فقط همین......
زیبا فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری
صدها گلستان دیده ام اما تو چیز دیگری
خورشید تابان دیده ام صد رهزن جان دیده ام
بسیار خوبان دیده ام اما تو چیز دیگری
واعظ شهر شادیم در نزد تو بیگانه ام
بیگانه ام بیگانه ام اما تو چیز دیگری
در خانه فرزانه ام در پای تو افسانه ام
شیدای صدها لاله ام اما تو چیز دیگری
پروانه ام در گرد شمعها سوخته ام
جان داده ام وا داده ام اما تو چیز دیگری
نه تنها از دلبری در شهر زیبایی سری
از خویش هم زیباتری آری تو چیز دیگری
آفاق را گردیده ام مهر بتان ورزیده ام
خوبان فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری
آلاله ام آلاله ام آلاله صدها دلم
شب تا سحر من سوخته ام اما تو چیز دیگری
من عاشقم گواه من اين قلب چاك چاك /دردست من جزاين سندپاره پاره نيست
عشقي همداني
رسواي عالمي شدم از شوق عاشقي/ ترسم خدا نخواسته رسوا كنم ترا
فروغي بسطامي
آنكه منعم ميكندازعشق گر بيند جمالش/ ديده بگشايدبه حسرت لب به بنددگفتگورا
مدرك شيرازي
استاد كاينات كه اين كار خانه ساخت /مقصود عشق بود جهان را بهانه ساخت
مسلمي شيرازي
گريه با نــــــــاله بدل كردم و آشفته ترم/ عشق در آتشم افكند كه آبم نبرد
نادم لاهيجي
عاشقان هر چند مشتاق جمال دلبرند/ دلبران برعاشقان ازعاشقان عاشق ترند
هلالي جغتائي
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد /به عشق ثبت است بر جريده عالم دوام ما
حافظ
رسم عاشق نيست بايك دل دودلبرداشتن /يا ز جانان يا ز جان بايست دل برداشتن
قاآْني
غير از گهر عشق كه پاينده و باقي است / باقي همه چون موج زد ريا گذرانند
صائب تبریزی
عاشقيدانيچه باشد؟/بي دل وجانزيستن جان و دل برباختن، بر روي جانان زيستن
عراقي
جماعتي كه دل و جان به عشق بسپارند /به حيرتم چه تمتّع ز زندگي دارند
محيط قمي
از سوز محبّت چه خبر اهل هوس را/ اين آتش عشق است نسوزد همه كس را
فصيحي تبريزي
پروانه وش از عشق تو در آتشم /امشب مي سوزم وبااينهمه سوزش خوشم امشب
شهريار
ناليدن بلبل ز نوآموزي عشق است /هرگز نشنيديم ز پـــــــــروانه صدائي
لاهيجي
اظهار عشق را به زبان احتياج نيست / چندان كه شد نگه به نگه آشنا بس است
صائب تبريزي
Last edited by شاهزاده خانوم; 01-09-2010 at 06:00.
آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی ، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
□
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد و عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند ، اما من وتو
به چراغ و آب وآینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق های سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان ، درطراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازی ست
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند
ما درآن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که زکشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
برفراز شب ها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی برج سپید خود
به زمین می نگرند
وقتي كه مرايافتي تورازودشناختم وخوب فهميدم هرروزآموختم ومروركردم. وقتي كه بي پروا تورا خواستم، درمحشر آغوشت چيزديگري يافتم.
به دست می آورم " تو "را
وقتی٬
همه ی ضمیرهای "من"
"ما" می شود
و " تو"
در من قد می کشی
و "من"
فعل ها را دوره می کنم
باران می بارد و من بی اختیار یاد درس لطیف هفت سالگی افتادم:
آن مرد آمد. آن مرد در باران آمد
اما او نیامد!
دیوانگی است؟
ببخش تو نیامدی!
اصلا قرار نبود که بیایی
و چه زیبا می شود کسی وقتی بیاید که قرار نیست...
به سکوتم
به قویترین سلاحم احترام بگذار
طنینش را میشنوی؟
وقتی حرف نمیزنم
از زیبایی ان چه میگویم لذت میبری?
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده، ازین گریه خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقه زنجیر جنون گیر نکردی
عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی
چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی
من مسئله ی ساده ای هستم!
حل می شوم روزی
.
.
.
در آغوشت.
هم اکنون 8 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 8 مهمان)