تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 12 اولاول ... 34567891011 ... آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 117

نام تاپيک: رمان سایه نگاهت ( فرزانه رضایی دارستانی )

  1. #61
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 40

    قسمت چهلم
    -------------------------------
    شش ماه از ازدواجم میگذشت که برای من و سجاد مانند شش سال بود.هر روز پدر شوهرم بهانه ای در می اورد و با ما دعوا میگرفت.
    یکروز غروب که در مطب مشغول کار بودم یکدفعه حالم بهم خورد و بی حال روی صندلی نشستم.دکتر که متوجه ی حالم بود به طرفم امد ، لبخندی زد و گفت:

    تبریک میگم حتما می خواهی به زودی مادر شوی که ناگهان اینطور شدی.
    یکه خوردم ، با ناراحتی گفتم:وای خدای من نه.من نمی خواهم به این زودی بچه دار شوم.
    دکتر با تعجب گفت:آخه برای چی؟!ناشکر نباش.باید قدرش را بدانی خدا بهت لطف داشته که به این زودی شما را بچه دار کرده است.
    با ناراحتی نگاهش کردم.دکتر لبخندی زد و گفت:

    نکنه از سن کم شوهرت نگران هستی؟ولی بهت قول میدهم که او پدری خوب و مهربان خواهد بود به سن کمش نگاه نکن چون او مرد زندگیست.
    به اجبار لبخندی به دکتر زدم ولی از ناراحتی نمیتوانستم حرفی بزنم.شب وقتی خبر را به سجاد دادم خیلی خوشحال شد و مانند بچه ها ذوق می کرد.با تعجب گفتم:آخه ما چطور میتوانیم توی این اتاقک حلبی بچه مان را بزرگ کنیم؟بچه دار شدن که همینجوری نیست.
    سجاد که خیلی ذوق زده و خوشحال بود گفت:باورم نمیشه که دارم بابا میشوم.تورو خدا تو دیگه با این حرفها این شادی را از من نگیر که اصلا دوست ندارم امروزم خراب شود.
    وقتی سجاد این حرف را زد متوجه شدم که او خیلی از دست پدر و خانواده اش عذاب میکشد و حالا فکر میکند وجود یک بچه حتما برایش خوش شانسی است.بخاطر همین سکوت کردم و به احساس شوهرم احترام گذاشتم در صورتیکه از آینده ی این بچه ی به دنیا نیامده نگران بودم.
    در هفته دو دفعه به خانه ی پدر و مادرم میرفتم و آنها از دیدنم خیلی خوشحال میشدند.پدرشوهرم از این رفت و امد خیلی عصبانی بود یکشب که هر دو خسته از سر کار به خانه آمده بودیم پدر شوهرم به اتاقک امد و لگد محکمی به در زد و در تا آخر باز شد و او با خشم داخل شد.هر دو با وحشت بلند شدیم.پدر سجاد با خشم به ما نگاه کرد و رو کرد به سجاد و گفت:

    اگه تو بخواهی مدام به خانه ی پدر زنت بروی دیگه حق نداری در اینجا زندگی کنی.من نمیتوانم تحمل کنم و ببینم پسرم مدام زیر دست پدرزنش است و مانند داماد سرخونه مدام در خانه ی خانواده ی زنش سر میکند.این به شخصیت ما نمی خوره که پدر زن و مادر زن را جزء ادم حساب کنیم!گور پدر آنها.تو چرا مدام مانند ادم های ذلیل به خانه ی آن مفت خورها میروی؟
    سجاد چون میدانست من باردارم و اگه پدرش ما را از خانه بیرون کنه سرگردان میشویم و میدانست من حاضر نیستم در خانه ی پدرم زندگی کنم با ناراحتی گفت:نه پدر جان این چه حرفیست که میزنی؟تا چند وقت دیگه شما پدربزرگ میشویدنباید اینقدر فیروزه را...
    پدرش با خشم نگاهم کرد و گفتدی گفتم!

    دیدی گفتم تا چند وقت دیگه من باید شکم توله سگهای شما را سیر کنم.تو چرا گذاشتی به این زودی حامله شوی؟شما که نمیتوانید شکم خودتان را سیر کنید چطور میتوانید شکم یک توله سگ دیگه را سیر کنید و اینکه میدانی بچه به دنیا اوردن چقدر خرج داره؟شما دو نفر احمق هستید می خواهید مرا حرص بدهید.دارید منو سر کیسه میکنید.بعد رو به سجاد کرد و ادامه داد:
    تو پسر نفهمی هستی.حالا کار از کار گذشته ولی دیگه حق نداری خانه ی پدرزنت بروی و باید از این به بعد کرایه ی خانه را زیاد کنی چون داره یک توله سگ به جمع شما اضافه میشه.با این حرف از اتاقک خارج شد.بغضم ترکید و به گریه افتادم نمیتوانستم این همه تحقیر را تحمل کنم.
    سجاد با ناراحتی مرا در آغوش کشید و گفت:عزیزم گریه نکن ، پدرم اخلاقش اینجوریه ولی میدانم از ته دل خوشحاله که داره پدربزرگ میشه.
    به اجبار لبخندی زده و گفتم:تو بهترین مرد دنیا هستی.دوستت دارم به اندازه ی تمام عالم دوستت دارم.
    سجاد آهی کشید و گفت:باید از فردا به دنبال کار بهتری بگردم تا هر چه زودتر از این خانه ی لعنتی بیرون برویم.دوست ندارم بچه ام توی این اتاقک به دنیا بیاید.
    از این حرف سجاد خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم.فردای آنروز وقتی از سر کار به خانه برگشتم با تعجب دیدم که مقداری خوراکی در اتاقم است.بدون اینکه به ان دست بزنم به طبقه ی پایین رفتم مادرشوهرم وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:عزیز دلم چقدر خوشحالم که من به زودی مادربزرگ میشوم.وقتی دیشب پدر سجاد گفت شما به زودی بچه دار میشوید از خوشحالی گریه ام گرفت ، مقداری خوراکی تو اتاقت گذاشته ام تا بخوری و جون بگیری تو باید نوه ی قوی و سرحالی به من تحویل بدس.اینقدر هم به خودت فشار کاری نیار باید بیشتر استراحت کنی تا بچه سالم باشد.
    از اینکه مادر شوهری این چنین خوب و مهربان داشتم خیلی خوشحال بودم طوری که حرکات پدرشوهرم و خواهرشوهرهایم را فراموش کردم.شمشاد با خوشحالی گونه ام را بوسید و یک عروسک پلاستیکی را نشانم داد و با ذوق زدگی گفت:امروز اینو توی یک مغازه دیدم و برای برادرزاده ی خوشگلم خریدم.انشاالله که دختر باشه.من که دارم از خوشحالی دیوانه میشوم.وای خدای من ، کی این بچه به دنیا میاد دلم داره از الان پر میکشه.
    لبخندی زده و گفتم:عمه جان کمی تحمل کن فقط باید هشت ماه دیگه تحمل کنی.
    شمشاد دستی به شکمم کشید و من با خجالت خودم را جمع کرده و گفتم:عمه جان کمی صبر داشته باش.چقدر تو عجول هستی.
    شمشاد به خنده افتاد و گونه ام را بوسید.شمشاد دختر خوب و ساده ای بود و مانند مادرش قلب مهربانی داشت ولی از ترس نرگس نمیتوانست نسبت به من ابراز علاقه کند چون نرگس نورچشمی پدرش بود و او بخاطر اینکه بیشتر پیش پدرش جلب توجه کند مدام خبرچینی میکرد و خواهرهایش را نزد پدر مورد انتقاد قرار میداد و پدر با کتک به انها می فهماند که نباید از حرفهای نرگس سرپیچی کنند.
    هفته ای یکبار غروبها زودتر از دکتر اجازه میگرفتم و به دیدن پدر و مادرم میرفتم و سجاد هم همین کار را میکرد.وقتی مادرم شنید که حامله هستم به جای اینکه خوشحال شود نگرانم شد و با ناراحتی گفت:عزیزم تو چطور میتوانی در ان اتاقک کذایی بچه ات را بزرگ کنی؟تو فکر نمیکنی انجا برای یک زن باردار مناسب نیست.
    گفتم:مامان خواهش میکنم این حرفها را جلوی سجاد نزنید او ناراحت میشود شما نمیدانید او چقدر از این بابت خوشحال است.میدانم همین امر باعث میشود که او بیشتر تلاش کند.
    مادر لبخندی نگران زد و گفت:باشه عزیزم.ولی خواهش میکنم بیشتر به خودت برس تا موقع زایمان راحتتر بتوانی بچه ات را به دنیا بیاوری.
    از وقتی که ازدواج کرده بودم یک بار و ان هم در مطب ارسلان را دیده بودم و از مادر شنیدم که ارسلان برای مدتی به خارج از کشور رفته است.
    دو ماه باردار بودم که متوجه شدم رفت و آمد دختر اقای سعادت ، در طبقه ی پایین روز به روز بیشتر میشه.وقتی شبها سجاد به خانه می آمد او بدون دعوت به اتاقک ما می امد و با لحن دلبری و ناز و عشوه از سجاد میخواست تا او در کارخانه ی پدرش کار کند ولی سجاد قبول نمیکرد.
    پدر شوهرم در کارخانه ی پدر سوسن کار خوبی به عهده داشت واو خیلی خوشحال بود مدام به سجاد کنایه میزد.نرگس مدام جلوی سجاد از دختر آقای سعادت که همان سوسن بود تعریف و تمجید میکرد و سعی داشت نظر سجاد را به او جلب کند ولی سجاد دیوانه وار دوستم داشت و وقتی نرگس از او تعریف میکرد سجاد دستش را دور گردنم می انداخت و میگفت:هیچ زنی به زیبایی و مهربانی زن من نیست.فیروزه قشنگ ترین صورت و مهربان ترین قلب را در دنیا دارد.حاضرم تمام هستی و جانم را به پایش بریزم تا او لحظه ای از من دور نشود.
    نرگس با اخم او را نگاه میکرد و ازاتاق خارج میشد.سجاد میخندید و سرش را با سرمستی روی پاهایم می گذاشت و با حرفهای شیرینش باعث میشد که حرکات دیگران را از یادببرم.


    ادامه دارد...

  2. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #62
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 41

    قسمت چهل و یکم
    -------------------------------
    چهار ماهه باردار بودم که این رفت و امد روز به روز بیشتر میشد.اصلا از سوسن خوشم نمی امد چون برای جلب توجه کردن سجاد دست به هر کاری میزد و حرص من در می امد.ولی از طرف سجاد خیالم راحت بود و به او اطمینان داشتم.
    مادرم برایم غذاهای مقوی میفرستاد و بهم خیلی میرسید.سجاد هم مانند یک شیرمرد مثل پروانه دور سرم می چرخید و دیوانه وار دوستم داشت و منهم دوستش داشتم.
    سوسن وقتی دید که نمیتواند سجاد را راضی کند تا در کارخانه ی پدرش کار کند ، پدرشوهرم را واسطه قرار داد.پدر شوهرم که خیلی از او و پدرش حساب میبرد تا کارش را از دست ندهد ، پاپیچ سجاد شد و یک شب در اتاقکمان نشسته بودیم و درسهای دانشگاه را میخواندیم که پدرشوهرم سجاد را صدازد.سجاد به طبقه ی پایین رفت و هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صدای فزیاد پدر و پسر بلند شد من با عجله به طبقه ی پایین رفتم و سجاد را عصبانی دیدم که با خشم میگه:من نمی خواهم در کارخانه ی آقای سعادت کار کنم من الانشم کار خوبی دارم آخه چرا مرا مجبور میکنید؟
    در همان لحظه مادرشوهرم گفت:سجاد راست میگه ، کار قالب سازی خیلی خوبه.خدا را شکر در آمد خوبی هم داره ، پس چرا او را وادار میکنید که در کارخانه ی اون پیرمرد بدجنس کار کنه؟سجاد صبحها به دانشگاه میره و فقط بعد از ظهرها میتونه سر کار برود.چرا او را خسته میکنید؟به خدا گناه داره.
    پدرشوهرم با عصبانیت رو به زنش کرد و گفت:تو دیگه خفه شو ، چند دفعه بگم توی کار من دخالت نکن.
    مادر شوهرم که از دختر آقای سعادت اصلا خوشش نمی آمد با ناراحتی گفت:مرده شور آقای سعادت و اون دختره ی زشت را ببره.آنها می خواهند زندگی پسرم را فنا کنند.چرا داری این زن و شوهر را اینقدر عذاب می دهی؟خدا از شماها نگذره که اینطور میکنید.
    ناگهان پدرشوهرم به طرف زنش حمله کرد.موهای او را گرفت و دور خانه می چرخاند.آنقدر او را کتک زد که من دیگه نتونستم طاقت بیارم.سجاد و خواهرهایش از ترس پدر جلو نمیرفتند ولی من که نمیتونستم آن صحنه را ببینم با عصبانیت به طرف پدر شوهرم رفتم و با فریاد گفتم:تورو خدا بس کن.تو داری او را میکشی.ولی پدر شوهرم آنقدر عصبانی بود که به حرفهایم توجه نکرد.ناخودآگاه خودم را به روی مادرشوهرم انداختم تا او اینقدر از شوهر بی رحمش کتک نخوردولی پدرشوهرم بی توجه به من لگدهای محکمی به کمر و شکمم میزد.سجاد مانند دیوانه ها پدرش را از پشت گرفت و او را یه گوشه ای پرت کرد و به طرف من امد.
    آنقدر درد داشتم که نتوانستم از سرجایم بلند شوم.مادرشوهر مهربانم هراسان در حالیکه از دهان و گوشه ی پیشانی اش خون جاری بود بطرفم امد و با فریاد گفت:

    خدا مرگم بده.ببین چه بلایی سر عروس قشنگم آورد.الهی مرد خدا از تو نگذره.مگه تو نمیدانی او حامله است؟الهی ذلیل بشی که عروست را به این روز در اوردی؟بعد شروع به مالیدن کمرم کرد و همچنان فریاد میزد و گریه سر میداد.
    سجاد با عصبانیت و وحشت گفت:فیروزه آخه به تو چه ربطی داشت که خودت را وسط انداختی.حالا من با این وضع تو باید چکار کنم.با خشم رو به پدرش کرد و گفت:به خدا اگه بلایی سر فیروزه بیاد زندگی تو سیاه میکنم.
    پدر شوهرم که از ناله های من کمی ترسیده بود با نگرانی نگاهی به صورتم انداخت و به سرعت از خانه خارج شد.شمشاد وقتی دید که چطور گریه میکنم و ناله ام بلند شده است به صورتش زد و با صدای بلند گریه میکرد و در میان هق هق گفت:

    مامان تورو خدا زن داداش را به دکتر ببرید.اون خیلی درد داره.
    سجاد سریع ماشینی گرفت و منو به بیمارستان برد و دکتر بعد از معاینه گفت که بچه از بین رفته است و باید کورتاژ صورت بگیرد.بعد از سه ساعت به اتاق عمل رفتم و بچه ای را که سجاد دیوانه وار دوستش داشت و برای دیدنش لحظه شماری میکرد را مرده کورتاژ کردند.وقتی به هوش آمدم سجاد را در حالیکه گریه می کرد بالای سرم دیدم وقتی دید که چشمانم باز شده است با صدای گرفته گفت:فیروزه این چکاری بود که تو کردی؟تو باعث شدی که بچه ی ما از بین برود.تو چرا این کار را کردی؟مگه اخلاق پدرم را نمیدانستی؟آخه برای چی دوباره تکرار کردی؟
    با بغض گفتم:من نمیتوانم زجر کشیدن مادرت را ببینم اون زن مهربانیست.چرا شماها به پدرتان هیچی نمیگویید؟او حق نداره زنش را اینچنین کتک بزند.من نمیتوانستم بایستم و شاهد کتک خوردن یک زن بی دفاع باشم.
    سجاد با خشم دستم را گرفت:ولی تو با این کار باعث شدی که بچه ی ما از بین برود.مادر من به کتک خوردت عادت داره.فیروزه تمام امید منو به باد دادی.چه نقشه هایی که برای بچه مان کشیده بودم.
    دستش را آرام فشرده و گفتم:عزیزم ما دوباره میتوانیم بچه دار شویم ، تو نباید خودت را ناراحت کنی.منو ببخش.نتوانستم از امانتی تو خوب نگهداری کنم.بی اختیار به گریه افتادم.

    وقتی سجاد گریه ام را دید ، آرام شد.صورتم را بوسید و گفت:منو ببخش دست خودم نبود.در همان لحظه پدر و مادرم همراه آقای بزرگمهر با نگرانی به اتاق امدند.وقتی مادر مرا دید به گریه افتاد و در آغوشم کشید.با ناراحتی گفتم:مامان جان کی به شما خبر داد من بیمارستان هستم؟
    مادر با گریه گفت:مادر شوهرت به خانه ی اقای بزرگمهر تلفن زد و همه چیز را با گریه برایمان تعریف کرد.آخه دخترم چرا با خودت این کار را کردی؟
    پدرم با ناراحتی گفت:می خواهم از پدر شوهرت شکایت کنم او حق نداشت دختر منو کتک بزنه.
    با نگرانی گفتم:نه پدر جان ، خواهش میکنم این کار را نکنید وگرنه من شما را نمی بخشم.
    مادر با خشم گفت:من اجازه نمیدهم که تو دیگه توی اون خونه ی خراب شده زندگی کنی.تو باید طلاقت را از سجاد بگیری.اون وقتی نمیتونست خانه ای برای آسایش زن و بچه اش فراهم کنه غلط کرد که زن گرفت.مردی که عرضه نداره خانواده اش را تأمین کنه بی خود میکنه که زن می خواد.
    با ناراحتی گفتم:مامان توروخدا این حرف ها را نزنید.بعد با نگرانی به صورت رنگ پریده ی سجاد نگاه کردم عرق شرمندگی از روی صورتش می چکید.وقتی او را اینچنین دیدم دیگه نتوانستم خودم را کنترل کنم.با صدای بلند گفتم:به شما هیچ ربطی نداره.من شوهرم و زندگیم را دوست دارم.لطفا نمیخواد شما برایم دل بسوزانید.به گریه افتادم.
    سجاد رو به مادرم کرد و گفت:من هرگز از فیروزه جدا نمیشوم.بهتان قول میدهم که نگذارم فیروزه بعد از این حتی ثانیه ای پا در ان خانه بگذارد.با این حرف به سرعت از اتاق خارج شد.
    پدرم با ناراحتی گفت:دخترم ببخش که ناراحتت کردم.میدانم که تو چقدر شوهرت را دوست داری ولی نمیتوانیم نسبت به تو بی تفاوت باشیم.
    آقای بزرگمهر دستی به سرم کشید و با ناراحتی گفت:

    همه ی ما همیشه نگرانت هستیم ، حتی ارسلان هم هفته ای یک بار وقتی تماس میگیره از حال تو جویا میشه.وقتی همسرم به او گفت که تو باردار هستی ارسلان خیلی نگرانت شد می گفت:حتما به فیروزه خانم بگویید که مراقب خودش باشه.

    ادامه دارد..............

  4. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #63
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 42

    قسمت چهل و دوم
    ---------------------------------
    لبخند غمگینی زده و گفتم:ممنونم که همه ی شما یه فکر من هستید ولی من از همه بیشتر به فکر زندگی خودم هستم.نمی خواهم به همین راحتی آنرا از دست بدهم.یازده ماه است دارم با سجاد زندگی میکنم و تا به حال از او بدی ندیده ام.او دیوانه وار دوستم دارد و همین کلی برایم ارزش دارد.
    مارد با گریه بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:

    ببینم کی مرخص میشوی؟
    جواب دادم:فکر کنم تا دو سه روز دیگه مرخص شوم.مادر با ناراحتی گفت:برای استراحت باید به خانه ی ما بیایی.نمی گذارم توی آن خانه ی حلبی زندگی کنی.
    با اخم به مادرم نگاه کردم و گفتم:اصلا حرفش را نزن با این حرفهایی که الان به سجاد زدید دیگه چطور میتوانم پا توی خانه ی شما بگذارم.نمی خواهم در این موقعیت سجاد را تنها بگذارم او از همه بیشتر حالا به من احتیاج دارد.
    پدر بوسه ای به موهایم زد و گفت:من عشق پاک تو به این پسر را ستایش میکنم تو زن خیلی خوبی برایش هستی.او باید قدرت را بیشتر از اینها بداند چون هر کسی جز تو بود نمیتوانست حتی لحظه ای در خانه ی انها زندگی کنه.
    آقای بزرگمهر لبخندی زد و گفت:ما چنین جواهری در خانه داشتیم و قدرش را ندانتستیم.انشالله برای ارسلان هم زنی مانند فیروزه خانم پیدا کنیم چون ارسلان مرد بداخلاقیست و باید زنش صبر ایوب داشته باشد تا بتواند او را تحمل کند.همه از این حرف او به خنده افتادند.بعد از یک ساعت پدر و مادرم و اقای بزرگمهر از پیش من رفتند و سجاد بعد از دو ساعت با روحیه ای خراب دوباره پیش من برگشت.دستم را گرفت و ارام گفت:

    حالت چطوره؟بوسه ای به دستش زده و گفتم:
    عزیزم کجا رفته بودی که اینقدر منو چشم به راه گذاشتی؟
    سجاد لبخند غمگینی زد و لبه ی تختم نشست و گفت:

    به سوسن تلفن زدم به او گفتم که حاظرم در کارخانه ی پدرش کار کنم ولی به شرطی که خانه ای خوب برایم تهیه کند و او هم قبول کرد.
    با ناراحتی گفتم:آخه این چه کاری بود که کردی؟من راضی نیستم تو برخلاف میلت در کارخانه ی انها کار کنی.بخدا من حاضرم همینطور در کنارت زندگی کنم.
    سجاد موهایم را نوازش کرد و گفت:من حاضر نیستم تو را از دست بدهم دیگه نمیگذارم تو سختی بکشی.باید خودم زندگیم را اداره کنم.از زخم زباهنای اطرافیانم خسته شده ام.تو لیاقت بیشتر از این است.من بخاطر تو دست به هر کاری میزنم.اگه بدانی که چقدر دوستت دارم و ناراحتی تو چه خراش عمیقی روی سینه و روحم ام به جا میگذارد هرگز نمیگفتی که چرا این کار را کرده ام.
    آرام گفتم:متأسفم که مادرم این حرفها را زد.من...
    سجاد دستش را روی دهانم گذاشت و با صدایی که از بغض میلرزید گفت:بیشتر از این عذابم نده.به سوسن گفته ام می خواهم زنم را از بیمارستان یک راست به خانه ی جدیدمان ببرم و او باید در عرض این دو روزه خانه ای برایمان تهیه کند و او هم پذیرفت.حالا که او باعث از بین رفتن بچه ام شده است باید کاری کنم که از زندگی کردن پشیمان شود.نمیتوانم او را بخاطر این کار ببخشم.
    در حالیکه از این حرف او نگران و ناراحت بودم گفتم:

    تو مرد با گذشتی هستی.میدانم که داری به شوخی این حرفها را میزنی.
    سجاد با خشم دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:من با هیچکس شوخی نمیکنم.مدت بازده ماه است که دارم زجر میکشم و تو هم زجر میکشی.دیگه نمی خواهم اینطور زندگی کنم.باید تمامش کنم ، دیگه نمی توانم نسبت به تو اینقدر بی رحم باشم.سوسن باعث شد که تو توی بیمارستان بستری شوی.او باید تقاص این کارش را پس بدهد.وقتی مادرت حرف طلاق را پیش کشید نزدیک بود از ناراحتی فریاد بکشم.من به هیچ قیمتی تو را از دست نمیدهم دوستت دارم و برای خوشبختی تو دست به هر کسی میزنم.به شرطی که کلمه ای از این حرف را از دهان خانواده ات نشنوم.تو زندگی من هستی.
    در حالیکه نگران آینده بودم فقط توانستم در برابر خشم سجاد سکوت کنم و به یک لبخند اکتفا کنم.سجاد وقتی لبخندم را دید ارام شد دستم را فشرد و بوسه به پیشانی ام زد.
    وقتی از بیمارستان مرخص شدم سجاد مرا به خانه ی جدیدمان برد.خانه ای که همه چیز در ان مهیا بود.وقتی سجاد مرا روی تخت خواب گرم و نرم می خواباند گفت:عزیزم دیگه اینجا راحت هستیم.بدون هیچ مزاحم و یا ادمهای دیوانه که زندگی را به ما سخت میگرفتند.
    به اجبار لبخندی زده و گفتم:حال مادرت چطوره؟خیلی دوست دارم او را ببینم.
    سجاد گفت:وقتی مادرم شنید که بچه مان از بین رفته است خیلی گریه کرد و مدام به پدرم بد و بیراه می گفت و پدرم دوباره او را کتک زد.طفلک شمشاد وقتی شنید که دیگه عمه نمیشود به گریه افتاد.
    لبخندی زدم و گفتم:تو طوری حرف میزنی که انگار ما دیگه بچه دار نمیشویم.
    سجاد کمپوتی را باز کرد و آب ان را در لیوان ریخت و به دستم داد و گفت:من از فردا باید در شرکت آقای سعادت کار کنم شبها دیر به خانه می ایم دوست دارم زندگی خوبی برایت فراهم کنم.
    گفتم:بهتره زیاد به خودت فشار نیاوری من به همین هم راضی هستم.خانه ای دو خوابه برایمان خیلی بزرگ است لازم نیست بیشتر از این خودت را سختی بدهی.
    سجاد لبخندی زد و پتو را روی گردنم کشید.دستهای مهربانش صورتم را نوازش کرد و ارام گفت:من حاضرم حتی جانم را بخاطر تو بدهم ، حاضر نیستم تو عذاب بکشی.تو باید مانند یک خانم زندگی کنی و این وظیفه ی سوسن است که تو را در راحتی مطلق بگذارد چون او باعث مرگ بچه ام و عذاب ما شده است.نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:بهت قول میدهم که هر چه زودتر دوباره پدر شوی.نمیدانستم اینقدر بچه دوست هستی وگرنه بیشتر مراقب خودم بودم.
    سجاد لبخندی زد و گفت:خب دیگه عزیزم.استراحت کن.بعد ارام از کنارم بلند شد و به اشپزخانه رفت.


    ادامه دارد...

  6. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #64
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 43

    قسمت چهل و سوم
    ---------------------------------------
    دو ماه از ان موضوع می گذشت و من نه مادر شوهر و نه پدر شوهرم را دیده بودم.فقط مادرم و یا فوزیه و پدرم هفته ای یکبار به دیدنم می امدند.شمشاد گهگاهی به دیدنم می امد و از اوضاع خانه مدام گله میکرد.احساس می کردم سجاد زیاد به درسهای دانشگاه توجهی نشان نمیدهد.چند بار به او تذکر کرده بودم که از همه چیز مهمتر درسش است ولی او لبخند میزد و میگفت:
    عزیزم نگران نباش با پول میشه حتی دانشگاه را خرید.
    آقای سعادت سجاد را معاون خودش کرده و سجاد هم سرش خیلی شلوغ بود و ماهیانه پول زیادی دریافت میکرد.سجاد از من خواسته بود که دیگه بعداز ظهرها سرکار نروم و بیشتر در خانه استراحت کنم و من هم بخاطر آسایش خیال او از دکتر عذر خواستم و ظهرها بعد از دانشگاه یک راست یه خانه می امدم تا اینکه هنوز هفت ماه از سقط بچه اولم نمی گذشت که احساس کردم دوباره باردار شده ام ولی این بار خیلی خوشحال بودم.وقتی سجاد این خبر را شنید خیلی اظهار خوشحالی کرد.
    سه ماه باردار بودم که متوجه شدم سجاد به دانشگاه نمیرود.وقتی با ناراحتی این موضوع را بهش گفتم او لبخندی زد و گفت:

    عزیزم من نمیتوانم هم دانشگاه بروم و هم کار کنم.باید یکی را انتخاب میکردم.
    تا اینکه سجاد یک شب درمیان به خانه می امد و وقتی گله میکردم که چرا او اینطور شده است عصبانی میشد و زود قهر میکرد.

    اصلا نمی توانستم این همه تغییر اخلاق او را باور کنم ، مردی که تمام زندگیش من بودم حالا مدام با من قهر می کرد و سر هر چیز کوچکی عصبانی میشد و وسایل خانه را میشکست ولی هیچوقت دست روی من بلند نمیکرد و مانند پدرش کتک نمیزد.
    وقتی عصبانیتش فرو کش میکرد از من عذرخواهی میکرد و میگفت که در شرکت خیلی خسته میشود و بخاطر همین عصبی شده است.
    دوران آخر هفت ماهگی را سپری میکردم که یک روز تصمیم گرفتم به پیش مادرشوهرم بروم تا او با سجاد کمی صحبت کند که چرا با من این طور رفتار میکند و اخلاقش این همه عوض شده است؟
    مادرشوهرم از دیدن من خیلی خوشحال شد و مانند پروانه دور سرم می چرخید ولی نرگس و شهین با دیدن من غرغرشان شروع شد.توجهی نکردم و کنار مادرشوهر مهربانم نشستم.او لبخندی زد و گفت:خب عروس خوبم ، چی شده که بعد از یک سال به اینجا آمدی و حالی از من پیرزن پرسیدی؟
    با بغض گفتم:مادر من از شما معذرت می خواهم بخدا سجاد به من اجازه نمیدهد که به خانه ی شما بیایم وگرنه خودم خیلی دوست دارم که شما را ببینم.
    مادرشوهرو لبخندی زد و دستی به شکمم کشید و گفت:خدا را شکر که حامله شدی.امیدوارم پسر باشه تا سجاد خوشحال بشه.
    ناخودآگاه به گریه افتادم ، مادرشوهرم با ناراحتی پرسید:

    عزیزم چی شده؟چرا گریه میکنی؟
    در میان هق هقم گفتم:مامان نمی خواهم شما را ناراحت کنم ولی نمیدانم چی شده که سجاد مدتیه اخلاقش عوض شده و مدام بهانه میگیره.اصلا دانشگاه نمیره و یک شب در میان به خانه می آید.آخ او چرا اینطور شده؟حتی متوجه شده ام که او سیگاری شده.مادر جان سجاد خیلی عوض شده وقتی به او حرفی میزنم با پرخاش بهم میگه تو چی کم داری که اینقدر غر میزنی؟من که تمام وسایل آسایش رابرات فراهم کردم دیگه چی کم داری که به پات بریزم تا دست از سرم برداری.

    بخدا مادر من حاضرم در ان اتاقک حلبی زندگی کنم ولی سجاد مانند قبل باشه و برام حرفهای دلگرم کننده بزنه.تمام دلخوشی من فقط سجاده.اگه او هم اینطور با من رفتار کنه دیگه دلمو به چه کسی خوش کنم!
    نرگس در حالی که لباس زننده ای پوشیده بود خنده ای مسخره سر داد و گفت:من که گفتم سوسن دختر دلربایی است و هر مردی ناخودآگاه به طرف او کشیده میشود.
    از این حرف نرگس عرق سردی روی پشتم نشست و احساس کردم دنیا دور سرم چرخید.
    مادرشوهرم متوجه حالم شد با اخم به نرگس نگاه کرد و گفت:

    خفه شو.این وصله ها به سجاد من نمیچسبه.بعد رو به من کرد و ادامه داد:عزیزم من سعی میکنم با سجاد حرف بزنم او حتما از کار زیاد اینطور شده ، وگرنه من یکی میدانم که او دیوانه و عاشق توست.
    نرگس پوزخندی زشت زد و گفت:اون موقع را خدابیامرزه!الان تو سینه ی داداشم عشق یک دختر تر و تازه تاپ تاپ میکنه.شانس آورده هنوز صیغه هستند.
    از این حرف او رنگ صورتم پرید و با ناباوری به نرگس نگاه کردم.او با صدای بلند خندید و بعد گفت:تو نمیدونی چقدر سوسن به ماها میرسه.به من در شرکت پدرش یک کار خوب داده ، شدم منشی پدرش.تازه سوسن جون قراره برای پدر هم یک ماشین خوب بخره تا پدر راحت تر این مسیر را بره و بیاد.
    با صدایی که از فرط ناراحتی میلرزید گفتم:سجاد با من این کار را نمیکنه.اون منو دوست داره.
    نرگس با صدای بلند خندید و گفت:آره ارواح بابات.دختره ی غربتی چه دلشو خوش کرده که داداشم دوستش داره.
    مادرشوهرم با ناراحتی گفت:معلوم نیست آه این دختر معصوم کی دامن شماها را بگیره تا نفهمید از کجا خورده اید که اینقدر او را زجر میدهید.
    در حالیکه احساس میکردم خون در رگهایم منجمد شده با پاهای بی رمق ارام بلند شدم.مادرشوهرم با نگرانی گفت:

    عزیزم شام اینجا بمون.انگار حالت خوب نیست.
    نرگس با خنده گفت:معلومه که نباید حالش خوب باشه.وقتی ادم بفهمد که شوهرش زن صیغه ای داره که دیگه...
    مادر شوهرم حرف او را با فریاد قطع نمود و گفت:خفه شو دختره ی دیوانه.تو هم مانند پدرت یک حیوان هستی.یک حیوانی که حتی از خوک هم کثیفتر است.چرا اینقدر او را اذیت میکنی؟مگه نمیدانی او حامله است که اینطور عذابش میدهی؟
    گونه مادرشوهرم را بوسیدم و به سرعت از خانه خارج شدم.باورم نمیشد که سجاد با من این کار را کرده است.اصلا نمیتوانستم در خانه آرام و قرار بگیرم مانند مرغ سرکنده این ور و ان ور میرفتم.با خودم میگفتم:پس معلوم شد که چرا سجاد یک شب درمیان به خانه می اید.خدای من باورم نمیشد که او به همین راحتی عشق بین من و خودش را از یاد برده باشد.پس اون حرف ها چی شد؟!وای خدای من کمکم کن الهی همه ی این حرفها دروغ باشه و فقط نرگس از روی حسادت این حرفها را زده باشد.
    ساعت یازده شب بود که سجاد با تنی خسته به خانه آمد.آرام سلامی کرد و به اتاق خواب رفت.سعی کردم به اعصابم مسلط شوم و به اجبار اب دهانم را قورت دادم و به اتاق خواب رفتم.او داشت لباس هایش را در می اورد.در حالیکه به او نزدیک میشدم به اجبار لبخندی زده و گفتم:عزیزم تا این وقت شب کجا بودی؟بعد دستهایم را دور کمرش حلقه زدم.سجاد با خستگی دستهایم را از دور کمرش باز کرد و مرا آرام کنار زد و گفت:

    می خواستی کجا باشم؟!دنبال یک لقمه روزی بودم.لطفا بگیر بخواب که خیلی خسته هسم و اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم.

    ادامه دارد.............

  8. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #65
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 44

    قسمت چهل و چهارم
    ---------------------------------------
    بغضم را فرو خورده و گفتم:تازگیها دیگه حالم را نمیپرسی.انگار نه انگار که بچه ات تو شکمم است و خیلی منواذیت میکنه.
    سجاد در حالیکه روی تخت دراز میکشید گفت:

    ای بابا.حالا من باید چکار کنم.مگه دکتر تو هستم که اینها را به من میگی؟اگه زیاد اذیتت میکنه بهتره بروی دکتر ، تازگیها خیلی برام ناز میکنی و منهم اصلا حوصله ی ناز کشیدن ندارم.
    در حالیکه سعی میکردم عصبانی نشوم ارام گفتم:

    ببینم حوصله ی سوسن خانم را داری که نگذاری او ناراحت شود؟!
    احساس کردم سجاد جا خورد ولی به روی خودش نیاورد با اخم گفت:داری آخر شبی چرت و پرت میگی!
    دیگه نتوانستم طاقت بیاورم.در حالیکه صدایم کمی بلند شده بود گفتم:این چرت و پرت ها را خواهرت نرگس بهم گفته.سجاد خواهش میکنم بگو که حرفهای خواهرت همه دروغه.بگو که تو سوسن را صیغه نکردی ، بگو که انها می خواهند بین ما جدایی بیاندازند.
    سجاد از روی تخت بلند شد و با اخم گفت:

    گناه که نکردم.زنا که نکردم.خب دوستش داشتم و او را برای خودم عقد کردم.حالا ببینم این به تو چه ربطی داره؟!
    با ناباوری به صورت سجاد چشم دوختم نمیدانستم به او چه بگویم.
    سجاد با عصبانیت گفت:

    حالا خوبه که مانند بعضی از مردها دو تا هوو را با هم یک جا نگذاشته ام که تو داری پرپر میزنی.پس بدان هنوز دوستت دارم که این کار را نکردم.حالا بگیر بخواب و مسخره بازی درنیار.
    از این همه بی چشم و رویی سجاد تعجب کردم.باور نمی کردم این همان سجاد باشد که من تمام زندگیش بودم.چقدر آدمها زود تغییر میکنند و پول چشمانشان را کور میکند.
    بدون اینکه اعتراض و یا داد و فریادی را بیاندازم از اتاق خواب بیرون امدم و کنار شومینه نشستم.انگار شوکه شده بودم.حالم از زندگیم به هم می خورد.مگه میشد زندگی ادم در یک چشم به هم زدن ویران بشه.احساس سرما می کردم.خودم را به کنار دیوار شومینه چسباندم با خودم گفتم:

    ارسلان حق داشت که میگفت نباید به هم طبقه بودن توجه کنی.این ایمان و شرف انسان است که باید در یک طبقه باشد نه پول و ثروت.او مدام از من می خواست که درباره ی ازدواج با سجاد خوب فکرهایم را بکنم وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که از مسجد محل اذان میگویند.آرام و بی رمق بلند شدم وضو گرفتم و به درگاه خدا ایستادم.
    با ناله گفتم:خدایا کمکم کن.خدایا شوهرم را دوباره بهم برگردان.خدایا به من رحم کن.خدایا.و دیگه صدای هق هقم در گلو شکست و به گریه افتادم.
    ساعت نه صبح سجاد از خواب بیدار شد برایش صبحانه حاضر کردم و سر میز گذاشتم ولی خودم با او سر میز ننشستم و بدون اینکه حرفی بزنم به اتاق خواب رفتم.بعد از لحظه ای کوتاه سجاد با اخم به اتاق خواب امد و گفت:مگه تو صبحانه نمیخوری؟
    بدون اینکه نگاهش کنم ارام گفتم:نه ، میخواهم کمی بخوابم.بعد پشتم را به او کردم و پتو را روی سرم کشیدم.سجاد با عصبانیت گفت:وقتی من توی این خونه هستم دوست دارم که تو هم کنارم باشی.حالا بیا سر میز کنارم بنشین.اینطور غذا از گلوم پایین نمیره.
    بدون اینکه نگاهش کنم بلند شدم و سر میز نشستم.او هم روبرویم نشست آرام و ساکت بودم.کره و عسل را یا هم مخلوط کرد و جلوی رویم گذاشت و گفت:اینو بخور برات خیلی خوبه.
    بدون اینکه به صورتش نگاه کنم مشغول خوردن شدم ولی ان کره و عسل مانند زهر تلخی از گلویم پایین میرفت.
    سجاد نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت لبندی زد و گفت:تازگی ها چقدر زشت شدی!
    سکوت کرده بودم و ارام صبحانه ام را می خوردم.
    سجاد خنده ای سر داد و گفت:میدانم.چون حامله هستی اینطور شدی.میدانم زن عزیزم بعد از زایمان دوباره خوشگلی خودشو بدست میاره.
    همچنان سکوت کرده بودم.سجاد با خشم گفت:وقتی دارم با تو حرف میزنم تو چشام نگاه کن.
    ارام سرم را بلند کردم و در چشمهای او خیره شدم.انقدر سرد نگاهش کردم که او با اخم گفت:

    فیروزه چی شده؟تو چرا اینطور بی عاطفه و بی علاقه نگاهم میکنی؟
    یکدفعه سجاد با خشم بلند شد .رو میز را با تمام محتویاتش به طرف دیوار پرت کرد و همه ی استکانها و وسایل ان با صدای بلند خرد شد.با فریاد گفت:چه مرگت شده؟چرا مثل مجسمه شده ای؟ای بابا زن گرفته ام!حالا که تو را طلاق ندادم که با من ایطور میکنی.
    ارام گفتم:بهتره از هم جدا شویم اینطور من راحت ترم.
    رنگ صورت سجاد به وضوح پرید و با ناباوری نگاهم کرد و با اخم گفت:کور خوندی.من حاضر نیستم یک لحظه بدون تو زندگی کنم.
    با بغض گفتم:پس چرا به من خیانت کردی؟
    سجاد با اخم گفت:من کجا به تو خیانت کردم؟خب وقتی دیدم سوسن خیلی دوستم داره و میخواهد همه ی زندگیش را به پای من بریزه من هم قبول کردم و او را عقدش کنم.من حتی یک ذره به او علاقه ندارم چون تورو دوست دارم.پس میشه گفت که من هنوز بهت خیانت نکردم چون عاشقت هستم.فهمیدی؟عاشقت هستم.من تمام این کارها را کردم تا تو راحت زندگی کنی.
    در حالیکه اشک میریختم گفتم:

    تو اصلا به من فکر نکردی که سر سفره ی عقد با او نشستی.پس تکلیف این بچه چی میشه؟این بود زندگی ارامی که می خواستی برایش فراهم کنی؟من این زندگی پر از خیانت و دروغ را نمی خواهم.تو به من خیانت کردی.خیانت.
    سجاد لبخندی زده و بطرفم آمد.گونه ام را بوسید و گفت:عزیزم من که مدام پیش تو هستم.فقط یک شب در میان پیش سوسن میروم.او هم باردار است.خوب نیست که تنها بماند.
    از این حرف سجاد دلم فرو ریخت و احساس کردم دارم ذره ذره خرد میشوم.
    سریع بلند شدم و گفتم:شما چند وقته ازدواج کرده اید؟
    سجاد در حالیکه بطرفم می امد و من عقب میرفتم گفت:مدت سه ماهه و الان او دو ماهه حامله است.من هم تعجب کردم که چه زود بچه دار شد!
    احساس کردم نفسم به سختی بالا و پایین میرود.سجاد دستم را گرفت و مرا بطرف خودش کشید ، دستش را روی شکمم گذاشت و گفت:ولی این بچه برایم خیلی عزیزتره چون از زنی است که قلبا دوستش دارم و تمام زندگی من در گرو عشق اوست.پس لطفا برام اینطور اخم نکن که ناراحت میشوم.
    بدون اینکه بدانم چه میکنم سجاد را محکم به عقب هل دادم و به اتاق خواب دویدم و در حالیکه گریه میکردم لبه ی تخت نشستم.
    سجاد با اخم به اتاق خواب امد و با فریاد گفت:فیروزه مسخره بازی در نیار.من به اصرار پدرم این کار را کردم.وقتی دیدم سوسن دست از سرم بر نمیداره و عشقی که تو به من داری سوسن هم به من داره قبول کردم که او را وارد زندگیم کنم.مگه چه گناهی کردم که اینجوری میکنی؟
    با فریاد گفتم:برو بیرون.دیگه دوست ندارم حتی صدایت را بشنوم.چرا با من این کار را کردی؟تو به من ثابت کردی که حرفهای اطرافیانم در مورد تو درست بوده و تو هنوز بچه هستی.هنوز با مسائل مهم زندگی احساسی برخورد میکنی.هنوز از عشق هیچی سرت نمیشه.برو بیرون دیگه نمیخواهم با تو یک لحظه زیر یک سقف زندگی کنم.
    سجاد خنده ی بلندی سر داد .در رابست و بطرفم امد و در حالیکه نزدیک میشد گفت:ولی من تو را دوست دارم و حاضر نیستم یک لحظه از تو دور شوم.
    با خشم گفتم:بخدا اگه به من دست بزنی داد و فریاد را می اندازم.برو بیرون ازت متنفرم.
    سجاد با لبخند بطرفم امد وقتی خواستم از او فاصله بگیرم محکم مچ دستم را گرفت و گفت:عزیزم میدانی که چقدر دوستت دارم پس با من اینطور برخورد نکن که عصبانی میشوم.

    بعد به اجبار منو بطرف خودش کشید.

    ادامه دارد............

  10. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #66
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 45

    بچه ها من تو قسمت قبلی که کلی دلم خنک شد........فیروزه حقش بود
    -------------------------------------------------------------------------------------------------
    قسمت چهل و پنجم
    --------------------------------
    از ان روز به بعد دیگه نمی توانستم ارام و قرار داشته باشم از اینکه سجاد به من خیانت کرده بود داشتم دیوانه میشدم.سه روز بعد از ان ماجرا یک شب به خانه ی پدر رفتم انها از دیدن من خوشحال شدند و مادرم مدام بهم میرسید.از فوزیه شنیدم که ارسلان به ایران امده است و یک زن فرانسوی را با خودش به ایران اورده که به احتمال زیاد قراره با هم ازدواج کنند.آن زن اسمش نارسیس بود و به گفته ی خانم بزرگمهر دکتر جراح زنان و زایمان است.مادر متوجه ی افسردگی من شده بود و نگران به نظر میرسید و می خواست بداند که چرا من اینقدر افسرده و ناراحت هستم.شب را در همانجا ماندم و به انها گفتم که سجاد به ماموریت رفته است.پدرم خیلی نگران حالم بود و مدام از من پذیرایی میکرد تا راحت باشم.
    ساعت ده شب بود که زنگ در به صدا در امد وقتی پدر در را باز کرد از دیدن ارسلان جا خوردم.او وقتی مرا دید لبخند سردی زد و بعد از احوال پرسی خانم نارسیس همکارش را به من معرفی کرد.وقتی همه دور هم نشستیم ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:ماشالله در این مدت دو سال و نیم که شما را ندیده ام چقدر بزرگ شده اید درست قیافه ی زنهای جا افتاده را پیدا کرده اید.
    لبخند غمگینی زدم و سکوت کردم.تمام فکرم در مورد ازدواج دوم سجاد دور میزد که چرا به من خیانت کرده است؟به این فکر میکردم که کجای کارم اشتباه بوده که به این روز افتاده ام.
    ارام بلند شدم و با یک معذرتخواهی کوتاه به اتاق فوزیه رفتم.صدای ارسلان را شنیدم که با نگرانی به مادرم گفت:

    انگار حال فیروزه خانم زیاد خوب نیست.خیلی رنگ پریده و افسرده بنظر میرسید!
    مادر با بغض گفت:نمیدانم امروز چرا اینطور شده ، از وقتی امده زانوی غم بغل کرده و یک کلمه با کسی حرف نمیزنه.من که دارم از حرکات او دق میکنم.
    ارسلان با ناراحتی گفت:اگه اجازه بدهید چند لحظه می خواهم با فیروزه حرف بزنم.با این حرف بعد از لحظه ای کوتاه ارسلان به در نواخت و وارد اتاق شد.وقتی او را دیدم به اجبار توانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.از جلوی پنجره کنار آمدم.لبخند سردی به او زدم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و ارام نزدیکم شد و گفت:فیروزه ، چی شذه؟تو چرا اینقدر افسرده هستی؟اگه مشکلی داری به من بگو.شاید بتوانم کمکت کنم.
    ارام گفتم:چیزی نیست.حالم خوبه و مشکلی ندارم.فقط امروز کمی بی حوصله هستم.بعد بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:تبریک میگم ، نامزد خوشگلی داری.قدرش را بدان و سعی نکن به او خیانت کنی.
    ارسلان با تعجب گفت:فیروزه چی شده؟تو چرا اینطوری شدی؟چرا این حرف را زدی؟نکنه سجاد به تو...
    سریع گفتم:نه نه.من در کنار او خوشبخت هستم.من خوشبختترین زن دنیا هستم که خودم نمی توانم این خوشبختی را باور کنم.بعد در حالیکه با صدای بلند می خندیدم از چشمانم اشک سرازیر شد و گریه و خنده را با هم مخلوط کردم.ارسلان با ناراحتی بطرفم امد سر مرا روی سینه ی پهن مردانه اش گذاشت و با ناراحتی گفت:فیروزه ، اینقدر به خودت فشار نیار.گریه کن.گریه کن تا سبک شوی.خودت را عذاب نده.خواهش میکنم گریه کن اینطوری به بچه صدمه میرسه.
    ناگهان به گریه افتادم و در حالیکه از ته دل گریه میکردم گفتم:ارسلان کمکم کن ، زندگیم نابود شده.منو از این منجلاب نجات بده.من دارم تقاص پس میدهم ، من دل تو را شکستم و حالا سجاد بدجوری قلبم را خرد کرد.خواهش میکنم.دیگه نمیتونم این یکی را تحمل کنم.
    آنقدر در آغوش او گریه کردم که حالم بهم خورد و مجبور شدند مرا به بیمارستان ببرند و سرم بهم وصل کنند.ارسلان تا صبح بالای سرم بود از اینکه مرا اینطور درمانده میدید ناراحت بود.تا صبح سه بار به من سرم وصل کردند و ارسلان از کنارم تکان نمی خورد.ساعت ده صبح بود که سجاد به بیمارستان امد وقتی ارسلان را بالای سرم دید کمی جا خورد و با اخم گفت:چرا فیروزه را به اینجا آورده اید؟او چرا حالش بهم خورده است؟
    ارسلان با خشم گفت:اینو از من میپرسی؟من نمیدانم تو با این زن چه کرده ای که او را به روز نشانده ای ولی دیگه کور خوندی ، اجازه نمیدهم فیروزه یک لحظه در خانه ی تو به سر ببره.
    سجاد با اخم گفت:تو بی خود میکنی ، فیروزه زندگی منه و به هیچ قیمتی حاضر نیستم او را از دست بدهم ، گناه نکرده ام که زن گرفتم.چرا این زن اینقدر جار و جنجال به پا کرده است؟!زن عقد کرده ام اگه از نظر شرعی حرامه بگو؟!!زنا که نکردم او اینطور میکند.
    ارسلان که تازه متوجه ی قضیه شده با خشم یقه ی سجاد را گرفت و او را مانند پر کاهی از زمین بلند کرد و به دیوار کوبید و با عصبانیت گفت:مردیکه ی بی همه چیز توبا او چکار کردی؟تو چطور دلت امد این کار را بکنی؟مگه فیروزه از خوشگلی و خانمی چی کم داشت که این کار را با او کردی؟
    آرام گفتم:آقا ارسلان.
    ارسلان بخاطر وضع نامناسب من یقه ی سجاد را ازاد کرد و بطرفم آمد و رو کرد به سجاد و گفت:تو بی وجدان هستی.از اینجا برو بیرون تا بیشتر عصبانی نشده ام.
    سجاد با خشم گفت:به زن من دست نزن تو اجازه نداری برای من تعیین تکلیف کنی.اون ناموس منه.
    ارسلان پوزخندی زد و گفت:میبینم چقدر ناموس سرت میشه که رفتی سر این زت بی گناه زن گرفته ای.تو خجالت نمی کشیدی؟!فیروزه با همه ی بدبختی های تو ، با نداری های تو ساخته است.حالا که اومده مزه ی خوشبختی را بچشه تو با او این کار نامردانه را کردی؟حالم از مردی مانند تو بهم میخوره برو بیرون که نمی توانم تو را تحمل کنم.


    ادامه دارد...........

  12. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #67
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 46

    قسمت چهل و ششم
    ------------------------------------
    سجاد با خشم به طرف ارسلان آمد و گفت:
    تو گمشو برو بیرون ، اجازه نمیدهم با زن من تنها باشی.
    ارسلان بدون اینکه بداند چه میکند مشت محکمی به صورت سجاد زد و او مانند جوجه ای گوشه ی اتاق پرت شد.
    با صدای نیمه فریاد گفتم:آقا ارسلان تو رو خدا به او کاری نداشته باش اون هنوز پدر بچه ام است.خواهش میکنم.
    ارسلان با خشم گفت:بچه را وقتی بدنیا آوردی باید از او طلاق بگیری.اجازه نمیدهم مانند یک گل در دست این وحشی پرپر شوی.
    سجاد با عصبانیت بلند شد و گفت:

    من اجازه نمیدهم هیچکس فیروزه را از من جدا کند ، این پنبه را از گوش خودتان در بیاورید.
    با ناراحتی گفتم:آقا ارسلان خواهش میکنم منو تنها بگذار.
    ارسلان با ناراحتی از اتاق خارج شد.سجاد با خشم نگاهم کرد و بطرفم امد و گفت:تو به اجازه ی کی دیشب به خانه ی مادرت رفتی؟دیشب کمی حال سوسن خوب نبود و من مجبور شدم شب را پیشش بمانم.تو نبایستی بدون اینکه از من اجازه بگیری از خانه خارج میشدی.با اومدن ارسلان دیگه حق نداری به خانه ی پدر و مادرت بروی.
    آرام گفتم:می خواهم ازت طلاق بگیرم.
    سجاد با خشم گفت:طلاقت نمی دهم و اینکه بچه را چه میکنی؟
    با بغض گفتم:اگه اجازه بدهی خودم انرا بزرگ میکنم.
    سجاد پوزخندی زد و در حالی که چانه اش از مشت ارسلان ورم کرده بود گفت:ولی من بچه ام را بهت نمیدهم.
    ارام گفتم:مانعی نداره ، بچه را به تو می دهم چون نمی توانم لحظه ای با تو زیر یک سقف زندگی کنم.نمیتوانم این همه تحقیر را تحمل کنم.تو منو ساده گیر اورده ای ولی بدان که از این خیانت تو هرگز نمیتوانم بگذرم.
    سجاد با خشم گفت:فیروزه بس کن.بهت قول میدهم بعد از اینکه بچه ی سوسن بدنیا امد او را طلاق بدهم.من میتوانم از ان زن چشم بپوشم ولی از تو هرگز نمی توانم بگذرم چون دوستت دارن.خودت بهتر میدانی که من هیچ علاقه ای به سوسن ندارم ولی وقتی خودش به من پیشنهاد کرد که اگه با او ازدواج کنم او از پدرش می خواهد که شرکت را به نامم کند این کار راقبول کردم با این تصمیم که بعد از به نام شدن شرکت او را طلاق میدهم ولی پدر بی شرف او زرنگتر است.گفته شرکت را به نام بچه مان خواهد کرد آنها باعث شدند که بچه ی اولم از بین برود و من باید آنها را به روز سیاه بنشانم.من دیوانه ی تو هستم ، من بخاطر تو این کارها را کردم.فیروزه اذیتم نکن تو که میدانی چطور عاشقت هستم ، این حرکات تو مرا عذاب می دهد.
    با بغض گفتم:ولی تو راه را اشتباه رفتی و با این ازدواج کاری کردی که ازت متنفر شوم ، تو منو به پول فروختی.هیچ چیز برای تو و پدرت جز بیشتر از پول ارزش ندارد.
    سجاد دستم را گرفت و گفت:فیروزه دوستت دارم.به خدا.
    بعد یکدفعه به گریه افتاد.خدای من نمیدانم چی شد که احساس کردم قلبم از اشکهای او داره از جا کنده میشه و سوز اشکهایش را در سینه ام احساس کردم.دلم به حالش سوخت دستش را بوسیدم و گفتم:من هم دوستت دارم.
    سجاد دستی به شکمم کشید و با لبخند غمگینی گفت:این بچه برایم خیلی عزیز است تو و او زندگی من هستید.با به دنیا آمدن این عزیز حانه ام با صفاتر و نورانی تر میشه.
    در همان لحظه ارسلان وارد اتاق شد وقتی دستهایمان را در دست هم دید نگاه سردی به صورتم انداخت.
    سجاد با اخم گفتگه لازم نیست شما از زن من مراقبت کنید.شما میتونید بروید پی کارتان دیگه اجازه نمیدهم کسی او را از من جدا کند.
    ارسلان ارام گفت:فیروزه خوب فکرهایت را بکن اون مرد زندگی نیست.چطور میتونی با مرد دم دمی مزاجی زیر یک سقف زندگی کنی؟اون نمیتونه تو و اون بچه را خوشبخت کنه.
    سجاد با خشم گفت:به تو هیچ ربطی نداره ، تو نمی خواد او را نصیحت کنی.فیروزه بهتر از هر کس میدونه که چقدر دوستش دارم.
    با بغض به ارسلان نگاه کردم و او با ناراحتی ار اتاق خارج شد.
    بعد از ترخیص از بیمارستان سجاد مرا یک راست به خانه برد و خیلی به من میرسید.شبها ساعت شش غروب خانه بود و مدام قربان صدقه ام میرفت و نمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد.


    ادامه دارد...

  14. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #68
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 47

    قسمت چهل و هفتم
    ------------------------------------
    یک هفته گذشت.یک شب که در کنار سجاد نشسته بودم و با هم حرف میزدیم و او مانند گذشته عشقش را نثارم میکرد ، زنگ در به صدا در امد.وقتی در را باز کردم با تعجب پدرشوهرم ر ا پشت در دیدم.در حالیکه از دیدن او وحشت کرده بودم آرام تعارفش کردم که داخل شود.
    پدر شوهرم نگاهی به صورتم و بعد به شکمم انداخت.یک سال و نیم میشد که او را ندیده بودم.با عصبانیت داخل خانه شد.سجاد وقتی پدرش را دید جا خورد و سریع بلند شد و گفت:پدر چی شده که شما به اینجا امدید؟
    ناگهان پدرشوهرم به طرف سجاد آمد ، یقه ی او را گرفت و با خشم گفت:مرتیکه ی جوجه.حالا یادت افتاده که زن داری که دیگه از سوسن بیچاره نمیپرسی؟یک هفته است که حتی سری به اون بیچاره نزدی.مرتیکه ی دیوانه سر تا پای سوسن می ازره به این یکی که اه نداره با ناله سودا کنه.خجالت نمی کشی که او ا تنها گذاشتی؟سوسن امروز به دیدن من امده بود و خیلی عصبانی بود.گفت که اگه سجاد امشب به خانه امد که امد و اگه نیامد پدر ما را درمی اورد.مگه تو نمیدانی او قراره برای من ماشین بخره تو با این کار داری اطمینان آنها را از ما سلب میکنی.
    سجاد پدرش را به عقب هل داد و با اخم گفت:

    فیروزه الان رفته توی هشت ماه.من نمی تونم او را تنها بگذارم.این همه فیروزه تحمل کرد حالا مدتی سوسن تحمل کنه.ای خدا چه غلطی کردم که او را عقد کردم.مدام می خواد کنارش باشم.کنار کسی که حتی حاضر نیستم به صورت خودخواه او نگاه کنم.
    پدرشوهرم با خشم گفت:این زن چه نفعی برای تو داره؟جز اینکه برات بدبختی آورده است!تو باید بیشتر به سوسن برسی او با پولش همه ی ما را خوشبخت میکنه.این لباس هایی را که می پوشی و مانند آقاها راه میروی را هم مدیون او هستی.
    سجاد با عصبانیت گفت:ولی ارامشی را که فیروزه به من میده را هرگز سوسن به من نداده.عشقی که به فیروزه دارم را هرگز به سوسن ندارم.هرگز ، هرگز سوسن را دوست ندارم در صورتی که حاضرم بخاطر فیروزه بمیرم.فهمیدی بمیرم.تو رو خدا دست از سر ما بردارید من نمیتونم باعث عذاب فیروزه شوم.چرا اذیتم میکنید؟
    پدر شوهرم با خشم نگاهم کرد و به طرفم امد ولی سجاد جلوی او را سد کرد و با فریاد گفت:اجازه نمی دهم به زنم حرف بزنی.
    پدر شوهرم با فریاد گفت:

    پس زودتر لباست را بپوش و پیش سوسن برو او امشب منتظر است.اگه نری غوغا به پا میکند.
    سجاد یا ناراحتی به صورتم نگاه کرد.سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
    سجاد رو به پدرش کرد و گفت:بهتره از اینجا بری من خودم الان با سوسن صحبت میکنم.
    پدر شوهرم با فریاد گفت:تو امشب باید پیش او بری تو حق نداری بخاطر این بی سر و پا زندگی ماهارا نابود کنی.
    سجاد با خشم گفت:برو بیرون و دیگه حرف نزن.
    پدر شوهرم از خانه خارج شد و خیلی تأکید داشت که سجاد امشب به پیش سوسن بره.
    با بغض به سجاد نگاه کردم و ارام گفتم:سجاد من نمیتونم تو را در آغوش کس دیگه ای ببینم تورو خدا منو طلاق بده.این جور زندگی کردن جز شکنجه برایم چیز دیگری نیست.چرا داری با این کارت خودت و خانواده ات را نابود میکنی؟پدرت راست میگه من وصله ی تن شما نیستم.بعد به گریه افتادم.
    سجاد با ناراحتی گفت:عزیزم این حرف را نزن.من حتی نمیتونم فکرش بکنم که تو را طلاق بدهم.
    با گریه گفتم:چرا ترک تحصیل کردی؟چرا دانشگاه را نا تمام رها کردی؟اگه درس می خواندی تا دو سه سال دیگه برای خودت اقای مهندس بودی و لازم نبود زیر بار منت دیگران بمانیم.تو با این کار زندگی هر دوی ما را نابود کردی.


    ادامه دارد.............

  16. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #69
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 48

    قسمت چهل و هشتم
    ---------------------------------
    سجاد دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:
    عزیزم دانشگاه به چه درد من میخورد؟وقتی میبینم که همه چیز دارم ، پول ، خانه ، ماشین مدل بالا.همه چیز را در عرض یک سال توانستم بدست بیاورم.چرا با خواندن درس میبایست دو سال دیگه جون بکنم تا بتوانم در سالهای دور به این چیزها دست پیدا کنم؟!
    با گریه گفتم:آخه به چه قیمتی اینها را بدست اوردی؟به قیمت نابودی زندگیمان...
    سجاد با عصبانیت دستم را فشرد و گفت:

    فیروزه بس کن.تو چرا حرف سرت نمیشه؟تو کجا زندگیت نابود شده است؟!کدام یک از فامیلهایت این زندگی که من برایت درست کردم را دارند؟هان بگو.بعد دستم را عقب زد و به اتاق خواب رفت.لباس پوشید و با ناراحتی بیرون امد و گفت:
    من مجبورم امشب را پیش سوسن بمانم.حوصله ی اخم و دعوای او را ندارم.تو هم خوب استراحت کن، حق نداری خانه ی پدرت بری.من فردا صبح به خانه میام.
    وقتی داشت کفشش را میپوشید ایستاده بودم و با بغض نگاهش میکردم.سجاد با ناراحتی به صورتم نگاه کرد و گفت:

    فیروزه تورو خدا اینجوری نگاهم نکن.باور کن که من بیشتر از همه تو را دوست دارم ولی مجبورم ، مجبور.میدانی.
    سکوت کردم.سجاد با پریشانی بطرفم امد و گفت:

    عزیزم من یک تار موی تو را با دنیا عوض نمیکنم.حالا اینطوری نگاهم نکن که وجدانم ناراحت میشود.
    ارام گفتم:اگه تو وجدان داشتی با من این کار را نمیکردی.
    با این حرف به اتاق خوابم رفتم لحظه ای بعد صدای بسته شدن در به گوشم خورد.برای زندگیم و بچه ی در شکمم ارام گریه می کردم با خودم می گفتم:خدایا زندگی این بچه چه خواهد شد؟!
    فردای آن روز با تنی خسته و دلی پر از خون به دانشگاه رفتم.واحدهای درسی را زیاد بر میداشتم تا فقط درس بخوانم و فرصت نکنم به چیزی فکر کنم.استادم به خاطر وضع جسمی من نگران بود و از من می خواست مدتی مرخصی تحصیلی بگیرم و استراحت کنم ولی من قبول نمیکردم چون میدانستم جز فکر و خیال کردن در خانه چیزی در بر ندارم.وقتی غرووب به سجاد به خانه امد من از اتاق کارم بیرون نرفتم و پشت میزم مشغول مطالعه بودم.
    سجاد با صدای بلند مرا صدا زدوارام از اتاق بیرون امدم و خیلی سرد به او سلام کردم.سجاد لبخندی زد و بطرفم امد.از پشتش یک دسته گل رز بیرون اورد به طرفم گرفت و گفت:عزیزم تولدت مبارک.
    پوزخند تمسخر آمیزی زدم و گل را گرفتم و به اتاقم برگشتم و گل را روی میزم انداختم.سجاد داخل شد.آرام گفتم:چای میخوری برات بیاورم؟
    سجاد لبخندی زد و گفت:نه عزیزم فقط می خواهم کنارم باشی تا وجودت گرمم کنه.
    در حالیکه پشت میزم می نشستم گفتم:متأسفانه من خیلی درس دارم و نمیتوانم وقتم را پیش شما هدر بدهم.
    سجاد در حالیکه به اجبار حرکات مرا تحمل میکرد کنارم امد ، موهایم را با دست جمع کرد و به شوخی گفت:داری برام ناز میکنی؟باشه عزیزم من هم نازتو میکشم.
    ارام با دست او را عقب زدم و گفتم:حال همسرت چطوره؟بچه ات که سالمه؟مگه نه!!
    سجاد با اخم نگاهم کرد و گفت:فیروزه من اصلا از این گوشه و کنایه ها خوشم نمیاد.لطفا اذیتم نکن.
    پوزخندی زده و گفتم:این گوشه و کنایه نیست چون دارم باهات احوال پرسی دوستانه میکنم.بعد مشغول مطالعه شدم.
    سجاد با ناراحتی آهسته گفت:چقدر اخلاقت عوض شده.فکر نمیکردم روزی برسه که تو اینقدر عذابم بدی.

    با این حرف از اتاق خارج شد و بعد از لحظه ای صدای بسته شدن در به گوشم رسید.
    دیگه به سجاد احساسی نداشتم او باعث شده بود زندگی که با عشق ساخته بودیم بر باد رود.او منو جلوی تمام فامیلهایم کوچک کرده بود.
    ادامه دارد...


  18. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #70
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 49

    قسمت چهل و نهم
    ----------------------------------
    سه هفته گذشت و سجاد به خانه نیامد.برای من هم اصلا مهم نبود.آخر هشت ماهگی را سپری می کردم و خیلی سنگین وزن شده بودم.شبها در خانه تنها بودم و وقتی دردم شروع میشد دوست داشتم سجاد در کنارم بود و قوت قلبم میشد.موقع خواب که میشد ، درد لعنتی به سراغم می امد و جز خودم کسی ناله ام را نمی شنید.استادم نگرانم بود و مدام می خواست که در این ماههای آخر به دانشگاه نیایم.میگفت:دردهای شبانه ات بخاطر فشار کار زیاد است.
    مادرم دو روز در میان به من سر میزد ولی نمیدانست که سه هفته است سجاد به خانه نمی اید.چون چیزی به او نگفته بودم.بعد از سه هفته ساعت یازده شب بود که دستگیره ی در به حرکت در امد و سجاد وارد خانه شد.من روی کاناپه دراز کشیده بودم و تلویزیون نگاه میکردم.وقتی به پذیرایی امد نگاه سردی به صورت پژمرده اش انداختم و ارام سلام کردم.
    سجاد با خستگی به طرفم امد و کنارم نشست.نگاهی به شکمم و بعد به صورتم انداخت و با صدای گرفته ای گفت:حالت چطوره؟از استادت شنیدم که شبها درد داری.نگرانت شدم.امروز به دانشگاه رفتم تا با هم به خانه بیاییم ولی استادت گفت که تو را زودتر فرستاده تا استراحت کنی.
    پوزخندی به او زدم و مشغول نگاه کردن تلویزیون شدم.سجاد دستش را روی دستم گذاشت و گفت:من در این سه هفته به آبادان رفته بودم.ببخشید که تنهایت گذاشتم.مدام نگران حالت بودم.
    لبخند سردی زده و گفتم:نه لازم نیست نگرانم باشی چون حالم خیلی خوبه.حتی بهتر از قبل هستم.بعد خواستم از روی کاناپه بلند شوم که سجاد مچ دستمو گرفت و خواست بوسم کند.
    در حالیکه نفرت تمام وجودم را گرفته بود او را عقب هل دادم و گفتم:بهم دست نزن.
    سجاد با خشم مچ دستم را فشرد وگفت:

    چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟بهت که گفتم به آبادان رفته بودم تا از دست تو و اون زنیکه ی عفریته مدتی راحت باشم.فیروزه بس کن تو داری با این حرکات روحیه ی منو خراب میکنی.بعد سرش را نزدیک صورتم اورد انقدر نسبت به او بی احساس بودم که مانند تکه ای یخ بی تحرک نشستم و سجاد این را به خوبی حس کرد.وقتی سرش را از روی صورتم بلند کرد ناگهان سیلی محکمی به صورتم زد.برای اولین بار بود که دست روی من بلند میکرد با خشم گفت:دوست دارم دستهای گرمت را مانند گذشته دور گردنم حس کنم نه اینکه مانند یک ادم بی احساس کنارم باشی.من تورو با اون علاقه ی گذشته ات میپرستم نه یک آدم اهنی بی احساس.
    با عصبانیت بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم.بغض مانند کوهی روی گلویم تلنبار شده بود.سجاد به اتاق امد و با خشم گفت:

    فیروزه خودت خوب میدانی که تا بحال دست روی تو بلند نکرده بودم چرا داری کاری میکنی که این کار را بکنم؟نفرت تو منو خرد میکنه.قهر و ناراحتی سوسن اصلا برایم مهم نیست ولی تو نباید برام ناز کنی چون طاقت قهر و ناراحتیت را ندارم.
    با گریه گفتم:تورو خدا برو پیش سوسن بمان.اصلا دوست ندارم که تو کنارم باشی.از وقتی که به من خیانت کردی دیگه نمی خواهم ببینمت.وقتی بهم دست میزنی احساس میکنم یک چیز کثیف به تنم خورده است

    وبا عصبانیت بلند شدم چمدانم را باز کردم و در حالیکه لباس هایم را در چمدان میچیدم گفتم:من نمیتونم با تو زندگی کنم.به خانه ی پدرم میرم تا قانون تکلیف ما را روشن کنه.تو منو ساده لوح گیر آوردی ولی دیگه بسه.اگه بچه ات را می خواهی باشه وقتی بدنیا امد او را به تو میدهم ولی خواهش میکنم دست از سرم بردار و طلاقم بده.برو با سوسن زندگی کن تو اینطور هم منو عذاب میدهی و هم سوسن را ناراحت میکنی و خودت هم زجر میکشی.دیگه تمامش کن من از تو طلاق میگیرم.
    سجاد با خشم بطرفم امد چمدانم را از دستم کشید و گوشه ای پرتاب کرد و بعد چنان سیلی محکمی به صورتم زد که روی زمین پرت شدم و درد شدیدی در کمرم پیچید.
    سجاد با خشم گفت:اگه از این به بعد حرف طلاق را به زبان بیاوری بخدا آنقدر میزنمت تا همه چیز را از یاد ببری.من بچه نمی خواهم فقط تورو می خواهم که کنارم باشی چون تو باعث ارامش من هستی.
    با فریاد گفتم:ولی من نمیتونم دیگه تورو تحمل کنم ، ازت متنفرم.حالم از دیدن تو بهم میخوره.دوست داشتن و عشق تو برایم هیچ ارزشی نداره.

    بدون اینکه بدانم چه میکنم از اتاق خارج شدم و بطرف در خروجی دویدم.می خواستم هر چه زودتر از آن خانه ی لعنتی خلاص شوم.دیگه نمیتونستم این وضع را تحمل کنم.در را باز کردم و سجاد در میان در مرا با عصبانیت از پشت گرفت و در حالیکه خیلی عصبانی بود مرا به عقب کشید و در را محکم بست و چون هنوز من در میان در بودم تا از ان خانه ی نفرت انگیز خلاص شوم در محکم به شکمم خورد و با دردی وحشتناک فریادی کشیدم و دستانم را روی شکمم گذاشتم و روی زمین نشستم.سجاد با وحشت کنارم نشست و با ناراحتی گفت:
    فیروزه.بعد با نگرانی مرا بغل کرد و به اتاق خواب برد.احساس میکردم بچه در شکمم به شدت تکان میخورد و لحظه ای آرام و قرار ندارد.از درد به خودم میپیچیدم.
    سجاد با نگرانی عرق روی پیشانیم را پاک کرد و با خشمی که به اجبار مهار کرده بود گفت:عزیزم چرا با من این کار را کردی؟چرا داری منو خرد میکنی؟بخدا خشم تو داره منو دیوونه میکنه.همش تقصیر تو بود.چرا می خواهی از من فرار کنی؟به گریه افتاد.
    از درد به خودم میپیچیدم و دستهای اورا که از وحشت میلرزید در دست داشتم و ناله میکردم.سجاد سریع بلند شد و برایم شربت قند درست کرد تا ضعف ناشی از دردم را با ان کمی تسکین دهد.کمی دردم ارام شده بود.با چانه ای که هنوز از التهاب درد میلرزید لیوان شربت را ارام سرکشیدم.
    سجاد با نگرانی دستی به شکمم کشید و گفت:خدایا کمکم کن تا بچه چیزیش نشده باشد.
    لیوان را به سجاد دادم او کمک کرد تا روی تخت دراز بکشم و با ناراحتی گفت:اگه درد زیادی داری بهتره به بیمارستان برویم تا دکتر توروببینه.
    دستش در دستم بود.ناخوداگاه انرا روی سینه ام گذاشتم و با بغض گفتم:سجاد.و به گریه افتادم.
    وقتی سجاد در کنارم بود احساس ارامش میکردم اما با یادآوری اینکه او با زن دیگری همبستر شده است و به زودی قراره همسرش زایمان کنه ناخودآگاه از او متنفر میشدم.
    سجاد با پریشانی کنارم دراز کشید و اگر لحظه ای غلطی می خوردم و با از درد ناشی از ضربه ناله ام بلند میشد او سریع کنارم می نشست و با نگرانی میگفت:عزیزم چیه.حالت خوب نیست؟لبخند سردی به او زدم و گفتم:حالم خوبه.تو باید فردا سر کار بروی بهتره بخوابی.سجاد با نگرانی کنارم دراز کشید و در حالیکه اشک بی صدا از چشمانش جاری بود گفت:

    خدایا هیچوقت از گناه پدرم نگذر که اینطور منو بیچاره کرد.با این حرف او به طرفش غلتیدم ارام دستم را روی گونه اش گذاشتم و در حالیکه به اجبار لبخند میزدم گفتم:عزیزم بگیر بخواب.اشتباه از من بود که یکدفعه عصبانی شدم.تو اصلا مقصر نیستی.
    سجاد با ناراحتی گفت:من نگران بچه هستم.دلم خیلی شور میزنه.آخه در بدجوری به شکمت خورد ، اگه این بچه طوریش بشه من هیچ.قت خودم را نمی بخشم.
    دستش را روی شکمم گذاشتم و گفت:ببین چیزی نیست.دخترت سالم و سرحال است.بیدی نیست که با این بادها بلرزه.در صورتی که خودم میدانستم که ضربه خیلی محکم بود و اگه بچه ازبین نرفته باشد به احتمال زیاد ناراحتی پیدا کرده است.چون بعد از ضربه نوزاد بیچاره بدجوری در شکمم به جنب و جوش افتاد و همین امر مرا نگران کرده بود.

    ادامه دارد....................

  20. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •