قسمت آخر
دست باران رو گرفته بودم و سعی میکردم بهش راه رفتن رو یاد بدم . باران با خنده پاهای تپل و کوچکش رو بر میداشت و آروم روی زمین میگذاشت و از ترس اینکه مبادا بیفتد مچ دستهایم رو با ناخن های کوچیکش چنگ می انداخت. یواش یواش دستهام رو از دور دستهاش شل کردم و قدمی به عقب برداشتم . باران قدمی برداشت و بعد چون نتونست تعادلش رو حفظ کنه ، با صدای بلند جیغی زد و روی زمین افتاد . از افتادنش خنده ام گرفت . با ذوق بلندش کردم و گونه هاش رو غرق بوسه کردم . چقدر شیرین بود این هدیه آسمونی . روی دستام بلندش کردم و همونطور که می بوسیدمش به سمت اتاق کار پدرش نزدیک شدیم. دستای باران رو توی دستم گرفتم و در گوشش گفتم:
-مامانی در بزن . عزیزم ...
باران باخنده دستش رو به در کوبید و متقابل با اون صدای حمید از توی اتاق بلند شد ...
-بله ...
در رو باز کردم و بعد همونطور که سرم رو از لای در داخل برده بودم رو به حمید گفتم:
-بابایی من و مامان ترانه اومدیم بهت بگیم من تونستم تنهایی یک قدم بردارم ...
حمید با صدای بلند زد زیرخنده و بعد کتابی رو که در دستش بود رو بست و روی میزگذاشت . در رو کامل باز کردم و با باران عزیزم به داخل رفتیم .
حمید دستهاش رو برای گرفتن باران از بغلم باز کرد و باران با شیطنت خودش رو توی بغل حمید اندخت و گفت:
-بابایی
خنده ام پررنگتر شد . کنار حمید روی مبل نشستم و به چهره خندانش که با باران حرف میزد نگاه کردم . چقدر وقتی با باران حرف میزد مهربون بود . چقدر سخنانش که درست مثل باران آنها رو ادا میکرد شیرین بود . و چقدر باران از حرف زدن با حمید لذت میبرد.حمید داشت با عشق یک قدم برداشتن باران رو بهش تبریک میگفت .درست همونقدری که من راه رفتن باران لذت برده بودم حمید هم لذت برده بود. نگاهش رو از صورت باران گرفت و به صورت من دوخت ....
-ببینم خانم خشگل من نکنه حسودیت شده ؟
و بعد با صدا خندید . باران هم ازخنده حمید سر شوق آمده بود و میخندید . دستم رو روی موهای مشکی باران کشیدم و گفتم:
-هیچ دقت کردی که خیلی بدی؟ مگه آدم به دختر خشگل خودش هم حسادت میکنه؟
خنده حمید پر صداتر شد و در حالی که یک تای ابروش رو بالا می انداخت گفت:
-هر چند خانومی من باید بدونه که واسه قلب حمید تکه....
با خنده از کنارش بلند شدم و باران رو در حرکتی سریع از بغلش بیرون کشیدم و گفتم:
-بابایی بد من و مامان داریم می ریم بخوابیم . شما هم اگه کارت تموم شد بیا بخوابیم ....
با باران از اتاق کار حمید خارج شدیم .باران رو به اتاقش بردم و روی تختش خوابوندم . نگاه باران غرق در شیطنت بود . چشمای زیباش برق میزد . برای صدمین بار پیش خودم فکر کردم که چطور باران زیبای من موهاش مثل رنگ شب سیاهه اما چشماش عسلیه؟ نگاهم رو به صورت باران دوختم و پیش خودم گفتم که خدا چقدر خوب زیبایی هاش رو با هم ادغام کرده بود. چقدر موهای مشکیش در کنار چشنای به رنگ عسلش زیبا بود.. باران دستاش رو به گردن عروسکش انداخت و بعد از اینکه خمیازه ای کشید چشماش روبست. دختر شیرینم امروز به قدری شیطنت کرده بود که خسته خسته بود . بعد از اینکه باران آهسته به خواب رفت . بوسه ای به صورتش زدم ودست از تکون دادن تختش کشیدم و نگاهم رو به صورت مخملیش دوختم. دستهام رو به آسمون بلند کردم و گفتم:
-خدای من این خوشبختی رو از من نگیر .
دوباره نگاهم رو به صورت زیبای باران دوختم. به دخترک یک ساله ام که شیرینتر از عسل بود. دخترکی که بعد از به دنیا آمدنش زندگی من و حمید رو شیرین تر از قبل کرد . دخترکی که با آمدنش مهر و محبتی رو به زندگی ما بخشید که پدر بعد از قهر دو ساله اش که به خاطر ازدواجم با حمید با من قهر بود به منزلمون با جعبه شیرینی اومد و کینه ها رو دور ریخت . چقدر اون لحظه شیرین بود که بابا پیشونیم رو بوسید و برای من وحمید طلب خیر کرد . چقدر روزها در حسرت دعای خیرش مونده بودم و اون روز به یمن وجود دخترکم آرزوم براورده شده بود.چقدر روزها بعد از به دنیا آمدن باران شیرین بود . باران در فصل بهار ، در عروس فصل ها به دنیا اومده بود . بعد از اینکه دوباره صورت سفیدش رو بوسیدم زیر لب زمزمه کردم باران عزیزم خیلی دوستت دارم .
از روی مبل کنار تخت باران بلند شدم و به ساعت دیواری نگاه کردم . عقربه های ساعت ده و نیم شب رو نشون میداد . آهسته از توی اتاق باران بیرون رفتم و به اتاق خوابمون رفتم . حمید هنوز توی اتاق کارش بود . این پروژه جدیدی که در شرکت افتتاح کرده بودند بیشتر وقتش رو می گرفت . خمیازه ای کشیدم و به سمت میز آرایشم رفتم تا آرایشم رو تجدید کنم .
نگاهم رو به موهای سیاهم دوختم و لبخند زدم .موهای سیاه باران به من رفته بود و برق نگاهش و اخلاقش به حمید . نگاهم رو از روی موهام گرفتم و به قاب عکسی که روی میز آرایشم بود دوختم . عکس عروسی من و حمید بود . چقدر اون شب شاد بودم . چقدر حمید زیر گوشم زمزمه عاشقونه سر داده بود .اون شب هر جا مردی رو در کت و شلوار میدیدم حس می کردم رامین هم در جشن حضور داره . اون قدر این حس در من تقویت پیدا کرده بود که یکی دو دفعه کسی رو صدا کرده بودم و هر بار دیده بودم که اشتباه کردم . اما مامان هم همین حس رو داشت و هر بار در حالی که نگاهش پر از اشک بود به سراغم می اومد و میگفت که رامین هم در جشن حضور داره و من هم تایید میکردم . سپهر زیبای من در کت و شلوار خوش دوختی همچون طاووس خرامان خرامان میرقصید و من رو از خود بیخود میکرد . با دیدنش حس میکردم رامین خیلی نزدیک است و لحظه اخر که برای خداحافظی او رو در آغوشم گرفته بودم با صدای بلند گریه کرده بودم و باز هم از خدا شاکی شدم که چرا رامین رو از ما گرفت .که چرا اون گل زیبا رو از شاخه کنده بود.چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم پیش خودم فکر کردم هر چند روزهای اول ازواجم از قهر بابا ناراحت بودم و بهم سخت گذشت اما این روزها چقدر با داشتن باران و پدر بقیه در کنارم برام شیرین شده بود . حالا که بعد از گذشت دو سال به اون زمان بر میگردم میبینم چقدر گذشته ها زود گذشته و تنها خاطراتش رو برامون به جا گذاشته . اگر همون بار اول به حمید جواب مثبت داده بودم شاید حالا این وضع زندگیم نبود . درسته که من بعد از جدایی از حمید خیلی سختی کشیدم اما واقعاً به خوشبختی الانم می ارزید . حالا دیگه دفتر خاطراتم پر بود از ما . دیگه هیچ من بی تو ای توی دفترم نبود . چقدر اون روزها سخت بود و این شیرینی بعد از اون تلخی چقدر می ارزید . خدایا واقعاً نمیدونم چطور شکرت کنم . نفس عمیقی کشیدم و به آینه نگاه کردم . نفسم بخاری روی آینه ایجاد کرد . دستم رو بلند کردم و داخل بخار روی شیشه نوشتم نفس .....
بعد از اینکه حمید با اصرار من مهریه اش رو کامل داد و ازش جدا شد، نفس از ایران رفت. و اونطور که ازش خبر داشتم هیچ زندگی مرفهی نداشته. نفس در تمومی اون سالها باید درک می کرد که یاسر اگر اون رو میخواست می تونست در همون اول که متعلق به خودش بود ولش نکنه . یاسر بعد از رفتنش از ایران با اینکه میدونست نفس از اون بارداره و فرزندی رو در بطنش داره با بیقیدی به خیال اینکه نفس هرگز نمیتونه از ایران خارج بشه با دختری یونانی ازدواج کرده بود و توسط اون دختر به بیماری ایدز مبتلا شده بود و هر لحظه منتظر رسیدن مرگش بود . نفس هم تنها و آواره بعد از اینکه یاسر رو در اون حال دیده بود فرزندش رو سقط کرده و سر از کاباره های اون سر دنیا در اورده بود . هر دو غرق در کثافت شده بودند و از زندگی لجن بارشون منتفر بودند . نفس و یاسر برای گرفتن انتقام خودشون از زندگی کثیفی که برای خودشون درست کرده بودند چنگ به هر ریسمان پوسیده ای می انداختند و زندگی خیلی های دیگه ای رو هم مثل خودشون به گند می کشیدند. و حالا امروز توسط یکی از دوستای حمید شنیده بودیم که نفس چند ماه پیش توی یکی از اون خونه های فساد، با نقشه قبلی توسط زنی که زندگی خودش و همسرش به خاطر نفس به گند کشیده شده بود به قتل رسیده. نفس عمیقی کشیدم و با نفرت فکر نفس رو از سرم بیرون کردم . چقدر حالم از اون بهم میخورد. حالا که فکرش رو میکنم میبینم نفس حتی لایق ترحم من هم نبود . سرم رو تکون دادم و بدون اینکه حوصله تجدید آرایشم رو داشته باشم از روی صندلی بلند شدم .
روی تخت دراز کشیده بودم که حمید در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد .با اینکه میدونستم حمید هم مثل من تا الان داشته به نفس فکر میکرده اما خودم رو به بی خیالی زدم و بدون اینکه چشمام رو باز کنم گفتم:
-خسته میشی حمید جان اینقدر روی این پروژه کار نکن. فردا رو که ازت نگرفتند، فردا هم روز خداست.
حس کردم که به آرومی روی تخت خزید و نزدیکم شد . نفس گرمش به صورتم میخورد . بعد از مکثی طولانی گفت:
-داشتم فکر می کردم .
چشمام رو باز کردم و به سمتش چرخیدم . نگاهش رو به سقف اتاق دوخته بود . لبخندی که پوشاننده چهره پر آشوبم بود زدم و گفتم:
-به نفس؟
-آره .
مکثی کرد و بعد به سمتم چرخید و گفت:
-امروز که خبر مرگ نفس رو برام اوردند اولش خوشحال دشم . اما خوشحالیم دوومی نداشت ، بیشتر به حالش تاسف خوردم تا اینکه خوشحال بشم . ترانه من اونقدر ها هم که فکر می کردم بد نبودم .اونقدرها هم که فکر میکردم نسبت به نفس تنفر نداشتم . حالا که فکر میکنم میبینم اون همه سال فکر میکردم که دارم با طلاق ندادنش و زجر کشیدنش لذت میبرم، در صورتی که اصلاً اینطور نبوده.ترانه باورم نمیشه که نفس اینطوری با زندگی خودش بازی کرده باشه . از زندگی هیچ لذتی نبرد ترانه . اون فقط....
از اینکه حمید اینطور زجر میکشید خوشحال نبودم .حس موزی به من میگفت که حمید هنوز هم به نفس حسی داره . اما سریع فکر بد رو از خودم دور کردم و با خودم گفتم که نفسی درکار نیست .نفس خودش لیاقت خوشبختی رو نداشت . حمید که نگاه خیره ام رو به صورتش دید لبخندی بی رمق زد و بحث رو عوض کرد و گفت:
-باران خوابید؟
سرم روتکون دادم و بی توجه به اینکه اون بحث رو عوض کرده بود گفتم:
-حمید یادته همیشه بهت می گفتم چوب خدا صدا نداره . وقتی که زد دوا نداره ؟
حمید سرش رو تکون داد و بعد از اینکه یک دل سیر نگاهم کرد من رو در آغوشش گرفت . بوسه ای به روی موهاش زدم و باز دوباره و صد باره خدا رو شاکر شدم که زندگی شیرینی دارم . که حمید و باران رو دارم . که خوشبختی رو دارم حس میکنم. که اگر یکی از عزیزانم رو ازم گرفته بود در قبالش سه عزیز رو بهم داده بود . حمید ، باران و سپهر رو ...
بعد از اینکه حمید به خواب رفت . چشمام رو باز کردم و دیدم که هر کاری می کنم نمیتونم بخوابم . از جام بلند شدم و بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد کنم از اتاق خارج شدم و پیش باران رفتم . دخترک شیرین من غرق در خواب بود و با نگاهش ستاره های خواب رو میچید . بوسه ای بر گونه اش زدم وهمونجا کنارش نشستم . نمیدونستم چرا خوابم نمی برد. اما حس میکردم که این بی ربط به جریان نفس نیست . امشب بعد از مدتها دوباره بیخواب شده بودم .تکیه ام رو به پشتی مبل دادم و دوباره پرنده خیالم به سمت گذشته پر کشید. به سمت زمانی که به سختی پدر رو راضی کردم که با حمید ازدواج کنم . به سمت زمانی که سیامک سرم فریاد کشید که چرا با آبروی اونها دارم بازی میکنم .چرا نامزدیم رو بهم زده بودم که حالا دوباره برم سراغ حمید. موقعی که همه چیزمهیّا بود خانواده ام با من مخالف بودند . مجبور شده بودم همه چیز رو برای ترنم تعریف کنم . ترنم بعد از دونستن قضیه مخالفتم با سیامک صحبت کرده بود. مامان اصرار داشت که حمید رو فراموش کنم و با کاوه ازدواج کنم . اما بعد از اینکه اشکهای خسته ام رو دید دلش نرم شد و به خاطر محبت مادری به کمک سیامک شتافت تا بابا رو راضی کنه.بابا هم به خاطر سیامک که خیلی براش عزیز بود و برای اینکه روی مامان رو زمین نندازه قبول کرده بود تا حمید دوباره پا پیش بزاره .البته همه بهم خوردن جریان نامزدی ام رو از جانب من میدونستند . اما اونها فکر میکردند که من با برهم زدن جریان نامزدی و حالا دوباره با نامزد کردنم با حمید باعث میشم مزحکه دست اقوام بشم . از اونجایی که هیچ وقت حرف دیگران برام اهمیتی نداشت اما به خاطر بابا و مامان ازدواجمون خیلی سریع اتفاق افتاد . نگاه های کنجکاو افراد فامیل رو در شب عروسیم هنوز به یاد دارم . لحن و لبخند پرتمسخرشون هنوز فراموشم نشده. نگاه و لحن مرموز کاوه که شب عروسی با بغضی که در گلو داشت ، به من گفت که : ترانه امیدوارم اونقدر خوشبخت بشی که هیچ وقت به یاد سختی که من میکشم نیفتی ، امیدوارم اونقدر حمید رو دوست داشته باشی و حمید اونقدر تو رو بخواد که هیچ وقت آه و ای کاش رو به زبون نیاری رو هیچ وقت یادم نمیره . چقدر شیرین بود ماه عسلی که باهم به منزل عمو شفیعی در شیراز رفتیم . وقتی که سهراب با همان اخلاق مرموز خودش و نگاه زره بینی اش به من خیره شد و گفت که اون دفعه آخری که به خونتون اومده بودم حس کردم تو یه چیزیت میشه ها اما فکر نمیکردم اونقدر جدی باشه. چقدر حمید از شنیدن این موضوع خوشحال شده بود و دائماً از من میپرسید که پس تو زودتر از من خوشت اومده بود و من برای اینکه اذیتش کنم میگفتم که سهراب دروغ میگه اصلاً هم اینطوری نبوده . اون اخلاقشه به همه مشکوکه. اما هنوز هم که هنوزه نتونستم متقاعدش کنم که اینطور نبوده و حمید با هر بار دیدن سهراب به یاد اون حرفش می افته و کلی سر به سرم میزاره.
بعد از عروسی من المیرا هم با شایان ازدواج کرد و خوش و خرم راهی زندگی اش شد . چه شب شیرینی بود اون شب که المیرای زیبا و طناز دست در دست شایان می رقصیدند و شاد بودند . اون شب المیرا د رحالی که لب هاش می خندید رو به من گفت که از انتخابش راضیه و خوشحالِ که زندگیش رو به خاطر حماقتی به نام علاقه بر هم نزده . هر چند که من این نوع تفسیر المیرا رو از زندگی قبول نداشتم و در نگاهش حس می کردم که لبهاش داره دروغ میگه . اما از اینکه خودش خوشحال بود من هم خوشحال بودم که انتخاب خوبی داشته و براش آرزوی خوشبختی می کردم . شایان به راستی پسر خوبی و بود و المیرا رو خیلی دوست داشت و این برای من ارزش زیادی داشت. سامان هنوز هم با دیدن من المیرا رو که بعد از ازدواج دیگه به کلاس زبان نمیومد میپرسید . از خوشبختیش، از شایان و از اینکه آیا شایان قدر اون دوستش داره یا نه ؟ چقدر سخت بود وقتی که لحن پر حسرت سامان رو میشنیدم و سخت تر اینکه هنوز هم سامان سر حرفش بود و از ازدواج بیزار بود . هنوز هم بعد از گذشت این همه مدت نفهمیده بودم که چرا سامان اینهمه از ازدواج کرن بیزار و فراریه . و بدتر اینکه بعد از ازدواج المیرا هیچ وقت دوست نداشت کلامی از سامان به اون بگم . اما سامان بعد از اینکه میشنید المیرا خوشبخته لبخندی به تلخی زهر بر لبش می اورد و زیر لب خدا رو به خاطر خوشبختی المیرا شکر می کرد .
بعد از گذشت این همه مدت الهه و نیما هنوز هم با هم دوست بودند و به امید اینکه روزی به تفاهم برسند و با هم وصلت کنند انتظار می کشیدند. اما همه ما می دیدیم که اون تفاهمی که اونها ازش دم میزدند هنوز بینشون ایجاد نشده بود. نیما و الهه اختلاف نظرات زیادی باهام داشتند به طوری که من بعید می دونستم با هم به تفاهم برسند و بدتر اینکه چیزی به نام عشق بینشون وجود نداشت و من حس میکردم فقط برای گذروندن وقتشون باهم هستند. و اما ایلیا بالاخره توانسته بود که به دختر محبوبش اظهار علاقه کنه و با پدر و مادرش به خواستگاریش برند .دختری که گرچه زیبایی ظاهری نداشت اما فوق العاده خوش قلب و مهربون بود . دختری که در همون دیدار اول سخت به دل همه ما نشسته بود . شهگل دختری بود که ایلیا با دیدنش گونه هاش گل می انداخت و لحنش شیدا میشد . و هر دو به امید روزی بودند که شهگل درسش تموم بشه تا با هم ازدواج کنند .
عمه با اصرار فراوون برای کاوه آستین بالا زده بود و یغما رو براش خواستگاری کرده بود . در نگاه یغما عشق رو به راحتی می تونستم بخونم . اما در نگاه کاوه هیچ حسی نبود . بی احساس و سرد بود . به حدی که یغما همیشه از اون گله میکرد . اما یغما از اینکه با اون بود راضی بود . یغما و همه فهمیده بودند که بعد از ازدواج من کاوه دیگه او پسر خوشحال و شاد نبود . کاوه سعی می کرد که نشون بده خوشحاله اما واقعاً نمیتونست . چون چیزی بهنام تظاهر رو بلد نبود و ازش تا به حال استفاده نکرده بود . ریما افسرده سر به زیر می انداخت و با دیدن یغما در کنار کاوه بغض راه گلوش رو می بست . رفتارش با یغما بد شده بود و یغما سعی میکرد اون رو از لاکی که به دور خودش پیچیده بود بیرون بیاره . اما ریما به سختی افسرده شده بود و همه رو ناراحت کرده بود. بعد از به دنیا اومدن باران کاوه به همراه یغما به خونه ما اومده بودند و بعد از اینکه یغما باران رو به اغوشش گرفت و با هم به حیاط رفتند من شاکی سرکاوه فریاد زدم که چرا این رفتار رو با یغما میکنه اما کاوه بی خیال نگاهم کرد و گفت که هیچ حسی نسبت به یغما نداره . و به اصرار عمه به خواستگاری یغما رفته و حتی خود یغما هم میدونسته که کاوه هیچ علاقه ای نسبت بهش نداره . از اینکه یغما با دونستن این موضوع بی فکر جواب مثبت به کاوه داده بود شاکی شدم اما بعد پیش خودم گفتم که عشق ومنطق هیچ وقت در کنار هم شکل نمی گیرند. چقدر دلم برای یغما میسوخت. ای کاش کاوه سرسختانه با عمه مخالفت می کرد و یغما رو که میدونست چقدر دوستش داره رو برای ازدواج انتخاب نمیکرد . این ای کاش ها هیچ تاثیری نداشت . با حسرت نگاهم رو به صورت زیبای یغما که باران رو در آغوشش داشت دوخته بودم در دل رو به خدا فریاد زدم که ای کاش کاوه سر عقل میومد و میفهمید که چرخ روزگار برای همه نمیچرخه . ای کاش میفهیمد راهی که توش قدم گذاشته شیرین نیست . ای کاش میفهمید که روزگار بازی های زیادی رو سر راه انسان قرار میده . ای کاش دیر به علاقه یغما نرسه ... ای کاش ...
-تو هنوز بیداری؟
با وحشت از جام پریدم و به حمید که روبه روی در ایستاده بود نگاه کردم . دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
-حمید سکته کردم این چه وضع صدا کردنه؟
حمید ریز خندید و گفت:
-مگه چه جوری صدات کردم ؟ پاشو خانومی. بیا بریم بخوابیم چیزی تا صبح نمونده ....
خمیازه ای کشیدم و از روی مبل بلند شدم . حمید دستم رو گرفت و هر دو به سمت تخت خواب رفتیم .
سرم رو روی شونه حمید گذاشتم و حمید در حالی که موهایم رو غرق در بوسه کرده بود گفت:
-ترانه من خیلی دوستت دارم .
سرم رو بلند کردم و به چشمهای زیباش نگاه کردم .چشمکی زد و من بوسه ای به روی گونه اش زدم . چقدر این لحظه ها شیرین و دوست داشتنی بود .
دومین خمیازه رو که کشیدم حمید با خنده گفت:
-یعنی میخوای بخوابی؟
خنده ام گرفت و در حالی که با محبت گونه اش رومی بوسیدم گفتم:
-پس قراره چی کار کنیم؟
نگاه طوفان زده اش رو به صورتم ریخت تا من هم مشتاق نگاهش شوم . بوسه ای به روی لبهام زد و من هم درخواستش رو رد نکردم ....
پایان