يادم مي آيد هفت ساله بودم،اول مهر مرا به مدرسه رساندي،پاكتي در دست داشتي و سيگاري گوشه ي لبانت بود،برايم نان قندي خريدي،تغذيه ام را در كيفم گذاشتي،بعد مرا با عشق و دود فراوان بوسيدي،ونگاهم را نديدي كه به دستانت بود...روز اول دانشگاه يادت هست،دم در خوابگاه،مي خواستي خيالت از همه چيز راحت باشد،پاكتي در دست داشتي و سيگاري گوشه ي لبانت جا خوش كرده بود،با عشق و دود فراوان مرا بوسيدي،و نگاهم را نديدي كه به دستانت بود....بابا ببين چقدر خوشگل شدم، يادت هست،مي گفتي عروسك شده ام،من بله را گفتم و تو سرفه مي كردي و نديدي كه نگاهم به سينه ي دردناكت بود...پاكت سيگار هنوز روي كيفت توي اتاق است،دلم مي خواهد با عشق فراوان بغلت كنم،ولي تو دود شده اي،رفته اي ،نيستي،و نميبيني كه نگاهم به چشمانت خيره است... چشمان بي فروغت كه در قاب عكس روي طاقچه خشكيده...
نوشته شده توسط سپیده پوربابایی
ماخذ:.shereno.ir