سوفیا با شنیدن این جمله مادر گردنبند در گردنش را در بین دستانش گرفت تا نهایت علاقه پدر نسبت به خودش را درک کند سپس آهی از صمیم قلب کشید و گفت
( مادر این بار که سرگذشت خویش را برایم تعریف کردی با همیشه فرق می کرد نمی دانم شاید من طوری دیگه ای گوش کردم )
( هر وقت که سرگذشتم را برایت میگویم بودن پدرت را در کنارم حس میکنم که به من لبخند میزند و دلداری ام میدهد )
مادر که اشکهای درون چشمهایش مانع شد تا ادامه حرفهایش را بزند از سر میز بلند شد و به آشپزخانه رفت تا سوفیا اشکهایش را نبیند ، امکان نداشت در مورد گذشته صحبت کند و گریه اش نیافتد با تمام شدن حرفهای مادر دوباره سوفی به یاد جیمی افتاد
پس برای دیدنش بی صبرانه روزها را شمارش می کرد تا یکشنبه ای که پدر فرانسیس گفته بود از راه برسد روزهای انتظار گذشت و یکشنبه شد اون صبح یکشنبه زیباترین صبحی بود که سوفیا دیده بود اون صبح می توانست آرزوهای سوفیا را زنده کند ، سوفی پالتو و کلاهی که شب قبل تمیز کرده بود بر تن کرد شالگردنش را به گردن انداخت و چکمه بلند و مشکی اش را پوشید مقداری جلوی آیینه ایستاد و خود را برانداز کرد سپس درب را گشود و به سمت آرزوهای خویش گام برداشت کلیسا مثل هفته پیش پر و شلوغ نبود ولی کم هم نیامده بودند سوفیا بر روی نیمکت کنار درب نشست تا دعا ونیایش تمام شود وقتی همه بر خواستند و به بیرون می رفتند سوفی سر جایش ایستاده بود تا جیمی را ببیند ولی انگار او نیامده بود هر جا را که نگاه می کرد از جیمی خبری نبود پس از آنکه همه رفتند پدر فرانسیس که نگاه کنجکاوانه سوفیا را به مردم دید به نزدش آمد
( سوفیا دنبال جیمی می گردی ؟ )
( سلام پدر راستش ....راستش آره )
( سوفیا اگر وقت داری بنشین روی نیمکت می خواهم کمی با تو صحبت کنم ....نمیدانم چگونه برایت بگویم برای من که سخت است چند روز پیش جیمی اینجا آمده بود تا با من صحبت کند جوان خوب وسر به زیری است تقریبأ از زمان کودکی او را می شناسم و از همون موقع بزرگش کردم از همان موقع که پدر و مادرش را در آن
طاعون سخت از دست داد چه روزهای خوفناکی دقیقآ اون روز را به یاد می آورم از زمین و آسمون بلا نازل می شد جای جای دهکده را آتش روشن کرده بودیم ولی طاعون هر روز بیشتر قربانی می گرفت هرکسی که مبتلا نشده بود را به کلیسا می آوردیم تا در امان باشد وقتی در دهکده به دنبال کسانی که هنوز مبتلا نشده اند بودم جیمی را جلوی درب خانه ای دیدم که روی خاکهای کنار درب نشسته و بازی می کرد اون موقع پنج شش سالش بیشتر نبود از روی زمین بلندش کردم در حالی که با دست به خانه شان اشاره می کرد وقتی درون خانه رفتم که پدر و مادرش از طاعون مدتها بود که مرده بودند جلوی چشمهای جیمی خانه اش را آتش زدیم و از آن روز به بعد بود که جیمی در کلیسا نزد من زندگی کرد مدتی پیش من بود تا اینکه به سنی رسید که بتواند روی پای خودش بایستد ومستقل باشد پس در به در دنبال کار گشت تا در آخر هم پیدا کرد و از اینجا رفت ولی هر یکشنبه هر طور شده خودش رابه کلیسا می رساند تا هم قیم خودش را ببیند و هم دعایی کرده باشد ، آخرین باری که اینجا آمده بود نمیدانم دیروز بود یا روز قبلش درست یادم نیست به من گفت می خواهد راجع به آینده اش صحبت کند کلی با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم جیمی گفت که می خواهد ازدواج کند گفت اون دختر را در روز جمع آوری اعانه دیده ولی اسمش را نمیداند بنابراین شروع کرد از خصوصیات و چهره اش برای من گفتن وقتی تمام نشانی هایش را کنار هم گذاشتم فهمیدم چه کسی را می گوید ، سوفیا اون دختر تو بودی )