امروز هوا بدجوری سیاه است
فردا باران می خواهد
دیروز هم که گرفته بود
این اسمان و
من و
هرچه شعر
شما که مال این هوایید
چتر هایتان را باز کنید
و برای بارانی که زیر فردا می خواهد
چند تا از این کلمه ها بخرید
ازاده سهرابی
امروز هوا بدجوری سیاه است
فردا باران می خواهد
دیروز هم که گرفته بود
این اسمان و
من و
هرچه شعر
شما که مال این هوایید
چتر هایتان را باز کنید
و برای بارانی که زیر فردا می خواهد
چند تا از این کلمه ها بخرید
ازاده سهرابی
به تو زنگ نخواهم زد
و گوشی
همچون دستی شکسته
بر گردن تلفن خواهد ماند.
روزهای رفته
به چوب کبریت های سوخته می مانند
جمع آوری شده
در قوطی خویش
هرکاری می خواهی، بکن
آن ها
دوباره روشن نمی شود
و روزی
سیاهی آن ها
دستت را آلوده می کند
روزهای چوبی ات را
باید از همان آغاز
بیهوده نمی سوزاندی.
ماریا!
می ترسم نام تو را فراموش کنم
مثل شاعری که می ترسد
کلماتی را فراموش کند
که نیمه شب ها
به رنج، زاده است
و شکوه خدایان را دارند.
تن تو را گرامی می دارم
مثل جنگجویی که
در جنگ
پای خود را از دست داده
اما آن را نگه می دارد
پایی که برای دیگران
هیچ ارزشی ندارد
بازگشته ام به پايتخت
به وطن آرزوهايم
براي هر آرزو كبريتي روشن را فوت مي كنم
و مي دانم شاه عباس و كاشي هاي فيروزه اي شهرت
هرگز تو را به من بازپس نخواهند داد
گر كسی مرا خواست ،
بگویید رفته بارانها را
تماشا كند...
و اگر اصرار كرد
بگویید برای دیدن توفانها
رفته است
...
و اگر باز هم سماجت كرد ،
بگویید رفته است تا دیگر
باز نگردد.
.......
موازی همین روزها
به خیابان می روم
به همه ی چراغ ها
و آن قدر روشن میمانم
که برای اثباتم نیازی به تاریکی نباشد
فکر میکنم
روشنایی ام را برای تو کنار بگذارم
کلماتم را از گردنت بیاویزم
و پیش از این که روزها مرا تمام کنند
خوشبخت باشم
رفتن سوغات غریبی ست
و دستها
که در هوا معلق می مانند
غریب تر !
یادم باشد
در این سفر
هر کجا چشم می بندم
تو را به یاد بیاورم !
" امیر آقایی "
روزی
پیشانی پدربزرگ را بوسیدیم
نخست مادربزرگ
بعد من
و روزی پیشانی مادر بزرگ را
نخست مادر
بعد من
سرانجام پیشانی مادر را بوسیدیم
نخست مرگ
بعد من.
Last edited by mehrdad21; 21-01-2010 at 19:06.
هنوز
به زندگی عادت نکرده است،
و رنج می برد
از ایستادنش روی زمین
که سیاره را سنگین تر می کند.
می خواهد بخار شود
بادکنکی شود
گره خورده با نخی
به انگشت کودکی.
هنوز
به زندگی عادت نکرده است
وقتی شروع می کند به دویدن
بی آنکه از جغرافی
چیزی بداند،
تمام زمین را
دور می زند.
آنچنان تنگ
مرگ را در آغوش می فشارد
که گویی نخستین معشوقش را !
هنوز
به زندگی عادت نکرده است
و هر صبح
نگاه که می کند به من
گویی در نگاهش معجزه ای رخ داده است !
" شبنم آذر "
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)