تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 51 از 58 اولاول ... 41474849505152535455 ... آخرآخر
نمايش نتايج 501 به 510 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #501
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    9 عشق و دود !!!

    يادم مي آيد هفت ساله بودم،اول مهر مرا به مدرسه رساندي،پاكتي در دست داشتي و سيگاري گوشه ي لبانت بود،برايم نان قندي خريدي،تغذيه ام را در كيفم گذاشتي،بعد مرا با عشق و دود فراوان بوسيدي،ونگاهم را نديدي كه به دستانت بود...روز اول دانشگاه يادت هست،دم در خوابگاه،مي خواستي خيالت از همه چيز راحت باشد،پاكتي در دست داشتي و سيگاري گوشه ي لبانت جا خوش كرده بود،با عشق و دود فراوان مرا بوسيدي،و نگاهم را نديدي كه به دستانت بود....بابا ببين چقدر خوشگل شدم، يادت هست،مي گفتي عروسك شده ام،من بله را گفتم و تو سرفه مي كردي و نديدي كه نگاهم به سينه ي دردناكت بود...پاكت سيگار هنوز روي كيفت توي اتاق است،دلم مي خواهد با عشق فراوان بغلت كنم،ولي تو دود شده اي،رفته اي ،نيستي،و نميبيني كه نگاهم به چشمانت خيره است... چشمان بي فروغت كه در قاب عكس روي طاقچه خشكيده...
    نوشته شده توسط سپیده پوربابایی
    ماخذ:.shereno.ir

  2. 5 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #502
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    5 اعتراف!!!

    خوب که فکر میکنم به خودم حق می دهم . با این همه باورم نمی شود که به این راحتی دستم به خون بی گناهی آلوده شده باشد ً؛ اما او هم بی تقصیر نبود ، زندگی را برایم جهنم کرده بود و لحظه لحظه زندگی را برایم تنگ تر می کرد . گوشش بدهکار فریاد هایم نبود ، دست از سرم بر نمی داشت ، به هیچ صراطی مستقیم نبود ، این آخریها حسابی موی دماغم شده بود که کارش را تمام کردم . از زندگی سیر شده بودم ، حاضر نبودم حتی یک لحظه دیگر تحملش کنم ، یا باید خودم را می کشتم یا آن بد ذات را . و خوشبختانه راه دوم را انتخاب کردم ، چرایش را نمی دانم شاید به این سبب که ضعیف تر بود و راحت تر جان می داد . به هر حال وقتی برای آخرین بار سراغم آمد گذاشتم زمزمه های چندش آورش تمام شود ، یاد آن لحظاتی که عذابم می داد و من هیچ دم بر نمی آوردم مثل رودی از خون در مقابل چشمانم رژه رفت . همان لحظه جسم سنگینی را که از قبل آماده کرده بودم بر فرقش کوبیدم ؛ آن چنان که خون سرخش روی دستم پاشید . آخرین نگاهش هیچ گاه از صفحه ذهنم پاک نمی شود ، هیچ اثری از پشیمانی در آن نبود . هنوز هم موذی بود و عذاب آور . سرانجام دست و پایش از حرکت ایستاد ؛ اما نیشش هنوز باز بود گویی به عذاب وجدان بعد از این من پوزخند می زد . باز هم نگاهی به جسد بی جانش کردم . دیگر سرد سرد شده بود ، انگار هیچ وقت زنده نبود و نفس نمی کشید ؛ اما قیافه اش مظلوم شده بود و ترحم انگیز . حال که گذشت ؛ اما خوب که فکر می کنم دلم به حالش می سوزد ...پشه ی بیچاره !!!
    نوشته : ملیحه مقدم
    ماخذ:.shereno.ir

  4. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #503
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض

    قلمی از قلمدان قاضی افتاد

    شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید

    قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ

    تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟

    مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی

    "عبید زاکانی"


  6. 5 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #504
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    9 پیرمرد دست فروش!!!

    پیر مرد همیشه جلو مترو بساط می کرد، و همیشه هم آدمای جور واجور دور و برش زیاد بودند؛ دانشجو و محصل و بازاریام حتی بهش سر می زدند. همیشه هم هر کی هر چیزی می خواست می تونست تو بساطش پیدا کنه. پدر این که اینجاست قیمتش چنده؟ مفته جوون، یه دنیا حرف باهات می زنه ، واسه یه دنیا حرف هشت تومن زیاده؟ اگه الان اجازه چاپ داشت با شونزده هفده تومنم پیدا نمی کردیش. بذار زمین این کتابُ بچه، اصلا بگیر ببر مال خودت! فکر کردی هالو گیر آوردی؟ فکر کردی حواسم نیست؟ هر روز میای ده ،بيست صفحه شو می خونی و بعد میذاری سر جاش؟ از فردا دیگه نمیارمش ... بعد از یک هفته دوباره همان جا، همان بساط، همان پیرمرد و همان کتاب و خواننده ای که بيست صفحه آخری کتاب را می خواند. به پسر نگاه می کنم و نگاهم را به چهره پیرمرد می دوزم و او متوجه نگاهم می شود و می گوید: اینم خمس و زکات کار ماست دیگه، دلم نیومد کتاب نصفه نیمه بخونه... همه بساط پیرمرد یه چادر خواب يك و نيم در دو بود و کل کتاباش پنجا شصت تا بیشتر نبودن ولی همین تعداد کتاب به اندازه خودش یه دنیا حرف داشتند . اوایل اسفند بود و سوز سرمای هوای کم شده بود ولی اون روز از پیرمرد خبری نشد، هفته بعدم همین طور و هفته بعدش از بساط بغلیش خبرشو گرفتم؛ گفت : خدا رحمت کنه قاسم کتابفروش ُ ، آدم آرومی بود ... تو دلم گفتم: خوبه ، لا اقل خمس و زکاتشو داده ...
    نوشته : بابک ولی الهی
    ماخذ:.shereno.ir

  8. 2 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #505
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی unknown47's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    1,056

    پيش فرض

    روزی 2مرد و یک زن کاتولیک در باری ، مشغول نوشیدن قهوه بودند.

    مرد 1گفت " پسر من کاردینال است و وقتی وارد جایی میشود مردم او را "عالیجناب" صدا میکنند.
    مرد 2گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را "قدیس بزرگ" خطاب میکنند!
    زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کرد و گفت : من یک دختر دارم. 178 سانت قدش است ، بسیار خوش هیکل ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت ، با موهای بلوند و چشمهای روشن .
    وقتی وارد جایی میشود همه میگویند :خدای من!

  10. این کاربر از unknown47 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #506
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض 'سه' جلوش بینهایت 'صفر

    داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند.

    - بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟


    بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.


    با وعده شیرین بابا خوابید.


    صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.


    اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند.
    ------------------------------------------------------------------------------
    محمدرضا مهاجر

  12. 5 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #507
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض دلقک- جواد سعیدی پور

    گفت: مسخره بازی دربياری و کسی را بخندانی پدرت را در مياورم. مثل بقيه می روی بالای چهار پايه و منتظر ميشوی طناب را بيندازند دور گردنت.

  14. 2 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #508
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض عشق او رفته بود/ جی بوستل

    عشق او رفته بود.از شدت نا اميدي خود را از پل " گلدن گيت" پرت کرد.
    از قضا چند متر دورتر دختري به قصد خودکشي شيرجه زد.
    دو تايي وسط آسمان همديگر را ديدند.
    چشم در چشم هم دوختند.
    کيمياي وجودشان جرقه اي زد.
    عشق واقعي بود.
    فهميدند.
    سه پا با سطح آب فاصله داشتند.

  16. این کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #509
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض پنجره

    از نگاه کردن به بیرون از پنجره بدش می اومد . هیچ کس نمی دونست چرا و کسی هم جرات نداشت بپرسه.


    این راز ۶۰ ساله رو هم هیچکس نفهمید تا اون روزی که چشمای بی جونش به یه جفت چشم آشنا داشت نگاه می کرد

  18. این کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #510
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض عاشق

    خیلی دوست داشت بنویسد.
    عاشق نوشتن بود. اصلا برای همین خلق شده بود.
    وقتی که عاشقانه مینوشت به خصوص وقتی به تعریف از چشم و لب و قد و قامت یار که میرسید، از جانش مایه میگذاشت.
    وتلاش میکرد تمام آنچه در درون دارد بیرون بریزد.
    و یک روز به خاطر همین کار سر از سطل آشغال درآورد...
    هیچ کس از خودکاری که جوهرش پس بدهد خوشش نمیآید.

  20. این کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •