تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 51 از 212 اولاول ... 4147484950515253545561101151 ... آخرآخر
نمايش نتايج 501 به 510 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #501
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض کفترها

    حسين گندم‌كار

    ـ ننه سكينه تو رو خدا به دادم برس. م‍ردم اي خدا.
    ـ ممد! گور به گور شده كدوم قبرستوني هستي ذليل مرده؛بيا اين زن بد بخت داره مي ميره.
    پيرزن چارقدش رو زير بغلش مي گيره و توي پا دري وا مي سته و آسمون رو نگاه مي كنه؛ كفتر ها همين جور واسه خودشون تو آسمون چرخ مي زنن.
    صداي نعرة فاطمه تمام خونه رو پر كرده؛ از زير چهار دري مي گذره و از لاي ارسي هاي بالا رفتة خونه رد ميشه و روي تن بهار نارنجهاي باغچه مي نشينه و بدن لخت سپيدارهاشو مورمور مي كنه.
    _ ممد! ذليل مرده به تو هستم ها! مگه صداي اين بيچاره رو نمي شنفي؟ اون دنيا باس تقاصشو پس بدي ها؛ به خدا گناه داره. ممد!
    ممد لب پشت بوم وا ميسه و دستشو به قدش مي زنه و زل مي زنه تو چشمهاي پيرزن.
    ـ چته ننه؟ اين زنكه باز چش شده؟ اون شوهر بي غيرتش چرا سراغشو نمي گيره؟ چرا نمياد از اين خراب شده ببردش گورشو گم كنه …ها؟ همه اش من باس زير دست و بال اينو بگيرم؟
    ـ ننه ممد! اين زن پا به ماهه. تو رو خدا برو اين مش كاظمو خبر كن بياين اينو با هم ببريمش مريض خونه. ثواب داره ننه؛ ننه به قربونت بره.
    ـ بذار بكشه؛ حقشه. فقط بلدن توله پس بندازن. عيش و عشرتاشون مال كس ديگه‌س؛ ناله و زاريشون واسه من بدبخت. اون پنج شيش تا كمش بود كه باز هم هوس بچه كرده؟ از كدوم گوري مي‌خواد در بياره بذاره دهن اينا … نكنه باز هم… لااله‌الا‌الله…
    صداي جيغ فاطمه اتاقو مي‌بره تو هوا.
    ـ يا خدا. به دادم برسين. ننه سكينه… ننه… اي خدا اين چه زندگيه سرم در آوردي؟ بميرم راحت شم از اين نكبت… ننه … خدا…
    ننه سكينه تا نيم قد خم مي‌شه رو سر فاطمه و دستش رو زير سرش مي كنه و آب تو صورتش می‌پاشه.
    ـ ممد! پس كو مش كاظم…؟ ها؟
    ممد همين طور كه از تراس هل مي‌خوره پايين ارزنهاي دستش رو خالي مي‌كنه جلوي كفتراش ؛ سوتي مي‌زنه و خودش رو پرت مي‌كنه وسط حياط…
    كنار حوض آبي به صورتش مي زنه. يه نگاه به ننه و يه نگاه به فاطمه؛ بعدش هم در رو مي‌كوبه به هم و مي‌زنه به دل كوچه.
    ـ ننه … به خدا ديگه طاقت ندارم. الهي سرشو بخوره اين مرد. الهي اون زنكة بي همه چيز به داغش بشينه كه منو به اين روز نشوند.
    ـ ميگذره ننه. خدا بزرگه.
    بزرگيشو شكر؛ كه اين پيشوني سياه رو واسه من نوشت. به كرامتش قسم اگه به خاطر اين پنج شيش تايي كه ازش پس انداختم نبود كه زير دست اين نامرد له نشن، تا حالا صد بار خودمو خلاص كرده بودم.
    ـ ننه زندگي همينه. هميشه رو يه پاشنه نمي چرخه. يكي هم پيدا مي‌شه تقاص تو رو از اون بگيره ننه. خدا جاي حق نشسته. هر دست كه بدي همون دست می‌گيري.
    ـ ننه! مگه من چه گناهي كردم كه حالا بايد اين طور تقاص پس بدم… ها؟ به كي بد كردم كه حالا بايد بد ببينم؟
    فاطمه دندون به لب مي‌گيره؛ چشاشو مي‌بنده؛ انگار بخواد صداشو تو سينه خفه كنه. درد مي‌ريزه تو تمام وجودش. ننه سكينه دستي رو پيشونيش مي‌كشه. تنش داغ شده عين تنور، لپاش مثل عروس دم حجله گل انداخته و صورتش از درد عين ننه سكينه چروك افتاده.
    صداي در كه مياد ننه روشو مي‌كنه طرف حياط.
    ممد با مش كاظم و اون وانت درب و داغونش دم در وايسادن. ممد همين جور كه پاهاشو رو زمين مي‌كشه سرشو مي‌كنه تو چهار سو.
    ـ ننه… ننه… ماشين حاضره. شال و قباي عروسمونو تنش كن بيام برمش.
    بعدش هم هري مي‌زنه زير خنده. ننه سكينه چشم غره‌اي بهش مي‌ره و رو سري فاطمه رو سرش مي‌كشه.
    فاطمه يهو چشاش مي‌افته تو چشاي ننه سكينه. از خجالت سرشو پايين مي‌گيره؛ انگار شرم كنه از چشاي ننه.
    ـ ننه… به خدا شرمنده شما هستم… تا بوده زحمت داشتم براتون. به خدا از روتون خجالت مي‌كشم. كاش اين تخم حروم تو شكمم نبود.
    ـ پا شو ننه… بايد بريم. اون طفل معصوم چه گناهي كرده كه بايد تاوون ما رو پس بده؟ ‌پا شو. دير ميشه ها. وقتي خدا خواسته ما كي باشيم كه رو حرفش حرف بزنيم…؟ ها؟ پاشو؛ پاشو ننه.
    ننه سكينه دست مي‌كنه زير سر فاطمه تا بلندش كنه. چارقد سفيد ننه چقدر به‌اش مياد.
    فاطمه دستي به زمين مي‌ذاره، سنگيني تنه‌اش رو مي‌ده رو پاهاش و بلند مي‌شه.
    ممد و مش كاظم وسط حياط تازه حرفاشون گل انداخته؛ انگار نه انگار كه يه پيرزن عليل با يه زن پا به ماه جلوشون تو چاردري وايساده باشن.
    ننه سكينه چارقدش رو مرتب مي‌كنه؛ سرش رو پايين مي‌گيره و سلام مي‌كنه.
    ـ سلام مش كاظم. باز هم زحمت واسه شما. خدا خير از زندگي به‌ات بده ايشالا.
    مش كاظم كه تازه يادش افتاده، سرش رو از كف باغچه جمع مي‌كنه و مي‌دوزه به گل چارقد ننه.
    ـ ننه… اين حرفا چيه؟ وظيفه‌مونه. همسايگي واسه همين روزاس ديگه ننه. يالا برين تو ماشين تا راه بيفتيم.
    فاطمه پاهاشو روي زمين مي‌كشه و لي‌لي كنون تنه سنگين خودش رو كه نصفش رو دوش ننه سكينه‌اس رو مي‌رسونه تا دم حياط.
    در ماشين رو باز مي‌كنه و هل مي‌خوره داخل. سردي صندلي مثل نيش مي‌شينه تو تنش اما به روي خودش نمياره. ننه سكينه كه كنار دستش جا خوش مي‌كنه مش كاظم هم سوار مي‌شه و با هزار تا سلام و صلوات ماشين رو راه مي‌ندازه.
    وانت با صداي نخراشيده‌اش تنه آهني‌اش رو تو تن كوچه‌هاي تنگ محل تكون مي‌ده.
    ـ ننه سكينه! كي مي‌رسيم؟ به خدا طاقت ندارم.
    ـ مي‌رسيم ننه. بي صبري نكن. مي‌رسيم. همينجاس. يه چهار تا خيابون پايين‌تر. راستي ننه از خدا چي طلب كردي؟ پسر باشه يا دختر؟
    ـ ننه سرشو بخوره. هئ چي مي‌خواد باشه. فقط من خلاص شم از اين درد.
    ـ نا شكري نكن ننه. نعمت خدا رو كه اينجور بي قيمتش نمي‌كنن كه ننه. اون هم اين نعمت به اين بزرگي رو.
    وانت مي‌پيچه تو دل بزرگ يه خيابون و سه چهار تا چهارراه رو كه رد مي‌كنه تنهاش رو قل مي‌ده تو بغل يه ساختمون رنگ و رو رفته كه رو سر درش فقط مي‌شه سه چهار تا كلمه‌اش رو خوند.
    « بيمارستان فاطمي؛ موقوفه ملك تاج شاه زيد »
    مش كاظم سرشو از شيشه ماشين بيرون مي‌كنه و از مردي كه با قباي رنگ و رو رفتة نگهباني رو صندلي لم داده و سرش به عالم خودش گرمه مي‌پرسه :
    ـ داداش؛ واسه زائو خونه‌اش كدوم بر باس بريم؟
    مرد تكوني به خودش مي ده؛ يه نيگاه مي‌كنه به ماشين و آدماش؛ بعد انگشتشو نشون مي‌كنه به جلو.
    مش كاظم سرشو مياره داخل. دستي تكون مي‌ده و راه مي‌افته.
    جلوتر تابلوي سفيدي هست كه با خط آبي درشت روش نوشته :
    «بخش زنان و زايمان »
    مش كاظم ماشين رو كنار مي‌كشه و نگه مي‌داره.
    ـ ننه رسيديم.شما اينجا باشين من برم يه چي بيارم اينو ببريم داخل.
    بعد هم از ماشين مي‌پره پايين و تو ساختمون گم مي‌شه.
    ـ ننه‌جون… فاطمه؛ طاقت بيار. رسيديم. الان دكتر مياد مي‌بيندت.
    فاطمه زبوني به لبهاي خشكش مي‌كشه و يه خندة زمخت تحويل ننه سكينه مي‌ده.
    مش كاظم با دو سه تا پرستار با يه تخت چرخدار ميان دم ماشين. فاطمه رو هل مي‌دن رو تخت و راه مي‌افتن طرف ساختمون.
    ننه سكينه چارقدش رو دورش جمع مي كنه و دنبالشون مي‌ره.
    دكتر كه بالا سر فاطمه وامي‌سته صداي پير و شكسته‌اش رو كه عين نالة روضه‌خوناي سر قبر مي‌مونه تحويل همه مي‌ده.
    ـ ببريدش اتاق عمل.
    ننه سكينه لنگون لنگون خودشو مي‌كشه تو راهرو؛ فاطمه رو كه مي‌برن تو اتاق عمل سرشو بالا مي‌كنه و زير لب براش دعا مي‌خونه.
    سرش همونجا تو سقف خشك مي‌شه؛ تسبيح فيروزه‌اش رو در مياره و شروع مي‌كنه به سلام و صلوات فرستادن.
    مش كاظم و ممد عين جن ناخونده يهو جلوي پيرزن سبز مي‌شن.
    ـ ننه… شما برو خونه. ما اينجاييم.
    ـ نه… ننه شما برين. كار دارين. من باشم بهتره. بالا سرش وا مي‌ستم؛ زنه؛ من باشم راحت تره.
    مش كاظم و ممد از خدا خواسته سرشونو كج مي‌كنن و از همون راهي كه اومده بودن برمي‌گردن.
    ساعت مثل يه كارگر وا مونده عقربه‌هاشو به سختي تكون مي‌ده و جلو مي‌بره. انگار دلش نخواد راه بره. اصلاً اين آفتاب تابستون رمق ساعت رو هم انگار بريده باشه؛ اما خب مي‌گذره؛ كاري جز اين نداره.
    ننه سكينه لبهاش يه ثانيه هم وا نمي‌سته.دلش بد جوري آشوبه.سرخي لپاش با اون گلهاي چارقد و چين صورتش با تركهاي ديوار يكي شدن.
    عقربه هاي ساعت خسته و كوفته تن لاجونشونو عقب و جلو مي‌كنن.
    سر پرستار كه از لاي در بيرون مياد ننه هم از جاش نيم خيز مي‌شه.
    ـ همراه اين مريض شما بودين؟
    ـ آره ننه… زاييد؟بچه‌اش پسره يا دختر؟ بچه سالمه؟
    ـ بچه دختره… سالمه… اما…
    آب توي گلوي ننه خشك مي‌شه؛ ساعت هم رمقي براي رفتن براش نمونده؛عرق روي پيشوني داغ ننه مي‌شينه.
    آروم صداي گنگ و خفه‌اش رو مي‌ده بيرون.
    ـ چي شده ننه؟
    ـ نتونست طاقت بياره.
    ننه همونجا رو نيمكت سرد و فلزي دم اتاق عمل خشك مي‌شه. اما لباش يه لحظه از خوندن نمي‌مونه.
    ياد چهار دري اتاق مي‌افته؛ با اون كفتراي پشت بومش؛ ياد همة بهار نارنجهاي باغچه؛ با اون سپيدارهاي قد علم كرده‌اش؛ ياد همة عقده هاي خالي نشدة اون دخترة سر راهي.
    ننه كم‌كم سرش رو شونه خم مي‌شه……
    ـ اسمشو مي‌ذارم… مي‌ذارم… مي‌ذارم فاطمه.
    اشك تو چشاي ننه قل مي‌خوره و مثل يه كفتر تير خورده مي‌افته كف راهرو. لبهاش هنوز هم تكون مي‌خوره؛ اما خبري از تسبيح فيروزه‌اش نيست………

  2. #502
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض دودي کمرنگ

    محمدمهدي هنرپرداز

    از همين پشت در شيشه‌اي، هوا روي بدنم سنگيني مي‌کند. نفسم به سختي بالا مي‌آيد. چرا آن تو هوا اين همه گرفته است؟ رنگ دود است ولي دودي در کار نيست. در را باز مي‌کنم. با اشتياق تمام باز مي‌شود. گويي خودش هم منتظر اين کار باشد. هروقت وارد کتابخانه مي‌شد، نيم نگاهي هم به تابلوي اعلانات سالن نشيمن مي‌انداخت. اين بار هم مي‌خواست... ولي اين بار با هميشه فرق دارد گويا. يک راست به طرف تابلو مي‌روم، يا کشيده مي‌شوم؟ هيچ نمي‌بينم جز آن‌چه مجبورم که ببينم.
    چرا تابلو سياه شده است؟ سبز بود قبلاً؟ شايد. ولي خالي است حالا، به جز کاغذي در وسطش. نمي تواند نزديک نرود. مي‌رود تا يک متر فاصله. عکسي محو ولي آشنا در کنار نوشته‌اي که نمي‌توان آن را خواند. گويي تا کنون هيچ نخوانده‌ام يا ياد نگرفته‌ام که بخوانم. ولي عکس... عکس، عکس، عکس.... چقدر آشناست با آنکه کاملاً محو است و چه دلشوره به دلم مي‌ريزد.
    مسخ شده ايستاده است و ميخ‌کوب، با دستهاي آويزان. انگار نگاهش را به حروف چاپي گره زده باشند و به عکس که هر لحظه به نظر آشناتر است. هواي اينجا خيلي سنگين‌تر از بيرون است. مي‌خواهم بروم بيرون. نفسم دارد مي‌گيرد از اين هواي دودي کمرنگ. نمي‌توانم. ماندم. ميخ‌کوب شده‌ام.
    عکس روي کاغذ واضح‌تر شده است. خدايا! کي ممکن است باشد؟ نوشته‌ها هم گويا چندان غريبه نيستند؛ هر چند نمي‌تواند بخواندشان. چيزي به دلشوره‌اش مي‌اندازد. شايد بايد نگران چيزي باشد که نيست. به اطراف نگاه مي‌کند. اين همه آدم روي صندلي‌هاي قرمز سالن نشيمن نشسته‌اند و نه او توجه‌اشان را جلب کرده است، نه اين کاغذ و عکس و نوشته‌هاي چاپي. در ميان اين همه همهمه چرا اينجا را سکوت محض فرا گرفته است؟
    عکس به نظر واضح‌تر مي‌رسد ولي هنوز... مي‌ترسم کسي باشد که مي‌شناسمش. خيلي مي‌شناسمش. اصلاً نمي‌توانم باور کنم که چنين کسي را نديده‌ام کاش مي‌شد نوشته‌ها را بخوانم. بايد اسمي آنجا نوشته باشند.
    لحظه به لحظه وضوح عکس، بيشتر مي‌شود و ضربان قلبم تندتر. انگار هوا هم هي سنگين‌تر و غليظ‌تر مي‌شود. دارم از دلشوره خفه مي‌شوم. کاش مي‌شد بدوم بيرون و ...
    «آهاي!»
    سرش بر مي‌گردد. زهرا است. با روسري سفيد و دستکش سفيد و پيراهن سفيد و چادرنماز گلدار.
    «کجايي؟!»
    نفسم در نمي‌آيد. گويي تارهاي گلويم سالهاست تکان نخورده‌اند. نمي‌داند اين اضطراب کشنده را در چهره‌اش مي‌بيند يا نه؟
    «نمازت قضا نشه»
    انگشتم عکس را نشانش مي‌دهد. او هم مي‌بيند يا مثل آن همه که در سکوت محض بلند بلند حرف مي‌زنند....؟ هنوز چشم مشتاقش را از صورتم بر نداشته‌ است؛ و لبخند شيرينش را. آستينم را مي‌کشد؛ منقطع و متناوب. نگاهش پر از خواهش است انگار. راه مي‌افتد. آستين را مي‌کشد و مي‌برد. پاهام تکان مي‌خورد. به دنبالش راه مي‌افتم. سرم بر مي‌گردد. نگاهي به عکس... از اين واضح‌تر نمي‌تواند باشد. حتي از کنار در شيشه‌اي تمام جزئياتش پيداست.
    او و آستين بيرونم مي‌کشند از آن هواي دودي کمرنگ. نمي‌دانم چه وقت از روز است. اصلاً آيا روز است؟ نمازم نبايد قضا شود. نمازي که نمي‌دانم چند رکعت طول خواهد کشيد. هواي اين بيرون چقدر آزادتر است.

  3. #503
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض به همين سادگي

    محمدمهدی هنرپرداز

    توي صندلي عقب ماشين کز کرده بود. سرش پايين بود. شايد مي‌ترسيد سرش را بالا کند. حرف نمي‌‍‍‍‍‎‏‏‌‌‌زد. نمي‌توانست بزند. حتي گريه هم. حال تهوع داشت و خفگي.
    گفته بود: «آشناست. آدم خوبيه.» گفته بود: «دکتره. سفارشت رو کرده‌ام.»
    طبقه‌ي سوم که رسيده بود ديگر نفسش در نمي‌آمد. داشت خفه مي‌شد. حتماً از اضطراب. پشت در مانده بود. مردد. يک جورهايي پشيمان شده بود. دلش مي‌خواست برگردد. شايد يک بار هم برگشته بود و باز پشيمان…. بالاخره تصميمش را گرفته بود. چرخش دستگيره و در باز شده بود.
    دکتر خودش در را برايش بسته بود. بعد پشت فرمان و راه افتاده بود. تمام راه حسين پيش چشمهايش بود و مامان. حتماً تا حالا دلواپس سرکوچه منتظرش بود, توي اين سرما. دلش داشت از حلقش بيرون مي‌زد. کاش مي‌شد بگويد نرسيده به کوچه پياده‌اش کند. شايد خودش بفهمد. «کاش خودش مي‌فهميد.» حال تهوع داشت. «واي اگه مامان بفهمه.» فقط خودش شنيده بود. چي بايد به مامان مي‌گفت؟ اگر بپرسد تا حالا کجا بودي…؟ «چرا تا اين وقت شب خونه‌ي «سميه اينا» موندي…؟» «نکنه رفته باشه اونجا دنبالم.» دلش مي‌خواست خودش را پرت کند پايين. ولي چه فايده عزادار کردن مامان و حسين آن هم شب عيد؟ اگر نمي‌مرد چه؟ دلش به هم مي‌خورد. داشت خفه مي‌شد. حتماً از اضطراب. شايد هم از ترس.
    «بفرماييد.» نشسته بود روي مبل. «نسکافه؟ امشب هوا خيلي سرده.» جواب نداده بود. «راحت باش. اينجا کسي نيست. درباره‌ي شما يه چيزهايي برام گفتن. من ميرم اتاق پشتي. نسکافه‌ات رو که خوردي بيا اونجا.» دستهاش يخ کرده بود، مثل مرده‌ها.
    همان طور بي‌صدا نشسته بود. دستهاش صورتش رو پوشانده بود. هق‌هق اما بي‌صدا. نسکافه‌اش ديگر يخ کرده بود. «کجايي؟ پس چرا نمي‌آي؟» از اتاق پشتي بود. «اِ… چرا گريه ميکني دختر خانوم؟»
    حالا ديگر آمده بود بيرون. ديده بودش. صداي گريه به آسمان رفته بود. «تو رو خدا اين جوري گريه نکن. بگو ببينم چي شده؟ خواهش مي‌‌کنم.» نشسته بود روي دسته‌ي مبل، کنار دستش. آرام‌تر شده بود اما هنوز هق‌هق. «بيا اشکاتو پاک کن.» جعبه‌ي دستمال کاغذي. «حيف اون چشمات نيست؟» باز هم هيچ نگفته بود. خواسته بود به سرش دست بکشد؛ از دلسوزي, شايد. اجازه نداده بود.
    ليوان آب را نيمه خورده روي ميز گذاشت. با دستمال خيسش گوشه‌ي چشمش را خشک کرد و بينيش را. «مگه بار اولته؟» دلش مي‌خواست بگويد:«قرارمون اين نبود.» نگفت. اصلاً قراري نبوده است. تمام مدت سرش پايين بود. «چند سالته؟» مي‌خواست جواب بدهد ولي نتوانست. «هيجده…؟ نوزده…؟» سعي کرد بگويد:«پونزده». زير لب گفت. ناباور نگاهش مي‌کرد. «پونزده؟» به شکستگي چهره‌اش نمي‌آمد حتماً.
    «يک دختر پونزده ساله با پاي خودش مياد تو مطبت. مي‌دونه براي چي اومده ولي نمي‌ذاره حتي نوازشش کني. فقط گريه مي‌کنه…» شايد حرف دکتر را قطع کرده بود. «قرارمون اين نبود.» زير لب گفته بود ولي او شنيد. «اين نبود؟ پس چرا اومدي اينجا؟ مگه پول…»
    کاش مامان اينجا بود. دلش مي‌خواست صورتش را بگذارد روي سينه‌اش و يک دنيا اشک بريزد. همان بهتر که نيست. اگر بود که… «حتماً تا حالا سر کوچه يخ زده.» آرزو کرد هيچ وقت به خيابان خودشان نرسد ولي به هر حال…
    کاش همه‌ي حرفهايش را برايش زده بود. از بچگي‌اش, مردن آقاجون, جان کندن مامان لاي اون ملافه‌هاي لعنتي بيمارستان, بي‌تابي‌هاي حسين, ترک تحصيل خودش, خواستگاري که بايد ردش مي‌کرد… مي‌خواست همه را بگويد. و شايد هم گفته بود.
    امضا که تموم شد، دکتر چک را گذاشته بود توي جيب مانتوش. مبلغش را نديده بود. هنوز سرش پايين بود. نمي‌دانست بايد برود يا بماند. «پاشو داره ديرت ميشه. خوب نيست دختري مثل تو دير بره خونه.»
    توي صندلي عقب کز کرده بود و فقط جلوي پايش را نگاه مي‌کرد. شايد مي‌ترسيد سرش را بالا بياورد. لابد از اينکه نگاهش توي آينه به نگاه دکتر گره بخورد. حتي از آسمان هم خجالت مي‌کشيد؛ با اينکه هيچ‌طوري هم نشده بود. توي راه همه‌اش سرش پايين بود. دکتر هيچ حرفي نزده بود. فقط پرسيده بود:«کجا بايد برم؟» همان اول پرسيده بود. به‌ناچار نشاني خيابان و کوچه را گفته بود. بعد از آن فقط سکوت بود و سکوت. از ترس داشت خفه مي‌شد و از اضطراب. يخ کرده بود. مي‌لرزيد. مامان حتماً تا حالا… کاش مي‌توانست بگويد نرسيده به کوچه پياده‌اش کند. کاش خودش بفهمد. اگر مامان بفهمد… «هر کاري کنه حق داره.» بعد از يک عمر آبروداري و جان کندن و…
    فقط خدا کنه نرفته باشه خونه‌ي «سميه اينا» دنبالم.

  4. #504
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض رويا

    وحيد مواجي

    مرا ببوس! مرا ببوس! براي آخرين بار
    تو را خدا نگه دار که مي روم به سوي سرنوشت…

    صداي ترانه ا ز داخل اتاق سعيد شنيده مي شد؛از وقتي که آن چشمها را ديده بود اين کار هر شبش شده بود؛هر شب بعد از اينکه به شمعداني ها آب مي داد،آن موقع که همه خوابيده بودند ،ساکت و تنها به گوشه اتاقش مي خزيد و شروع مي کرد به وقت گذراني(که البته بزرگترين تفريحش شده بود)،شعر مي خواند،حافظ،مولانا…، شعر مي گفت ،کتاب مي خواند، خوشنويسي مي کردوخلاصه يک جوري خودش را سرگرم مي کرد؛آخر،او شبها خوابش نمي برد. ولي بين اين همه کار يکي را از همه بيشتر دوست داشت و آنهم ترانه اي بود که صداي ملايم آن هر شب با بوي خاک خيس و نمناک حياط قديميشان مخلوط مي شدو رايحه دلنواز و شيرينش همان چشمها را برايش تداعي مي کرد؛چشمهاي" رويا" را….
    سعيد در خانواده اي متوسط و قديمي بزرگ شده بود ؛ پدرش حاج آقا سبحاني از محترمين وامناي محل بود واعتبار خاصي در بين همسايه ها داشت.از همان موقعي که با نجمه مادر سعيد ازدواج کرده بود در همين خانه زندگي مي کرد. خانه شان که از پدر حاج آقا به ارث رسيده بود در يک کوچه تنگ ا ز محله هاي قديمي طهران قرار داشت و از قرارداد 1919 به اين طرف همين طوري مانده بود و تغييري نکرده بود؛ فقط قديمي شده بود ، به طوريکه کاشي هاي کف حياط هر چند تا در ميان شکسته بود و حوض ترکي بر داشته بود و قابهاي چوبي پنجره پوسيده بودو…. ولي همه اينها به جذابيت و سادگي آن افزوده بود و آرامش زيبايي به ساکنين خود مي داد؛ مثل يک مادر بزرگ مهربان که با وجود پيري براي همه دوست داشتني است.
    خدا به حاج آقا سبحاني و نجمه خاتون چهار دختروسه پسر داده بود که سعيد کوچکترين آنها بود و به قولي ته تغا ري که بيست وچهار سالي از سنش مي گذشت با اينکه همه اخوي ها و همشيره هايش به خانه بخت رفته بودند، ا و همانطور تک و تنها با پدرو مادرش زندگي مي کرد. مادرش مي گفت:"ماشاالله هزار ماشاالله! مي خوام پسرمو ترشي بندازم. اگه يه چند سا ل ديگه عزب اوقلي ور دلم بشينه مصرف هفت هشت ده سال ترشي مونو تامين مي کنه." و حاج آقا با آن متا نت خاص خود لبخندي مي زد وبه شوخي مي گفت:"در خانواده ما سابقه دارد؛ هميشه يکي بايد اين طور خل و چل بشود ؛ خدا بيامرز پدر بزرگم هم همينطوري بود ، آخرش هم عمرش رو داد به شما.." و همگي مي خنديدند؛ سعيد هم مي خنديد ولي هيچ کس نمي دانست در دل ا و چه آشوبي بر پاست…
    سعيد ا ز بچگي با همه فاميل فرق داشت ، از همان موقعي که برادر خواهر هايش با دختر عمه ها و پسر خاله ها گرگم به هوا بازي مي کردند سعيد در افکار دور و دراز خويش غرق بود. هميشه همه چيز برايش جاي سوا ل داشت و سوالها يي مي پرسيد که هيچکس نمي توانست جواب آن را بدهد:"بابا! خدا چه شکليه؟!" "عمو! چرا به گنجشک نمي گويند الاغ؟" "مامان! شما بچه هاتون رو از کجا آوردين ؟!" و…
    همه چيز برايش جالب توجه بود و شگفت آور؛ همه بازيها و شيطنت ها را کنار گذاشته بود و مدام مشغول تفکر بود و به همين خاطر درسش هم عالي بود و بر خلاف برادر هايش که هر کدام تا پنجم يا ششم ابتدايي را گرفتند و بعد از آن لذت نان را بر غم تحصيل ترجيح دادند و دنبال کار خود رفتند ، درسش را در دانشگاه تمام کرد و در آن روز گار که هر کور و کچلي نمي توانست ليسانس بگيرد ، ليسانس رياضي خودش را گرفته بود و در چند دبيرستان درس مي داد.
    در طول اين سالها سعيد هيچ وقت نتوانسته بود معني احساسات ، هيجان يا عشق را درک کند. به نظرش اينها همه کلماتي براي ارضاي حس خودخواهي بشر بودند و معتقد بود وقتي يک نفر کسي را براي خود مي خواهد و مي خواهد آ ن شخص را از آن خود گرداند الکي لفظ زيباي عشق را به ته آن مي چسبا ند تا آن خود خواهي عظيم خود را مقدس جلوه دهد.
    مرگها، عروسيها، شاديها، ور شکستگي ها و ... در او هيچ تغييري حاصل نمي کرد. همه چيز براي او مثل فرمولهاي رياضي بودند و همه امور را با آنها تجزيه و تحليل مي کرد. به نظرش افرادي که در مرگ نزديکان خود مي گريند ، اکثرا براي تصنع اين کار را مي کنند و بيشتر به فکر ارث و ميراث آن سفر کرده اند تا خود او. خلاصه همه چيز برايش علامت سوالي داشت و همين باعث شده بود از بقيه مردم نسبتا دور شود و بين خود و آنها فاصله اي عميق احساس کند.
    امّا ،….
    همه اين چيزها در يک روز نقش بر آب شد؛ آن روزي که آن چشمهاي جادويي را ديد…
    آن روز که خسته از کار روزانه ، به عجله و تند تند در آن کوچه تنگ مي رفت تا هر چه زودتر به خانه برسد ولي در سر آن پيچ به طور اتفاقي به دختري بر خورد کرد که با قدو قامتي ظريف، چادري گل منگولي بر سرش انداخته بود و از طرف مقابل سعيد مي آمد. در يک لحظه آندو به هم بر خورد کردند که سعيد معذرتي خواست و دختر چادرش را به دندان گرفت و سرش را پايين انداخت و رد شد. سعيد مي توانست ببيند که صورت آن دختر ا ز خجالت قرمز شده بود .
    تمام اين اتفاقات بسيار سريع افتاد واز هم دور شدند.
    بعد از آن چند بار ديگر هم تصادفا آن دختر را در کوچه ديده بود و هر بار علامت سوالي بزرگتر در ذهن سعيد نقش مي بست ؛ علامت سوالي که با آن فرمولهاي قبلي نمي توانست حلشان کند ، اصلا زندگي سعيد به هم ريخته بود.تاثيري که چشمهاي آن دخترک در او گذاشته بود ، دوگانگي اي در او ايجاد کرده بود که به هيچ طريقي نمي توانست آن را رفع کند.
    آيا آن دختر را دوست داشت؟ خودش هم نمي دانست.اصلا براي او دوست داشتن مسخره بود. او هميشه به عاشقها در دلش مي خنديد و حالا نمي دانست چه مرگش است، آيا از روي هوسراني بود؟ آخرآن دختر چندان هم خوشگل نبود ؛ هر چند سعيد يکبار زير چشمي اندام او را ديد زده بود و کمي هم چشم چراني کرده بود؛ ولي هرگز!
    ذهن حسا بگر سعيد اينها را نمي پذيرفت. بد بختي او هم همين بود. اصلا نمي دانست چرا آن دختر ذهنش را به هم ريخته. به سر نوشتش علا قه مند شده بود ولي در برزخ سختي گير کرده بود؛ با اينکه مي دانست با عقل جور در نمي آيد ولي احساس مي کرد بدون آن دختر چيزي کم دارد؛ چيزي که خودش نمي دانست چيست…
    جسته و گريخته از لابلاي صحبت هاي خاله زنکي مادرش با خاله باجي هاي همسايه فهميده بود که نام دخترک "رويا" است که خانواده اش به تازگي به محله آنها آمده اند وهمسايه ديوار به ديوارآنها هستند؛ يک خواستگار پولدار پر و پا قرص هم دارد: پسر ميرزا يدالله. از حجره دارهاي متمول بازار؛ همين!هيچ چيز ديگر نمي دانست.
    باز هم تشويشش بيشتر شد . کمي از اين قضيه ناراحت شد؛ ولي با خود مي گفت:"به من چه؟ ايشالا خوشبخت بشه، براي من که اين کارها مفهومي ندارد. "امّا در خلوت خود آن زماني که آدم همه نقابها را از روي چهره خودش بر مي دارد با خود مي گفت:"بله ديگه!پسر ميرزا يدالله! پسرک چيزي کم ندارد؛ پول و مغازه ، تيپ و هيکل درست؛ آن قدر دستش به دهنش مي رسد که خانم را سالي يک بار مشهد يا زيارت عتبات عاليات ببرد ولي…"
    آهنگ به اين جا رسيد که:
    در ميان طوفانها هم پيمان با قايقرانها
    گذشته از جان بايد بگذشت از طوفانها…
    با خود گفت:"بايد بگذشت از طوفانها! ولي براي چه؟ چه فايده اي براي من دارد؟ اصلا من و پسر ميرزا يدالله؟ من که نه سر و زباني دارم نه مثل بقيه مردها چاخان و خالي بندي بلدم که خانم خوششان بيا يد. نه دست به زني که ديگران ، آن گاوها،بگويند طرف مرد است و غيرت دارد.آن قدر هم تلخ و خشک هستم که با ده من عسل هم نمي توان مرا خورد.آخر دل دخترک به چه خوش باشد؟ مسلم ا ست که آن پسره بيسواد گاو پولدار را بر من ترجيح مي دهد."
    باز با خود مي گفت :"اصلا بگذار او را بخواهد، به من چه؟ من اصلا چه احتياجي دارم به آن دختر؟ آنقدر مستقل هستم که به کسي نياز نداشته باشم و…"
    که ناگهان صداي مهيب ا فتادن چيزي از پشت بام رشته افکار سعيد را پاره کرد. سراسيمه خود را به حياط رساند و پاي ديوار بدن غرقه در خون "رويا" را ديد که به زمين افتاده بود. آخر، او هر شب براي شنيدن صداي ترانه از پشت با مشان به لب خانه سعيدشان مي آمد تا آن ترانه را گوش دهد.

    ديگر صداي ترانه نمي آمد، ولي سعيد بود که مي خواند :
    دختر زيبا امشب بر تو مهمانم در پيش تو مي مانم
    تا لب بگذاري بر لب من….
    اشک در چشمان سعيد حلقه زده بود، ولي رويـــــــــــــــــــا يش مرده بود.

  5. #505
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض نفرين ابدي سياه بر تمام چراغ‌هاي سبز

    حميد پارسا

    من عاشق چراغ قرمز هستم. هيچوقت از چراغ قرمز رد نمي‌شوم. پيش آمده وقتي كه آنقدر ‌ايستاده‌ام تا دوباره چراغ، قرمز شده‌است.

    من عاشق توقف پشت چراغ قرمز هستم. قبلاً اينطور نبود. سابقاً چراغ قرمز را رد مي‌كردم، و اگر مجبور مي‌شدم پشت چراغ قرمز بايستم، كفرم بالا مي‌آمد.

    من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و جستجو در بين چهره‌هاي غريبه‌اي هستم كه توي ماشين‌ها پشت چراغ قرمز متوقف شده‌اند. اولين بار پشت چراغ قرمز بود كه او را ديدم. توي ماشين نشسته بود. صورتش را غمي با شكوه پوشانده بود، سرش را به شيشه‌ سرد و بخار گرفته‌ ماشين تكيه داده بود و به بيرون نگاه مي‌كرد، بدون اينكه تماشا كند.

    من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و پيدا كردن يك چهره‌ آشنا بين تمام چهره‌هاي غريبه‌اي كه توي ماشين‌هاي متوقف شده نشسته‌اند، هستم. من را نديد. تقريباً كنار هم بوديم. صندلي عقب نشسته بود و صورتش را به شيشه تكيه داده بود.

    من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و پيدا كردن او هستم. لعنت بر چراغي كه آن روز سبز شد. لعنت بر چراغ سبز. هزاران بار لعنت بر چراغ‌هاي سبز.

    من عاشق او هستم.

  6. #506
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض زيبايي شبانه

    حميد پارسا

    قصه‌اي كه مي‌خواهم بگويم راجع به زني است كه شبها زيبا بود.
    او روزها زندگي مي‌كرد و شبها به طرز شگفت انگيزي زيبا مي‌شد.
    روزها صبحانه مي‌خورد، سركار مي‌رفت، ناهار مي‌خورد، مطالعه مي‌كرد، تلويزيون تماشا مي‌كرد، موسيقي گوش مي‌داد، شام مي‌خورد و گاهي اوقات سعي مي‌كرد از روي كتاب آشپزي چيزهاي جديدي ياد بگيرد؛ ولي شبها به يك زيبايي افسانه‌اي دست پيدا مي‌كرد.
    اغلب اوقات مسواك زدنش دو ساعت و نيم طول مي‌كشيد، نيم ساعت براي مسواك و نخ دندان و بعد دو ساعت محو تماشاي خودش مي‌شد.
    زن شبها شگفت‌زده به چهره خودش خيره مي‌شد و از اين همه زيبايي تعجب مي‌كرد و سردرگم مي‌شد كه بايد با اين همه زيبايي چه كار كند. او بدش نمي‌آمد كه زيبايي‌اش را تحسين كنند ولي روزها كه با مردم سروكار داشت زيبا نبود، و شبها عادت به ميهماني رفتن نداشت. در واقع كسي نبود كه او را به يك ميهماني شبانه دعوت كند. اغلب مردم به او نگاه مي‌كردند و مي‌گفتند او از آن دسته خانم‌هايي نيست كه بخواهد در يك ميهماني شب شركت كند، و به سادگي از او كه هيچگونه امتيازي براي شركت در يك ميهماني شبانه نداشت مي‌گذشتند.
    زن واقعاً سردرگم بود كه اين زيبايي بي حد و اندازه براي چيست.
    از اين كه نمي‌تواند زيبايي‌اش را به كسي نشان بدهد و مورد تحسين قرار گيرد، كلافه بود. بعضي از روزها تصميم مي‌گرفت از كنار اين زيبايي بي تفاوت بگذرد ولي اين تصميم را تنها مي‌توانست روزها بگيرد، اوقاتي كه وقتي در آيينه به خودش نگاه مي‌كرد حقيقتاً نمي‌توانست تصور كند كه شبها تا چه اندازه زيبا بوده است. و شبها كه مجدداً در برابر آيينه قرار مي‌گرفت، مثل هميشه از زيبايي خودش غافلگير مي‌شد و براي درخشش بي‌تاب تر. فكر اينكه در آينده كهولت سن اين زيبايي را از او خواهد گرفت، او را وحشتزده مي‌كرد. تا اينكه يك شب تصميم گرفت از چهره‌ خودش تصاويري تهيه كند، و يك يادگار جاودانه داشته باشد. فردا صبح با عكاسي تماس گرفت و براي آن شب قرار گذاشت در حالي كه به عكاس گوشزد مي‌كرد خواستار فيلم ودوربيني با بهترين كيفيت است حتي تلميحاً اشاره كرد كه تمايل به گرفتن عكس‌هايي با كيفيت عكس‌هاي تبليغاتي هنرپيشه‌ها دارد.
    براي شب يك پيراهن سياه، ساده و بلند پوشيد، نمي‌خواست در عكس چيزي غير از زيبايي او وجود داشته باشد، هرچند لباس يك ملكه هم در برابر زيبايي او بيشتر از پلاس كهنه يك گدا جلوه نداشت.
    شب عكاس به آدرسي كه به او داده شده بود مراجعه كرد، در خانه باز بود، چند بار زن را صدا زد و بعد وارد اتاقي شد كه اثاثيه آن در گوشه‌اي جمع شده بود. زن از اتاق نيمه تاريكي بيرون آمد و با لبخند به عكاس سلام كرد. به دقت به چهره عكاس خيره شد تا مطمئن شود كه زيبايي او چيزي بيشتر از يك توهم شبانه است. نتيجه غيرقابل پيش‌بيني بود. عكاس مات و مبهوت با چشماني وحشت‌زده به زن خيره شده بود، و به سختي توانست جواب سلام زن را بدهد آنهم با صدايي فوق‌العاده آهسته. ظاهراً مي‌ترسيد هرگونه صداي بلند و ناهنجاري رويايي را كه در برابر او ايستاده بود از بين ببرد مانند يك حباب.
    عكاس آن شب پنج ساعت تمام عكاسي كرد و براي هر عكس دقت فراواني به خرج داد. آنقدر با وسواس كار كرد كه هنگامي كه به خانه برگشت، هنگامي كه هوا داشت كم‌كم روشن مي‌شد، تنها كاري كه توانست انجام بدهد اين بود كه دوربين را جاي امني بگذارد. بعد به چنان خواب عميقي فرو رفت كه حتي نتوانست خواب ببيند.
    روز بعد عكاس بعد از بيدار شدن ساير كارهايش را تعطيل كرد و بعد با همان وسواس كشنده شروع به ظاهر كردن عكس‌ها كرد. يك نسخه از تمام عكس‌ها را براي خودش نگه داشت و بقيه را در پاكتي بزرگ و آبي رنگ گذاشت.
    روزي كه براي تحويل عكس‌ها با زن قرار داشت صبح زود بيدار شد و بيست و چهار بار تمرين كرد تا روشي خوب براي تحويل عكس‌ها به زن پيدا كند.
    جلوي در خانه كه اين بار ديگر باز نبود، نفس عميقي كشيد و بعد از فشار دادن زنگ منتظر شد زن در را باز كرد در حاليكه لبخند مي‌زد به عكاس سلام كرد. عكاس نيز با لبخندي جواب سلام زن را داد و در حالي كه بي‌تابانه درون خانه سرك مي‌كشيد، گفت:
    من بايد اين عكس‌ها را به خانم تحويل بدهم.
    زن مكثي كرد و بعد خشكش زد و به اندازه جهنم سرد شد.
    عكاس خيال كرد كه زن نشنيده است و دوباره حرفش را تكرار كرد. زن به آرامي و خشكي يك مرده اولين چيزهايي را كه به ذهنش مي‌رسيد به زبان آورد: خانم براي يك مسافرت چند ماهه رفته‌اند، من بايد عكس‌ها را از شما تحويل بگيرم.
    عكاس با حسرتي عظيم و به سختي عكس‌ها را تحويل داد و رفت. زن در را بست، وارد خانه شد. پاكت عكس‌ها را پرتاب كرد و خودش روي تخت افتاد، صورتش را در بالش فرو برد و تمام روز همانطور ماند تا خوابش برد. ظاهراً شب گريه كرده بود چون صبح وقتي بيدار شد بالشش خيس بود. صبح زن بدون اينكه عكس‌ها را از پاكت در آورد آنها را روي شعله گاز سوزاند، آيينه‌ها را شكست و خورده‌هايش را در سطل زباله ريخت. از آن به بعد شب‌ها دو، سه ساعت زودتر مي‌خوابيد و هنوز شش ماه نشده بود كه به كلي فراموش كرد كه در بازه‌هايي از يك شبانه روز به چه طرز غيرقابل باوري زيبا مي‌شد.
    عكاس هم كه اتفاقاً يك مرد بود، هيچوقت ازدواج نكرد.

  7. #507
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض غار ابو قراض

    محمود يکتا

    "هزارتوئي هست در يونان، خطي مستقيم. در امتداد آن خط فيلسوفهاي پرشماري راه گم کرده اند...بار ديگر که ميکشمت...ترا به ان هزارتو، در امتداد خطي نامرئي و بي پايان، پرتاب خواهم کرد. چند قدمي عقب رفت. سپس، بدقت، شليک کرد."
    خورخه لوئيس بورخس



    شب دشنه در پهلوي روز چرخاند. ابرهاي آويزان بر فزاز صحراي سيدني خونين شد. سال سه هزار و يک بود. سکوت، سر و صداي حشرات را در نطفه ي دانه هاي شن خفه کرد باد، مارآسا بين تپه هاي شني چنبره زد. باراني ريز به دوختن آسمان و زمين مشغول شد. ابوقراض از قعر غار تقه اي دور بر در شنيد. چراغ قوه در يک دست و بيلچه اي در دست ديگر براه افتاد.جابه جا، با نور چراغ قوه حجم تاريک پيچ و خم هاي دالان را ميتراشيد تا به ورودي رسيد. کسي انجا نبود. فحشي پراند و چرخي زد تا باز گردد که در پائين پايش متوجه تکان چيزي شد. يک "گه گلوله کن" داشت محصول کار روزمره اش را به داخل غار مي سراند.

    - اصلا حوصله ي معاشرت ندارم.

    ابوقراض اين را گفت و منتظر شد تا از پژواک ام ام ام ته جمله خوشش بيايد که "گه گلوله کن" به حرف آمد.

    -تمام روز گه گلوله کردن همچين حالي براي ديد و بازديد براي من هم باقي نمي گذارد ولي آمدنم به اينجا هدفي دارد. بايد قصه اي برايت بگويم و تو هم متاسفانه چاره اي جز شنيدن نداري.

    ابوقراض چهل سال اخير عمرش را صرف غور در فلسفه ي "ناگزيري چيزها" کرده بود و خوب مي دانست که چاره اي جز شنيدن قصه ندارد.

    " در دو نوبت اجداد تو از اسلاف من کمک خواستند. اول بار هزاران سال پيش بود، زماني که زمين به يک لکه ي بزرگٍ سفيدٍ کثيف تبديل شد. هوا بقدري سرد بود که آباء و اجداد من از تف هاي يخزده ي قوم تو بيشتر از منقار کلاغ ها مي ترسيدند. براي همين هم انسان ها تصميم گرفتند که به بالاي درخت هايي که سالم مانده بود، مهاجرت کنند. آن بالا اما، مشکل آذوقه وجود داشت. اينجاست که به وجود ما نياز احساس شد و همينجا بود که انسان ها متوجه شدند که ما هم هستيم. ما هم مضايقه نکرديم. سال هاي سال در تماس مستقيم با گه بودن، حداقل فايده اش اينست که قلب آدم را نرم مي کند. همين رقت عواطف بود که باعث شد بزرگترين اشتباه تاريخ هستي را مرتکب شويم. يعني اينکه نوع بشر را از انقراض نجات داديم.
    سال ها گذشت. شما ما را فراموش کرديد و تمام حواستان جمع کشف راه هاي سواري گرفتن از هر چه در دسترس بود و نبود، شد. اما هر بار که ما خواستيم شما را فراموش کنيم، نژادهاي قدرتمند نوع شما با بکار گرفتن تجهيزات مدرن به قلع و قمع ضعيف ترها پرداختند و اين وسط بارها لانه هاي گهي ما را هم در هم شکستند. اين نژاد برتر، زماني که از قدرت خويش در محو و تخريب مطمئن شد، به کشف نژادها و جاهاي ديگر آغاز کرد. وقتي هم اين ديگران دلشان نمي خواست کشف شوند، خودشان و سرزمينشان را با خشم شخم زد. اينگونه، نژاد برتر ديگران را متمدن مي کرد. دهانم خشک است. مي تواني کمي بشاشي لبي تر کنيم؟"

    "بعضي از اجدادت سعي کردند اخطاري بدهند، توجهي جلب کنند. کالبد زوال را شکافتند. ناگزيري انقلاب را ثابت کردند. اما پدران متمدن تو گوش نکردند. در عوض زندان ها را خصوصي کردند و جاني تربيت کردند تا پرشان کنند."

    "سال دو هزار و نهصد بود که نوع انسان دوباره از ما کمک خواست. بحران بوي گند سال دو هزار و نهصد و پنجاه واکنش ما به اين درخواست شما بود. اينبار اما تصميم گرفتيم گه و کثافتتان را گلوله نکنيم. گفتيم اين شما و اينهم گهتان. خودتان با هم کنار بيائيد. بجاي فکر چاره، پدران متمدن شما قصد کردند دوباره براي کشف جاهاي عقب افتاده راه بيفتند، شايد بتوانند از آنها براي دفن فاضلابهايشان استفاده کنند. يادشان رفته بود که بار اول نوعشان با خوردن گه از انقراض نجات يافته بود. نمي دانستند در کثافتي که درست مي کردند غرق خواهند شد، که شدند هم. نگاهي به خودت بينداز، همين تو. چراغ قوه ات اتمي ست، باشد. از نظر من که شما منقرض شده ايد."

    "گه گلوله کن" از سخن ايستاد و آهي از آسودگي کشيد. انگار دنيائي از گه گرد شده را، پس از هزار سال، از گرده زمين مي گذاشت. بعد آهسته بسوي مه که مثل پيله اي نازک در اندام صحرا تنيده بود براه افتاد. ابو قراض به مه نگاه کرد که امواجش را به بدن جانور ماليد، او را در بغل گرفت و در نهايت بلعيدش. صداهاي اول صبح از درون صخره هاي شني و بوته هاي خار، به زحمت اما پيگير بيرون مي زد. شاهدي بر گذشت زمان. زمان! حالا مي فهميد ديشب چرا بي اختيار بيلچه را همراه آورده بود. مي بايست بيدرنگ به حفر چاه زمان مي پرداخت تا بتواند قصه ي "گه گلوله کن" را از آينده به گذشته ول دهد و اميدوار که رابطه اي خطي ميان ايندو موجود باشد. ابو قراض آرزو کرد آن دورها کساني باشند که بتوانند قصه را پيدا کنند.

  8. #508
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض "وارونه"

    محمود يکتا

    ستوني از خاکستر در زيرسيگاري ريخت. غزل به صداي انفجارهاي خفيف کاغذ سيگار روشن گوش کرد. مثل هميشه روي انفجار سوم خاکستر را تکاند. سيگار را که پک زد، لکه ي سرخ سر سيگار صورتش را روشن کرد. گوگرد سر کبريت به جعبه خورد و آتش گرفت. غزل روي صندلي ايوان نشست و ليوان چاي را روي ميز کوچک گذاشت و سيگاري به لب نهاد. نوري ناچيز ايوان را روشن کرده بود. غزل ليوان چاي را به لب برد و به کش آمدن انعکاس انگشتان پايش در ته آن نگاه کرد. داخل اتاق، پتو را روي بدن دخترش راحله مرتب کرد. در دستشوئي آب گرم را با نوک انگشتان اشاره و مياني امتحان کرد، آب سرد و گرم را در مشت مخلوط کرد و دور دهان راحله را در بخار توي آينه شست. دو ريسمان نازک بخار از بشقابهاي برنج روي ميز ناهارخوري مه هوا بلند شد. نور شمعي مثل يک ماهي کوچک روي صورت راحله جست زد. غرّ ش اوج گرفتن هواپيمائي در نزديکي، سکوت شام مادرو دختر را خط انداخت.

    باد پائيزي، برگ درختي با رگهاي شکسته و بيخون را بر زمين انداخت. غزل تپانچه را به درون سطل آشغال انداخت. در تاريکي، نوشته ي "کار درست را انجام دهيد" به زحمت ديده مي شد. سطح ترک خورده ي زمين از ضربه ي قطرات درشت وتنک باران خيس بود. جويبارهاي کوچک خون ترکهاي آسفالت را پر کرد. غروب جايش را يه شب مي داد. در پسزمينه لبه ي باراني غزل که از صحنه مي گريخت مثل بالهاي پرنده اي سياه پر زد و دور شد. کمي بالاترلبهاي مرد دوم تکاني غيرارادي و خفيف خورد، از پي آخرين فرمان مغزي متلاشي شده:
    -اينجا ...را...دوس داري؟
    و از تکان باز ايستاد. قطره اي باران روي دست غزل افتاد. ماشه ي تپانچه اي که لوله اش را در دهان مرد دوم چپانده بود چکاند. غزل و مرد دوم در خيابان روبروي هم ايستادند. لوله ي تپانچه ي غزل از ميان دو رديف دندادهاي زرد مرد دوم گذشت و دهانش را پر کرد. رنگ مرد دوم از حالت عاديش هم سفيد تر بود. مرد دوم سيگارش را گيراند و با لبخندي معصوم پرسيد:
    - خب...کجائي هستي؟


    غزل کبريت هنوز شعله ور را پرت کرد و از جيب بارانيش تپانچه اي بيرون کشيد. گوگرد سر کبريت به قوطي خورد و آتش گرفت. غزل در امتداد ديوار بلند آجري کارخانه اي به سمت ته خيابان رفت. دامن بارانيش در نرمه بادي که از سوي مخالف مي وزيد بال زد. سيگاري روشن در دست داشت و پک که زد يک هوا دود لرزان دنبالش راه افتاد. از آنسوي خيابان مرد دوم پيدايش شد. غزل را که ديد عرض خيابان را طي کرد و به او نزديک شد. غزل سيگار نيم کشيده را روي زمين انداخت. مرد دوم نزديکتر که شد، غزل سيگاري خاموش بين لبهايش ديد. مرد دوم با لبخندي ابلهانه پرسيد:
    - ببخشيد...فندک داريد؟
    لشکر پراکنده ي آخرين اشعه ي خورشيد پيکرهاي خونينشان را به کنگره هاي بام کارخانه ماليد. برگي سنگين از قطره هاي پراکنده ي باران، از شاخه جدا شد و سقوط آزادش را بطرف خاکستري خيس آسفالت آغاز کرد.

    قطره ي چرب آب يه پوتين غزل خورد و پخش شد. چند جرقه، موهاي بور سطح کک و مکي پوست دست مرد اول را سوزاند. غزل ماشين تراش را روشن کرد. پره ي خاردار ماشين شروع کرد به چرخيدن. مرد اول گفت:
    - عجب انگليسي خوبي صحبت مي کني. کجائي هستي؟
    دهان مرد را لبخندي چرکين قاب کرده بود. مردمک چشمهاي زماني آبيش بي رمق بود، سوسک مرده اي بي خبر از هجوم هزاران کرم چين و چروک. غزل به باز و بسته شدن دو پرّه کف متراکم در گوشه هاي دهانش نگاه کرد، گوشه ي کارگاه را نشان داد و گفت:
    - اينجا منتظر شيد. الآن اوستا پيداش ميشه.
    مرد اول متوجه غزل شد که با ماشين تراش مشغول بود. پشت سر غزل لاستيکهاي کهنه تا سقف چيده بود. بطرفش رفت و در فاصله اي نزديک در مقابلش چمپاتمه زد. چربيهاي اضافي از بين دکمه هاي پيراهنش بيرون زد و تکه هاي صورتي را که مثل پوست خروس تازه پر کنده بود به نمايش گذاشت. مرد اول گفت:
    - چراغ باطري ماشينم هي روشن و خاموش ميشه. ميتوني يه نگاهي بيش بندازي؟
    دنداده هاي خاکستري و تيز ماشين تراش تکه هاي جوشکاري شده ي روي لوله اگزوز را تراشيد. جرقه هاي زرد و نارنجي شيرجه رفت روي انعکاس خيس و چرب هيکل مرد اول که وارد کارگاه مي شد. قطره اي آب از روي روغن کف کارگاه لغزيد و نوار نازکي از رنگين کمان باقي گذاشت.

  9. #509
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض همانطور كه داشتم مي‌گفتم، سحر جان، عشق جربزه مي‌خواد

    فلاوه كشكولي

    سحر خيلي مي‌خواد اين ماجرا رو بشنوه، ولي برخلاف تصورش ماجرا خيلي مسخره‌تر از اونه كه قابليت تعريف كردن رو داشته باشه! حالا مي‌خوام تعريفش كنم.
    حالم از اين رمانتيك‌بازي‌هاي احمقانه بهم مي‌خوره. نمي‌خوام يه چيز ويژه و اشك‌آور بگم، حتي نمي‌خوام با يه ژست روشنفكرانه ادعاي تعريف يه موضوع ساده رو داشته باشم. من فقط دارم يه خاطره‌ي كم اهميت رو تعريف مي‌كنم كه براي خودم كمابيش مهمه. دارم راجع به روزي مي‌گم كه براي اولين بار عاشق شدم.
    معشوق عليرغم اهميت ملكوتي‌اش براي عاشق، كم اهميت‌ترين فاكتور يه رابطه‌ي عاشقانه است. براي همين هم من اين مفعول كم اهميت رو حذف مي‌كنم. دلم مي‌خواد براي هم‌ذات‌پنداري هم كه شده، معشوق خودتون رو جاي اين مفعول بذاريد.
    وقتي عشق براي اولين بار وارد وجودم شد، يه سري از حس و حال‌هاي قديمي رو با تركيبي جديد تجربه كردم، كه از اون ميون مي‌تونستم غم و اندوه رو مسلط بر باقي احساسات تشخيص بدم. ولي ازين حس غم و اندوه لذت مي‌بردم. فكر كنم دارم همه چيز رو درست و دقيق و موجز توضيح مي‌دم. احتمالاً حس عشق همينه كه گفتم. بعدش هم كه ديگه عطش توجه معشوق بود كه بيچاره‌ام مي‌كرد.
    عشق! عشق ... عشق! نمي‌خوام پيچيده‌اش كنم، از طرفي هم نمي‌خوام مثل احمق‌ها با چهار كلمه‌ي مزخرف و يه حس عرفاني احمقانه، سر سه ثانيه تشريحش كنم. حقيقتش، اصلاً نمي‌خوام براي شما توضيحش بدم. بيشتر دلم مي‌خواد خودتون ياد يكي از مواردش بيفتيد كه براتون پيش اومده، اگر هم نيومده كه ديگه به هيچ عنوان نمي‌تونيد ازين موضوع سر دربياريد، پيشنهاد من اينه كه اگه به سن قانوني عشق و عاشقي رسيديد، بهتره بريد تو خيابون و منتظر بشيد تا بياد.
    داشتم مي‌گفتم، اولين بار كه عاشق شدم از همين دست احساسات سراغم اومد. دلم نمي‌خواست برم جلوش و عنتربازي دربيارم. ولي دلم مي‌خواست كه اون هم به طريقي متوجه من بشه. نميدونم همه اينطوري‌اند يا نه؟ آخه من حالا ديگه راحت مي‌فهمم كه كي توجهش به من جلب شده و كي نه؟ حتي اگه بهم نگاه هم نكنند. خيلي راحت مي فهمم. شايد به خاطر تجربه باشه.
    اون روز كلي ماجرا تو ذهنم بافتم كه تهش توجه اون در مقام تحسين به من جلب مي شد. يه مشت مزخرفات...، مي‌دونيد كه؟
    خوب، البته توجهش به من جلب نشد.
    قيافه‌اش يادم نمونده. گرچه معتقدم يه عشق نيازي به حك كردن قيافه‌ي معشوق تو ذهن عاشق نداره. البته اون روزاي اول فكر مي‌كنم يه چيزايي تو ذهنم بوده و حالا يادم رفته. بهتر! حالا هر وقت دلم بخواد مي‌تونم چشماشو تنگ و گشاد كنم، دماغشو بشكنم و عمل كنم، يا كلاً خميرش كنم و دوباره از نو بسازمش.
    اون موقع يه دوباري هم براش گريه كردم، احتمالاً.
    البته روزايي كه مي‌ديدمش زود تموم شد. سه روز، فقط. آره سه روز، شايد. پنج سال پيش بود. پنج سال پيش سه روز وقت داشتم تا براي اولين بار عاشق بشم و عشق و عاشقي رو تجربه كنم. بعد از اون، دفعات متعددي عاشق شدم، خيلي زياد. اما هيچوقت اين قضايا رو جدي نگرفتم، حتي اگه گريه هم كرده باشم. هميشه در حد يه دل‌مشغولي بوده. هيچ وقت كار قابل تحسيني انجام ندادم تا توجه معشوقم به من جلب بشه. هميشه عقب وايستادم و از دور نگاه كردم. يه جورايي هميشه منتظرم در حالي كه يه قرار مهم و غير عشقي داره متوجه بشه كه ساعتش خوابيده، بعد منو كه مثل فرشته‌ي نجات اونجا ايستادم، ببينه؛ بياد و ازم ساعت رو بپرسه و وقتي كه بهش مي‌گم ساعت هشت و بيست و شش دقيقه است، به خودش بگه : واي خداي من! عجب آدم فوق‌العاده‌اي! چقدر قشنگ جواب داد. بعدش هم تصميم مي‌گيره به جاي اون قرار مهم بياد و با من يه ليوان شيرموز بخوره.
    نمي‌دونم چرا؟ ولي هميشه فكر مي‌كنم سرنوشت من يه روز ساعت هشت مسيرشو پيدا مي‌كنه!
    خوب البته، من به عشق اعتقاد دارم ولي به اين موضوع هم معتقدم كه جربزه‌ي عاشق شدن رو ندارم. شايد عرفا اسمش رو بذارن لياقت نداشتن. بهرحال نمي‌تونم.
    ازين عاشق بازي‌هاي موقتي هم ديگه خسته شدم، تا جايي كه وقتي ديروز فهميدم كه دوباره عاشق شدم، حالت تهوع بهم دست داد. احساس كردم يه نفر كه تازه يه تخم‌مرغ عسلي خورده اومده و داره تو صورتم حرف مي زنه. چي مي‌گن...؟ بوي زُخم، آره همينه بوي زخم. اين توصيف رو براي بوي تخم‌مرغ اولين بار تو كتاب اتوبوس فهيمه رحيمي خوندم. اين مربوط به قبل از اولين باريه كه عاشق شدم.
    شايد هم تصميم بگيرم ازدواج كنم. ولي شك ندارم كه اين كارم ربطي به عشق نداره، حتي اگه با معشوق يكي از همين عشق‌ها هم ازدواج كنم. احتمالا سعي مي‌كنم به جاي عاشق شدن بهش عادت كنم و قدر كارهاي مشتركي رو كه با هم انجام داديم، بدونم.
    هر چي سعي مي‌كنم از يكي از دفعات عاشق شدنم يه داستان واقعي و تراژيك در بيارم، نمي‌شه!
    گفتم كه، جربزه‌ي تحمل يه عشق رو ندارم. شايد اگه داشتم همون دفعه‌ي اول مي‌رفتم جلو، يقه‌اش رو مي‌گرفتم و با دهني كه بوي زخم تخم‌مرغ مي‌ده، با يه سري حركات اغراق‌آميز و سينمايي، يه چيز جلف رو تو صورتش داد مي‌زدم؛ مثلاً مي‌گفتم : هي تو! تويي كه اصلاً به من نگاه نمي‌كني، من عاشقت شدم. و مثلاً جلوي همه اين كار رو مي‌كردم تا تو رودربايستي هم كه شده عاشقم بشه. يا حداقل يه اشاره‌اي، يه چشمكي، يه يادداشتي، يه گل سرخي، يه قطره اشكي، يه چيزي. اما هيچي، هيچ كاري نكردم. هنوز هم هيچ كاري نمي‌كنم. حتي خودم رو سرزنش هم نمي‌كنم. احتمالاً نمي‌تونم واقعاً درك كنم چه چيزي رو دارم از دست مي‌دم.
    يه ابله هيچوقت حسرت فرصت از دست رفته‌ي سرمايه‌گذاري رو سهام شركت توليد محصولات غذايي مادرويا رو نمي‌خوره، حتي اگه يكي ازين محصولات تخم‌مرغ‌هاي زخمي باشه.
    فكر مي‌كنم مزخرف‌گويي بسه.
    دارم به فردا فكر مي‌كنم. دلم نمي‌خواد دوباره عاشق يه نفر ديگه بشم. به خدا مسخره‌اش رو درآوردم!

  10. #510
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    فیلسوف به رفتگر گفت:دلم برایت می سوزد .کاری که می کنی بسیار سخت و جانفرسات
    و رفتگر به او پاسخ داد:خیلی از شما ممنونم کار شما چیست؟
    فیلسوف پاسخ داد:من در مورد رفتار انسانها ویژگی ها و تمایلاتشان تحقیق می کتم.پس رفتگر لبخندی زد و در حالی که جارویش را دوباره بر می داشت.
    گفت:من نیز دلم برای شما می سوزد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •