من به تنهايي باغ
بعد يك خواب زمستاني مي انديشم
و به گل هاي فرو خفته به دامان سكوت
من به يك كوچه ي گيج
گيج از عطر اقاقي ها مي انديشم
و به يك زمزمه ي عابر مست
كه ز تنهايي خود ناشاد است !
من به دلتنگي شبهاي ملول
و تهي ماندن خود از شادي
باز مي انديشم ، باز مي انديشم !
ذهنم از خاطره ها سرشار است
و فرو آمدن معجزه در هستي من
مثل خوشبختي من
دورترين حادثه است !
من به خوشبختي ماهي هامي انديشم
كه در آن وسعت آبي با هم
باز هم همراهند
من به يك خانه مي انديشم ، يك خانه ي دور
كه در آن فانوسي مي سوزد
و در آن جاي تو مانده است تهي
و به گلهاي فراموشي آن گلدان مي انديشم
كه ز بي آبي پژمرده شدند !
من به تنهايي خويش
و به تنهايي باغ
و به يك معجزه مي انديشم .