تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 9 اولاول ... 3456789 آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 86

نام تاپيک: رمان دالان بهشت

  1. #61
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت سی و هشتم : : :

    آن روزها مریم و اکرم خانم بی اندازه به من محبت می کردند و من توی آن خانه کوچک
    چقدر احساس آرامش می کردم. یکی از همان روزها بود که با تردید دل به دریا زدم و گفتم:
    چقدر دلم می خواد برم خونه مون را از نزدیک ببینم.
    برخلاف انتظارم، اکرم خانم و مریم خیلی راحت گفتند.
    خوب، بیا بریم.
    از خونسردیشان جا خوردم و با شک پرسیدم: بریم؟!
    اکرم خانم گفت: آره مادر، پاشو، الان منم می خوام برم دکمه بخرم. پاشو با هم بریم.
    از حیرت دهانم باز مانده بود، گفتم: آخه، اون جا....
    ساکت شدم. اکرم خانم با لبخندی محو گفت: عیبی نداره، دیگه خونه اون ها اون جا نیست.
    آه از نهادم بلند شد. آن جا نیستند؟! رفته اند؟ کی؟! در حالی که هیچ کدام اسم آن ها را به زبان نمی آوردیم و با اشاره و غیرمستقیم صحبت می کردیم، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم ، پرسیدم: از این جا رفتن؟! کی؟!
    خیلی وقته.
    چطور؟! حاج آقا که می گفت هیچ وقت این خونه رو نمی فروشه؟!
    ای بابا، تا حالا کی تونسته هر جور که دلش می خواد زندگی کنه، که حاج آقا بتونه؟ بعد از اون قضیه، محترم خانم دیگه این جا بند نشد. بچه هایش که هر کدوم رفته بودن یک طرف. واسه دو نفر آدم هم خوب، این جا خیلی بزرگ بود. یک سال بعد از رفتن پسرشون – اسم محمد را نمی آورد – اون هام از این جا رفتن.
    دوست داشتم بپرسم کجا رفته اند، اما رویم نمی شد. به سرنوشت تلخی که هر کداممان پیدا کرده بودیم، حتی حاج آقا و محترم خانم که بالاخره مجبور شده بودند از خانه ای که آن قدر دوست داشتند، دور بشوند، فکر می کردم که اکرم خانم گفت:
    خوب اگه می آی، پاشو دیگه، اگه نمی آی هم که من برم.
    و من رفتم. بعد از چهار سال، چه حالی داشتم. زانوهایم می لرزید و ضربان قلبم چند برابر شده بود. وقتی سر کوچه مان رسیدیم، نفسم دیگر به شماره افتاده بود. فکر می کردم چندین سال این جا راه رفت و آمد آقا جون بوده، چه شب ها که از روی این کاشی ها خسته برگشته و صبح ها با امید رد شده و گذشته و رفته. خودم را به یاد می آوردم و زمانی که برای اولین بار همراه مادرم از این کوچه گذشته و به مدرسه رفته بودم. چقدر ظهرها که از مدرسه برمی گشتم، وقتی دیگر راهی تا خانه نمانده بود، با ذوق و شوق از لابه لای این درخت های تناور دویده بودم. روز عقدم به یادم می آمد و اوقاتی که همراه محمد توی این کوچه رفت و آمد کرده بودم. روزی که خانم جون را بر سر دست از همین کوچه برده بودند و....
    آن قدر تصاویر سریع از جلوی چشم هایم رد می شد که جلوی پایم را نمی دیدم. چانه ام می لرزید و مثل کسی که از سرما بلرزد، بدنم را رعشه ای بی امان گرفته بود. تا وسط کوچه رفتم، نتوانستم بیش تر بروم.
    لرزان در حالی که با حسرت به در خانه مان و خانه محمد نگاه می کردم، ایستادم. افسوسی کشنده وجودم را له می کرد، کاش هنوز خانه مان آن جا بود و پشت آن در خانم جون و آقا جون نفس می کشیدند. کاش، هنوز زری توی خانه شان بود و محمد هنوز برایم محمد آقا بود و این بار اگر، از سر قضیه آغاز می شد من ارزش همه چیز را می دانستم و با چنگ و دندان حفظش می کردم. وای که اگر هنوز پشت آن درها، عزیزهای من بودند، اگر زمان به عقب برمی گشت و من باز آقا جون را داشتم و محمد را...
    طاقتم تمام شد، رو برگرداندم و در حالی که در دلم خودم را لعن و نفرین می کردم، بی اختیار اندیشه ام به زبان روان شد و جویده جویده گفتم: خدا لعنتت کنه. منظورم به خودم بود، خودم که ...
    ولی صدای اکرم خانم که به اشتباه فکر کرده بود من محمد را نفرین می کنم، دستپاچه مرا از عالم برزخی که تویش گیر افتاده بودم، بیرون کشید.
    مادر نفرین نکن، اونم جوون مردمه!
    گیج وحیران گفتم: نه، من اونو ...
    باز حرفم را قطع کرد و گفت: می دونم، می دونم دلت می سوزه، ولی مادر، من اینو فهمیدم، همیشه هم به همه می گم، دلتون که می سوزه، دعا کنین، نفرین نکنین که شر نفرین اول از همه یقه خود آدمو می گیره.
    بالاخره هم اکرم خانم نگذاشت توضیح بدهم. باور کرده و مطمئن بود که منظورم محمد بوده و این بهانه ای شد که برای عبرت من، داستان زندگیشان را بگوید. داستان زندگی نزدیک ترین دوستم را که من فقط به همین اکتفا کرده بودم که پدرش چند سال پیش فوت کرده و مادرش سرپرستشان بوده. آخ حالم از خودم به هم می خورد، چرا توی این دنیا غیر از خودم و دنیای خودم، هیچ کس، حتی نزدیک ترین دوستم برایم مهم نبود؟!
    اکرم خانم با مظلومیت برایم تعریف می کرد و از سختی دنیا می گفت و این که جز صبوری راهی برای تحمل نیست و لا به لای حرف هایش هر از گاهی صحبت را به محمد می کشید تا به خیال خودش من را دلداری داده باشد. خبر نداشت چه آتشی به دلم می زند وقتی که می گوید – حالا بازم، تو زود فهمیدی! هنوز بچه ای، سنی نداری، تازه اول راهی. پدرت هم که خدا رحمتش کنه تا وقتی بود، خودش مثل کوه پشتت بود. حالا هم که رفته، نام نیکش برایت مونده که یک دنیاست. مادر، بیخودی خود خوری نکن، غصه نخور، منو می بینی؟ پاسوز همین غصه خوردن های بیخودیم شدم که الان مثل پیرزن های هفتاد ساله، صاحب هزار درد و مرض شدم. کار خوبی هم نکردم.-
    یواش یواش از گذشته هایش می گفت و نصیحتم می کرد. او هم دنیا را با عینک تجربه های خودش می دید و می شناخت و قضاوت می کرد. می گفت که پانزده سالگی ازدواج کرده و همراه شوهرش که خویشاوندشان هم بوده از یزد به تهران آمده. آقا یحیی که کمک راننده تریلی بوده، چند سال قبل از ازدواج در تهران زندگی می کرده. بعد که با اکرم خانم ازدواج می کند چقدر تلاش می کند تا اکرم خانم راحت باشد. از زندگی خوبشان می گفت و علاقه ای که به شوهرش داشته و این که خدا خیلی زود مهتاب را به آن ها می دهد و پشت سرش مریم را. تعریف می کرد که:
    آن قدر دلم به یحیی و بچه هایم خوش بود که خدا شاهده، سراغ خانواده ام را هم نمی گرفتم. تا بچه ها کوچک بودن که شب و روزم وقف اون ها بود. به خاطر تنها نموندن یحیی واسه زایمون هام هم حاضر نشدم برم یزد، می گفتم یحیی راننده بیابونه، وقتی می آد باید خونه ش گرم باشه و چراغ خونه ش روشن. کم کم خدا بهمون نظر کرد، وضعمون بهتر شد و یحیی خودش راننده تریلی شد. بچه هام که جون گرفتن، منم خیاطی رو شروع کردم که هم سرگرم باشه و هم بشم کمک خرج. اتفاقا کارم زود هم رونق گرفت. پولش را خدا شاهده دریغ از یک جفت جوراب که برای خودم بخرم، همه رو جمع می کردم، برای روز مبادا. تا بالاخره هفت هشت سال طول کشید، پول هامونو روی هم گذاشتیم و این خونه رو خریدیم. آقا یحیی خونه رو به نام من کرد و تازه بازم می گفت اکرم، یعنی یه روز می شه من محبت های تو رو جبران کنم؟! ولی مادر انگار شیطون این حرف رو شنید و زود زود اون روز رو رسوند. دو سه سال از خونه دار شدنمون گذشته بود که کم کم یحیی عوض شد. اول هفته ای سه شب، بعد دو شب می اومد و بعد هفته ای یک شب و یواش یواش طوری شد که ماهی دو دفعه هم به زور می آمد. اونم چه اومدنی، مثل دشمن می اومد و به یک بهونه، مرافعه راه می انداخت و می رفت. آخر سر، وقتی پی جو شدم که ببینم قضیه چیه، فهمیدم سرم هوو آورده، اونم فکر می کنی کی؟ یک زن بیوه با سه تا بچه که خدا گواهه نه از من خوشگل تر بود نه جوون تر که اقلا بگم از من سر بوده دلش رو برده. وای که از روزی که فهمیدم قضیه چیه، انگار مار و مور توی قلبم ریختن. آخه اصلا مگه همه ش چند سالم بود؟! هنوز سی سالم هم نشده بود. یک سال خوراکم شده بود اشک و آه. آقا یحیی هم که نمرده، ماتم ما رو گرفته بود و پیداش نبود. خدا می دونه مرگ برای زن راحت تره تا تحمل هوو. منم که دیگه داشتم دیوونه می شدم، سرناسازگاری گذاشتم، که یا من و بچه هام یا اون. می دونی چی گفت. صاف و ساده گفت، اون! منم دلم سوخت. بدجوری دلم سوخت. خدا نکنه آدم از ته دل آه بکشه و دلش بسوزه. دلم به جوونیم و سختی هایی که کشیدم، به غربتی که تحمل کردم و دم نزدم، به خوشی هایی که به خاطر اون به خودم حروم کردم، به نخوردن و نپوشیدن و نخواستن هام که زندگیمون رونق بگیره، سوخت و از ته دل آه کشیدم و یک کلمه، فقط یک کلمه گفتم: ایشاالله همون طور که جیگر من و این دو تا بچه رو ناحق خون کردی، خدا جیگرت رو خون کنه.
    اشک از چشم اکرم خانم چکید و ادامه داد:
    رفت و یک ماه نشده بود که برایم خبر آوردن توی راه تبریز تصادف کرده.
    گریه اش شدت گرفت، معلوم بود که بعد از سال ها شوهرش را بخشیده و برای آن آقای یحیای باوفا که می شناخته، اشک می ریزد. بدی ها را فراموش کرده بود، و مثل همه دل های کریم و عاشق که همیشه در نهایت می بخشند، چون از کینه خودشان هم رنج می برند و عذاب می کشند، گناه او را بخشیده بود.
    کمی که گریه اش آرام گرفت، ادامه داد:
    هیچی مادر، با یک نفرین، جیگر خودمو دوباره خون کردم. آقا یحیی آن قدر تکه تکه شده بود که حتی نشد غسلش بدن. رفت و من موندم و این دو تا بچه، که هنوزم که هنوزه دارم می سوزم و می سازم. خلاصه مهناز جون، نه خودخوری کن، نه نفرین. چون زبونم لال مادر، هر دوش آخر یقه خود آدمو می گیره. برو خدا رو شکر کن که زندگی پهن نکرده بودین. حالا من نمی دونم چی باعث ناراحتی شد، ولی هر چی که بود، همین قدر که زود عقلت رسید، جای شکر داره. من به مادرت هم گفتم، حالا محمد، مرغ آسمونی هم که بوده، وقتی به دلت نیفتاده، همین بهتر که حالا گفتی نه و تموم شد و رفت. چون مادر، هرچی به دل قشنگ باشه به چشم هم قشنگه، هرچی هم که به دل آدم نباشه، حور و پری هم که باشه باز پیش چشم آدم بی ارزش می شه و یک عیبی داره.
    بی چاره اکرم خانم نمی دانست و خبر نداشت که همه درد من از همین است که آنچه از دست داده ام، به دلم خوب که هیچ، بهتر از بهترین ها بود و نقشی که بر دلم حک شده بود از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت.
    آن روز گذشت و من به مرور و در گذر زمان و آشنا شدن با سرگذشت آدم ها به این نتیجه می رسیدم که تمام زندگی ها مثل داستان است. داستان های جورواجور، بعضی پرهیجان و پرفراز و نشیب، بعضی آرام و درگیر سکون و روزمرگی و بعضی مثل خواب های آشفته و پریشان. ولی آنچه مسلم است، در تمام زندگی ها یک چیز با شدت و ضعف هست، و آن، فرسایش و رنج است که جز لاینفک تمام زندگی هاست و برخورد آدم ها با این جزء همیشگی، متفاوت است. بعضی دوست دارند خودشان قهرمان داستان زندگیشان باشند. آن ها آدم های موفقی هستند که به هر قیمتی، داستان را مطابق میلشان عوض می کنند و جلو می روند. رنج می کشند، اما از آن مثل صیقل روح استفاده می کنند، نه وزنه ای به پا برای درجا زدن. ولی بعضی ها ترجیح می دهند که سیاهی لشکر داستان زندگیشان باشند. برای همین در مسیر زندگی، جا به جا، قهرمان های مختلف پیدا می شوند و زندگی آن ها را نقش می زنند و می روند و معلوم است که وقتی آدم سیاهی لشکر باشد، باید به فرمان قهرمان ها گردن بنهد و تسلیم شرایط باشد و همین باعث می شود که مرارت و رنج این ها بیش از دیگران باشد.
    و به این نتیجه می رسیدم که اگر آدم ها، تمام سعی شان را بکنند که به جای سیاهی لشکر، قهرمان اصلی داستان زندگیشان باشند، تمام داستان ها، اگرچه با سختی و رنج و فراز و نشیب، اما بدون شک پایانی دلنشین خواهد داشت که کم ترین حسن آن این است که دیگر لااقل آدم از خودش گله ای ندارد.
    این حقایق را آرام آرام می فهمیدم و از سیاهی لشکر بودن خودم حالم به هم می خورد و تمام توانم را به کار می بستم که از آن حالت منفعل به در آیم. چشم هایم گرچه دیر به هر حال داشت به روی حقایق باز می شد. این بود که روزی که تنها، سرخاک پدرم رفته بودم، قول دادم، به پدرم قول دادم و با خودم عهد کردم که گذشته را جبران و دل پدرم را شاد کنم. زارزنان با بهترین پدر دنیا، درد دل کردم و عذرخواهی. خیلی تلخ است که به جای پدرت، پدری که سال ها کنارت بوده و تو قدر لحظه ها را نشناخته ای و بی ثمر از دستشان داده ای، به سنگی سرد و سخت و تیره، چنگ بیندازی و زار بزنی، صدایش کنی و جواب نشنوی.
    آن روز تا نزدیک غروب شیون کردم و به خاکی که باور نداشتم پدرم را در دلش پنهان کرده باشد، چنگ انداختم و تمام آنچه را که خیلی زودتر باید اعتراف می کردم، مویه کنان و درمانده گفتم و آن قدر اشک ریختم که دیگر حرفی و اشکی باقی نماند و دلم آرام گرفت و قلبم بعد از مدت ها از زیر آوار نجات پیدا کرد و یاد این حرف محمد افتادم که می گفت: - بالاخره یک نفر باید به آدم حقایقی را که نمی دونه بگه.- راست می گفت، من توی بازگویی درد دل هایم به پدرم، حقایقی را که مدت ها قبل باید می فهمیدم، تازه فهمیدم. گرچه دیر، ولی به هر حال فهمیدن بهتر از هرگز نفهمیدن است.


  2. #62
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت سی ونهم : : :

    همان شب بود که خسته و بی حوصله از سردردی که امانم را بریده بود، روی تختم دراز کشیده بودم که نرگس به سراغم آمد. مثل همیشه سرحال و شوخ بود. گفت که با آزیتا می خواهند اسمشان را در کلاس خوشنویسی بنویسند و منتظرند که حال من بهتر شود. از سر بی حوصلگی گفتم: من، فعلا حال کلاس اومدن ندارم.
    نرگس انگار اصلا حرفم را نشنیده باشد، گفت:
    راستی دکتر ابهری یک کلاس حافظ شناسی توی دانشگاه ادبیات گذاشته که عمومی است، ما هم می تونیم بریم.


    دوباره با بی اعتنایی گفتم: گفتم که من حالش رو ...

    نگذاشت حرفم تمام شود، پرخاش کنان گفت: مهناز، این اداها را از خودت در نیار. این همه راه نیومدم که ناز جنابعالی رو بکشم یا ازت اجازه بگیرم. اومدم که بهت بگم از این هفته به بعد برنامه ات چیه، پس خودتو لوس نکن. دهن منو هم باز نکن، لطفا.
    در حالی که بلند می شد، گفت: در ضمن جمعه هم کوه یادت نره.
    با خونسردی داشت از در بیرون می رفت که با حرص گفتم: من بهت گفتم که نمی آم ...
    در را بست رو به من و با عصبانیت گفت:
    اولا که پاشو مثل آدم بشین و حرف بزن، برای من ادای بدبخت های بی دست و پا را در نیار، دوما که تو غلط کردی، مگه دست توست؟ چه مرگته که نمی آی؟ این جوری می خوای به بابات ثابت کنی که واقعا غصه داری و به خودت ثابت کنی که بچه خلفی هستی و خوب عزاداری می کنی؟! آره؟! خوب، بسه دیگه، بابات متوجه شدن، از خودت هم می تونی متشکر باشی که ...
    حرفش را بریدم و گفتم: معلومه تو چته؟! مگه زوره، نمی خوام بیام. می خوام به بدبختی خودم بمیرم، به تو چه مربوطه؟!
    نرگس یکدفعه آدمی دیگر شد، با چشم هایی از حدقه درآمده و لحنی که تا حالا نه از او دیده بودم و نه باورم می شد که اصلا داشته باشد، به طرفم پرخاش می کرد و من ناباورانه نگاهش می کردم. حرف هایش را جویده جویده می زد و به زور سعی می کرد، صدایش را پایین نگه دارد.
    بدبختی؟! تو اصلا می دونی یعنی چی؟! یک عمر راحت و آسوده زندگی کردی، هر چه خواستی حاضر و آماده بوده، هر کاری دلت خواسته کردی، نگذاشتن آب توی دلت تکون بخوره مبادا در یمانی از چشم هایت بریزه!!! تا بوده که خونواده ات برات غش و ضعف کردن و بعد هم شوهرت، که اونم آخر سر به قول خودت، بازم از خریت تو گذاشت رفت. وقتی هم رفت، اون جوری رفت که مبادا کسی به خانم طعنه بزند. کی تا حالا به تو از گل نازک تر گفته؟! تا حالا کی طعم بدبختی رو چشیدی؟ کی گفته، بدبخت ها دست و پاشونو رو به قبله دراز می کنن تا بمیرن؟! بی چاره، تو چه می دونی بدبختی یعنی چی؟ اگه می دونستی، هر دفعه یا یک تلنگر، این طوری مثل جنازه رو به قبله نمی خوابیدی ...
    من متعجب و حیران فقط توانستم بگویم – نرگس؟! – باورم نمی شد، نرگس این طوری، با این لحن نیشدار و تلخ حرف بزند. برای همین فکرم درست کار نمی کرد تا کلمات را ردیف کنم. بریده بریده گفتم: تو که نمی دونی ...
    دوباره حرفم را برید:
    من می دونم، خوب هم می دونم. چون خودم کشیدم و اونچه رو هم نکشیدم اندازه موهای سرم دوست و رفیق دارم که شرح بدبختی هاشون رو شنیدم، ولی تو چی؟! الان سه ساله منو می شناسی، اصلا به ذهنت خطور کرده از زندگی من سوال کنی؟! وقتی این قدر توی خودت غرقی، معلومه یک باد که به سرت بخوره فکر می کنی دنیا رو طوفان کن فیکون کرده! اگه تو هم ...
    یکدفعه گریه اش گرفت، رویش را برگرداند، دستش را جلوی صورتش گرفت و گریه کرد. گریه ای آن قدر سوزناک و مظلوم که دل آدم را ریش می کرد.
    آن شب نرگس پیش من ماند و من ناباور و گیج با یک داستان زندگی دیگر، داستان یکی از عزیزترین کسانم آشنا شدم. پرده ای دیگر از جلوی چشم هایم کنار رفت و ما بیش از پیش به هم نزدیک شدیم.
    برایم تعریف کرد که:
    پدر و مادرش دختر عمو – پسر عمو بوده اند و پدرهایشان از خان های سرشناس دزفول که از بچگی ناف بچه هایشان را به نام هم بریده بودند. با این که پدرش، صابر، دوازده سال بزرگتر بوده، ولی وقتی اولین دختر و تنها دختر خانواده عمویش، یعنی مادر نرگس به دنیا می آید، دو تا برادر با هم توافق می کنند که آن دختر، که اسمش را اختر گذاشته بودند، همسر صابر شود. بالاخره سال ها می گذرد، ولی وقتی اختر خانم تازه دوازده سالش بوده، پدر نرگس عاشق دختر یک سرهنگ که از تهران به دزفول منتقل شده بوده، می شود و جنگ توی خانواده های دو تا برادر شروع می شود. بی چاره اختر خانم که خودش بچه بوده و چیزی نمی فهمیده ولی عمویش و پدرش سر به مخالفت با آقا صابر برمی دارند. آقا صابر به هر کاری از خواهش و التماس گرفته تا توی رو ایستادن تن در می دهد تا پدرش را راضی کند، ولی موفق نمی شود. برای همین قهر می کند و از آن شهر می رود. شش ماه بعد به این امید که پدرش و عمویش سر عقل آمده باشند برمی گردد، ولی دوباره همان آش و همان کاسه بوده. آقا صابر که بدون رضایت پدرش و پشتوانه پول و اسم و رسم ثروت او نمی توانسته رضایت پدر آن دختر را هم جلب کند، درمانده می شود و دوباره به التماس می افتد. اما پدرش تنها کاری که می کند، مجبورش می کند با اختر ازدواج کند. آقا صابر هم با این امید که بعد از ازدواج سهم زمینش را از پدرش بگیرد، بالاخره تن به ازدواج می دهد و از قرار خیال داشته بعد از گرفتن زمین ها و به نام شدن رسمی آن ها، بدون این که واقعا همسر اختر خانم شده باشد، از او جدا شود. منتها پدربزرگ که به قول خودش از او زرنگ تر بوده، وقتی پی می برد که رابطه زناشویی بین آن ها برقرار نشده از زیربار این که سهم صابر را بدهد شانه خالی می کند و بالاخره آن قدر صابر را تحت فشار قرار می دهند که به قول نرگس، انگار پدرش را پای دار بفرستند، به زور می فرستند توی حجله و از بخت بد، اختر خانم حامله می شود. نرگس می گفت و اشک می ریخت:
    مادر بی چاره ام فقط چهارده سالش بود که من رو حامله شد. آقا بزرگم، بهانه دستش افتاد که بچه که دنیا اومد، برای مژدگانی زمین ها را به نامش می کنم. مثلا خیال می کرد، داره بابام رو سر عقل می آره و خوشبختی مادرم رو تضمین می کنه. غافل از این که با سرنوشت چندین نفر به خاطر کوتاه فکریش بازی می کنه. خلاصه، من به دنیا اومدم، در حالی که پدرم حاضر نبوده حتی یک نگاه به من و مادرم بکنه. هر چه پدرم این جوری رفتار می کرد، عوض این که پدربزرگ سر عقل بیاد، بیش تر قضیه را کش می داد و این طوری من شش ساله شدم. در حالی که مهناز، باورت نمی شه یک بار بغلم نکرد یا صدام نزد و حتی یک نگاه بهم نکرد. آقا بزرگ نفهم به جبران پدرم من و مادرم را عزیز می کرد و احترام می گذاشت، ولی من ته قلبم همیشه آرزوی این را داشتم که مثل همه بچه ها روی پای پدرم بشینم نه پدربزرگم. کشش خونی یک چیز غیر قابل انکاره، منم با بچگی ام با این که هیچ توجهی از پدرم نمی دیدم، کشش عجیبی نسبت به اون مردی که همیشه اخمو و بی تفاوت از کنارم می گذشت و فقط می دونستم که پدرمه بدون این که هیچ علامتی از سمت اون ببینم، داشتم. این میون بزرگ ترهای احقم، برای این که مثلا مهر پدری رو در دل پدرم بیدار کنن، مرتب به من کار یاد می دادن. اون باباته، صداش بزن، برو جلو، روی پاش بشین، برو بوسش کن، بگو بابا دوستت دارم، کفش هایش رو جفت کن، برایش آب ببر و ...
    من مثل یک خونه شاگرد هر کاری می کردم غیر از این که صداش کنم، از اخم هایش می ترسیدم و هیچ کس نمی فهمید که من با وجود بچگی، چه رنجی از این وضع می برم، از این که مجبور بودم محبت رو از پدرم گدایی کنم. بالاخره تدبیرهای هیچ کس راه به جایی نبرد. آقا بزرگ که از زمین ها برای پابندی و اسارت بابام استفاده می کرد همچنان حاضر نشد سهم پدرم را بده و این شد که وقتی من شش ساله بودم و مادرم بیست ساله، پدرم سر به نیست گذاشت و رفت.
    از جا پریدم: رفت؟! مزخرف نگو نرگس، به همین راحتی؟!
    نرگس سرش را به علامت تایید تکان داد.
    دوباره بهت زده گفتم: کی برگشت؟
    دیگه برنگشت!
    هاج و واج گفتم: نرگس، من خودم باباتو دیدم شبیه خودته، خودم دیدمش.
    صبر کن می فهمی. بابام یک روز رفت و دیگه برنگشت. سه سال تمام همه جا را دنبالش گشتن. هر کس یک چیزی می گفت:
    یکی می گفت رفته خارج، یکی می گفت با همان دختره که دوست داشته فرار کرده، یکی می گفت خودشو کشته و ...
    خلاصه امید آقا بزرگم که ناامید شد، دق کرد و از غصه مرد. ولی چه فایده؟! مرگ اون نه برای من بابا شد نه برای مادرم شوهر نه برای بابای بی چاره ام زندگی. یک سال بعد، عمویم صادق، همان که تو دیدی، با مادرم ازدواج کرد. عمو دو سال از مادرم بزرگ تره و می دونی چی از همه تلخ تره؟ این که از بچگی مادرم رو دوست داشته و خودش می گه تصمیم داشته هیچ وقت ازدواج نکنه. بی چاره اونم مثل من و پدرم و مادرم بدبخت افکار احمقانه یک عده دیگه شده. خلاصه وقتی من ده ساله بودم با مادرم ازدواج کرد و چون توی اون محیط کوچک و با اون حرف و سخن ها و آنچه گذشته بود زندگی براشون سخت بود اومدیم تهران.
    عمو صادق هیچ وقت از هیچ محبتی به من فروگذار نکرده و تا حالا به من – تو – نگفته، کارهایی که برای من کردند نه اون نه مادرم، برای سه تا بچه دیگه شون نکردند، ولی من هیچ وقت احساس آرامش یا خوشبختی نکردم.
    من که دهانم باز مانده بود، گفتم: پس برای همین به بابات می گی، خان عمو؟!
    نرگس خندید و گفت: خوب آره، مگه تو چی فکر می کردی؟
    فکر می کردم تو مثل همه، یعنی همیشه که همین طوری به همه حرف می زنی، با بابات هم شوخی می کنی.
    دیوونه، آدم با باباش شوخی داره؟! اونم توی اسمش؟!
    راست می گفت، بی طاقت پرسیدم: بالاخره بابات چی شد؟!
    زهرخند تلخی زد و گفت:
    باورت می شه، الان بیست و پنج سالمه ولی از همون شش سالگی یعنی نوزده ساله، هنوز چشم به راهم؟! همیشه توی ذهنم تصور می کنم بالاخره یک جا، یک گوشه این دنیای بی در و پیکر، یک روز بابام رو پیدا می کنم. اون وقت اون سندهای لعنتی را که بابام به خاطرش در به در شد و حالا به نام من است، بهش می دم. همیشه فکر می کنم یعنی اون هنوز ما رو یادشه؟! اصلا یاد ما می افته؟ ممکنه یک روز خودش بیاد دنبالم؟
    من با سادگی گفتم: حالا لااقل شانس آوردی، عمویت جای اونو برایت گرفته.
    نرگس با نگاهی عصبی گفت:
    اشتباه می کنی، آدم عمویش رو به عنوان عمو، خیلی دوست داره، نه جای باباش. مادرش رو هم جای مادر، نه جای زن عمو.
    من با تحیر پرسیدم: یعنی چی؟
    یعنی این که، از عمویم، از مادرم و از خودم بدم می آد. دلم برای بابام که به خاطر من در به در شده می سوزه و از مادر و عمویم و حتی خودم، شاید باورت نشه، انگار کینه به دل دارم، حرصی ام.
    آخه چرا؟ من نمی فهمم چی می گی؟
    تو که هیچی، خودمم نوزده ساله نمی فهمم چه مرگمه. عمویم باهام مهربونه. اگه اون با مادرم ازدواج نکرده بود معلوم نبود چی میشد؟ شاید اصلا یک آدم عوضی با مادرم ازدواج می کرد و من به در به دری و بدبختی می افتادم ولی با این همه، هنوز نتونستم قبول کنم که عموی من جای پدرمه و شوهر مادرم. یا خواهر و بردارهام که این قدر دوستشون دارم. آخه خیلی مسخره س که تو با کسی هم خواهر باشی، هم دختر عمو، نه؟! وای نمی تونم بگم توی سرم چی می گذره. فکرهایی که شب و روز مغز منو می جوه گفتنی نیست و بیش ترین بدبختی سر اینه که، نمی تونم تکلیفم را با خودم روشن کنم. یعنی بالاخره ببینم از این ها بدم می آد یا دوستشون دارم، ناراضی ام یا راضی، می تونم ببخشم یا نه؟ در عین حال دلم هم براشون می سوزه، برای مادرم که گناهی نداره، برای عمویم که اونم گناهی مرتکب نشده و برای خودم که یک عمره لای منگنه موندم و هنوز نتونستم تصمیم بگیرم.
    یکدفعه به سمت من چرخید و گفت: حالا، فکر کن این بدبختیه یا اونی که تو بهش می گی بدبختی؟ تو یک عمر با یک پدر مهربون که اون طوری عاشقانه دوستت داشته زندگی کردی و بعد جلوی چشمت، با همه سختی ولی بالاخره دیدی که رفت، فوت کرد و تمام شد. درسته دلت می سوزه، سخته، دردناکه، ولی نه به اندازه این که ندونی پدرت مرده س یا زنده، اگر زنده س در چه وضعی زندگی می کنه، نکبت یا خوشبختی؟ و اگه مرده چطوری مرده، به مرگ طبیعی، یا خودشو کشته یا اصلا کشته شده؟ از اون طرف همیشه حسرت نگاه پرمحبتی که بدونی نگاه پدرته به دلت مونده باشه، نه نگاه عمویت یا پدربزرگت و ... وای مهناز، خیلی وقت هاست که از تمام کس و کارم نفرت دارم، حتی از مادرم. همیشه فکر می کنم، وقتی این قدر اکراه و سر باز زدن بابام را دید، چرا مثل یک تکه خمیر توی دست این و اون صبر کرد و صدایش در نیومد؟ اگه اونم از خودش یک وجودی نشون می داد اگه مخالفت کرده بود، اگه وقتی منو حامله شد، یکجوری منو از بین برده بود و اگه ...
    یک عمره من با اگر و شاید و اما زندگی کردم. تا مرز دیوونگی رفتم و برگشتم و آخرم بی فایده و توی همه این سال ها از اون جا که ناخودآگاه از خونه فراری بودم، با مردم و اجتماع جوش خوردم و دوست شدم و این ارتباط ها و دوستی ها و شنیدن دردسرهای دیگران بوده که منو سرپا نگه داشته و هربار با شنیدن درد دل هاشون به خودم نهیب زدم که درد من اصلا درد نیست، خودم توی سر خودم زدم و خودم رو توبیخ کردم و دوام آوردم. اینه که حالا از دست تو که این جوری خودتو باختی کفرم در اومده. اصلا از همه کسانی که تا یکخورده زندگی بالا و پایین می شه، خودشو رو ول می کنن نفرت دارم. از آدم هایی که فقط بلدن مثل شیر برنج ولو بشن ...
    با دست اشاره ای با نمک به من کرد و شروع به شوخی و حرف های بامزه زدن کرد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش آن حرف ها از دهان همین آدم بیرون آمده بود. وقتی تعجب را توی چشم هایم دید یا شاید هم فکرم را خواند، با سادگی و لحنی بامزه گفت:
    چیه؟! توقع داری حالا تا قیامت من روضه بخونم تو سینه بزنی؟! بسه دیگه من درد دل هام رو کردم و سبک شدم. تو هم اگه عقل داشته باشی، که من شک دارم، درس گرفتی. از اون گذشته چون من شوخی می کنم دلیل نمی شه که توی دلم غم نباشه. بی چاره همه که مثل تو بلد نیستن فوری قنبرک بزنن یا ولو بشن! خیلی وقت ها آدم ها حرف می زنن که در حقیقت حرف نزده باشن و خیلی ها هم می خندن فقط برای این که گریه نکرده باشن، متوجه می شی؟! یا بازم توضیح بدم؟!
    بعد در حالی که شکلکی خنده دار در می آورد گفت:
    پاشو، پاشو، این قدر قیافه هالوها رو به خودت نگیر، تو اگه یکخورده مغز توی کله ت بود، باید خیلی پیش تر از این ها به فکر می افتادی که دوستت به عنوان یک آدم، حتما برای خودش یک غصه هایی داره. نه این که حتی یک بار سوال نکردی هیچ، فکرتم مشغول نشده، اونم هیچ، تازه این قدر راحت می گی من فکر می کردم چون به همه شوخی داری به بابات می گی خان عمو! آخه آدم این قدر خنگ؟!
    در حالی که خودش هم از خنده من می خندید، اضافه کرد:
    هرهر و زهرمار، بایدم بخندی، اگه خنگ نبودی که تا حالا فهمیده بودی غیر از تو هم آدم های دیگه ای توی این دنیا هستن و اون وقت سرتون رو از لاک مبارکتون آورده بودین بیرون تا بلکه چشم های کم سوتون چهار قدم دورتر را ببینه ...
    راست می گفت، حالا دیگر این قدر شعور پیدا کرده بودم که درستی حرف هایش را بفهمم و قبول کنم. پس این بار هم دست در دست دوستم گذاشتم و برای راه افتادن به او تکیه کردم. چون با تمام وجود به این نتیجه رسیده بودم که راست می گفت: دیگر شیر برنج بودن کافی بود. یاد شعری افتادم که آزیتا همیشه می خواند: چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. چشم های من هم، اگر چه دیر و توسط دیگران و به زور شسته شد ولی به هر حال توی جور دیگر دیدن به فریادم رسید. با این که از لحاظ جسمی در رنج بودم، ولی سعی می کردم روحم را قوی کنم و به تلاش وا دارم.
    با آزیتا و نرگس دوباره همپا شدم و توی هر کلاسی که می شد، سر کردیم و گرچه نرگس همیشه به خنده می گفت: - از ما بالاخره، چه آش شله قلمکاری در می آد، فقط خدا عالمه – ولی من در سایه رفاهی که پدرم برایم باقی گذاشته بود توانستم برای فرار از گذشته هایم به جای دست و پا زدن در بدبختی به شناختن دنیاهای تازه پناه ببرم و در این مسیر به موفقیت و مهارت هم دست پیدا کنم. یکی از آن موفقیت ها، یاد گرفتن رانندگی بود که من هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم، ولی بالاخره با تشویق نرگس و آزیتا یاد گرفتم و برخلاف انتظار خودم و دیگران راننده قابلی هم شدم. دیگر برای آن که به قول نرگس سر از همه کارها در آوریم، وسیله هم داشتیم و خلاصه رفته رفته ارتباط گسترده و فعالیت و همراهی با نرگس و آزیتا، خواه ناخواه بدون این که حتی خودم هم بفهمم مرا به آدمی دیگر تبدیل کرد. ترسم از آدم ها و اجتماع ریخت، آن پوسته ظاهری که خودم از خودم می شناختم فرو ریخت و شخصیت نهفته ام رشد کرد و شکوفا شد، شخصیتی که پایه ذهنی اش را محمد پی ریزی کرده بود. من بدون محمد، مهنازی می شدم که او می خواست و این تحول شیرین را، داغ نداشتن او و نبودنش برایم زجرآور می کرد، زجری که عاجز از درمان یا فراموشی آن بودم. هرچه افکارم و به دنبالش اعمال و نحوه زندگی ام تغییر می کرد، بیش تر از قبل وجودم محمد را می طلبید. انگار هرچه زندگی را بیش تر می شناختم، بیش تر هم محمد را می شناختم و این برای من که دیگر او را نداشتم، شکنجه ای کشنده و دائمی بود. چه درد تلخ و ناگفتنی به جانم می ریخت وقتی او را با دیگر مردهایی که به نوعی می شناختم و می دیدم، مقایسه می کردم. نه، توی ذهن من، هیچ مردی حتی قابل فکر کردن نبود، چه برسد مقایسه با محمد.
    همه این تغییر و تحول ها، مقایسه ها و تصمیم ها و نتیجه گیری ها بی اختیار توی مغز من صورت می گرفت و ذهن و قلبم با حدتی بیش تر به گذشته و محمد متمایل می شد و مرا بی چاره می کرد. چون عاشق و طالب چیزی بودم که روزی خودم باعث گم شدنش شده بودم و حالا هیچ نشانی از او نداشتم.

    Last edited by گل مریم; 25-03-2009 at 18:19.

  3. #63
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت چهلم: : : :
    روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشتند و سالگرد مرگ آقا جون فرا رسید. امیر بعد از فوت پدرم، علی رغم ناراحتی همه ما، به دلیل خواست مادرم به دنبال کار انحصار وراثت برای فروش خانه بود. می خواستیم از خانه ای که به قول مادر – برامون قدم نداشت – برویم. خانه ای که برخلاف خانه قدیمی، هیچ کس به آن دلبستگی نداشت. بالاخره تلاش های امیر ثمر داد و به خواست مادر قرار شد سهم الارث هر کس معلوم شود. مغازه و انبار با توافق همه دست نخورده ماند و امیر تا تمام شدن درس علی، مسئولیت آن را به عهده گرفت. از پول فروش خانه هم یک آپارتمان خریدیم، چون مادر بعد از مرگ پدرم دیگر در خانه های حیاط دار احساس آرامش نداشت. بقیه پول ها هم تقسیم شد و به حساب هر کس جداگانه ریخته شد. یک سال و نیم از فوت پدرم، ما از خانه ای که تویش عزیزترین کسانم را از دست داده بودم، رفتیم و همان وقت ها بود که آرام آرام امیر زمزمه ازدواج سرداد و شش ماه بعد، درست همزمان با تمام شدن درس من بود که امیر، مادر را برای خواستگاری و ازدواج با ثریا راضی کرد.

    نمی توانم احساسم را از وصلت امیر با ثریا بیان کنم. خوشحال بودم یا عمگین؟ ذوق می کردم یا حسرت می خوردم؟ نمی دانم. امیر ثریا را بی نهایت دوست داشت و من به خاطر برادرم، باید ثریا را دوست می داشتم، ثریا را که در تمام این سال ها همه سعی ام را برای فراموشی اش کرده بودم، ولی حالا دیگر قبول داشتم که گناه ندانمکاری و حماقت من پای او نیست. به هر حال او برای من تداعی کننده گذشته بود و در عین حال، احمق بودن خودم را به رخم می کشید که باز هم عذاب کمی نبود.
    روزی که همراه مادر برای خواستگاری به خانه ثریا رفتیم، که حالا آپارتمانی کوچک و آراسته بود، چه حال غریبی داشتم. زهرا خانم به نسبت پنج سال، خیلی شکسته تر شده بود. آن روز او هم، مثل من، نتوانست تاثرش را پنهان کند. با مظلومیت آه کشید و بدون این که حرفی بزند، نم اشک چشمش را با دست پاک کرد. من چه تلاشی کردم که ظاهرم خوشحال باشد و آرام و بی تاثر. مادر با تمام سعی و تلاشی که در سختگیری داشت، وقتی ثریا را دید نظرش فوری عوض شد و مهرش بر دلش نشست و موافقتش را توی راه برگشت به زبان آورد:
    خوب، وقتی تو چند ساله این فکر توی سرته، دختره هم این قدر خوب بود، چرا تا وقتی آقا جونت بود نگفتی که لااقل آرزو از دل اون خدا بیامرز هم بر بیاد؟!
    امیر فقط آهی کشید و سکوت کرد و من در حالی که اشکی گرم چشم هایم را می سوزاند، فکر کردم – راستی الان اگه آقا جون بود چه حالی داشت؟! آقا جونی که آن قدر آرزوی سرو سامان گرفتن بچه هایش را داشت. – ولی یک چیز برایم مسلم بود که ثریا، با آن رفتار مهربان و بی آلایش و در عین حال موقرانه و مسلط، به سرعت در دل پدرم هم جا باز می کرد. نمی دانم چرا به نظرم صورتش دوست داشتنی می آمد و حتی زیبا. صورت او که مسلماً فرقی نکرده بود، پس حتماً به خاطر نگاه من بود.
    مقدمات عروسی امیر و ثریا خیلی زود روبراه شد و به خواست ثریا یک مراسم معمولی و بدون تشریفات برگزار شد. امیر آپارتمانی نزدیک خانه ما خرید. و الحق با این که خانه شان جدا بود نه ثریا نه امیر هیچ وقت ما یا در حقیقت مادر را تنها نگذاشتند. ثریا که به خواست امیر دیگر بیرون از خانه کار نمی کرد، با مادر رفتاری سرشار از محبت داشت و رابطه ای دوستانه و بسیار نزدیک با من و علی برقرار کرده بود. خیلی زود جای خودش را توی خانه ما باز کرد و امیر هم تمام سعی خودش را می کرد تا پسری دیگر برای زهرا خانم باشد.
    امیر درست انتخاب کرده بود. ثریا همسری شایسته برای او و عروسی شایسته برای ما بود که اگر خانم جون و پدرم بودند، حتماً به وجودش افتخار می کردند. چیزی که در روابط امیر و ثریا خیلی برای من جالب بود، این بود که در حالی که علاقه بی اندازه امیر به ثریا از رفتار و نگاهش کاملاً هویدا بود، هنوز هم مثل گذشته ها وقتی می خواست، صدای ثریا را در بیاورد، صدایش می زد – زن پسر حاجی! – و نمی دانست هر بار با این حرف، من ناخودآگاه یاد چه خاطره هایی می افتم. فرق آن ها با من این بود که فهمیده بودند، چرا و چه را می خواهند و به پای خواسته شان هم آن قدر صبر و استقامت کردند تا بالاخره صبرشان به ثمر نشست و من بیش تر به عیب خودم در گذشته ها پی بردم و این که یار دانا و صبوری برای محمد نبودم. به هر حال هنوز بعد از سال ها هر بار که امیر به شوخی به جواد می گفت – چطوری اوس جواد؟! – بی اختیار یاد محمد می افتادم و فکر می کردم حالا او هم حتماً فوق لیسانش را گرفته و شده – اوس محمد! - .
    وقتی محبت های امیر را به ثریا می دیدم، باور نمی کردم که امیر تا این حد بتواند مثل یک مرد عاشق و شیفته رفتار کند. دید خواهرها نسبت به برادرها طوری است که انگار توقع دارند همیشه و همه جا رفتارشان برادروار باشد. مثل زری که آن سال ها می گفت – من باورم نمی شه محمد اصلا به این چیزها فکر کنه! – من هم از شیفتگی که در کلام و رفتار امیر بود، تعجب می کردم. خلاصه همان طور که ثریا با تمام توان برای خانواده ما یک دختر دیگر شد امیر هم برای جواد و زهرا خانم پسر دیگری شد و زهرا خانم در هر فرصتی این موضوع را به زبان می آورد. خدا را شکر زندگی آن ها در مسیری درست افتاده بود و آرام پیش می رفت و من وقتی از خوشبختی امیر و خوشحالی مادرم ذوق می کردم در عین حال احساس می کردم انگار حلقه معیوب خانواده ام فقط من هستم. من که زودتر از همه خوشبختی را به چنگ آورده و از کف داده بودم و این رنج مثل خوره سوهان روحم می شد و نمی توانستم دم بزنم. هر چیزی توی این دنیا بهایی دارد که انسان برای به دست آوردنش باید آن را بپردازند. این میان عشق، مخصوصا عشق حقیقی، جزو چیزهایی است که هر کسی توان و اتطاعت پرداخت بهای آن را ندارد. و فقط معدود کسانی که از عهده پرداخت بهایش برمی آیند، می توانند سرمست و رها، تن به لذت بی همتایش بدهند و خوب مسلماً من جزو آن دسته نبودم. من که همیشه در ذهنم این امید را داشتم که محمد ارتباطش را با خانواده ثریا حفظ کرده باشد، بالاخره با ازدواج امیر و ثریا این امیدم هم تبدیل با یاس شد. وقتی نه خبری از او شد و نه حرفی درباره او از آن ها شنیدم، مطمئن شدم که آن ها هم بی خبرند و سرخورده و مایوس و نا امید باز چشم به گذشته و خاطراتم دوختم، چون امیدی به آینده نداشتم، هرچه بود اضطراب بود و بلاتکلیفی و هراس.
    به یاد دارم یکی از روزهای پاییز سال آخر دانشگاه، یکی از همکلاسی هایمان به مناسبت نامزدی اش شیرینی پخش می کرد و همه به او تبریک می گفتند. یکی از بچه ها پرسید:
    راستی پریسا، اسم داماد چیه؟!
    وقتی پریسا گفت: محمد
    دل من یکدفعه هری فرو ریخت، انگار یکی به دلم چنگ زد. عشقی که موقع به زبان آوردن آن اسم در صدای پریسا بود، قلبم را لرزاند و یک لحظه با وحشت این فکر کشنده به ذهنم خطور کرد که نکند ...؟! با دلهره و تشویق پرسیدم – فامیلش چیه؟! –
    شاید چند ثانیه هم بین گفتن اسم و فامیل فاصله نیفتاد، ولی همان چند ثانیه برای دیوانه کردن من کافی بود. این واقعیت به ذهنم هجوم آورد که شاید محمد ازدواج کرده باشد، ولی من هیچ وقت نمی خواستم به این واقعیت فکر کنم. آن روز در حالی که از غصه و افکار درهم، کلافه بودم قید کلاس آخر را زدم و به نرگس گفتم:
    می خوام برم بیرون. می آی یا نه؟
    نرگس پرسید: با این عجله کجا ؟! باز زد به سرت؟!
    وقتی سکوتم را دید، همان طور که دنبالم می آمد، گفت:
    پرسیدم کجا می ری؟!
    نمی دونم، آخر دنیا. می آی یا نه؟!
    نرگس که فهمیده بود حالم خوب نیست، دیگر چیزی نگفت و در سکوت کنارم نشست و من که مثل دیوانه ها رانندگی می کردم، تا جاده آبعلی رفتم. به اول جاده که رسیدم، حیران ایستادم و مستاصل سرم را روی فرمان گذاشتم. در تمام طول راه با فکری مغشوش به گذشته و آینده نامعلومم فکر می کردم و این که زندگی من آخرش به کجا می رسد؟! هراس از آینده وجودم را مچاله می کرد و من راه به جایی نداشتم. تا کی چشم به راه بودن؟! چشم به راه معجزه ای که معلوم نبود اصلا اتفاق بیفتد.
    بالاخره حوصله نرگس سر رفت و با لحنی خنده دار پرسید:
    می شه بفرمایین این جا کجاست؟ نکنه آخر دنیا این جاست؟!
    سرم را بلند کردم و لبخند زدم. باز همان طور خندان گفت:
    خاک بر سرت، وقتی اول دنیا خونه ت باشه، آخرش این جا، دیگه معلومه زندگی چی می شه. آخه بی چاره، تو چرا این قدر دنیات کوچیکه؟ می ترسی دنیات رو بزرگ کنی از پس جمع و جور کردنش بر نیای؟!
    وقتی سکوتم را دید، اضافه کرد:
    یعنی هنوز اینو نفهمیدی که اونچه قراره پیش بیاد، پیش می آد، چه تو خودتو قایم کنی چه سر تو بالا بگیری و نگاه کنی؟ آخه تا کی می خوای کله ات رو بکنی زیر برف؟ خجالت نمی کشی از شنیدن یک اسم و ربطش دادن به یک واقعیت، این جوری می شی؟ تو باید اینو قبول کنی که این قضیه، چه تو بفهمی و با خبر بشی و چه نه، اگر تا حالا اتفاق نیفتاده باشه به هر حال بعد از این اتفاق می افته. پس مثل بچه ها رفتار نکن، با خودت رو راست باش. اون که مسلماً تارک دنیا نشده، همان طور که تو نمی تونی بشی ...
    حتی نمی توانسم بشنوم، چه برسد به این که فکر کنم، برای همین به هر بدبختی که بود دهان نرگس را بستم که برایم از واقعیتی که نمی خواستم به آن فکر کنم، نگوید. ولی بعد از آن روز همیشه با فکر به آینده، حرف های آن روز نرگس توی گوشم می پیچید که – مسلماً اون تارک دنیا نشده - ، و من هراسان رو برمی گرداندم تا فراموش کنم.
    زمان به خاطر دل من متوقف نمی شد، می گذشت، سریع هم می گذشت و آینده دوستانم یک به یک مشخص می شد. اول از همه مریم با برادر یکی از همکلاسی هایشایش که پسری به نام ناصر بود، ازدواج کرد. ناصر که فارغ التحصیل رشته حقوق بود، برخلاف مریم، فوق العاده سر و زبان دار و با پشتکار و خوش فکر بود. به پیشنهاد ناصر بود که من و مریم تصمیم گرفتیم مهد کودک دایر کنیم و یک سال بعد از تمام شدن درسمان، با فعالیت و تلاش ناصر و مریم و سرمایه ای که من از سهم خودم گذاشتم، در تلاش باز کردن مهد کودک بودیم.
    ثریا ماه های آخر حاملگی اش را می گذراند و زمزمه هایی از به قول نرگس با نوا شدن مهندس پارسا بود. آزیتا بالاخره در برابر اصرارهای مهندس پارسا نرم شده بود و مقدمات نامزدیشان فراهم می شد که سر و کله یک خواستگار سمج هم برای من پیدا شد و بعد از چند سال زمزمه های مادر با شدتی چند برابر دوباره شروع شد. دیگر بهانه ای در کار نبود. درسم هم تمام شده بود و من دلیلی قابل قبول برای سر باز زدن از ازدواج نداشتم.

  4. #64
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت چهل و یکم : : : :

    خواستگارم یکی از دوستان امیر و جواد بود که در عین حال رئیس شرکتی بود که جواد در آن کار می کرد. اسمش شاهین ارجمند بود. سی و یکی دو سال داشت و از خانواده ای سرشناس و پولدار بود. البته نصف بیش تر ثروت خودش باد آورده بود که از تقسیم ارثی که پدرش با وجود زنده بودن بین پنج پسرش تقسیم کرده بود، به او رسیده بود. جواد در عین این که از خلق و خوی او داد سخن می داد از مشکل پسندی اش در انتخاب همسر هم می گفت تا من از این که انتخابم کرده، ذوق کنم. در حالی که هر قدر به جای من، مادر ذوق می کرد، من دلم می خواست کله جواد را بکنم. این دیگر غریبه یا از بچه های دانشگاه نبود که بتوان با همدستی نرگش دست به سرش کرد. وقتی می گفتم نمی خواهم شوهر کنم، مادر بر آشفته می شد و کار از بگو مگو به گریه و زاری و بی قراری مادر می کشید و آخر سر هم برای اولین بار بعد از رفتن محمد، امیر با من کلنجار رفت. اصرار آن ها برای این که او باید برای خواستگاری بیاید، برای من غیر قابل قبول و برای آن ها غیر قابل مخالفت بود. بالاخره هم مادر با گریه و زاری و التماس پیش برد. بی چاره مادرم، با چه وحشتی از این که سنم دارد بالا می رود و ازدواجم دیر می شود، حرف می زد.
    مادرم در روز خواستگاری، مخصوصاً برای این که مجابم کند، از نرگس هم خواسته بود که بیاید. نرگس توی آشپزخانه قایم شده بود که از لای در آقای ارجمند را که به قول مامان خیلی برازنده بود ببیند و نظر مادر را تایید کند. من خودم قبلاً یکی دو بار خانه امیر دیده بودمش. خلاصه، جناب آقای ارجمند با سری افراخته و اعتماد به نفسی کامل وارد شد. رفتار و نگاهش به من طوری بود انگار همه چیز تمام شده است و همین بیش تر کفرم را در می آورد. مادرش از خودش بدتر بود، فکر می کرد تنها مسئله مهم، نظر اوست. با نگاهی خریدارانه در حالی که مدام دست هایش را که پر از انگشترهای گنده بود، تکان می داد و سخنرانی می کرد و مرا برانداز می کرد. سبد گلی که آورده بودند، آن قدر بزرگ بود که حتی زورم نمی رسید جابجایش کنم. هر چه مادر و امیر و ثریا – که مثل توپ، قلقلی و چاق شده بود – روی باز و گرم نشان می دادند، من لجم بیش تر می شد و سردی رفتار و اخم هایم هم بیش تر.
    بعد از چند دقیقه که نشسته بودم، پا شدم و رفتم توی آشپز خانه پیش نرگس.
    نرگس با خنده گفت:
    قیافه آدم های مغبون را به خودت نگیر، از سر تو هم زیاده.
    شاید حق با او بود. منتها در اصل قضیه فرقی نداشت، چه از سرم زیاد بود و چه کم، در جواب من تاثری نداشت. با بی خیالی چای ریختم، اما تا خواستم بنشینم، مادر صدایم زد. چاره ای نبود، باید می رفتم. نه سال گذشته بود و من چقدر با مهنازی که دنبال محترم خانم می رفت که با خواستگارهایش سلام و علیک کند، فرق کرده بودم. حالا نه تنها دست و پایم نمی لرزید، قادر بودم با خونسردی آقای ارجمند و مادر گرامی اش را با اردنگی از خانه بیرون کنم. بازی کردن نقشی که معمولاً از یک دختر در چنین مواردی انتظار می رود، از من خیلی گذشته بود و دیگر از دستم برنمی آمد. از این مراسم و حرکات مسخره دلم به درد آمده بود، دردی که قابل بیان برای دیگران نبود و حرصم وقتی بیش تر شد که مادر و امیر گفتند – آقای ارجمند را راهنمایی کن، برین صحبت کنین. – نگاهی که به مادر کردم، آن قدر هشدار دهنده بود که بی چاره مادر، دستپاچه رویش را به امیر کرد و با نگاه از او کمک خواست و امیر که مثل همیشه با شوخی و سر و صدا فضا را شلوغ کرده بود، هر دوی ما را به اتاق من راهنمایی کرد.
    احساس آدم در مورد موضوعی واحد در دو زمان مختلف چقدر می تواند متفاوت باشد. یعنی من همان مهناز چند سال پیش بودم که همراه محمد می رفت تا دو نفری صحبت کنند؟
    وقتی امیر در را بست، از حال خودم تعجب کردم، توی دلم نه خجالت بود، نه شوق، نه تشویش. هیچ چیز نبود، هیچ چیز.
    هر چه بود، حرص بود و غصه و خفقان. این درد بی درمان را چه کسی می توانست بفهمد؟ از وضع خودم و از اجباری که به تحمل داشتم و عذابی که می کشیدم، سر سام گرفتم. از همه بدتر، حس انزجاری بود که نگاه محو تماشا و مشتاق و پر از تمایل او در من به وجود می آورد. از لبخند هایش حال تهوع به من دست می داد و از حاشیه رفتن هایش حال خفقان. چقدر دلم می خواست می توانستم بگویم – برو گم شو – و از اتاق بیندازمش بیرون!
    پشت میزی که محمد همیشه می نشست، با آن حال صاحب خانگی نشسته بود و حرف می زد و من نمی شنیدم، این بار نه از سر شوق از سر انزجار و نفرت. دیگر از آن مهناز که مثل گربه ای ملوس، فقط به درد ناز و نوازش می خورد، خبری نبود. این بود که ببری که دلش می خواست چنگ بیندازد و از هم بدرد.
    در میان سخنرانی طولانی اش فقط من های بی شماری که به کار می برد، به گوشم می خورد و لحظه به لحظه تحملم کم تر می شد که یکدفعه دست برد و قاب خاتم محمد را برداشت و من از این که دست هایش به جای دست های محمد می خورد، حال جنون پیدا کردم. لبخندی زد و گفت: - چه دختر قشنگی. – همین، حتی نگاهش هم به شعر نیفتاد. چقدر از او بدم آمد به نظرم آمد یک احمق است، یک احمق پولدار که پول مثل نقابی خوش آب و رنگ روی حماقتش را می پوشاند، درست به حماقت چند سال قبل خودم. او حرف می زد و من در حالی که سرم پایین بود، غرق خاطرات آن شب گرم تابستانی بودم که برای اولین بار به صدای خوش آهنگ محمد که مرا مخاطب قرار داده بود، گوش می دادم. خدایا، این چه سرطانی است که با دست خود به جانم انداختم؟! یعنی من دیگر هیچ گاه درمان نمی شدم؟! توی افکار درهم و برهم غوطه می خوردم. او که حرف هایش ته کشیده بود با لحنی که به گوش من به جای مهربانی مسخره می آمد، پرسید:
    شما سوالی ندارین؟
    فکم را به هم فشردم و تمام نیرویم را جمع کردم که حرف نامربوط نزنم. سرم را بلند کردم و در حالی که به جای او نگاهم به قاب خاتم روی میز بود، گفتم:
    نه.
    جا خورد و پرسید:
    یعنی هیچ حرف و سوالی نیست؟!
    صدایم از خشم، خش برداشته بود. انگار تقصیر او بود که محمد را از دست داده بودم.
    دوباره گفتم: نه، اگه سوالی باشه بعد حتماً می پرسم.
    به زور از جایش بلند شد و احساس کردم که دماغش سوخته، معلوم بود که خودش را برای جواب دادن های غرا آماده می کرده و حالا وا رفته بود و من دلم خنک شد. وقتی بیرون رفت، بدون این که جواب عذرخواهی اش را بدهم در را بستم و به سینه ام چنگ زدم. احساس خفگی می کردم، انگار چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. دستم به زنجیر گردنم خورد، زنجیر محمد. بی اختیار از ذهنم گذشت – خدا لعنتت کنه محمد. – ولی فوری زبانم را گاز گرفتم. چرا او را؟ کسی که باید لعنت شود، منم که شدم، خوب هم شدم. اشک هایم سرازیر شد، که امیر در را باز کرد ولی تا چشمش به من افتاد، آمد توی اتاق و در را بست و با صدایی آهسته پرسید:
    چته؟! این کارها یعنی چی؟ مهناز، من جلوی این ها آبرو دارم آخه ...
    حرفش را بریدم: ولی من ندارم. بگو برن گم شن. من آدمم نه وسیله حفظ آبرو ...
    گریه حرفم را قطع کرد و امیر با عصبانیت بیرون رفت.
    آن روز، به قول مادرم، با آبروریزی گذشت. ولی با این که مادرم و بقیه با من قهر کردند و اگر مسئله زایمان ثریا پیش نیامده بود، معلوم نبود تا کی این قضیه توی خانه ما کش پیدا می کرد، ولی آقای ارجمند از رو نرفته بود.
    نرگس می گفت: شاید کنجکاو شده ببینه چه جوریه که همه براش غش و ضعف می کنن، اون وقت تو این جوری می کنی. بی چاره اینو پای خانمی تو گذاشته و خبر نداره که کار از جای دیگه خرابه!
    همان روز خواستگاری با نرگس که به خاطر مادر و خانواده ام سعی داشت مثلاً مرا سر عقل بیاورد جر و بحث مفصلی کردم که باعث شد با حالت قهر از خانه ما برود.
    فردای آن روز وقتی سرکلاس خوشنویسی که هنوز هفته ای یک روز می رفتیم، دیدمش، آشتی جویانه به خاطر تندی رفتار روز قبلم به طرفش رفتم و لبخند زدم، که نرگس گفت:
    بیخودی واسه خر کردن من، لبخند ژوکوند نزن.
    از ته دل خندیدم و شروع به معذرت خواهی کردم:
    ببخشید به خدا، دست خودم نبود.
    نرگس در حالی که از لای ورقه هایش ورقه ای را در می آورد و به دستم می داد، گفت:
    اتفاقاً دست خودت بود، بخون تا بفهمی.
    روی یک ورقه با خطی خوش این شعر را نوشته بود:
    من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
    به یک پرواز بی هنگام، کردم مبتلا خود را
    نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
    به دست خویش کردم، این چنین بی دست و پا خود را
    چنان از طرح وضع ناپسند خود، گریزانم
    که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
    هنوز آن ورقه به دیوار اتاقم است.
    با نرگس آشتی کردم، در حالی که از راه ظریفی که برای بیان حال من پیدا کرده بود هم رنجیده بودم و هم خوشم آمده بود.
    سه روز بعد، ثریا وضع حمل کرد و دختری ظریف و کوچولو و بی نهایت عزیز برای همگی ما به دنیا آورد که اسمش را سحر گذاشتند. به دنیا آمدن سحر برای زندگی آرام یک دنیا هیجان بود. برای ما که هیچ وقت اطرافمان بچه کوچکی نداشتیم، سحر شد چشم و چراغ خانه ما و روشنی دل مادر و هر چه بزرگ تر می شد و شباهتش، به گفته مادرم به من بیش تر می شد، علاقه من به او چندین برابر می شد. مادر همیشه می گفت – انگار تو رو کوچولو کردن – و من چه لذتی می بردم از این که او را در آغوش بگیرم. سحر باعث بیدار شدن نیازهایی توی وجود من شد که خودم هم از وجودشان خبر نداشتم. وقتی او را در آغوش می گرفتم، ناخودآگاه به این فکر می افتادم که چقدر دوست دارم سحر بچه خودم باشد و فکر می کردم چقدر دلم می خواهد بچه ای داشته باشم. بچه ای که بی اختیار در ذهن من شبیه به محمد مجسم می شد. از فعل و انفعالاتی که توی مغزم صورت می گرفت مبهوت می شدم. وقتی برای سحر لالایی می خواندم و او در حالی که سرش روی شانه یا سینه ام بود خوابش می برد، یا با سر و صداهای بچگانه جواب ابراز احساسات مرا می داد، حسی سرکش و غیر قابل مقاومت مرا در خود می گرفت و حسرتی سوزان وجودم را به آتش می کشید. حسرت بچه ای که مسلماً می توانستم حالا داشته باشم و نداشتم.
    وقتی به خیالم مجال جولان می دادم، پیش از همه چیز، محمد را به عنوان پدر بچه ام مجسم می کردم و از تصور این که محمد با آن عطوفت و مهر و آن روحیه ظریف و در عین حال محکم و قاطع، می توانست یکی از بهترین پدرها باشد، غرق حسرت می شدم.
    با در آغوش گرفتن سحر، لذت داشتن و نیاز به داشتن بچه و مادر شدن را در خودم حس می کردم، لذت بی نهایت در آغوش گرفتن موجود ضعیف و کوچکی که از گوشت و خون خود آدم باشد. احساس می کردم وجودم از محبتی ناب پر می شود و وقتی امیر قربان صدقه سحر می رفت یا نگاه های سرشار از محبتش را به ثریا و سحر می دیدم، بی اختیار محمد در نظرم مجسم می شد و فکر می کردم اگر الان بود، اگر ما بچه دار شده بودیم، رفتار او چطور بود؟! مطمئن بودم او همان طور که بهترین شوهر برای من بود، می توانست بهترین پدر باشد و از رنج این که هم خودم و هم بچه ای را که حالا در آرزویش بودم از نعمت وجود او محروم کرده بودم، به خودم می پیچیدم و رنج می بردم، اما بی حاصل.
    از زمانی که دنیا، دنیا بوده، خود کرده ها را تدبیری نبوده، پس غیر از عذاب حاصلی برای من هم نبود. مگر همیشه نمی گویند : بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش؟! من افتاده ای بودم که سزای خود را می دیم و درد می کشیدم. دردی بدون دارو و امید بهبود ...

  5. #65
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت چهل و دوم : : : :

    همان روزها بود که بالاخره تلاش های مریم و ناصر ثمر داد و یک محل مناسب که با سرمایه ما جور در می آمد پیدا شد و با کمک های امیر و سرمایه ای که بیش ترش از سهم خود من بود، همراه آزیتا و نرگس و مریم که هر کدام گوشه ای از کار را تقبل کرده بودند، نزدیک سالگرد تولد بیست و پنج سالگی ام سرانجام، مهد کودک ما که اسمش را سحر گذاشته بودیم، افتتاح شد و پناهگاه و ماوای دیگری به جای دانشگاه پیدا کردم، که با پناه بردن به آن سرم، را گرم کنم. تا آن جا که می توانستم کار می کردم و خودم را خسته.
    از بدنم کار می کشیدم تا مبادا روحم مجال جولان پیدا کند و دوباره فکرهای همیشگی داغانم کند. مخصوصاً که مریم چون ماه های اول حاملگی را می گذراند و حالش خوب نبود، نمی توانست زیاد کمک کند، پس من کارهای او را به عهده گرفتم، و برای اولین بار از حس مسئولیت سنگینی که به گردنم بود هم دچار هیجان و خستگی می شدم و هم مدیریت و مشکلات حاصل از آن را تجربه می کردم و، به رغم همه دشواری ها، از حس شیرین توانایی اداره کردن عده ای، غرق شادی می شدم.
    وقتی بچه های کوچک برای اسم نویسی می آمدند، با حیرت حس می کردم به همه آن ها علاقه دارم و دوست دارم که پیش ما شاد و راضی باشند. گهگاه مثل بچه هایی که بازی می کنند، با خودم فکر می کردم همه این ها بچه های منند، بچه هایی که حالا آرزوی داشتن یکیشان را داشتم.
    این شد که روز به روز بیش تر به کارم علاقه پیدا کردم و مهد خانه دومم شد که به اندازه خانه خودمان دوستش داشتم. همان سال بود که آزیتا برای تولدم یک قاب قشنگ و بی نهایت زیبا از کارهای خودش آورد.
    منظره ای از یک خانه قدیمی ته کوچه ای با صفا بود که در میان درخت هایی تناور داشت و از فراز دیوارها شاخه های یاس و نسترن توی کوچه ریخته بود. این منظره بی آن که شباهتی به کوچه و خانه قبلی ما داشته باشد، مرا به یاد آن جا می انداخت و انگار عطر یاس ها را حس می کردم. این تابلو شد زینت بخش کارم در مهد کودک.
    آقای ابهری هم به عنوان کادوی تولد در ضمن افتتاح مهد کودک برایم یک قاب رومیزی فرستاده بود. قاب خاتمی زیبا که در میان آن با خطی طلایی رنگ این بیت نوشته شده بود:
    بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار
    چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
    و با خطوطی مورب و در حاشیه با خطی تیره تر این بیت ها دایره وار نوشته شده بود:
    گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
    دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
    زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
    نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
    تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
    به در صومعه با بربط و پیمانه روم
    آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
    ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
    گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
    سجده شکر کنم و ز پی شکرانه روم
    آن روز وقتی کادوی قاب را باز کردیم و شعر را خواندیم، چقدر از دست نرگس خندیدیم که می گفت:
    این جواب اون شعری است که اون شب حافظ باهاش آبرویت رو برد.
    آن قاب برای همیشه روی میز کارم ماند و هر وقت چشمم به آن می افتاد، غیرممکن بود تمام بیت ها را نخوانم و بیش از پیش در قلبم از دکتر ابهری و آزیتا و نرگس ممنون نشوم. چون به کمک جلسه های ادبی دکتر بود که من تا حدودی با مفهوم عمیق واژه ها آشنا شدم و در کمال ناباوری دیدم که یک بیت شعر می تواند چقدر معنا و مفهوم داشته باشد و با کمک و راهنمایی های آن ها به کتاب و کتابخوانی علاقمند شدم. اویل گوش کردن به حرف های استاد و کم کم همصحبتی و مطالعه باعث شد توی جلسه ها جا بیفتم، دیگر خجالت نکشم، حرف ها را بفهمم و خودم هم حرفی برای زدن داشته باشم و فقط شنونده ای نادان که از همه چیز حیرت می کند، نباشم. لذت فهمیدن و دانستن و از قید خرفتی رها شدن را که به من احساس زنده بودن و اعتماد به نفس می داد اول از همه به نرگس و بعد به دکتر و آزیتا مدیون بودم. برای همین ممنونشان بودم و بی نهایت دوستشان داشتم و اوقاتی که غرق خواندن کتاب می شدم یا با لذت و عشق به موسیقی اصیلی گوش می کردم که یک روز از آن منتفر بودم، غیرممکن بود یاد محمد نیفتم و پیش خودم آرزو نکنم، کاش حالا که دیگر حرف هایش را می فهمم و حرفی برای گفتن دارم، فقط یک بار دیگر می دیدمش، کاش فقط ... ولی فایده نداشت. تا حالا ای کاش توی دنیا ثمر داشته که حالا برای من داشته باشد؟! من فقط رنج می بردم و بس. رنجی نهانی که کسی از آن با خبر نبود.
    رنج بردن باعث فهمیدن می شود و ذهن را به تلاش برای شناختن وا می دارد تا این که قواعد زندگی و تلخی و سختی را می شناسد و به درک و شعور می رسد. ولی وقتی به فهمیدن و درک رسیدی، از آن به بعد دیگر خود فهمیدن باعث رنجت می شود. دیگر هم از فهمیدن خودت رنج می بری، هم رنج فهمیدن آنچه دیگران درک نمی کنند و نمی فهمند و نمی بینند، به جانت نیش می زند و آزارت می دهد. ولی هر قدر در نادانی می شود درجا زد، در فهمیدن نمی شود. وقتی چشم هایت باز شد، دیگر نمی توانی آن را ببندی و خودت را به نفهمی بزنی، و من تازه حالا می توانستم رنج آن سال های محمد را درک کنم و خجالت بکشم، اما باز هم بی فایده.
    بهمن ماه آن سال بود که آزیتا طی مراسمی مفصل با مهندس پارسا ازدواج کرد و بعد از سال ها من و نرگس چه شور و شوقی برای این عروسی داشتیم. عروسی اش مرا به یاد عروسی زری انداخت و خاطرات گذشته ها. هوا همان طور سرد بود و برف ریزی می بارید و من که بعد از محمد به هر عروسی که می رفتم غمی مرموز به دلم چنگ می زد، آن روز انگار غصه ام چندین برابر بود. غصه ام زاییده حسادت نبود، یک جور غبطه نسبت به نگاه های پر مهر عروس و داماد آزارم می داد. ناخودآگاه یاد لحظه لحظه روز عقدم می افتادم و نگاه های پر محبت محمد و حس اولین باری که دستم را لمس کرد. گرمایی که از یادآوری این حس به جانم می ریخت دیوانه ام می کرد و من باز هم غیر از کلافه شدن و رنج بردن چاره ای نداشتم. آن روز هم با یادآوری روز عروسی زری باز خاطرات گذشته، روشن و زنده جان گرفته بود. یاد شوقی افتادم که برای هر چه بهتر شدن در نظر محمد داشتم و حالا که هیچ چشم و نگاهی برایم گرمای نگاه پر مهر محمد را نداشت، زجر می کشیدم.
    اعتماد به نفس و رضایت خاطری که دو چشم مشتاق که انسان دل در گرو مهرش دارد به آدم می دهد، حلاوت عزیز بودن برای کسی که برای تو عزیزترین است، با هیچ حس دیگری در این دنیا قابل قیاس نیست. و حالا وقتی داشتم حاضر می شدم، دلم نگاه های موشکاف و دقت عمیق چشم های محمد را می خواست که هم تحسین می کرد، هم مواظب محفوظ بودن من بود. خدایا چقدر دلم می خواست بود و از لباسم ایراد می گرفت و از من می خواست خودم را یا صورتم را بپوشانم و من با شوق، وجودی را که دیگر متعلق به خودم نبود، می پوشاندم و او باز هم دقت می کرد و وسواس داشت و مثل کسی که عاشق گنجی باشد که می خواهد از دید اغیار پوشیده نگهش دارد، از من ایراد می گرفت.
    آری، هر چیزی می تواند برای آدم به آرزو و حسرت تبدیل شود. مثل من که دلم حتی برای ایرادهای محمد هم بهانه می گرفت و حالا تازه، به ارزش دقت او به تمام کارهایم پی می بردم. دقتی پر از مهر و غیرتی پر از عشق برای حفظ وجودی که او می خواست حتی نگاهی به حریمش تجاوز نکند. از هجوم این فکرها، خدا می داند چه غوغایی توی قلبم می شد. ظاهرم آرام و شاد بود، می خندیدم ولی غمی به قدر غربت تمام دل های غریب دنیا سینه و قلبم را می فشرد. غمی غیر قابل بیان و ناگفتنی که شیرینی لحظه ها را با حسرتی جانکاه از من می گرفت و پشیمانی و افسوس را به جایش می نشاند.
    با این احساس بود که در عروسی یکی از بهترین دوستانم شرکت کردم در حالی که خبر نداشتم توی این جشن نرگس را هم به نوعی از دست می دهم. آن روز نرگس که از شادی آرام و قرار نداشت، مثل صاحبخانه از مهمان ها پذیرایی می کرد، سر به سر دیگران می گذاشت و با حرف های بامزه و شوخی های بجایش دیگران را شاد می کرد و لحظه ای در بک جا بند نمی شد. و از آن جا که تقریباً بیش تر دوست ها و اقوام آزیتا را می شناخت، با حالتی خودمانی با همه برخورد می کرد. در این گیر و دار از قرار پسر عموی شوهر آزیتا گلویش سفت و سخت پیش نرگس گیر کرد.
    پسر عمو که اسمش پرویز بود و مقیم آمریکا، مردی 42 ساله بود که از سنش خیلی جوان تر به نظر می آمد و می گفتند وضع مالی خیلی خوبی دارد. ولی به هر حال از نرگس چهارده سال بزرگ تر بود. وقتی مسئله خواستگاری او مطرح شد حال بدی شدم. از همه بدتر این بود که نرگس علی رغم مخالفت خانواده اش، دیگران و من و آزیتا، بعد از چند جلسه گفتگو پیشنهاد ازدواج پرویز را قبول کرد و در جواب مخالفت های شدید ما و جر و بحث های طولانی، یک روز بالاخره حرف آخر را زد. به احمقانه ترین دلایل این ازدواج را قبول کرده بود، یکی این که می گفت – پرویز منو یاد بابام می اندازه – و دیگر این که می خواست به خارج برود. کارمان از بحث به داد و فریاد و حتی قهر کشید، ولی نرگس تصمیمش را گرفته بود. فروردین به عقد پرویز درآمد و شوهرش رفت تا برای اقامت نرگس و بردنش اقدام کند.
    برخلاف عروسی آزیتا که شاد بودیم، برای عقد نرگس گریه کردم. نرگس دو روز قبل از عقد همراه آزیتا آمده بود تا به اصطلاح با هم آشتی کنیم. آن روز هم هرچه سعی کردم با دلایل به او بقبولانم که اشتباه می کند، نرگس با خونسردی و آرامش برایم توضیح داد که خودش به تمام جوانب قضیه فکر کرده و تمام حرف هایی که من می زدم، خودش قبلاً سبک و سنگین کرده، منتها می گفت که خودش روحیه خودش را بهتر می شناسد و آخر سر به شوخی اضافه کرد:
    تو نمی خواد دلت برای من شور بزنه، تو اگر عقلت می رسه یک فکری به حال خودت بکن که هنوز داری با یک شبح زندگی می کنی.
    بعد هم مثل همیشه قضیه را با خنده و شوخی و سر و صدا تمام کرد و گفت:
    حالا جریمه این که با دوست نازنینی مثل من قهر کردی، باید ناهار ما را ببری رستوران خانم جون!

  6. #66
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    منظورش رستوران معروفی بود که نزدیک خانه امیر قرار داشت و اسمش مطبخ بود. من محیط این رستواران را به خاطر سبک سنتی اش دوست داشتم و همیشه می گفتم آن جا مرا به یاد خانم جون می اندازد. یادش به خیر آن روز چقدر از حرف های نرگس خندیدیم و غصه من از رفتن نرگس و دوری اش چندین برابر شد و در عین حال احساس تنهایی و بی سرانجامی و بلتکلیفی بیش از همیشه آزارم داد.
    همه دوستانم سر و سامان گرفته بودند و راهشان مشخص شده بود. فقط من بودم که حیران و سرگردان با گذشته هایم زندگی می کردم و هر چه می گذشت درمانده تر می شدم. حتی فکر ازدواج هم آزارم می داد، چون گذشته دست از سرم برنمی داشت، انگار قلب و ذهن آدم در یادآوری گذشته ها و از دست رته ها بی رحم ترین جلادهای دنیایند. با هر شدتی بخواهی از خاطره ای یا گذشته ات فرار کنی، با همان شدت آن را توی صورتت می کوبد و آزارت می دهد. من برای اندیشیدن به آینده و ازدواج و ... نخست باید گذشته ام را، در یک کلام محمد را فراموش می کردم، که برایم میسر نبود. درست مثل این که برای ندیدن و از یاد بردن چیزی رو از آن برگردانی و کسی چانه ات را بگیرد و به زور وادارت کند به آنچه روحت را می خراشد نگاه کنی، به یاد آوری و به آن فکر کنی و این جاست که دیگر راه فراری نیست. وقتی وجود خودت با تو در جنگ باشد، راهی جز تسلیم نیست. باید راضی به زجر شوی و تسلیم به خون جگر، تا روزی که قلبت چانه ات را رها کند و بگذارد، اگر نه برای همیشه، لااقل تا آن جا که ممکن است فراموشی باعث شود راه زندگی ات تغییر کند، رویت را برگردانی و تصمیم بگیری. بدبختی من هم این بود که در تمام سال هایی که به سرعت می گذشت، در تک تک لحظه هایم، اگر برای یک ثانیه هم خواستم به آینده فکر کنم، انگار کسی چانه ام را می گرفت و صورتم را به گذشته برمی گرداند. برای همین، راهی به جلو و آینده نداشتم، زندگی، احساس و آرزوهایم پشت سرم جا مانده بود. من مانده بودم و گذشته.
    گذشته هم یعنی محمد.
    به همین دلیل چشم هایم را می بستم و با یاد او زندگی می کردم و وقتی هم که چشم باز می کردم مسلماً جز او کسی را نه می دیم، نه می خواستم ببینم. ولی تا کی و کجا می شد به این وضع ادامه داد؟! با گذشت زمان فشار مادرم بیش تر می شد. و با زمزمه هر خواستگاری یا ازدواج دوست هایم او هم زمزمه اش را از سر می گرفت. از طرف دیگر فشار دوستانم بود که هر کدام به طریقی می خواستند مرا سر عقل بیاورند.
    مریم و آزیتا با دلیل و برهان و منطق و نرگس با نیش و کنایه و شوخی می خواستند مرا وادار به ازدواج کنند. و تازگی ها گهگاه امیر هم، غیر مستقیم، گوشه و کنایه می زد و من مجبور بودم خودم را به نفهمی بزنم. برای فرار از حرف ها و خودم بر دلبستگی ام به کار می افزودم و سعی می کردم وقتم بیرون از خانه بگذرد. این جوری زمان هم، انگار دنبالش گذاشته بودند، به سرعت می گذشت.
    مریم وضع حمل کرد و صاحب دختری تپل و شیرین شد که مثل عروسک پنبه ای سفید و نرم بود. اسمش را پریا گذاشت. من حالا دو تا عشق کوچولو داشتم، یکی سحر که روز به روز بزرگ تر می شد و حالا کم کم می توانست راه برود و توی خانه باعث سرگرمی ام بود و دیگری پریا که مثل عروسکی جان دار توی محل کار کنارم بود. در این میان رفتن نرگس نزدیک و نزدیک تر می شد و غصه های من بیش تر. به خصوص که آزیتا هم احتمالاً برای مدتی با شوهرش از ایران می رفت تا به پیشنهاد پسر عمویش، یا همان شوهر نرگس، ببیند می توانند آن جا زندگی کنند یه نه؟ قرار بود با نرگس همسفر شوند و من دلم به اندازه دنیا گرفته بود و احساس تنهایی و غربت می کردم. یکی از همان هفته های آخر توی کوه بود که دوباره آزیتا و نرگس صحبت را به من و آینده و گذشته کشاندند و آزیتا مثل همیشه با ملایمت و نرمی زبان به نصحیت باز کرد:
    مهناز، قبول کن که تو این قضیه رو خودت این قدر برای خودت بزرگ کردی. هزاران آدم هستن که حتی با هم زندگی می کنن و بعد، جدا می شوند. درسته، یک مدت وقت لازم است، ولی به هر حال فراموش می کنن. اصلاً تو این جوری فکر کن، شاید ارزش این دوست داشتن برای تو، به خاطر همین جداییه. به خدا لیلی و مجنون هم اگه به هم می رسیدن دیگه عشقشون افسانه نمی شد. قبول نداری؟!
    ولی من فکر می کنم افسانه شد، نه برای این که به هم نرسیدن. واسه این که کسی رو جای هم دیگه قبول نکردن. یعنی فراق و دوری و زجر رو قبول کردن و اسمش رو قسمت و تقدیر و زندگی نگذاشتن که بتونن فوری برن سراغ یک لیلی یا یک مجنون دیگه.
    نرگس خندان گفت: ا ، نه بابا، آزیتا کلاس های بابایت کار خودش رو کرده. مردم چه غلط های زیادی می کنن! می شنوی؟!
    آزیتا در حالی که می خندید گفت: حالا گیریم اینه که تو می گی. ولی خوب، بابا اون ها این کار رو دو طرفه کردن، تو چی؟! تو حتی خبر نداری مجنون تا حالا صاحب چند تا لیلی دیگه شده؟ یا اصلاً لیلی اولی رو یادشه یا نه؟! به خدا این کار تو اشتباه محضه. اگه با یک خاطره می شد یک عمر سر کرد، نصف بیش تر آدم های دنیا، تنها بودن، اصلا همه شون، ولی نمی شه. مهناز جون، تو رو خدا، ناراحت نشو، ولی قبول کن که داری احمقانه عمل می کنی. ببین اگه می دونستی کارت غلط نیست سربلند می گفتی، من هنوز محمد رو دوست دارم و نمی خوام برم دنبال زندگیم، ولی خودت می دونی این حرف بیخوده، برای همین حرفی برای زدن نداری، تازه مجبوری فکرت رو قایم هم بکنی. قبول کن که مادرت حق داره، برادرت حق داره، ما حق داریم، آخه سر کردن به پای آدمی که معلوم نیست کجاست و چه می کنه، اصلاً سر سوزنی از گذشته و تو یادی توی ذهنش هست یا نه، خودت بگو اسمش چیه؟!
    نرگس فوری گفت: خریت. اصلاً شاید اون آقا زاده الان صاحب چند تا بچه باشه، اون وقت این خانم این سر دنیا شده ژولیت بی چاره گول این باقی مانده جوانی و آب و رنگت رو نخور، اینم تموم می شه، اون وقت باید بشینی مثل محمد، ماتمش رو بگیری، فکر می کنی چند وقت دیگه بخت برگشته هایی مثل آقای ارجمند، خر قیافه ات می شن و عاشق سینه چاک؟!
    با زهرخندی تلخ در حالی که دلم از حرف های هر دوشان گرفته بود گفتم: یعنی تو نمی فهمی که من از همین که اون ها فقط خر قیافه من می شن فراری ام؟! اصلاً می دونین چیه؟! بابا من یک اشتباه کردم، چه می دونم یک خریت، یک دیوونگی تا آخرش هم وایسادم، تا الان که صدام در نیومده بعد از اینم همین طور، دیگه بحث سر چیه؟!
    یکدفعه آزیتا گفت: ای بابا، خوب تو که این قدر اصرار داری چرا نمی گردی دنبالش؟!
    با تحیر و گیج گفتم: من؟!
    نرگس فوری هیجانزده گفت: وای راست می گه، چقدر خنگ بودیم، چرا تا حالا به این فکر نیفتادیم؟!
    من دوباره بهت زده پرسیدم: ما بگردیم دنبالش؟!
    نرگس گفت: آره دیگه، پس کی؟! بالاخره باید بفهمیم این آدمی که تو داری خودت رو فدای فکرش می کنی، کجاست؟! در چه حالیه؟!
    آخه چطوری؟ از کجا؟!
    نرگس با حرص گفت: باز مثل هالوها حرف زد. بالاخره تو آدرس مغازه پدرش، خونه شون، خونه کس و کارش، محل کار شوهر خواهرش، چه می دونم یک جا رو داری دیگه. خودش هم نباشه، خانواده اش این جا هستن، آب نشدن برن توی زمین که ...
    این چیزی بود که من واقعاً هیچ وقت به آن فکر نکرده بودم. از تصور خودم که در به در دنبالش می گردم حال بدی به من دست می داد. این چیزی نبود که بخواهم. زار و حقیر، خرد و شکسته. اگر پیداش می کردم به چه دردی می خورد؟! چه حاصلی داشت؟!
    نرگس دوباره انگار فکرم را خوانده بود، گفت: بابا نمی گم که برو داد بزن آهای، من خانه به خانه، کو به کو دارم دنبالت می گردم. فقط می گم دورادور یکجوری خبردار بشیم، ببینم کجاست؟ ایرانه؟ زن گرفته یا نه؟ چند تا بچه داره ...
    این حرف هایش همیشه مثل کاردی بود که به قلبم فرو می رفت و من حتی رویم نمی شد به او بگویم که از تصور ازدواج محمد دیوانه می شوم.
    حقیقت این بود که می ترسیدم. از این که آن حرف ها حقیقت داشته باشد، می ترسیدم و مدت ها بود از روبرو شدن با واقعیت و حتی فکر کردن به آن فراری بودم. اگر باقی عمرم هم به محمد گذشته دلبسته می ماندم، زجرش از پیدا کردن آن محمدی که نرگس می گفت، کم تر بود. گذشته زندگی من با محمد و خاطراتش مثل چاهی بود که مرا در خودش بلعیده بود و راه فراری نگذاشته بود. راست می گفتند کارم احمقانه بود، اصلاً دیوانگی محض بود، ولی چاره ای نداشتم. دیگر از دست خودم هم خارج بود. برای همین چنان با ناراحتی و تند و تیز و گزنده گفتم – نه – که آن ها ساکت شدند و دیگر چیزی نگفتند.
    بقیه راه در سکوت گذشت و من در حالی که تلخی حقایقی را حس می کردم که نرگس و آزیتا می گفتند و خودم بارها به آن اندیشیده بودم، با اخم هایی درهم قدم برمی داشتم، که پیرمردی با آوایی حزین در حالی که دسته ای پاکت دستش بود و شعر سوزناکی می خواند به ما رسید و با لحنی ملتمس پرسید:
    بابا، فال نمی خری؟!
    من که دلم بی نهایت گرفته بود، بی اختیار دست بردم و یک پاکت را از لای پاکت ها بیرون کشیدم. ورقه ای در آن بود که رویش نوشته بود:
    یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
    کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
    بقیه اش را نخواندم. از خوشحالی و بدون این که بشمارم چند تا اسکناس از کیفم بیرون کشیدم به او دادم و بعد در حالی که کاغذ رو مثل فتح نامه جلوی چشم آن ها می گرفتم با خنده و خوشحالی گفتم:
    بفرمایین اینم جواب.
    نرگس با نگاهی که زهر غضب و تمسخر داشت، گفت:
    نگذار بیش تر از این به کم عقلی ات ایمان بیاورم. واقعیت با این نصفه ورق کاغذ و یک خط شعر عوض نمی شه، می شه؟!
    همان طور خوشحال گفتم: حالا شاید منظور از یوسف، محمد نباشه، همون عقل من باشه، این که دیگه امکان داره، نداره؟!
    این بار آن دو از ته دل خندیدند و من دلم نیامد ورقه را دور بیندازم.
    فردای آن روز کنار ورقه تاریخ آن جمعه را نوشتم و گذاشتم زیر شیشه میز کارم، توی مهد کودک، تا هر وقت چشمم به آن می خورد به خودم دلداری بدهم. از آن به بعد این شد یک رمز بین ما. هر وقت بحثمان می شد و نرگس می خواست به خاطر به قول خودش کم عقلی مرا مسخره کند، به طعنه می گفت:
    دیدی یوسف گم گشته، باز نیامد به کنعان؟!
    من هم همیشه خندان می گفتم:
    گفته بود می آد! نگفته بود که کی می آد! گفته بود؟

  7. #67
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    قسمت چهل و سوم : : : :


    زمستان از راه رسید. برخلاف انتظار، آزیتا و شوهرش زودتر راهی شدند. چون از طریق اقامت مهندس پارسا در انگلیس می توانستند زودتر کارهایشان را روبراه کنند، ولی نرگس کارش بیش تر طول می کشید و به احتمال زیاد اواخر زمستان یا اوایل بهار می رفت که برای من همان دو سه ماه هم غنیمت بود.
    روز خداحافظی از آزیتا و رفتنش، بار دیگر به یاد رفتن زری افتادم. بعد از سال ها دوباره با همان شدت برای رفتن دوستی که بی نهایت برایم عزیز بود، اشک می ریختم. شاید یک هفته طول کشید تا حالم کمی جا بیاید و بدون این که به زبان بیاورم، پیشاپیش برای رفتن نرگس هم عزا گرفته بودم.
    برای همین روز تولد 26 سالگی ام جزو خاطرات تلخم است. همان وقت ها علی هم که درسش تمام شده بود، رفت سربازی و به عنوان افسر وظیفه به مشهد اعزام شد و این باعث بی قراری و گریه زاری مدام مامان توی خانه بود که تا حالا هیچ کداممان از او جدا نشده بودیم. از طرف دیگر، برای خرید محلی که برای مهد کودک اجاره کرده بودیم احتیاج شدیدی به پول داشتم. برای همین ناگزیر ماشینم را فروختم و این برای من که ماشین برایم مثل خانه ای متحرک شده بود و کار راه انداز بود خیلی سخت بود.
    کشمکش با مادر سر مسئله ازدواج هم که روز به روز شدیدتر می شد و حالا با نبودن علی و تنهایی مادر، دیگر از خانه هم نمی توانستم فرار کنم. ثریا هم به خاطر بیماری زهرا خانم و نبودن جواد که از طرف شرکت آقای ارجمند مدام در سفر بود، نمی توانست مثل گذشته زیاد به خانه ما بیاید. پس من می ماندم و مادر و بی قراری هایش برای علی و آینده خودم. حالا که مجبور بودم وقت بیش تری توی خانه باشم تازه به تغییراتی که مادر کرده بود پی می بردم. بعد از مرگ پدر انگار مادر آن صبوری و تحمل همیشگی را نداشت، به کوچک ترین بهانه ای ناراحت می شد و گریه می کرد و آخر سر هم به این نتیجه می رسید که اگر پدرم زنده بود، اوضاع این طور نمی شد. بعد با التماس سر و ته هر موضوعی را به ازدواج من می کشید و مدام می گفت:
    می ترسم مثل بابایت من هم ناغافل برم، اون وقت دستم برای تو از گور بیرون می مونه. علی مرده، بالاخره خودش گلیم خودش رو از آب می کشه. غصه تو داره منو داغون می کنه.
    اگر در پاسخ، شوخی می کردم از کوره در می رفت و اگر سکوت می کردم برآشفته می شد و فکر می کرد به او اهمیتی نمی دهم و ... برای همین دیگر خانه برایم جو آرام و آرامش همیشگی را نداشت. بعد از چند سال که تازه داشتم آدمی عادی می شدم و با دنیای خودم و کارم آرامش پیدا می کردم، حالا این اوضاع پیش آمده بود و کلافه ام می کرد. از طرف دیگر مریم هم غصه ها و ناراحتی هایش را که مهتاب علتش بود به محیط کار می آورد و آن جا هم او یا پکر بود یا در فکر یا مشغول گریه.
    مهتاب از آن دسته قربانی ها بود که برای فرار از چاله، چاه را ندیده و نشناخته و با سر در آن افتاده بود. او که به قول خودش با ازدواج با مردی مسن و پولدار تصمیم گرفته بود گره ای از زندگی مادرش باز کند، شده بود گره ای کورتر از بقیه برای اکرم خانم بی چاره. چون به هیچ عنوان نمی توانست شوهری را که هیچ جور با افکار و آرزوهایش جور در نمی آمد تحمل کند و از طرفی به خاطر بچه هایش راه گریزی نداشت.
    مخصوصاً بعد از ازدواج موفق مریم، انگار آرزوهای مهتاب هم دوباره بیدار شده بود، سراب پول و خوشبختی عاصی و سرخورده اش کرده بود و بدجور سرناسازگاری با شوهرش گذاشته بود. با داشتن دو تا بچه، در حالی که سومی را حامله بود، یکسره در راه یزد به تهران یا برعکس بود. ولی چون با مخالفت اکرم خانم ازدواج کرده بود و خواست خودش بود، تا دهان باز می کرد همین را می شنید که – تقصیر خودته – بی چاره او هم مثل من نه راه پس داشت نه پیش. این وضعیت مهتاب، گریه هایش، پژمردگی بچه هایش، بگومگو و جنگ اعصابی که به راه می انداخت و نگرانی ای که پدید می آورد مستقیماً روی زندگی مریم و اکرم خانم هم تاثیر داشت. مریم هم که نمی خواست این مسئله را توی خانه و با ناصر مطرح کند، گریه و ناراحتی و درد دل هایش را می آورد به مهدکودک برای من. این در حالی بود که به دلیل شناخته شدن مهدکودک و بیش تر شدن تعداد بچه ها، اجباراً پرسنل و در نتیجه کارهای مهدکودک هم چند برابر شده بود و حوصله و وقت بیش تری می خواست.
    از سوی دیگر فشار روحی که ناشی از رفتن نرگس بود اعصاب مرا تحت فشار می گذاشت. احساس می کردم بعد از یک دوره آرامش دوباره دنیا با من سر جنگ دارد. فشارهای عصبی تحملم را کم تر می کرد، حوصله ام را می گرفت و جسمم را فرسوده می کرد و من دوباره همه شادابی و انرژی و روحیه ای که با کمک نرگس ذره ذره به دست آورده بودم، از دست می دادم و دنیا پیش چشمم تیره و تار می شد و خودم بی حوصله و عصبی و پژمرده می شدم. این حالت هر چه بود به موعد رفتن نرگس نزدیک تر می شدیم، تشدید می شد. طوری که وقتی آخر فروردین ماه نرگس رفت، ناراحتی معده با چنان شدتی مرا از پا انداخت که یک هفته تمام بستری بودم. شبی که نرگس رفت، برخلاف قولی که هر دو به هم داده بودیم که به قول خودش – زنجموره نکنیم - ، انگار به چشم های هر دویمان سیل اشک بسته بودند. حتی کلامی حرف از دهانمان درنیامد. فقط اشک بود و اشک و وقتی پشت شیشه ها نرگس برای آخرین بار هق هق کنان دست تکان داد و رفت، من چنان احساس بدبختی و تنهایی و بی چارگی می کردم که انگار من به جای او توی شهری غریب گیر افتاده بودم. درمانده بودم، سرم را توی دست هایم گرفتم و زار زنان آن قدر توی فرودگاه ماندم که صبح شد و بلندگو اعلام کرد هواپیما از باند بلند شد.
    خدایا، چه روز سیاهی بود. نرگس با خودش آرامش و طراوت روح و شادابی و نشاط زندگی ام را برد. حس و حال دوباره از من سلب شد، درست مثل زمانی که محمد رفته بود. اما بعد از هشت سال نه اعصاب آن موقع را داشتم، نه نیرو و انرژی آن زمان را.
    این شد که سردرد و ناراحتی معده بی چاره ام کرد. به زمین و زمان بد وبیراه می گفتم و فکر می کردم توی این دنیا به هر چیزی دل می بندم و دلخوش می شوم حتماً باید از دستش بدهم. از سرنوشت مزخرف خودم حالم به هم می خورد و در عین حال از این که چاره ای جز تحمل نداشتم دیوانه می شدم.
    آن روزها هم مثل تمام روزهای دیگر گذشت و من به سرکارم برگشتم، ولی دیگر نه آن روحیه قبل را داشتم نه حوصله ای که با دل و جان مثل سابق به کارهایم برسم. افسرده و بی حوصله سرکار می رفتم که خانه نباشم. ناراحتی معده هم بدجور آزارم می داد و مادر که حال و روزم را می دید به نذر و نیاز پناه برده بود و تقریباً دیگر به کار من کاری نداشت.
    یک ماه و نیم از رفتن نرگس گذشت و من روز به روز فرسوده تر می شدم. ناامید و بی انگیزه مثل مرده ای به زور جسمم را به دنبال می کشیدم، دیگر نه حوصله کلاس رفتن داشتم نه حتی جلسه های دکتر ابهری. بعد از رفتن نرگس حتی برای یک بار هم به کوه نرفته بودم. انگار هوا هم سرلج داشت. با این که اواسط خرداد بود، مثل وسط تابستان گرم و نفس گیر شده بود و آدم را کلافه می کرد.
    صبح روز دوشنبه بود که مادر گفت، فردا تصمیم دارند با خاله منصوره به جمکران بروند و اگر من قبول کنم و شب به خانه امیر بروم، مادر هم با خیال راحت شب به خانه خاله می رود که صبح زود حرکت کنند. بدون چون و چرا قبول کردم ولی چند لحظه بعد یادم افتاد که چند روز است قرار بوده با مریم به خانه اکرم خانم بروم تا با مهتاب، که دوباره به قهر آمده بود تهران، حرف بزنیم.
    به مادر گفتم: من می رم خانه اکرم خانم و شب همون جا می مونم. شما نگران من نباشین.
    از مادر که خداحافظی می کردم، بوسیدمش و گفتم: خوش بگذره.
    نگو خوش بگذره، بگو خدا حاجتت رو بده. این همه راه توی این گرما نمی رم که خوش بگذرونم، دعا کن خدا حاجتم رو بده.
    می دانستم حاجتش چیست و برای این که سر حرف باز نشود، گفتم: باشه دعا می کنم.
    مادر دوباره گفت:
    مهناز، حالا امشب هم اگه نرفتی عیبی نداره. فردا حتماً برو خونه امیر. زهرا خانم سه روزه بیمارستانه، زشته، ثریا دلخور می شه. برو یک سری بزن، یک حالی بپرس. ناسلامتی خواهر امیری، دختره، برادرش که نیست، خواهر و برادر دیگه ام که نداره، درسته تو هم چشمتو هم بگذاری؟!
    راست می گفت. پس به مادر قول دادم و راه افتادم. طفلک زهرا خانم، روز به روز حالش بدتر شده بود تا این که کلیه هایش از کار افتاده بود و سه روز بود در بیمارستان بستری شده بود و من فقط تلفنی از امیر و ثریا حالش را پرسیده بودم. حالا که جواد هم نبود، مسلماً به ثریا سخت می گذشت. فکر کردم فردا هر طور شده به ملاقاتش می روم.
    بعد از این که کارمان تمام شد، همراه مریم راهی خانه اکرم خانم شدیم. توی خیابان همان طور که منتظر تاکسی بودیم، یکدفعه چشمم به تابلویی افتاد که جلوی مرکز انتقال خون با خط قرمز نوشته بودند :
    نیاز فوری به گروه خونی B+ . خون من هم B+ بود. برای اولین بار و ناگهانی دلم خواست بروم خون بدهم، حالا از من اصرار بود و از مریم انکار که می گفت:
    تو خونت کجا بود؟! بیا بریم.
    من که حرصم گرفته بود، با لج گفتم: انگار در مورد پشه حرف می زنه، بیا بریم ببینی خونم کجا بود؟!
    مریم غرغرکنان به دنبالم آمد و بالاخره موفق شدم خون بدهم.
    مریم به شوخی به خانمی که کیسه خون را می برد گفت: خانم رویش بنویسین خون یک آدم لجبازه، اگه کسی خواست و قبول کرد بهش بزنن.
    از جایم که بلند شدم، سرم گیج رفت و از آن جا که هیچ وقت آبمیوه دوست نداشتم، نتوانستم آب میوه ای که برایم آورده بودند بخورم. به اصرار مریم که روبروی بیمارستان یک بستنی فروشی دیده بود، مجبور شدم همراهش بروم و یک ظرف بزرگ بستنی را که در حالت عادی بیش تر از شش تا هفت قاشق نمی توانستم بخورم، به قول مریم – کوفت کنم - . خودش فالوده خورد و برای من بیچاره بستنی گرفت و همان بستنی هم بود که مسمومم کرد و آن شب به جای حرف زدن با مهتاب، مریض شدم و قوز بالای قوز برای آن ها. تا صبح از بس حالم به هم خورد، نگذاشتم کسی بخوابد. فردای آن روز رنجور و مریض و در حالی که مدام به مریم بد و بیراه می گفتم، آمدم سرکار، به این امید که حالم با آب قند و عرق نعنایی که خورده بودم بهتر شود ولی نشد. تا نزدیک ظهر حالم خراب بود و آخر سر دیدم فایده ای ندارد. برای همین به مریم گفتم می رم درمانگاه.
    دکتر تشخیص مسمومیت داد و برایم سرم نوشت. ولی من که حوصله نداشتم دو سه ساعت آن جا بخوابم، از درمانگاه بیرون آمدم و فکر کردم حالا که مادر نیست بهتر است به خانه امیر بروم.
    می دانستم که ثریا سرم را برایم بزند. چون دیده بودم آمپول و سرم زهرا خانم را می زند. این بود که با آن حال خراب، راهی خانه امیر شدم و آخرین قوایم هم با دیدن محمد تمام شد و از حال رفتم.

  8. #68
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت چهل و چهارم : : : :

    مهناز پاشو، می دونی چند ساعته خوابیدی؟ ساعت هشت شبه.

    صدای ثریا بود. با ناتوانی چشم هایم را باز کردم، ولی نور چنان چشمم را زد که دستم را روی چشم هایم گذاشتم و خواهش کردم چراغ را خاموش کند. چشم هایم از گریه می سوخت و سرم چنان درد می کرد که حس می کردم انگار مغزم به دیواره های جمجمه ام می خورد. بدنم خرد و خسته بود و استخوان هایم مثل این که زیر آواری عظیم شکسته و خرد شده باشد. همه جایم درد می کرد و کوفته بود و از همه بدتر قلبم انگار یک در میان می زد و نمی گذاشت نفسم بالا بیاید.
    ثریا کنارم نشست و با آرامی دستش را روی دستم گذاشت:
    خوب دختر، تو چرا زنگ نزدی بگی مریضی امیر بیاد دنبالت؟! اون طرف هم که مریم بیچاره از دلهره مرده و زنده شده. می دونی چند دفعه از ظهر تا حالا زنگ زده؟! بیچاره دیده تو دیر کردی رفته درمانگاه، نبودی. هرچی منتظر شده، نرفتی مهد، نمی دونی با چه حالی زنگ زد این جا. با تلفن مریم ما فهمیدیم تو چرا از حال رفتی. اگه نه، من و امیر از کجا می فهمیدیم؟!
    پرسیدم، کی زنگ زد؟!
    همان موقع که تو حالت به هم خورد. گفت که دیشب تا صبح حالت بد بوده.
    می فهمیدم که این همه توضیح ثریا برای چیست. می خواست به من بفهماند که جلوی محمد و خانمی که همراهش بود، مریضی من مطرح شده است تا برای از حال رفتنم خجالت نکشم. از او ممنون بودم، ولی فکر محمد مثل مته داشت مغزم را سوراخ می کرد و برای همین به هیچ چیز دیگر نمی توانستم درست فکر کنم. این سوال که آن ها این جا چه کار می کردند و این که چطور در مورد آن ها سوال کنم، داشت دیوانه ام می کرد.
    بالاخره در حالی که به زحمت می نشستم، گفتم:
    تو چرا دیرور نگفتی مهمون داری که من نیام؟!
    ثریا خودش را به آن راه زد و گفت:
    مهمون؟ مرتضی این ها رو می گی؟ اگه بگم باورت نمی شه چطوری امروز دیدیمشون. اینه که می گن کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه. تو اصلاً چرا نمی گی روز وسط هفته امیر خونه چی کار می کنه؟ امروز امیر به خاطر من نرفت سرکار، که با هم بریم بیمارستان آزمایش هایی که باید از بیرون جوابش رو می گرفتیم ببریم. وقتی برگشتیم، امیر منو گذاشت خونه و رفت مطبخ غذا بگیره، ده دقیقه نشده بود، دیدم دستش رو گذاشته روی زنگ و برنمی داره. خلاصه، اون هام اومده بودن این جا غذا بخورن، حالا دیگه تو فقط حال امیر رو مجسم کن، روی پایش بند نبود. محمد و زن مرتضی رو آورده بود خونه، مرتضی مونده بود تا ناهار ....
    حتی نتوانستم حفظ ظاهر کنم، از جا پریدم و حرفش را قطع کردم:
    زن مرتضی؟!
    ثریا با نگاهی که انگار تا ته فکرم را خوانده باشد، لبخندی محو زد و گفت:آره فرزانه زن مرتضی بود، محمد هنوز زن نگرفته.
    خدایا، انگار قلبم را از زیر آوار بیرون کشیدند. دلم می خواست از شادی فریاد بزنم و دهان ثریا را که این حرف از آن در آمده بود ببوسم. مثل این که جریان خون توی تنم سریع شده بود، بدنم داغ شد و احساس گرما می کردم. مثل آدم محتضری که با شوک دوباره نفس بکشد، نفس من هم برگشته بود. بعد از سال ها باز ضربان قلبم چنان تند شده بود که جلوی شنیدنم را می گرفت.
    خدایا، دیگر آرزویی ندارم.
    درست مثل این که یکباره از دوزخ وارد بهشت شده بودم، شکنجه آن چند ساعت در شادی این خبر فراموش شد و از بین رفت.
    ای کاش ثریا آن جا نبود. دلم می خواست از ته دل بخندم و فریاد بزنم و برای خودم تکرار کنم: محمد زن نگرفته، محمد زن نداره! چه فشاری به این جسم بدبختم آوردم که بتواند روح از شادی رقصانم را تحمل کند و دم برنیاورد. فقط از جا بلند شدم و پنجره را باز کردم و صورتم را بیرون گرفتم. نسیم گرم آن شب، برای صورت من که مثل کوره می سوخت، چقدر خنک بود! آه که دلم می خواست رو به آسمان فریاد بزنم:
    خدایا، متشکرم!
    که باز با صدای ثریا به خودم آمدم: مهناز یک تلفن به مریم بزن. سفارش کرده بیدار شدی بهش تلفن بزنی.
    ولی من ذهنم فقط پر از فکر محمد بود. دلم می خواست سوال کنم، رویم نمی شد. توی ذهنم فقط دنبال راهی برای طرح سوال می گشتم، که هم اشتیاقم را نشان ندهد و مشتم را باز نکند، هم سر از سوال هایی که داشت دیوانه ام می کرد، درآورم. همین موقع بود که امیر همراه سحر از بیرون برگشت. با همه کوفتگی جسمم، انگار شادی و هیجانی که توی تنم رسوخ کرده بود، حالم را بهتر کرده بود. تمام هیجان بی نهایتی را که در وجودم رسوخ کرده بود، با بازی و بوسیدن سحر بیرون ریختم. به فاصله چند ساعت از آن احساس بدبختی و فاجعه عظیم، چنان احساس خوشبختی می کردم که هیچ چیز حتی ضعف و سوزش معده، خستگی و ترس از فردای نامعلومم هم نمی توانست شادی را از من بگیرد.
    آنچه آن روز تجربه کردم با رنج تمام آن سال ها برابری می کرد. وقتی یاد چند لحظه پیش می افتادم که دلم می خواست دنیا به آخر برسد و احساس ضعف، درد، یاس، رنج و غصه ای که وجودم را له می کرد، یاد آواری می افتادم که درست به عظمت آوار هشت سال پیش بود که محمد از من رو بر گرداند و مرا با همان حدت و شدت له کرد و از پا انداخت، تازه می فهمیدم از دست دادن آنچه انسان دوست دارد، رنجی عظیم است، ولی در مقایسه عذاب دیدن آن چیز در تملک دیگری هیچ است و این بود که احساس می کردم، خوشبختم. خوشبخت ترین آدم روی زمین!
    آن شب چه شبی بود، انگار روی زمین نبودم و همه اش فکر می کردم خدایا، اگه الان نرگس ایران بود، چه می شد؟! بعد از سال ها، دوباره با چه احساس سبکی و آرامشی نماز خواندم و چشم هایم، راز و نیازکنان، به آسمان آن قدر خیره ماند تا سپیده زد و من در حالی که سحر کنارم بود با آرامشی غیر قابل وصف، خوابم برد.
    تازه فردای آن روز بود که هیجان فرو نشست و دوباره با افکار درهم و برهم تنها ماندم. عقلم به کار افتاد:
    خوب حالا معجزه اتفاق افتاده! مگر تو آرزویت نبود فقط یک خبر از او پیدا کنی؟! حالا از آن هم فراتر رفتی، او را دیدی، هنوز ازدواج هم نکرده، حالا چه؟! چه کار می خواهی بکنی؟! اصلاً چه کار می توانی بکنی؟! می توانی بروی و از او توجه و محبت گدایی کنی؟!
    دوباره وا رفتم، حوادث روز قبل را توی ذهنم زیر و رو کردم:
    خاک بر سر بدبختت! تو بجز از حال رفتن و زر زدن، کار دیگری بلد نیستی؟! بدبخت اون جوری جلوی همه از حال رفتی، که چی؟ حالا دیگران چی فکر می کنن؟1 می مردی نعشت رو تا توی اتاق می کشوندی؟! حالا خبر مرگت، حالت به هم خورد، می گن مسموم شدی! دیگه اون آبغوره گرفتن مسخره جلوی همه چی بود؟! همه فکر نمی کنند اگه خودت محمد رو نخواستی، دیگه این حال و روزت برای چیه؟! آخ که واقعاً خاک بر سرم. از همه بدتر خودش، حالا چی فکر می کنه؟! نکنه دلش خنک شد؟! دیگران نمی دونن، اون که خودش می دونه، اون بوده که منو نخواسته

  9. #69
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    دوباره چه حالی داشتم. انگار شادی و آرامش با من دشمن خونی بود. آخر چرا یک روز کامل هم نباید فکر من بی چاره از چرا و اما و کاشکی و محاکمه خالی باشد؟ توی مغزم دوباره هیاهو و جنجال بود و برای همین وقتی که به مریم گفتم که محمد را دیدم، در جواب فریاد حیرت او که سراسیمه می پرسید – اون چی کار کرد؟! زن گرفته یا نه؟! چی گفت و ...- فقط به او پریدم:
    قرار بود چی کار کنه؟! و پیش خودم فکر کردم: من احمق هر کاری لازم بود کردم! لزومی نداشت او کاری بکند!
    از دست خودم کفری بودم، از تصویری که توی اذهان دیگران با این کار پیدا شده بود و فکری که حتماً به ذهن او هم رسیده بود. از این که این جوری چقدر حقیر شدم و این چیزی بود که برایم از ندیدن دوباره اش سخت تر بود. نمی خواستم برای دومین بار من باشم که حقیر و زار شده ام. نه، حالا که بیست و شش سال دارم، نمی خواستم همه آنچه این چند سال سعی کردم به زور باشم، حالا فرو ریزد. توی سرم چقدر افکار در هم و برهم بود و چه حال بدی داشتم. از سرسام و سر در گمی انگار کسی گلویم را می فشرد و حال خفقان داشتم. به خاطر همین حالم هم بود که آن روز وقتی دیدم مادرم خیلی خوشحال و سرحال است، آن قدر غرق در بی چارگی خودم بودم که حتی سوال نکردم که علت خوشحالی اش چیست. و اصلاً یادم رفت بگویم زیارت قبول.
    مادر با رنجش و طعنه گفت: زیارت شما قبول! چقدر جاتون خالی بود!
    آن قدر اوقاتم تلخ بود که حوصله شوخی و حرف و عذرخواهی نداشتم، فقط یک کلمه گفتم: ببخشید، یادم نبود.
    خواستم بروم توی اتاقم که مادر دوباره با ناراحتی گفت: آخه مگه غیر از من و تو کسی دیگه ام توی این خونه هست؟! از صبح که می ری، غروب می آی و من توی این خونه با در و دیوارها تنهام. شبم که می آی، می ری توی اون اتاق، خودتو حبس می کنی؟!
    ببخشید مامان، به خدا سرم خیلی درد می کنه.
    مادرم یکدفعه بی مقدمه گفت: زن مرتضی زنگ زد حالت رو پرسید!
    چنان یکه خوردم که چشم هایم گرد شد و دهانم باز ماند. مادرم چنان راحت می گفت – زن مرتضی - ، انگار نه انگار که بعد از هشت سال و یکدفعه و ناگهانی، سر و کله آن ها پیدا شده و طوری حرف می زد مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده.
    این که از ثریا قضیه را شنیده، مسلم بود، ولی چرا به جای بهت یا ناباوری، آن قدر راحت برخورد می کرد؟! چرا خوشحال بود؟!
    با تعجب و حیرت پرسیدم: زن مرتضی؟!
    آره دیگه، ماشاالله چه دختر با فهم و کمالی هم هست. خیلی بهت سلام رسوند. حالتم پرسید و برای جمعه ناهار دعوتمون کرد. هر چی هم اصرار کردم، اول اون ها بیان، قبول نکرد. گفت: ایشاالله مامان که اومدن با هم مزاحمتون می شیم. محترم خانم رو می گفت ها. آخه حاج آقا و محترم خانم رفتن پیش زری. نمی دونی وقتی محمد گفت، فاطمه بچه دار شده ....
    محمد؟! پس با او هم حرف زده؟! بهت زده و گیج با صدای بلند گفتم:
    محمد گفت؟! اصلاً معلومه شما چتونه؟! همچین می گین محمد، زن مرتضی، انگار نه انگار که ما با این ها قبلاً چه نسبتی داشتیم. مامان هیچ حواستون هست این ها کی هستن؟! عقل از سر من پریده یا شما؟! همچین خوشحالی می کنین که ...
    مادر با ناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت:
    دست شما درد نکنه، نخیر عقل از سر من نپریده. آره که خوشحالم، چرا نباشم؟! یک عمر با هم دوست بودیم، نون و نمک هم رو خوردیم. دشمن خونی که نبودیم، اون ها باید از ما و تو طلبکار باشن و ناراحت، که نیستن. با انسانیت و محبت زنگ زدن دعوتمون کردن، بهم بر بخوره؟! اگه تو همه چیزت با آدم ها فرق کرده، من از آدم به دور نشدم. وقتی اون ها با بزرگواری به روی خودشون نمی آرن، توقع داری من خودمو بگیرم؟! این ها قبل از این که با ما وصلت کنن هم، دوست و همسایمون بودن. امیر واسه محمد جونش در می رفت، الان ثریا می گه دو روزه امیر از خوشحالی روی پایش بند نیست. خود من هم همین طور. از صبح که شنیدم تا حالا انگار علی و امیر خودم برگشته، ذوق کردم، اصلاً می دونی ...
    مادر برای اولین بار بود که سر مسئله ای با من این طور بگومگو می کرد و من برای اولین بار نمی توانستم فکرش را بخوانم و حالش را درک کنم. چرا خوشحال بود؟ یعنی امیدوار بود که دوباره ... ؟! نمی دانستم، نمی فهمیدم. از طرفی هم این را قبول داشتم که رابطه ما با خانواده محترم خانم، مثل رابطه فامیلی بوده. محمد با امیر بزرگ شده بود، وقتی هم رفته بود، با خاطره بدی نرفته بود، همه گناه ها گردن من بود و رفتن او برای مادرم به منزله از دست دادن یک داماد و پسر خوب بود. یاد حرف نرگس افتادم. – وقتی زندگی وارونه باشه، اتفاق هایش هم وارونه می شه . – حالا حکایت زندگی من بود که هیچ چیزش به آدم شبیه نبود.
    همان طور که به طرف اتاقم می رفتم، گفتم: خیله خب، باشه، شما بفرمایین. خوش بگذره.
    یعنی چه؟ دختره چند دفعه سفارش کرده، مگه می شه نیای؟!
    مامان ...
    مامان، بی مامان. وقتی اون ها به روی خودشون نمی آرن، یعنی چی؟! تو هم نباید به روی خودت بیاری. خوبه خودت گفتی نه، اگه اون گفته بود نه، چه کار می کردی؟!
    وا رفتم، مادر بدون این که بداند انگشت درست روی نقطه ای گذاشت که قلبم را به درد می آورد. دردسر همین بود که او گفته بود نه، که من حالا تکلیف خودم را نمی دانستم.
    مادرم ادامه داد: دیگه به قول امیر، دختر هفده، هجده ساله نیستی که. مثلا، اگه خدا بخواد، تحصیلکرده ای! بعد از اون هم، اگه نیای فکر می کنن چشمت بار برنمی داره!
    کاش می شد بگویم که واقعاً هم چشمم بار برنمی دارد که با محمد باشم و کنارش نباشم. نزدیکی و غریبگی برایم تلخ و سخت بود و از همه بدتر چیزی بود که آن ها نمی دانستند و خبر نداشتند، این که او به من گفته بود به درد هم نمی خوریم و این که او مرا نخواسته بود. برای همین وقتی با او روبرو می شدم احساس بدی می کردم، احساس حقارت. نمی دانستم باید چه رفتاری داشته باشم. تازه می فهمیدم، این طوری پیدا کردنش، چقدر سخت است. با این افکار تلخ و پریشان، محکم و عصبانی گفتم:
    به هر حال من نمی آم.
    در اتاق را به هم زدم و به خودم دلداری دادم :
    نه نمی رم. رفتن من مخصوصاً حالا که اون روز جلوی همه اون جوری رفتار کرده بودم، چه معنی دارد؟!
    فقط خدا می داند چه حال خرابی داشتم، حالی که قابل بیان و بازگویی نیست. بعد از سال ها خدا خدا کردن، حالا پیدایش کرده بودم و می دیدم فایده ای ندارد، باز هم سرگردانم و بدبخت. سعی می کردم چهره اش را که آن روز چند لحظه دیده بودم مجسم کنم، اما تنها چشم هایش توی خاطرم می نشست و نگاهی که نمی توانستم معنایش کنم. حالا می فهمیدم که قادر نیستم با او روبرو شوم و حالت طبیعی داشته باشم. از وحشت آنچه ممکن است توی نگاهش ببینم به خودم می لرزیدم، از تمسخر تحقیر یا حتی بی اعتنایی که ممکن بود توی نگاه و رفتارش باشد. در حالی که می دانستم اگر خودم را هم بکشم، نگاه چشم هایم مرا لو می دهد. مگر همیشه نمی گفت از نگاهم همه چیز را می فهمد؟! چقدر مسخره است که حالا، بعد از هشت سال، با نگاه از او توجه گدایی کنم و او با تمسخر نگاهم کند. وای نه، بمیرم بهتر است.
    چشمم به خط نرگس افتاد که زیر شیشه میزم بود. نوشته بود:
    اگر از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بی چاره به جایی نرسد
    زیرش امضا کرده بود: نیش زهر آگین.
    چون این جزو حرف هایی بود که گهگاه به متلک به من می گفت و من می گفتم، تو فقط بلدی نیش بزنی. و حالا فکر می کردم واقعاً چه شعر قشنگی است. خدایا، چقدر دلم برای نرگس تنگ شده بود، اگر الان این جا بود می توانست مرا از تنهایی ...
    صدای مادر، رشته افکارم را پاره کرد:
    از جا بلند شدم و با خستگی و بی حالی پرسیدم:
    کیه؟!
    مادر گوشی را کنار تلفن گذاشته بود و رفته بود. به تردید گوشی را برداشتم.
    الو؟!
    سلام مهناز خانم، منم فرزانه ...
    ای مامان بدجنس، مرا کجا گیر انداخت. اصلاً نمی فهمیدم چه دارم می گویم. فرزانه با خوش زبانی دوباره حالم را پرسید و خودش برای جمعه دعوتم کرد و هیچ کدام از بهانه هایی را که من با بدبختی سعی می کردم ردیف کنم، قبول نکرد و گفت:
    ما جمعه رو انتخاب کردیم که شما هم وقت داشته باشین.
    بالاخره مجبور شدم قول بدهم. یعنی تا وقتی قول ندادم رضایت نداد. آخ که دوست داشتم تلفن را بکوبم زمین و خرد کنم. خدایا، چرا حتی خوشبختی های مرا با خون جگر قاطی کردی؟! آرزو دارم ببینمش، ولی با این حال و روز؟! یکدفعه فکر کردم، اصلاً شاید جمعه او نباشد!! یعنی ممکن است نباشد؟! اگر نباشد، چه؟! مسخره بود. خودم هم نمی دانستم چه مرگم است. مبادا واقعاً دیوانه شوم.
    با همان افکار درهم و برهم درست تا ظهر جمعه مثل مار به خودم پیچیدم و با فکرهای جورواجور کلنجار رفتم. هزار بار، برخورد او را مجسم کردم و هزار بار رفتار خودم را سبک و سنگین کردم و هزار جور تصمیم گرفتم و فکر کردم و آخر هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. فقط دلهره و اضطراب بود و بلاتکلیفی

  10. #70
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت چهل و پنجم : : : :


    بالاخره جمعه رسید، همراه یک دنیا دلشوره که داشت مرا از پا در می آورد. هر چه به خانه مرتضی نزدیک می شدیم، رعشه ای غریب از اضطراب و دلهره تنم را می لرزاند. گوش هایم انگار اصلاً حرف های امیر و ثریا و مادر را نمی شنید و چشم هایم سحر را که همیشه با دیدنش بی تاب می شدم، نمی دید. هر لحظه دلم می خواست در ماشین را باز کنم و فرار کنم. از یک طرف دلم می خواست بروم و ببینمش، از طرف دیگر می دیدم قدرت ندارم جلوی جمع با او روبرو شوم. می خواستم هر جوری هست ظاهرم را حفظ کنم و می ترسیدم نتوانم. هشت سال بود سعی کرده بودم کسی نفهمد از درون چقدر شکسته و خرد شده ام. نگذاشته بودم کسی غرور مچاله شده و پرپر زدن دل بدبختم را ببیند و حالا می فهمیدم که بیش ترین موفقیتم برای این بوده که با محمد روبرو نشده بودم.
    وقتی امیر زنگ در را فشار داد، رعشه تنم چند برابر شد و بدنم یخ زد، خدایا کمکم کن.
    در باز شد. فرزانه و مرتضی با رویی گشاده پشت در بودند. یک لحظه نفسم بالا آمد، خدا را شکر پس او نیامده. ولی همین که خواستم نفس راحتی بکشم، صدایش توی هیاهو سلام و علیک دیگران توی گوشم پیچید. از بین مرتضی و امیر که بر سر سبد گل بزرگی که دست امیر بود شوخی می کردند، گذشت و گفت:
    سلام مادر جون.
    دوباره نفهمیدم چه مرگم شد. مادر اما شوقش را نشان داد و، در کمال تعجب، دست گردن محمد انداخت و به گرمی همدیگر را بوسیدند. مادر درست مثل این که یکی از پسرهایش را بعد از سال ها دیده باشد، ذوق می کرد و محمد هم ذوق زده بود.
    مادر در حالی که می خندید گفت: چرا نگاه می کنین، پسرمه. بعد از اون، به من محرمه، بوی امیر خودمو می ده.
    محمد خندان دوباره خم شد و صورت مادر را بوسید و همان موقع بود که از فراز شانه مادر، یک آن نگاهش به من افتاد. نگاهی سرد و سخت که تا عمق وجودم را سوزاند. زود نگاهم را دزدیدم و به خودم نهیب زدم. بدبخت خودتو جمع کن، محکم باش، نگاهش رو ندیدی؟!
    سرم را بالا گرفتم و سعی کردم دیگر نگاهم به او نیفتد. با فرزانه دست دادم و روبوسی کردم و به تلافی بار قبل هر چه می توانستم مهربان و صمیمی برخورد کردم، حالا دیگر خیالم راحت بود که همسر محمد نیست!
    سعی می کردم رفتارم طبیعی باشد و خدا می داند که چقدر سخت بود طبیعی رفتار کردن و نادیده گرفتن او که همه وجودم به سمتش پرواز می کرد. اما به خودم تشر زدم. بی چاره نگاهش رو ندیدی؟! در مقابل آنچه من از محمد و نگاه هایش به خاطر داشتم، آن نگاه مثل اعلان جنگ بود. با بدبختی تلاش کردم حواسم را جمع کنم و همان موقع بود که تازه متوجه مرتضی شدم و بی اختیار گرم و صمیمی و غرق حیرت سلام کردم. با تعجب به مرتضی خیره مانده بودم و از دیدن قیافه اش که زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده بود و با موهایی که کمی ریخته بود به نظر جا افتاده تر از محمد می آمد، جا خورده گفتم:
    چقدر عوض شدین!
    مرتضی خندان جواب داد: اما شما اصلاً فرقی نکردین.
    ناخودآگاه از این حرف چقدر خوشحال شدم. همراه مرتضی و فرزانه به جایی کنار مادر راهنمایی شدم. در حالی که محمد هم روی مبل کناری مادر، بین امیر و مادر نشسته بود. ثریا هم کنار من نشست و فرزانه و مرتضی روبروی ما. امیر و مرتضی با سر و صدا شوخی می کردند و ثریا و فرزانه احوالپرسی و تعارف. محمد هم با مادر گرم صحبت بود و این میان فقط من بودم که سرم را به سحر گرم کرده بودم تا بتوانم جلوی خودم را بگیرم و بی اعتنا باشم.
    انگار چیزی مثل آهن ربایی قوی مرا به سمت محمد می کشید و از این که حس می کردم او آرام و بی تفاوت غرق صحبت با مادر است و اصلاً من را نمی بیند و وجودم را حس نمی کند، عذاب می کشیدم. نمی دانم شاید توقع من زیاد بود و به اشتباه در انتظار همان نگاه ها و رفتارهای گذشته بودم و شاید به خاطر عطش و کشش شدیدی که خودم نسبت به او داشتم، رفتار عادی او به نظرم بی اعتنایی می آمد. احمقانه بود ولی حقیقت داشت، او را عاشق و بی قرار می خواستم. حالا می فهمیدم که اشتباه می کردم که شب و روز دعا می کردم خدایا فقط ببینمش، چون حالا می دیدم دیدنش بدون داشتنش برایم چقدر کشنده است.
    غوغایی که توی وجود من بود با رفتار عادی و آرام او چقدر مغایر بود و چقدر عذابم می داد. احساس می کردم با بیاعتنایی و بی توجهی می خواهد مرا کوچک کند و بیش تر از این که آن روز جلوی مرتضی این ها حالم به هم خورده و گریه کرده بودم، در رنج بودم و فکر می کردم مشتم پیش همه باز شده.
    نمی دانم، شاید هم بی اعتنا نبود، رفتارش معمولی بود و من انتظار بیجایی داشتم. به هر حال هر چه بود، لحظه به لحظه اعصابم کوفته تر می شد. همین موقع بود که چشمم به چشم های فرزانه افتاد و به نظرم آمد با کنجکاوی نگاهم می کند که شاید هم باز اشتباه از من بود که مثل گربه دزده فکر می کردم توجه همه به ما و رفتارهای ماست.
    برای این که سرم به چیزی گرم باشد از فرزانه خواستم که اگر عکسی از زری دارد برایم بیاورد. وقتی عکس ها را آورد، ماتم برده بود. اصلاً باور نمی کردم. زری در حالی که هیکلی تقریباً دو برابر گذشته ها پیدا کرده بود، قیافه ای زنانه داشت و با دو پسری که در بغل گرفته بود با آن زری که در ذهن من بود، زمین تا آسمان فرق داشت. دو تا پسرهایش، سالار و سهند، مثل سیبی بودند که از وسط با شوهرش نصف کرده باشند. خود مسعود هم تقریباً بیش تر موهایش ریخته بود و دیگر کاملاً شبیه دکترها شده بود. چند تا عکس هم با محمد داشت که معلوم بود توی این چند سال محمد دو سه بار رفته انگلیس.
    از عکس های زری جالب تر، عکس های فاطمه خانم بود که با یک پسر و دو دختر دوقلو، کنار قیافه های بسیار شاد محترم خانم و حاج آقا انداخته بودند.
    پرسیدم: بچه های فاطمه خانم، الان چند ساله هستن؟
    فرزانه گفت: دوقلوها، هورا و هیوا، شش ساله شونه و هومن سه سال.
    هنوز اصفهان زندگی می کنند؟!
    فرزانه جواب داد: نه الان چهار ساله که رفتن بحرین. هومن همان جا به دنیا آمده.
    بقیه عکس های عروسی خود فرزانه و مرتضی بود که مربوط به سه سال پیش بود، ولی محمد توی هیچ کدام از عکس ها نبود. فهمیدم آن موقع ایران نبوده. پس کی آمده؟! یعنی بعد از این چند سال بار اول است که آمده؟ اصلاً تازه برگشته؟! کاش یکی درباره او حرف می زد یا از او سوال می کرد.
    از فرزانه پرسیدم: چطوری زری تا حالا نیامده ایران؟!
    مرتضی به جای فرزانه توضیح داد: دو سال اول که داشت زبان می خواند و اقامتش درست نشده بود. بعد هم که حامله شد و قرار شد وقتی بچه بزرگ تر شد بیاد. اما تا سالار خواست یکخورده بزرگ تر بشه، دوباره زری خانم حامله شد و مادر رفت اون جا. امسالم که قرار بود به خاطر قلب آقا جون بیاد، بازم قرار شد مادر این ها برن و خلاصه فکر کنم دیگه همون بمونه یکدفعه درس شوهرش که تموم بشه با هم بیان و در حالی که با خنده به محمد اشاره می کرد گفت:
    خانواده ما اینجورین دیگه. رفتنشون با خودشونه، برگشتنشون با خدا!
    مادر حال مهدی را پرسید.
    مرتضی گفت: ای بابا، اون ها وقتی که ایران هم بودن، کسی خبر از حالشون نداشت.
    مادر با تعجب گفت: مگه حالا کجا هستن؟!
    شش، هفت ساله رفتن کانادا، پیش فامیل های زنش.
    مادر آهی از ته دل کشید و سری تکان داد و گفت: بیچاره محترم خانم.
    چقدر توی این سال ها اتفاق های جورواجور افتاده بود. صحبت به پدرم و خانم جون کشید و اظهار تاسف مرتضی که دنباله اش باز محمد با مادر همصحبت شد و بعد توی چند لحظه ای که سکوت شد، محمد با خنده و خوشرویی از ثریا پرسید:
    خوب حالا تو بگو چی شد با جماعت پسر حاجی ها آشتی کردی؟!
    هنوز شنیدن صدایش برایم مثل آهنگی زیبا، دوست داشتنی و دلنشین بود. فکر کردم تن صدایش عوض که نشده، هیچ، گرم تر و گیراتر از گذشته ها مرا مجذوب می کند.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •