تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 11 اولاول 123456789 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 101

نام تاپيک: رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )

  1. #41

    پيش فرض 200 تا 203

    فصل26

    عطیه با وسواس و دقت لباس پوشید و در آراساتن چهره اش سنگ تمام گذاشت. از اتاق که بیرون آمد سوت تحسین آمیزی کشیدم و گفتم:
    - چقدر خوشگل شدی. من یکی عاشقت شدم. وای به بهزاد که قبلا دین و دل از دست داده.
    ابرو تاباند و گفت:
    - هیچ بقالی نمی گوید که ماست من ترش است. تو به چشم خویشاوندی با تحسین نگاهم می کنی که دلم خوش باشد،وگرنه من همانم که بودم و هیچ تغییری نکردم.
    سپس دستش را به علامت تهدید به طرفم تکان داد و افزود:
    - در ضمن حرف زیادی موقوف. بی خود سعی نکن وصله ی بهزاد را به من بچسبانی.
    در عین غم به قهقهه خندیدم و گفتم:
    - بهزاد وصله نیست،بلکه حاضر یراق و شیک و آلامد است و اگر یک کمی به احساست مجال جولان بدهی، می توانی در قلبت جای کوچکی برایش باز کنی. وابسته بودن دشمن بیهودگیست و درست مانند رنگ و روغن جلازدن به دیوار ترک خورده ای ست که بوی کهنگی می دهد.
    - بعید می دانم در این چند ساعت غیبت من،اصلا خوابیده باشی. لابد بیدار بودی و داشتی دنبال کلمات قصار میگشتی که قالبم کنی،درست می گویم؟
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
    - تو همه چیز را به شوخی می گیری عطیه.
    آیرین با لباس رکابی قرمز رنگش که جلوی سینه اش با گل های مصنوعی سفید زینت داده شده بود،روی زانویم نشست و با دلخوری از بی توجهی من و عمه اش به خود،دستم را کشید و گفت:
    - مگه قرار نبود موهام رو برام خرگوشی کنی؟
    گل های سر را که همرنگ و هم جنس پیراهنش بود،از دستش گرفتم و گفتم:
    - به شرطی که آرام بشینی ، الآن درستش می کنم.
    عطیه چشم بر هم نهاد،در مبل راحتی فرو رفت و در افکار خود قوطه ور شد. حزنی که در چهره ی در هم کشیده اش به چشم می خورد، حکایت از آن داشت که آنچه فکرش را به خود مشغول ساخته، باعث دل نگرانی و پریشانی اش است،نه دلخوشی و خوشایندش.
    ای کاش می توانستم در ذهنش نفوذ کنم و بدانم به چه می اندیشد.
    بهنوش و بهزاد،طبق قرار سر وقت به دنبالمان آمدند. آیرین هیجان زده بود و دیگر بهانه ی پدرش را نمی گرفت.
    سوار اتوموبیل بهزاد که شدیم، به یاد اولین دیدارم با علی افتادم و لحظه ای را به یاد آوردم که با خانم جان سوار ماشین شدیم تا به همراهشان به آب کرج برویم.آن روز حتی به خاطرم هم خطور نمی کرد که به زودی سرنوشتم با او گره خواهد خورد و یک عمر پایبندش خواهم شد. آهی کشیدم و گفتم : " ای کاش موچه ی زندگی بن بست بود و بر روی لحظه های خوشش متوقف می ماند."
    عطیه دعوت بهنوش را برای نشستن در کنار بهزاد نپذیرفت و با من آیرین در صدلی عقب ماشین نشست.
    آیرین کنار گوشم به نجوا گفت:
    - مامان این همان آقاست که...
    فهمیدم چه می خواهد بگوید،دستم را جلوی دهانش گرفتم و با تشر گفتم :
    - خیلی خب کافی ست. مگر نگفتم دیگر از این حرف ها نزن.
    مطیعانه سر بزیر افکند و ساکت ماند.
    عطیه چهار انگشت دست راستش را مماس با لب هایش قرار داد و انگشت شست را زیر چانه اش نهاد و در سکوت به مسیر راه خیره ماند. من هم نیاز به سکوت و آرامش داشتم، اما از یک طرف آیرین این مجال را به من نمی داد و از طرف دیگر بهنوش و بهزاد که به خیال خودشان می خواستند با حرف هایشان سرگرممان کنند.
    به سر پل تجریش که رسیدیم،بهزاد به سمت خیابان سعدآباد پیچید و در مقابل فضای بازی که بچه ها در آن مشغول تاب و سرسره سواری بودند ایستاد و خطاب به آیرین پرسید:
    - چطور است آیرین جان،دوست داری سوار چرخ و فلک شوی؟
    با هیجان دست ها را به هم کوفت و گفت:
    - آره،خیلی. ولی تنهایی می ترسم. عمه آتی هم باید با من سوار بشه.
    بهنوش گفت:
    - من خودم باهات سوار می شوم.
    سپس پیاده شد و او را بغل کرد و افزود:
    - بیا برویم عزیزم.
    درختان تن به نوازش نسیم می دادند و برگ های سبزشان را با طنازی می جنباندند. هر گوشه بساطی پهن بود. طنین صدای دست فروش ها ، برای عرضه ی فال گردو ، بلال کبابی و عکس بازیگران ایرانی و خارجی و خوانندگان مطرح،رساتر از همهمه و گفت و گوی جمعیتی که برای وقت گذرانی و تفریح به آنجا آمده بودند،به گوش می رسید.
    پیاده که شدیم بهزاد پرسید:
    - با قدم زدن موافقید یا اینکه برویم جایی بنشینیم بستنی یا قهوه بخوریم؟
    پیشدستی کردم و پاسخ دادم:
    - من ترجیح می دهم نزدیک آیرین باشم. ممکن است صدایم بزند .
    عطیه به ماشین تکیه داد و گفت:
    - تکلیف معلوم شد پس من هم با تو می مانم.
    - تو که می دانی من امروز حال چندان مساعدی ندارم . همین جا نزدیک آیرین روی نیمکت می شینم،ولی دلیلی ندارد که شما هم به آتش من بسوزید.
    با غیظ گفت:
    - داری دست به سرمان می کنی روشا.
    - چند قدم پیاده روی و یک فنجان قهوه خوردن که اسمش دست به سر کردن نمی شود.
    و بعد با خنده افزدم:
    - فقط هرچه می خورید برای ما هم بیاورید، بخصوص اگر بستنی باشد که


  2. #42

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 204 تا 213

    ایرین عاشقش است.
    سپس با اشاره ی چشم و ابرو عطیه را تشویق به رفتن کردم و او در حالی که با حرکت دست برایم خط و نشان میکشید همراه بهزاد به راه افتاد
    به بهنوش که در هنگام تاب سواری ایرین مواظب او بود ملحق شدم و گفتم:
    -باعث زحمتتان شدیم بهنوش جان
    -نه چه زحمتی هوا خوب است نسیم ملایمی هم که میوزد ارامش بخش است به گمانم نفوذ در دل عطیه خانوم چندان راحت نباشد .البته اقای هوشمند قبلا به بهزاد هشدار داده و گفته اگر دل شیر داری و میتوانی تحمل بدقلقی هایش را بکنی پاپیش بگذار وگرنه قیدش را بزن
    -پس معلوم میشود اقا بهزاد دل شیر دارد که حاضر شده پا پیش بگذارد .عطیه دل مهربان و با صفایی دارد.به خاطره شکست مادرش در زندگی مشترک با پدرش ،از ازدواج گریزان است و میترسد در مورد خودش هم همان ماجرا تکرار شود.
    -هرکس خصوصیات خاص خودش را دارد و نباید در مقام مقایسه بر امد بهزاد ،شما و اقای هوشمند را نمونه ای یک زوج خوشبخت میداند.فک میکنم همین باید الگویی خوبی برای عطیه خانوم باشد
    -من هم همین را بهش گفتم ولی کو گوش شنوا.البته همین که راضی شد امشب به اینجا بیاید و پیشنهاد اقای بهزاد را برای قدم زدن رد نکرد،پیش درامد خوبیست،چون تا همین جایش هم من امیدوار نبودم
    ایرین صدایم زد و گفت:
    -میخوام از تاب بیام پایین سوار سرسره بشم کمکم میکنی؟
    به یاری اش شتافتم.از اینکه میدیدم شاد و سرحال است و بهانه نمیگیرد احساس ارامش میکردم.
    لحظه ها بدون مکث ،شتاب زده و به سرعت گذشتند به یک ساعت که رسید من و بهنوش امیدوار شدیم که اوضاع رو به راه است .
    شبنم عرق که بر پیشانی ایرین نشست،خسته از تقلا دست از بازی کشید و بهانه گیری اش اغاز شد و گفت:
    -مامان پس این عمه عاطی کجا رفت؟مگه قرار نیست شام بخوریم بهم قول داده بود امشب برام هم بستنی بخره،هم کباب دل و جگر.
    بهنوش دستش را گرفت و گفت:
    -بستنی اش با من همین الان با هم میرویم میخریم شام هم با عمو بهزاد
    همین که دهان گشودم تا بگویم "زحمت نکش قرار است عمه اش برایش بخرد"عطیه و بهزاد از راه رسیدند
    نگاهم بر روی چهره ی عطیه به گردش در اوردم ،تا شاید از ظاهرش از انچه که درونش میگذشت اگاهی یابم اما ارام بود و بیتفاوت.از داخل پاکتی که در دست داشت 3 بستنیه لیوانی بیرون اورد ابتدا سهم ایرین را داد و بعد سهم من و بهنوش را سپس بهزاد خطاب به من گفت:
    -ببخشید اگر یکمی پیاده روی ما طول کشید من معمولا زیاد راه میروم،ولی فک نمیکردم عطیه خانوم هم همپایم باشد اگر ایرین جان از بازی خسته شده میتوانیم برویم دربند شام را در سربند بخوریم البته انتخاب با شماست کباب همین رستوران روبه رویی هم بد نیست.
    میدانستم قدرت ان را نخواهم داشت که برای رسیدن به سربند از سر بالایی دربند بالا بروم به همین جهت گفتم:
    -انجا پیاده روی زاد دارد ایرین هم به اندازه ی کافی بازی کرده و حسابی خسته شده.من ترجیح میذهم راه زیاذی نرویم و همین جا غذا بخوریم.
    عطیه ساکت بود و حرفی نمی زد.فرصت را برای پرس و جو مناسب نمیدیدم. گرچه تودار تر از ان بود که نم پس بدهد.
    در رستوران میان من و بهنوش نشست و از بهزاد فاصله گزفت.با خود گفتم"برای امشب به اندازه کافی حرفهایشان را زده اند.فعلا دیگر چیزی برای گفتن ندارند"
    در راه بازگشت به خانه،باز هم کنار من روی صندلی عقب نشست و حاضر نشد کنار بهزاد بنشیند .
    ایرین در اغوشش به خواب رفته بود.هنگام پیاده شدن،بهزاد او را از دستش گرفت و گفت:
    -اجازه بدهید من خودم میبرم میگذارم روی تختش.فقط شما راهنمایی ام کنید.
    عطیه گفت:
    -فعلا تا مراجعت علی ،مهمان مامانش است و جای پدرش میخوابد.
    با وجود اینکه نیاز به استراحت داشتم و چشم هایم را به زحمت باز نگه میداشتم،پس از بدرقه بهنوش و بهزاد ،بی طاقت پرسیدم:
    -خب تعریف کن.
    ابرو افکند و پرسید:
    -از کجا؟
    انگشت اشاره ام را به طرفش تکان تکان دادم و گفتم:
    -خودت خوب میدانی از کجا ،وای به حالت اگر یک جمله را از قلم بیندازی.
    غبار اندوه چهره اش را بپوشاند.اهی کشید و گفت:
    ظاهرا که مرد خوب و نجیبی به نظر میرسد.شاید برای دخترهای دیگر همسر خوب و ایده الی باشد،ولی نه برای من.
    با تظاهر به خشم گفتم :
    -دیوانه ای عطیه،اخه چرا؟!چراغی که خانه رواست به مسجد حرام است.بعد از ان همه تعریف که علی ازش کرده و انچه خودت به عین میبینی،پس برای چه دای به این راحتی به دخترای دیگر پاسش میدهی؟
    با تاسف سر تکان داد:
    -من نمیخواهم بی گدار به اب بزنمن.مارگزیده ای هستم که از ریسمتن سیاه سفید میرتسم
    با ناامیدی پرسیدم:
    -منظورت این است که به پیشنهادش جواب رد دادی؟
    -پیشنهادی در کار نبود که پاسخی لازم باشد
    -پس این مدت که با هم بودید چی به هم گفتید؟
    با شیطنت خنیدید و پاسخ داد:
    -پس بگو دردت درد کنجکاویست.بگذار خیالت را راحت کنم روشا جان.فقط اسمان و ریسمان به هم بافتیم.در واقع میشد گفت به سوالات هم پاسخ میدادیم..چه گلی ر ا دوست داری؟از چه رنگی حوشت می اید و غیره.
    با دلخوری گفتم:
    -داری مسخره ام میکنی عطیه.مرا بگو که از وقت خواب شیرینم زدم و پای صحبت تو نشستم.شب بخیر.من رفتم لباسم را عوض کنم بخوابم.
    برای دلجوییم گفت:
    -دلخور نشو روشا.راستش بهزاد دارد با تحمل بدقلقی هایم سعی خودش را میکند.حدس میزنم علی بهش گفته که من چه اخلاق نحسی دارم.با وجود این نمیدانم از کجا به این نتیجه رسیده که بالاخره راهی برای نفوذ در قلبم خواهد یافت،اما من در مقابل لرزیدن دلم مقاومم و تسلیم نخواهم شد.
    -چرا؟!برای چی؟!با خودت لج میکنی یا با هوش رانی های پدرت؟چرا میخوای یه عمر با کینه و نفرت زندگی کنی و تقاص بی وفایی و بی مهری هایی را که او در برابر مادرت مرتکب شده،با تباه کردن اینده خودت پس بدهی.سر میز شام حواسم به تو بود.دیدم چطوری جلوی احساست را میگیری تا بی تفاوت و سرد و خشک باقی بمانی.تو چارچنگولی به خاطرات دوران کودکی ات چسبیده ای و نمیخواهی از انها جوا شوی.
    با حسرت گفت:
    -ان خاطرات هنوز و همیشه با من است.انها رنگ نمیبازند،بلکه روز به روز پرنگتر میشوند و سختتر خود را به دیواره های قلبم میچسبانند.تو چه میدانی روشا.
    پس از مکث کوتاهی افزود:
    -نه،ندانی بهتر است.کافی ست سرم دارد از درد میترکد.تو برو بخواب.من هم در همان اتاق مهمان میخوابم.امشب نیاز به تنهایی دارم.انجا بهتر میتوانم عقده دلم را خالی کنم.شب بخیر.

    فصل 27

    صبح روز بعد از چشمان پف کرده و سرخ از گریه اش دانستم که تمام شب بیدار بوده و گریسته.ترجیح دادم بحث را ادامه ندهم و بگذارم به حال خودش باشد.میترسیدم اصرار من باعث گریزش از بهزاد شود.
    نزدیک ظهر زمانی که اماده رفتن به منزل بی بی شدیم،به لیلان سپردم که اگر علی تماس گرفت به او بگوید که به منزل مادرش زنگ بزند
    در منزل بی بی هیچکس حال خوشی نداشت،حتی برخلاف گذشته از شوخی و بذله گویی های احمد اقا هم خبری نبود
    تظاهرشان به ارامش ان قدر تصنعی بود که به راحتی میشد فهمید درونشان طوفانی برپاست
    چه ان روز چه روزهای بعد انتظارم برای ایمکه علی تماس بگیرد،بینتیجه ماند.هر کدام به نوعی درگیر با اضطراب و دلشوره های درونی مان،در لاک خودمان فرو رفته بودیم.
    اشک و زاری و بیتابی های ایرین از دوری پدرش،بر غم و اندوهم می افزود.اکنون دیگر عطیه هم سعی در دلداری اش نمیکرد،چون خود نیز نیاز به دلداری داشت.با وجود این هر وقت زبان به شکوه میگشودم،میگفت:
    -لابد حطها مشکل دارد و نمیتواند تماس بگیرد.
    زمانی که پی به بارداری ام برد،بیشتر کوشید تا هوایم را داشته باشد و با دروغ ها و کلمات فریبنده اش ارامم کند
    پس از اینکه چندین بار به تماس ها و دعوت های مکرر بهنوش و بهزاد جواب رد داد،بالاخره به زود وادارش کردم به خاطر بی تابی و بی قراری ایرین هم شده،با انها بیرون برود و خود به بهانه کسالت،به امید تماس علی در منزل ماندم.
    پس از مراجعتشان،ایرین با اب و تاب به تعریف ماجرای گردششان پرداخت و گفت:"خاله بهنوش منو سوار تاب و سرسره کرد و عمه اتی و عمو بهزاد با هم رفتند برام بستنی خریدن"
    بی حوصله تر از ان بودم که از عطیه در مورد انچه بینشان گذشته،سوال کنم.در ان موقعیت هیچ چیز به غیر از نگرانی هایم برای علی و رسیدن خبری از جانبش نمیتواسنت نظرم را بسوی خود جلب کند.
    فردای ان روز بهزاد تماس گرفت و گفت:
    -از عطیه خانم شنیدم از وقتی علی رفته فقط یه بار ان هم به محض رسیدن تماس گرفته،درست است؟
    -پاسخ دادم:
    -بله همین طور است.خیلی نگرانم.شکی ندارم اتفاقی افتاده.هرچی فکر میکنم عقلم به جایی قد نمیدهد.از علی بعید است سلامت باشد و تماس نگیرد.
    -اینجا هم اقدامی برای تمدید مرخصی اش نکرده.البته مشکلی نیست.من هوایش را دارم،اما به نظر عجیب میرسد.اگر کاری از دست من بر میاد،دریغ ندارم.
    -ممنون ،از اوضاع چه خبر؟منظورم جریان شما و عطیه است.
    مکثی کرد و پرسید:
    -الان انجا نیستند؟
    -نه رفته سری به منزل خودشان بزند،درضمن ایرین را بگذارید پیش مادربزرگش که انجا با دختر همسایه بازی کند
    -الان اوضاع چندان مساعد نیست.به خاطره برادرش،اشفته تر از ان است که تلاشم نتیجه ای بدهد،اما من ناامید نیستم.راستش روشا خانم من چند سالی ست که به فکر ازدواجم،ولی هیچ دختری نتوانسته بود نظرم را به سوی خود جلب کند.عطیه خانم تنها کسی ست که ارزش ان را دارد که به خاطر به دست اوردنش،هر سنگی را که جلوی پایم بیندازد،هرچقدرم سنگین باشد،برای از سر راه برداشتنش تمام تلاش خودم را بکنم.
    -ارزوی من این است که موفق باشید.عطیه پاک و صادق است.تنها عیبش دلشکستگی و سرخوردگی از جنس مخالف است.البته لابد دلیلش را میدانید.
    -بله.علی همه چیز را برایم گفته.من صبورم،،بخصوص این روزها که میدانم نگران برادرش است.نمیخواهم روی موضوع خودمان بهش فشار بیاورم.برایم دعا کنید.چون واقعا به او علاقه مند شده ام.
    -شما هم دعا کنید خبری از علی برسد.عطیه در مورد دلیل نگرانی اش چیزی به شما نگفت:
    -نخواستم کنجکاوی کنم و باعث گریزش شوم
    -معلوم میشود شما بهتر از من او را شناختید،چون از کنجکاوی و کند و کاو اصلا خوشش نمی اید.
    -روی کمک من حساب کنید.اگر به پولی چیزی نیاز داشتید.علی پیش من بیشتر از اینها اعتبار دارد
    -ممنون به اندازه کافی حساب بانکی ام را پر کرده.
    -اگر صلاح بدانید،با اجازه ی شما من فردا دوباره تماس میگیرم که اگر موافق باشید برای اینکه ایرین جان زیاد بی تابی نکند،باز هم برنامه ای بگذاریم
    -باعث زحمتتان میشود.البته من کسالت دارم و عذر خواهم خواست.ولی امیدوارم عطیه قبول کند.فکر کنم امد.چون زنگ میزنند.یه لحظه گوشی دستتان باشد.لیلان رفته در را باز کند.
    پس از لحظه ای مکث افزودم:
    -خودش است امده،خودتان موضوع دعوات را مطرح کنید
    عطیه از دیدن گوشی تلفن در دستم به امید اینکه برادرش باشد با اشتیاق پرسید:
    -علی ست؟
    -نه اقا بهزاد است.میخواهد با تو صحبت کند.
    اشتیاقی برای صحبت نشان ندادوهنوز نمیخواست به خود بقبولاند که مبارزه برای کشتن احساس و عواطفی که حق هر انسانی ست،ضربه زدن به خود است،نه به دیگران.فرصت دادم تا با تردیدهایش کنار بیاید،سپس گوشی را از دستم بگیرد
    دلم میخواست روزی برسد که نشانه هایی از شکوفایی عشق در قلبش را ،در نگاهش بخوانم و شور و شیدایی اش را ،با طنین اوای دلدادگی در لرزش اهنگین صدایش،به گوش جان بشنوم.
    ترجیح دادم به جای استراق سمع به اتاقم بروم و راحتش بگذارم.
    مکالمه طولانی شد گوشی را که گذاشت به نزدم امد و گفت:
    -برای فردا شب دعوتمان کرد.انگار دست بردار نیسا.در ظاهر بهانه اش ایرین است.من هم به خاطره همین که ان طفلکی خیلی بی تابی میکند حاضر به قبولش شدم.البته به شرطی که تو هم بیایی
    به رویم نیاوردم چقدر از اینکه دعوتش را پذیرفته ،خوشحالم.با لحن ارامی گفتم:
    -حال مرا که میبینی.هیچ چیز توی دلم بند نمیشوددرضمن ترجیح میدهم از خانه تکان نخورم.چون میترسم علی تماس بگیرد و هیچکدام منزل نباشیم.تو برو ایرین را هم ببر.من خیلی نگرانم عطیه،بالاخره باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده که هیچ خبری ازش نیست.قرار بود سفرش چند روزه باشد در ضمن هرروز هم تلفن بزند،اما حالا سه هفته است که رفته ،نه از امدنش خبری ست ،نه از خودش.خدا رو شکر که پاسپورتم اماده هست.اگر تا چند روز دیگر هم برنگردد،خودم میروم دنبالش.
    از تصمیم یکه خورد و با لحن تحکم امیزی گفت:
    -دیوانه شده ای روشا.با این حال و روزی که تو داری،سفر برایت خطرناک است.اصلا سلاح نیست بروی.تازه کجا میخوای دنبالش بگردی؟
    -ادرس خانه پدرت را که داری،همان را به من بدهی،کافی ست،پیدایش میکنم
    -بچه نشو.چه بسا رفتنت مصادف با برگشت او بشود.ان وقت چه جوابی داری به شوهرت بدهی؟نمیگوید چرا خود سر بلند شدی رفتی به مملکتی غریب که هیچ شناختی از انجا نداری.پس ایرین چی؟هیچ به این بچه فکر کردی؟به اندازه کافی دلتنگ پدرش است.انموقع دلتنگی اش برای تو به ان اضافه میشود.


  3. #43

    پيش فرض 214 تا 221

    -من نمی تونم دست روی دست بگذارم اینجا بنشینم. به من حق بده عطیه. بخصوص که دلیل واقعی سفرش هم برایم نامعلوم است. یعنی همان حقایقی که هیچکدام از شما نمی خواهید من بدانم. آخر چرا؟...چرا؟ کم کم دارم دیوانه می شوم. این وضع نمی تواند ادامه پیدا کند.
    از پشت پرده اشک به نم اشکی که در دیدگانش می درخشید، خیره شدم. طاقت نیاورد و به همراهم گریست. آرامتر که شد، صدای خفه اش را از لابلای بغض شکسته اش بیرون کشید و گفت:
    -خب من هم نگرانم روشاجان. اگر صدایم در نمی آید، دلیلش این نیست که خونسرد و بی تفاوتم. دایی احمد دارد آماده سفر به ترکیه می شود تا برود ببیند آنجا چه خبر است. اگر لازم باشد خودم هم می رودم. بالاخره من سالها در آن کشور زندگی کرده ام و راه و چاه را می دانم.
    -پس با هم می رویم. من و تو و آیرین.
    -تو نیایی بهتر است. باید فکر ان طفل بی گناه هم که در شکم داری باشی.
    -الان به تنها کسی که فکر می کنم علی ست. فقط همین. وقتی که او نباشد، هیچ چیز دیگر برایم اهمیت ندارد.
    نگاه پر ملامتش را به نگاهم دوخت و با لحن آرامی گفت:
    -این حرفها چیست که می زنی. فکرهای بد به مغزت راه نده. مطمئن باش اتفاقی برای علی نیفتاده. حدس من بیشتر وخامت حال باباست که به او فرصت تماس را نمی دهد. لابد حسابی گرفتارش شده.
    با غیظ گفتم:
    -باز هم حرفهای همیشگی. با بچه که طرف نیستی عطیه تا بتونی با یک آب نبات چوبی یا الاسکا آرامش کنی. شکی ندارم تو خودت از من هم آشفته تری و هزار و یک خیال بد ذهنت را به خود مشغول کرده. چه بسا حدس هایی هم می زنی. فقط نمی خواهی من بدانم. حالا به چه دلیل، معلوم نیست. خواهش می کنم بگو جریان چیبست و چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. دیگر تحملش را ندارم. کم مانده دیوانه شودم.
    دریای دیدگانم طوفانی شد و امواج پر تلاطم و خروشانش، قطرات اشک را بر روی گونه هایم جاری ساخت. هق هق کنان ادامه دادم:
    -فقط سعی نکن برای ارام کردنم، یک مشت دروغ دیگر تحویلم بدهی. واقعیت را بگو. علی برای چه به انجا رفته؟ ممکن است چه اتفاقی برایش افتاده باشد؟ شاید اگر حقیقت را بدانم، آرامتر شوم. ندانستن اش بیشتر عذابم می دهد.
    آغوش به رویم گشود و سرم را به سینه اش فشرد. بغض سمج را در گلویش شکست و با صدای پرخشی که از سینه ی پرخراشش بر می خاست، گفت:
    -آرام باش عزیز دلم. باور کن من هم نمی دانم آنجا چه اتفاقی افتاده. از یک طرف دایی احمد دارد تلاش می کند خبری به دست بیاورد و از طرف دیگر آقای فلاح شوهر عمه ملاحت. فکر نکن فقط تو پریشانی. اگر عزیز را می دیدی چه می گفتی از غصه مریض شده. دلت را بگذار پیش دل او که از شدت نگرانی برای علی شب و روز ندارد.
    با نا ارامی با صدای ناله مانند و لرزانی گفتم:
    -پس منتظر چه هستید؟ نباید دست روی دست گذاشت و به انتظار خبری نشست. بس که به اقا جان و خانم جان به دروغ گفتم علی مرتب تماس می گیرد و آنجا گرفتار بیماری پدرش است، با شک و تردید نگاهم می کنند. دیگر نمی توانم فریبشان بدهم، چون رنگ رخسارم خبر از آنچه که درونم را متلاطم ساخته می دهد. چرا گذاشتید علی برود، چرا؟دیواری کوتاه تر از دیوار برادرت پیدا نکردید که راحت ویرانش کنید. مگر ندیدی روزی که رفت من چه حالی بودم. انگار دلم گواهی می داد راهی که می رود پر خطر است. انگار حسی به من می گفت که این رفتن بازگشتی نخواهد داشت. همان موقع صدای شکستن و دو تکه شدن وجودم را شنیدم. او رفت و نیمی از وجودم را با خود برد و نیمه ای که باقی مانده، تا کامل نشود، انگار اصلا وجود ندارد.
    -علی بر می گردد و همه چیز درست می شود. صبر داشته باش. سعی نکن با این افکار سوهان به روحت بزنی و خودت را آزار بدهی. شاید رفتن دایی احمد به ترکیه گره از مشکلمان باز کند و بفهمد آنجا چه خبر است.
    -پس زود تر راهی اش کنید.

    فصل 28
    احمد آقا رفت و قول داد به محض رسیدن از علی خبر بگیرد و ما را در جریان بگذارد، اما هر چه انتظار کشیدم، خبری از تماسش نشد. در واقع رفتنش، نه تنها دردی از مرا دوا نکرد، بلکه بر دل نگرانی هایم افزود. شکی نداشتم که عزیز و عطیه را در جریان قرار داده و فقط این من بودم که نمی بایستی بدانم آنجا چه خبر است.
    اکنون دیگر عطیه بیشتر اوقات روز را در منزل خودشان می گذراند و هر بار، وقتی از آنجا بازگشت، او را پریشانتر از زمان رفتنش می دیدم.
    انگار دیگر برایش اهمیتی نداشت که من و آیرین در چه حالی هستیم. نجوا و پچ پچ های تلفنی اش با عزیز و بی بی کلافه ام می کرد.خودم را در میان آنها بیگانه می دیدم، بیگانه ای که به محض آگاهی از حضورم، لب فرو می بستند و ساکت می شدند.
    پرسش هایم بی پاسخ می ماند و اشک و زاری هایم در دل پر دردشان راهی برای نفوذ نمی یافت.
    افکارم برای گشودن گره ی کور این معما، مرا یاری نمی کردند. هرگز نمی توانستم باور کنم که علی هم مانند پدرش بی مهر و وفا و بی عاطفه است و آنجا سرش گرم شده و زن و بچه اش را به دست فراموشی سپرده. نه این

    امکان نداشت.
    روزبه روزپریشانتروبی صبروتحمل ترمی شدم وحتی دیگرنمی توانستم درمقابل پدرومادرم تظاهربه بی خیالی وبی غمی کنم.
    چهره ی زارونزاروزردم که چون گلی ازریشه جدا،پژمرده بود.آنچه راکه جرأت بیانش رانداشتم،فریاد می کشید.
    کم کم آقاجان وخانم جان به شک افتادند وزبان به اعتراض گشودند.آقاجان عصبی وخشمگین برسرم فریاد کشید وگفت:
    - یادت می آید چی بهت گفتم؟من می دانستم،می دانستم پسرآن پدرهم باید مثل خودش لاابالی وبی بند وبار،باشد،اماتو ومادرت باورتان نشد.سه ماه است به بهانه ی بیماری پدرش رفته دنبال هوی وهوس هایش،هنوزبرنگشته هیچ،حتی یک خبری هم ازخودش نداده.یعنی توخوش خیال هنوزم باورت نشده که به خاطراین اشتباهت،یک عمرباید بسوزی وبسازی.
    خانم جان درحال براندازکردنم،باتاسف سری تکان داد وگفت:
    - ببین چی به روزخودت آوردی.نه رنگ به صورت داری،نه گوشت به تن،شدی پوشت واستخوان.مگردستم به این پسره حقه بازنرسد.
    باورهایم رابه شهادت گرفتم وگفتم:
    - قضاوت ناحق نکنید.علی زمین تاآسمان باپدرش فرق دارد.این وصله ها بهش نمی چسبد.من مطمئنم اتفاقی برایش افتاده،وگرنه اوآدمی نیست که به من ناروبزند.جانش برای من وآیرین درمی رود.
    خانم جان لب برچید ودرحالی که سرش رامانند پاندول ساعت تکان می داد بالحن تمسخرآلودی گفت:
    - به همین خیال باش.عیب تواین است که ساده ای وزودباور.آخردختراگربه قول تواین وصله ها بهش نمی چسبد،مگرمرده باشد که نتواند خبری ازخودش بدهد،وگرنه درهرشرایطی،هرچقدرهم سخت،حتی اگرشده خودش رابه آب وآتش بزند،لب خبرت نمی گذاشت.پس یقین بدان که ریگی به کفشش است.بالاخره آینده ثابت خواهدکرد که من وپدرت حق داریم یاتو.
    بحث باآنهابی فایده بود.امکان نداشت بگذارم باورهایم خش بردارد واعتقادم نسبت به وفاداری اش سست شود.
    چهارماه تحمل دوری اش دل نازکم ساخته بود واشک هایم به دنبال بهانه ای برای باریدن می گشتند.به زحمت بغضم رافروخوردم تادرمقابلشان نگریم.
    به خانه که رسیدم،درخلوت اتاقم سیل اشک رارهاکردم.لیلان که می دانست بهانه ی گریه ام چیست،آیرین رادرآغوش گرفت وباخود به آشپزخانه برد تاشاهد بی قراری ام نباشد.
    دلم می خواست هواربکشم وفریاد بزنم که دیگرتحملم تمام شده وطاقت ندارم.نه صدای بازشدن دراتاق راشنیدم ونه صدای پایی راکه داشت به من نزدیک می شد.زمانی که دست نوازشگرعطیه برروی شانه ام قرارگرفت،به خود آمدم وسرم رابر روی شانه اش گذاشتم وهق هق کنان گفتم:
    - خواهش می کنم عطیه،به من بگو علی کجاست.دانستن حقیقت وپذیرفتنش،راحت ترازعذابی است که الان می کشم.هراتفاقی برایش افتاده باشد،نباید ازمن پنهانش کنی.این حق من است که بدانم شوهرم کجاست وچه کارمی کند.
    روی تخت نشست ومرادرکنارخود نشاند.سپس بالحن آرامی گفت:
    - وقتی که داشت ازایران می رفت،دلش نمی خواست توبدانی چه اتفاقی برای پدرمان دراستانبول افتاده وازم قول گرفت که چیزی بهت نگویم.به خاطرهمین هم من درمقابل اصرارهایت سکوت کردم ودم نزدم.البته آن موقع به خیال خودش می رفت که چند روز دیگربرگردد.درواقع همه ی ماهمین تصورراداشتیم وحتی به خاطرمان هم خطورنمی کرد که سفرش طولانی خواهد شد.ای کاش نمی گذاشتیم علی وارد این ماجراشود.ای کاش جلوی رفتنش رامی گرفتیم.حقش بود فقط آنهایی که این بلوارابه پاکرده اند درآتشش بسوزند وبرادربی گناهم صدمه نبیند.
    درحالی که قلبم ازشدت وحشت درتلاطم بود،به میان کلامش پریدم وباصدای لرزانی پرسیدم:
    - مگرعلی صدمه دیده!؟
    - نه آن طورکه توفکرمی کنی.
    - پس چطور؟!بهم بگوعطیه،دارم دیوانه می شوم.
    - اگرفرصت بدهی می گویم.آن شب که عمه ملاحت وآقای فلاح آمدند منزلتان،یادت می آید من وعلی چقدرپریشان بودیم؟همه ی ماجراها ازهمان شب شروع شد.راستش نمی دانم چه بگویم.ازتوچه پنهان هم شرمم می آید وهم تکرارش برایم آزاردهنده است.روزی که ازترکیه دل کندیم وبه تهران آمدیم،فکرمی کردیم برای همیشه گذشته ی تلخ راپشت سرگذاشتیم وازقیدش رهاشدیم.گرچه برای من همیشه آن خاطرات دل آزارزنده بود وچون صندوقچه ی بی چفت وبستی بایک تلنگربه درآن،بی محابااسرارنهفته دردرونش رابه رخ می کشید تامبادافراموش شوند.علی پس ازآشنایی باتوجان تازه ای گرفت وعشق دروجودش روح بانشاطی دمیم که زمین تاآسمان بامردافسرده ای که می شناختم تفاوت داشت،اما من زن دل مرده ویکه وتنهایی بودم که تلخی های گذشته درخود غرقش کرده است.
    به همین خاطرتمام تلاش برادرنازنینم این بود که به وسیله ی بهزاد مرابازندگی آشتی دهد.البته ناگفته نماند که شاید اگرآن اتفاق نمی افتاد، بهزادنمی توانست نقش خود رادرزندگی ام پررنگ کند.
    - چقدرحاشیه می روی عطیه.اصل مطلب رابگو.چه بلایی سرعلی آمده،چه اتفاقی برایش افتاده؟
    آهی کشید وباصدای پربغضی گفت:
    - عجول نباش،فقط گوش کن.همان شب وقتی آنهاآمدند،بی اختیاردلم به شورافتاد وحدس زدم که اتفاقی افتاده،چون سابقه نداشت آنهابی خبربه سراغمان بیایند.توخیلی چیزهارادرمورد زندگی مامی دانی،ولی بیان این یکی سخت بود وعلی ترجیح می داد درجریان قرارنگیری ونفهمی که دست های پدرمان به خون جوانی که سروسری بازنش داشته،آلوده شده.باورت می شود روشا،یک روزوقتی بابا بی خبربه خانه برگشته ومرد غریبه ای رابه گوزل دیده،دراوج خشم ازخود بی خود شده وبه جای اینکه حق آن زن هرزه راکف دستش بگذارد،گلدان برنز رازروی میز عسلی برداشته وچندین بارمحکم برفرق سرآن مرد کوبیده وناخواسته اورابه قتل رسانده.این خبری بود که آن شب عمه ملاحت به ما داد وعلی راواداشت که برای کمک به پدرمان که درزندان به سرمی برد،راهی استانبول شود.خب حالادلیل آن راکه چراهمسرت،مردی که حتی یک لحظه هم تحمل دوری زن وبچه اش رانداشت،آن طورعجولانه تصمیم به این سفرگرفت،فهمیدی. برادر نازنینم رفت،درحالی که دلش پیش شما بود وبعد روز رسیدنش که تلفن زد،مرادرجریان آن واقعه گذاشت وگفت:«برای رهایی پدرمان اززندان فعلاًهیچ کاری نمی شود کرد وتاروز دادگاهش بلاتکلیف است،امامن تصمیم دارم بمانم وحق آن زن کثیف راکف دستش بگذارم.»هرچه با التماس ازش خواستم پایش راازماجرابیرون بکشد وبرگردد،زیربارنرفت وجواب داد:«امکان نداردريالتامن باگوزل تسویه حساب نکنم،برنمی گردم.»


  4. #44

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 222 تا 239

    این اولین و آخرین تماسش بود و بعد از آن از هیچکدامشان خبری نداشتیم.نمی دانی آن روزها چه بر من و عزیز گذشت.بیشتر از این می ترسیدیم که بلایی سر گوزل آورده و خود نیز گرفتار شده باشد.چه شب ها که تا صبح کابوس می دیدم و وحشت زده از خواب می پریدم.تو فقط درد خودت را می دیدی و از درد بی درمان ما بی خبر بودی.آقای فلاح به هر دری زد نتوانست از علی خبری به دست بیاورد،تا اینکه دایی احمد در مقابل اصرار من و عزیز و بی بی ،حاضر شد به ترکیه برود.چطور بهت بگویم روشا،نمی دانم این خبر را چطور بهت بدهم که وقتی دایی احمد تماس گرفت،چه گفت.می دانم تحملش سخت است،می دانم با وضعیتی که داری،دانستنش چه ضربه ای بهت می زند ،اما در هر صورت بی آنکه واقعیت را بدانی،تصور بدتر از اینش هم کم اذیتت نمی کند.علی روی تصمیمش برای تسویه حساب و گرفتن انتقام از گوزل ایستاد و به سراغش رفت،به سراخ زن هرزه ای که حرفه اش شکار مردان ثروتمند و به دام انداختنشان بود و حتی به خاطر مرگ انسانی که قربانی هوسبازی های او شده و زندانی شدن همسر قانونی اش ،ککش هم نمی گزید.متأسفانه علی جوینده ی یابنده ای بود که خیلی زود توانست با او روبرو شود.از دیدنش یکه خورد.باورش نمی شد پدرمان با آن همه زرنگی در دام زنی گرفتار شده باشد که چهره و حرکات و طرز لباس پوشیدنش ماهیت واقعی اش را آشکار می ساخت.
    صورت رنگ و روغن زده ای که پس مانده زیبایی هایش در پشت زشتی های نهفته اش ،گم بود.به محض دیدن مرد جوانی که به سراغش آمده ،با این خیال که شکار تازه ای ست به دلربایی پرداخت،اما علی خیلی زود هدفش را از این ملاقات چون هشداری بر فرق سرش کوبید و آگاهش ساخت که دلیل آمدنش چیست.خشمگین در مقابلش ایستاد و بر سرش فریاد کشید و گفت:«تو آوار زندگی را بر سر من و خواهرم فرو ریختی.من نمی گویم پدرم پاک و بی عیب بود ،عیب هایش غیرقابل شمارش است و فرصتش نیست تا آنها را یکی یکی برایت بشمارم.چه بسا الان درد انتقام بلاهایی را که سر ما و مادرم آورده پس می دهد.ولی تو زن هرزه تا کی می توانی به این رویه ادامه بدهی.شوهرت را پشت میله های زندان فرستادی و آن مرد از خودت کثیف تر را به دیار باقی،برایت کافی نبود؟افسوس می خورم که چرا وقتی پدرم تصمیم گرفت دستش را به خون آلوده کند ،تو را به درک واصل نکرد و به سراغ یکی از بی شمارهایی که گذری در زندگی ات می آمدند،رفت و گذاشت تو زنده بمانی و به هرزه گی ات ادامه بدهی،اما من نمی گذارم.تو مستحق مرگی و من باید کاری را که او شروع کرده تمام کنم»
    پوزخندی که گوزل در جوابش زد ،بر خشم و غضبش افزود.در آن حال،خون جلوی چشم هایش را گرفته بود.اصلا نمی فهمید دارد چه کار می کند.تصویر تو و آیرین ،من و عزیز در مقابل دیدگانش محو بود و فقط زنی را می دید که باعث و بانی بدبختی هایمان است.به همین جهت در حالی که به طرفش حمله می برد فریاد کشید:«می کشمت پست فطرت.تو لایق مرگی.»
    در آن لحظه گوزل فقط به حالت تمسخر می خندید و باورش نمی شد که او قصد کشتنش را داشته باشد.زمانی که قهقهه زنان پاسخ داد:«جرأتش را نداری.تو سگ کی باشی که بتوانی دست روی من بلند کنی.بی جهت لاف نزن.بابای بی غیرتت نتوانست،چه برسد به تو جوجه.برو گمشو غربتی ،بعد از این هم دیگر جلوی چشم من آفتابی نشو،وگرنه با یک اشاره ام ،چند مرد گردن کلفت می ریزند سرت و تو را به همان جایی می فرستند که پدرت آن بیچاره ی از همه جا بی خبر را فرستاده»
    علی مجالش نداد که جمله اش را کامل کند و با دست های پر قدرتش گلویش را گرفت و فشرد.گوزل برای دفاع از خود بی کار نشست و با فشار دندانهایش بر روی دست علی، او را به عقب راند، اما در یک آن تعادلش را از دست داد، سرش به دیوار خورد و نقش زمین شد و از هوش رفت.
    آن موقع علی تازه به خود آمد و فهمید چه کار کرده و از ترس اینکه گوزل را کشته باشد، پا به فرار گذاشت، ولی همین که پا به اولین پله نهاد، چند نفر از همسایه های آپارتمان مجاور که صدای جر و بحث و فریادهایشان را شنیده بود، مانع فرارش شدندو اقدام به دستگیری اش کردند.
    با وحشت فریاد کشیدم:
    - می خواهی بگویی علی مرتکب قتل شده و حالا زندانی ست. وای خدای من، چه مصیبتی! نه باورم نمی شود، آخر چرا..................چرا باید زندانی اش کنند، او که گناهی ندارد.
    شانه هایم از شدت گریه تکان میخورد وکلمات از لابلای بغض گلویم همراه با هق هق خفه و گرفته به بیرون پرتاب می شد.
    عطیه دست به دور گردنم حلقه کرد و مرا به سینه فشرد.سپس در حالی که به سختی می گریست،گفت:
    - آرام باش عزیزدلم،نه به خودت صدمه بزن، نه به آن طفل بی گناه. اتفاقی ست که ناخواسته افتاده، خوشبختانه گوزل نمرده، فقط مغزش صدمه دیده و حدود دو ماه در بیهوشی مطلق به سر می برده وبعد هم که به هوش آمده، هنوز به درستی گذشته را بیاد نمی آورد. علی بی گناه است و در زمین زدنش نقشی نداشته، چون گوزل تعادلش را از دست داده،افتاده، اما تا وقتی بتواند مشاعرش را باز یابد و رضایت بدهد، برای علی نمی شود کاری کرد.
    در حالی که به شدت میگریستم، گفتم:
    - یعنی اگر هیچ وقت نتواند گذشته اش را بیاد بیاورد و رضایت بدهد، علی باید در زندان بماند چرا باید چنین بلایی سرش بیاید؟ چرا گذاشتید در این ماجرا دخالت کند؟ ما داشتیم زندگی مان را می کردیم و خوشبخت بودیم. چرا باید به خاطر آنهایی که از ابتدا پایه های زندگی شان را کج بنا نهاده اند قربانی اش شویم. تو که در جریان دلیل رفتنش بودی، چرا گذاشتی برود؟
    - تصمیم خودش بود. هیچکس نمی توانست جلویش را بگیرد. درست است پدرم همسر خوبی برای مادرم نبود، ولی به غر از محروم کردن ما از محبت عزیز در به ثمر رساندنمان چیزی کم نگذاشت.
    سرم را روی سینه اش گذاشتم و هق هق کنان گفتم:
    - من نمی توانم ساکت بنشینم عطیه. می خواهم پیش علی باشم. ما نباید آنجا تنها رهایش کنیم.
    در حال نوازش گیسوانم گفت:
    - این شدنی نیست عزیزم، باید تحمل کنیم تا ببینیم چه پیش می آید.
    با سماجت سر تکان دادم و گفتم:
    -من تحمل ندارم، فکر همه چیز را کرده بودم، به غیر از این یکی. تو که می دانی در این مدت من از دوری اش چه چه کشیده ام. علی آرام جان من است، پس چطور می توانم وقتی در بند است، آرام بگیرم. باید بروم آنجا، همین الان ،حتی یک لحظه هم نمی توانم اینجا بمانم.
    - دیوانه شده ای. همه چیز را این قدر سهل و ساده نگیر. قبلا علی نمی خواست تو بدانی گرفتار چه مخمصه ای ست، اما الان بی طاقت شده و یک بند بهانه تو و آیرین را میگیرد. هنوز خبر ندارد که تو بارداری. اگر بداند که واویلا، چون بیشتر بی قرارت خواهد شد.
    - من هم بی قرارش هستم. هر طور شده باید بروم استانبول. تا نبینمش، دلم آرام نمی گیرد.
    - با این وضعیتی که داری، این سفر به صلاحت نیست. ممکن است به بچه صدمه بزنی.
    با لحن مصممی گفتم:
    - الان به هیچ چیز دیگری به غیر از دیدن علی فکر نمی کنم. به اندازه کافی ازش دور بودم. دیگر کافی ست،می خواهم بعد از این نزدیکش باشم، آن قدر نزدیک که هروقت اراده کنم بتوانم ببینمش.دایی احمد خیال برگشت ندارد؟
    - چرا، البته بعد از اینکه یک کدام از ما آنجا باشیم. راستش من خیال دارم بروم، بهزاد هم در جریان است و دارد تدارک سفرم را می بیند.
    با تعجبی آمیخته به رنجش گفتم:
    - بهزاد! یعنی او می داند و این وسط فقط من بیگانه بودم؟ دستت درد نکند عطیه، از تو توقع نداشتم.
    - تقصیر من نیست. علی این طور خواسته بود. در ضمن هفته گذشته بهزاد رسما از من خواستگاری کرد و عزیز قبل از جواب از سیر تا پیاز زندگی مان را برایش زندگی مان را برایش روی دایره ریخت. می گفت بهتر است حرفی نا گفته باقی نگذاریم که بعدا باعث سرکوفت شود.
    - پس تو که گفتی هنوز تصمیم نگرفتی و نقشش در زندگی ات کمرنگ شده. هر لحظه بیشتر می فهمم که چقدر از من دوری و تا چه حد بینمان فاصله افتاده. مرا بگو که فکر می کردم آن قدر به هم نزدیکیم که در این مورد قبل از همه اول من در جریان قرار می گیرم.
    - خب همین طور هم هست. تو اولین کسی بودی که پی به روابطمان بردی. من هنوز جوابش رو نداده ام روشا جان. به قدری فکرم درگیر جریان بابا و علی ست که اصلا نمی توانم به فکر خودم و احساسم باشم. اما عزیز و بی بی با شناختی که از من دارند می خواهند از فرصت استفاده کنند و از آب گل آلود ماهی بگیرند. حتی چون بهزاد می خواهد در این سفر همراهم باشد. اصرار دارند که قبل از رفتن عقد کنیم. عزیز می گوید این خواست برادرت بوده و حتما از شنیدنش خوشحال می شود. بعد که علی برگشت، می توانیم جشن بگیریم، ولی من هنوز در مورد اصل قضیه دودل هستم.
    - نباید دودل باشی.بهزاد پسر خوبی ست و تا حدودی خصوصیات اخلاقی اش شبیه علی ست و می تواند درگیر و دار حوادثی که اتفاق افتاده و
    خواهد افتاد، پشت و پناهت باشد. همراه بودن بهزاد با ما در سفر ترکیه، پشتیبان خوبی ست و باعث دلگرمی مان می شود.
    با تردید پرسید:
    - واقعا تو می خواهی با ما بیایی روشا!لابد میدونی که در ماه مهر هوای ترکیه حسابی سرد است و سوز بدی دارد.
    - مهم نیست. لباس گرم برمی داریم. چرا نباید بیایم؟این حق من است که به دیدن شوهرم بروم. همین طور حق آیرین که لابد دل علی برای دیدنش لک زده . تو هم تا عقد نکردی، حق نداری همراه ما بیایی.
    چشم تنگ کرد و گفت:
    بدجنسی را بگذار کنار. این چه ربطی به موضوع دارد. تو یکی دیگر دست از سرم بردار، چون عزیز و بی بی به اندازه کافی کلافه ام کرده اند.
    باید آن قدر کلافه شوی تا تصمیمت را بگیری. همین الان با بهزاد تماس می گیرم و می گویم برای من و آیرین هم مقدمات سفر را فراهم کند. البته به گمانم باید چند روزی صبر کنیم تا مساله عقدکنان شما هم انجام شود.
    - بس کن روشا.
    - خدا از ته دلت بپرسد. چشم هایت برخلاف زبانت راستگوست و دلت را می زند.

    فصل29

    از وقتی شنیدم علی در بند است، دیگر نمی توانستم در یک جا آرام بگیرم و دلم به سویش پر می کشید. شکر خدا را به جای آوردم که در وفاداری اش شک نکردم و به او ایمان داشتم.
    خانم جان و آقاجان از شنیدن خبر سفر قریب الوقوعم به ترکیه، بهت زده شدند. برایشان عجیب بود که چطور این طور ناگهانی تصمیم به این سفر گرفته ام. عزیز که به قصد دعوت از آنهابرای شرکت در مراسم عقد عطیه و بهزاد، همراهم بود، به جای من توضیح داد و گفت:
    - علی آنجا بدجوری گرفتار بیماری پدرش شده و از دوری زن و بچه اش بی قرار است و اصرار دارد حالا که خودش به این زودی ها نمی تواند به ایران برگردد،لااقل روشا و آیرین به استانبول بروند. با هم که باشند،خیال هر دویشان راحت است. به نظر من باید روشا زودتر از اینها می رفت پیش شوهرش.
    خانم جان قانع شد و گفت:
    - حق با توست آذر جان. مرد را نباید زیادتنها گذاشت و تصور کرد که دست از پا خطا نمی کند. خودت که می دانی بشر جایزالخطاست. چه بسا اگر زیاد آنجا تنها بماند،فیلش یاد هندوستان کند و یادش برود که زن و بچه ای هم دارد. به نظر تو دروغ می گویم؟
    - اختیار دارید نعیمه خانم. من چنین جسارتی نمی کنم، ولی علی فکر و ذکرش روشا و آیرین است و مرد هوسبازی نیست که دنبال هوی و هوس برود. از این نظر خیالتان راحت باشد.
    لب های خانم جان به حالت خنده کش آمد و با اطمینان گفت:
    - اگر از علی خاطر جمع نبودم، یکی یکدانه ام را به دستش نمی سپردم. حالا کی قرار است عازم شوند؟
    - بعد از عقد کنان بهزاد و عطیه.لابد خبر دارید که بهزاد دوست علی از دخترم خواستگاری کرده و او هم با هزار استخاره و مشورت با این و آن، بالاخره زبان در دهانش چرخانده و جواب موافق داده. نمی دانید چقدر خوشحالم که عاقبت این طلسم شکست. آمدم از شما و حاج آقا هم دعوت کنم در مراسم ساده عقدشان که فقط نزدیکان دو خانواده حضور خواهند داشت شرکت کنید. هدفمان این است که این دو تا جوان به هم محرم شوند و بتوانند همراه روشا به ترکیه بروند. البته پس از مراجعت از آنجا، جشن عروسی شان را برگزار می کنیم، بد نیست خسرو هم که هنوز بیمار است داماد و عروسش را ببیند. بالاخره پدرشان است، من نمی توانم نه بگویم.
    - خوب کاری می کنی آذر جان، تو زن عاقل و فهمیده ای هستی و تصمیم درستی گرفتی. این طوری هم دختر مشکل پسندت سر و سامان می گیرد و هم دلش شاد می شود که از پدر بیمارش عیادت می کند. من و گوهری هم از بابت اینکه روشا می رود پیش شوهرش خوشحالیم، چون همش دلمان شور می زد که مبادا بینشان اتفاقی افتاده، خب بالاخره بدروزگاری ست و هر چیزی ممکن است.
    عزیز با حسرت گفت:
    - قبول دارم که بد روزگاری ست و هر چیزی ممکن است. خسرو سر خودم کم بلا نیاورد، اما علی فرق می کند، همه ی زندگی اش فدای یه تار موی روشاست. حالا هم دارد چوب ندانم کاری پدرش را می خورد و به خاطر بیماری لاعلاج او، گرفتارش شده، وگرنه دلش اینجا پیش زن و بچه اش است.
    آقاجان سکوت اختیار کرده بود و هیچ نمی گفت. به نظر می رسید که هنوز نتوانسته سفر چندروزه علی به ترکیه را که چندماه طول کشیده هضم کند و توضیحات عزیز برایش قابل قبول نیست و توجیه سفر من هم به نظرش مشکوک است.
    رنگ رخسارم که گواه بر پریشانی ام می داد به او می فهماند که موضوع به این سادگی ها نیست. با وجود این، تن به قضا داده بود و دم نمی زد. هرچند در دل به این حقیقت واقف بود که پیش بینی اش در مورد تلخکامی ام به حقیقت پیوسته است.
    دو روز بعد مراسم عقد کنان عطیه و بهزاد با حضور نزدیکان دو خانواده و پدر و مادر من برگزار شد. با وجود تظاهر عروس به شادی، در چهره ی غم گرفته اش اندوهی که حاکی از نگرانی های او برای برادر در بندش بود به وضوح خود رانشان میداد.
    عزیز اشک شوق را بهانه ساخت و اشک غم را بر روی گونه هایش جاری ساخت. دل پر درد من هم به همان بهانه بغضی را که در مسیر راه برای شکستن، راه گلویم را بسته بود، شکست و همراه عطیه که سر بر شانه ام داشت گریستم.
    در مورد علی هر فکری می کردم به غیر از اینکه به جرم اقدام به قتل در زندان باشد.
    آن شب همه در منزل بی بی ماندیم تا صبح روز بعد از همانجا یکراست به فرودگاه برویم.
    مهمانها که رفتند، رنگ شادی پرید و نگرانی و اضطراب جایش را گرفت.سیل اشک گونه های عطیه را شست و تمام زحمات آرایشگرش را بر باد داد.
    صبح زود عزیز در حالی که هر دوی ما را در آغوش گرفته بود،با صدای لرزانی گفت:
    - تا شما بروید و برگردید من از شدت دلشوره و نگرانی دیوانه می شوم. می ترسم یک وقت اختیار از کف بدهید و مثل علی دست به اقدامی بزنید که گرفتارتان کند. همین غصه ی آن پسر برای من بس است. دیگر تحمل بدتر از اینش را ندارم.
    سپس خطاب به بهزاد افزود:
    - امید من به توست. قول بده مواظبشان باشی و نگذاری کاری بکنند که جبرانش آسان نیست. علی بچگی کرد. چه دلیلی داشت خودش را قاطی آن ماجرا کند. اگر خسرو خطا کرده، چرا باید چوبش را پسرش بخورد.چشمش کور، از اول باید می فهمید زنی که دارد در جایگاهی که حقش نیست،می نشاند، هرزه است. گرچه لیاقتش همان بود.
    - شما نگران نباشید عزیز جان، من نمی گذارم اتفاقی بیفتد. قصد ما کمک به علی ست، تا شاید بتوانیم راهی برای رهایی اش پیدا کنیم و هیچکدام خیال نداریم مشکلی بر مشکلات پیش آمده بیفزاییم.
    عزیز با صدای خفه و گرفته ای گفت:
    - من از زندگی با خسرو خیری ندیدم. تا می توانست آزارم داد. وقتی از قیدش رها شدم، علی وعطیه را ازم گرفت و زندگی ام را تیره و تار کرد. خدا می داند در آن سالها چه بر من گذشت و چه روزگاری داشتم. باورکن در حسرت یک لحظه دیدنشان می سوختم و التماسهایم به خودش و خواهرش ملاحت هیچ اثری نداشت. شاید اگر مساله ی ازدواجش با همین گوزل پیش نمی آمد، هنوز هم در فراقشان یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون. حالا هم که تازه چهارسال است به آرزویم رسیدم و بچه هایم را دور و برم میبینم، باز هم دود خطای او به چشم این دو تا جوان می رود. رویاها و آرزوهایشان را برای یک زندگی راحت و بی دردسر، چون کلاف سردرگمی در هم پیچیده و آن قدر گره بر رویشان انداخته که باز کردنش به این سادگی ها ممکن نیست.انگار به من نیامده یک نفس راحت از سینه بیرون بکشم.
    بهزاد برای دلجویی اش گفت:
    - این مشکل حل شدنی ست. می دانید که علی بی گناه است و دیر یا زود آزاد خواهد شد.
    - من نمی توانم خوش خیال باشم بهزاد جان. بر فرض گوزل، حافظه اش را بدست بیاورد. او از خسرو و علی کینه به دل دارد و غیر ممکن است رضایت به آزادیش بدهد. مطمئن باش آب و روغن جدالشان را داغتر خواهد کرد تا پسر بی گناهم بیشتر در بند بماند.
    چنگ به صورت زدم و نالیدم:
    - وای خدای من، یعنی ممکن است علی حالا حالاها از زندان خلاص نشود. آخر چرا....... چرا........ باید این اتفاق بیفتد. من طاقتش را ندارم، نه، نمی توانم.
    بی بی چشم غره ای به دخترش رفت و با لحن ملامت آمیزی گفت:
    - چرا نفوس بد میزنی آذر؟ با این حرفها ته دل این دختر را هم خالی می کنی و ریشه امیدش را از بیخ و بن بیرون میکشی. به جای این کارها دعای خیرت را بدرقه راهشان کن. شما هم بجنبید که دارد دیر میشود. بروید به امان خدا . فقط یادتان باشد ما را بی خبر نگذارید و فراموش نکنید که چقدر دل نگرانیم.
    چه پیش می آمد، خدا می داند. بهزاد زیر بازوی عطیه را گرفت و من دست آیرین را. قبلا چمدانها را در ماشین آقای فلاح جا داده بودیم. هما در موقع خداحافظی گونه ام را بوسید و گفت:
    - با رفتن شما، فکر نکنم دیگر احمد کاری آنجا داشته باشد. حالا که پست دارد عوض می شود او را بفرستید بیاید که بچه ها دلتنگش هستند.
    لبهایم را بر گونه هایش فشردم و گفتم:
    - چشم هما جان. ما شرمنده دایی احمد و همین طور شما هستیم. فقط دعا کنید رفتن ما کارساز شود و نتیجه بگیریم.
    عزیز برای احتراز از روبرو شدن با خواهرشوهر سابقش گفت:
    - من همین جا از شما خداحافظی میکنم و جلوتر نمی آیم، چون نمی خواهم با آن دمامه ی همه چی تمام که یک پا شریک همه ی خیانت ها و هوسرانی های برادرش بود. روبرو شوم.همان دیشب تحملش کردم کافیست. مواظب آیرین باش روشا جان و همین طور مواظب امانتی کوچولوی علی که توی شکمت ول می خورد. این شال را بگیر بینداز دور گردن آیرین. هوای ترکیه سرد است، می ترسم سرما بخورد. سفرتان بخیر باشد.
    غم به سنگینی یک کوه سینه ام را می فشرد. هم از وحشت آنچه پشت سر نهاده بودیم بر خود میلرزیدم و هم از وحشت آنچه پیش رویمان بود.آقای فلاح از دور اشاره کرد که عجله کنیم. سوار که شدیم، عمه ملاحت که در کنار اونشسته بود سر به عقب برگرداند و گفت:
    - من بیشتر از شما دلم شور میزند. فقط خدا کند به موقع به فرودگاه برسیم. پس چرا این قدر طولش دادید.
    عطیه گفت:
    - نترسید عمه جان، به موقع می رسیم. هنوز تا زمان پرواز به اندازه کافی فرصت داریم.
    به طعنه گفت:
    - انگار آذر ول کن معامله نبود. از دور دیدم که یک بند داشت توی گوشتان ورد می خواند.
    این بار عطیه از کوره در رفت و با لحن تندی گفت:
    - بس کنید عمه ملاحت. حالا که عزیز سالهاست پایش را از زندگی بابا و شما بیرون کشیده و به اندازه کافی شکسته و خورد شده، لااقل شما یکی راحتش بگذارید که به درد خودش بسوزد و بسازد. اصلا حالا چه وقت این حرفهاست. ما به اندازه کافی گرفتاری داریم و تا خرخره غرق در مشکلاتمان هستیم.
    دیگر هیچ کدام حصله ی جر و بحث و گفتگو را نداشتیم. دلم برای عطیه و بهزاد سوخت که کامشان در سفر ماه عسل تلخ بود.

    فصل 30


    آیرین در هواپیما، ابتدا بهت زده بود وحیران و بعد سر به روی شانه ام نهاد و به خواب رفت. به فرودگاه استانبول که رسیدیم، سوز سردی به استقبالمان آمد. شال بافتنی ره به دور گردن آیرین پیچیدم و در حالی که دست او را محکم در دستم می فشردم، قدم به خاکی گذاشتم که خوشبختی را از چنگم بیرون کشیده بود.
    دایی احمد را که دیدم، جا خوردم. دیگر اثری از آن مرد خوش مشرب بذله گو و با نشاط در چهره ی خسته و گونه های فرو رفته و حزن نگاهش جای نمانده بود.
    به زور لبخندی بر لب نشاند. فرصت سئوال جوابی را به کسی ندادم و با بی صبری پرسیدم:
    - علی چطور است؟
    نگاهش تیره شد و لب هایش افتاده تر، در امواج صدایش غم بود:
    - فکر میکنی چطور باید باشد.
    با بغض نالیدم:
    - می خواهم ببینمش، همین الان.
    - همین طوری که نمی شود روشا جان. باید با هماهنگ کنم. اول میرویم هتل تا شما یک کمی استراحت کنید، من ترتیبش را می دهم. از وقتی علی فهمیده قرار است تو و آیرین به اینجا بیایید روی پایش بند نمی شود. نمی دانم بردن این دختر به آنجا صلاح است یا نه،می ترسم بچه از دیدن پدرش در پشت میله های زندان، شوکه شود. البته من توسط وکیلش آقای ابراهیمی که نسبت دوری با هوشمند دارد و سالهاست که در اینجا به کار وکالت مشغول است و آدم با نفوذی ست، ترتیبش را داده ام که دیدارهای علی با خانواده اش،در یکی از اتاقهای زندان صورت بگیرد، نه پشت میله های آهنی.
    به شوق آمدم و گفتم:
    - نمی دانم چطور از شما تشکر کنم. راستش من هم از همین می ترسیدم که آیرین ازدیدن پدرش در حالی که میله های آهنی مانع از در آغوش کشیدنش است، شوکه شود. حالا خیالم راحت شد که این اتفاق نخواهد افتاد.
    سوار تاکسی که شدیم، خطاب به عطیه و بهزاد گفت:
    -راستی یادم رفت به شما تبریک بگویم. نمی دانی چقدر خوشحال شدم بهزاد جان که توانستی قاپ این دختر سمج و یکدنده را بدزدی. آن قدر مشکل پسند و سخت گیر بود که می ترسیدم یک عمر بیخ ریش خواهرم بسته باشد، معلوم نیست از چه ترفندی استفاده کردی که رضایت داد زنت بشود.
    بهزاد در حالی که با شیفتگی چشم به عطیه داشت، گفت:
    - البته خیلی آسان نبود، از شما چه پنهان، از هر راهی وارد می شدم، به بن بست می رسیدم. کم کم داشتم نا امید می شدم، اما بالاخره دم به تله داد.
    دایی احمد با خنده گفت:
    - امیدوارم جلوی تله ات مرگ موش نگذاشته باشی، چون خواهرزاده هایم برای من خیلی عزیز هستند.
    - برای من هم همینطور. هم علی و هم عطیه. ظرف این چند سال که من و علی با هم همکاریم، آن قدر با هم صمیمی شدیم که از وقتی فهمیدم چه مشکلی برایش پیش آمده، اگر بگویم به اندازه خودش عذاب میکشم اغراق نگفته ام.
    - نمی دانی چقدر از شنیدن خبر عروسیتان خوشحال شد،می گفت این آرزوی من بود که عطیه زن بهزاد شود، چون می دانم تنها کسی که می تواند خوشبختش کند، اوست.
    - چشم هایم را بر روی زیبایی های شهر بستم. برایم مهم نبود که در آن دنیای پهناور در کدام نقطه اش ایستاده ام.آنچه برایم اهمیت داشت این بود که به زودی علی را خواهم دید.
    به هتل که رسیدیم، دایی احمد گفت:
    - خوب حالا هر کدام به اتاق خودتان بروید، یه چرتی بزنید تا من برگردم.
    زیر بار نرفتم و گفتم:
    - من نه خسته ام نه خوابم میاد،برای استراحت که به اینجا نیامده ایم، می خواهم برم پیش علی.
    با لحن آرامی گفت:
    - درکت می کنم روشا جان، ولی من تا ابراهیمی را نبینم و نفهمم چه کار کرده نمی توانم شما را به آنجا ببرم و علافتان کنم. تو که این همه مدت صبر کردی
    چند ساعت دیگه هم روی آن. نگذار علی پیش دخترش خجالت بکشد ودیدار او با آن وضعیت، اثر بدی روی روحیه ی آیرین بگذارد. تو یک چیزی بگو عطیه.
    عطیه با صدای خفه و گرفته ای گفت:
    - من کمتر از تو بی تاب نیستم روشا جان، اما حق با دایی احمد است.
    چاره ایی به غیر از تسلیم نیافتم. آنقدر بی تاب بودم که انتظار کشیدن برایم حکم مرگ را داشت.
    آیرین وارد اتاق که شد، با ناامیدی نظری به اطراف افکند و با لحن بغض آلودی گفت:
    - پس بابا کو؟ تو که گفتی میریم پیش بابا.
    مژه هایم را برهم زدم تا سدی شود در مقابل باران سیل آسایی که آماده باریدن بود و پاسخ دادم:
    - چرا گفتم، ولی حالا نه، یکی دو ساعت دیگر. دایی احمد که برگردد، قرار است ما را ببرد پیش او، حالا برو یک کمی روی تخت دراز بکش.
    با لجاجت پا روی زمین کوبید و گفت:
    - نمی خوام، خوابم نمیاد. می خوام برم پیش بابا جونم.
    به زحمت آرامش کردم و با نوید دادن پدرش او را روی تخت در کنار خودم خواباندم. همین که به خواب رفت، برخاستم، پشت پنجره ایستادم و چشم به نم نم باران دوختم که قطراتش آرام و بی صدا بر روی شاخ و برگ درختان می نشست. صدای قهقهه خنده از اتاق های مجاور به گوش می رسید. با خود گفتم: انگار به غیر از دل من و عطیه، دل بقیه ی مسافرین شاد است و همه به قصد خوش گذرانی به این شهر آمده اند، نه مثل ما برای دیدن عزیزی که در بند است.
    در میان آن خنده ها، صدای گریه ی خفه ی عطیه گوشم را آزرد و بغض گلویم را شکست و با خود گفتم: چطور می توانم علی را در آن حال ببینم و طاقت بیاورم.
    سرم را که داشت از درد می ترکید به شیشه پنجره چسباندم و دستم را بر روی قلبم فشردم که در تلاطم بود و در فغان.
    ساعت زمان پای لنگش را به زحمت بر روی صفحه ی پهناورش می کشید و به کندی به حرکتش ادامه می داد.
    از پشت پنجره تکان نمی خوردم و چشم به محوطه ی جلوی هتل داشتم تا ببینم دایی احمد چه موقع پیدایش می شود.همین که از دور دیدمش، نفسی به راحتی از سینه بیرون کشیدم و به طرفش دست تکان دادم.
    دستش را به علامت پیروزی بالا آورد و لبخند کمرنگی بر روی لب نشاند. بی طاقت به استقبالش رفتم و در راهرو به او رسیدم. سپس با بی تابی پرسیدم:
    - چی شد؟
    - همه چیز هماهنگ است. آماده شوید برویم. آیرین بیدار است یا نه؟
    - بیدارش میکنم.
    - گناه دارد. طفلکی نحس میشود. میخواهی یک کمی صبر کنیم تا خودش بیدار شود؟
    - نه من طاقت ندارم.
    عطیه که صدایمان را شنیده بود از اتاق بیرون آمد و گفت:
    - لزومی به بیدار کردنش نیست. همین طوری بهزاد بغلش می کند و می بریمش داخل ماشین. تاکسی گرفتید، دایی جان؟
    - جلوی در منتظر است.
    به محض اینکه بهزاد دست پیش برد تا بغلش کند، آیرین چشم هایش را گشود و با شوق گفت:
    - باباجون تویی؟
    بهزادآغوش به رویش گشود و گفت:
    - نه عزیزم، من هستم عمو بهزاد. بپر توی بغلم، داریم میرویم پیش بابایت.
    جستی زد و خود را در آغوش او جای داد و با شور و هیجان گفت:
    - دروغ نگی عمو بهزاد.


  5. #45

    پيش فرض 240 تا 245

    البته که دورغ نمی گویم.
    از یک طرف دلم از نزدیک شدن لحظه ی دیدارش از شوق می لرزید و از طرف دیگر طاقت دیدن خواری اش را نداشتم. خاطره هارا به روی بند دلم کشیدم و با تکان دادنش تلنگری به ان زدم و به لحظه ی اخرین دیدارمان رسیدم.
    وقتی که می رفت نوید بازگشت را می داد و ان سفر را کوتاه و چند روزه می دانست. حتی به خاطرش هم خطور نمی کرد که در این سفر حادثه ی دردناکی انتظارش را می کشد.
    علی می رفت تا پدرش را از بند نجات دهد و حالا خودش هم در بند بود.
    ایرین بی قرارو نا ارام یک بند می پرسید که چرا نمی رسیم. غژغژ برف پاکن بر روی شیشه ی اتومبیل سوهان روحمان بود و سیلاب باران همدرد اشک هایمان.
    هیچ کس قصد شکستن سکوتی را که گوشخراش تر و ازردهنده تر از هر فریادی بود نداشت و هرکس با غوغایی درون وجودش زجر می کشید.
    با صدای دایی احمد به خود امدم:
    _روشا جان رسیدیم پیاده شو.
    چشم های بسته ام را گشودم و به اطراف نگریستم. باران هنوز به شدت می بارید و برگ های درختان که هنوز سرسبز بودند از تمیزی برق میزدند. نگاهم به ساختمان زندان میخکوب شد و زلزله درد قلبم را در سینه لرزاند. لرزشی که به قصد ویرانی همه ی وجودم تمامی نداشت.
    سرم گیج می رفت و در استانه ی سقوط بودم که دایی احمد زیر بازویم را گرفت و گفت:
    _خودت را کنترل کن. باید در مقابل علی ارام باشی و دلداری اش بدهی.او از درون ویران است و اگر تو را با این حال ببیند قدرت تحملش را از دست خواهد داد. در ضمن حواست به ایرین هم باشد که این ملاقات اثر بدی در روحیه اش نگذارد. همین الان هم شش دانگ حواسش به توست که این تور بی قراری.
    در حالی که تمام وجودم در استانه ی از هم پاشیدن بود چطور می توانستم ارام باشم.
    در اتاق سرد و نمناکی که یک میز در وسط و چند صندلی ئر اطرافش قرار داشت نشستیم و منتظر امدن علی شدیم.
    با وجود مقاومتم پلک چشماهم می لرزیدند و مژه هایم سماجت می کردند تا اشک را از دیدگانم بیرون برانند.
    عطیه به زحت می کوشید تا خوددار باشد و امواج پرتلاطم درد را در گرداب سینه اش غرق کند.
    صدای پایی که نزدیک می شد مژده ی رسیدن به لحظه ی دیدار علی را می داد. قلبم جست و خیز کنان به پایکوبی پرداخت. دستم را بر روی سینه ام فشردم و اه حسرتی از سینه بیرون کشیدم. سپس نگاه مشتاقم را به استقبالش فرستادم به استقبال مردی که عاشقانه دوستش داشتم و در تمام مدت دوری اش حتی یک لحظه هم تصویرش از مقابل دیدگانم دور نمی شد.
    ان قدر زارو نزار بود که نشناختمش از ان هیکل درشت و متناسب فقط پوست و استخوانی باقی مانده بود . در چهره ی زردو گونه های فرورفته اش چشمان سیاهش دیگر جذابیتی نداشت. ما را که دید بر قدم های سستش کمی شتاب داد و در مقابل تک تک ما سرفرود اورد و اغوش به رویمان گشود.
    در لبخند بی رنگش درد بود دردی که از درون وجودش را می خورد و در ظاهر در مقابل دیدگان ما سرافکنده اش می ساخت.
    ایرین بهت زده به پدرش می نگریست و بعید به نظر می رسید که شناخته باشدش اما زمانی که علی مشتاقانه اغوش به رویش گشود و با صدایی لرزان از شوق گفت:
    _ایرین، عزیز دلم، بیا بغل بابا.
    او را شناخت و در اغوشش جا گرفت. اشکهایم فرصت را از دست ندادند و بر گونه هایم باریدند.
    ایرین سر از روی سینه ی پدرش برداشت و با کنجکاوی امیخته با تاثر پرسید:
    _پس چرا این ریختی شدی بابا جون!
    در حال نوازش گیسوانش پاسخ داد:
    _مریض شده بودم عزیزم ولی حالا دیگر حالم خوب است.
    _خوب پس بیا بریم خونه.
    _حالا نه عزیزم بعدا می ایم اینجا خیلی کار دارم.
    سپس رو به من کرد و افزود:
    _تو خوبی روشا جان. یک کم لاغر شدی.چرا؟
    صدایم را با فشار از لابلای بغض گلویم بیرون فرستادم:
    _تو هم همینطور. اینجا خیلی بهت سخت میگذرد؟
    _مهم نیست تحمل می کنم. فقط دوری از تو و ایرین اذیتم می کند. خودت می دانی که من حتی تحمل یک لحظه دوریتان را نداشتم پس بفهم چه میکشم. چشم هایم گیج شده سرگردان مانده اصلا نمی فهمد کدامیک از عزیزانم را با نگاهش ببلعد. تو و ایرین یا عطیه و بهزاد. وقتی دیدمتان یک لحظه فراموشم شد در چه مخمصه ای گرفتارم. انگار دوباره در جمع خانواده ام باورت می شود روشا؟
    _تو مرا از خودت بیگانه دانستی. چرا از همان روز اول در اغاز این ماجرا پشت پا به عهدو پیمانمان زدی و حقایق را ازم پنهان کردی؟ درست است که من حتی یک لحظه هم در وفاداری ات شک نکردم اما حق من این نبود علی ، داشتم از فکر و خیال دیوانه می شدم.
    _مرا ببخش. باور کن برایم خیلی سخت بود که تو بدانی پدرم ادم کشته و بعدش هم خودم در اثر خشم و غضب و نفرت از ان هرزه چیزی نمانده بود همان کار را بکنم. عشق واقعی را نه می شود کشت نه ریشه اش را کشید تا خشک و بی بر شود و من در این مدت با اشک هایم ریشه اش را ابیاری کردم تا روزبه روز شکوفاتر شود. تو همیشه و در همه حال در خیال و رویاهایم جا داری و فکر و قلب و جسم و روحم انباشته از یادت است. حالا که دوباره دیدمت دوریت سخت تر می شود.
    _تا وقتی تو اینجایی من و بچه هایمان هم همین جا در استانبول می مانیم. نگو نه چون امکان ندارد از تصمیمم برگردم.
    بهت زده به من خیره شد و با تعجب پرسید:
    _منظورت از بچه هایمان چیست؟
    سرم را یک وری کج کردم ابرو تاباندم و گفتم:
    _حدس بزن
    به شوق امد و گفت:
    _وای خدای من. نکند منظورت این است که بارداری!
    _چند روز بعد از اینکه تو رفتی فهمیدم عشقمان دوباره ثمر داده.
    دستم را میان دستهایش گرفت و در حال بوسیدنش گفت:
    _نمی دانی چقدر خوشحالم. باید بیشتر مواظب خودت باشی. تو حالا دیگر فقط خودت نیستی اگر غصه بخوری به بچه مان هم صدمه خواهی زد.
    نمی گذارم اینجا بمانی برگرد ایرانم
    با سماجت سرتکان دادم و گفتم :
    - نه برنمی گردم.به اندازه کافی ازت دور بودم,حالا دیگرمی خواهیم
    نزدیکت باشم.
    - من نمی توانم خودخواه باشم روشا. با وجود اینکه قلبم بی طاقت شده و شب و روز صدایت میزند امکان ندارد بگذارم بمانی.
    - هیچ قدرتی نمی تواند مانع ماندنم شود خواهی دید.
    خنده تلخی کرد و گفت:
    - حالا که می بینی ضعیف و بی قدرتم و توانی دروجودم باقی نمانده در مقابلم می ایستی وسرکشی می کنی .چه آرزوها در دل داشتم , افسوس.
    لحظه ای که تحت تاثیر یک خشم آنی گلوی ,گلوی گوزل رافشردمواوتعادلش را از دست دادوسرشبه دیوار خورد.وقتی فهمیدمچه سرنوشتی ممکن است در انتظارم باشد,مشت آرزوهایم را باز کردم و بر پوچی شان خندیدم.
    - تو مرتکب گناهی نشده ای علی.هم خودت این را می دانی وهم آن زن هرزه.وقتی گونل مشاعرش رابازیابد,می تواند بر بی گناهی ات گواهی دهد.
    - اوتشنه خون من وباباست.غیر ممکن است رضایت بدهد.
    - من سراغش می روم ووادارش می کنم که این کار را بکند.
    باترشرویی گفت:
    - نه تو حق این کار رانداری .همین من خودم را گرفتار کردم کافی ست .
    - نمی توانی جلویم را بگیری .من برای نجاتت تا پای جان می ایستم ,چون بدون تو جانی برایم باقی نمی ماند.مایا باهم از این کشور می رویم,یاباهم می مانیم.
    نگاهش رامتوجه عطیه و بهزاد ساخت که درسکوت گوش به سخنانمان داشتند وگفت:
    -مراببخشید دیدن همه ی شما ذوق زده ام کرده دلم می خواهد ساعتها با تک تک عزیزانم حرف بزنم .مخصوصا با تو بهزاد جان که حالا از دوجهت برایم عزیزی, هم به خاطر دوستی دیرینه مان که بهترینی و هم بخاطر اینکه حالا دیگر داماد این خانواده ای .نمی دانی وقتی دایی احمد بهم خبرداد که قرار عقدکنیدوبه اینجا بیایید,چقدر خوشحال شدم.این بزرگترین آرزوی من بود,البته دلم می خواست در فرصتی مناسبی خودم برایتان جشن می گرفتم ودست به دستتان می دادم.قول بده عطیه را خوشبخت کنی.او لیاقت خوشبختی را دارد چیزی که یک عمر از آن محروم بوده.
    بهزاد دست علی را حکم در دست فشرد با لحن اطمینان بخشی گفت :
    - مطمئن باش علی جان تمام تلاشم را برای خوشبختی ات می کنم .برای بدست آوردنش کم تلاش نکردم .صدبار ازش جواب نه شنیدم و از رو نرفتم .خوشبختانه سماجتم نتیجه داد .
    خنده ی ره گم کرده ای,راه لبهایش را بازیافت وبر روی ان نشست وگفت:
    - می دانستم که فقط تو می توانی عطیه را از رو ببری و حریفش شوی .بپا حال که ازش بله گرفتی,تلافی نه گفتنهایش را در نیاوری که ان موقع با من طرفی.درست که حالا ضعیف و ناتوان شده ام اما بای دفاع از خوشبختی خواهریکی یکدانه ام همیشه شیرم .این پرنده بال و پر شکسته ,وقتی پای منافع عزیزانش به میان بیاید,عقاب تیز پرواز است.
    - چه شیر باشی یا روباه چه پرنده بال و پر شکسته یا عقاب تیز پرواز,همیشه تاج سرمایی و گوش به فرمانت دارم.
    عطیه گفت:


  6. #46

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 246 تا 253

    -ته دلش را خالی نکن علی جان.من خودم حریفش میشوم.نگران نباش .البته هنوز اول راهیم،ولی در همین مدت کوتاه اشناییمان ثابت کرده که مرد همراهی ست و در سختی یار و غمخوارم است
    -شکی ندارم که همین طور است در شناختنش راه خطا نرفته ای .عزیز و بیبی چطورند؟نمیدانی چقدر دلتنگشان هستم
    -شب و روز در فراغت اشک میریزم و ارام و قرار ندارند تو نباید خودت رو قاطی اون ماجرا میکردی.شیرازه ی زندگی ما به هم ریخته هر بلایی سر بابا اومد حقش بود اما تو چرا ،تو که بیرون از گود بودی و تازه داشتی رنگ خوشبختی را میچشیدی
    -گفتن این حرفاها شماتت هایت چه ثمری داره من خودم شب و روز با حسرت هایم هم اغوشم و افسوس میخورم در گرم ترین لحظای زندگیم سو زو سرمایم وجودم را لرزاندوخواهش میکنم عطیه هر وقت خواستی به ایران برگردی ،حتی شده به زور روشا و ایرین را با خودت ببر و نزار اینجا بمونن
    -من نمیتونم حریف این زن سرسخت شوم.اگر بدانی در این چند ماه چه کشیده انقدر بی تاب و پریشان بود که حتی صدای ضجه های درون وجودش را میشنیدم.
    -و ان وقت من ،من که حاضر نمیشدم خاری به پاش فرو رود باعث رنج و عذابش شدم.ماندنش نگرانم میکند.دائم باید فکرم پیش او و ایرین باشد مخصوصا با این وضعی که حالا دارد صلاح نمیدانم اینجا بماند نمیخوایه سری به بابا بزین؟
    -چرا هر وقت دایی احمد صلاح بداند قرار میگذاریم میرویم دیدنش گرچه با رسوایی که بار اورده خیلی ازش دل چرکینم
    -این از همان اشتباهاتیس که قابل جبران نیست و یک عمر گرفتارش خواهد کرد ان طور که دایی احمد تحقیق کرده به این زودی ها روی ارامش رانخواهد دید تازه وضع من هم نامعلوم است خدا میداند چه موقع خلاص خواهم شد
    سپس با خنده رو به بهزاد کرد و افزود:
    -راستی بهزاد تو هم که ناقلا نیستی خوب توانستی تیر خلاص را از کمان بیرون بکشی نشانه گیری ات حرف ندارد
    بهزاد با زرنگی پاسخ داد:
    -من در مکتب تو درس خواندم علی و نشانه گیری را از تو اموختم یادم نرفته در مورد روشا خانوم چقدر سماجت بیه خرج دادی تا توانستی به هدف برسی
    -هدیه ی عروسیتان محفوظ است دعا کنی زودتر از اینجا خلاص شوم و به وظیفه ام عمل کنم
    عطیه گفت:
    -ممنون روشا به جای تو زحمتش رو کشیده .فعلا ما عقد کردیم و تا تو از اینجا خلاص نشوی قصد عروسی را نداریم
    -مگر میشود.نکند میخوایه با موی سفید به خونه ی بخت بروی شاید من حالا حالا ها اینجا مهمان باشم
    سپس خطاب به دایی احمد افزود:
    -زحمتش با شماست دایی جان .زودتر اینها را بفرستید سر خانه زندگیشان و گوش به حرفهای عطیه هم ندهید.در مورد روشا هم ترجیح میدهد چند روز دیگر برگردد ایران
    -فعلا که تازه امده اند یک مدت بمانند بد نیست من فردا بر میکردم.ایران.هما حسابی کلافه است و شکی ندارم به محض رسیدن پوست از کله ام خواهد کند.به ابراهیمی سپرده ام تا وقتی روشا و عطیه اینجا هستند،در همین سالن ترتیب ملاقاتتان را بدهند.متاسفانه در مورد پدرت نمیتوانم این کار را بکنم،چون به خاطره جرمی که مرتکب شده ،ساعت ملاقاتش محدود است و نمیتوانند استثنایی برایش قایل شوند.ابراهیمی وکیل ورزیده ست و با جدیت پیگیر کارای تو ازادی ات است.خوش که امیدوار است بتواند باری رهایی ات به نتیجه برسد
    علی با تا سف سر تکان داد و گفت:
    -بعید میدانمم به نتیجه برسدومن دندان طمع ازادی را کشیده ام و ترجیح میدهم بی جهت امیدوار نباشم،چون ان موقع تحمل ناامیدی و سختتر خواهد بود.در مورد ملاقات کوتا عطیه با بابا،فکر میکنم همان اندازه اش کافیست.با وضعی که روشا دارد و همین طور به خاطر اینکه صلاح نمیدانم ایرین پدربزرگش را در ان وضعیت ببیند،به نظرم بهتر است فقط عطیه و بهزار به دیدنش بروند
    -اتفاقا من هم نظر تو را دارم.فعلا فقط یه ربع از ساعت ملاقات باقی مانده،اگر عطیه و بهزاد مایل باشند،ما میرویم سراغ خسرو هوشمند
    عطیه دست به دور گردن برادرش انداخت و در حال بوسیدنش گفت:
    -پس فعلا ما از تو خدافظی میکنیم و میرویم سراغ بابا .باز هم به دیدنت می اییم علی جان.مواظب خودت باش
    -خداحافظ عطیه جان.بهتر است بابا نداند که روشا هم اینجاست.فعلا چیزی بهش نگو.

    فصل 31

    تنها که شدیم،علی در حالی که ایرین را که تمام مدت در اغوشش بود،محکم به سینه میفشرد ،با شیفتگی نگاهم کرد و گفت:
    -خیلی دلم برایت تنگ شده بود عزیزم.نمیدانی چقدر بیقرارت بودم
    -من هم همینطور.همش میترسیدم بلایی سرت امده باشد و تو را از دست داده باشم
    به تلخی خندید و گفت:
    -بلا که سرم امده ،ولی هنوز از دستم نداده ای.ان زن هرزده مستحق مرگ بود فقط از این تعحب میکنم که چرا بابا به حای کشتن ان مرد،زن خیانتکارش را نکشت.اگر او گوزل را به سزای اعمالش میرساند،الان من اینجا نبودم.خانم جان و اقا جانت در مرد من چه فکری میکنند؟
    -انها چیزی نمیدانند.وقتی که سفرت طولانی شد ،اقاجان خیلی عصبانی بود و مدام به من میگفت،دیدی حدسم درست بود،علی هم مثل پدرش زنش را به امان خدا رها کرده و دنبال هوسرانیهایش رفته ،اما من شک نداشام که اشتباه میکند و سر حرفم می ایستادم. تا اینکه چند روز پیش وقتی فهمیدند که قرار است من و ایرین بیاییم پیش تو،خیالشان راحت شد
    -امدنت به من روحیه داد روشا.فقط اینکه نمیتوانم در کنارت باشم،عذابم میدهد.وقت دیدارمان دارد به سر میرسد.آنقدر به سرعت که انگار بر بال پرنده ی تیز پروازی در حال گذر است.تو میروی و من باز هم میمانم و کنج زندان نموری که سرد و تاریک است و نه پنجره ای به بیرون دارد و نه وسیله ای برای سرگرمی.
    در صدایش غم بود بود،غمی که از عمق قلب دردمندش بر میخواست و چون پیچک خودرویی تمام وجودش را فرا میگرفت.ساکت که شد گفتم:
    -چند تا کتاب جدید از نویسندگان مورد علاقه ات آوردم که بخونی.حالا که اینجا هستم،هر روز برایت غذای گرم میآورم که جان بگیری.خیلی ضعیف شودی.
    -شما را که دیدم جان گرفتم،و حالا این احساس را دارم که انگار دوباره در جمع خانواده ام.شاید دفعه ی دیگر به دیدنم بیای مرا سر حال ببینی.
    آهی کشیدم و با بغض گفتم:
    -امیدوارم که هر چه زودتر این کابوس تمام شود و تو به خانه برگردی.عزیز برایت دلمه فرستاده و خانم جان کوفته برنجی.می گفت ببر برای شوهرت،شاید غذاهای آنجا را دوست نداشته باشد.
    یادآوری خاطرات گذشته لبخند بر لبانش نشاند و در حال نوازش گیسوان آیرین گفت:
    -مزه ی کوفته اش،اولین روز آشنایی مان را در آب کرج به خاطرم خواهد آورد.خاطره ای که نصف بیشتر قلبم را در انحصار خود دارد و انقدر ذهنم انباشته از آن است که جایی برای اندیشههای دیگر باقی نگذاشته.
    آیرین آستین پیرهنش را کشید و با دلخوری گفت:
    -باز که همش با مامان حرف میزنی پس من چی؟
    علی در حال بوسیدنش گفت:
    -عوضش بوسهها و آغوشم مال توست و حرارت بدنت بدنم را گرم میکند.
    -ا مگه من بخاری ام،بابا جون.پاشو با هم بریم خونه.اگه نیای،منم همینجا پیش تو میمونم.
    -نه عزیزم تو باید پیش مامانت باشی که تنها نماند.
    با بی صبری گفتم:
    -وقت دارد تمام میشود.میترسم هر لحظه بیایند تو را ببرند.دیگر تحمل بی تو بودن را ندارم.
    -پس من چه بگویم که پشت دیوار سکوت،با غوغا درونم دست به گریبانم.نه سکوت میشکند و نه قلب من آرام میگیرد.چند لحظه دیگر شما میروید،و باز هم من میمانم و تنهایی.
    -حتی در میان جمع هم میشود تنها بود.این حس از وقتی که تو رفتی،همیشه با من است و در تمام این مدت یک لحظه هم از خیالت فارغ نبودام.
    با حسرت نگاهم کرد و گفت:
    -زمانی که خطبه ی عقدمان خوانده شد،از شادی روی پایم بند نبودام و یک بند با خودم میگفتم(حالا دیگر دختری که میپرستمش،متعلق به من است و بعد از این همیشه با هم خواهیم بود،در غم و شادی،سختی و رنج و خوشی و لذات زندگی و در ظرف این چند سال،و در ظرف این چند سال چنان با هم در امیختیم که انگار جانهایمان در یک قالب بود و جدایی برایمان مفهومی نداشت.هرگز باورم نمیشد که روزی فرا خواهد رسید که جان شیفتهام دور از تو نفس خواهد کشید و با اندوه دوریت دست به گریبان خواهم بود.من باید بروم،می بینی که زندانبانم جلوی در ایستاده و با دست اشاره میکند که دیگر کافی است.نمی دانی با چه رنج و مرارتی خودم را به دوریت ادت داده بودم،اما حالا که دوباره دیدمت،چطور میتوانم بی تو سر به بالین بگذارم.خداحافظ روشا جان.مواظب خودت و بچههایمان باش.
    سپس آیرین را به سینه فشرد و گفت:
    -دختر خوبی باش و به حرف مادرت گوش کن.
    آیرین قصد جدا شدن از او را نداشت و با لحن ملتمسانه ای گفت:
    -میخواهم همینجا پیش تو باشم.
    در حالی که با لگدهایش شکمم را هدف قرار داده بود،به زور او را از آغوش علی جدا کردم و گفتم:
    -فردا دوباره میائیم،الان دیگر باید برویم.بیا عزیزم،وگرنه دیگر نمیاورمت اینجا.
    عطیه سراسیمه خود را به ما رساند و با مهربانی دستهایش را به سوی آیرین دراز کرد و گفت:
    -بیا بغل خودم عزیز دلم ببینم چه میگویی.تو شیطان کوچولو با سر و صداهایت اینجا رو به هم ریختی،اگر دختر خوبی نباشی،دیگر نمیگذارند به دیدن پدرت بیایم.بیا تا کسی نفهمیده این تو بودی که سر و صدا میکردی و هوار میکشیدی.از در بیرون برویم که لااقل فردا دوباره ما را راه بدهند.
    سر بر روی شانه ی عمهاش گذاشت و آرام گرفت.روی برگرداندم و یک بار دیگر با حسرت به علی چشم سوختم که داشت مظلوم وار به ما نگاه میکرد.
    قدمهایم سست شدند و از حرکت باز ایستادند.
    عطیه دست به پشتم نهاد و با لحن آرام و آهسته ای گفت:
    -تا دوباره صدای این بچه در نیامده،عجله کن از اینجا برویم.در ضمن صبر آنهایی که جلوی در استاده اند به سر آماده و منتظرند زودتر علی را ببرند سر جاش.
    بر ناباوری هام خط باور کشیدم و کوشیدم خودم را با وضعیت موجود تطبیق دهم و به همان سهم اندکی که از دیدارش داشتم قانع باشم تا مبادا آن را هم از دستم بگیرند و حسرت زده بر جایم بگذارند.
    قدم به خیابان که نهادیم،اشکهایم را به باران سپردم تا همراهش فرو ریزند.
    سوار تاکسی که شدیم،آیرین با صدای بلند میگریست و من در سکوت،آرام و بی صدا.
    به نزدیک هتل که رسیدیم،آیرین آرام گرفت و در آغوش عمهاش به خواب رفت.
    بعد از اینکه در اتاقمان عطیه او را بر روی تختش خواباند،از او پرسیدم:
    -پدرت را دیدی؟
    بغضی را که در تمام مدت در گلویش برای شکستن بی تاب بود شکست و هق هق کنان گفت:
    -دیدمش اما ای کاش نمیدیدمش.از وقتی که شنیدن چه بر سرش آمده همیشه با خودم میگفتم حقش است.ولی وقتی که از نزدیک باهاش رو به رو شدم،دلم برایش سخت.
    آنقدر مظلوم و در مانده بود و آنقدر پیر و شکسته که انگار سالهای عمرش در این چند ماه اخیر به یکباره با دور تند،به سرعت گذشته و به انتها رسیده.صدایش ضعیف و نالان و ملتمسانه بود.می گفت:
    (هرگز باورم نمیشد چنین عاقبتی داشته باشم.حالا دیگر هیچ آرزویی جز مرگ ندارم.بخصوص باعث شدم که پسرم هم گرفتار شود.من حقم بود،ولی علی دیگر چرا.)
    در مورد تو و آیرین هم پرسید.
    -چه جوابی بهش دادی؟نگفتی که ما هم اینجاییم؟
    -نه نگفتم،چه خوب شد که نیامدی.در مقابل بهزاد شرمنده بود.چه

  7. 17 کاربر از Dreamland بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #47

    پيش فرض 254 تا 263

    برسد به تو. اصرار داشت ما در استانبود بمانیم و بهزاد و علی به شرکتش سر و سامان بدهند.میگفت:"در غیابم شرکت بی صاحب مانده و همه دارایی مان دارد بر باد میرود،من دیگر چشم طمعی به اموالم ندارم،حالا انها حق تو و علی ست،پس نگذارید نابود شوند.چه خوب شد که به موقع قبل از اینکه گوزل به فکر تصاحبش بیفتد،انها را به نام بچه هایم کردم،وگرنه الان دیگر صاحب هیچ چیز نبودیم"جواب دادم:"حالا چه وقت این حرفاست.فعلا انچه اهمیت ندارد،پول و سرمایه است"اهی کشید و گفت:"برای من اهمیتی ندارد اما برای بچه هایم چرا.من میخواهم شما از انها بی نصیب بمانید.تمام مدت دارم افسوس گذشته را میخورم.انگار تازه از خواب غفلت بیدار شدم و فهمیدم چه بر سر اذر و زندگی ام اورده ام.اعمال گذشته ام چون پتکی س که هر لحظه بر سرم میخورد.ضرباتش دردناک است و تحملش مشکل،ولی در پشت میله ها،به غیز از اندیشیدن به انها و حسرت خوردن،چه کار دیگری از دستم بر می اید. من از اینجا خلاصی ندارم.خون در مقابل خون.دلم میخواهد زودتر راحتم کنند به احمد اقا گفتم که از اذر بخواهد مرا ببخشد که راحت بمیرم.فقط نگران علی هستم."نمیدانی الان چه حالی دارم روشا،با همه ی ظلم هایی که به عزیز کرده،هرگز دلم نمیخواست چنین وضعیتی ،ببینمش
    -علی خیلی ضعیف و رنجور شده.وقتی در ان حا دیدمش،جا خوردم،ایرین بدتر از من.اولش اصلا پدرش را نشناخت.
    -خیلی درداور است.اصلا نمیشود باور کرد ،علی،برادر نازنین و بی گناه من جایش انحا نیست
    دستی نامرئی،گلویم را در میان پنجه اهنینش فشرد و راه نفسم را بست.فشار درد بر روی سینه ام،نیمه جانی را که هنوز در وجودم باقی مانده بود به لب میرساند.
    عطیه با نگرانی به چهره ی رنگ پریده ام خیره ماند و با نگرانی گفت:
    -حالت خوب نیست روشا؟
    نفسم ازاد شد و صدا از گلویم با هق هق بیرون جست
    -من تحملش را ندارم.دلم میخواهد بمیرم
    -بباید تحمل کنی.این روزها گذران است.تو باید به علی روحیه بدهی نه اینکه خودت هم روحیه ات راببازی.فکر میکنی من کمتر از تو علی را دوست دارم و کمتر از تو عذاب میکشم،اما با اشک و زاری و ارزوی مرگ کردن،هیچ چیزی درست نمیشود.
    -من تصمیم گرفته ام تا علی اینجاست،غیر ممکن است به ایران برگردم.
    -از تو چه پنهان،برای منم بازگشت به ایران در چنین موقعیتی،سخت است.بودن ما در اینجا به علی رووحیه میدهد،اما باید ببینم بهزاد چه میگوید
    دایی احمد به ما پیوست و گفت:
    -هیچکس به فکر ناهار نیست.انگار خیال دارید امروز روزه بگیرید.ساعت از چهار هم گذشته.یعنی هیچ کدام از شما گرسنه نیستید؟طفلکی ایرین که گرسنه خوابید
    پاسخ دادم:
    -گرسنه نخوابید.قبل از رفتن به زندان،از کوفته برنجی که خانم جان برای علی فرستاده بود،دادم خورد.من اشتها ندارم،ولی اگه بقیه گرسنه اند میتونیم به رستوران هتل برویم
    -بوی غذا که به مشامت برسد،گرسنه میشوی،درضمن بعد از غذا وسایلتان را جمع کنین میرویم منزل خسرو
    عطیه با تعجب پرسید:
    -منزل بابا!مگر شما کلیدش را دارید؟
    -این پیشنهاد خسرو بود.کلیدش را از میان وسایل علی در دفتر زندادن برداشتم.وقتی که خودتان اینجا خانه دارید ماندن د رهتل بی معناست
    -مگر گوزل انجا زندگی نمیکند؟
    -ان خانه به نام تو علی ست.تنها کار مثبتی که خسرو در طول عمرش کرده ،این است که وقتی فهمیده گوزل زن سر به راهی نیست و به خاطر مال و ثروت زنش شده،کلیه ی اموالش را به بچه هایش بخشیده.این موضوع را همان روز اولی که علی به دیدنش رفته بهش گفته.کلید خانه را هم به او داده بود که در مدت اقامت در استانبول در انجا بماند،ولی با اتفاقی که همان رو زافتاد،قسمت ان طفلکی نشد،همین الان با ابراهیمی تماس گرفتم،گفت خیال دارد فردا صبح برود سراغ گوزل و سعی کند ازش رضایت بگیرد
    عطیه با تعجب پرسید:
    -اما او که گذشته را به یاد نمی اورد
    دایی احمد با لحنی امیخته با نفرت گفت:
    -انگار مشاعرش به ان کله بی مخ و تهی اش بازگشته و همه چیز را به یاد اورده،من شماره تلفن و ادرس ابراهیمی رو دادم به بهزاد که بتوانید با او تماس داشته باشید
    اه پر سوزی از سینه بیرون کشیدم و گفتم:
    -بعید میدانم گوزل رضایت دهد که علی ازاد شود
    عطیه در تایید گفته ام افزود:
    -من هم بعید میدانم،بخصوص حالا که بابا دارو ندارش را به نام من و علی کرد و دیگر چیزی برای ان زن هرزه باقی نگذاشته
    -ان هرزه زن طماعی ست بوی پول که به مشامش برسد،رضایت میدهدخیلی راحت میتوانید او را بخرید
    -این تنها روزنه ی امیدیست که در تاریکی و سیاهی ناامیدی هایمان کورسور میزندقلم سرنوشت بر روي مشق شب آرزوهايم خط بطلان مي كشيد.اميدهايم هر لحظه بيشتر در باتلاق نااميدي فرو مي رفت ودر آستانه ي نابودي بود.هر وقت چشم هايم را مي بستم و به صحنه ي ديدارم با علي،در زندان،جان مي بخشيدم از تصور رنجوري و درماندگي اش تمام وجودم فرياد دادخواهي مي شد و از عجز و ناتواني ام در كمك به رهايي اش،خشم و نفرت از آنهايي كه اين حادثه را آفريده اند،وجودم را مي انباشت.
    آپارتمان لوكس سه خوابه اي كه هم محل خيانت گوزل بود و هم صحنه جنايت خسرو و از تجسمش بوي مرگ فضا را مي انباشت،در طبقه دوم يك مجتمع چهار طبقه قرار داشت.عطيه به محض ورود به داخل خانه ،اشك به چشم آورد و با بغض گفت:
    -بدترين سالهاي عمرم را در اين خانه گذرانده ام.بالش زير سرم،هميشه از اشك چشمم از دوري عزيز خيس بود.هر وقت اسمش را بر زبان مي آوردم بابا بر سرم فرياد مي كشيد و گونه ام را با سيلي سرخ مي كرد.الان هم با همان سيلي ها به جاي سرخي گونه ام،تمام وجودم را به آتش كشيده است.تا كي بايد به خاطر هوسبازي ها و ندانم كاري هايش زجر بكشم.حالا ديگر بدنامي هم به آن اضافه شده.طفلكي علي كه بي گناه دارد به جاي او تقاص پس مي دهد.
    بهزاد براي دلجويي اش گفت:
    -اتفاقي ست كه افتاده.به جاي اينكه روحيه ات را ببازي و دائم اشك بريزي و خاطرات تلخ گذشته ات را زنده كني،بايد به فكر چاره باشيم.من امشب همه اطلاعات را از احمد آقا مي گيرم و از فردا صبح با كمك آقاي ابراهيمي به دنبال كار علي مي روم و اميدوارم ك بتوانم به نتيجه برسم.
    دايي احمد گفت:
    -ابراهيمي خيلي اميدوار است كه بتواند رضايت گوزل را بگيرد.شما هم كه از خرج دريغ نداريد و حاضريد هر چقدر كه بخواهد به او بدهيد،پس ديگر چه غمي داريد.راستش من اينجا در منزل مردي كه هيچوقت دل خوشي ازش نداشتم،كسي كه مي دانم باعث و باني بدبختي خواهرم است،راحت نيستم و ترجيح مي دهم امشب را هم در هتل سر كنم و صبح زود ازآنجا به فرود گاه بروم.
    سپس خطاب به بهزاد افزود:
    -مي بيني بهزاد جان،پدر زنت اينجا چه دم و دستگاهي براي خودش راه انداخته و بعد با خودخواهي بچه هايش را به خاطر آن زن هرزه كه عاقبت بلاي جان خودش و پسر نازنينش شد،از خودش رانده و به ايران فرستاده.طفلكي آذر خيري از زندگي اش با اين مرد نديد.چه بهتر كه به موقع سند رهايي اش را امضا كرد و از شرش راحت شد.
    عطيه گفت:
    -خواهش مي كنم دايي جان،تنهايمان نگذاريد و به خاطر ما يك امشب را اينجا بد بگذرانيد و فراموش كنيد كه در خانه چه كسي هستيد.وجودتان به ما آرامش مي دهد.اگر برويد از شما مي رنجم.
    اگر به خاطر تو وعلي نبود،حتي يك لحظه هم بدون خانواده در اين كشور بند نمي شدم.وقي كه آمدم فكر مي كردم سفرم چند روز بيشتر طول نمي كشد اما مشكلات علي،پاي رفتنم را سست كرد و ماندم.در عوض در همان يكي دو باري كه به ناچار به خاطر خواهرزاده ام به ديدن پدرتان رفتم،همه ي عقده هاي دلم را از بي مسئوليتي و هرزگي اش بيرون ريختم و حرفي را ناگفته باقي نگذاشتم.در تمام مدتي كه مي ديدمش،آذر و بچه هايش جلوي چشمم بودند و هر لحظه كينه و نفرتم نسبت به آن مرد افزايش مي يافت.بگذريم عطيه جان،تو از همان بچگي،با آن نگاههاي مظلومانه ات به راحتي مي توانستي خواسته ات را به من تحميل كني.حالا هم من با وجود اينكه اينجا راحت نيستم در مقابلت تسليمم و مي مانم.
    عطيه اشك شوق را به جاي اشك غم نشاند و دست به دور گردن دايي اش افكند و در حال بوسيدنش گفت:
    -ممنون دايي جان،محبت شما هميشه جاي خالي محبت بابا را در زندگي ما پر كرده.قول بدهيد وقتي به ايران برگشتيد در مورد علي فقط آنچه را كه لازم مي دانيد به عزيز بگوييد،نه تمام واقعيت دلخراشي را كه دانستنش باعث عذاب اوست.
    -خيالت راحت باشد.خودم هم همين قصد را داشتم.لزومي نمي بينم آذر بداند كه پسرش در چه وضيتي ست و بيشتر غصه بخورد.مطمئن باشيد مشكل علي حل مي شود ولي آن يكي اميدوارم به سزاي عملش برسد.اين را از ته دل مي گويم و آرزويي ست كه هميشه داشته ام.از من نرنج عطيه جان و چپ چپ نگاهم نكن.اگر چشمت را به روي واقعيت ها نبندي با من هم عقيده مي شوي.
    -با همه ي اينها،من نمي توانم نگران سرنوشتش نباشم.اگر مي توانستيم بي گذشت و سخت دل باشيم كه علي براي كمك به بابا در چنين مخمصه اي نمي افتاد.من با احساس پدري اش كنار آمده ام وبا همه ي بدي ها و ستم هايش نمي توانم قلبم را خالي از محبتش كنم.
    -ولي من به غير از كينه و نفرت هيچ احساس ديگري به او ندارم.بگذريم،بهتر است موضوع را عوض كنيم.اين حرف هاي تكراري سرسام آور است و حوصله همه را سر مي برد.
    سپس رو به بهزاد كرد و ادامه داد:
    -بهزاد جان به خاطر آيرين هم شده،براي اينكه سرش گرم شود و كمتر بي قراري كند،نگذار اينها زانوي غم بغل كنند و ماتم بگيرند.امشب كه خسته اند،براي فردا شب برنامه بگذار يا برويد باغ وحش يا با با كشتي دوري در بُغازبسفر بزنيد.گوش به مخالفت هايشان هم نده.اين بچه گناه نكرده كه به خاطر غم و غصه ي بزرگترهايش به آتش آنها بسوزد.
    بهزاد با لحن آرام و مطيعانه اي گفت:
    _چشم دايي جان.بالاخره عطيه سال ها در اين مملكت زندگي كرده و راه و چاه را مي داند و ما را به هر جا كه اراده كند،مي كشاند.
    فكر علي نمي گذاشت به چيز ديگري بينديشم.وقتي مجسم مي كردم كه الان در زندان تنگ و تاريك چه روزگاري دارد،موريانه اندوه جسم و روحم را مي خورد و سوز سينه ام با شعله هاي سركشش،قلبم را به آتش مي كشيد.
    امواج پرتلاطم اشك در جزيره ي ديدگانم،خواب را فراري مي دادند.آيرين هم ناآرام بود و از اين دنده به آن دنده مي غلطيد و گاه در خواب ناله مي كرد،گاه لب بر مي چيد و به حالت اخم چين به پيشاني مي افكند.
    به نظر مي رسيد افكار بچه هم شبيه افكار من است و همان دل نگراني هاي مرا در مورد پدرش دارد.چه بسا با مغز كوچكش همان مسايلي را كه من گمان مي كردم نمي فهمد،مي فهميد و مي دانست پدرش اسير بندي ست كه رهايي از آن آسان نيست.
    صبح زود احمد آقا داشت آماده رفتن به فرودگاه مي شد كه برخاستم و به سراغش رفتم.از ديدنم تعجب كرد و پرسيد:
    -چرا بيدار شدي؟
    -نخوابيده بودم كه بيدار شوم.دلم خيلي شور مي زند،كلافه ام.نمي دانيد چقدر مي ترسم.اگر نتوانم كاري براي علي بكنم چي؟با لحن پرمهري گفت:
    -نترس.خواستن،توانستن است.اگر روحيه ات را ببازي،خودت هم نيازمند كمك مي شوي.ابراهيمي كار خودش را مي كند.فقط با او در تماس باشيد.من دلم روشن است.حالا كه گوزل به هوش آمده و خطري متوجه اش نيست،رهايي علي چندان كار مشكلي نيست.تاكسي خبر كرده ام،جلوي در است.دارد دير مي شود.من بايد بروم.پيغامي براي پدر و مادرت نداري؟
    -نه ممنون.فقط سلام برسانيد و بگوييد كه حال ما خوب است.اول بايد خودم را پيدا كنم،بعد به آنها زنگ بزنم،چون مي ترسم از لحن صدايم متوجه شوند كه چه حالي دارم.
    بهزاد و عطيه هم بيدار شدند و به ما پيوستند.پس از بدرقه دايي احمد،بهزاد گفت:
    -هوا هنوز روشن نشده.بهتر است به رختخواب برگرديد و بخوابيد،وگرنه تمام روز كسل خواهيد بود.
    نخواستم دوباره سر شكوه و ناله و زاري را باز كنم و بگويم:«كدام خواب،من كه تمام شب بيدار بودم.»چون مي دانستم در آن صورت عطيه هم با من هم عقيده خواهد شد.
    به همين جهت به اتاق خواب برگشتم و به رختخواب خزيدم،پلك چشم هايم را به هم فشردم تا شايد از رو بروند و چند ساعتي بسته بمانند.
    از زيستن در خانه اي كه از آن بوي مرگ به مشام مي رسيد،نفرت داشم.دلم آرامش خانه ام را مي خواست،آرامش روزهايي را كه فضايش انباشته از بوي عطر خوشبختي مان بود.
    آقاي ابراهيمي برنامه ي ديدارهايمان با علي را رديف مي كرد.دومين باري كه به ديدنش رفتيم،سرحال تر از دفعه قبل به نظر مي رسيد و رنگ چهره اش بازتر شده بود.
    نگاه تشنه اش بر روي چهره هايمان،مكثي طولاني داشت.زماني كه بهزاد موضوع گوزل را مطرح ساخت و گفت:
    -آقاي ابراهيمي مژده داده كه گوزل گذشته را به ياد آورده،خيال دارد امروز به ديدنش برود و ار او رضايت بگيرد.
    پوزخندي زد و در جواب گفت:
    -عجب مژده جانبخشي.من شفايش را نمي خواستم و ترجيح مي دادم با زجر و شكنجه بميرد.هيچكدامتان حق نداريد به ديدنش برويد و التماسش كنيد به آزادي ام رضايت بدهد.آن زن كينه توز غير ممكن است حاضر شود اقرار كند كه من در زمين خوردنش مقصر نبودم.مخصوصا تو روشا،مبادا،مبادا به اين فكر بيفتي كه با التماس و خواهش آزادي ام را از او بخري.اگر راهيي باشد،ابراهيمي كارش را بلد است و مي داند از چه راهي وارد شود.اگر گوزل با حيله و نيرنگ خودش را قاطي زندگي پدرم نمي كرد،الان نه من اينجا بودم،نه بابا.
    بهزاد گفت:
    -خودت را ناراحت نكن علي.هيچكدام از ما خيال نداريم سراغ گوزل


  9. #48

    پيش فرض 264 تا 269

    برویم و التماسش کنیم .حالا که سلامتی اش را به دست آورده ، دیگر دلیلی برای ماندن تو در زندان وجود ندارد.
    علی با تاسف سر تکان داد و با لحن پر اندوهی گفت :
    _ دلیلش را پیدا خواهد کرد ،خواهی دید .
    سپس خطاب به من افزود :
    _ با وجود اینکه از خدا می خواهم اینجا باشی و هر روز ببینمت ؛ اما تا وقتی تو و عطیه اینجا هستید ،دلم شور می زند و نگرانتان هستم .اگر برگردید ایران، خیالم راحت می شود که در امانید.
    عطیه با لحنی آمیخته با رنجش گفت:
    _ از چی نگرانی ؟نه من ،نه روشا ،خیال برگشت نداریم و همینجا میمانیم تا تکلیف تو روشن شود . تازه بابا پیشنهاد کرده که تو و بهزاد شرکتش را اداره کنید .
    حسرتهایش را با پوزخندی در آمیخت و گفت :
    _ نوشدارو ، بعد از مرگ سهراب . نه به آن موقع که به زور مارا از سرش باز کرد ، نه به حالا که دارد برنامه ماندنمان را میچیند . حالا که سرش به سنگ خورده ، دار و ندارش را به اسم من و تو کذده . چون میداند خودش باید مادام العمر در گوشه زندان بماند و بپوسد .
    سپس نگاهش را متوجه بهزاد ساخت و افزود :
    _ میخواد شرکت را به من و تو بسپارد . نظرت چیست ، موافقی ؟
    _ من تابع نظر تو و عطیه هستم . زمانی که تمام زندگی ام را در گروی محبت خواهرت گذاشتم خودش را خواستم نه ثروتش را تو مرا میشناسی علی و میدانی که در زندگی پایبند چه اصولی هستم و ارزش عشق و محبت را بالا تر از تمام ثروتهای دنیا میدانم . درست است زندگی مشترکمان با تلخ کامی شروع شد و از همان لحظه آغازش تا کنون ، حتی یک لبخند هم برروی لبهای زنم که از اشک چشم تر است ، ندیده ام . اما قرارمان این نیست که فقط شریک شادیهای هم باشیم ، غم او غم من هم هست .
    _ اگر توران نمیشناختم آنقدر مشتاق نبودم که دامادمان باشی . فعلاً من اینجا هستم و نمیتوانم هیچ تصمیمی برای آینده مان بگیرم. البته اگر آزاد هم بودم . آنچه برایم اهمیت دارد ، نظر روشاست . ولی ازت میخواهم تا مدتی که اینجا هستی سر و سامانی به شرکت بدهی و به حسابهایش رسیرگی کنی تا کارمندها هم بدانند که اینجا بی صاحب نیست . جا و مکانش را عطیه میداند .
    _حتماً این کار را میکنم .
    آیرین انگشتان دستش را بر روی لبهای پدرش گذاشت و گفت :
    _پس چرا با من حرف نمیزنی بابا .
    انگشتان کوچک و ظریف او را بوسید و گفت :
    _بابا فدایت عزیز دلم. حالا نوبت توست .
    خب تعریف کن دیشب چه کار کردی ؟
    آیرین سرش را یک وری کج کرد و با طنازی پاسخ داد :
    _دیشب خیلی زود خوابم برد و هیچ جا نرفتیم ، اما عمو بهزاد قول داده امشب مارا ببره سوار کشتی بشیم . تا حالا سوار کشتی شدی ؟
    _ آره عزیزم . نمیدانی چه کیفی میدهد دفعه بعد که آمدب پیش من برایم تعریف کن بگو خوشت آمد یا نه.
    بغض گره خورده در گلویم داشت مرا به مرز خفگی میرساند . کاش قلبم به کوچکی قلب آیرین بود که فقط شادی ها در آن جا میگرفت ، نه به بزرگی و وسعتی که غم و غصه های بیشمارم جای شادی ها را تنگ میکرد و آنها را به بیرون میراند .گوزل لج کرده بود وحاضر نمیشد رضایت بدهد.تلاش اقای ابراهیمی به نتیجه نرسید و نتوانست برای ازادی علی کاری از پیش ببرد.انچه او میخواست نیم بیشتر ثروت و دارایی همسرش بود که ان را حق خود میدانست.ثروتی که اکنون پشیزی از ان به نام خسرو نبود و دار و ندارش به فرزندانش تعلق داشت و نه علی و نه پدرش رضایت نمیدادند که گوزل به خواسته اش برسد
    من علی را میخواستم،نه چیز دیگری را،اما از نظر انها تسلیم خواسته ی ان زن حیله گر شده باشد و بال و پر دادن به کسی که باعث و بانی تمام ان اتفاقات ناگوار به شمار میرفت،نشاندن لبخند پیروزی بر لبهایی بود که ارزو میکردیم هرگز به خنده از هم باز نشود
    روزها سیلی ناملایمات با باد مخالفش گونه هایمان را سرخ میکرد و شب ها در اسارت روزها باقی میماند خواب را از دیدگانمان میربود.
    علی روز به روز کلافه تر و بی صبر تر میشد.وعده وعیدهای ابراهیمی جملات امیدوار کننده بهزاد راه به جایی نمیبرد و ثمری نداشت
    یک ماه از امدنمان به استانبول میگذشت.دیگر نمیتوانستم ساکت بنشینم و اقدامی نکنم.
    بالاخره تصمیم گرفتم با وجود مخالفت علی به دیدن گوزل بروم و به هر ترتیبی شده وادارش کنم که رضایت بدهد
    از میان مدارک بهزاد که روی میز هال پراکنده بود ادرسش را یافتم و یک روز صبح به بهانه ی پیاده روی در پارک نزدیک کنزلمان،ایرین را که هنوز خواب بود به عطیه سپردم و از خانه بیرون رفتم.
    به ترس و دلهره ام نهیب زدم که این اخرین راه و چاره و اخرین تلاش است،بیم و امید در کشمکش با هم برای پیروزی،هرکدام قلبم را به سوی خود میکشاندند و ان را به تلاطم میافکندند
    میدانستم با ترکی اذری ارتباط برقرار کردن با وی سخت است و حتی شاید بیان مقصود اسان نباشد،با وجود این مصمم به راهم ادامه دادم و با تاکسی خود را به کقصد رساندم
    پشت در اپارتمانش مکث کردم و ایستادم.دست لرزانم را که بالا بردم،برای زنگ زدم،حرکتی از خود نشان نداد و در هوا معلق ماند.این اولین بار بود که برخلاف میل همسرم دست به انجام کاری میزدم و میدانستم بعدا میبایستی به خاطر اقدامم در مقابلش پاسخگو باشم
    از ان گذشته با تعریف هایی که در مورد گوزل شنیده بودم،از روبه رو شدن با او وحشت داشتم
    چند لحظه طول کشید تا توانستم بر اعصابم مسلط شوم و زنگ در اپارتمانش را به صدا در اورم
    بی انکه بپرسد کیست،ان را به رویم گشود،به محض دیدنم یکه خورد و با تعجب پرسید :
    -شما؟!
    به جستو جوی اثاری از زیبایی هایش پرداختم که پشت ارایش غلیظ پنهان بود به سختی میشد ردی از ان یافت.
    زبان در دهانم به زحمت چرخید و با صدای ناارامی پاسسخ دادم:
    -من روشا زن علی هوشمند،پسر خسرو هوشمند هستم
    در حالی که طره ای از گیسوان طلایی اش را به دور انگشت میچرخاند به قهقهه خندید و گفت:
    -پس این بار تو را به سراغم فرستاده اند.ترکی هم که بلدی.
    -ترکی اذری.البته در یه ماه یک چیزایی هم از زبان شما به ان اضافه کردم.درضمن کسی مرا سراغ شما نفرستاده.حتی هیچ کس هم نمیدند که من الان اینجا هستم
    چشم تنگ کرد و با ترشرویی پرسید:
    -پس خودسر پا شدی امدی اینجا که چی؟از من چه میخواهی؟
    -ازادی علی را
    طنین خنده اش گوشهایم را ازرد و گفت:
    -بگذار یه مدت ابخنک بخورد و حالش جا بیاید.ان پدر و پسر هر دو مستحق همان زندادن تنگ و تاریکند.و از هردویشان متنفرم،خصوصا از خسرو که امیدوارم هرچه زودتر دارش بزنند.فک میکنی برای چه در سن 25 سالگی ،حاضر شدم زن به مرد 50 ساله بشوم،خب معلوم است بخاطره ثروتش،ولی من نیاز های دیگری هم داشتم.پس غلط کرد غیرتی شد و ان بلا را سر جوانی که مثلا عاشقم بود،اورد
    از شدت خشم و نفرت دندانهایم را بر هم فشردم،دلم میخواست این قدرت را داشتم و میتوانستم دستم را بالا ببرم و با سیلی جانانه ای گونه هایش را سرخ کنم
    منتظر جوابم نشد و افزود:
    -تو چی؟تو به خاطره چی زن پسرش شدی؟
    ترجیح دادم جوابش را ندهم،ولی وقتی به خاطر اوردم با چه هدفی رنج امدن بهانجا و ان ملاقات عذاب اور را بر خود هموار کرده ام،پاسخ دادم:
    -چون عاشقش بودم و هستم.علی همه ی زندگی من است و تحمل بی او بودن برایم سخت و کشنده است
    با صدای بلند خندید و در میان قهقهه هایش گفت:
    -عشق!عجب واژه ی مضحکی.من باورش ندارم و به تمام کسانی که ادای عاشقی را در می اورند میخندم.چقدر گرفتی که بیایی اینجا و دل سنگ مرا نرم کنی.
    در ان لحظه حق را به علی دادم که میخواست گلوی ان زن نفرت انگیز را بفشارد و خفه اش ککند.به زحمت فریاد خشمم را که برای بیرون جستن از سینه بی تاب بود مهار کردم وبا لحنی نه چندان اروم گفتم:
    -عشق نه خریدنیست،نه فروختنی و با احساس سر و کار دارد،نه با معامله و تجارتوشاید اقای هوشمند حقش باشد که یه عمر دز زندان بماند اما علی نه.او مرتکب گناهی نشده،شما که اسیبی ندید و دارم میبینم که حتی از من سالم ترین.پس برای چه رضایت به ازادیش نمیدهید؟
    -برای اینکه قصد کشتنم را داشت.درست است که شانس اوردم و زنده ماندم،ولی اگر ازاد شود،باز هم ممکن است قصد جانم را بکند
    از کوره در رفتم و گفتم:
    -دروغ میگویی.خودت خوب میدانی که چنین قصدی را نداشت و تو خودت تعادلت را از دست دادی و دفتادی
    -این حرفیست که خودش میزند،تو چرا باورش کردی.اگر علی ازاد شود،من امنیت جانی نخواهم داشت


  10. #49

    پيش فرض 270 تا 275

    بغض گلويم را فشرد.از اينكه مي ديدم به مرد آرام و مهرباني كه تمام و جودش پاكي و صداقت بود چنين تهمتي مي زند،اختيار از كف دادم و با صداي بغض آلودي گفتم:
    -اين حرف ها را مي زني چون او را نشناخته اي.علي هرگز آزارش به يك مورچه هم نرسيده.پدر و پسر را به يك چوب نران چون بينشان تفاوت زياد است.قبل از اينكه آن فاجعه كه زندگي مان را زير و رو كرد اتفاق بيفتد،ما خيلي خوشبخت بوديم.سقوط از قله ي خوشبختي و از اوج آن و در يك چشم به هم زدن بدون اينكه انتظارش را داشته باشي،غلتيدن در ويرانه هايش،دردي ست كه هيچ مسكني تسكينش نمي دهد.باور كن از غصه، شب و روز ندارم.نمي داني علي چقدر ضعيف و ناتوان شده.مردي كه دوستش دارم و با تمام وجود عاشقش هستم،دارد از دست مي رود.به دادش برس و از بند نجاتش بده.قول مي دهم به محض رهايي اش از اين كشور برويم و ديگر برنگرديم.تو با آقاي هوشمند طرفي،پس هر بلايي مي خواهي سرش بياور،فقط علي را به من برگردان.
    سد ديدگانم شكست و قطرات اشك را از كمين گاهشان بيرون راند مي دانستم كه نفوذ در دل سنگ گوزل سخت است،اما خيال نداشتم دست خالي و بدون نتيجه از آن در بيرون بروم.
    نقش پوزخند بر لبانش كم رنگ شد.در حالي كه با ناباوري رد اشك را بر گونه هايم تعقيب مي كرد گفت:
    -تو آمدي كه بر روي باورهايم خط بطلان بكشي و به من بفهماني كه واژه عشق،نه مضحك است،نه دروغ و فريب،كه اين احساس مي تواند رگ و پي يك زن را بلرزاند و تمام وجودش را در اختيار خود بگيرد.تو هم خيلي جواني و هم خيلي زيبا و خواستني.اگر اراده كني مردهاي زيادي،حاضر خواهند شد به پايت بيفتند و دار و ندارشان را نثارت كنند،پس چرا داري به خاطر مردي اشك مي ريزي كه شايد لياقت اين همه عشق و محبت را نداشته باشد.
    -چون مي دانم كه او هم مثل من به همين اندازه و شايد هم بيشتر عاشق است و همه ي زندگي اش زن و دخترش است.چه بسا اگر بفهمد به ديدنت آمده ام و التماست كرده ام،هرگز مرا نبخشد،ولي برايم مهم نيست كه چه عكس العملي نشان خواهد داد،مهم اين است كه دست خالي از اين در بيرون نروم و موفق به جلب رضايت تو شوم.حتي شايد به خاطر اين خطا طردم كند و ديگر مرا نخواهد.آن موقع فقط دلم به اين خوش خواهد بود كه حداقل خودش آزاد است و بندي به دست و پايش نيست.در زبان ما مفهوم عشق،از خود گذشتگي و فداكاري ست.
    در انديشه فرو رفت و پس از مكث كوتاهي گفت:
    -تو آمدي اينجا كه چي؟كه به من درس عشق و فداكاري بدهي.كه به من بفهماني بدون اينها زندگي پوچ و تو خالي ست،كه من چون جواني و طراوتم را با پول معاوضه مي كنم ،راه خطا رفته ام و ازدواجم با مردي هم سن پدرم،اشتباه بوده،كه مرگ آن جوان از همه جا بي خبر و اتفاقات ناگوار بعدي،از همان اشتباه سرچشمه گرفته،كه اگر من هم راه درستي را مي رفتم،مي توانستم مثل تو زندگي آرام و بي دغدغه اي داشته باشم و مزه ي خوشبختي را بچشم؟من نمي دانم مفهوم خوشبختي چيست،تو مي داني؟
    -خوشبختي حسي دروني ست كه ما خودمان به وجودش مي آوريم و درست متضاد با زياده خواهي ست.بسته به اين است كه از زندگي چه مي خواهي.خوشبختي من در وجود علي و دخترم آيرين و طفلي كه در شكم دارم خلاصه مي شود و بدون آنها سياه بختم.من چهار ماه از بلايي كه سرش آمده بي خبر بودم،با وجود اين آن قدر بهش ايمان داشتم كه حتي يك لحظه هم به فكرم نرسيد كه شايد سرش جاي ديگري گرم شده و به من خيانت كرده باشد.در آن مدت تمام تلاش خانواده اش اين بود كه حقيقت را از من پنهان كنند و نگذارند پي به دليل واقعي سفرش به تركيه ببرم.
    با انگشتانش بر روي دسته ي صندلي كه بر رويش نشسته بود ضرب گرفت و با لحن متفكرانه اي گفت:
    -با وجود اين بهش وفادار ماندي،چون به قول خودت دوستش داشتي.منظورت اين است كه علي بر خلاف پدرش مرد همراه و صادقي ست؟خسرو چنين صفتي را نداشت و چون پرنده اي بود كه هر لحظه بر شاخساري مي نشست.در تمام طول زندگي مان،شكي نداشتم كه به زودي از من هم سير مي شود و رهايم مي كند.به خاطر همين هم حرص مي زدم تا لااقل مقداري از ثروتش را از چنگش بيرون بياورم و در نمانم.اين آپارتمان را كه مي بيني با هزار حيله و نيرنگ وادارش كردم تا به نامم كند.درست است در مقابل خانه اي كه حالا به اضافه تمام دارايي اش به بچه هايش بخشيده،محقر است،اما براي من كه هميشه سقف كوتاهي بالاي سرم بوده،مثل يك قصر مي ماند.خسرو مرد زرنگ و حيله گري است،دست مرا خوانده و پشيزي برايم باقي نگذاشته.حالا كه به گذشته نگاه مي كنم،مي بينم كه هميشه بازنده بوده ام،چه در دوران نوجواني و زندگي در خانه ي پدر كارگرم كه به زحمت زندگي من و مادرم را تامين مي كرد و چه در زندگي با خسرو.بعيد مي
    دانم آينده ام روشن تر از گذشته باشد،چون اصل،اساس و پايه و بنيان است كه از ابتدا كج نهاده شده.گفتي اسمت روشاست؟
    در پاسخ فقط سر را به علامت تاييد تكان دادم و گوزل افزود:
    -همان طور كه خودت متوجه شدي روشا،ابتدا برخوردم با تو خصمانه بود و حتي تعارفت نكردم كه بنشيني،اما حالا ديگر اين احساس را ندارم.تو زني هستي كه براي دفاع از خوشبختي ات كه برايت باارزش ترين گوهر است،به اينجا آمده اي و به قول خودت خيال نداري دست خالي از اين در بيرون بروي.تو با سادگي و صفايت چشم هاي مرا به روي واقعيت ها گشودي.حالا كه خوب فكر مي كنم،مي بينم حق با توست و علي پسر فداكار و از خود گذشته اي است كه به خاطر پدر نامهربانش خودش را در چنين مخمصه اي انداخته،پدري كه به او و مادر و خواهرش ظلم كرده.تو گفتي كه خوشبختي حسي دروني ست كه ما خودمان به وجودش مي آوريم،درست است؟
    باز هم به علامت تاييد فقط سر تكان دادم.
    -و گفتي كه درست متضاد با زياده خواهي ست.من مي خواهم كم كم اين حس را در درونم به وجود بياورم.مي خواهم بعد از اين ديگر زياده طلب نباشم.امتحانش ضرري ندارد.شايد يك روز موفق شوم طعمش را بچشم و از اين سرگرداني و از شاخه اي به شاخه اي پريدن نجات يابم.قهوه مي خوري؟
    -نه ممنون.من به قصد پياده روي از خانه بيرون آمد.حتما الان عطيه و شوهرش نگرانم شده اند.
    با تعجب پرسيد:
    -مگر عطيه شوهر كرده!؟
    -بله،بالاخره او هم با وجود نفرتش از جنس مرد،كه همه ي آنها را با پدرش مقايسه مي كرد،توانست جفتش را پيدا كند.مرد همراهي كه عاشقانه دوستش دارد.
    آهي كشيد و گفت:
    -خوش به حالش.راستش از حرف هاي خسرو اين طور مي شد نتيجه گرفت كه وجود عطيه و علي پر از عقده هاي دوران كودكي ست و حالا مي بينم كه خواهر و برادر توانسته اند خود را از آن كابوس برهانند.تازه با وجود آن همه ظلم و ستم پدرشان،در حق خودشان و آذر،باز هم به كمكش آمده اند و اين براي من عجيب و غيرقابل باور است و اصلا نمي توانم آنها را درك كنم.من اگر جاي آن بچه ها بودم،چنين پدري را يك عمر لعن و نفرين مي كردم.
    -با كينه و نفرت زندگي كردن،هم خود انسان را عذاب مي دهد و هم اطرافيانش را.
    چشم هايش را بست و به پشتي صندلي راحتي تكيه داد و پس از مكثي نه چندان طولاني گفت:
    -با وجود اينكه تصميم گيري برايم سخت است،نمي توانم تو را دست خالي از اين در بيرون بفرستم.
    لحظه اي در انديشه فرو رفت و سپس افزود:
    -همين فردا با وكيل علي تماس مي گيرم و بهش مي گويم كه حاضرم رضايت به آزادي موكلش بدهم.آن موقع تو از من راضي مي شوي يا نه؟چون فقط به خاطر تو اين كار را مي كنم.
    سخنانش برايم قابل هضم نبود.آنچه را كه مي شنيدم نمي توانستم باور كنم.انگار داشتم خواب مي ديدم و روياهايم به شكل واقعيت خود را نشان مي دادند.بهت زده نگاهش كردم.متوجه ي ناباوري ام شد و گفت:
    -چيه!شوكه شدي؟فكر مي كني سر به سرت مي گذارم و چنين قصدي را ندارم؟راستش خودش هم شوكه شده ام.انگار كسي كه اين تصميم را گرفته،من نيستم،بلكه زن ديگري ست كه قلبش خالي از كينه و نفرت و انباشته از مهر و محبت است.تو خيلي چيزها به من ياد دادي كه از دانستنش بي بهره بودم.همين الان دارم درخش نور خوشبختي را در چشمانت مي بينم.ديگر آن زن افسرده اي كه با نااميدي زنگ ر خانه ام را به صدا درآورد نيستي.اصلا همين الان در حضور خودت به ابراهيمي زنگ مي زنم تا خيالت راحت شود.نترس به او نمي گويم تو اينجايي،لزومي ندارد شوهرت بداند آزادي اش را مديون توست كه ازت دلخور شود و ملامتت كند كه چرا به سراغم آمدي.اين راز براي هميشه بين من و تو مي ماند.قول مي دهم بروزش ندهم تا مبادا مشكلي برايت پيش بيايد.فقط قول بده كه براي هميشه دوست خوبي برايم باشي و تا مدتي كه در استانبول هستي و يا هر وقت به تركيه سر زدي،سراغي از من بگيري.قول مي دهي؟من به جاي آن ثروتي كه در ازاي آزادي علي ،ازش طلب مي كردم،حالا فقط دوستي تو را طلب مي كنم كه برايم با ارزشش ترين است.
    در حالي كه اشك شوق،در آميخته با اشك تاثر از سرنوشت آن زن تنها،گونه هايم را تر مي كرد،دستش را به گرمي فشردم و گفتم:
    -هرگز اين محبتت را فراموش نمي كنم گوزل.مي تواني هميشه روي دوستي من حساب كني،حتي اگر در تركيه هم نباشم،حتما مرتب باهات تماس خواهم گرفت.
    -يادت باشد چه قولي دادي.
    -نه يادم نمي رود،مطمئن باش.
    -در ضمن اين را هم بدان آن جوان عاشقي كه بي گناه كشته شد،هيچ رابطه ي نامشروعي با من نداشت و فقط آمده بود تا با التماس ازم بخواهد كه از خسرو جدا شوم و قيد مال دنيا را بزنم و با او كه عاشقانه دوستم دارد عروسي كنم.


  11. #50

    پيش فرض 276 تا 283

    فصل 34
    به اصرار از من مي خواست كه بمانم تا فنجان چاي يا قهوه با هم بنوشيم ، اما ديگر معطلي جايز نبود . مي دانستم كه الان عطيه زمين وزمان را به هم ريخته و بهزاد را وادار كرده كه براي يافتنم ، حوالي خانه و پارك مجاورش را زير پا بگذارد .
    چه جوابي بايد به آنها مي دادم و دليل غيبتم را چطور مي توانستم توجيه كنم ؟
    گوزل با آقاي ابراهيمي تماس گرفت و براي صبح روز بعد ، قرار گذاشت تا به همراه او براي امضا رضايت نامه ي آزادي علي برود .
    شكي نداشتم كه آقاي ابراهيمي از تصميم آني گوزل شوكه شده و باور آن برايش آسان نيست . در واقع چه كسي باورش مي شد كه بعد از آن همه هاي وهوي و ادعاهاي بي شمار ، به ناگهان تغيير روش بدهد و بي چون وچرا تسليم شود . در لبخندش غم بود ، غمي كه حكايت از ستم روزگار داشت و مقابله به مثل بي نتيجه اي در برابر سرنوشتش .
    در موقع خداحافظي دستش را كه فشردم ، همراه با آه سردي كه از سينه بيرون داد ، گفت :
    - بايد اقرار كنم كه بهت حسودي ام مي شود ، چون مي بينم كه با تمام وجود عاشقي و براي دفاع از خوشبختي ات ، با چنگ و دندان آماده ي مبارزه اي . اميدوارم علي قدر تو را بداند .
    در پاسخش تبسمي بر لب آوردم و گفتم :
    - تو هم مي تواني ريه هايت را پر از هواي روحبخش زندگي كني و در لابلاي عطر جانبخشش عشق را بيابي . باز هم ممنون .
    دستش را در پهلو رها ساخت و گفت :
    - شايد اگر خسرو يوسف را نمي كشت وحالا او زنده بود ، مي توانست نفس عشق را در وجودم بدمد ، اما حالا ديگر يافتن كسي كه به آن شدت عاشقم باشد ، آسان نيست .
    سپس با حسرت به بدرقه ام پرداخت .
    راه رفتن آميخته با نااميدي بود و راه بازگشت به خانه ، پر از اميد ، با وجود اين هنوز از درون مي لرزيدم و اضطراب داشتم ، اضطراب از واكنش علي در مقابل عملي كه بر خلاف ميلش از من سرزده بود و از آشكار شدنش مي ترسيدم هر چند تصميم داشتم در مورد اين اقدامم مهر سكوت بر لب بزنم . با كسي در مورد آن صحبت نكنم .
    هوا آرام بود ، ولي ابر سياهي خبر از بارش باران مي داد . به خانه كه رسيدم ، اوضاع را دگرگون يافتم ، از پشت در صداي گريه آيرين را مي شنيدم .
    عطيه سراسيمه و پريشان در را به رويم گشود و به محض ديدنم ، براي اولين بار با لحن تندي پرسيد :
    - هيچ معلوم است تو كجايي ؟ جان به لب مان رساندي . داشتم از نگراني ديوانه مي شدم . بيچاره بهزاد سه بار رفته ، همه جا را زير ورو كرده برگشته . الان دوباره فرستادمش دنبالت . اين بچه هم كه امانم را بريد .
    آيرين را كه با ديدنم آرام گرفته بود ، به سينه فشردم وگفتم :
    - واي عطيه ، اگر بداني ، اگر بداني چه كار كردم .
    دستم را گرفت و با التهاب چندين بار تكان تكان داد و پرسيد :
    - چه كار كردي ، زود باش بگو ؟
    به علامت نفي سر تكان دادم و در حالي كه به آيرين اشاره مي كردم گفتم :
    - نه ، الان نمي توانم بگويم . باشد وقتي تنها شديم .
    - تا آن موقع من از اضطراب ديوانه مي شوم . آخر اين همه مدت كجا رفته بودي ؟
    آيرين گفت :
    - حتماً يواشكي رفته بود پيش بابا .
    در حال نوازش گيسوانش گفتم :
    - نه عزيزم ، رفتم گشتي در پارك زدم .
    لب برچيد و با دلخوري پرسيد :
    - پس چرا منو نبردي ؟
    - تو خواب بودي ، نخواستم بيدارت كنم . عمو بهزاد كه برگشت ، اگر دلت خواست مي تواني با او بروي پارك .
    عطيه منظورم را فهميد و گفت :
    - بهش مي گويم برايت شكلات هم بخرد .
    بالاخره بهزاد نا اميد از يافتنم بازگشت و همين كه مرا ديد . نفس راحتي از سينه بيرون داد و گفت :
    - خدا رو شكر كه آمديد . فكرم به هزار راه رفت . مي ترسيدم راه را گم كرده باشيد و يا اتفاقي برايتان افتاده باشد .
    عطيه گفت :
    - فعلاً به جاي اين حرف ها آيرين را ببر يك دوري در پارك بزند . برايش شكلات هم بخر . بس كه گريه كرده ، صدايش گرفته .
    تنها كه شديم با بي تابي پرسيد :
    - زود باش بگو چه كار كردي كه اين قدر پريشاني ؟ ديگر هيچ بهانه اي نداري كه از زير تعريفش در بروي .
    - كاري كردم كه از عاقبتش مي ترسم . اگر بداني ، واي خداي من نمي دانم به علي چه بايد بگويم . اين اولين بار است كه بر خلاف قول و قرارهايمان دست به اقدامي زده ام . خيلي مي ترسم عطيه . نمي دانم چطور توي چشم هايش نگاه كنم .
    به ميان كلامم پريد وبا بي صبري گفت :
    - جان به لبم كردي . چرا اين قدر حاشيه مي روي ؟ زودتر بگو ببينم جريان چيست كه داري از ترس قالب تهي مي كني .
    - همين طوري نمي شود . بايد به جان عزيز قسم بخوري كه از اين جريان چيزي به علي وبهزاد نمي گويي . هيچكس ، مي فهمي هيچكس ديگر هم نبايد بفهمد كه من كجا رفته بودم .
    دست هايش را به علامت تسليم بالا برد و گفت :
    - به جان عزيز قسم به لبهايم مُهر سكوت مي زنم و يك كلام از آنچه الان مي شنوم به كسي چيزي نمي گويم .
    با صداي لرزاني پرسيدم :
    - مي داني تا حالا كجا بودم ؟
    - نه ، از كجا بدانم ، خودت بگو .
    - رفته بودم منزل گوزل .
    از جا پريد و با ديدگاني گشاده از حيرت به من خيره شد وپرسيد :
    - چي گفتي ! منزل گوزل ! ديوانه مگر عقل از سرت پريده بود . مگر نشنيدي علي چه گفت . براي چه پاشدي رفتي آنجا ؟
    - چون به نظرم رسيد اين آخرين راه چاره است و آخرين راه چاره هم بود . گوزل به هيچ وجه زير بار نمي رفت رضايت بدهد . بالاخره يك نفر بايد به او مي فهماند كه اشتباه مي كند .
    با تأسف سر تكان داد و گفت :
    - وآن يك نفر تو بودي . خدا رو شكر كه سلامت برگشتي . اگر علي مي فهميد تو آنجا رفته اي ، از شدت دلواپسي ديوتنه مي شد . همان طور كه من وبهزاد بي آنكه بدانيم تو كجا رفته اي ، از نگراني به مرز ديوانگي رسيديم . آن زن شيطان را درس مي دهد .
    - اين طور نيست كه تو مي گويي . وقتي كه مي رفتم مصمم بودم كه هر طور شده رضايتش را بگيرم و دست خالي و بدون نتيجه بر نگردم و حالا خوشحالم كه دست خالي برنگشتم .
    روي صندلي جا به جا شد و با هيجان پرسيد :
    - منظورت چيست كه دست خالي برنگشتي ، واضح تر بگو .
    - اگر فرصت بدهي همه چيز را برايت تعريف مي كنم .
    چشم تنگ كرد ، گيج وكلافه چشم به من دوخت و گوش به سخنانم داد .
    ساكت كه شدم با شور و شوق گفت :
    - باورم نمي شود . آخر چطور توانستي در دل آن زن ديو صفت نفوذ كني و ازش رضايت بگيري . تو شاهكار كردي روشا . علي بايد ازت ممنون باشد . البته اگر تا فردا صبح نظر گوزل عوض نشود و رضايت نامه را امضا كند .
    - از اين نظر خيالت راحت باشد . مطمئنم كه تغيير عقيده نمي دهد .
    - يعني تو فكر مي كني فردا پس فردا علي آزاد مي شود ؟
    - فكر نمي كنم ، بلكه يقين دارم . زن نفرت انگيزي كه در بدو ورودم به خانه اش ، خشم ونفرتم را نسبت به خود برانگيخت ، در آخرين ديدارمان ، زن قابل ترحمي به نظر مي رسيد كه براي رسيدن به آمالش ، ناخواسته در سراشيبي زندگي غلتيده و در امواج پر طلاتم رودخانه اش ، بر خلاف جهت آنچه مي خواسته ، ره پر فراز ونشيبي را طي كرده و در نقطه ي كورش خسته و از پا افتاده متوقف مانده . من دلم خيلي برايش سوخت عطيه . به خصوص زماني كه فهميدم چه راحت مي شد وجدان خفته اش را بيدار كرد و روي احساس وعواطفش اثر گذاشت . سايه هايي كه در زندگي اش مي آمدند و مي رفتند ، فقط به فكر بهره برداري از او بودند . دليل اينكه به راحتي پذيرفت زن مردي كه حكم پدرش را داشت شود ، اين بود كه حداقل توانست زندگي راحت و آرامش نسبي را تجربه كند . گوزل از مدتها پيش ريشه ي احساسش را از بيخ وبُن كنده و سوزانده بود و غرق در ظواهر زندگي ، از لذايذ آني اش لذت مي برد . تصميم دارم تا وقتي تركيه هستيم ، گاهي بهش سر بزنم .
    با حيرتي آميخته با رنجش به من خيره شد و گفت :
    - ولي اين زن به ما خيلي بدي كرده روشا .
    - بد ديده كه بد كرده . استخوان بندي بدنش از همان ظلم وستم ها شكل گرفته . چون طفل نوزادي كه ابتدا فقط حركات اطرافيانش را تقليد مي كند و زماني كه زبان مي گشايد به تكرار شنيده هايش مي پردازد . تو نمي تواني گناه پدرت را به پاي گوزل بنويسي . آن جوان عاشقي كه به دست آقاي هوشمند كشته شد ، هيچ رابطه نامشروعي با زن پدرت نداشته ، فقط سعي مي كرده با تحريك احساسات زن مورد علاقه اش ، وادارش كند كه حرص مال را كنار بگذارد و حاضر به جدايي از مرد مسني كه هيچ تناسبي با او ندارد شود و مزه ي زندگي در كنار جواني را كه حاضر است تمام مهر و محبتش را نثارش كند ، بچشد . تو خودت خوب مي داني عطيه جان كه خانه از پاي بست ويران بود و پدرت از سالها قبل از اينكه گوزل وارد زندگي اش شود به مادرت خيانت مي كرد . پس در آن قضيه فقط آن زن درمانده را مقصر ندان .
    با دلخوري آشكاري گفت:
    - فكر نمي كردم تا اين حد تحت تأثيرش قرار بگيري كه همه را به غير از او محكوم كني .
    - من اين قصد را ندارم . بيان واقعيت هميشه تلخ است . شايد اگر تو پاي درد دل صد زن مثل گوزل بنشيني ، پس از شنيدن سخنانشان ، فقط ده درصدشان را محكوم كني و حق را به بقيه بدهي .
    - تو امروز حسابي فيلسوف شدي روشا . نمي خواهم تصوراتت را بهم بريزم . آينده ثابت خواهد كرد كه حق با كدام يكي از ماست . من آنقدر در زندگي بدي ديه ام كه تشخيص خوبي از ميانشان برايم سخت و غير قابل هضم است . الان فقط دارم به اين فكر مي كنم كه آيا اين بار هم آن زنِ از نظر من هرزه كلكي در كارش است و حقه ي تازه اي به كار برده تا تو را به فريبي دلخوش كند ، بر باورهايت از ته دل بخندد و از زود باوري ات لذت ببرد ، يا اينكه در تصميمش صادق است و به آنچه گفته ، عمل خواهد كرد .
    چپ چپ نگاهش كردم و گفتم :
    - اگر منظورت اين است كه من ساده وزود باورم ، حرفي نيست . فقط كافي ست صبر كنيم تا ببينيم چه پيش خواهد آمد . فقط يادت باشد قول داده اي اين راز براي هميشه در دلت حفظ كني و به هيچ كس در اين مورد حرفي نزني .
    - من سر قولم هستم ، ولي اگر ئاقعاً گوزل رضايت به آزادي علي بدهد ، چه عيبي دارد كه او بداند در اصل اين آزادي را مديون توست ، نه كس ديگري .
    به ميان كلامش پريدم وگفتم :
    - نه عطيه ، نه . آن موقع ديگر هيچ وقت مرا نخواهد بخشيد .
    صداي صداي رعد وبرق كه برخاست از جا پريدم و گفتم:
    - واي ، آيرين از رعدو برق مي ترسد . مي دانم الان در چه حالي ست.
    - نترس ، تنها كه نيست . بهزاد مي داند چطور آرامش كند . تو خسته اي چشمانت دو دو مي زند . بايد يك چيزي بخوري ، بعد استراحت كني . آن زن كه سنگش را به سينه مي زني ، نه يك فنجان چاي جلويت گذاشته و نه تعارف كرده كه بنشيني . پاشو يك كم به خودت برس كه اگر فردا ، پس فردا علي به خانه برگشت ، زن شاداب و سرحالي را منتظر خود ببيند ،نه زن رنگ پريده و زار و نزاري را...

  12. 14 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •