تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 11 اولاول ... 34567891011 آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 109

نام تاپيک: رمان عشق ماندگار ( فائزه عطاریان )

  1. #61
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیست و سوم-1
    روز دهم فروردین بود که همگی راهی ویلای عمو شدیم همه چیز مثل دفعه قبل بود،با این تفاوت که این دفعه من ازدواج کرده بودم و با اردلان سوار یک ماشین بودم.
    - سایه هر سال تعطیلات این قدر طولانی بود که من دعا می کردم هر چه زودتر این سیزده روز تموم بشه و بره پی کارش،ولی امسال انگار همین یه دقیقه پیش بود سال تحویل شد.
    - مثل اینکه خیلی بهت خوش گذشته؟
    دستم را در دستش گرفت و گفت:
    - سایه،وقتی پیش توام گذر زمان رو احساس نمی کنم.
    و نگاهم کرد.
    - اردلان جلو رو نگاه کن،منو بعدا هم می تونی ببینی.
    - نگران نباش رانندگی من حرف نداره.
    - می دونم،ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
    - چشم ،هر چی شما بگی.
    و جلو را نگاه کرد.بعد از چند دقیقه گفتم:
    - اردلان،می گم....
    اردلان سرش را به طرفم برگرداند و گفت:
    - جان بگو.
    - اِاِاِ؛من همین الان بهت تذکر دادم،دوباره داری منو نگاه می کنی؟
    - جون تو دست خودم نیست تا صدات رو می شنوم دوست دارم صورتتو ببینم.حالا چی می خواستی بگی؟
    - هیچی یادم رفت چی می خواستم بگم.
    موقعی که به ویلا رسیدیدم اردلان گفت:
    - سایه دفعه قبل که به اینجا اومدیم من خیلی خوشحال بودم که دو روز پیش توام.
    - برای همین بود که دو بار عصبانی شدی؟
    - خب چیکار کنم از بس عاشقت بودم.
    - یعنی حالا دیگه نیستی؟
    اردلان یکی از آن نگاههای مخصوصش را به من کرد و گفت:
    - سایه تو دلت میاد از این تهمتها به من بزنی؟
    - خب خودت گفتی از بس عاشقت بودم.
    - منظورم این بود که....
    نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:شوخی کردم حالا اگه اجازه بدید من برم لباسمو عوض کنم و برگردم.
    داشتم از پله ها بالا می رفتم که سولماز پشت سرم آمد و گفت:
    - ببینم شما دو تا چی برای هم تعریف می کنید؟
    - عزیزم،اگه وقت داشتی یه کم فضولی کن.
    - منتظر بودم تو اجازه اشو صادر کنی،خب نگفتی؟
    - حرفای معمولی،تازه مگه شما دو تا با هم حرف نمی زنید؟
    - دست روی دلم نذار که خونه،یک کلام از دهنم پرید گفتم:قدیما.....چشمت روز بد نبینه دیگه نذاشت بقیه حرفمو بزنم تا اینجا یکسره داشت درباره تاریخ اقوام و ملل قدیم صحبت می کرد.
    خنده ام گرفت گفتم:
    - بده؟می خواسته لِوِلِت رو ببره بالا.
    لباس عوض کردیم و با سولماز پایین رفتیم کنار هم روی کاناپه نشستیم و دست در گردن هم انداختیم.اشکان آمد و یک صندلی گذاشت رو به روی ما و نشست و به ما خیره شد.
    سولماز گفت:
    - وا!اشکان ،یعنی چی؟
    - چی،یعنی چی؟
    سولماز چپ چپ نگاهش کرد .
    - ببینم شما دو تا سالمید؟
    - می بینی که.
    - نه سولماز جان از نظر جسمی نمی گم،از نظر عقلی می گم؟
    با هم گفتیم:
    - هرچی باشه از تو دیوونه تر نیستیم.
    - شاید قبلا نبودید ولی از اون موقع که زن این دو تا جونور عجیب شدید فهمیدم که از من دیوونه ترید.
    در همین موقع اردلان آمد .اشکان آرام گفت:
    - اسمش رو که میاری مثل جن ظاهر می شه.
    و بلند شد و رو به اردلان کرد و گفت:
    - بفرمائید خواهش می کنم.
    - نه مزاحم نگاه کردنت نمی شم.
    - پسر تو چرا این قدر به من تیکه می اندازی؟
    اردلان کنار من نشست و گفت:
    - بشین دیگه،اینقدرم حرف مفت نزن.
    اشکان نشست و گفت:
    - اردلان به نظر تو این دو تا از نظر عقلی مشکلی ندارن؟
    اردلان نگاهی به ما کرد و گفت:
    - فکر می کنم هنوزم از تو عاقل تر باشن.
    - نه بابا علتش رو به خودشون گفتم،ولی نگاه کن ببین چطوری عاشقانه دست در گردن هم انداختن انگار عاشق و معشوقن.
    من که خنده ام گرفته بود زدم زیر خنده که اشکان گفت:
    - آخه سایه،سولماز به این خوشگلی و ظریفی چطوری با اردلان اشتباه گرفتیش؟
    - اشکان اینقدر حرف مفت نزن.
    - سولماز تو چه خواهری هستی که نشستی تا جاریت به من توهین کنه؟
    در همین موقع اردوان آمد و گفت:
    - به به جَمعتون ،جَمعه.
    اشکان گفت:
    - آره فقط جای تو خالی بود دکتر جون که اومدی حالام که اومدی دیگه صلاح نیست من اینجا بمونم.
    اردوان در حالیکه دست در گردن اشکان انداخته بود گفت:
    - پاشید بریم قدم بزنیم.
    - دکتر جان پس توام آره؟
    - متوجه نمی شم.
    - همون دیگه،توام به مرض سایه مبتلا شدی.این طفلک سولماز و با اردلان اشتباه گرفته بود.حالا توام منو با سولماز اشتباه گرفتی.تو می گی اشکال از سولمازه یا شما دو تا؟....اِاِ،اردلان تو پاشو این مرض واگیر داره پسر،چون همه اینا این مرض رو گرفتن تو رو باید قرنطینه کنم.
    اردلان که بلند شد اشکان پشت سر اردوان سنگر گرفت و گفت:
    - آقا ببخشید!
    - تو که این قدر می ترسی پس چرا این حرفا رو می زنی؟
    اشکان از پشت سر اردوان طوری که اردلان متوجه نشود رو کرد به من و گفت:
    - این عقل درست و حسابی نداره وگرنه من اصلا ترسو نیستم.
    بلند شدم و گفتم:اردلان ببخشش بچه که زدن نداره.
    اشکان از پشت سر اردوان آمد و گفت:آخیش.
    - چی شد؟هنوز که اردلان نبخشیدت،چرا از توی سنگر بیرون اومدی؟
    - پسر تو چطور برادری هستی که اخلاق داداشت هنوز دستت نیومده وقتی سایه چیزی بخواد کار تمومه.اردلان در این مواقع می گه چون تو می خوای باشه عزیزم می بخشمش.
    اردلان رو کرد به اشکان و گفت:
    - حیف که سایه خواست وگرنه....
    اشکان نگذاشت اردلان بقیه حرفش را بزند و گفت:
    - حالا که خواست.
    و در حالیکه برای خودش می رقصید گفت:
    - خب بریم قدم بزنیم.
    در راه اشکان مدام سر به سر من می گذاشت و می گفت:
    - سایه جوی پاتو نگاه کن،دوباره کار دستمون ندی.
    - تو نمی خواد نگران من باشی،مواظب خودت باش که نخوری زمین.
    - اِ،این دفعه نوبت منه بخورم زمین،یه بار دیدی منم پام پیچ خورد و بختم باز شد خدا رو چه دیدی.
    همه به حرفهای اشکان می خندیدیم.
    در راه بازگشت،نزدیکیهای ویلا آقای قهرمانی را دیدیم،با لهجه شمالی اش گفت:
    - پس چرا این قدر دیر اومدید؟همه برای شام منتظرتون هستن.
    وقتی که به ویلا رسیدیم میز شام چیده شده بود ،من کنار اردلان نشستم ،اشکان هم آمد و در طرف دیگرم نشست که اردلان گفت:
    - پسر تو عجب روی داری،مگه یادت رفت اون دفعه چه بلایی سرت آورد که دوباره اومدی کنارش بشینی؟
    - متوجه نمی شم.
    - از بس خنگی.جریان آبلیموی توی لیوان نوشابه رو می گم.
    - نامرد،پس تو فهمیدی و به من چیزی نگفتی.
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:
    - تازه تعویض چایی ام فهمیدم ولی بهت نگفتم.
    - پسر تو روی هرچی نامرده سفید کردی ولی اگه اینارو برای این می گی که من کنار سایه نشینم باید بگم سخت دراشتباهی.
    - صلاح کار خویش خسروان دانند.
    بعد از شام اردلان گفت:
    - یادته اون دفعه داشتی با پدر صحبت می کردی که من اومدم؟
    - خب آره.
    - یادته پدر به من گفت دوست داشتی یه خواهر ناز مثل سایه داشتی؟
    - آره توام جواب ندادی.
    - می خواستم جواب بدم ولی نتونستم.
    - حالا چی؟می تونی بگی؟
    - آره همون موقع هم دلم می خواست بگم مثل سایه آره،ولی نه به عنوان خواهر بلکه به عنوان همسر.


    ******

  2. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #62
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیست و سوم-2
    تصمیم گرفته بودیم صبح به ساحل دریا برویم،پدر و مادر ها هم برای خودشان برنامه ریخته بودند،صبح ساعت ده بود که از ویلا بیرون زدیم،برای ناهار هم ساندویچ های سرد برداشته بودیم داخل کوله پشتی من پر از ساندویچ بود،اشکان پشت سر من راه می آمد و می گفت:
    - من باید مواظب تو باشم که یواشکی از غذا ها کش نری.
    به ساحل که رسیدیم اشکان توپ والیبال را برداشت و گفت:
    - بچه ها شروع کنید هر کس که توپ رو نگیره توی دریا غرقش می کنیم.
    و توپ را به طرف اردلان پاس داد.اردلان توپ را گرفت و گفت:
    - به نظر خودت برای مردن جوون نیستی.یه شرط دیگه بذار که حداقل نمیری.
    اشکان رو به من کرد و گفت:
    - سایه این آقای دکترت بگو این قدر سر به سر من نذاره.
    به اردلان که داشت من را نگاه می کرد گفتم:
    - اردلان....
    اردلان نگذاشت حرفم را ادامه دهم و گفت:باشه،آقا اشکان چون سایه گفت،ولت می کنم بعد توپ را به سمتم پرتاب کرد و گفت:عزیزم شروع کن.
    توپ را به طرف سولماز پاس دادم و بدین ترتیب بازی شروع شد.اولین نفری که بعد از نیم ساعت از دور بازی بیرون رفت اردوان بود و یک ربع بعد اشکان که می خواست پاس اردلان را بگیرد محکم زمین خورد و از دور خارج شد ،چند دقیقه بعد اشکان که کنار من ایستاده بود هنگامی که اردلان به طرفم پاس داد مرا هل داد و نتوانستم توپ را بگیرم.
    - خب جانم توام باختی.حالا برو کنار تا ببینم این دو نفر چه کار می کنن؟
    - تو باعث شدی که من ببازم.حالام خیلی خسته ام وگرنه کنار نمی رفتم.
    بعد از چند لحظه اردلان توپ را به زمین انداخت و گفت:
    - من خسته شدم.
    - آره جون خودت.تو گفتی منم باور کردم.بگو چون سایه باخت دیگه نمی خوای بازی کنی.
    - حالا فوقش این طور باشه ،به تو چه مربوطه؟
    کنار هم روی ماسه ها نشسته بودیم سولماز از داخل کوله پشتی اش چند ساندیس بیرون آورد و به همه تعارف کرد.
    اشکان گفت:
    - وای من خیلی گرسنمه بهتره غذا بخوریم.
    اردلان گفت:
    - ما که گرسنه نیستیم.راستی سولماز شیشه شیر اشکان رو با خودت آوردی یا نه؟کوچولو گرسنه اش شده.
    اشکان در حالیکه قیافه غمگینی به خود گرفته بود گفت:
    - من نمی دونم چطوری باید از دست این پسر نجات پیدا کنم.
    و بعد رو کرد به سولماز و گفت:
    - تقصیر تو بود که به این پسره شوهر کردی و باعث شدی که این اردلان فامیل ما بشه.ای خدا تقاص منو از اینا بگیر.
    و ساکت شد.بعد از چند ثانیه اشکان گفت:سایه تو چی؟گرسنه نیستی؟
    - یه کم!
    آرام در گوشم گفت:الان اردلان می گه بهتره ناهار بخوریم.
    خندیدم و گفتم:
    - دیگه داری زیادی شلوغش میکنی!
    - باشه حالا نگاه کن.
    چند لحظه بعد اردلان گفت:
    - بهتره ناهار بخوریم.
    اشکان نگاهی به من کرد و رو به اردلان گفت:
    - چرا؟چی شد؟تو که چند دقیقه پیش گرسنه نبودی حالا چرا تغییر عقیده دادی؟
    اردلان با خونسردی خاص خودش گفت:
    - آخه الان موضوع یه کم فرق می کنه.
    - جدا چه فرقی؟ممکنه توضیح بدید آقای دکتر؟
    - می دونی چیه اشکان؟چون الان عشق من گرسنه اس باید غذا بخوریم.
    من که جلوی دیگران از حرف اردلان خجالت کشیده بودم سرم را پایین انداختم.سولماز آرام گفت:
    - چیه؟چرا اینقدر سرخ شدی؟مگه روز اولته که با اردلان آشنا شدی؟
    - وای سولماز،من دیگه خجالت می کشم جلوی اردوان و اشکان سرم را بلند کنم.
    - کوتاه بیا توام،انگار خلاف شرع کرده گفته عشق من،خب مگه عشقش نیستی،این که دیگه این همه خجالت نداره،سرت رو بلند کن اونا رفتن سایه بون درست کنن.
    سرم را بلند کردم،اردلان را دیدم که دست در گردن اردوان و اشکان انداخته و شاد و سرحال قهقهه می زد.
    - سولماز نمی دونم چرا اردلان این قدر راحت حرفشو می زنه؟
    - تازه اردوان می گه از روزی که با تو آشنا شده از صراحت لهجه اش کمتر شده.
    - وای خدا رحم کرده،حالا که اینطوریه ببین قبلا چه طوری بوده.
    سولماز خندید و آرام به شانه ام زد و گفت:
    - توام دیگه خیلی خجالتی هستی.
    بعد دستش را به طرفم آورد و گفت:
    - پاشو بریم.
    دستش را گرفتم و بلند شدم.بعد از نهار همانطور زیر سایبان نشسته بودیم و به دریا خیره شده بودیم.هر کس با خودش خلوت کرده بود.
    سولماز گفت:
    - وا!چرا همه ساکت شدید؟اشکان تو یه چیزی بگو.
    اشکان دراز کشید و گفت:
    - من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است.
    همگی با هم گفتیم:اُ..ه.
    که دوباره اشکان گفت:
    چگونه دم توانم زد در این دریای بی پایان
    که درد عاشقان آنجا به جز شیون نمی دانم
    اردوان گفت:
    - پس توام روح لطیفی داری،آره اشکان؟
    می دهم جان مرو از من وگرت باور نیست
    بیش از آن خواهی بستان و نگهدار جدا
    و رو به سولماز کرد و گفت:با الف بگو.
    ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
    چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
    و رو به من کرد و گفت:سایه نوبت توئه.
    ای که دلبردی ز دلدار من آزارش مکن
    آنچه او در کار من کرده است در کارش مکن.
    همه به اردلان نگاه کردیم تا با حرف نون بیت شعری بگوید.ولی اردلان عصبانی ما را ترک کرد.
    اردوان بلند شد،به دنبالش دوید و گفت:
    - اردلان!صبر کن،چی شد؟
    صدای فریاد اردلان را شنیدم که گفت:
    - می خوام تنها باشم ،همین.
    اردوان با قیافه درهمی نزد ما برگشت.
    سولماز گفت:
    - اردوان چی شد؟پس چرا عصبانی شد؟
    - نمی دونم.
    همه ساکت شده بودیم دیگر هیچ کس حال و حوصله حرف زدن نداشت.من در حالیکه به دریا خیره شده بودم به اردلان فکر می کردم و این که برای چی بدون علت عصبانی شد؟با خود گفتم((تا چند لحظه پیش که حالش خوب بود.))
    بعد از یکربعی اشکان گفت:
    - بهتر نیست بریم سراغش؟
    اردوان سری تکان داد و گفت:
    - نه،فایده نداره.
    دوباره همه ساکت شدند.اردلان روز دیگران را خراب کرده بود و اعصاب خودش و من را به هم ریخته ود .صدای اردوان را شنیدم که گفت:
    - سایه،تو پاشو برو سراغش.
    - گفت که می خواد تنها باشه.شاید بیشتر عصبانی بشه.
    - نه تو برو،تو تنها کسی هستی که اردلان ازش حرف شنوی داره.پاشو،من خیلی نگرانم.
    - اگه یه کمی دیر شد اشکالی نداره؟
    - نه ما منتظرتون می مونیم ،فقط برش گردون.
    بلند شدم و به طرفی که اردلان رفته بود رفتم پس از طی مسیر تقریبا طولانی دیدم که رو به دریا نشسته بود و سیگار می کشید.
    جرات نداشتم نزدیکش بروم.می ترسیدم مرا از خودش براند و این چیزی نبود که می خواستم،کمی منتظر شدم اردلان سیگار دیگری روشن کرد،سیگارش که تمام شد،فریاد کشید:
    - چرا،چرا دست از سرم بر نمی داری؟
    و سرش را روی زانوهایش گذاشت.چیزهایی با خودش زمزمه کرد که متوجه نمی شدم.بعد از چند دقیقه بلند شد و به سمت دریا رفت.
    ترسیدم،فکر کردم می خواهد خودش را غرق کند.به دنبالش دویدم و پشت سرش ایستادم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و آرام زمزمه کردم:
    - اردلان!
    به طرفم برگشت و به چشمهایم خیره شد.بغضی که در گلویم بود داشت خفه ام می کرد و حلقه اشکی که در چشمانم بود هر لحظه آماده چکیدن بود .اردلان بدون هیچ حرفی به من خیره شده بود.حالا دیگر عصبانی نبود بلکه دلشکسته و غمگین به نظر می رسید.دلم برایش سوخت چه مشکلی داشت که اینقدر اعصاب خودش را فرسوده می کرد.دلم نمی خواست جلوی اردلان اشک بریزم ولی دست خودم نبود ،برایش نگران بودم و بالاخره اشکهایم روی گونه غلتیدند.اردلان با سر انگشت اشکم را زدود.
    بدون هیچ حرفی از دریا بیرون امدیم و روی ماسه های خیس نشستیم.
    - برای چی اومدی؟
    - نگرانت بودم.
    - پس چرا زودتر نیومدی؟
    - پشت سرت ایستاده بودم ولی.....
    - ولی چی؟بگو.
    - ترسیدم بیشتر عصبانی بشی.آخه گفتی می خوای تنها باشی.اردلان مشکلی داری؟
    - نه.
    - پس چرا اینطوری کردی؟ به من بگو.
    - الان آمادگیش رو ندارم.بعدا توضیح می دم .
    اصراری نکردم و پس از چند لحظه پرسیدم:
    - اردلان می خواستی خودتو غرق کنی؟
    اردلان دستی به موهایم کشید و گفت:
    - ترسوندمت؟
    - آره،تا حالا اینقدر نترسیده بودم.حالا جوابمو بده.
    - نه می خواستم خنکی آب اعصابمو آروم کنه.
    نفس راحتی کشیدم و گفتم:
    - خدا رو شکر.
    اردلان صورتم را با دستانش گرفت و گفت:
    - این نگاه نگرانتو یه بار دیگه هم دیدم.اگه گفتی کجا؟
    - الان حضور ذهن ندارم.خودت بگو.
    - توی پارک،روزی که سولماز می خواست با پارسا صحبت کنه اون موقع ام نگران بودی.
    سرم را به علامت تایید تکان دادم.
    - ولی اون موقع تو منو دوست نداشتی،برای چی نگرانم بودی و حالا برای چی؟
    می دونستم که منظورش چیست و می خواهد چه چیزی را بداند.دستهایش را گرفتم و گفتم:
    - اون موقع حس انسان دوستی باعث شد که نگرانت بشم،ولی حالا بهت دل بستم.نمی خوام تو این حال و روز ببینمت.می فهمی؟باور می کنی؟تو چرا به عشق و علاقه من شک داری؟
    دوباره بغض گلویم را فشرد .سرم را پایین انداختم تا اردلان شاهد ریزش اشکهایم نباشد.اردلان مرا به طرف خود کشید و آرام گفت:
    - خانمم،گریه برای چیه؟
    همانطور که سرم پایین بود گفتم:
    - گریه نمی کنم.
    - راست می گی،پس این مرواریدا چیه؟
    و سرم را بلند کرد و گفت:
    - لبخند بزن ببینم.
    - مگه خودت نگفتی برات لبخند نزنم.
    - من یه چیزی گفتم تو چرا باور می کنی ،عزیز دلم؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - حالا پاشو بریم،همه نگران تو هستن.
    و دستم را به طرفش گرفتم.اردلان نگاهی به دستم کرد و گفت:
    - آخه مگه می شه این دست ظریف رو پس زد ؟
    و دستم را گرفت و در کنار هم به راه افتادیم.
    بچه ها با دیدن ما خوشحال شدند ولی هیچ کدام سوالی از اردلان نپرسید،ولی او دیگر آن اردلان شاد و سرحال صبح نبود.
    نزدیکی های غروب که داشتیم به ویلا باز می گشتیم اردوان آرام گفت:
    - سایه کارت خیلی عالی بود.فکر نمیکردم موفق بشی ولی از اینکه اردلان رو رام کردی خیلی خوشحالم.
    - ولی الان که خوشحال نیست،پس معلومه زیادم موفق نشدم.
    - نه تو نمی دونی،اردلان وقتی عصبانی می شه ما جرات نمی کنیم بهش نزدیک بشیم.
    نگاهی به اردوان کردم و گفتم:
    - اردلان چه مشکلی داره،شما می دونی؟
    - من می دونم،ولی بهتره خودش برات بگه.اون تو رو خیلی دوست داره.
    - نکنه مریض باشه؟
    - نه خیالت راحت باشه.یه چیزیه مربوط به گذشته.الان با وجود تو خیلی بهتر شده و مطمئنم که مشکلش به طور کامل بر طرف می شه.
    - امیدوارم همین طور که شما می گی بشه.
    - نگران نباش،البته به نظر من چیز زیاد مهمی نبوده،ولی اردلان روح خیلی حساسی داره.اون موقع ام خیلی کم سن و سال بود برای همین توی روحیه اش تاثیر گذاشته ولی الان با وجود تو هم دیگه نگرانش نیستم .تو دختر عاقل و مهربونی هستی،من از اینکه تو با اردلان ازدواج کردی خیلی خوشحالم.
    - مرسی.
    - باور کن اینو از صمیم قلب می گم،اردلان باید به وجود تو خیلی افتخار کنه.
    ناگهان اردلان ما بین من و اردوان آمد و گفت:
    - من که خیلی به وجودش افتخار می کنم.
    و در حالیکه دستهایش را به دور گردن من و اردوان می انداخت گفت:
    - باورت نمی شه اردوان من روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که سایه رو به من داد.
    و نگاهی به من کرد و گفت:
    - قربون خانم خوشگلم برم.
    لبم را گزیدم و آرام گفتم:
    - اردلان خواهش می کنم.
    رو کرد به اردوان و گفت:
    - آخی خجالت کشید.پس با اجازه تون ما جلوتر می ریم،توام برو دست خانمتو بگیر که اشکان الان از راه به درش میکنه.
    و قدمهایش را سریعتر کرد.
    - اردلان خواهش می کنم،یه کم مراعات کن.
    - من که چیزی نگفتم که حالا بخوام مراعات کنم.
    - دستت رو بردار.من اینطوری جلوی دیگران معذبم.
    - سایه تو رو خدا دست بردار،مگه چه کار کردم؟
    حرفی نزد.
    - سایه اگه ناراحتت می کنه دستمو بردارم.
    - من همچین حرفی نزدم فقط گفتم این طوری من جلوی دیگران معذبم.
    - این دیگرانی که تو می گی یکی اردوان یکی ام اشکان که مثل برادرته،حالا چی ،بردارم یا نه؟
    - نه.
    - آفرین دختر خوب،می دونی من از دخترای حرف گوش کن مثل تو خیلی خوشم میاد؟
    حرفی نزدم ،نمی خواستم حالا که دوباره کمی حالش بهتر شده ،باز ناراحت شود.
    ***

  4. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #63
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیست و چهارم
    دو روز به شروع امتحانات پایان ترم مانده بود؛این ترم به خاطر وجود اردلان کمتر درس خوانده بودم برای همین آمادگی لازم را نداشتم.
    اولین امتحانم زبان تخصصی بود که اصلا چیزی نخوانده بودم،با خودم گفتم((چطوری بعضی ها با وجود بچه و شوهر درس می خونن ولی من که عقد کرده ام نتونستم درس بخونم...وای به حال ترم دیگه که توی خونه خودمم.))
    روی کتابم خم شده بودم و داشتم لغات را حفظ می کردم که مامان را دیدم ،یک لیوان آب میوه با کیک برایم آورده بود بشقاب را روی میز گذاشت و گفت:
    - داری اولین امتحانت رو می خونی؟
    - بله،هنوزم اول کتابم.مامان به نظر شما من تا پس فردا ساعت هشت اینو تموم می کنم؟
    - آره عزیزم،تلاشت رو بکن موفق می شی.
    لیوان آبمیوه را برداشتم و گفتم:ممنون مامان.
    - خواهش می کنم،من می رم تا تو درست رو بخونی.برای ناهار صدات می زنم.
    بعد از ناهار می خواستم به اتاقم بروم که تلفن زنگ زد ،گوشی را برداشتم و گفتم:
    - بله.
    - سلام.
    - سلام اردلان ،خوبی؟
    - نه اصلا حالم خوب نیست.
    - وا!چرا،چی شده؟
    - نمی دونم فقط می دونم حالم خیلی بده.
    - یعنی چی؟کجات درد می کنه؟
    - دلم،قلبم.
    هراسان گفتم:
    - قلبت؟اردلان پاشو برو دکتر.قلب شوخی نیستا!
    - دکتر برای چی؟
    - چقدر بی خیالی،تازه می گی دکتر برای چی؟
    - خیلی نگران شدی؟
    - اردلان بخوای خودتو لوس کنی قطع می کنم،پاشو برو پیش یه متخصص قلب،وای من خیلی نگرانم ،به من خبر بده.
    - نمی دونستم اینقدر برات مهمم.
    - جدا نمی دونستی؟
    - نه.
    - پس اگه نمی دونستی دلیل خنگیته عزیزم.
    - اگه راست می گی تو بیا سراغم تا با هم بریم دکتر.
    - باشه،آماده باش من تا یک ساعت دیگه میام.
    - جدی جدی میای؟مگه امتحان نداری؟
    - چرا، ولی تو که خودت نمی ری .بعدشم این موضوع از امتحان مهمتره.
    - تو رو خدا،یعنی من مهمتر از امتحانم؟
    با حالت استفهام آمیزی گفتم:
    - اردلان.
    - قربون اون اردلان گفتنت برم.تو نمی خواد زحمت بکشی الان خودم می رم پیش یه متخصص.
    - چرا نظرت عوض شد نمی خوای بیام؟
    - نه عزیزم،فقط می خواستم ببینم میای یا نه،حالا خودم می رم.
    - پس حتما به من خبر بده.من نگرانم.
    - فدای تو خداحافظ.
    - خدا حافظ.
    مامان گفت:
    - سایه ،اردلان بود؟
    - آره ،می گفت قلبش درد می کنه.
    - وا!حتما باهات شوخی کرده.
    - نه،گفت الان می ره دکتر.
    - نگران نباش،شاید عصبانی شده یه کم قلبش درد گرفته ،حالام که داره می ره دکتر،بهش می گفتی بهت خبر بده.
    گفتم:
    - مامان،اگه تلفن زد منو خبر کنید.
    - باشه عزیزم.
    به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.خیلی نگران بودم نگاهی به کتابم انداختم ،چهل صفحه خوانده بودم ولی هنوز صد و پنجاه در صفحه دیگر باقی مانده بود ،اما اصلا حوصله نداشتم لای کتاب را باز کنم چه برسد که آن را بخوانم.
    کتابم را روی صورت گذاشتم و به فکر فرو رفتم((آخه من که دیروز با اردلان بودم حالش خوب بود فقط یه کم از این که قرار بود تا آخر امتحانات همدیگرو کمتر ببینیم ناراحت بود ولی مشکل خاصی نداشت.وای خدای من حالا که خودش نیست فکرش نمی ذاره درس بخونم.))
    نگاهی به ساعت کردم تازه یک ساعت گذشته بود با خودم حساب کردم ((تا اردلان دکتر بره و ویزیت بشه یکی دو ساعتی طول می کشه ای کاش باهاش رفته بودم.))
    کتابم را روی پا تختی گذاشتم و چشمهایم را بستم تمام ذهنم متوجه اردلان بود ناگهان بوی ادکلن اردلان را حس کردم خنده ام گرفت با خود گفتم((از بس بهش فکر کردی دیوونه شدی.))ولی نه بوی را کاملا حس می کردم،چشمهایم را باز کردم و اردلان را جلوی دردیدم.
    - اردلان نرفتی دکتر؟
    - سلام خانومی،به چی می خندی؟
    - سلام هنوزم درد می کنه؟
    - نه،بهتر شدم.
    - خب خدا رو شکر،پس چرا نرفتی دکتر؟
    - خب مگه تو نگفتی برم پیش یه متخصص؟
    - چقدرم که تو گوش دادی.
    - چرا دیگه اومدم،حالام بهترم.
    چند لحظه نگاهش کردم و بعد گفتم:
    - خیلی مسخره ای یعنی تو منو سر کار گذاشته بودی؟
    اردلان آمد و کنارم نشست و گفت:
    - نه به جون تو،قلبم درد می کرد.
    - بس کن.از اون موقع که تلفن زدی من یه لحظه هم فکرم راحت نبوده،همش به تو فکر می کردم.
    گفت :
    - قربونت برم،به خدا دلم برات تنگ شده بود،قلبم درد گرفته بود.
    - خیلی لوسی،می دونستی؟
    - آره حالا به چی می خندیدی؟
    - نمی گم.
    - مگه می تونی نگی؟
    - نه نمی تونم خب پاشو برو که حسابی از درس خوندن انداختیم.
    - برم؟عجب مهمون نوازی می کنی من یه دقیقه نیست اینجا اومدم حالا برم؟یه ساعت رانندگی کردم و کوبیدم اومدم اینجا که یه دقیقه ای برم؟
    - سزای کسی که منو سر کار بذاره همینه.
    - خب باشه ببخشید دیگه از این غلطا نمی کنم،حالا بمونم چی می شه؟
    خنده ام گرفت،گفتم:
    - اردلان چرا مثل بچه ها رفتار می کنی،پس من کی درس بخونم؟
    - همین الان.من که به تو کاری ندارم.
    - آخه اینطوری تمرکز ندارم.این ترم اگه مشروط نشم باید خدا رو شکر کنم.
    - نه من برات دعا می کنم.
    - تو نمی خواد دعا کنی،فقط یه کم مراعات کن.برای من همین کافیه.
    - مراعاتتم می کنم خانم.دو ساعت دیگه می رم.
    - چی؟دو ساعت.
    - دیگه چونه نزن.درست رو بخون که نگی من نذاشتم درس بخونی .کتابم را باز کردم که اردلان گفت:
    - برنامه امتحاناتت رو بده تا بیام سراغت.
    - مگه تو کار و زندگی نداری؟
    - نه ،کجاست؟
    - روی میز مطالعه.
    بلند شد و گفت:
    - درست رو بخون.
    داشتم متنی را ترجمه می کردم که به اشکال برخوردم.نمی توانستم آن را روان ترجمه کنم.مداد را گذاشتم زیر چانه ام و دوباره از اول متن شروع کردم،ولی فایده نداشت.خط پنجمش خوب از آب در نمی آمد،ورقه ای را برداشتم و گذاشتم لای کتابم تا از یکی از بچه ها بپرسم.سرم را بلند کردم اردلان محو تماشای من بود،وقتی که دید نگاهش می کنم گفت:
    - سایه بیا یه معامله بکنیم.
    - دوباره چه فکری به سرت زده؟
    - ببین من به جای اینکه دو ساعت اینجا بمونم یک ساعت می مونم در عوض تو توی این یک ساعت درس نخون.
    و نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - الان ساعت چهاره،یعنی تا ساعت پنج.
    کتابم را بستم و گفتم:
    - باشه،ولی باید سر ساعت تشریف ببری ها!
    - باشه،من برنامه امتحاناتت رو دیدم پنج تا ساعت هشت صبح داری،دو تا ده صبح و دوتا چهار بعد از ظهر.
    - خب؟
    - من می تونم ساعت هشت و چهار برسونمت،فقط می مونه ده صبح که باید سر کار و زندگیم باشم.
    - اردلان،اگه تو منو برسونی باید با تاکسی برگردم،سخته.
    - منتظرت می مونم و برت می گردونم.
    - آخه اون موقع تو یک ساعت جلوی در دانشگاه سرگردونی.
    - اشکالی نداره در عوض تو رو می بینم،تو روزهای شنبه ام امتحان نداری.پس تو پنج شنبه ها بعد از امتحانت با منی،جون من خوب برنامه ریزی نکردم؟
    - چرا از این بهتر نمی شه.
    - سایه راستی کار ما ردیف شده تاریخ عروسی هم یک هفته بعد از امتحانات شماست.یعنی درست اول مرداد قراره پدر شب با پدرت تماس بگیره.
    - حالا چه عجله ای داری؟باشه اواسط مرداد.
    - نه من نمی تونم بیشتر از این صبر کنم.
    - آخه شاید بابا و مامان آماده نباشن.
    - نه خیر من همین الان با مامانت صحبت کردم.گفت ما کارامون ردیفه.
    - اِ،خب پس اینم از تاریخ عروسی دیگه برنامه ای ،چیزی نداری؟
    - فعلا که نه،حالا تا ببینم چی پیش میاد.
    نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - اِ،همین الان ساعت چهار بود چطور شد چهار و پنجاه دقیقه.
    - حتما خیلی بهت خوش گذشته.
    - خب معلومه ،مگه به تو بد گذشت؟
    - نه،ولی دیگه باید از هم خداحافظی کنیم.
    - اِ،ببین چطوری داره منو بیرون می کنه.
    - اردلان به جون تو درس دارم وگرنه مشکلی نبود تا شب ام می موندی ولی حالا نه.
    - خب مثل اینکه دیگه اینجا جای ما نیست.
    - اردلان منم دلم برات تنگ می شه ولی چاره ای نیست.
    نگاهی به من کرد و گفت:
    - تو و دلتنگی!حرفهای عجیب و غریبی می شنوم.
    - میل خودت دوست داری باور کن،دوست نداری نکن.
    - دوباره ناراحت شد و برای من لباشو غنچه کرد.
    با اینکه خنده ام گرفته بود سعی کردم نخندم.
    - اِاِ،ببین چه تلاشی می کنه نخنده.حالا یه لبخند بزن تا برم.
    لبخندی زدم .اردلان گفت:
    - ببین برای اینکه منو زودتر بیرون کنه تا گفتم لبخند بزن گوش داد،حالا روزای دیگه باید کلی بهش التماس کنم تا یه لبخند بزنه.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - اردلان،واقعا که!
    - باشه.
    - حالا ببین چقدر رشوه می گیره تا بره.
    - چه کار کنم ،تو که همین طوری منو تحویل نمی گیری.مجبورم ازت رشوه بگیرم.
    و گونه اش را جلو آورد.
    خواسته اش را اجابت کردم و گفتم:
    - خب خداحافظ.
    - فقط همین یه دونه؟
    - نه،نود و نه تای دیگه ام برات پست می کنم.
    خندید و گفت:
    - می دونی سیلی نقد به از حلوی نسیه.
    گفتم:
    - خب تشریف ببرید.
    - پس به امید دیدار تا دوشنبه ساعت هفت صبح.
    - دیر نیای.
    - چشم عزیزم،بای.
    - خداحافظ.
    و به دنبالش رفتم.
    - دیگه نمی خواد تو زحمت بکشی ،خودم می رم.
    - نه می خوام مطمئن بشم که رفتی.
    - سایه دوباره داری شلوغش میکنی ها.
    به سمت در هلش دادم و گفتم:
    - حالا ببین تا بخواد بره منو می کشه.
    اردلان خنده ای از سر خوشی کرد و گفت:
    - بیا بریم.
    تا جلوی در بدرقه اش کردم.
    - دلم برات تنگ می شه.
    - منم همین طور اردلان.
    اردلان رفت سوار ماشین شد موقعی که می خواست حرکت کند دستی برایم تکان داد،لبخندی زدم و دستم را به علامت خداحافظی برایش تکان دادم و داخل رفتم.
    ***


  6. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #64
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیست و پنجم-1
    بالاخره امتحانات با تمام سختی هایش به پایان رسید،دقیقا یک هفته دیگر به تاریخ عروسی باقی مانده بود ،وقتی فکر می کردم می دیدم چقدر شش ماه زود گذشته بود.
    من و بابا و مامان در این هفته لحظه ای آرامش نداشتیم.هر روز صبح ساعت هفت از خواب بیدار می شدیم و تا آخر شب به کارها سر و سامان می دادیم.
    جهیزیه ام را با کمک اردلان طبق سلیقه خودمان چیده بودیم.کار چیدن خانه سه روز وقت برده بود به طوری که شدیدا احساس خستگی می کردم.مامان هم اصرار داشت که زیاد خودم را خسته نکنم.
    روز سه شنبه را برای خرید تعیین کرده بودیم.از صبح با اردلان از خانه خارج شدیم و ساعت یازده شب به خانه برگشتیم،از شدت خستگی نمی توانستم روی پایم بایستم،ولی اردلان اصلا احساس خستگی نمی کرد.
    نگاهی به من انداخت و گفت:
    - سایه خسته شدی؟
    - تو خسته نشدی؟
    - نه پر از انرژی ام.سایه من خیلی خوشحالم ،تو برو استراحت کن من می رم خریدامونو جا به جا می کنم.
    - خب پس خداحافظ.
    - به امید دیدار،خوب استراحت کن.
    به اتاقم رفتم و از شدت خستگی بیهوش شدم.صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم چشمهایم را باز کردم و گفتم:
    - سلام مامان.
    - سلام،صبح به خیر،نمی خوای بیدار شی؟
    - مگه ساعت چنده؟
    - نه و نیم.پاشو یک ساعت دیگه اردلان میاد سراغت.
    - به سولماز تلفن زدید؟
    - نه اردلان خودش تلفن زده .
    بلند شدم و سریع دوش گرفتم دیگر تقریبا آماده شده بودم که زنگ زدند.صدای سلام و احوالپرسی سولماز را شنیدم روسری ام را گره زدم و پایین رفتم.
    سولماز با دیدن من گفت:
    - ساعت خواب!
    - به به سلام عروس خانم.
    سولماز گفت:
    - بیا زودتر صبحانه بخور که اردلان سر می رسه.
    - چشم،شما امر بفرمایید.
    چند دقیقه بعد اردلان به دنبالمان آمد ،وقی وارد مغازه مورد نظر شدیم سولماز گفت:
    - سایه این مغازه لباسای قشنگی داره فقط از خودت ادا اصول در نیار.
    - چشم.
    من و سولماز تصمیم گرفته بودیم که لباسهایمان را ست برداریم و در آخر از بین آن همه لباس یک لباس دکلته انتخاب کردیم که سینه اش تماما سنگ دوزی شده بود و دامنش روی زمین کشیده می شد.بعد یک جفت کفش باز سفید رنگ که بندهایش به دور ساق پا بسته می شد انتخاب کردیم.
    بعد از خرید اردلان گفت:
    - خانما من یه پیشنهاد دارم.
    - چه پیشنهادی؟
    - حالا که خریدمون تموم شده بهتره یه تلفن به اردوان بزنیم و با هم بریم رستوران آخرین ناهار دوران مجردی رو بخوریم.
    موبایلش را درآورد و گفت:
    - زنگ بزنم؟
    من و سولماز سری به علامت موافقت تکان دادیم و اردلان شماره تلفن اردوان را گرفت و قرار گذاشت.یک ساعتی منتظر اردوان بودیم تا آمد.
    - سلام به همگی، ببخشید منتظرتون گذاشتم.
    اردلان در حالیکه لبخند می زد گفت:
    - سولماز رو بهت بخشیدم حالا دیگه چی می خوای؟
    اردوان خندید و گفت:
    - هیچی،خیلی ممنون.
    - نخند،برای چی اینقدر ذوق زده شدی؟سولماز فکر می کنه خبریه.
    - خودت که حال و روزت بدتر از منه، داداش.
    اردلان نگاهی به من کرد و گفت:
    - کی می گه من خوشحالم؟
    - شلوغش نکنید،هر دوتاتون خوشحالید.
    - سولماز کوتاه بیا،شما دو نفر که از ما خوشحالترید.
    اردوان هم که شیطنتش گل کرده بود گفت:
    - آره عزیزم.ما به خاطر شما خوشحالیم.
    سولماز نگاهی به من کرد و گفت:
    - سایه این دوتا چی دارن می گن،تو می فهمی؟
    - نه ترجمه کن ببینم.
    - تو خوشحالی یا اینکه مثل من هنوزم شک داری؟
    - شک که نه ولی یه ذره تردید دارم.
    - پس شما دو تا هنوز تردید داری آره،اردوان حلقه ازدواجتو در بیار بده به سولماز تا از شک و تردید بیرون بیاد.
    اردوان در حالیکه می خندید گفت:
    - حالا چرا اول من در بیارم؟تو بزرگتری،اول شما بعد من.
    اردلان دستی به صورتش کشید و گفت:
    - باشه برای بعد،الان موقع مناسبی نیست.
    نگاهی به اردلان کردم و گفتم:
    - پس چرا پشیمون شدی؟
    - آخه کارتهای عروسی رو پخش کردیم ،زشته.
    - اردلان جان بهتره این بحث رو ادامه ندیم،مثل این که داره به ضررمون تموم می شه.در همین موقع غذا را آوردند.
    موقعی که از رستوران بیرون آمدیم اردوان گفت:
    - اگه موافقید با هم بریم کرج،ببینید از سلیقه من و اردلان خوشتون میاد یا نه؟
    جشن عروسی ما و سولماز و اردوان در باغ کرج برگزار می شد،البته این نظر اردلان بود چون دوست داشت جشن عروسی در باغ باشد و سولماز و اردوان هم قبول کردند.
    وارد باغ که شدیم از جلوی در ورودی باغ دور تنه درختها به صورت مارپیچ ریسه پیچیده شده بود.محوطه باغ هم پر بود از صندلی،انتهای باغ هم میزهای غذا چیده شده بود.
    میدان بزرگی هم برای رقص بود که دور تا دورش کنده های درخت چیده شده بود که هر کدام با ریسه ای از لامپ های کوچک به دیگری متصل شده بودند.
    اردلان گفت:
    - البته الان چون روزه،زیاد قشنگ نیست،شب که چراغها روشن بشه قشنگی خودشو نشون می ده.
    - نه الانم خیلی قشنگه دستتون درد نکنه.
    - خواهش می کنم.
    - اردلان بهتره بریم من کلی کار دارم.
    سولماز با بی حوصلگی گفت:
    - وای امان از کار،من هنوز لباسام رو نبردم سایه،تو چی؟
    - من لباسام رو که نبردم هیچ،کتابا و یه سری چیزهای دیگه ام نبردم.
    و رو کردم به اردلان و گفتم:
    - اردلان اگه کاری نداری بیا کمک من.
    - چشم،در خدمتتون هستم.
    سوار ماشین که شدم پرسیدم:
    - اردلان تو وسایل شخصیت رو بردی؟
    - آره صبح قبل از اینکه بیام سراغت بردم و مرتبشون کردم.
    - آفرین زرنگ شدی.
    - اگه زرنگ نبودم که تو از دستم رفته بودی.
    - ولی اردلان من حسابی خسته ام ،اگه تو عجله نمی کردی و عروسی رو برای هفته دیگه گذاشته بودی خیلی بهتر بود.
    - تو زیاد خودت رو خسته نکن من خودم وسایلت رو می برم توام برو استراحت کن تا خستگیت برطرف بشه.راستی فردا برای چه ساعتی باید آرایشگاه باشی؟
    - ساعت یک ولی باید زودتر از خونه بریم بیرون تا یک اونجا باشیم،وای که اصلا حوصله آرایشگاه رفتن رو ندارم.
    - سایه الان که رفتیم خونه تو برو استراحت کن.
    - پس تو چی؟تو که این هفته بیشتر از من زحمت کشیدی.
    - من که اصلا خستگی احساس نمیکنم،تازه کار دیگه ای نمونده ،تا شب تموم می شه.
    به خانه که رسیدیم،اردلان لباس های من را جمع کرد و در ماشین گذاشت و برگشت و تا کتابها را ببرد که مامان گفت:
    - کتابا که حالا لازم نیست بعدا سر صبر ببرید،تو هم خسته شدی اردلان جان.
    اردلان نگاهی به من انداخت و گفت:
    - سایه نظرت چیه؟
    - باشه برای بعد.
    موقع خداحافظی اردلان گفت:
    - خب عزیزم دلم می خواد فردا که می بینمت سرحال سرحال باشی،حالا برو استراحت کن.
    - توام زیاد خودت رو خسته نکن.
    خداحافظی کردم و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم و گفتم:
    - مامان،من خیلی احساس خستگی می کنم.
    مامان برایم یک لیوان شربت آورد و گفت:
    - اینو بخور و بخواب،برای شام بیدارت می کنم.
    - نه،اگر خودم بیدار شدم که هیچی وگرنه برای شام بیدارم نکنید.به خواب بیشتر از غذا احتیاج دارم
    ***


  8. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #65
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    من شدیداً منتظرماااااااااا

  10. #66
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیست و پنجم-2
    ساعت دوازده بود که به همراه سولماز و اردلان به آرایشگاه رفتم،خواب خوب شب گذشته خستگی را از تنم بیرون کرده بود و حالا سرحال بودم.به مادام گوشزد کردیم که آرایش مو و صورتمان کاملا شبیه هم باشد.
    - حتما خیالتون راحت باشه،دلم می خواد خیلی خوشگلتون کنم.پس فقط باید صبر و حوصله کنید تا من با دقت کارم را انجام بدم.
    خلاصه من و سولماز دقیقا شش ساعت زیر دست مادام ودستیارانش بودیم،بعد از اینکه آرایش مو و صورتمان تمام شد مادام اجازه نداد خودمان را در آینه ببینیم و گفت:
    - اول لباستونو بپوشید ،بعد.
    وقتی خودمان را در آینه دیدیم واقعا از قیافه خودمان تعجب کرده بودیم.مادام به قدری ماهرانه و زیبا ما را آرایش کرده بود که مثل ماه می درخشیدیم.
    بعد از چند دقیقه آقایان به دنبال ما آمدند،اردلان با دیدن من چند لحظه مکث کرد ،وقتی جلو آمد گفت:
    - وای سایه نمی دونی چی شدی؟ماه.
    - مرسی،توام خیلی خوشگل شدی.
    - ولی نه به اندازه تو ،عزیز دلم.
    - نمی خوای دسته گل رو به من بدی؟
    اردلان لبخندی زد و گفت:
    - تو رو که دیدم همه چیز از یادم رفت.تقدیم به عروسم با عشق.
    - مرسی.
    جلوی در ماشینهای عروس به انتظار ما بودند.حتی ماشین ها مثل هم تزیین شده بودند در راه کرج اردلان حتی یک بار به من نگاه نکرد و گفت:
    - سایه اگه نگاهت کنم،دیگه به مراسم عروسی نمی رسیم.وای اگه بدونی من چقدر احساس خوشبختی می کنم،من از اینکه تو مال من شدی به خودم می بالم،تو چی،از این که من همسرتم خوشحالی؟
    - خب معلومه،امیدوارم همسر خوبی برات باشم.
    - مطمئنم که همسر خوبی هستی،منم تلاشم را می کنم تا تو رو خوشبخت کنم.
    - مرسی،امیدوارم زندگی خوبی در کنار هم داشته باشیم.
    - این نهایت آرزوی منه.
    زمانی که به باغ رسیدیم ،پر بود از جمعیتی که به افتخار عروس و داماد دست می زدند .یکی دو ساعت طول کشید تا به همه میهمانان خوشامد گفتیم.
    اردلان برایم حرفهای عاشقانه می زد و من از اینکه اردلان این قدر به من علاقه داشت سر از پا نمی شناختم.
    - سایه نمی دونی من چقدر منتظر این شب بودم.از امشب به بعد برای همیشه در کنار خودمی وای که چقدر من خوشبختم.یعنی مردی به خوشبختی من پیدا می شه؟من که فکر نمی کنم.سایه بیا بریم توی ساختمون تا من نگات کنم.
    - وا!اردلان ،جون من دیوونه بازی در نیار،الان که داری نگاه می کنی،گذشته از اون مگه تو بار اولته که منو دیدی...این قدرم به من خیره نشو،زشته.
    - چون می دونستم این حرف و می زنی بهت این پیشنهاد رو دادم.
    - وای اون که ضایعتره من و تو نیم ساعتی غیبمون بزنه.
    - پس به نگاه کردنم اعتراض نکن.
    و خیره خیره نگاهم کرد.
    خنده ام گرفت.سعی کردم نخندم و خنده ام به لبخندی تبدیل شد که صدای اعتراض اردلان را بلند کرد:
    - سایه دوباره تو جلوی همه این طوری لبخند زدی؟
    - دست بردار اردلان،من که طوری لبخند نمی زنم.
    - فکر می کنی.تو که چیزی از لبخند نمی دونی،پس حداقل به حرف من گوش بده.
    - آقا از کجا این همه اطلاعات رو به دست آوردن،نکنه تو دانشگاه واحدش رو پاس کردی؟
    - وای من با این زبون چیکار کنم،آقایون این اطلاعات رو ذاتی به دست میارن می خوای چند نفر بیارم بهت بگن چه طوری لبخند می زنی.
    - اردلان تو به همه حالات من می گی یه جوریه.این طوری لبخند نزن،اخم نکن بااین اخمت ته دل آدم می لرزه،این طوری نگاه نکن آدم دیوونه می شه،اصلا و ابدا به جایی خیره نشو،چرا با صدای بلند می خندی،بی صدا می خندم می گی وقتی بی صدا می خندی توجه آدم به لب و دهن و دندونات جلب می شه،چرا این طوری راه می ری،انگار پات رو روی زمین نمی ذاری،چرا این قدر با ناز حرف می زنی و صدات رو می کشی،جون من وقتی با مردای دیگه حرف می زنی صداتو این طور نکن،تو خیلی متعصبی.
    به اردلان نگاه کردم ،محو تماشای من بود بعد از چند لحظه ای که دید ساکت شدم به خودش آمد و گفت:
    - سایه،می گم...
    - واقعا که اردلان!تو اصلا به حرفای من گوش کردی یا نه؟
    در حالیکه می خندید گفت:
    - راستش رو بخوای نه،چون اونقدر صدات و نگات و حالت صورتت همراه حرکاتی که به چشم و ابروت می دادی جذاب بود که متاسفانه نفهمیدم.حالام اگه ممکنه همه اینا رو حذف کن و فقط حرفت رو یه بار دیگه بزن.
    با خشم نگاهش کردم و گفتم:
    - وای خدای من؟
    - سایه نمی شه عادی عصبانی بشی؟
    - به پیر،به پیغمبر من همه این حالاتم عادیه،من همیشه همین طور بودم.طور دیگه ای هم بلد نیستم بشم.
    - باشه،باشه من که طاقت این نگاه خشمگین تو رو ندارم تو حتی وقتی عصبانی می شی بازم زیبایی.
    - می دونی چیه اردلان؟
    - جانم،تو بگو.
    - من می ترسم کار به جایی برسه که اگه من خواستم بمیرم تو بگی سایه حالا نمی شد تو عادی بمیری یا می گی این طوری که تو داری می میری مردهای مرده تنشون تو گور می لرزه.
    اردلان که عصبانی شده بودگفت : دیگه حق نداری جلوی من از مردن حرف بزنی،فهمیدی؟
    فقط نگاهش کردم و حرف نزدم.دستم را گرفت و گفت:
    - سایه با توام،فهمیدی؟
    - نه.نمی دونی ،اردلان وقتی عصبانی می شی به قدری جذابی که آدم فقط محو تماشات می شه.من فقط می دیدم لب و دهنت داره تکون می خوره،یعنی داشتی با من حرف می زدی؟اردلان جون من برای خانمای دیگه این طوری عصبانی نشو همین طوری هم دل همه خانما رو می بری،دیگه لازم نیست با خشم نگاهشون کنی،اصلا از این به بعد باید شبانه روز یه عینک آفتابی بزنی که خانما چشمای تو رو نبینن.علی الخصوص اون نگاه مخصوصت پدر آدمو در میاره.
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:من فقط همین طوری بلدم عصبانی بشم.
    و چشم و ابروهایش را مثل من حرکت داد.سرم را پایین انداختم که خنده ام را نبیند.
    ساعت دو بعد از نیمه شب مراسم عروسی به پایان رسید و ماشین های عروس و داماد از باغ بیرون رفتند،تعداد زیادی ماشین به دنبال ما حرکت می کردند.واقعا که عروسی با شکوهی بود.
    *****





  11. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #67
    آخر فروم باز babelirani's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    سنندج
    پست ها
    3,998

    پيش فرض

    رمان قشنگی داری موفق باشید
    ولی تا اون جایی که من خوندم یکم زیاد از شیطون بودن سایه حرف زده میشه

  13. این کاربر از babelirani بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #68

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض

    مرسی...........

  15. این کاربر از Dreamland بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #69
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیست و پنجم-3
    خانه من و سولماز دو آپارتمان بزرگ در یکی از برجهای شمال تهران بود.خانه ای شیک که با وسایل لوکس و بسیار زیبا تزیین شده بود .
    زمانی که به خانه رسیدیم اردلان گفت:
    - فقط می خوام نگات کنم.
    بعد از مدتی ضبط را روشن کرد و آهنگ آرامی گذاشت و همین طورکه مرا با آهنگ می چرخاند،گاهی چنان به خودش فشارم می داد که هر لحظه فکر می کردم دیگر نفسم بالا نمی آید.
    نیم ساعتی بود که همراهش می چرخیدم و تقریبا از خستگی ،بی حال شده بودم،ولی اردلان اصرار داشت که باز هم ادامه بدهم.
    - اردلان باور کن خسته ام.
    - می دونم،ولی دل منو نشکن.فقط یک دور،خواهش می کنم.
    بعد از ده دقیقه ای گفتم:
    - اردلان من دارم از شدت خواب بیهوش می شم.
    اردلان کمکم کرد بایستم و بعد گفت:
    - خب،حالا دیگه می تونی بری بخوابی کوچولوی خواب آلو.
    و مرا به اتاق خواب برد و روی تخت خواباند.
    - اردلان،می خوام لباسمو عوض کنم.
    - نه،نه باید همین طوری بخوابی.
    و بعد بالای سرم نشست.
    - مگه تو نمی خوای بخوابی؟
    - نه می خوام ببینم تو ،توی خواب چه شکلی هستی.تو بخواب تا من نگات کنم.
    موهایم را نوازش کرد .با نوازش موهایم کم کم مست خواب شدم و دیگر نفهمیدم کی خوابم برد.نمی دانم چقدر خوابیده بودم که از صدای نفسهای اردلان از خواب بیدار شدم اول خیلی ترسیدم و بعد به یاد آوردم این اولین شبی است که من و اردلان در کنار هم هستیم.
    - عزیزم چقدر می خوابی؟پاشو دیگه فکر نمی کنی چیزی رو فراموش کرده باشی؟
    از حالتش متوجه شدم که حسابی از خود بی خود شده است.صدایش کردم :
    - اردلان.
    با صدای خش داری گفت:
    - جان دلم،بگو.
    - تو چی خوردی؟
    - فقط یه کم.....توام می خوری؟
    با عصبانیت گفتم:
    - نه،توام بهتره دیگه نخوری.
    در حالی که نگاهم می کرد،گفت:
    - باشه،هر چی تو بگی ملوسک.
    ولی او در حالت طبیعی نبود.از دستش ناراحت بودم.به کلی عقلش را از دست داده بود.
    و به این ترتیب اولین شب زندگی من و اردلان به صبح رسید.با روشن شدن هوا از خواب بیدار شدم.اردلان کنارم آرام خوابیده بود،قیافه اش در خواب آنقدر معصوم بود که شک کردم نکند این چیزها را در خواب دیده باشم ولی با دیدن شیشه...همه چیز را باور کردم.
    از حمام که بیرون آمدم اردلان هنوز خواب بود.وضعیت اتاق خواب آشفته بود.یک زیر سیگاری پر از ته سیگار روی پا تختی بود.آرام و بی سر و صدا سامانی به وضعیت آشفته اتاق دادم.اتاق که مرتب شد به آشپزخانه رفتم تا صبحانه را آماده کنم.
    وقتی به اتاق خواب برگشتم تا اردلان را بیدار کنم،صدای شر شر آب را شنیدم و فهمیدم که بیدار شده ،تخت را مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم.
    موسیقی ملایمی گذاشتم و روی کاناپه دراز کشیدم و چشمهایم را بستم.دلم می خواست بدانم برای چی اردلان چنین کاری کرده ،تا به حال ندیده بودم که چیزی بخورد و همین باعث تعجبم شده بود.
    با صدای اردلان که گفت:
    - هنوز خوابی ملوسک؟
    چشمهایم را باز کردم اردلان گونه ام را بوسید و گفت:
    - سلام عشق من ،حالت خوبه؟
    - سلام،تو خوبی؟
    - می بینی که سرحال سرحالم،کی از خواب بیدار شدی؟
    - یک ساعتی می شه.
    - صبحانه خوردی؟
    - نه منتظر تو بودم.
    - قربونت برم که اینقدر مهربونی.
    و بلندم کرد و به آشپزخانه برد و گفت:
    - تو بشین،من همه چیزو آماده می کنم.
    و بعد صبحانه کاملی روی میز چید.خودش لقمه می گرفت و در دهانم می گذاشت.بعد از صبحانه به هال آمدم و روی کاناپه نشستم.اردلان کنارم نشست و گفت:
    - سایه،مگه من و تو به هم نامحرمیم که این طوری لباس پوشیدی؟
    دستم را گرفت و همراه خود به اتاق خواب برد به طرف کمد رفت و تاب و دامن کوتاهی را برایم انتخاب کرد و گفت:
    - اینا رو بپوش.
    - اردلان مگه این لباسها چه اشکالی داره؟
    - هیچی،فقط من دوست ندارم تو این لباسارو بپوشی.آخه عزیز من توی این گرما لباس یقه ایستاده پوشیدی که چی؟گرمازده می شی کوچولو.
    .....


  17. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #70

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض

    مرسی...............

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •