تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 14 اولاول ... 2345678910 ... آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 138

نام تاپيک: داستان نویسی گروهی | داستان شماره 2

  1. #51
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
    وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!

    سرم درد می کرد خیلی خسته بودم افکار منفی ذهنم رو فرا گرفته بود نمیتونستم بخوابم چون خیلی کنجکاو بودم بدونم اون طرف کیه منتظر بودم تا باهام تماس بگیره ناگهان یکی به گوشیم زنگ زد!!!
    خودش بود اینبار سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم وقتی گفت که آیدا هستش توی دلم گفتم مییییدونستم!بعد از احوالپرسی مختصر خیلی بی مقدمه گفت خبر سیمین رو جدیدا داری کوروش خان؟ یک لحظه جا خوردم.فکرشو نمیکردم همچین سئوالی ازم بپرسه.آخه اون میدونست منو سیمین از هم جدا شدیم.گفتم شاید میخواد بفهمه هنوز به یادشم یا نه.گفتم نه خبرا باید پیش شما باشه.خندید و گفت منم مثل شما چند وقتی هست بی خبرم ازش.
    انتظارِ اینو نداشتم! آخه سیمین و آیدا از خواهر هم بهم نزدیک تر بودن. یادِ اون اوایل افتادم که با دیدنِ آیدا دستپاچه میشدم. همون موقع هام میدونستم که سیمین تمامِ اتفاقاتی که واسمون میوفته رو به آیدا میگه. اون موقع ها هم حسِ خوبی بهش نداشتم. همین طور که به سقف زل زده بودم به حوادث اخیر فکر کردم، اتفاقی که تو شرکت افتاده و همه رو یه جور درگیر کرده با اینکه کسی چیزی نمیگه ولی معلومه موضوع هنوز ادامه داره، اینم از پیدا شدن آیدا، همکلاسی سابقمون.
    سعی کردم فکرمو متمرکز کنم روی حرفاش خیلی بی مقدمه گفت :کوروش موافقی یک قراری بزاریم بعد از مدتها همدیگه روببینیم؟ همون جای همیشگی که 3تایی باسیمین میرفتیم. یک آن مغزم هنگ کرد!پیش خودم گفتم: قرار با من؟شاید بخواد بین منو و سیمین وساطت کنه؟ وقتی می خواستیم جایی بریم آیدا همیشه آماده بود برعکس سیمین که گاهی حوصله نداشت ولی آیدا اونقدر سربه سرش میذاشت تا راضی میشد. یه بار که سه تایی رفته بودیم بیرون،
    متوجه نگاه های معنی دارش شدم،آیدا بیشتر حرف می زد تا سیمین، سرمیز ناهار توی رستوارن کنار دستم نشست و مدام بهم سرویس می داد.چند بار خواستم به سیمین بگم اما میدونستم حرفام بی نتیجه است این دوتا مثل دو تا خواهر بودن اما یه بار دل زدم به دریا به سیمین گفتم می خوام ببینمت اما تنها .اومد سر قرار که سر موضوع آیدا حرفمون شد!! احساس میکردم آیدا از این کارا منظوری داره و میخواد یه جورایی باعث یهم خوردن رابطه من و سیمین بشه.اما سیمین عصبانی شد و گفت به آیدا از چشماش بیشتر اعتماد داره و از اینجا بود که رابطه من و سیمین کمی تیره شد، یادمه قبلش توی یه قرار سه نفره به صورت شوخی حرف اختلاف نظرهای بین من و سیمین سر موضوعات مختلف شده بود، آیدا برگشت به سیمین گفت اگه بین تو و کوروش اختلافی بیوفته من حاضرم پادرمیونی کنم، این حرفش توی گوشم بود و یه لحظه امیدوار شدم که آیدا میخواد به قولش عمل کنه و بین من و سیمین پادرمیونی کنه، بدون درنگ بهش گفتم :
    باشه قرارمون فردا همون کافی شاپ همیشگی ساعت 6 .تمام طول روز اصلا حواسم به کار نبود،دست و دلم به کار نمیرفت.مرخصی گرفتم تمام راه رو غرق فکر بودم .یهو به خودم اومدم دیدم جلوی کافی شاپم.همش صورت سیمین توی ذهنم بود،رفتم سرمیز همیشگی مون.بخار چای رو نیگاه میکردم و غرق خیالات خودم بود که صندلی کناریم عقب کشیده شد و یکی نشست روی صندلی، به آرامی سرم رو بلند کردم و لبخند خشکیده ی آیدا رو دیدم که با تعجب گفت : سلام، کوروش؟ حالت خوبه؟ چرا اینقدر بهم ریخته ای؟
    گفتم به خاطر مشغله های کاریه ، امروز مرخصی گرفتم ، گفت : منم خیلی خسته بودم ولی الان که تورو دیدم حالم بهتره
    لحظه لحظه بهش مشکوک تر می شدم .
    ازش پرسیدم واسه چی خسته ای؟ یکم مکث کرد و گفت منم ... منم همینطوری نمیدونم شاید به خاطرِ کار باشه. بعد یه لبخند زد و گفت خب از سیمین خبر نداری؟ گفتم: نه دیروز که بهت گفتم. با سرش حرفمو تصدیق کرد و گفت:آره آره اصن حواسم نبود... بعد مثه اینکه خیالش راحت شد شروع کرد به گفتن خاطرات و مرور گذشته.یه جورایی میخواست عکس العمل منو ببینه.منم سعی میکردم خودمو ریلکس نشون بدم و بگم گذشته زیاد برام مهم نبوده.مثل اینکه اونم از این کارم خوشحال بود.
    همینطور داشت از گذشته حرف می زد که گارسون اومد و گفت:چی بیارم خدمتتون؟از آیدا پرسیدم چی میل می کنی؟ آیدا گفت بستنی مخلوط ، واسه آیدا و خودم بستنی مخلوط سفارش دادم نیم ساعتی با هم حرف زدیم.منم کار فوری داشتم و مجبور شدم ازش خداحافظی کنم.گفتم بامن در تماس باش.از رستوران زدم بیرون و کارمو انجام دادم و اومدم خونه.امروز حالم کمی بهتر بود.برای آبجی کوچولوم خوراکی گرفتم .آخه این چند وقته خیلی رفتار خوبی باهاش نداشتم.
    رسیدم خونه مثل همیشه مامان اومد استقبالم با همون سوالات کلیشه ای امروز چطور بود کوروش جان؟منم با یک لبخند نصفه و نیمه و گفتن :شکر بد نبود ترجیح دادم برم اتاقم. عکس سیمین رو از لای دیوان حافظ کشیدم بیرون یه نیم نگاه بهش انداختم یه سیگار اتیش زدم و رفتم به گذشتههمینطور تو فکر سیمین و آیدا بودم ، هوای بیرون بارونی شده بود یاد یک روز بارونی افتادم روزی که با سیمین و آیدا داشتم از جشن تولد برمی گشتم سرم دوباره شروع به درد کردن کرد روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم چند تا قرص آرامش بخش خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، آره هوای اون روز بارونی بود و ما هم ماشین نداشتیم، آیدا برای داداشش علی زنگ زد که بیاد دنبالش، از ما هم خواست که منتظر بمونیم تا علی بیاد و ما رو برسونه، هیچ وقت حس خوبی نسبت به علی نداشتم ولی بخاطر سیمین که داشت خیس میشد قبول کردم که منتظر علی بمونیم.
    چقدر بد بود که اول منو رسوندن نگاهم روی سیمین جا موند! دلم خوش بود که ایدا همراهشون هست ،دوست نداشتم سیمین رو با علی تنها فرض کنم، هرچنداین چیزا واسه سیمین مطرح نبود.کاش میشد وام شرکت جور میشد و منم ماشین میخریدم چیزی که همیشه سیمین به روم میاورد. فردای اون روز به سیمین زنگ زدم و لای حرف هام در مورد دیروز ازش پرسیدم، گفت: کوروش جان، بعد رسوندن تو داداش آیدا ما رو برد یه چیزی بخوریم ، آخه فشار آیدا افتاده بود. گفتم: نوش جان، پس خوش گذشته. سیمین گفت: کوروش دوباره شروع نکن، این دفعه که خودت هم بودی و اوضاع رو دیدی.

  2. 10 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #52
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی unknown47's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    1,056

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
    وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!

    سرم درد می کرد خیلی خسته بودم افکار منفی ذهنم رو فرا گرفته بود نمیتونستم بخوابم چون خیلی کنجکاو بودم بدونم اون طرف کیه منتظر بودم تا باهام تماس بگیره ناگهان یکی به گوشیم زنگ زد!!!
    خودش بود اینبار سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم وقتی گفت که آیدا هستش توی دلم گفتم مییییدونستم!بعد از احوالپرسی مختصر خیلی بی مقدمه گفت خبر سیمین رو جدیدا داری کوروش خان؟ یک لحظه جا خوردم.فکرشو نمیکردم همچین سئوالی ازم بپرسه.آخه اون میدونست منو سیمین از هم جدا شدیم.گفتم شاید میخواد بفهمه هنوز به یادشم یا نه.گفتم نه خبرا باید پیش شما باشه.خندید و گفت منم مثل شما چند وقتی هست بی خبرم ازش.
    انتظارِ اینو نداشتم! آخه سیمین و آیدا از خواهر هم بهم نزدیک تر بودن. یادِ اون اوایل افتادم که با دیدنِ آیدا دستپاچه میشدم. همون موقع هام میدونستم که سیمین تمامِ اتفاقاتی که واسمون میوفته رو به آیدا میگه. اون موقع ها هم حسِ خوبی بهش نداشتم. همین طور که به سقف زل زده بودم به حوادث اخیر فکر کردم، اتفاقی که تو شرکت افتاده و همه رو یه جور درگیر کرده با اینکه کسی چیزی نمیگه ولی معلومه موضوع هنوز ادامه داره، اینم از پیدا شدن آیدا، همکلاسی سابقمون.
    سعی کردم فکرمو متمرکز کنم روی حرفاش خیلی بی مقدمه گفت :کوروش موافقی یک قراری بزاریم بعد از مدتها همدیگه روببینیم؟ همون جای همیشگی که 3تایی باسیمین میرفتیم. یک آن مغزم هنگ کرد!پیش خودم گفتم: قرار با من؟شاید بخواد بین منو و سیمین وساطت کنه؟ وقتی می خواستیم جایی بریم آیدا همیشه آماده بود برعکس سیمین که گاهی حوصله نداشت ولی آیدا اونقدر سربه سرش میذاشت تا راضی میشد. یه بار که سه تایی رفته بودیم بیرون،
    متوجه نگاه های معنی دارش شدم،آیدا بیشتر حرف می زد تا سیمین، سرمیز ناهار توی رستوارن کنار دستم نشست و مدام بهم سرویس می داد.چند بار خواستم به سیمین بگم اما میدونستم حرفام بی نتیجه است این دوتا مثل دو تا خواهر بودن اما یه بار دل زدم به دریا به سیمین گفتم می خوام ببینمت اما تنها .اومد سر قرار که سر موضوع آیدا حرفمون شد!! احساس میکردم آیدا از این کارا منظوری داره و میخواد یه جورایی باعث یهم خوردن رابطه من و سیمین بشه.اما سیمین عصبانی شد و گفت به آیدا از چشماش بیشتر اعتماد داره و از اینجا بود که رابطه من و سیمین کمی تیره شد، یادمه قبلش توی یه قرار سه نفره به صورت شوخی حرف اختلاف نظرهای بین من و سیمین سر موضوعات مختلف شده بود، آیدا برگشت به سیمین گفت اگه بین تو و کوروش اختلافی بیوفته من حاضرم پادرمیونی کنم، این حرفش توی گوشم بود و یه لحظه امیدوار شدم که آیدا میخواد به قولش عمل کنه و بین من و سیمین پادرمیونی کنه، بدون درنگ بهش گفتم :
    باشه قرارمون فردا همون کافی شاپ همیشگی ساعت 6 .تمام طول روز اصلا حواسم به کار نبود،دست و دلم به کار نمیرفت.مرخصی گرفتم تمام راه رو غرق فکر بودم .یهو به خودم اومدم دیدم جلوی کافی شاپم.همش صورت سیمین توی ذهنم بود،رفتم سرمیز همیشگی مون.بخار چای رو نیگاه میکردم و غرق خیالات خودم بود که صندلی کناریم عقب کشیده شد و یکی نشست روی صندلی، به آرامی سرم رو بلند کردم و لبخند خشکیده ی آیدا رو دیدم که با تعجب گفت : سلام، کوروش؟ حالت خوبه؟ چرا اینقدر بهم ریخته ای؟
    گفتم به خاطر مشغله های کاریه ، امروز مرخصی گرفتم ، گفت : منم خیلی خسته بودم ولی الان که تورو دیدم حالم بهتره
    لحظه لحظه بهش مشکوک تر می شدم .
    ازش پرسیدم واسه چی خسته ای؟ یکم مکث کرد و گفت منم ... منم همینطوری نمیدونم شاید به خاطرِ کار باشه. بعد یه لبخند زد و گفت خب از سیمین خبر نداری؟ گفتم: نه دیروز که بهت گفتم. با سرش حرفمو تصدیق کرد و گفت:آره آره اصن حواسم نبود... بعد مثه اینکه خیالش راحت شد شروع کرد به گفتن خاطرات و مرور گذشته.یه جورایی میخواست عکس العمل منو ببینه.منم سعی میکردم خودمو ریلکس نشون بدم و بگم گذشته زیاد برام مهم نبوده.مثل اینکه اونم از این کارم خوشحال بود.
    همینطور داشت از گذشته حرف می زد که گارسون اومد و گفت:چی بیارم خدمتتون؟از آیدا پرسیدم چی میل می کنی؟ آیدا گفت بستنی مخلوط ، واسه آیدا و خودم بستنی مخلوط سفارش دادم نیم ساعتی با هم حرف زدیم.منم کار فوری داشتم و مجبور شدم ازش خداحافظی کنم.گفتم بامن در تماس باش.از رستوران زدم بیرون و کارمو انجام دادم و اومدم خونه.امروز حالم کمی بهتر بود.برای آبجی کوچولوم خوراکی گرفتم .آخه این چند وقته خیلی رفتار خوبی باهاش نداشتم.
    رسیدم خونه مثل همیشه مامان اومد استقبالم با همون سوالات کلیشه ای امروز چطور بود کوروش جان؟منم با یک لبخند نصفه و نیمه و گفتن :شکر بد نبود ترجیح دادم برم اتاقم. عکس سیمین رو از لای دیوان حافظ کشیدم بیرون یه نیم نگاه بهش انداختم یه سیگار اتیش زدم و رفتم به گذشتههمینطور تو فکر سیمین و آیدا بودم ، هوای بیرون بارونی شده بود یاد یک روز بارونی افتادم روزی که با سیمین و آیدا داشتم از جشن تولد برمی گشتم سرم دوباره شروع به درد کردن کرد روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم چند تا قرص آرامش بخش خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، آره هوای اون روز بارونی بود و ما هم ماشین نداشتیم، آیدا برای داداشش علی زنگ زد که بیاد دنبالش، از ما هم خواست که منتظر بمونیم تا علی بیاد و ما رو برسونه، هیچ وقت حس خوبی نسبت به علی نداشتم ولی بخاطر سیمین که داشت خیس میشد قبول کردم که منتظر علی بمونیم.
    چقدر بد بود که اول منو رسوندن نگاهم روی سیمین جا موند! دلم خوش بود که ایدا همراهشون هست ،دوست نداشتم سیمین رو با علی تنها فرض کنم، هرچنداین چیزا واسه سیمین مطرح نبود.کاش میشد وام شرکت جور میشد و منم ماشین میخریدم چیزی که همیشه سیمین به روم میاورد. فردای اون روز به سیمین زنگ زدم و لای حرف هام در مورد دیروز ازش پرسیدم، گفت: کوروش جان، بعد رسوندن تو داداش آیدا ما رو برد یه چیزی بخوریم ، آخه فشار آیدا افتاده بود. گفتم: نوش جان، پس خوش گذشته. سیمین گفت: کوروش دوباره شروع نکن، این دفعه که خودت هم بودی و اوضاع رو دیدی.
    اون موقع برای اولین بار حس کردم از سیمین بدم میاد.هرچند میدونستم اون تقصیری نداره ولی...
    ازون روز به بعد سعی می کردم با علی روبه رو نشیم. چه خودم و چه سیمین

  4. 8 کاربر از unknown47 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #53
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
    وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!

    سرم درد می کرد خیلی خسته بودم افکار منفی ذهنم رو فرا گرفته بود نمیتونستم بخوابم چون خیلی کنجکاو بودم بدونم اون طرف کیه منتظر بودم تا باهام تماس بگیره ناگهان یکی به گوشیم زنگ زد!!!
    خودش بود اینبار سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم وقتی گفت که آیدا هستش توی دلم گفتم مییییدونستم!بعد از احوالپرسی مختصر خیلی بی مقدمه گفت خبر سیمین رو جدیدا داری کوروش خان؟ یک لحظه جا خوردم.فکرشو نمیکردم همچین سئوالی ازم بپرسه.آخه اون میدونست منو سیمین از هم جدا شدیم.گفتم شاید میخواد بفهمه هنوز به یادشم یا نه.گفتم نه خبرا باید پیش شما باشه.خندید و گفت منم مثل شما چند وقتی هست بی خبرم ازش.
    انتظارِ اینو نداشتم! آخه سیمین و آیدا از خواهر هم بهم نزدیک تر بودن. یادِ اون اوایل افتادم که با دیدنِ آیدا دستپاچه میشدم. همون موقع هام میدونستم که سیمین تمامِ اتفاقاتی که واسمون میوفته رو به آیدا میگه. اون موقع ها هم حسِ خوبی بهش نداشتم. همین طور که به سقف زل زده بودم به حوادث اخیر فکر کردم، اتفاقی که تو شرکت افتاده و همه رو یه جور درگیر کرده با اینکه کسی چیزی نمیگه ولی معلومه موضوع هنوز ادامه داره، اینم از پیدا شدن آیدا، همکلاسی سابقمون.
    سعی کردم فکرمو متمرکز کنم روی حرفاش خیلی بی مقدمه گفت :کوروش موافقی یک قراری بزاریم بعد از مدتها همدیگه روببینیم؟ همون جای همیشگی که 3تایی باسیمین میرفتیم. یک آن مغزم هنگ کرد!پیش خودم گفتم: قرار با من؟شاید بخواد بین منو و سیمین وساطت کنه؟ وقتی می خواستیم جایی بریم آیدا همیشه آماده بود برعکس سیمین که گاهی حوصله نداشت ولی آیدا اونقدر سربه سرش میذاشت تا راضی میشد. یه بار که سه تایی رفته بودیم بیرون،
    متوجه نگاه های معنی دارش شدم،آیدا بیشتر حرف می زد تا سیمین، سرمیز ناهار توی رستوارن کنار دستم نشست و مدام بهم سرویس می داد.چند بار خواستم به سیمین بگم اما میدونستم حرفام بی نتیجه است این دوتا مثل دو تا خواهر بودن اما یه بار دل زدم به دریا به سیمین گفتم می خوام ببینمت اما تنها .اومد سر قرار که سر موضوع آیدا حرفمون شد!! احساس میکردم آیدا از این کارا منظوری داره و میخواد یه جورایی باعث یهم خوردن رابطه من و سیمین بشه.اما سیمین عصبانی شد و گفت به آیدا از چشماش بیشتر اعتماد داره و از اینجا بود که رابطه من و سیمین کمی تیره شد، یادمه قبلش توی یه قرار سه نفره به صورت شوخی حرف اختلاف نظرهای بین من و سیمین سر موضوعات مختلف شده بود، آیدا برگشت به سیمین گفت اگه بین تو و کوروش اختلافی بیوفته من حاضرم پادرمیونی کنم، این حرفش توی گوشم بود و یه لحظه امیدوار شدم که آیدا میخواد به قولش عمل کنه و بین من و سیمین پادرمیونی کنه، بدون درنگ بهش گفتم :
    باشه قرارمون فردا همون کافی شاپ همیشگی ساعت 6 .تمام طول روز اصلا حواسم به کار نبود،دست و دلم به کار نمیرفت.مرخصی گرفتم تمام راه رو غرق فکر بودم .یهو به خودم اومدم دیدم جلوی کافی شاپم.همش صورت سیمین توی ذهنم بود،رفتم سرمیز همیشگی مون.بخار چای رو نیگاه میکردم و غرق خیالات خودم بود که صندلی کناریم عقب کشیده شد و یکی نشست روی صندلی، به آرامی سرم رو بلند کردم و لبخند خشکیده ی آیدا رو دیدم که با تعجب گفت : سلام، کوروش؟ حالت خوبه؟ چرا اینقدر بهم ریخته ای؟
    گفتم به خاطر مشغله های کاریه ، امروز مرخصی گرفتم ، گفت : منم خیلی خسته بودم ولی الان که تورو دیدم حالم بهتره
    لحظه لحظه بهش مشکوک تر می شدم .
    ازش پرسیدم واسه چی خسته ای؟ یکم مکث کرد و گفت منم ... منم همینطوری نمیدونم شاید به خاطرِ کار باشه. بعد یه لبخند زد و گفت خب از سیمین خبر نداری؟ گفتم: نه دیروز که بهت گفتم. با سرش حرفمو تصدیق کرد و گفت:آره آره اصن حواسم نبود... بعد مثه اینکه خیالش راحت شد شروع کرد به گفتن خاطرات و مرور گذشته.یه جورایی میخواست عکس العمل منو ببینه.منم سعی میکردم خودمو ریلکس نشون بدم و بگم گذشته زیاد برام مهم نبوده.مثل اینکه اونم از این کارم خوشحال بود.
    همینطور داشت از گذشته حرف می زد که گارسون اومد و گفت:چی بیارم خدمتتون؟از آیدا پرسیدم چی میل می کنی؟ آیدا گفت بستنی مخلوط ، واسه آیدا و خودم بستنی مخلوط سفارش دادم نیم ساعتی با هم حرف زدیم.منم کار فوری داشتم و مجبور شدم ازش خداحافظی کنم.گفتم بامن در تماس باش.از رستوران زدم بیرون و کارمو انجام دادم و اومدم خونه.امروز حالم کمی بهتر بود.برای آبجی کوچولوم خوراکی گرفتم .آخه این چند وقته خیلی رفتار خوبی باهاش نداشتم.
    رسیدم خونه مثل همیشه مامان اومد استقبالم با همون سوالات کلیشه ای امروز چطور بود کوروش جان؟منم با یک لبخند نصفه و نیمه و گفتن :شکر بد نبود ترجیح دادم برم اتاقم. عکس سیمین رو از لای دیوان حافظ کشیدم بیرون یه نیم نگاه بهش انداختم یه سیگار اتیش زدم و رفتم به گذشتههمینطور تو فکر سیمین و آیدا بودم ، هوای بیرون بارونی شده بود یاد یک روز بارونی افتادم روزی که با سیمین و آیدا داشتم از جشن تولد برمی گشتم سرم دوباره شروع به درد کردن کرد روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم چند تا قرص آرامش بخش خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، آره هوای اون روز بارونی بود و ما هم ماشین نداشتیم، آیدا برای داداشش علی زنگ زد که بیاد دنبالش، از ما هم خواست که منتظر بمونیم تا علی بیاد و ما رو برسونه، هیچ وقت حس خوبی نسبت به علی نداشتم ولی بخاطر سیمین که داشت خیس میشد قبول کردم که منتظر علی بمونیم.
    چقدر بد بود که اول منو رسوندن نگاهم روی سیمین جا موند! دلم خوش بود که ایدا همراهشون هست ،دوست نداشتم سیمین رو با علی تنها فرض کنم، هرچنداین چیزا واسه سیمین مطرح نبود.کاش میشد وام شرکت جور میشد و منم ماشین میخریدم چیزی که همیشه سیمین به روم میاورد. فردای اون روز به سیمین زنگ زدم و لای حرف هام در مورد دیروز ازش پرسیدم، گفت: کوروش جان، بعد رسوندن تو داداش آیدا ما رو برد یه چیزی بخوریم ، آخه فشار آیدا افتاده بود. گفتم: نوش جان، پس خوش گذشته. سیمین گفت: کوروش دوباره شروع نکن، این دفعه که خودت هم بودی و اوضاع رو دیدی.اون موقع برای اولین بار حس کردم از سیمین بدم میاد.هرچند میدونستم اون تقصیری نداره ولی...ازون روز به بعد سعی می کردم با علی روبه رو نشیم. چه خودم و چه سیمین
    با این وجود از سیمین غافل نبودم، هر وقت می تونستم به دیدنش می رفتم و سعی می کردم بهمون خوش بگذره مثل اون شبی که باهم رفته بودیم سینما. فیلم در مورد زن و مردی بود که هم دیگه رو دوس داشتن و مدام دعواشون میشد، سیمین وسطای فیلم سرش رو گذاشت رو شونم و بهم گفت:

  6. 10 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #54
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
    وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!

    سرم درد می کرد خیلی خسته بودم افکار منفی ذهنم رو فرا گرفته بود نمیتونستم بخوابم چون خیلی کنجکاو بودم بدونم اون طرف کیه منتظر بودم تا باهام تماس بگیره ناگهان یکی به گوشیم زنگ زد!!!
    خودش بود اینبار سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم وقتی گفت که آیدا هستش توی دلم گفتم مییییدونستم!بعد از احوالپرسی مختصر خیلی بی مقدمه گفت خبر سیمین رو جدیدا داری کوروش خان؟ یک لحظه جا خوردم.فکرشو نمیکردم همچین سئوالی ازم بپرسه.آخه اون میدونست منو سیمین از هم جدا شدیم.گفتم شاید میخواد بفهمه هنوز به یادشم یا نه.گفتم نه خبرا باید پیش شما باشه.خندید و گفت منم مثل شما چند وقتی هست بی خبرم ازش.
    انتظارِ اینو نداشتم! آخه سیمین و آیدا از خواهر هم بهم نزدیک تر بودن. یادِ اون اوایل افتادم که با دیدنِ آیدا دستپاچه میشدم. همون موقع هام میدونستم که سیمین تمامِ اتفاقاتی که واسمون میوفته رو به آیدا میگه. اون موقع ها هم حسِ خوبی بهش نداشتم. همین طور که به سقف زل زده بودم به حوادث اخیر فکر کردم، اتفاقی که تو شرکت افتاده و همه رو یه جور درگیر کرده با اینکه کسی چیزی نمیگه ولی معلومه موضوع هنوز ادامه داره، اینم از پیدا شدن آیدا، همکلاسی سابقمون.
    سعی کردم فکرمو متمرکز کنم روی حرفاش خیلی بی مقدمه گفت :کوروش موافقی یک قراری بزاریم بعد از مدتها همدیگه روببینیم؟ همون جای همیشگی که 3تایی باسیمین میرفتیم. یک آن مغزم هنگ کرد!پیش خودم گفتم: قرار با من؟شاید بخواد بین منو و سیمین وساطت کنه؟ وقتی می خواستیم جایی بریم آیدا همیشه آماده بود برعکس سیمین که گاهی حوصله نداشت ولی آیدا اونقدر سربه سرش میذاشت تا راضی میشد. یه بار که سه تایی رفته بودیم بیرون،
    متوجه نگاه های معنی دارش شدم،آیدا بیشتر حرف می زد تا سیمین، سرمیز ناهار توی رستوارن کنار دستم نشست و مدام بهم سرویس می داد.چند بار خواستم به سیمین بگم اما میدونستم حرفام بی نتیجه است این دوتا مثل دو تا خواهر بودن اما یه بار دل زدم به دریا به سیمین گفتم می خوام ببینمت اما تنها .اومد سر قرار که سر موضوع آیدا حرفمون شد!! احساس میکردم آیدا از این کارا منظوری داره و میخواد یه جورایی باعث یهم خوردن رابطه من و سیمین بشه.اما سیمین عصبانی شد و گفت به آیدا از چشماش بیشتر اعتماد داره و از اینجا بود که رابطه من و سیمین کمی تیره شد، یادمه قبلش توی یه قرار سه نفره به صورت شوخی حرف اختلاف نظرهای بین من و سیمین سر موضوعات مختلف شده بود، آیدا برگشت به سیمین گفت اگه بین تو و کوروش اختلافی بیوفته من حاضرم پادرمیونی کنم، این حرفش توی گوشم بود و یه لحظه امیدوار شدم که آیدا میخواد به قولش عمل کنه و بین من و سیمین پادرمیونی کنه، بدون درنگ بهش گفتم :
    باشه قرارمون فردا همون کافی شاپ همیشگی ساعت 6 .تمام طول روز اصلا حواسم به کار نبود،دست و دلم به کار نمیرفت.مرخصی گرفتم تمام راه رو غرق فکر بودم .یهو به خودم اومدم دیدم جلوی کافی شاپم.همش صورت سیمین توی ذهنم بود،رفتم سرمیز همیشگی مون.بخار چای رو نیگاه میکردم و غرق خیالات خودم بود که صندلی کناریم عقب کشیده شد و یکی نشست روی صندلی، به آرامی سرم رو بلند کردم و لبخند خشکیده ی آیدا رو دیدم که با تعجب گفت : سلام، کوروش؟ حالت خوبه؟ چرا اینقدر بهم ریخته ای؟
    گفتم به خاطر مشغله های کاریه ، امروز مرخصی گرفتم ، گفت : منم خیلی خسته بودم ولی الان که تورو دیدم حالم بهتره
    لحظه لحظه بهش مشکوک تر می شدم .
    ازش پرسیدم واسه چی خسته ای؟ یکم مکث کرد و گفت منم ... منم همینطوری نمیدونم شاید به خاطرِ کار باشه. بعد یه لبخند زد و گفت خب از سیمین خبر نداری؟ گفتم: نه دیروز که بهت گفتم. با سرش حرفمو تصدیق کرد و گفت:آره آره اصن حواسم نبود... بعد مثه اینکه خیالش راحت شد شروع کرد به گفتن خاطرات و مرور گذشته.یه جورایی میخواست عکس العمل منو ببینه.منم سعی میکردم خودمو ریلکس نشون بدم و بگم گذشته زیاد برام مهم نبوده.مثل اینکه اونم از این کارم خوشحال بود.
    همینطور داشت از گذشته حرف می زد که گارسون اومد و گفت:چی بیارم خدمتتون؟از آیدا پرسیدم چی میل می کنی؟ آیدا گفت بستنی مخلوط ، واسه آیدا و خودم بستنی مخلوط سفارش دادم نیم ساعتی با هم حرف زدیم.منم کار فوری داشتم و مجبور شدم ازش خداحافظی کنم.گفتم بامن در تماس باش.از رستوران زدم بیرون و کارمو انجام دادم و اومدم خونه.امروز حالم کمی بهتر بود.برای آبجی کوچولوم خوراکی گرفتم .آخه این چند وقته خیلی رفتار خوبی باهاش نداشتم.
    رسیدم خونه مثل همیشه مامان اومد استقبالم با همون سوالات کلیشه ای امروز چطور بود کوروش جان؟منم با یک لبخند نصفه و نیمه و گفتن :شکر بد نبود ترجیح دادم برم اتاقم. عکس سیمین رو از لای دیوان حافظ کشیدم بیرون یه نیم نگاه بهش انداختم یه سیگار اتیش زدم و رفتم به گذشتههمینطور تو فکر سیمین و آیدا بودم ، هوای بیرون بارونی شده بود یاد یک روز بارونی افتادم روزی که با سیمین و آیدا داشتم از جشن تولد برمی گشتم سرم دوباره شروع به درد کردن کرد روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم چند تا قرص آرامش بخش خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، آره هوای اون روز بارونی بود و ما هم ماشین نداشتیم، آیدا برای داداشش علی زنگ زد که بیاد دنبالش، از ما هم خواست که منتظر بمونیم تا علی بیاد و ما رو برسونه، هیچ وقت حس خوبی نسبت به علی نداشتم ولی بخاطر سیمین که داشت خیس میشد قبول کردم که منتظر علی بمونیم.
    چقدر بد بود که اول منو رسوندن نگاهم روی سیمین جا موند! دلم خوش بود که ایدا همراهشون هست ،دوست نداشتم سیمین رو با علی تنها فرض کنم، هرچنداین چیزا واسه سیمین مطرح نبود.کاش میشد وام شرکت جور میشد و منم ماشین میخریدم چیزی که همیشه سیمین به روم میاورد. فردای اون روز به سیمین زنگ زدم و لای حرف هام در مورد دیروز ازش پرسیدم، گفت: کوروش جان، بعد رسوندن تو داداش آیدا ما رو برد یه چیزی بخوریم ، آخه فشار آیدا افتاده بود. گفتم: نوش جان، پس خوش گذشته. سیمین گفت: کوروش دوباره شروع نکن، این دفعه که خودت هم بودی و اوضاع رو دیدی.اون موقع برای اولین بار حس کردم از سیمین بدم میاد.هرچند میدونستم اون تقصیری نداره ولی...ازون روز به بعد سعی می کردم با علی روبه رو نشیم. چه خودم و چه سیمین

    با این وجود از سیمین غافل نبودم، هر وقت می تونستم به دیدنش می رفتم و سعی می کردم بهمون خوش بگذره مثل اون شبی که باهم رفته بودیم سینما. فیلم در مورد زن و مردی بود که هم دیگه رو دوس داشتن و مدام دعواشون میشد، سیمین وسطای فیلم سرش رو گذاشت رو شونم و بهم گفت:کوووروش؟ واسه خوشبخت شدن فکر میکنی دوست داشتنه بینمون کافیه؟من دوستت دارم کوروشی اما بعضی وقتا فکر میکنم ما با هم به جایی نمیرسیم! خیلی حسه بدیه میتونی درکم کنی عزیزم؟و بعد همینطور که سرش رو شونم بود برگشت و به چشمام خیره شد

  8. 10 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #55
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
    وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!

    سرم درد می کرد خیلی خسته بودم افکار منفی ذهنم رو فرا گرفته بود نمیتونستم بخوابم چون خیلی کنجکاو بودم بدونم اون طرف کیه منتظر بودم تا باهام تماس بگیره ناگهان یکی به گوشیم زنگ زد!!!
    خودش بود اینبار سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم وقتی گفت که آیدا هستش توی دلم گفتم مییییدونستم!بعد از احوالپرسی مختصر خیلی بی مقدمه گفت خبر سیمین رو جدیدا داری کوروش خان؟ یک لحظه جا خوردم.فکرشو نمیکردم همچین سئوالی ازم بپرسه.آخه اون میدونست منو سیمین از هم جدا شدیم.گفتم شاید میخواد بفهمه هنوز به یادشم یا نه.گفتم نه خبرا باید پیش شما باشه.خندید و گفت منم مثل شما چند وقتی هست بی خبرم ازش.
    انتظارِ اینو نداشتم! آخه سیمین و آیدا از خواهر هم بهم نزدیک تر بودن. یادِ اون اوایل افتادم که با دیدنِ آیدا دستپاچه میشدم. همون موقع هام میدونستم که سیمین تمامِ اتفاقاتی که واسمون میوفته رو به آیدا میگه. اون موقع ها هم حسِ خوبی بهش نداشتم. همین طور که به سقف زل زده بودم به حوادث اخیر فکر کردم، اتفاقی که تو شرکت افتاده و همه رو یه جور درگیر کرده با اینکه کسی چیزی نمیگه ولی معلومه موضوع هنوز ادامه داره، اینم از پیدا شدن آیدا، همکلاسی سابقمون.
    سعی کردم فکرمو متمرکز کنم روی حرفاش خیلی بی مقدمه گفت :کوروش موافقی یک قراری بزاریم بعد از مدتها همدیگه روببینیم؟ همون جای همیشگی که 3تایی باسیمین میرفتیم. یک آن مغزم هنگ کرد!پیش خودم گفتم: قرار با من؟شاید بخواد بین منو و سیمین وساطت کنه؟ وقتی می خواستیم جایی بریم آیدا همیشه آماده بود برعکس سیمین که گاهی حوصله نداشت ولی آیدا اونقدر سربه سرش میذاشت تا راضی میشد. یه بار که سه تایی رفته بودیم بیرون،
    متوجه نگاه های معنی دارش شدم،آیدا بیشتر حرف می زد تا سیمین، سرمیز ناهار توی رستوارن کنار دستم نشست و مدام بهم سرویس می داد.چند بار خواستم به سیمین بگم اما میدونستم حرفام بی نتیجه است این دوتا مثل دو تا خواهر بودن اما یه بار دل زدم به دریا به سیمین گفتم می خوام ببینمت اما تنها .اومد سر قرار که سر موضوع آیدا حرفمون شد!! احساس میکردم آیدا از این کارا منظوری داره و میخواد یه جورایی باعث یهم خوردن رابطه من و سیمین بشه.اما سیمین عصبانی شد و گفت به آیدا از چشماش بیشتر اعتماد داره و از اینجا بود که رابطه من و سیمین کمی تیره شد، یادمه قبلش توی یه قرار سه نفره به صورت شوخی حرف اختلاف نظرهای بین من و سیمین سر موضوعات مختلف شده بود، آیدا برگشت به سیمین گفت اگه بین تو و کوروش اختلافی بیوفته من حاضرم پادرمیونی کنم، این حرفش توی گوشم بود و یه لحظه امیدوار شدم که آیدا میخواد به قولش عمل کنه و بین من و سیمین پادرمیونی کنه، بدون درنگ بهش گفتم :
    باشه قرارمون فردا همون کافی شاپ همیشگی ساعت 6 .تمام طول روز اصلا حواسم به کار نبود،دست و دلم به کار نمیرفت.مرخصی گرفتم تمام راه رو غرق فکر بودم .یهو به خودم اومدم دیدم جلوی کافی شاپم.همش صورت سیمین توی ذهنم بود،رفتم سرمیز همیشگی مون.بخار چای رو نیگاه میکردم و غرق خیالات خودم بود که صندلی کناریم عقب کشیده شد و یکی نشست روی صندلی، به آرامی سرم رو بلند کردم و لبخند خشکیده ی آیدا رو دیدم که با تعجب گفت : سلام، کوروش؟ حالت خوبه؟ چرا اینقدر بهم ریخته ای؟
    گفتم به خاطر مشغله های کاریه ، امروز مرخصی گرفتم ، گفت : منم خیلی خسته بودم ولی الان که تورو دیدم حالم بهتره
    لحظه لحظه بهش مشکوک تر می شدم .
    ازش پرسیدم واسه چی خسته ای؟ یکم مکث کرد و گفت منم ... منم همینطوری نمیدونم شاید به خاطرِ کار باشه. بعد یه لبخند زد و گفت خب از سیمین خبر نداری؟ گفتم: نه دیروز که بهت گفتم. با سرش حرفمو تصدیق کرد و گفت:آره آره اصن حواسم نبود... بعد مثه اینکه خیالش راحت شد شروع کرد به گفتن خاطرات و مرور گذشته.یه جورایی میخواست عکس العمل منو ببینه.منم سعی میکردم خودمو ریلکس نشون بدم و بگم گذشته زیاد برام مهم نبوده.مثل اینکه اونم از این کارم خوشحال بود.
    همینطور داشت از گذشته حرف می زد که گارسون اومد و گفت:چی بیارم خدمتتون؟از آیدا پرسیدم چی میل می کنی؟ آیدا گفت بستنی مخلوط ، واسه آیدا و خودم بستنی مخلوط سفارش دادم نیم ساعتی با هم حرف زدیم.منم کار فوری داشتم و مجبور شدم ازش خداحافظی کنم.گفتم بامن در تماس باش.از رستوران زدم بیرون و کارمو انجام دادم و اومدم خونه.امروز حالم کمی بهتر بود.برای آبجی کوچولوم خوراکی گرفتم .آخه این چند وقته خیلی رفتار خوبی باهاش نداشتم.
    رسیدم خونه مثل همیشه مامان اومد استقبالم با همون سوالات کلیشه ای امروز چطور بود کوروش جان؟منم با یک لبخند نصفه و نیمه و گفتن :شکر بد نبود ترجیح دادم برم اتاقم. عکس سیمین رو از لای دیوان حافظ کشیدم بیرون یه نیم نگاه بهش انداختم یه سیگار اتیش زدم و رفتم به گذشتههمینطور تو فکر سیمین و آیدا بودم ، هوای بیرون بارونی شده بود یاد یک روز بارونی افتادم روزی که با سیمین و آیدا داشتم از جشن تولد برمی گشتم سرم دوباره شروع به درد کردن کرد روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم چند تا قرص آرامش بخش خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، آره هوای اون روز بارونی بود و ما هم ماشین نداشتیم، آیدا برای داداشش علی زنگ زد که بیاد دنبالش، از ما هم خواست که منتظر بمونیم تا علی بیاد و ما رو برسونه، هیچ وقت حس خوبی نسبت به علی نداشتم ولی بخاطر سیمین که داشت خیس میشد قبول کردم که منتظر علی بمونیم.
    چقدر بد بود که اول منو رسوندن نگاهم روی سیمین جا موند! دلم خوش بود که ایدا همراهشون هست ،دوست نداشتم سیمین رو با علی تنها فرض کنم، هرچنداین چیزا واسه سیمین مطرح نبود.کاش میشد وام شرکت جور میشد و منم ماشین میخریدم چیزی که همیشه سیمین به روم میاورد. فردای اون روز به سیمین زنگ زدم و لای حرف هام در مورد دیروز ازش پرسیدم، گفت: کوروش جان، بعد رسوندن تو داداش آیدا ما رو برد یه چیزی بخوریم ، آخه فشار آیدا افتاده بود. گفتم: نوش جان، پس خوش گذشته. سیمین گفت: کوروش دوباره شروع نکن، این دفعه که خودت هم بودی و اوضاع رو دیدی.اون موقع برای اولین بار حس کردم از سیمین بدم میاد.هرچند میدونستم اون تقصیری نداره ولی...ازون روز به بعد سعی می کردم با علی روبه رو نشیم. چه خودم و چه سیمین

    با این وجود از سیمین غافل نبودم، هر وقت می تونستم به دیدنش می رفتم و سعی می کردم بهمون خوش بگذره مثل اون شبی که باهم رفته بودیم سینما. فیلم در مورد زن و مردی بود که هم دیگه رو دوس داشتن و مدام دعواشون میشد، سیمین وسطای فیلم سرش رو گذاشت رو شونم و بهم گفت:کوووروش؟ واسه خوشبخت شدن فکر میکنی دوست داشتنه بینمون کافیه؟من دوستت دارم کوروشی اما بعضی وقتا فکر میکنم ما با هم به جایی نمیرسیم! خیلی حسه بدیه میتونی درکم کنی عزیزم؟و بعد همینطور که سرش رو شونم بود برگشت و به چشمام خیره شد . کاملا غافلگیر شدم، انگار یکی آب جوش ریخت رو سرم. آروم نگاهم رو از نگاهش دزدیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم، گفتم: آره خب، اگه بخوای میشه با دوست داشتن هم خوشبخت شد. خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت:

  10. 10 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #56
    کاربر فعال انجمن ادبیات hamid_diablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    آنجا که عقاب پر بریزد
    پست ها
    5,780

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
    وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!

    سرم درد می کرد خیلی خسته بودم افکار منفی ذهنم رو فرا گرفته بود نمیتونستم بخوابم چون خیلی کنجکاو بودم بدونم اون طرف کیه منتظر بودم تا باهام تماس بگیره ناگهان یکی به گوشیم زنگ زد!!!
    خودش بود اینبار سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم وقتی گفت که آیدا هستش توی دلم گفتم مییییدونستم!بعد از احوالپرسی مختصر خیلی بی مقدمه گفت خبر سیمین رو جدیدا داری کوروش خان؟ یک لحظه جا خوردم.فکرشو نمیکردم همچین سئوالی ازم بپرسه.آخه اون میدونست منو سیمین از هم جدا شدیم.گفتم شاید میخواد بفهمه هنوز به یادشم یا نه.گفتم نه خبرا باید پیش شما باشه.خندید و گفت منم مثل شما چند وقتی هست بی خبرم ازش.
    انتظارِ اینو نداشتم! آخه سیمین و آیدا از خواهر هم بهم نزدیک تر بودن. یادِ اون اوایل افتادم که با دیدنِ آیدا دستپاچه میشدم. همون موقع هام میدونستم که سیمین تمامِ اتفاقاتی که واسمون میوفته رو به آیدا میگه. اون موقع ها هم حسِ خوبی بهش نداشتم. همین طور که به سقف زل زده بودم به حوادث اخیر فکر کردم، اتفاقی که تو شرکت افتاده و همه رو یه جور درگیر کرده با اینکه کسی چیزی نمیگه ولی معلومه موضوع هنوز ادامه داره، اینم از پیدا شدن آیدا، همکلاسی سابقمون.
    سعی کردم فکرمو متمرکز کنم روی حرفاش خیلی بی مقدمه گفت :کوروش موافقی یک قراری بزاریم بعد از مدتها همدیگه روببینیم؟ همون جای همیشگی که 3تایی باسیمین میرفتیم. یک آن مغزم هنگ کرد!پیش خودم گفتم: قرار با من؟شاید بخواد بین منو و سیمین وساطت کنه؟ وقتی می خواستیم جایی بریم آیدا همیشه آماده بود برعکس سیمین که گاهی حوصله نداشت ولی آیدا اونقدر سربه سرش میذاشت تا راضی میشد. یه بار که سه تایی رفته بودیم بیرون،
    متوجه نگاه های معنی دارش شدم،آیدا بیشتر حرف می زد تا سیمین، سرمیز ناهار توی رستوارن کنار دستم نشست و مدام بهم سرویس می داد.چند بار خواستم به سیمین بگم اما میدونستم حرفام بی نتیجه است این دوتا مثل دو تا خواهر بودن اما یه بار دل زدم به دریا به سیمین گفتم می خوام ببینمت اما تنها .اومد سر قرار که سر موضوع آیدا حرفمون شد!! احساس میکردم آیدا از این کارا منظوری داره و میخواد یه جورایی باعث یهم خوردن رابطه من و سیمین بشه.اما سیمین عصبانی شد و گفت به آیدا از چشماش بیشتر اعتماد داره و از اینجا بود که رابطه من و سیمین کمی تیره شد، یادمه قبلش توی یه قرار سه نفره به صورت شوخی حرف اختلاف نظرهای بین من و سیمین سر موضوعات مختلف شده بود، آیدا برگشت به سیمین گفت اگه بین تو و کوروش اختلافی بیوفته من حاضرم پادرمیونی کنم، این حرفش توی گوشم بود و یه لحظه امیدوار شدم که آیدا میخواد به قولش عمل کنه و بین من و سیمین پادرمیونی کنه، بدون درنگ بهش گفتم :
    باشه قرارمون فردا همون کافی شاپ همیشگی ساعت 6 .تمام طول روز اصلا حواسم به کار نبود،دست و دلم به کار نمیرفت.مرخصی گرفتم تمام راه رو غرق فکر بودم .یهو به خودم اومدم دیدم جلوی کافی شاپم.همش صورت سیمین توی ذهنم بود،رفتم سرمیز همیشگی مون.بخار چای رو نیگاه میکردم و غرق خیالات خودم بود که صندلی کناریم عقب کشیده شد و یکی نشست روی صندلی، به آرامی سرم رو بلند کردم و لبخند خشکیده ی آیدا رو دیدم که با تعجب گفت : سلام، کوروش؟ حالت خوبه؟ چرا اینقدر بهم ریخته ای؟
    گفتم به خاطر مشغله های کاریه ، امروز مرخصی گرفتم ، گفت : منم خیلی خسته بودم ولی الان که تورو دیدم حالم بهتره
    لحظه لحظه بهش مشکوک تر می شدم .
    ازش پرسیدم واسه چی خسته ای؟ یکم مکث کرد و گفت منم ... منم همینطوری نمیدونم شاید به خاطرِ کار باشه. بعد یه لبخند زد و گفت خب از سیمین خبر نداری؟ گفتم: نه دیروز که بهت گفتم. با سرش حرفمو تصدیق کرد و گفت:آره آره اصن حواسم نبود... بعد مثه اینکه خیالش راحت شد شروع کرد به گفتن خاطرات و مرور گذشته.یه جورایی میخواست عکس العمل منو ببینه.منم سعی میکردم خودمو ریلکس نشون بدم و بگم گذشته زیاد برام مهم نبوده.مثل اینکه اونم از این کارم خوشحال بود.
    همینطور داشت از گذشته حرف می زد که گارسون اومد و گفت:چی بیارم خدمتتون؟از آیدا پرسیدم چی میل می کنی؟ آیدا گفت بستنی مخلوط ، واسه آیدا و خودم بستنی مخلوط سفارش دادم نیم ساعتی با هم حرف زدیم.منم کار فوری داشتم و مجبور شدم ازش خداحافظی کنم.گفتم بامن در تماس باش.از رستوران زدم بیرون و کارمو انجام دادم و اومدم خونه.امروز حالم کمی بهتر بود.برای آبجی کوچولوم خوراکی گرفتم .آخه این چند وقته خیلی رفتار خوبی باهاش نداشتم.
    رسیدم خونه مثل همیشه مامان اومد استقبالم با همون سوالات کلیشه ای امروز چطور بود کوروش جان؟منم با یک لبخند نصفه و نیمه و گفتن :شکر بد نبود ترجیح دادم برم اتاقم. عکس سیمین رو از لای دیوان حافظ کشیدم بیرون یه نیم نگاه بهش انداختم یه سیگار اتیش زدم و رفتم به گذشتههمینطور تو فکر سیمین و آیدا بودم ، هوای بیرون بارونی شده بود یاد یک روز بارونی افتادم روزی که با سیمین و آیدا داشتم از جشن تولد برمی گشتم سرم دوباره شروع به درد کردن کرد روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم چند تا قرص آرامش بخش خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، آره هوای اون روز بارونی بود و ما هم ماشین نداشتیم، آیدا برای داداشش علی زنگ زد که بیاد دنبالش، از ما هم خواست که منتظر بمونیم تا علی بیاد و ما رو برسونه، هیچ وقت حس خوبی نسبت به علی نداشتم ولی بخاطر سیمین که داشت خیس میشد قبول کردم که منتظر علی بمونیم.
    چقدر بد بود که اول منو رسوندن نگاهم روی سیمین جا موند! دلم خوش بود که ایدا همراهشون هست ،دوست نداشتم سیمین رو با علی تنها فرض کنم، هرچنداین چیزا واسه سیمین مطرح نبود.کاش میشد وام شرکت جور میشد و منم ماشین میخریدم چیزی که همیشه سیمین به روم میاورد. فردای اون روز به سیمین زنگ زدم و لای حرف هام در مورد دیروز ازش پرسیدم، گفت: کوروش جان، بعد رسوندن تو داداش آیدا ما رو برد یه چیزی بخوریم ، آخه فشار آیدا افتاده بود. گفتم: نوش جان، پس خوش گذشته. سیمین گفت: کوروش دوباره شروع نکن، این دفعه که خودت هم بودی و اوضاع رو دیدی.اون موقع برای اولین بار حس کردم از سیمین بدم میاد.هرچند میدونستم اون تقصیری نداره ولی...ازون روز به بعد سعی می کردم با علی روبه رو نشیم. چه خودم و چه سیمین
    با این وجود از سیمین غافل نبودم، هر وقت می تونستم به دیدنش می رفتم و سعی می کردم بهمون خوش بگذره مثل اون شبی که باهم رفته بودیم سینما. فیلم در مورد زن و مردی بود که هم دیگه رو دوس داشتن و مدام دعواشون میشد، سیمین وسطای فیلم سرش رو گذاشت رو شونم و بهم گفت:کوووروش؟ واسه خوشبخت شدن فکر میکنی دوست داشتنه بینمون کافیه؟من دوستت دارم کوروشی اما بعضی وقتا فکر میکنم ما با هم به جایی نمیرسیم! خیلی حسه بدیه میتونی درکم کنی عزیزم؟و بعد همینطور که سرش رو شونم بود برگشت و به چشمام خیره شد . کاملا غافلگیر شدم، انگار یکی آب جوش ریخت رو سرم. آروم نگاهم رو از نگاهش دزدیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم، گفتم: آره خب، اگه بخوای میشه با دوست داشتن هم خوشبخت شد. خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت:بهتره درباره این موضوع بیشتر حرف بزنیم!من نمیدونستم باید چی بگم گفتم: خوب بزار بعد از فیلم.گفت : الان هم میشه دربارش حرف زد.نمیدونم چرا سیمین اینطوری شده بود.ته دلم احساس میکردم سیمین ازم خسته شده و شایدم..

  12. 9 کاربر از hamid_diablo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #57
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
    وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!

    سرم درد می کرد خیلی خسته بودم افکار منفی ذهنم رو فرا گرفته بود نمیتونستم بخوابم چون خیلی کنجکاو بودم بدونم اون طرف کیه منتظر بودم تا باهام تماس بگیره ناگهان یکی به گوشیم زنگ زد!!!
    خودش بود اینبار سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم وقتی گفت که آیدا هستش توی دلم گفتم مییییدونستم!بعد از احوالپرسی مختصر خیلی بی مقدمه گفت خبر سیمین رو جدیدا داری کوروش خان؟ یک لحظه جا خوردم.فکرشو نمیکردم همچین سئوالی ازم بپرسه.آخه اون میدونست منو سیمین از هم جدا شدیم.گفتم شاید میخواد بفهمه هنوز به یادشم یا نه.گفتم نه خبرا باید پیش شما باشه.خندید و گفت منم مثل شما چند وقتی هست بی خبرم ازش.
    انتظارِ اینو نداشتم! آخه سیمین و آیدا از خواهر هم بهم نزدیک تر بودن. یادِ اون اوایل افتادم که با دیدنِ آیدا دستپاچه میشدم. همون موقع هام میدونستم که سیمین تمامِ اتفاقاتی که واسمون میوفته رو به آیدا میگه. اون موقع ها هم حسِ خوبی بهش نداشتم. همین طور که به سقف زل زده بودم به حوادث اخیر فکر کردم، اتفاقی که تو شرکت افتاده و همه رو یه جور درگیر کرده با اینکه کسی چیزی نمیگه ولی معلومه موضوع هنوز ادامه داره، اینم از پیدا شدن آیدا، همکلاسی سابقمون.
    سعی کردم فکرمو متمرکز کنم روی حرفاش خیلی بی مقدمه گفت :کوروش موافقی یک قراری بزاریم بعد از مدتها همدیگه روببینیم؟ همون جای همیشگی که 3تایی باسیمین میرفتیم. یک آن مغزم هنگ کرد!پیش خودم گفتم: قرار با من؟شاید بخواد بین منو و سیمین وساطت کنه؟ وقتی می خواستیم جایی بریم آیدا همیشه آماده بود برعکس سیمین که گاهی حوصله نداشت ولی آیدا اونقدر سربه سرش میذاشت تا راضی میشد. یه بار که سه تایی رفته بودیم بیرون،
    متوجه نگاه های معنی دارش شدم،آیدا بیشتر حرف می زد تا سیمین، سرمیز ناهار توی رستوارن کنار دستم نشست و مدام بهم سرویس می داد.چند بار خواستم به سیمین بگم اما میدونستم حرفام بی نتیجه است این دوتا مثل دو تا خواهر بودن اما یه بار دل زدم به دریا به سیمین گفتم می خوام ببینمت اما تنها .اومد سر قرار که سر موضوع آیدا حرفمون شد!! احساس میکردم آیدا از این کارا منظوری داره و میخواد یه جورایی باعث یهم خوردن رابطه من و سیمین بشه.اما سیمین عصبانی شد و گفت به آیدا از چشماش بیشتر اعتماد داره و از اینجا بود که رابطه من و سیمین کمی تیره شد، یادمه قبلش توی یه قرار سه نفره به صورت شوخی حرف اختلاف نظرهای بین من و سیمین سر موضوعات مختلف شده بود، آیدا برگشت به سیمین گفت اگه بین تو و کوروش اختلافی بیوفته من حاضرم پادرمیونی کنم، این حرفش توی گوشم بود و یه لحظه امیدوار شدم که آیدا میخواد به قولش عمل کنه و بین من و سیمین پادرمیونی کنه، بدون درنگ بهش گفتم :
    باشه قرارمون فردا همون کافی شاپ همیشگی ساعت 6 .تمام طول روز اصلا حواسم به کار نبود،دست و دلم به کار نمیرفت.مرخصی گرفتم تمام راه رو غرق فکر بودم .یهو به خودم اومدم دیدم جلوی کافی شاپم.همش صورت سیمین توی ذهنم بود،رفتم سرمیز همیشگی مون.بخار چای رو نیگاه میکردم و غرق خیالات خودم بود که صندلی کناریم عقب کشیده شد و یکی نشست روی صندلی، به آرامی سرم رو بلند کردم و لبخند خشکیده ی آیدا رو دیدم که با تعجب گفت : سلام، کوروش؟ حالت خوبه؟ چرا اینقدر بهم ریخته ای؟
    گفتم به خاطر مشغله های کاریه ، امروز مرخصی گرفتم ، گفت : منم خیلی خسته بودم ولی الان که تورو دیدم حالم بهتره
    لحظه لحظه بهش مشکوک تر می شدم .
    ازش پرسیدم واسه چی خسته ای؟ یکم مکث کرد و گفت منم ... منم همینطوری نمیدونم شاید به خاطرِ کار باشه. بعد یه لبخند زد و گفت خب از سیمین خبر نداری؟ گفتم: نه دیروز که بهت گفتم. با سرش حرفمو تصدیق کرد و گفت:آره آره اصن حواسم نبود... بعد مثه اینکه خیالش راحت شد شروع کرد به گفتن خاطرات و مرور گذشته.یه جورایی میخواست عکس العمل منو ببینه.منم سعی میکردم خودمو ریلکس نشون بدم و بگم گذشته زیاد برام مهم نبوده.مثل اینکه اونم از این کارم خوشحال بود.
    همینطور داشت از گذشته حرف می زد که گارسون اومد و گفت:چی بیارم خدمتتون؟از آیدا پرسیدم چی میل می کنی؟ آیدا گفت بستنی مخلوط ، واسه آیدا و خودم بستنی مخلوط سفارش دادم نیم ساعتی با هم حرف زدیم.منم کار فوری داشتم و مجبور شدم ازش خداحافظی کنم.گفتم بامن در تماس باش.از رستوران زدم بیرون و کارمو انجام دادم و اومدم خونه.امروز حالم کمی بهتر بود.برای آبجی کوچولوم خوراکی گرفتم .آخه این چند وقته خیلی رفتار خوبی باهاش نداشتم.
    رسیدم خونه مثل همیشه مامان اومد استقبالم با همون سوالات کلیشه ای امروز چطور بود کوروش جان؟منم با یک لبخند نصفه و نیمه و گفتن :شکر بد نبود ترجیح دادم برم اتاقم. عکس سیمین رو از لای دیوان حافظ کشیدم بیرون یه نیم نگاه بهش انداختم یه سیگار اتیش زدم و رفتم به گذشتههمینطور تو فکر سیمین و آیدا بودم ، هوای بیرون بارونی شده بود یاد یک روز بارونی افتادم روزی که با سیمین و آیدا داشتم از جشن تولد برمی گشتم سرم دوباره شروع به درد کردن کرد روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم چند تا قرص آرامش بخش خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، آره هوای اون روز بارونی بود و ما هم ماشین نداشتیم، آیدا برای داداشش علی زنگ زد که بیاد دنبالش، از ما هم خواست که منتظر بمونیم تا علی بیاد و ما رو برسونه، هیچ وقت حس خوبی نسبت به علی نداشتم ولی بخاطر سیمین که داشت خیس میشد قبول کردم که منتظر علی بمونیم.
    چقدر بد بود که اول منو رسوندن نگاهم روی سیمین جا موند! دلم خوش بود که ایدا همراهشون هست ،دوست نداشتم سیمین رو با علی تنها فرض کنم، هرچنداین چیزا واسه سیمین مطرح نبود.کاش میشد وام شرکت جور میشد و منم ماشین میخریدم چیزی که همیشه سیمین به روم میاورد. فردای اون روز به سیمین زنگ زدم و لای حرف هام در مورد دیروز ازش پرسیدم، گفت: کوروش جان، بعد رسوندن تو داداش آیدا ما رو برد یه چیزی بخوریم ، آخه فشار آیدا افتاده بود. گفتم: نوش جان، پس خوش گذشته. سیمین گفت: کوروش دوباره شروع نکن، این دفعه که خودت هم بودی و اوضاع رو دیدی.اون موقع برای اولین بار حس کردم از سیمین بدم میاد.هرچند میدونستم اون تقصیری نداره ولی...ازون روز به بعد سعی می کردم با علی روبه رو نشیم. چه خودم و چه سیمین
    با این وجود از سیمین غافل نبودم، هر وقت می تونستم به دیدنش می رفتم و سعی می کردم بهمون خوش بگذره مثل اون شبی که باهم رفته بودیم سینما. فیلم در مورد زن و مردی بود که هم دیگه رو دوس داشتن و مدام دعواشون میشد، سیمین وسطای فیلم سرش رو گذاشت رو شونم و بهم گفت:کوووروش؟ واسه خوشبخت شدن فکر میکنی دوست داشتنه بینمون کافیه؟من دوستت دارم کوروشی اما بعضی وقتا فکر میکنم ما با هم به جایی نمیرسیم! خیلی حسه بدیه میتونی درکم کنی عزیزم؟و بعد همینطور که سرش رو شونم بود برگشت و به چشمام خیره شد . کاملا غافلگیر شدم، انگار یکی آب جوش ریخت رو سرم. آروم نگاهم رو از نگاهش دزدیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم، گفتم: آره خب، اگه بخوای میشه با دوست داشتن هم خوشبخت شد. خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت:بهتره درباره این موضوع بیشتر حرف بزنیم!من نمیدونستم باید چی بگم گفتم: خوب بزار بعد از فیلم.گفت : الان هم میشه دربارش حرف زد.نمیدونم چرا سیمین اینطوری شده بود.ته دلم احساس میکردم سیمین ازم خسته شده و شایدم پای کسی در میون بود؟! یادم افتاد به اوایل آشناییمون همیشه بلندپروازی میکرد اونوقتا این چیزا کمتر برام مهم بود اما به مرور حس کردم بعضی وقتها واقعا غرورمو له میکنه، اما تحمل میکردم آخه واقعا عاشقش بودم اما الان جنس حرفاش طور دیگه ای بود داشت ته دلم خالی میشد که از دستش بدم

  14. 9 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #58
    Administrator Meisam's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    P30WORLD
    پست ها
    6,404

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
    وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!

    سرم درد می کرد خیلی خسته بودم افکار منفی ذهنم رو فرا گرفته بود نمیتونستم بخوابم چون خیلی کنجکاو بودم بدونم اون طرف کیه منتظر بودم تا باهام تماس بگیره ناگهان یکی به گوشیم زنگ زد!!!
    خودش بود اینبار سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم وقتی گفت که آیدا هستش توی دلم گفتم مییییدونستم!بعد از احوالپرسی مختصر خیلی بی مقدمه گفت خبر سیمین رو جدیدا داری کوروش خان؟ یک لحظه جا خوردم.فکرشو نمیکردم همچین سئوالی ازم بپرسه.آخه اون میدونست منو سیمین از هم جدا شدیم.گفتم شاید میخواد بفهمه هنوز به یادشم یا نه.گفتم نه خبرا باید پیش شما باشه.خندید و گفت منم مثل شما چند وقتی هست بی خبرم ازش.
    انتظارِ اینو نداشتم! آخه سیمین و آیدا از خواهر هم بهم نزدیک تر بودن. یادِ اون اوایل افتادم که با دیدنِ آیدا دستپاچه میشدم. همون موقع هام میدونستم که سیمین تمامِ اتفاقاتی که واسمون میوفته رو به آیدا میگه. اون موقع ها هم حسِ خوبی بهش نداشتم. همین طور که به سقف زل زده بودم به حوادث اخیر فکر کردم، اتفاقی که تو شرکت افتاده و همه رو یه جور درگیر کرده با اینکه کسی چیزی نمیگه ولی معلومه موضوع هنوز ادامه داره، اینم از پیدا شدن آیدا، همکلاسی سابقمون.
    سعی کردم فکرمو متمرکز کنم روی حرفاش خیلی بی مقدمه گفت :کوروش موافقی یک قراری بزاریم بعد از مدتها همدیگه روببینیم؟ همون جای همیشگی که 3تایی باسیمین میرفتیم. یک آن مغزم هنگ کرد!پیش خودم گفتم: قرار با من؟شاید بخواد بین منو و سیمین وساطت کنه؟ وقتی می خواستیم جایی بریم آیدا همیشه آماده بود برعکس سیمین که گاهی حوصله نداشت ولی آیدا اونقدر سربه سرش میذاشت تا راضی میشد. یه بار که سه تایی رفته بودیم بیرون،
    متوجه نگاه های معنی دارش شدم،آیدا بیشتر حرف می زد تا سیمین، سرمیز ناهار توی رستوارن کنار دستم نشست و مدام بهم سرویس می داد.چند بار خواستم به سیمین بگم اما میدونستم حرفام بی نتیجه است این دوتا مثل دو تا خواهر بودن اما یه بار دل زدم به دریا به سیمین گفتم می خوام ببینمت اما تنها .اومد سر قرار که سر موضوع آیدا حرفمون شد!! احساس میکردم آیدا از این کارا منظوری داره و میخواد یه جورایی باعث یهم خوردن رابطه من و سیمین بشه.اما سیمین عصبانی شد و گفت به آیدا از چشماش بیشتر اعتماد داره و از اینجا بود که رابطه من و سیمین کمی تیره شد، یادمه قبلش توی یه قرار سه نفره به صورت شوخی حرف اختلاف نظرهای بین من و سیمین سر موضوعات مختلف شده بود، آیدا برگشت به سیمین گفت اگه بین تو و کوروش اختلافی بیوفته من حاضرم پادرمیونی کنم، این حرفش توی گوشم بود و یه لحظه امیدوار شدم که آیدا میخواد به قولش عمل کنه و بین من و سیمین پادرمیونی کنه، بدون درنگ بهش گفتم :
    باشه قرارمون فردا همون کافی شاپ همیشگی ساعت 6 .تمام طول روز اصلا حواسم به کار نبود،دست و دلم به کار نمیرفت.مرخصی گرفتم تمام راه رو غرق فکر بودم .یهو به خودم اومدم دیدم جلوی کافی شاپم.همش صورت سیمین توی ذهنم بود،رفتم سرمیز همیشگی مون.بخار چای رو نیگاه میکردم و غرق خیالات خودم بود که صندلی کناریم عقب کشیده شد و یکی نشست روی صندلی، به آرامی سرم رو بلند کردم و لبخند خشکیده ی آیدا رو دیدم که با تعجب گفت : سلام، کوروش؟ حالت خوبه؟ چرا اینقدر بهم ریخته ای؟
    گفتم به خاطر مشغله های کاریه ، امروز مرخصی گرفتم ، گفت : منم خیلی خسته بودم ولی الان که تورو دیدم حالم بهتره
    لحظه لحظه بهش مشکوک تر می شدم .
    ازش پرسیدم واسه چی خسته ای؟ یکم مکث کرد و گفت منم ... منم همینطوری نمیدونم شاید به خاطرِ کار باشه. بعد یه لبخند زد و گفت خب از سیمین خبر نداری؟ گفتم: نه دیروز که بهت گفتم. با سرش حرفمو تصدیق کرد و گفت:آره آره اصن حواسم نبود... بعد مثه اینکه خیالش راحت شد شروع کرد به گفتن خاطرات و مرور گذشته.یه جورایی میخواست عکس العمل منو ببینه.منم سعی میکردم خودمو ریلکس نشون بدم و بگم گذشته زیاد برام مهم نبوده.مثل اینکه اونم از این کارم خوشحال بود.
    همینطور داشت از گذشته حرف می زد که گارسون اومد و گفت:چی بیارم خدمتتون؟از آیدا پرسیدم چی میل می کنی؟ آیدا گفت بستنی مخلوط ، واسه آیدا و خودم بستنی مخلوط سفارش دادم نیم ساعتی با هم حرف زدیم.منم کار فوری داشتم و مجبور شدم ازش خداحافظی کنم.گفتم بامن در تماس باش.از رستوران زدم بیرون و کارمو انجام دادم و اومدم خونه.امروز حالم کمی بهتر بود.برای آبجی کوچولوم خوراکی گرفتم .آخه این چند وقته خیلی رفتار خوبی باهاش نداشتم.
    رسیدم خونه مثل همیشه مامان اومد استقبالم با همون سوالات کلیشه ای امروز چطور بود کوروش جان؟منم با یک لبخند نصفه و نیمه و گفتن :شکر بد نبود ترجیح دادم برم اتاقم. عکس سیمین رو از لای دیوان حافظ کشیدم بیرون یه نیم نگاه بهش انداختم یه سیگار اتیش زدم و رفتم به گذشتههمینطور تو فکر سیمین و آیدا بودم ، هوای بیرون بارونی شده بود یاد یک روز بارونی افتادم روزی که با سیمین و آیدا داشتم از جشن تولد برمی گشتم سرم دوباره شروع به درد کردن کرد روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم چند تا قرص آرامش بخش خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، آره هوای اون روز بارونی بود و ما هم ماشین نداشتیم، آیدا برای داداشش علی زنگ زد که بیاد دنبالش، از ما هم خواست که منتظر بمونیم تا علی بیاد و ما رو برسونه، هیچ وقت حس خوبی نسبت به علی نداشتم ولی بخاطر سیمین که داشت خیس میشد قبول کردم که منتظر علی بمونیم.
    چقدر بد بود که اول منو رسوندن نگاهم روی سیمین جا موند! دلم خوش بود که ایدا همراهشون هست ،دوست نداشتم سیمین رو با علی تنها فرض کنم، هرچنداین چیزا واسه سیمین مطرح نبود.کاش میشد وام شرکت جور میشد و منم ماشین میخریدم چیزی که همیشه سیمین به روم میاورد. فردای اون روز به سیمین زنگ زدم و لای حرف هام در مورد دیروز ازش پرسیدم، گفت: کوروش جان، بعد رسوندن تو داداش آیدا ما رو برد یه چیزی بخوریم ، آخه فشار آیدا افتاده بود. گفتم: نوش جان، پس خوش گذشته. سیمین گفت: کوروش دوباره شروع نکن، این دفعه که خودت هم بودی و اوضاع رو دیدی.اون موقع برای اولین بار حس کردم از سیمین بدم میاد.هرچند میدونستم اون تقصیری نداره ولی...ازون روز به بعد سعی می کردم با علی روبه رو نشیم. چه خودم و چه سیمین
    با این وجود از سیمین غافل نبودم، هر وقت می تونستم به دیدنش می رفتم و سعی می کردم بهمون خوش بگذره مثل اون شبی که باهم رفته بودیم سینما. فیلم در مورد زن و مردی بود که هم دیگه رو دوس داشتن و مدام دعواشون میشد، سیمین وسطای فیلم سرش رو گذاشت رو شونم و بهم گفت:کوووروش؟ واسه خوشبخت شدن فکر میکنی دوست داشتنه بینمون کافیه؟من دوستت دارم کوروشی اما بعضی وقتا فکر میکنم ما با هم به جایی نمیرسیم! خیلی حسه بدیه میتونی درکم کنی عزیزم؟و بعد همینطور که سرش رو شونم بود برگشت و به چشمام خیره شد . کاملا غافلگیر شدم، انگار یکی آب جوش ریخت رو سرم. آروم نگاهم رو از نگاهش دزدیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم، گفتم: آره خب، اگه بخوای میشه با دوست داشتن هم خوشبخت شد. خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت:بهتره درباره این موضوع بیشتر حرف بزنیم!من نمیدونستم باید چی بگم گفتم: خوب بزار بعد از فیلم.گفت : الان هم میشه دربارش حرف زد.نمیدونم چرا سیمین اینطوری شده بود.ته دلم احساس میکردم سیمین ازم خسته شده و شایدم پای کسی در میون بود؟! یادم افتاد به اوایل آشناییمون همیشه بلندپروازی میکرد اونوقتا این چیزا کمتر برام مهم بود اما به مرور حس کردم بعضی وقتها واقعا غرورمو له میکنه، اما تحمل میکردم آخه واقعا عاشقش بودم اما الان جنس حرفاش طور دیگه ای بود داشت ته دلم خالی میشد که از دستش بدم
    توی همین فکرا بودم و کم کم قرصه داشت کار خودش رو میکرد که یهو صدای ویبره ی گوشی روی میز اتاقم منو از خیال بیرون آورد، رفتم سراغ گوشی دیدم یه اسمس دارم از آیدا که نوشته بود :

  16. 9 کاربر از Meisam بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #59
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
    وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!

    سرم درد می کرد خیلی خسته بودم افکار منفی ذهنم رو فرا گرفته بود نمیتونستم بخوابم چون خیلی کنجکاو بودم بدونم اون طرف کیه منتظر بودم تا باهام تماس بگیره ناگهان یکی به گوشیم زنگ زد!!!
    خودش بود اینبار سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم وقتی گفت که آیدا هستش توی دلم گفتم مییییدونستم!بعد از احوالپرسی مختصر خیلی بی مقدمه گفت خبر سیمین رو جدیدا داری کوروش خان؟ یک لحظه جا خوردم.فکرشو نمیکردم همچین سئوالی ازم بپرسه.آخه اون میدونست منو سیمین از هم جدا شدیم.گفتم شاید میخواد بفهمه هنوز به یادشم یا نه.گفتم نه خبرا باید پیش شما باشه.خندید و گفت منم مثل شما چند وقتی هست بی خبرم ازش.
    انتظارِ اینو نداشتم! آخه سیمین و آیدا از خواهر هم بهم نزدیک تر بودن. یادِ اون اوایل افتادم که با دیدنِ آیدا دستپاچه میشدم. همون موقع هام میدونستم که سیمین تمامِ اتفاقاتی که واسمون میوفته رو به آیدا میگه. اون موقع ها هم حسِ خوبی بهش نداشتم. همین طور که به سقف زل زده بودم به حوادث اخیر فکر کردم، اتفاقی که تو شرکت افتاده و همه رو یه جور درگیر کرده با اینکه کسی چیزی نمیگه ولی معلومه موضوع هنوز ادامه داره، اینم از پیدا شدن آیدا، همکلاسی سابقمون.
    سعی کردم فکرمو متمرکز کنم روی حرفاش خیلی بی مقدمه گفت :کوروش موافقی یک قراری بزاریم بعد از مدتها همدیگه روببینیم؟ همون جای همیشگی که 3تایی باسیمین میرفتیم. یک آن مغزم هنگ کرد!پیش خودم گفتم: قرار با من؟شاید بخواد بین منو و سیمین وساطت کنه؟ وقتی می خواستیم جایی بریم آیدا همیشه آماده بود برعکس سیمین که گاهی حوصله نداشت ولی آیدا اونقدر سربه سرش میذاشت تا راضی میشد. یه بار که سه تایی رفته بودیم بیرون،
    متوجه نگاه های معنی دارش شدم،آیدا بیشتر حرف می زد تا سیمین، سرمیز ناهار توی رستوارن کنار دستم نشست و مدام بهم سرویس می داد.چند بار خواستم به سیمین بگم اما میدونستم حرفام بی نتیجه است این دوتا مثل دو تا خواهر بودن اما یه بار دل زدم به دریا به سیمین گفتم می خوام ببینمت اما تنها .اومد سر قرار که سر موضوع آیدا حرفمون شد!! احساس میکردم آیدا از این کارا منظوری داره و میخواد یه جورایی باعث یهم خوردن رابطه من و سیمین بشه.اما سیمین عصبانی شد و گفت به آیدا از چشماش بیشتر اعتماد داره و از اینجا بود که رابطه من و سیمین کمی تیره شد، یادمه قبلش توی یه قرار سه نفره به صورت شوخی حرف اختلاف نظرهای بین من و سیمین سر موضوعات مختلف شده بود، آیدا برگشت به سیمین گفت اگه بین تو و کوروش اختلافی بیوفته من حاضرم پادرمیونی کنم، این حرفش توی گوشم بود و یه لحظه امیدوار شدم که آیدا میخواد به قولش عمل کنه و بین من و سیمین پادرمیونی کنه، بدون درنگ بهش گفتم :
    باشه قرارمون فردا همون کافی شاپ همیشگی ساعت 6 .تمام طول روز اصلا حواسم به کار نبود،دست و دلم به کار نمیرفت.مرخصی گرفتم تمام راه رو غرق فکر بودم .یهو به خودم اومدم دیدم جلوی کافی شاپم.همش صورت سیمین توی ذهنم بود،رفتم سرمیز همیشگی مون.بخار چای رو نیگاه میکردم و غرق خیالات خودم بود که صندلی کناریم عقب کشیده شد و یکی نشست روی صندلی، به آرامی سرم رو بلند کردم و لبخند خشکیده ی آیدا رو دیدم که با تعجب گفت : سلام، کوروش؟ حالت خوبه؟ چرا اینقدر بهم ریخته ای؟
    گفتم به خاطر مشغله های کاریه ، امروز مرخصی گرفتم ، گفت : منم خیلی خسته بودم ولی الان که تورو دیدم حالم بهتره
    لحظه لحظه بهش مشکوک تر می شدم .
    ازش پرسیدم واسه چی خسته ای؟ یکم مکث کرد و گفت منم ... منم همینطوری نمیدونم شاید به خاطرِ کار باشه. بعد یه لبخند زد و گفت خب از سیمین خبر نداری؟ گفتم: نه دیروز که بهت گفتم. با سرش حرفمو تصدیق کرد و گفت:آره آره اصن حواسم نبود... بعد مثه اینکه خیالش راحت شد شروع کرد به گفتن خاطرات و مرور گذشته.یه جورایی میخواست عکس العمل منو ببینه.منم سعی میکردم خودمو ریلکس نشون بدم و بگم گذشته زیاد برام مهم نبوده.مثل اینکه اونم از این کارم خوشحال بود.
    همینطور داشت از گذشته حرف می زد که گارسون اومد و گفت:چی بیارم خدمتتون؟از آیدا پرسیدم چی میل می کنی؟ آیدا گفت بستنی مخلوط ، واسه آیدا و خودم بستنی مخلوط سفارش دادم نیم ساعتی با هم حرف زدیم.منم کار فوری داشتم و مجبور شدم ازش خداحافظی کنم.گفتم بامن در تماس باش.از رستوران زدم بیرون و کارمو انجام دادم و اومدم خونه.امروز حالم کمی بهتر بود.برای آبجی کوچولوم خوراکی گرفتم .آخه این چند وقته خیلی رفتار خوبی باهاش نداشتم.
    رسیدم خونه مثل همیشه مامان اومد استقبالم با همون سوالات کلیشه ای امروز چطور بود کوروش جان؟منم با یک لبخند نصفه و نیمه و گفتن :شکر بد نبود ترجیح دادم برم اتاقم. عکس سیمین رو از لای دیوان حافظ کشیدم بیرون یه نیم نگاه بهش انداختم یه سیگار اتیش زدم و رفتم به گذشتههمینطور تو فکر سیمین و آیدا بودم ، هوای بیرون بارونی شده بود یاد یک روز بارونی افتادم روزی که با سیمین و آیدا داشتم از جشن تولد برمی گشتم سرم دوباره شروع به درد کردن کرد روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم چند تا قرص آرامش بخش خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، آره هوای اون روز بارونی بود و ما هم ماشین نداشتیم، آیدا برای داداشش علی زنگ زد که بیاد دنبالش، از ما هم خواست که منتظر بمونیم تا علی بیاد و ما رو برسونه، هیچ وقت حس خوبی نسبت به علی نداشتم ولی بخاطر سیمین که داشت خیس میشد قبول کردم که منتظر علی بمونیم.
    چقدر بد بود که اول منو رسوندن نگاهم روی سیمین جا موند! دلم خوش بود که ایدا همراهشون هست ،دوست نداشتم سیمین رو با علی تنها فرض کنم، هرچنداین چیزا واسه سیمین مطرح نبود.کاش میشد وام شرکت جور میشد و منم ماشین میخریدم چیزی که همیشه سیمین به روم میاورد. فردای اون روز به سیمین زنگ زدم و لای حرف هام در مورد دیروز ازش پرسیدم، گفت: کوروش جان، بعد رسوندن تو داداش آیدا ما رو برد یه چیزی بخوریم ، آخه فشار آیدا افتاده بود. گفتم: نوش جان، پس خوش گذشته. سیمین گفت: کوروش دوباره شروع نکن، این دفعه که خودت هم بودی و اوضاع رو دیدی.اون موقع برای اولین بار حس کردم از سیمین بدم میاد.هرچند میدونستم اون تقصیری نداره ولی...ازون روز به بعد سعی می کردم با علی روبه رو نشیم. چه خودم و چه سیمین
    با این وجود از سیمین غافل نبودم، هر وقت می تونستم به دیدنش می رفتم و سعی می کردم بهمون خوش بگذره مثل اون شبی که باهم رفته بودیم سینما. فیلم در مورد زن و مردی بود که هم دیگه رو دوس داشتن و مدام دعواشون میشد، سیمین وسطای فیلم سرش رو گذاشت رو شونم و بهم گفت:کوووروش؟ واسه خوشبخت شدن فکر میکنی دوست داشتنه بینمون کافیه؟من دوستت دارم کوروشی اما بعضی وقتا فکر میکنم ما با هم به جایی نمیرسیم! خیلی حسه بدیه میتونی درکم کنی عزیزم؟و بعد همینطور که سرش رو شونم بود برگشت و به چشمام خیره شد . کاملا غافلگیر شدم، انگار یکی آب جوش ریخت رو سرم. آروم نگاهم رو از نگاهش دزدیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم، گفتم: آره خب، اگه بخوای میشه با دوست داشتن هم خوشبخت شد. خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت:بهتره درباره این موضوع بیشتر حرف بزنیم!من نمیدونستم باید چی بگم گفتم: خوب بزار بعد از فیلم.گفت : الان هم میشه دربارش حرف زد.نمیدونم چرا سیمین اینطوری شده بود.ته دلم احساس میکردم سیمین ازم خسته شده و شایدم پای کسی در میون بود؟! یادم افتاد به اوایل آشناییمون همیشه بلندپروازی میکرد اونوقتا این چیزا کمتر برام مهم بود اما به مرور حس کردم بعضی وقتها واقعا غرورمو له میکنه، اما تحمل میکردم آخه واقعا عاشقش بودم اما الان جنس حرفاش طور دیگه ای بود داشت ته دلم خالی میشد که از دستش بدم
    توی همین فکرا بودم و کم کم قرصه داشت کار خودش رو میکرد که یهو صدای ویبره ی گوشی روی میز اتاقم منو از خیال بیرون آورد، رفتم سراغ گوشی دیدم یه اسمس دارم از آیدا که نوشته بود :"قلبم فدای عزیزی که دنیایی از دلتنگی را به امید یه لحظه دیدنش به جان میخرم" و بعد هم یک شکلک قلب! دیگه مطمئن شده بودم از قصد و نیت آیدا، پس خبری از سیمین و آشتی درکار نبود .این خوده آیدا بود که داشت کم کم

  18. 8 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #60
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
    وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!

    سرم درد می کرد خیلی خسته بودم افکار منفی ذهنم رو فرا گرفته بود نمیتونستم بخوابم چون خیلی کنجکاو بودم بدونم اون طرف کیه منتظر بودم تا باهام تماس بگیره ناگهان یکی به گوشیم زنگ زد!!!
    خودش بود اینبار سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم وقتی گفت که آیدا هستش توی دلم گفتم مییییدونستم!بعد از احوالپرسی مختصر خیلی بی مقدمه گفت خبر سیمین رو جدیدا داری کوروش خان؟ یک لحظه جا خوردم.فکرشو نمیکردم همچین سئوالی ازم بپرسه.آخه اون میدونست منو سیمین از هم جدا شدیم.گفتم شاید میخواد بفهمه هنوز به یادشم یا نه.گفتم نه خبرا باید پیش شما باشه.خندید و گفت منم مثل شما چند وقتی هست بی خبرم ازش.
    انتظارِ اینو نداشتم! آخه سیمین و آیدا از خواهر هم بهم نزدیک تر بودن. یادِ اون اوایل افتادم که با دیدنِ آیدا دستپاچه میشدم. همون موقع هام میدونستم که سیمین تمامِ اتفاقاتی که واسمون میوفته رو به آیدا میگه. اون موقع ها هم حسِ خوبی بهش نداشتم. همین طور که به سقف زل زده بودم به حوادث اخیر فکر کردم، اتفاقی که تو شرکت افتاده و همه رو یه جور درگیر کرده با اینکه کسی چیزی نمیگه ولی معلومه موضوع هنوز ادامه داره، اینم از پیدا شدن آیدا، همکلاسی سابقمون.
    سعی کردم فکرمو متمرکز کنم روی حرفاش خیلی بی مقدمه گفت :کوروش موافقی یک قراری بزاریم بعد از مدتها همدیگه روببینیم؟ همون جای همیشگی که 3تایی باسیمین میرفتیم. یک آن مغزم هنگ کرد!پیش خودم گفتم: قرار با من؟شاید بخواد بین منو و سیمین وساطت کنه؟ وقتی می خواستیم جایی بریم آیدا همیشه آماده بود برعکس سیمین که گاهی حوصله نداشت ولی آیدا اونقدر سربه سرش میذاشت تا راضی میشد. یه بار که سه تایی رفته بودیم بیرون،
    متوجه نگاه های معنی دارش شدم،آیدا بیشتر حرف می زد تا سیمین، سرمیز ناهار توی رستوارن کنار دستم نشست و مدام بهم سرویس می داد.چند بار خواستم به سیمین بگم اما میدونستم حرفام بی نتیجه است این دوتا مثل دو تا خواهر بودن اما یه بار دل زدم به دریا به سیمین گفتم می خوام ببینمت اما تنها .اومد سر قرار که سر موضوع آیدا حرفمون شد!! احساس میکردم آیدا از این کارا منظوری داره و میخواد یه جورایی باعث یهم خوردن رابطه من و سیمین بشه.اما سیمین عصبانی شد و گفت به آیدا از چشماش بیشتر اعتماد داره و از اینجا بود که رابطه من و سیمین کمی تیره شد، یادمه قبلش توی یه قرار سه نفره به صورت شوخی حرف اختلاف نظرهای بین من و سیمین سر موضوعات مختلف شده بود، آیدا برگشت به سیمین گفت اگه بین تو و کوروش اختلافی بیوفته من حاضرم پادرمیونی کنم، این حرفش توی گوشم بود و یه لحظه امیدوار شدم که آیدا میخواد به قولش عمل کنه و بین من و سیمین پادرمیونی کنه، بدون درنگ بهش گفتم :
    باشه قرارمون فردا همون کافی شاپ همیشگی ساعت 6 .تمام طول روز اصلا حواسم به کار نبود،دست و دلم به کار نمیرفت.مرخصی گرفتم تمام راه رو غرق فکر بودم .یهو به خودم اومدم دیدم جلوی کافی شاپم.همش صورت سیمین توی ذهنم بود،رفتم سرمیز همیشگی مون.بخار چای رو نیگاه میکردم و غرق خیالات خودم بود که صندلی کناریم عقب کشیده شد و یکی نشست روی صندلی، به آرامی سرم رو بلند کردم و لبخند خشکیده ی آیدا رو دیدم که با تعجب گفت : سلام، کوروش؟ حالت خوبه؟ چرا اینقدر بهم ریخته ای؟
    گفتم به خاطر مشغله های کاریه ، امروز مرخصی گرفتم ، گفت : منم خیلی خسته بودم ولی الان که تورو دیدم حالم بهتره
    لحظه لحظه بهش مشکوک تر می شدم .
    ازش پرسیدم واسه چی خسته ای؟ یکم مکث کرد و گفت منم ... منم همینطوری نمیدونم شاید به خاطرِ کار باشه. بعد یه لبخند زد و گفت خب از سیمین خبر نداری؟ گفتم: نه دیروز که بهت گفتم. با سرش حرفمو تصدیق کرد و گفت:آره آره اصن حواسم نبود... بعد مثه اینکه خیالش راحت شد شروع کرد به گفتن خاطرات و مرور گذشته.یه جورایی میخواست عکس العمل منو ببینه.منم سعی میکردم خودمو ریلکس نشون بدم و بگم گذشته زیاد برام مهم نبوده.مثل اینکه اونم از این کارم خوشحال بود.
    همینطور داشت از گذشته حرف می زد که گارسون اومد و گفت:چی بیارم خدمتتون؟از آیدا پرسیدم چی میل می کنی؟ آیدا گفت بستنی مخلوط ، واسه آیدا و خودم بستنی مخلوط سفارش دادم نیم ساعتی با هم حرف زدیم.منم کار فوری داشتم و مجبور شدم ازش خداحافظی کنم.گفتم بامن در تماس باش.از رستوران زدم بیرون و کارمو انجام دادم و اومدم خونه.امروز حالم کمی بهتر بود.برای آبجی کوچولوم خوراکی گرفتم .آخه این چند وقته خیلی رفتار خوبی باهاش نداشتم.
    رسیدم خونه مثل همیشه مامان اومد استقبالم با همون سوالات کلیشه ای امروز چطور بود کوروش جان؟منم با یک لبخند نصفه و نیمه و گفتن :شکر بد نبود ترجیح دادم برم اتاقم. عکس سیمین رو از لای دیوان حافظ کشیدم بیرون یه نیم نگاه بهش انداختم یه سیگار اتیش زدم و رفتم به گذشتههمینطور تو فکر سیمین و آیدا بودم ، هوای بیرون بارونی شده بود یاد یک روز بارونی افتادم روزی که با سیمین و آیدا داشتم از جشن تولد برمی گشتم سرم دوباره شروع به درد کردن کرد روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم چند تا قرص آرامش بخش خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، آره هوای اون روز بارونی بود و ما هم ماشین نداشتیم، آیدا برای داداشش علی زنگ زد که بیاد دنبالش، از ما هم خواست که منتظر بمونیم تا علی بیاد و ما رو برسونه، هیچ وقت حس خوبی نسبت به علی نداشتم ولی بخاطر سیمین که داشت خیس میشد قبول کردم که منتظر علی بمونیم.
    چقدر بد بود که اول منو رسوندن نگاهم روی سیمین جا موند! دلم خوش بود که ایدا همراهشون هست ،دوست نداشتم سیمین رو با علی تنها فرض کنم، هرچنداین چیزا واسه سیمین مطرح نبود.کاش میشد وام شرکت جور میشد و منم ماشین میخریدم چیزی که همیشه سیمین به روم میاورد. فردای اون روز به سیمین زنگ زدم و لای حرف هام در مورد دیروز ازش پرسیدم، گفت: کوروش جان، بعد رسوندن تو داداش آیدا ما رو برد یه چیزی بخوریم ، آخه فشار آیدا افتاده بود. گفتم: نوش جان، پس خوش گذشته. سیمین گفت: کوروش دوباره شروع نکن، این دفعه که خودت هم بودی و اوضاع رو دیدی.اون موقع برای اولین بار حس کردم از سیمین بدم میاد.هرچند میدونستم اون تقصیری نداره ولی...ازون روز به بعد سعی می کردم با علی روبه رو نشیم. چه خودم و چه سیمین
    با این وجود از سیمین غافل نبودم، هر وقت می تونستم به دیدنش می رفتم و سعی می کردم بهمون خوش بگذره مثل اون شبی که باهم رفته بودیم سینما. فیلم در مورد زن و مردی بود که هم دیگه رو دوس داشتن و مدام دعواشون میشد، سیمین وسطای فیلم سرش رو گذاشت رو شونم و بهم گفت:کوووروش؟ واسه خوشبخت شدن فکر میکنی دوست داشتنه بینمون کافیه؟من دوستت دارم کوروشی اما بعضی وقتا فکر میکنم ما با هم به جایی نمیرسیم! خیلی حسه بدیه میتونی درکم کنی عزیزم؟و بعد همینطور که سرش رو شونم بود برگشت و به چشمام خیره شد . کاملا غافلگیر شدم، انگار یکی آب جوش ریخت رو سرم. آروم نگاهم رو از نگاهش دزدیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم، گفتم: آره خب، اگه بخوای میشه با دوست داشتن هم خوشبخت شد. خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت:بهتره درباره این موضوع بیشتر حرف بزنیم!من نمیدونستم باید چی بگم گفتم: خوب بزار بعد از فیلم.گفت : الان هم میشه دربارش حرف زد.نمیدونم چرا سیمین اینطوری شده بود.ته دلم احساس میکردم سیمین ازم خسته شده و شایدم پای کسی در میون بود؟! یادم افتاد به اوایل آشناییمون همیشه بلندپروازی میکرد اونوقتا این چیزا کمتر برام مهم بود اما به مرور حس کردم بعضی وقتها واقعا غرورمو له میکنه، اما تحمل میکردم آخه واقعا عاشقش بودم اما الان جنس حرفاش طور دیگه ای بود داشت ته دلم خالی میشد که از دستش بدم توی همین فکرا بودم و کم کم قرصه داشت کار خودش رو میکرد که یهو صدای ویبره ی گوشی روی میز اتاقم منو از خیال بیرون آورد، رفتم سراغ گوشی دیدم یه اسمس دارم از آیدا که نوشته بود :"قلبم فدای عزیزی که دنیایی از دلتنگی را به امید یه لحظه دیدنش به جان میخرم" و بعد هم یک شکلک قلب! دیگه مطمئن شده بودم از قصد و نیت آیدا، پس خبری از سیمین و آشتی درکار نبود .این خوده آیدا بود که داشت کم کم وارد زندگیم میشد.به شک هایی که قبلا داشتم مطمنم میشدم،تمام حرکات و رفتارش توی اون زمانی که سه تایی با هم بودیم، یهو یاد علی افتادم و تمام جونمو یه حس تلخ و گزنده ای گرفت نکنه آیدا...
    وای خدای من باور نمیشد چرا انقدر من احمق بودم

  20. 7 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 6 از 14 اولاول ... 2345678910 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •