هاى اخير صورت گرفته، نورون هاى آينه اى جايگاه رفيعى در علوم اعصاب يافته اند. چند هفته پيش سايت Edge در پاسخ به پرسش سال ۲۰۰۶ خود كه «ايده خطرناك شما چيست؟» مقاله اى از راما چاندران دريافت كرد كه در اينجا در اختيار شما قرار مى گيرد.
•••
«واتسون عزيز، من يك مغزم و مابقى جسمم زايده اى بيش نيست.»
شرلوك هولمز
نوشته ويلايانور راماچاندران:به گمانم ايده خطرناك، البته اگر حقيقت داشته باشد، همان ايده اى است كه فرانسيس كريك در كتابش «فرضيه حيرت انگيز» حرفش را به ميان مى آورد: ايده اى كه مى گويد تجربيات آگاهانه و احساس خودآگاهى در ما به كلى برپايه فعاليت صدها ميليارد ذره ژله اى- نورون هايى كه مغز را مى سازند- بنيان نهاده شده است. اكنون ما در عصر روشنگرى اين مسئله را بديهى مى پنداريم. با اين همه تصور نمى كنم هيچ گاه شگفتى من از اين موضوع پايان يابد. در آن زمان برخى از دانشمندان از سبك شوخى وار كريك (و نيز عنوان كتابش) به سختى انتقاد كردند كه فرضيه اى كه او از آن حرف مى زند «نه حيرت انگيز است و نه حتى يك فرضيه.» (از آنجا كه اكنون مى دانيم اين فرضيه حقيقت دارد) ولى هنوز نتوانسته ايم تنگناهاى فلسفى، معنوى و اخلاقى دور و درازى را كه فرضيه او به پيش مى كشد به قدر كفايت بشناسيم. از اين رو اين ايده از جهات بسيار ايده به غايت خطرناكى است.
بگذاريد به اين مسئله از منظر تاريخى آن نگاهى بيندازيم.
فرويد در جايى گفته است كه تاريخ ايده ها در چند قرن اخير توسط انقلاب هاى بزرگ منقطع گرديده است؛ طغيان هاى سترگ در انديشه كه براى هميشه جهان بينى ما درباره خودمان و نيز جايگاه مان در جهان را زير و رو كرده است. نخستين انقلاب، نظام كوپرنيكى بود كه زمين را از جايگاه رفيع اش به عنوان مركز جهان هستى به زير كشيد. دومى انقلاب داروينى بود. اين ايده برخلاف آن اوجى كه «طرح هوشمندانه» برايمان در نظر دارد، ما را صرفاً انسانريخت هايى مى داند كه از سر اتفاق اندكى باهوش تر از خويشاوندانمان شده ايم. سومى، ديدگاه فرويدى است: به رغم آنكه گمان مى كنيد خودتان مسئول و اختياردار زندگى تان هستيد، اما در واقع رفتارهايتان توسط انبوهى از رانه ها و انگيزه هايى كه عمدتاً از آنها ناآگاهيد، كنترل مى شود. و چهارمى، كشف DNA و رمزگذارى ژنتيكى است با پيامدهاى عظيم اش (به نقل از جيمز واتسون) كه «در زيست شناسى فقط مولكول ها واقعيت دارند و هر چيزى غير از آن به جامعه شناسى مربوط مى شود.»
اما اكنون به اين فهرست مى توانيم مورد پنجمى را بيفزاييم: «انقلاب علوم اعصاب» و پيامد منطقى آن كه كريك «در فرضيه حيرت انگيز» به آن اينچنين مى نگرد: انديشه ها و آمال متعالى ما صرفاً محصول فرعى فعاليت هاى نورونى است. ما چيزى نيستيم مگر انبوهى از نورون ها. اگر اينها به نظرتان انسانيت زدايى مى آيد بايد بگويم هنوز كجايش را ديده ايد!
به آزمايش فكرى زير كه از ديرباز موضوع دلخواه و عزيزدردانه فيلسوفان بوده (و اخيراً مبناى فيلم تازه و پرسروصداى هاليوود، «ماتريكس» قرار گرفته) توجه كنيد. بياييد فرض كنيم به مرحله اى از زمان رسيده ايم كه در آن هر چيزى كه براى دانستن درباره مداربندى پيچيده و كاركردى مغز انسان وجود دارد را مى دانيم. با اين دانسته ها، قاعدتاً براى يك دانشمند عصب شناس امكان پذير خواهد بود كه مغزتان را درون خمره اى از تركيبات غذايى بگذارد و آن را براى مدتى نامحدود زنده و سالم نگه دارد.
اين دانشمند با استفاده از هزاران الكترود و الگوهاى مناسبى از تحريك الكتريكى مغز شما را به انديشيدن و حس كردن وامى دارد، درست همانطور كه اكنون وقايع يك زندگى واقعى را تجربه مى كند. اين شبيه سازى بى نقص است و توانايى درك زمان و برنامه ريزى براى آينده را نيز دارد. اما اين مغز نمى داند كه تجربياتش، در واقع تمام زندگى اش، غيرواقعى است. بگذاريد از اين هم فراتر رويم. فرض كنيد اين دانشمند بتواند كارى كند كه فكر و درك مغز شما تركيبى از توانايى هاى ذهنى اينشتين، مارك اسپيتز، بيل گيتس، هيوهفنر و گاندى باشد و همزمان خاطرات عميقاً شخصى و نيز هويت تان را نيز حفظ كند. (در مغزشناسى معاصر چيزى وجود ندارد كه مانع چنين سناريويى شود.) اين عصب شناس ديوانه سپس به شما حق انتخاب مى دهد. مى توانيد سعادت ديوانه وار و باورنكردنى هميشه معلق بودن در يك خمره را برگزينيد يا خود واقعى تان باشيد، كم و بيش شبيه آن چيزى كه اكنون هستيد. (براى پيشرفت بحث نيز فرض خواهيم كرد كه اساساً انسان خوشبخت و سعادتمندى هستيد نه يك دهاتى درمانده.) كدام يك از اين دو گزينه را انتخاب مى كنيد؟
اين پرسش را از ده دوازده دانشمند و نيز مردم عادى پرسيدم. پاسخ اكثريت اين بود كه ترجيح مى دهم خود واقعى ام باشم. اما اين انتخاب غيرمنطقى است زيرا شما هم اكنون نيز مغزى هستيد در درون يك خمره (حفره جمجمه اى) كه توسط مايع مغزى- نخاعى و خون تغذيه و با ميليون ها فوتون بمباران مى شويد. اما وقتى از افراد خواسته مى شود كه بين دو خمره يكى را برگزينند، اكثراً آنكه پيش پا افتاده تر است را انتخاب مى كنند، حال آنكه حقيقتاً واقعى تر از خمره آزمايشى آن عصب شناس نيست. چگونه مى توانيد اين نوع گزينش را توجيه كنيد، مگر آنكه به چيزى فراطبيعى باور داشته باشيد.
تاكنون سه «استدلال نقض» درباره فرض اين آزمايش شنيده ام. نخست اينكه مغز ما، آنطور كه آنتونيو داماسيو با فصاحت استدلال مى كند، امتداد طبيعى بدن است، نه كامپيوترى مجزا كه بر روى گردن سوار شده باشد. بله درست است اما مى توان اين پيكره را همراه با داده هاى حسى- عمقى (Proprioceptive: دريافت تحريكات از داخل بدن. م) و احشايى شبيه سازى كرد. دوم اينكه اگر اين خمره به خوبى محافظت نشود آنوقت چه؟ اگر بيفتد و بشكند چه؟ بله، ممكن است چنين اتفاقاتى بيفتد اما مگر اين جور تصادفات براى «شما»ى واقعى رخ نمى دهد. سوم اينكه شبيه سازى اينشتين و گيتس (يا هر كس ديگرى) هيچ گاه نمى تواند بى كم و كاست باشد. شايد اين طور باشد اما اين دخلى به كار ما ندارد. مگر چه ايرادى دارد كه اين شبيه سازى به قدر ۹۸درصد دقيق باشد. نوسانات مغز خود شما هم از يك سال تا سال بعد اگر بيشتر از آن ۲درصد اختلاف نباشد كمتر هم نيست. با تمام اينها اگر باز گمان مى كنيد اين سناريو اغراق آميز است كافى است نگاهى به دور و برتان و آنچه اكنون در دنيا اتفاق مى افتد، بيندازيد؛ موبايل هاى سل فون، منشى هاى ديجيتالى شخصى، شبكه جهانى اينترنت، اى ميل، وبلاگ، انتشارات الكترونيك و واقعيت مجازى. ما اكنون به آرامى، رفته رفته به سناريوى «مغز درون خمره» نزديك مى شويم؛ آنجا كه تمام عمليات ها به معنى واقعى كلمه در نوك انگشتان ميسر خواهد بود، چنانچه گويى در فضايى سايبرنتيك محو شده ايم.
اما اين وسط تكليف «فرهنگ» چه مى شود؟ من به «Homo sapiens» به منزله «انسانريخت بافرهنگ» مى نگرم زيرا اين تنوع فرهنگى است كه فراتر از هر چيز ما را به عنوان يك گونه از سايرين متمايز مى سازد. مغز ما به خاطر ظهور و افزايش پيچيدگى گروهى از نورون ها، موسوم به «نورون هاى آينه اى» با فرهنگ همزيست يا انگلى شده است.
(كودكى را كه به تنهايى در يك غار بزرگ شده، آشكارا نمى توان انسان دانست.) اكنون سئوال اين است: آيا مى توانيم پيچيدگى هاى فرهنگى را نيز در يك خمره شبيه سازى كنيم؟ آيا جهان در قرن بيست و پنجم صدها انبار خواهد بود با هزاران مغز در رديف به رديف خمره؟ حتى ممكن است تمام مغز ها براى صرفه جويى در وقت و زحمت برنامه نويسى عين هم باشند. چرا كه نه؟ هيچ يك از مغز ها نخواهد دانست كه مشابه بقيه است.
جياكومو ريزولاتى و ويتوريو گلسى نورون هاى آينه اى را كشف كردند. آنها دريافتند نورون هاى منطقه پريموتور قدامى (بخشى از كورتكس حركتى كه جلوى كورتكس حركتى اوليه قرار دارد. م) در ميمون هاى ماكاك، هرگاه كه ميمون مجموعه اى از حركات مثل دست بردن به سوى بادام زمينى، كشيدن اهرم، هل دادن در و نظاير آن را انجام مى دهد، تحريك مى شوند. (براى هر يك از اين اعمال نورون هاى به خصوصى تحريك مى شوند.) بيشتر اين نورون ها مهارت هاى حركتى را كنترل مى كنند. (اين يافته در اصل توسط ورنون مونت كاسل در دهه ۶۰ كشف شد.) دانشمندان ايتاليايى متوجه شدند كه زيرمجموعه اى از اين نورون ها حتى وقتى كه ميمون خودش هيچ يك از اين اعمال را انجام نمى دهد و فقط شاهد انجام آنها توسط ميمون ديگرى است، تحريك مى شوند. در واقع اين نورون ها بخشى از يك شبكه اند كه اجازه مى دهند جهان را از ديدگاه افراد ديگر ببينيم. از اين رو آن را «نورون آينه اى» ناميده اند. پژوهشگران مركز دانشگاه كاليفرنيا در لس آنجلس دريافتند كه سلول هاى كمربندى پيشين در مغز انسان كه در شرايط عادى مثلاً با زدن آمپول به بيمار برانگيخته مى شوند (نورون هاى درد) حتى وقتى كه بيمار آمپول زدن مريض ديگرى را مى بيند به همان ترتيب برانگيخته مى شوند. به نظر مى رسد كه نورون هاى آينه اى سد ميان «خود» و «ديگران» را برمى دارند. به اين خاطر من آنها را نورون هاى «همدلى» يا نورون هاى «دالاى لاما» مى نامم. (در حيرتم كه اين نورون ها در افراد ساديست و مازوخيست نسبت به آزار ديدن ديگران چگونه واكنش مى دهند.) از ميان برداشتن سد ميان «خود» و «ديگران» اساس بسيارى از سيستم هاى اخلاقى به ويژه سنت هاى عرفانى و فلسفه جهان غرب را تشكيل مى دهد. اين پژوهش تلويحاً مى گويد كه مى توان با نورون هاى آينه اى براى اخلاق به جاى دلايل مذهبى، استدلال هاى منطقى آورد. (اما بايد مراقب بود، نبايستى در دام مغالطه بيفتيم.) پيش از اين در مقاله اولم _ نورون هاى آينه اى و يادگيرى تقليدى به منزله نيروى محرك «جهش بزرگ رو به جلو» در تكامل انسان _ پيشنهاد كردم كه پيدايش سيستم پيچيده نورون آينه اى عرصه را براى ظهور برخى از توانايى هاى بى نظير انسانى نظير پيش _ زبان (كه توسط اجراى واج ها بر روى لب و حركات زبان بيان مى شود)، همدلى و توانايى پذيرش نظر ديگران در آدم سانان ابتدايى فراهم ساخت.
سرانجام اين به پيدايش توانايى تقليد هدفمند منتهى شد كه گامى سرنوشت ساز در يادگيرى تقليدى بود. به محض اينكه يادگيرى تقليدى در جاى مناسب خود قرار گرفت منجر به تكثير سريع و همه جانبه اين قبيل نوآورى هاى «تصادفى» شد كه بعدها اساس فرهنگ، اين انسانى ترين ويژگى انسان، را فراهم آورد. مى توان گفت تكامل در اينجا به جاى اينكه كاملاً داروينى باشد، لاماركى شد.
(مقصود من از به كار بردن اصطلاح «نوآورى تصادفى» بى اهميت جلوه دادن بارقه هاى الهام، بصيرت و نبوغ نيست كه بسيار به ندرت و به طرز پيش بينى نشده اى از تركيب صحيح شرايط محيطى و ژنتيكى در يك مغز منفرد به وجود مى آيند. منظورم فقط اين است كه چنين نوآورى هايى مى بايستى از خزانه ممى حذف مى شدند اگر توانايى هاى نورون آينه اى محور نظير تقليد و زبان وجود نداشتند.) حتى اصيل ترين ويژگى انسان، يعنى گرايش ما در به كارگيرى استعاره، شايد تا حدى مبتنى بر انواعى از تجريدات ميان حيطه اى باشد كه نورون هاى آينه اى واسطه آنند: نيمكره چپ براى استعاره هاى عملى و نيمكره راست براى استعاره هاى تجسمى و فضايى. اين خود تبيين مى كند كه چرا هر ميمونى مى تواند دستش را به سوى يك بادام دراز كند اما تنها انسان است كه مى تواند با سيستم نورون آينه اى به قدر كافى تكوين يافته اش، دست اش را به سوى ستاره ها دراز كند. اين برگزيده شدن سيستم نورون هاى آينه اى براى اجراى كاركردهاى پيچيده تر شايد در تكامل مغز آدم سانان چيزى جز يك گام به جلوى كوتاه نبوده اما براى بشر بدون ترديد جهشى عظيم بوده است. تصور مى كنم اين حادثه حياتى دويست تا صدهزار سال پيش در شكنج آهيانه پيشين به وقوع پيوسته است. البته بايد از وسوسه انتساب بيش از حد فرهنگ به نورون هاى آينه اى بپرهيزيم- چرا كه ميمون ها به رغم داشتن نورون آينه اى قادر به خلق فرهنگ هاى پيچيده نيستند. احتمالاً به دو دليل: نخست اينكه نورون هاى آينه اى ممكن است ضرورى باشند اما كافى نيستند. كاركردهايى نظير حافظه طولانى مدت شايد از طريق فشارهاى انتخاب موازى همراه هم تكامل يافته باشند. دوم اينكه احتمالاً لازم بود تا اين سيستم به حداقل معينى از پيچيدگى برسد پيش از آنكه شناخت در نخستى ها بتواند از زمين بلند شود (يا از درخت پائين بيايد!).
در سال ۲۰۰۰ اريك آلتچولر، جيمى پيندا و من در كمال شگفتى توانستيم نشان دهيم كه كودكان درخودمانده فاقد سيستم نورون هاى آينه اى هستند (با استفاده از گزارش هاى EEG) و يادآور شديم كه اين نقصان احتمالاً تبيين مى كند كه چرا بسيارى از نشانگان بيمارى نظير نداشتن حس همدلى، توانايى درك ذهن ديگران، مهارت هاى زبانى و تقليد منحصر به درخودماندگان است.
اگرچه در ابتدا اعتراض هاى زيادى عليه اين كشف- قائل شدن مبناى نورونى براى درخودماندگى- به راه افتاد اما سرانجام اين يافته توسط چندين گروه تحقيقاتى ديگر از جمله گروه خود ما (تقريباً به رهبرى ليندسى اوبرمان در آزمايشگاه من) تاييد شده است.
گذشته از اين نورون هاى آينه اى ضربه مرگبارى به بحث «طبيعت در برابر تربيت» وارد مى كند زيرا نشان مى دهد كه چگونه طبيعت انسان به گونه اى سرنوشت ساز به «تربيت پذيرى» كه توسط اين مدارهاى پيچيده تسهيل مى شود، وابسته است. (من به شخصه «طبيعت از طريق تربيت» پيشنهادى مت ريدلى را ترجيح مى دهم). و نيز نورون هاى آينه اى نوشداروى موثرى براى زيست شناسى اجتماعى (سوسيوبيولوژى) و روانشناسى تكاملى عامه فهم فراهم مى آورد؛ چرا كه هر دو آنها اصرار دارند مغز انسان انبوهى است از غرايز كه از طريق انتخاب طبيعى، در آن هنگام كه نياكان انسانريخت ما در ساواناهاى آفريقا گشت مى زدند، انتخاب شده و به خوبى هماهنگ شده اند. حتى اگر بپذيريم كه حق با اين ديدگاه است، هيچ وقت نتوانسته ام درك كنم كه چرا ساوانا اين وسط اين قدر مهم شده است؟ چرا به اينجا گير مى دهيم؟ مگر نه اينكه ما مدت بسيار طولانى ترى را به عنوان ماهى در درياهاى دوونين ۵۰۰ ميليون سال پيش گذرانديم.
مى توان گفت دليل لذت بردن ما از آكواريوم اين است كه نياكان ماهى شكل مان ميليون ها سال وقت صرف تماشا و لذت بردن از بقيه ماهى ها كرده اند. اگر اين ايده به نظرتان احمقانه مى آيد، پس درباره بعضى از اين دست حرف ها كه هنوز در كتاب هاى ادبى چاپ مى شوند و جاروجنجال به پا مى كنند، چه خواهيد گفت.
بله، ژن ها عميقاً بر رفتار ما تاثير مى گذارند. هيچ انسانريختى حتى اگر در بهترين كالج هاى دنيا هم تعليم ببيند، هرگز با لهجه مثلاً فلان جا داد سخن نخواهد راند. اما اين عقيده كه استعدادها و نيز حماقت هاى انسان اساساً توسط غرايزى كنترل مى شود كه ژن ها به راه انداخته اند، مضحك است. به لطف نورون هاى آينه اى مغز انسان در فرهنگ تخصص يافت، اندامى در حد كمال براى تنوع فرهنگى. به اين خاطر است (نه به دليل ملاحظات سياسى يا دلايل اخلاقى) كه بايد تنوع فرهنگى را حفظ كنيم و گرامى بداريم. به لحاظ فرهنگى متنوع بودن همان انسان بودن است و اين براى ارج نهادن به تنوع فرهنگى كافى است. نورون هاى آينه اى ممكن است حقيقتاً به پر كردن شكاف عظيم بين «دو فرهنگ» (علوم تجربى و علوم انسانى.م) كمك كند؛ شكافى كه سى پى. اسنو ادعا كرده است كه هرگز پر نخواهد شد. با تمام اينها من هنوز سرحرف اولم هستم كه «نورون هاى آينه اى همان كارى را براى روانشناسى خواهد كرد كه DNA براى زيست شناسى كرده است»؛ پيشگويى اى كه مى رود به حقيقت بپيوندد.
در واقع اخيراً كه ريزولاتى را در يك نشست ديدم به شوخى گله كرد كه كار دور از ذهن من اكنون بيش از تمام مقالات اصلى او جلب توجه كرده است. به گمانم روزى بتوان فعاليتى مشابه نورون هاى آينه اى را در مغز درون خمره شبيه سازى كرد- حتى ممكن است «فرهنگ» نيز در يك رسانه فرهنگى شبيه سازى شود. به لحاظ منطقى دليلى براى ممانعت از آن وجود ندارد. اما احتمال دارد به خاطر ماهيت «محتمل غيرضرورى» فرهنگ چنين چيزى در عمل غيرممكن باشد؛ به اين دليل كه فرهنگ بيش از همه به انتشار سريع نوآورى هاى منحصربه فرد يا «مم»ها بستگى دارد. آيا كسى مى تواند فرهنگ را در مغز درون خمره برنامه ريزى كند بدون آنكه در وهله نخست خودش فرهنگ را كشف كرده باشد؟ به علاوه شايد كسى دليل محكمه پسندانه اى بياورد كه نمى توان مم ها را با حفظ ماهيت بسيار «محتمل غيرضرورى» آنها و نيز وابستگى شان به مجموعه فوق العاده اى از شرايط پيش بينى ناپذير، برنامه ريزى كرد.
با تمام اينها قابل تصور است كه بتوان به چيزى بسيار شبيه به فرهنگ دست يافت. حتى اگر بتوانيم اين فرهنگ «ساختگى» را بسازيم و مشابه هاى منطقى در خمره بيافرينيم باز اين پرسش به ميان مى آيد. كه مى خواهيم با آن چه كنيم؟ اعتراف مى كنم كه من نيز دلبستگى عاطفى خاصى به مغز «واقعى» خودم دارم اما اين دليل نمى شود كه بتوانم از انتخابم به لحاظ منطقى دفاع كنم. شايد اين دلبستگى صرفاً يك خودشيفتگى محض باشد. اما در شرايط ويژه اى كه افراد مى توانند بين اينكه دهاتى بدبختى در بنگلادش باشند يا قربانى شكنجه در زندان هاى مخفى يا مغز درون خمره يكى را انتخاب كنند، من اگر جاى آنها باشم به راحتى نظرم را به نفع «مغز درون خمره» عوض مى كنم. دست آخر بايد بگويم كه به يك مسئله متافيزيكى نمى توان با علم پاسخ داد. نمى توانم تصميم بگيرم كه اين مسئله اى بى اهميت است يا ژرف. من آن را مسئله «جايگاه برتر» مى نامم كه در اوپانيشاد، نوشته هاى فلسفى هند باستان در هزاره دوم پيش از ميلاد، و بعدها توسط اروين شردينگر از آن ياد شده است. منظورم عدم تقارن بنيادى در جهان بين جهان بينى شخصى ذهنى در برابر جهان بينى عينى دنياى فيزيك است.
فيزيك به حذف هر چيز ذهنى وابسته است؛ در فيزيك رنگ نداريم و هرچه هست طول موج است. در اينجا سروكارمان با ارتفاع است نه با فركانس. از گرمى يا سردى خبرى نيست فقط حركت جنبشى مولكول ها است. در فيزيك «خود» ذهنى يا «من» بى معنى است فقط فعاليت نورونى معنا دارد. فيزيك نيازى به مفاهيمى ذهنى چون «اينجا و اكنون» يا «منى» كه جهان را احساس مى كند، ندارد و حقيقتاً نيز آنها را به رسميت نمى شناسد. اما براى من «من» همه چيز است. پندارى تنها گوشه اى بسيار ناچيز از بيكران فضا- زمان با نورافكن خودآگاهى من «روشن» مى شود. چنين به نظر مى رسد كه نوع بشر براى هميشه محكوم به پذيرش ديدگاه شيزوفرنيك خود از واقعيت است؛ روايت «اول شخص» و روايت «سوم شخص». اما اينها چه ربطى به مغزهاى درون خمره دارد؟ خيلى ربط دارد. فرض منصفانه اى است كه بگوييم هويت خودآگاهى تان (از جمله «من» شما) به محتواى اطلاعاتى مغزتان بستگى دارد، نرم افزارى كه نماينده ميليون ها سال خرد تكاملى انباشته، محيط فرهنگى- اجتماعى و خاطرات شخصى شما است، نه به اتم هاى به خصوصى كه هم اكنون مغزتان را مى سازند.
نمى توان در عمل ثابت كرد كه اين گفته منطقى است همان طور كه نمى توان ثابت كرد كه اكنون بيداريم و خواب نمى بينيم. اما اين قبيل بحث ها با توجه به تمام چيزهايى كه مى دانيم «فراسوى يك ترديد خردمندانه» به نظر مى رسد. با اينكه تمام اتم ها و مولكول هاى مغز شما در عمل هر چند ماه يك بار عوض مى شوند، بعيد است بخواهيد بگوييد هستى وجودى تان هر بار از نو زاده مى شود و برنامه ريزى بر آنچه (از اين ديدگاه) در اصل دوقلوى همسان شما در آينده خواهد بود، متوقف مى شود.
اكنون تصور كنيد اين فرآيند عوض شدن را چنان تسريع كنيم كه من بتوانم مغز كنونى تان را تخريب كنم و جايش يك نسخه بدل/ شبيه سازى با همان اطلاعات قبلى بگذارم. دليلى وجود ندارد كه نتوانيم باور كنيم تجربه خودآگاهى شما در آن مغز ديگر تداوم مى يابد. (اين واقعيت كه نمى توان به نسخه اى كاملاً دقيق دست يافت در اينجا بى ربط است چرا كه اطلاعات مغزتان هر روز در نوسان است.) اما اگر اين برهان را بپذيريد آن وقت چرا نبايد مغزتان را به جاى فقط يك مغز با پنج نسخه در پنج خمره عوض كنيد. آيا بعد از اين «تداوم خودآگاهى» شما در هر ۵ مغز ميسر خواهد بود؟ اگر چنين باشد آيا مى توانيد به توازى هم اينشتين هم گيتس و هم هفنر باشيد؟ چنين چيزى مزخرف به نظر مى رسد زيرا به اين ترتيب به طور همزمان مى توان شما را واداشت كه با يك مغز احساس درد كنيد و با مغز ديگر لذت و اين مفهوم در يك هستى خودآگاه واحد كه در يك زمان دو احساس مختلف را تجربه مى كند، غيرممكن به نظر مى رسد. اما اگر اين درست نيست و شما فقط در يك مغز تداوم مى يابيد، تكليف چه مى شود؟ چه كسى تصميم مى گيرد كه در كدام خمره تداوم يابيد؟ در واقع اين آزمايش فكرى چندان از آزمايشى كه در عمل به روش تجربى انجام شده، متفاوت نيست؛ شكافتن مغز انسان بالغ به دونيم با قطع كردن جسم پينه اى. (رابط بين دو نيمكره راست و چپ.م) اين روش در مورد مبتلايان به صرع حاد با تقسيم چيزى كه ظاهراً يك جريان واحد از خودآگاهى است به دو بخش انجام مى شود.
بيل هرشتاين و من اخيراً نشان داده ايم كه اگر از نيمكره چپ جدا شده به طور مستقيم پرسيده شود، به شما خواهد گفت كه خودآگاه است. از اين شگفت انگيزتر اينكه دريافتيم نيمكره راست در چنين بيمارى واقعاً داراى خودآگاهى درون نگرانه است چرا كه وقتى به وسيله اشارات غيركلامى آزمايش مى شود، قادر است عمدى دروغ بگويد. (ما نمى توانيم دروغ بگوييم مگر اينكه از وجود خود و ديگران آگاه باشيم.)
امكان وجود ذهن هاى متعدد در يك مغز آن قدرها كه به نظر مى رسيد عجيب نيست. در خواب اغلب اين اتفاق مى افتد. يادم مى آيد خوابى ديدم كه در آن يكى ديگر برايم جوكى گفت و من از ته دل خنديدم، هر چند كه آن يك نفر ديگر اختراع ذهن خودم بود. پس بايد جوك را از قبل مى دانستم. اين پرسش كه آيا «شما» در خمره هاى مغز موازى چندگانه تداوم خواهيد يافت يا خير، مباحثى را طرح مى كند كه به طرز خطرناكى به مفهوم الاهياتى روح نزديك مى شود. اما هيچ راه ساده اى براى خروج از اين معما به نظرم نمى رسد. شايد بايد اين آموزه اوپا نيشادى را جدى بگيريم كه قواعد معمول عددى و حسابى، «يك» در برابر «بسيار»، يا در واقع منطق دو ارزشى دوتايى بله/ خير، اصلاً در مورد ذهن صدق نمى كند- شايد همين مفهوم «شما» يا «من» جدا از هم مانند گذشت زمان يك توهم باشد.
«ما همه صرفاً بازتاب هاى بسيار يك واقعيت كيهانى در تالار آينه هاييم.» (برهمن يا جان جهان) اگر هضم اين همه را دشوار مى يابيد كافى است توجه كنيد كه وقتى پير مى شويد و خاطرات تان رفته رفته رنگ مى بازد ممكن است با «خود» دوران جوانى تان اشتراكات كمترى داشته باشيد و به لحاظ اطلاعاتى براى آن جوانك تركه اى كه روزى بوديد زوج نامناسبى باشيد تا با كسى كه اكنون دوست نزديك شما است. اگر به ماهيت سدشكن نورون هاى آينه اى دقت كنيد اين حقيقت آشكارتر مى شود. در نگرش اينچنينى به حيات عظمتى خاص نهفته است؛ در اين مفهوم بسط يافته واقعيت، زيرا كه اين نزديك ترين چيزى است كه ما انسان ها مى توانيم از طريق آن جرعه اى از چشمه جاودانگى بنوشيم. بالاخره خمره را انتخاب مى كنيد يا خود واقعى تان را؟ شايد اين نوشته نتواند پاسخ صريحى را در اختيار بگذارد، اما خوشبختانه هيچ كس از نسل كنونى يا حتى نسل بعد مجبور به رويارويى با چنين انتخابى نخواهد بود. تنها براى آنان كه در آينده مجبورند به اين پرسش پاسخ دهند، اميدوارم انتخاب «درست» را برگزينند، حال معناى «درست» هر چه كه هست.
کد:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید