تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 87 از 87 اولاول ... 37778384858687
نمايش نتايج 861 به 866 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #861
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوستان ،نوشته هايي كه اينجاميذارم قبلا" نوشتم ...لطف كنين و نظرتونو بذارين ...ممنون
    نشسته بود واطرافشو بدقت نگاه ميكرد...همه دور و برش پر از چهره هاي ناآشنا بود كه بساطشون رو كنار هم چيده بودن همه انگار اعضاء يك خونواده بودن .بوي آش رشته ،بوي هيزم سوخته با كاج كه تو آتيش انداخته بودن قاطي شده بود و دود غليظي به هوا بلند ميشد... به دنبال سبزه اي بود كه گره بزنه...آخه مامان بزرگ بهش گفته بود هركي سيزده بدر سبزه گره بزنه و چيزي از خدا بخواد همون موقع خدا بهش ميده ...و او گره زدن را تازه از مامان بزرگ ياد گرفته بود،گرچه هنوز نميتونست گره قالي رو بزنه ...با دستاي كوچولوش علف باريكي رو به سختي گره زد...گره ايي كج و كوله ولي پر اميد...
    بعدش همون چيزي رو كه مامان بزرگ يادش داده بود زير لب زمزمه كرد:سيزده بدر سال دگر...كمي فكر كرد...يادش اومد امسال اصلا" واسه عيد نرفتن خريد ...يادش اومد چرخ دوچرخه داداشي هنوز پنچره... دستاي مامان بزرگ رو هرشب بايد با روغن پيه چرب كنه تا از تركاي كف دستش كمتر خون بياد و بتونه دار قالي رو زودتر با مامان پايين بيارن...نگاهش راو به آسمون گرفت و كمي مكث كرد... اشك توچشماش جمع شد...آروم گفت:يه كليه ي خوب واسه مامان...و دوباره رفت سراغ يكي ديگه ...فقط يه كليه خداجونم...
    « ناهي »

  2. 2 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #862
    آخر فروم باز MobinS's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    Behind Those Empty Walls
    پست ها
    1,944

    پيش فرض

    سلام
    ممنون که اثر هاتو می ذاری.... همین کارت واقعا به اونایی که اثرهاشونو پنهون می کنن ارزش داره....
    داستان یکت خیلی قشنگ بود... صفحه ی قبل نقد و نظرمو هم نوشتم...
    داستان دو و سه ات ولی اصلا قشنگ و دلچسب نبود... یکم تکراری بود... از این اثرها خیلی توی ادبیات کلاسک خود ایرانمون داشتیم.... علاوه قصه ی داستانتشون هم دلچسب نبود....
    و اما در مورد آخری یعنی چهارمی... این یکی جمله بندی خیلی قوی داشت... خوشم اومد.... قلم قوی تری داشت.... ولی باز هم مشکل بزرگی که داشت نبود خلاقیت در اثرت بود.... قصه ای تکراری داشت و اصلا کششی برای خواننده نداشت....
    قلمت بهتر شده نسبت به قبل... فقط نیاز به فکر و خلاقیت بیشتری برای داستان نوشتن می خوای...

    -دیر به دیر داستان بنویس ، به جاش بهتر بنویس
    -هرگز از پاره کردن داستانی که نوشتی نترس!

    این دو نکته حتما یادت باشه عزیزم...

  4. این کاربر از MobinS بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #863
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    ممنون که اثر هاتو می ذاری.... همین کارت واقعا به اونایی که اثرهاشونو پنهون می کنن ارزش داره....
    دوست عزيز...
    ممنون از دلگرمي كه دادي

    -دیر به دیر داستان بنویس ، به جاش بهتر بنویس
    -هرگز از پاره کردن داستانی که نوشتی نترس!
    حتما" اين دو نكته رو مد نظرم قرار ميدم...

    داستان دو و سه ات ولی اصلا قشنگ و دلچسب نبود... یکم تکراری بود... از این اثرها خیلی توی ادبیات کلاسک خود ایرانمون داشتیم....
    زماني كه من اين دو داستان رو نوشتم تازه داستانهاي كوتاه و ميني ماليستي باب شده بود ...گفتم كه اينها كارهاي قديمي منه گرچه ادعايي هم واسه كارهاي جديد ندارم ...نظرت خيلي راهگشا بود برام حالا مي خوام دوتا از كارهاي قديمي و جديدمو يكجا بذارم تا هم پست بيخودي نزده باشم هم مقايسه اي باشه ببينم كارم پيشرفتي كرده يا نه؟
    كار قديمي ام ( يكي دوسال پيش):

    دانه های درشت عرق یکی یکی بر روی پیشانی اش سر می خورد ،تیغ جراحی در دستانش آشکارا میلرزید و خاطرات بیست سال پیش واضح و روشن در جلوی چشمانش ظاهر شد...
    زمانی که تمام جسارتش راجمع کرده بود و جعبه کادویی را به رویا ،همکلاسی دانشکده اش هدیه داده بودوتولدش راتبریک گفته بود و رویا با چه بی اعتنایی جعبه رابازکرد وبعد شلیک خنده بچه ها...چقدر زحمت کشیدی آقای دکتر ...این هدیه رو از کدوم کشور سفارش دادی؟ واو با خجالت گفته بود هنر دست خودمه ،وقتی برگشتم شهرمون درسنتش کردم ونگفته بود با چه سختی چقدر چوبهای کارگاه نجاری پدرش را زیر و رو کرده بود تااز بینشان بهترین رنگ و جنس را پیداکندوچند روزی که تعطیلات ترمش بود تا صبح بیدار نشسته بود و کنده کاری رویش را باب دلش درآورده بود: از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر...یادگاری که درین گنبد دوار بماند...
    دربین آنهمه کادوی جورواجور و رنگارنگ و بسته های کوچک وبزرگ که روی صندلی رویا بود کادویش از همه بی ارزشتر شد ...وهرگز لقبی راکه پس از آن رویش گذاشتند فراموش نکرده بود...بچه پرروی شهرستانی که چطور رویش شده این تکه چوب بی ارزش را برای رویا دختر بزرگترین تاجر فرش تهران بعنوان کادو بیاورد و آنوقت فهمیده بود که نباید عاشق شود آنهم اینطور...
    آقای دکترببخشید شروع نمیکنید؟با صدای پرستار برگشت و به خودش آمد و تیغ جراحی رابا یک حرکت سریع بر روی عضله قلب کشید ... بعد از ساعتها وقتی از اتاق عمل خارج شد صورت تکیده رویا را دید که نگاهش با نگرانی فقط یک سوال داشت ...و نمیدانست که چطور بدون اینکه صدایش بلرزد به او گفته بود...خانم نفیسی نگران نباشید عمل پسرتون موفقیت آمیز بود و بعد اضافه کرده بود که "دلی که نشکسته باشه خیلی زود خوب میشه..."

    " ناهي "
    و مينيمال جديدم :

    زن جثه ي نحيفي داشت ،مظلومانه روبرويش ايستاده بود،به سختي آب دهانش را قورت داد ولي صدايش در نيامد...
    مرد ،قوي بنيه و تنومند مينمود، سفيدي چشمانش قرمز شده بود ...
    زن هيچ نگفت،فقط نگاهش ميكرد...
    لبه ي تيز ساطور بزرگي چند بار سريع و بي وقفه بالا و پايين رفت ،صداي خرد شدن استخوان به وضوح به گوش مي رسيد...
    پس از چند دقيقه سكوت ،مرد با دستمالي كه در دست داشت اول عرقهايش و سپس ساطور را بادقت پاك كرد...
    بيا آبجي اينم يك كيلو گوسفندي با استخون ،تا اونجايي كه ميشد برات تميزش كردم ،بيشتر ازينم واسه ما صرف نميكنه ...
    زن باز هم همانطور مظلو مانه روبرويش ايستاده بود و نگاهش ميكرد...

    " ناهي "
    Last edited by nil2008; 21-07-2011 at 08:57.

  6. 2 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #864
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    12 وفا

    دوستان سلام .منتظر اظهار نظرتون هستم

    ساعت چهار بعداز ظهر :
    -الو،سلام عزيزم
    -سلام ،چي شده ؟
    -هيچي مي خواستم بگم يه جلسه اضطراري پيش اومده،امشب شام نميتونم بيام خونه،شامتو بخور ... در ضمن ميدوني كه خيلي دوستت دارم.
    -...بازم جلسه...خوب باشه .منم دوستت دارم.مواظب خودت باش .
    ساعت هشت شب در رستوراني شيك در شمال شهر...
    -گارسون،خانوم انتخاب كردن ميتوني منو رو ببري...

    " ناهي "

  8. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #865
    داره خودمونی میشه m6788's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    پست ها
    147

    پيش فرض

    داستان اولت به خاطر اینکه غیر منتظره بود خیلی جالب بود ولی دومی شاید از خط دوم لو رفت داستانش اما باز نشون دهنده یه دغدغه بود اولی جالبو مفرح بود ولی دومی تاثیر گذار اولی زودتر از یاد میره من خیلی کتاب خون نیستم ولی از طرز نوشتنت فهمیدم که خیلی خوب مینویسی سبک نوشتنت واقعا خوبه مثل نویسنده های واقعی خوب کلمات رو انتخاب میکنی و جمله بندیت قشنگه اگه مفهوم داستانات هم یکمی بهتر کنی آینده خوبی داری به گمونم داستان های کوتاه سیدنی پرتر(ا هنری) بهت خیلی کمک کنه
    Last edited by m6788; 31-07-2011 at 10:40.

  10. این کاربر از m6788 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #866
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    جک به آرامی چشمانش را باز کرد اما آفتابی که از پنجره بزرگ اتاق به داخل می تابید او را مجبور کرد که چشمانش را دوباره ببندد. پس از مدتی جک دوباره چشمانش را باز کرد و دستش را جلوی صورتش گرفت تا چشمانش کم کم به نور عادت کردند. پس از آن ماجرا های خسته کننده و سفر طولانی که پشت سر گذاشته بود،خوابی با آرامش و امنیت به او احساس خوبی می داد. به آهستگی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. اتاقی که شب پیش درهم و ورهم و بهم ریخته بود حالا تمیز و مرتب شده بود و هرچیز در جایی بود که می بایست باشد. تکه های چوب درون شومینه به آرامی می سوختند و صدای دلنشینی از سوختن چوب را در سکوت آرامشبخش اتاق می پراکندند و شعله های آتش برآمده از چوب ها به آرامی می رقصیدند و پیچ و تاب می خوردند. جک تکه چوبی را که از یوتیر افسانه ای گرفته بود در دستانش گرفت و درلحظه ای تمام وقایع گذشته به یادش آمد. دهکده زیبایی که در آن زندگی می کرد،پدر خوانده اش،برادرش... چشمانش را بست و قطره ای اشک از گوشه چشمانش سراریز شد.... صدای کوبیدن به در جک را به خودش آورد.چشمان پر از اشکش را پاک کرد و به سمت در رفت. تد پشت در بود. جک با دیدن تد خوشحال شد. دوستی که حالا تنها کسی بود که داشت. تد هم با دیدن جک با لبخند گفت:« خوب خوابیدی؟» جک هم سرش را به نشانه تایید تکان داد. تد ادامه داد:« استاد بزرگ می خواهد تو را ببیند. این اولین باری است که او تازه وارد ها را این قدر زود به ملاقات می خواند. بیا، من تو را تا اتاق او همراهی میکنم.» این را گفت و رفت. جک هم بدون معطلی همراه او وارد راهروی طولانی و تاریک شد.....


    بامن وداستانم تو تاپیک زیر همراه باشید:

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  12. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •