قسمت چهلم
-------------------------------
شش ماه از ازدواجم میگذشت که برای من و سجاد مانند شش سال بود.هر روز پدر شوهرم بهانه ای در می اورد و با ما دعوا میگرفت.
یکروز غروب که در مطب مشغول کار بودم یکدفعه حالم بهم خورد و بی حال روی صندلی نشستم.دکتر که متوجه ی حالم بود به طرفم امد ، لبخندی زد و گفت:
تبریک میگم حتما می خواهی به زودی مادر شوی که ناگهان اینطور شدی.
یکه خوردم ، با ناراحتی گفتم:وای خدای من نه.من نمی خواهم به این زودی بچه دار شوم.
دکتر با تعجب گفت:آخه برای چی؟!ناشکر نباش.باید قدرش را بدانی خدا بهت لطف داشته که به این زودی شما را بچه دار کرده است.
با ناراحتی نگاهش کردم.دکتر لبخندی زد و گفت:
نکنه از سن کم شوهرت نگران هستی؟ولی بهت قول میدهم که او پدری خوب و مهربان خواهد بود به سن کمش نگاه نکن چون او مرد زندگیست.
به اجبار لبخندی به دکتر زدم ولی از ناراحتی نمیتوانستم حرفی بزنم.شب وقتی خبر را به سجاد دادم خیلی خوشحال شد و مانند بچه ها ذوق می کرد.با تعجب گفتم:آخه ما چطور میتوانیم توی این اتاقک حلبی بچه مان را بزرگ کنیم؟بچه دار شدن که همینجوری نیست.
سجاد که خیلی ذوق زده و خوشحال بود گفت:باورم نمیشه که دارم بابا میشوم.تورو خدا تو دیگه با این حرفها این شادی را از من نگیر که اصلا دوست ندارم امروزم خراب شود.
وقتی سجاد این حرف را زد متوجه شدم که او خیلی از دست پدر و خانواده اش عذاب میکشد و حالا فکر میکند وجود یک بچه حتما برایش خوش شانسی است.بخاطر همین سکوت کردم و به احساس شوهرم احترام گذاشتم در صورتیکه از آینده ی این بچه ی به دنیا نیامده نگران بودم.
در هفته دو دفعه به خانه ی پدر و مادرم میرفتم و آنها از دیدنم خیلی خوشحال میشدند.پدرشوهرم از این رفت و امد خیلی عصبانی بود یکشب که هر دو خسته از سر کار به خانه آمده بودیم پدر شوهرم به اتاقک امد و لگد محکمی به در زد و در تا آخر باز شد و او با خشم داخل شد.هر دو با وحشت بلند شدیم.پدر سجاد با خشم به ما نگاه کرد و رو کرد به سجاد و گفت:
اگه تو بخواهی مدام به خانه ی پدر زنت بروی دیگه حق نداری در اینجا زندگی کنی.من نمیتوانم تحمل کنم و ببینم پسرم مدام زیر دست پدرزنش است و مانند داماد سرخونه مدام در خانه ی خانواده ی زنش سر میکند.این به شخصیت ما نمی خوره که پدر زن و مادر زن را جزء ادم حساب کنیم!گور پدر آنها.تو چرا مدام مانند ادم های ذلیل به خانه ی آن مفت خورها میروی؟
سجاد چون میدانست من باردارم و اگه پدرش ما را از خانه بیرون کنه سرگردان میشویم و میدانست من حاضر نیستم در خانه ی پدرم زندگی کنم با ناراحتی گفت:نه پدر جان این چه حرفیست که میزنی؟تا چند وقت دیگه شما پدربزرگ میشویدنباید اینقدر فیروزه را...
پدرش با خشم نگاهم کرد و گفتدی گفتم!
دیدی گفتم تا چند وقت دیگه من باید شکم توله سگهای شما را سیر کنم.تو چرا گذاشتی به این زودی حامله شوی؟شما که نمیتوانید شکم خودتان را سیر کنید چطور میتوانید شکم یک توله سگ دیگه را سیر کنید و اینکه میدانی بچه به دنیا اوردن چقدر خرج داره؟شما دو نفر احمق هستید می خواهید مرا حرص بدهید.دارید منو سر کیسه میکنید.بعد رو به سجاد کرد و ادامه داد:
تو پسر نفهمی هستی.حالا کار از کار گذشته ولی دیگه حق نداری خانه ی پدرزنت بروی و باید از این به بعد کرایه ی خانه را زیاد کنی چون داره یک توله سگ به جمع شما اضافه میشه.با این حرف از اتاقک خارج شد.بغضم ترکید و به گریه افتادم نمیتوانستم این همه تحقیر را تحمل کنم.
سجاد با ناراحتی مرا در آغوش کشید و گفت:عزیزم گریه نکن ، پدرم اخلاقش اینجوریه ولی میدانم از ته دل خوشحاله که داره پدربزرگ میشه.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:تو بهترین مرد دنیا هستی.دوستت دارم به اندازه ی تمام عالم دوستت دارم.
سجاد آهی کشید و گفت:باید از فردا به دنبال کار بهتری بگردم تا هر چه زودتر از این خانه ی لعنتی بیرون برویم.دوست ندارم بچه ام توی این اتاقک به دنیا بیاید.
از این حرف سجاد خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم.فردای آنروز وقتی از سر کار به خانه برگشتم با تعجب دیدم که مقداری خوراکی در اتاقم است.بدون اینکه به ان دست بزنم به طبقه ی پایین رفتم مادرشوهرم وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:عزیز دلم چقدر خوشحالم که من به زودی مادربزرگ میشوم.وقتی دیشب پدر سجاد گفت شما به زودی بچه دار میشوید از خوشحالی گریه ام گرفت ، مقداری خوراکی تو اتاقت گذاشته ام تا بخوری و جون بگیری تو باید نوه ی قوی و سرحالی به من تحویل بدس.اینقدر هم به خودت فشار کاری نیار باید بیشتر استراحت کنی تا بچه سالم باشد.
از اینکه مادر شوهری این چنین خوب و مهربان داشتم خیلی خوشحال بودم طوری که حرکات پدرشوهرم و خواهرشوهرهایم را فراموش کردم.شمشاد با خوشحالی گونه ام را بوسید و یک عروسک پلاستیکی را نشانم داد و با ذوق زدگی گفت:امروز اینو توی یک مغازه دیدم و برای برادرزاده ی خوشگلم خریدم.انشاالله که دختر باشه.من که دارم از خوشحالی دیوانه میشوم.وای خدای من ، کی این بچه به دنیا میاد دلم داره از الان پر میکشه.
لبخندی زده و گفتم:عمه جان کمی تحمل کن فقط باید هشت ماه دیگه تحمل کنی.
شمشاد دستی به شکمم کشید و من با خجالت خودم را جمع کرده و گفتم:عمه جان کمی صبر داشته باش.چقدر تو عجول هستی.
شمشاد به خنده افتاد و گونه ام را بوسید.شمشاد دختر خوب و ساده ای بود و مانند مادرش قلب مهربانی داشت ولی از ترس نرگس نمیتوانست نسبت به من ابراز علاقه کند چون نرگس نورچشمی پدرش بود و او بخاطر اینکه بیشتر پیش پدرش جلب توجه کند مدام خبرچینی میکرد و خواهرهایش را نزد پدر مورد انتقاد قرار میداد و پدر با کتک به انها می فهماند که نباید از حرفهای نرگس سرپیچی کنند.
هفته ای یکبار غروبها زودتر از دکتر اجازه میگرفتم و به دیدن پدر و مادرم میرفتم و سجاد هم همین کار را میکرد.وقتی مادرم شنید که حامله هستم به جای اینکه خوشحال شود نگرانم شد و با ناراحتی گفت:عزیزم تو چطور میتوانی در ان اتاقک کذایی بچه ات را بزرگ کنی؟تو فکر نمیکنی انجا برای یک زن باردار مناسب نیست.
گفتم:مامان خواهش میکنم این حرفها را جلوی سجاد نزنید او ناراحت میشود شما نمیدانید او چقدر از این بابت خوشحال است.میدانم همین امر باعث میشود که او بیشتر تلاش کند.
مادر لبخندی نگران زد و گفت:باشه عزیزم.ولی خواهش میکنم بیشتر به خودت برس تا موقع زایمان راحتتر بتوانی بچه ات را به دنیا بیاوری.
از وقتی که ازدواج کرده بودم یک بار و ان هم در مطب ارسلان را دیده بودم و از مادر شنیدم که ارسلان برای مدتی به خارج از کشور رفته است.
دو ماه باردار بودم که متوجه شدم رفت و آمد دختر اقای سعادت ، در طبقه ی پایین روز به روز بیشتر میشه.وقتی شبها سجاد به خانه می آمد او بدون دعوت به اتاقک ما می امد و با لحن دلبری و ناز و عشوه از سجاد میخواست تا او در کارخانه ی پدرش کار کند ولی سجاد قبول نمیکرد.
پدر شوهرم در کارخانه ی پدر سوسن کار خوبی به عهده داشت واو خیلی خوشحال بود مدام به سجاد کنایه میزد.نرگس مدام جلوی سجاد از دختر آقای سعادت که همان سوسن بود تعریف و تمجید میکرد و سعی داشت نظر سجاد را به او جلب کند ولی سجاد دیوانه وار دوستم داشت و وقتی نرگس از او تعریف میکرد سجاد دستش را دور گردنم می انداخت و میگفت:هیچ زنی به زیبایی و مهربانی زن من نیست.فیروزه قشنگ ترین صورت و مهربان ترین قلب را در دنیا دارد.حاضرم تمام هستی و جانم را به پایش بریزم تا او لحظه ای از من دور نشود.
نرگس با اخم او را نگاه میکرد و ازاتاق خارج میشد.سجاد میخندید و سرش را با سرمستی روی پاهایم می گذاشت و با حرفهای شیرینش باعث میشد که حرکات دیگران را از یادببرم.
ادامه دارد...