يه شعر آشنا، دوست داشتني و خاطره انگيز(اميدوارم تكراري نباشه)
باز باران با ترانه
با گوهر هاي فراوان
مي چكد بر بام خانه
يادم آرد روز باران
گردش يك روز ديرين
خوب و شيرين
توي جنگل هاي گيلان
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازك
چست و چابك
با دو پاي كودكانه
مي دويدم همچو آهو
مي پريدم از لب جو
دور مي گشتم زخانه
مي شنيدم از پرنده
از لب باد وزنده
داستان هاي نهاني
راز هاي زندگاني
بشنو از من كودك من
زندگاني پيش چشم مرد فردا
خواه تيره خواه روشن
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا
بر سر انگشتان من همان جاري شد كه حافظه ياري نمود! اميدوارم چيزي و جا ننداخته باشم.