حسام با تمسخر گفت:
-اون هم همین رو می خواد؛ پا پس می كشه، ناز می كنه كه تو رو حسابی درگیر كنه.
یاشار خشمش ره فرو خورد و گفت:
-اما اون همین امروز صبح رفت، بدون این كه از خودش نشونی به جا بگذاره.
حسام گفت:
-خب حالا كه رفته، پس فراموشش كن تو می تونی یاشار، چون دیگه وجود نداره. به فكر درمان خودت باش نه یك عشق تازه، برای عشق و دوستی، ویدا هست.
یاشار گفت:
-هنوز هم نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟
حسام گفت: -دلت می خواد بگو.
یاشار گفت:
-اینقدر پاك كه اندیشیدن به اون و احساس این كه وجود داره منو از مصرف اون قرصهای آرامش بخش بی نیاز كرد. پدر، طی این سالها ویدا نتونست با قرصهاش، با پرستاریهاش به من اون آرامش رو كه دنبالش بودم بده، اما اون ... توی این دو روز همون واكنشهای عصبی به سراغ من اومد اما هربار یاد اون مثل اون آرامش بخشها ....
و ناگهان از جا برخاست و به سمت پله ها رفت. حسام عجولانه پرسید:
-اسمش چیه؟
یاشار بدون این كه به سمت او برگردد آهسته گفت:
-لیلا.
***
از خودش بارها سوال كرد،( دیدن او بعد از بیست و سه روز چه احساسی را در من بوجود خواهد آورد؟) برای یافتن جواب در اعماق قلبش به دنبال محبتی یا نشانی از دل تنگی گشت اما ... و با دیدنش .... هیچ. فقط یك سوال كه تمام فكر و ذهنش را مشغول كرده بود؛ سوالی كه وحشت مطرح كردن آن را داشت. نمی دانست در آن روزهای شلوغ مسافرتی و جاده های پر تردد شمال پدرش چطور موفق به دریافت بلیط شده است. وقتی همراه او كه تنها به سلامی با او اكتفا كرده بود وارد اتوبوس شد و روی صندلی انتهای اتوبوس، كنار پنجره قرار گرفت بار دیگر سوالش را در ذهن مطرح كرد:
-بابا، راسته كه خونه رو گذاشتی برای فروش؟
اما این بار این سوال در ذهنش نقش نبسته بود، خودش هم نفهمید چه وقت این سوال را بر زبان جاری كرده. از شنیدن صدای پدرش بیشتر متعجب شد.
-بله، گذاشتم واسه فروش، لابد می خواهی بدونی چرا، و لابد نمی دونی هم چرا، اما خوب باید بدونی. با كاری كه تو كردی دیگه آبرویی واسه من توی اون محل نمونده فكر كردم وقتی برگردی باز حرفها از سر گرفته می شه، تا كی می تونستم تو رو از اونجا دور نگهدارم؟ بهتر دیدم از اون محله بریم تا ...
لیلا حرف او را قطع كرد و گفت:
-از چی دارید حرف می زنید؟ تا جایی كه من به یاد دارم اون موضوع رو همه اهل محل فراموش كردند، دیگه هیچ كس حتی اشاره كوچكی هم به اون اتفاق نكرده فكر نمی كنم مردم هم اینقدر بی دغدغه و بی كار باشند كه بخواهند ...
ناصر كمی صدایش را بالا برد و گفت:
-كه چی؟! مثل این كه فرستادمت اینجا زبونت درازتر شده، چشمهات رو میخ می كنی توی چشمهای منو ...
لیلا متوجه شد كه چند نفر از مسافرها با صدای بلند ناصر متوجه گفتگوی آنها شده اند و به سمت آنها نگاه می كنند، با شرمندگی و صدایی آهسته گفت:
-بابا، خواهش می كنم یواشتر، مسافرها به ما نگاه می كنند.
ناصر به اطرافش نگاه كرد و بعد در حالی كه سعی داشت تن صدایش را پایین بیاورد و همچنان بالا بود ادامه داد:
-اگه می خواهی چاك دهنم رو باز نكنم زبون درازی رو بذار واسه وقتی رسیدیم خونه، اون وقت می توانی مثل مادر خدانیامرزیده ات منو سین جیم كنی.
لیلا نگاهش را از او گرفت و از شیشه به مناظر بیرون چشم دوخت. سوالی را كه ساعتی ذهنش را مشغول داشته بود مطرح كرده و جوابی بی ربط گرفته بود. این سوال انقدر برایش مهم بود كه حتی نفهمید اتوبوس چه وقت از ترمینال خارج شده و مسافتی از جاده را پیموده است.
ادامه دارد ...