تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 9 اولاول 123456789 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 86

نام تاپيک: رمان نوشته خودم به نام : غمها ، شادی ها ، سختی های زندگی و عشق سوفیا

  1. #41
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سوفیا با شنیدن این جمله مادر گردنبند در گردنش را در بین دستانش گرفت تا نهایت علاقه پدر نسبت به خودش را درک کند سپس آهی از صمیم قلب کشید و گفت
    ( مادر این بار که سرگذشت خویش را برایم تعریف کردی با همیشه فرق می کرد نمی دانم شاید من طوری دیگه ای گوش کردم )
    ( هر وقت که سرگذشتم را برایت میگویم بودن پدرت را در کنارم حس میکنم که به من لبخند میزند و دلداری ام میدهد )
    مادر که اشکهای درون چشمهایش مانع شد تا ادامه حرفهایش را بزند از سر میز بلند شد و به آشپزخانه رفت تا سوفیا اشکهایش را نبیند ، امکان نداشت در مورد گذشته صحبت کند و گریه اش نیافتد با تمام شدن حرفهای مادر دوباره سوفی به یاد جیمی افتاد
    پس برای دیدنش بی صبرانه روزها را شمارش می کرد تا یکشنبه ای که پدر فرانسیس گفته بود از راه برسد روزهای انتظار گذشت و یکشنبه شد اون صبح یکشنبه زیباترین صبحی بود که سوفیا دیده بود اون صبح می توانست آرزوهای سوفیا را زنده کند ، سوفی پالتو و کلاهی که شب قبل تمیز کرده بود بر تن کرد شالگردنش را به گردن انداخت و چکمه بلند و مشکی اش را پوشید مقداری جلوی آیینه ایستاد و خود را برانداز کرد سپس درب را گشود و به سمت آرزوهای خویش گام برداشت کلیسا مثل هفته پیش پر و شلوغ نبود ولی کم هم نیامده بودند سوفیا بر روی نیمکت کنار درب نشست تا دعا ونیایش تمام شود وقتی همه بر خواستند و به بیرون می رفتند سوفی سر جایش ایستاده بود تا جیمی را ببیند ولی انگار او نیامده بود هر جا را که نگاه می کرد از جیمی خبری نبود پس از آنکه همه رفتند پدر فرانسیس که نگاه کنجکاوانه سوفیا را به مردم دید به نزدش آمد
    ( سوفیا دنبال جیمی می گردی ؟ )
    ( سلام پدر راستش ....راستش آره )
    ( سوفیا اگر وقت داری بنشین روی نیمکت می خواهم کمی با تو صحبت کنم ....نمیدانم چگونه برایت بگویم برای من که سخت است چند روز پیش جیمی اینجا آمده بود تا با من صحبت کند جوان خوب وسر به زیری است تقریبأ از زمان کودکی او را می شناسم و از همون موقع بزرگش کردم از همان موقع که پدر و مادرش را در آن
    طاعون سخت از دست داد چه روزهای خوفناکی دقیقآ اون روز را به یاد می آورم از زمین و آسمون بلا نازل می شد جای جای دهکده را آتش روشن کرده بودیم ولی طاعون هر روز بیشتر قربانی می گرفت هرکسی که مبتلا نشده بود را به کلیسا می آوردیم تا در امان باشد وقتی در دهکده به دنبال کسانی که هنوز مبتلا نشده اند بودم جیمی را جلوی درب خانه ای دیدم که روی خاکهای کنار درب نشسته و بازی می کرد اون موقع پنج شش سالش بیشتر نبود از روی زمین بلندش کردم در حالی که با دست به خانه شان اشاره می کرد وقتی درون خانه رفتم که پدر و مادرش از طاعون مدتها بود که مرده بودند جلوی چشمهای جیمی خانه اش را آتش زدیم و از آن روز به بعد بود که جیمی در کلیسا نزد من زندگی کرد مدتی پیش من بود تا اینکه به سنی رسید که بتواند روی پای خودش بایستد ومستقل باشد پس در به در دنبال کار گشت تا در آخر هم پیدا کرد و از اینجا رفت ولی هر یکشنبه هر طور شده خودش رابه کلیسا می رساند تا هم قیم خودش را ببیند و هم دعایی کرده باشد ، آخرین باری که اینجا آمده بود نمیدانم دیروز بود یا روز قبلش درست یادم نیست به من گفت می خواهد راجع به آینده اش صحبت کند کلی با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم جیمی گفت که می خواهد ازدواج کند گفت اون دختر را در روز جمع آوری اعانه دیده ولی اسمش را نمیداند بنابراین شروع کرد از خصوصیات و چهره اش برای من گفتن وقتی تمام نشانی هایش را کنار هم گذاشتم فهمیدم چه کسی را می گوید ، سوفیا اون دختر تو بودی )

  2. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #42
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    ادامه داستانت رو خوندم و چند نكته بنظرم رسيد كه بهت بگم...جمله ي«با دست خالي به جنگ خاك رفتيم » بنظرم خيلي زيبا بود .توصيف خوبي از «آن شب شوم » داشتي ...«تكه هاي ابر »...« صداي زوزه ي گرگها» ... همه خيلي خوب بود اما صحنه ي حمله ي گرگها به پدر سوفيا رو خيلي بي سرو صدا به مرگ پدر و گرگها منتهي كردي ...در مورد جدال بين گرگها و پدر سوفيا اكر توضيح بيشتري مي دادي ،از نظر خواننده ،منطقي تر ميشد مثلا" «هر چند لحظه يكبار صداي زوزه ي گرگ و حمله ي اونها به پدر به گوش ميرسيد » يا اينكه « پس از شنيدن صداي شليك پياپي تفنگ ،ناگهان صداي فرياد پدر ،به گوش رسيد» و اينجاست كه خواننده مي فهمه با وجود كشته شدن چند گرگ ،يكي از اونا به پدر حمله كرده و اين حدس رو قبل از رسيدن مادر سوفيا به بدن خون آلود پدر مي زنه ...
    و يك مورد ديگه اينكه چطور در اون زمان كه هنوز بچه بدنيا نيومده بوده ،پدرش براش گردنبندي با اسم دخترونه ساخته؟ از كجا ميدونسته كه دختره؟؟؟اگه در كنار گردنبند ،يك شيئي ديگه كه بدرد پسرا ميخورد زير درخت كاج ،دفن كرده بود و دوتاييشو به زنش ميداد بيشتر قابل قبول ميشد...البته چون نظر منو خواسته بودي جسارت كردم و گفتم ...در هر حال داستان سير خوبي را در پيش گرفته و به قول معروف روي غلتك افتاده .منتظر ادامه اش هستم ...
    سلام . مرسی از توجهت
    این نوشته خام هست ، هنوز جای ادیت داره ، حتما اعمال میکنم نظراتت رو
    هر جا ایرادی دیدی بگو تا تو نسخه ادیت درست کنم ، بازم مرسی

  4. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #43
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    در اين قسمت نكات زير رو مورد توجه قراربده :
    « مقداری جلوی آیینه ایستاد» از نظر نگارش درست نيست ...بهتره بگي «مدتي جلوي آيينه ايستاد»
    « کلیسا مثل هفته پیش پر و شلوغ نبود ...ولی کم هم نیامده بودند»... « نسبتا" شلوغ بود » شامل هردو جمله ميشه.
    « وقتی در دهکده به دنبال کسانی که هنوز مبتلا نشده اند ...بودم »...بهتره بگي « وقتی در دهکده به دنبال کسانی که هنوز مبتلا نشده اند ،مي گشتم »
    « هر یکشنبه هر طور شده خودش رابه کلیسا می رساند» با جمله ي بعديت كمي تناقض داره...« آخرین باری که اینجا آمده بود نمیدانم دیروز بود یا روز قبلش »اگه هر يكشنبه مياد لزوما" هفته ي گذشته بوده ولي اگه مي خواي جمله ي بعدي درست باشه مثلا" بايد بگي «يكي دو روز پيش ،سرزده براي انجام كاري به اينجا اومده بودوبه من گفت می خواهد راجع به آینده اش صحبت کند.
    « همه بر خواستند » صحيح نيست برخاستن به معناي بلند شدن از جا رو بايد « برخاستن »نوشت و اون يكي «خواستن » به معناي چيزي را از كسي خواستن و تمناي دل است .
    در مورد گذري كه به گذشته ي جيمي داشتي و اينكه براي خواننده روشن ميشه پدر و مادرش رو در اثر بيماري طاعون از دست داده،شگرد خوبي داشتي ... منتظر ادامه داستان هستم.

  6. #44
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    در اين قسمت نكات زير رو مورد توجه قراربده :
    « مقداری جلوی آیینه ایستاد» از نظر نگارش درست نيست ...بهتره بگي «مدتي جلوي آيينه ايستاد»
    « کلیسا مثل هفته پیش پر و شلوغ نبود ...ولی کم هم نیامده بودند»... « نسبتا" شلوغ بود » شامل هردو جمله ميشه.
    « وقتی در دهکده به دنبال کسانی که هنوز مبتلا نشده اند ...بودم »...بهتره بگي « وقتی در دهکده به دنبال کسانی که هنوز مبتلا نشده اند ،مي گشتم »
    « هر یکشنبه هر طور شده خودش رابه کلیسا می رساند» با جمله ي بعديت كمي تناقض داره...« آخرین باری که اینجا آمده بود نمیدانم دیروز بود یا روز قبلش »اگه هر يكشنبه مياد لزوما" هفته ي گذشته بوده ولي اگه مي خواي جمله ي بعدي درست باشه مثلا" بايد بگي «يكي دو روز پيش ،سرزده براي انجام كاري به اينجا اومده بودوبه من گفت می خواهد راجع به آینده اش صحبت کند.
    « همه بر خواستند » صحيح نيست برخاستن به معناي بلند شدن از جا رو بايد « برخاستن »نوشت و اون يكي «خواستن » به معناي چيزي را از كسي خواستن و تمناي دل است .
    در مورد گذري كه به گذشته ي جيمي داشتي و اينكه براي خواننده روشن ميشه پدر و مادرش رو در اثر بيماري طاعون از دست داده،شگرد خوبي داشتي ... منتظر ادامه داستان هستم.
    بازم مرسی
    بازم چیزی به نظرت اومد بگو

    ---------- Post added at 12:49 PM ---------- Previous post was at 12:45 PM ----------

    سوفیا شوکه شد و زبانش بند آمد نمی دانست چه بگوید که پدر فرانسیس خود به کمکش آمد
    ( نه سوفیا فعلآ چیزی نگو ، جیمی غیر از من کسی را ندارد پس از من خواست که با تو صحبت کنم اون الان بیرون در پارک جلوی کلیسا منتظر توست تا با خودت صحبت کند برو حرفهایت را بزن و حرفهایش را گوش کن سپس تصمیمت را بگیر )
    سوفیا از روی نیمکت بلند شد تا پدر را ترک کند ، پدر وقتی سوفیا داشت از کنارش می رفت به او گفت
    ( سوفیا من جیمی را از هر لحاظ تایید میکنم )
    سوفیا از پله های کلیسا پایین می آمد در حالی که چشمانش اطراف را برای یافتن جیمی جستجو می کرد سوفی پیش خودش فکر می کرد که علاقه او به جیمی یک طرفه است ولی خود جیمی برای ازدواج با او پا پیش گذاشته بود از پله آخر که پایش را روی زمین گذاشت چشمش به جیمی افتاد که روی نیمکتی تنها نشسته بود سوفیا این بار بر خلاف گذشته دقیق تر به او نگاه کرد به چشم کسی که می خواهد سالهای سال با او زندگی کند جیمی سر و وضعی مانند تمام جوانهای دهکده داشت و تیپ و قیافه ای مثل همه همدوره های خودش را ، کت وشلواری پرزدار و تیره به تن کرده بود و کلاه لبه دار بر سر می گذاشت ، صورتی استخوانی ولی یکدست داشت با موهایی روشن و لخت که تا روی گوشش بیشتر نمی رسید و از کناری فرق باز کرده بود چشمانی به رنگ میشی و قدی متوسط از لحاظ سنی چیزی بیشتر از سوفیا سن نداشت ، سوفیا قدمهایش را به سمت او کج کرد جیمی تا نگاهش به سوفیا افتاد از جای برخواست
    ( سلام سوفیا .....درست گفتم اسم شما سوفیاست )
    ( و شما هم جیمی )
    جیمی دستپاچه بود و سعی در پنهان کردن آن داشت ولی در این امر هرچه هم که میکوشید ناتوان بود
    ( پدر فرانسیس با شما صحبت کرد )
    سوفیا همین جور که جیمی حرف میزد با دقت به او نگاه کرد پلیوری که جیمی در زیر کت به تن داشت برایش آشنا بود انگار همانی بود که خودش بافته
    ( این پلیور ...)
    جیمی با پریدن به وسط جمله سوفیا آنرا قطع کرد
    ( این همونی هست که شما بافتین آنقدر قشنگ شده بود که دلم نیامد کس دیگری اون رو بپوشه پلیور را از پدر گرفتم و به جایش پول پرداخت کردم )
    سوفیا در دل احساس رضایت می کرد که آنچه را که زحمت بافت آنرا کشیده به چشم آمده بود و زحمتش به هدر نرفته وقتی خیالش راحت شد جواب سوالی که جیمی پرسیده بود را داد
    ( پدر فرانسیس با من صحبت کرد و حرفهایی که شما گفتین را به من گفت )
    جیمی خجالت کشید جوری که گونه هایش سرخ شد و با ارتعاش صدایش موقع حرف زدن این خجالت بیشتر خودش را نشان می داد
    ( من خودم روی گفتن اونها رو نداشتم به جز پدر هم که کسی رو ندارم )
    جیمی می خواست حرفهای دلش را به او بزند ولی کلمات را پیدا نمی کرد پس تمام نیرویی که داشت را به روی زبان آورد تا آنچه که در دل سنگینی می کرد را بتواند بگوید ، بگوید چرا اینجاست و برای چی آنقدر بی قرار است
    (.... سوفیا راستش با دیدنت برای اولین بار به ناگاه تمام اعتماد به نفسم رو باختم همه تجربه ها و نکاتی که در ذهنم برای انتخاب همسر آینده ام در نظر داشتم ناگهان با دیدنت از ذهنم پاک شد تموم این مدت دوری از تو چهره ات جلوی نظرم بود شاید باور نکنی که در این مدت حتی پلک روی هم نذاشتم و زمانی که چشمانم بسته می شد باز تو رو در خواب و رویا میدیدم سوفیا من تو رو دوست ندارم بلکه از صمیم قلب عاشقتم بعد از اون روز که دیدمت در تنهایی هایم مدام تو رو کنار خود می دیدم ، در بیداری عکست و در خواب رویایت مرا رها نمی کرد دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم تمام این مدت یکجا در یک گوشه اتاق به نقطه ای زل زده و از دنیا دور شده بودم ، سوفیا اگر با من ازدواج کنی تنها چیزی که دارم یعنی تمام قلبم را به تو خواهم بخشید و اگر میخواهی به من جواب منفی بدهی بهتره که اصلآ چیزی نگویی که من حتی تحمل شنیدنش رو هم ندارم )

  7. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #45
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    توصيف ظاهري جيمي بسيار خوب بود و شكل نسبتا" كاملي از جيمي در ذهن خواننده نقش مي بنده در اين جمله «از لحاظ سنی چیزی بیشتر از سوفیا سن نداشت » بهتره بگي «از لحاظ سني تقريبا" هم سن و سال سوفيا بود» يا «چند سالي بزرگتر از سوفيا بود»...در مورد «خواست » و « خاست » كه بازم رعايت نكردي « از جای برخواست» اشتباهه بايد بگي « از جاي برخاست» عادت كن از نظر نگارش هم درست بنويسي چون حيفه واقعا".
    جملات «سوفیا من تو رو دوست ندارم» و «بلکه از صمیم قلب عاشقتم» درست پشت سرهمه و با ضدو نقيضي كه داره اثرش رو دو چندان مي كند .
    «در بیداری عکست و در خواب رویایت مرا رها نمی کرد» من دوباره رمان رو مرور كردم ولي اشاره اي به اينكه سوفيا به جيمي عكسشو داده باشه ،نشده بود ...
    منتظر ادامه ي داستانتم چون هربار از دفعه ي قبل قشنگ تر ميشه...

  9. #46
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    توصيف ظاهري جيمي بسيار خوب بود و شكل نسبتا" كاملي از جيمي در ذهن خواننده نقش مي بنده در اين جمله «از لحاظ سنی چیزی بیشتر از سوفیا سن نداشت » بهتره بگي «از لحاظ سني تقريبا" هم سن و سال سوفيا بود» يا «چند سالي بزرگتر از سوفيا بود»...در مورد «خواست » و « خاست » كه بازم رعايت نكردي « از جای برخواست» اشتباهه بايد بگي « از جاي برخاست» عادت كن از نظر نگارش هم درست بنويسي چون حيفه واقعا".
    جملات «سوفیا من تو رو دوست ندارم» و «بلکه از صمیم قلب عاشقتم» درست پشت سرهمه و با ضدو نقيضي كه داره اثرش رو دو چندان مي كند .
    «در بیداری عکست و در خواب رویایت مرا رها نمی کرد» من دوباره رمان رو مرور كردم ولي اشاره اي به اينكه سوفيا به جيمي عكسشو داده باشه ،نشده بود ...
    منتظر ادامه ي داستانتم چون هربار از دفعه ي قبل قشنگ تر ميشه...
    راستش درگیر امتحانات آخر ترمم فقط میتونم بیام آپ کنم حتما ادیت میکنم
    در مورد اون جمله منظورم از عکس ، تصویر ذهنی که جیمی در مواقع تنهایی از سوفیا مجسم میکرد بیشتر بود
    بازم ممنون
    Last edited by vahidhgh; 06-07-2011 at 20:33.

  10. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #47
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سوفی وقتی حرفهای جیمی را شنید چند لحظه سکوت کرد تا افکارش را یکجا جمع کند و بعد از آن گفت
    ( جیمی شاید باور نکنی و شاید هم در دل بگی که تا حرفهای من رو شنید این حرفها رو گفت ولی من همون روز در اون بعد از ظهر که گلوریا رو در آغوش گرفته بودی دوستت داشتم و در اون صبح یکشنبه زمان جمع آوری اعانه در کلیسا عاشقت شدم من در دل تو را لعنت می کردم که چرا این همه عشق من نسبت به خودت را نمی فهمی ، چرا نمی فهمی که دوستت دارم حالا نگو تو عاشق تر از من بودی و من نمی دانستم جیمی من کی باشم که بخوام جلوی این عشق رو بگیرم من برای تو و برای خودم و برای عشق بینمان از ته دل آرزوی خوشبختی میکنم )
    جیمی با شنیدن سخنان سوفیا از جای برخواست و بالا پایین پرید گویی مثل پری سبک بر روی آسمان حرکت می کرد در حالی که فریاد می زد خدایا متشکرم من لیاقت این همه لطفت را ندارم سوفیا با دیدن حرکات بچه گانه جیمی به خنده افتاده بود ولی سعی می کرد جلوی او خودش را بگیرد و سنگین و متین نشان دهد ولی در دلش داشت بلند بلند می خندید جیمی بعد از کلی این ور و آن ور رفتن کمی که آرام شد آمد و در کنار سوفی نشست تا بقیه حرفهایش را بزند
    (... راستی اون کودک که اونروز در پارک در آب افتاده بود حالش خوبه )
    ( بله اون روز شما را خدا رساند که او رو نجات بدین )
    ( وظیفه ام بود هر کسی هم جای من بود همین کار را می کرد اون دختر فرزند کی بود ؟ )
    ( فرزند کنت ، من پرستار اونها بودم )
    ( پرستار بودین مگه دیگر نیستین )
    سوفیا آهی از روی بد اقبالی و بخت بد کشید
    ( راستش من چند روزی هست که اخراج شدم )
    جیمی با شنیدن این حرف سوفیا بلند بلند شروع به خنده کرد طوری که سوفیا ناراحت شد گمان می کرد جیمی به او و به بی لیاقتی او می خندد عصبانی و ناراحت پرسید
    ( به چی میخندی جیمی اخراج که خنده نداره )
    جیمی در حالی که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد با سوفیا حرف می زد
    ( اگر برای تو هم بگم می خندی چون اولین تفاهم زندگی مان همین الان به وجود اومد ...من هم همین دیروز اخراج شدم )
    سوفی از گفته جیمی لبخندی زد ولی بعدش به فکر فرو رفت
    ( تو هم اخراج شدی ، آخه چرا ؟ )
    جیمی خودش را کنترل و سعی کرد چهره ای جدی به خود بگیرد
    ( راستش دیگه از اونجا خسته شده بودم منظورم جایی هست که کار می کردم ولی اگه اون اتفاق نمی افتاد شاید الان هم مشغول کار بودم )
    سوفیا کنجکاو شده بود دوست داشت حالا که در کنار جیمی ماندن را انتخاب کرده همه چیز رو بداند
    ( کدوم اتفاق زود باش جیمی همه چیز رو به من بگو )
    جیمی اول سر باز زد گفت دیگه گذشته و تموم شده نمیخوام که با گفتنش ناراحتت کنم ولی اصرار و پا فشاری سوفی رو که دید تصمیم گرفت برایش بگوید
    ( چند سال پیش که از پدر فرانسیس جدا شدم دیگرجوانی از آب وگل در آمده بودم با سفارش پدر سریع کار پیدا کردم خیلی سریع ، از اون موقع تا حالا حدود پنج سالی میگذره که در اون کارگاه چوب بری که نزدیک جنگل شمالی دهکده است کار می کردم کارگاهی بزرگ با چهل یا پنجاه نفری کارگر با دستگاههای چوب بری و دریل و مته برای شکل دهی به الوار و تنه های بزرگ درخت ما اونجا الوارهای بزرگ چوب را به قطعات قابل مصرف تبدیل می کردیم من در اولین روزهایی که به اونجا رفتم به کمک یکی از کسانی که اونجا سابقه کار زیادی داشت خیلی سریع کار را یاد گرفتم اون چند روز از کار خودش زد و کنار من ایستاد تا کار را یادم بدهد که بعدأ هم به بهترین دوستم تبدیل شد سالها بود که اونجا کار می کرد این اواخر رده هایی از سفیدی میشد در موهایش پیدا کرد کارمان سخت و طاقت فرسا بود از زمان روشن شدن هوا تا نزدیکی غروب در اون کارگاه بودیم و سختی کار با سر کارگری که بالای سرمان گذاشته بودند بیشتر هم می شد هیچ وقت با او آبم توی یک جوی نرفت خون کارگران کارگاه رو توی شیشه کرده بود تا بالاخره دیروز که تحملم تموم شد و از کوره در رفتم ، اصلأ دیروز از اولش یه جوری بودم صبحش با کلی این ور اون ور شدن از جای بلند شدم نمیدونم چرا ولی حس خوبی نداشتم و خوب هم نخوابیده بودم وقتی سر کار رفتم دیدم همون کسی که کار را به من یاد داده بود فرزند شش یا هفت ساله اش را به سر کار آورده بود تا از نزدیک سختی های کارش رو به اون نشون بده تا او با دیدن کار به درسش بیشترعلاقه نشان دهد ، مشغول کار کردن و صحبت با فرزندش بود که حواسش به پسرش رفت و یک لحظه از دستگاه غافل شد ، همون یک لحظه کافی بود که رنده با قطعه کار برخورد کند ، هم رنده و هم قطعه کار هر دو شکست جوری که صدایش تمام کارگاه رو پر کرد سر کارگر با شنیدن صدا به سمت اون اومد و بعد از جر و بحث با هم گلاویز شدند سر کارگر به شدت او را مجروح کرد کسی دخالت نمی کرد یعنی جرأت دخالت نداشت نگاهم به چشمهای پسر بچه افتاد که گوشه ای نشسته و بغض کرده و حلقه های اشک در چشمانش نقش بسته بود طاقت نیاوردم به سمت سر کارگر رفتم و او را زیر مشت و لگد گرفتم وقتی روی زمین افتاد منتظر اخراج نشدم دستکش و عینک کار را در آوردم و روی صورتش انداختم و از کارگاه بیرون زدم وقتی بیرون اومدم پسر بچه به سمتم اومد ودستم را کشید در حالی که اشک می ریخت خوب یادم هست که به من گفت
    ( چرا پدرم مثل تو قوی و پر زور نیست چرا مثل تو شجاع نیست من پدری ترسو نمی خواهم چرا به کمکش رفتی ؟ )
    وقتی حرفهاش تموم شد روی زانو نشستم تا هم قد او بشم اشکهایی که از روی گونه هایش به پایین سرازیر میشد رو با نوک انگشتهایم پاک کردم و بهش گفتم
    ( پدرت رو سالهاست که میشناسم او اصلآ ترسو نیست بلکه قوی ترین و شجاعترین کسی هست که تا به حال دیدم من در حین دعوا کردن چشمان پدرت را دیدم که مدام تو رو نگاه می کرد و اشکهای تو را ، پدرت به خاطر تو و آینده تو او را کتک نزد می دانست که اگر مقاومت کند و سرسختی از خود نشان بدهد از کار اخراج میشه و دیگه نمیتونه برای تو لباسهای نو بخره اونوقت اگر در تن بچه های هم سن وسال خود لباس نو و یا در دستان اونها تیله های رنگی دیدی حسرت داشتن اونها رو میخوری شجاعت فقط ایستادن و مقابله با زور نیست شجاعت یعنی گذشتن ازخواسته هایت به خاطردیگران من حتی ذره ای از نیروی پدرت رو هم ندارم پدرت به خاطر تو و آینده تو در حالی که میتوانست اون مرد را به سزای عملش برساند به خاطر تو صبر کرد و خشمش را نگه داشت کاری که من نتوانستم انجام دهم برو پدرت را در آغوش بگیر و بهش بگو که چقدر دوستش داری ، برو
    پسر بچه وقتی گفته هایم را شنید لبخندی زد در حالی که میدانستم حالا دیگر در دل پدرش رو تحسین و به او افتخار میکنه ....اگر اون روز اصلآ سر کار نمیرفتم شاید این اتفاق هم نمی افتاد ولی دیگه گذشته بگذریم....)
    جیمی که چهره غمگین و در فکر رفته سوفی رو دید خودش را سرزنش کرد که شاید نباید اینها رو می گفته
    ( متآسفم سوفیا که ناراحتت کردم نباید اینها رو برایت میگفتم حالا علت خنده ام رو فهمیدی )

  12. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #48
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    شجاعت فقط ایستادن و مقابله با زور نیست شجاعت یعنی گذشتن ازخواسته هایت به خاطردیگران
    دوست عزيز...
    رمانت داره خوب پيش ميره...جمله ي پرمغز و جالبي بود ...اميدوارم در امتحاناتت هم مثل نوشتن رمان موفق باشي ...ايندفعه نتونستم ايرادي ازت بگيرم ...فقط حواست به خواستن و خاستن باشه...

  14. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #49
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    رمانت داره خوب پيش ميره...جمله ي پرمغز و جالبي بود ...اميدوارم در امتحاناتت هم مثل نوشتن رمان موفق باشي ...ايندفعه نتونستم ايرادي ازت بگيرم ...فقط حواست به خواستن و خاستن باشه...

  16. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #50
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سوفیا سری به علامت فهمیدن سخنان جیمی تکان داد ولی هنوز هم دلش برای اون کودک و پدرش می سوخت ، سوفیا غمگین بود غمگینتر هم شد چند ساعتی می شد که کنار جیمی نشسته بود و باید کم کم از او جدا می شد تا مادرش بیش از این نگرانتر نشود ساعتهای با هم بودن برای سوفیا و جیمی به سرعت یک لحظه گذشت آندو آنروز با خداحافظی از هم جدا شدند تا در آینده ای نزدیک برای همیشه به هم برسند سوفیا و جیمی بعد از آن دیدار در پارک قرار ازدواج گذاشتند
    سوفیا در این بین به دیدار پدرش در قبرستان کلیسا رفت تا از او هم اجازه بگیرد ، اواخرظهر که به اونجا رسید قبرستان کلیسا خالی از آدم بود ، سوفیا در کنار سنگ قبر ترک خوردۀ پدرش نشست کف دستانش را روی آن سنگ زبر کشید تا گرد و غبار را از روی آن بردارد شاخه گلی که با خود همراه داشت را به روی آن نهاد و با
    اشک دیده قبر پدر را شستشو داد و شروع کرد درد و دل کردن از نبودنش و تنها بودنش سپس از او اجازه گرفت تا زندگی را در ادامه با شخص دیگری تقسیم کند بعد از آن لبهایش را بر روی اسم حک شده پدر بر روی سنگ قبر قرار داد و آنرا بوسید پس برخاست که برود در حالی که از آن قبر دور می شد حس می کرد که پدرش او را نگاه می کند و برایش آرزوی خوشبختی می کند وقتی از قبرستان بیرون آمد که احساس سبکی می کرد بعد از اجازه گرفتن از پدر خود را برای جشن ازدواج آماده کرد مقدمات جشن عروسی را در این چند روز باقی مانده به کمک جیمی فراهم کرد تا اینکه یکشنبه آینده هم از راه رسید و مراسم به خوبی اجرا شد پدر فرانسیس پیوند آنها را بر لب جاری کرد و از آن پس حلقه های طلایی در دستان آنها هر دو را به ادامه زندگی در کنار هم متعهد می کرد مراسم هم در آخر تمام شد اما با تمام شدن آن زندگی سوفی و جیمی تازه آغاز شده بود سوفیا و جیمی برای شروع زندگی جدید به کلبه جیمی رفتند شاد بودند و می خندیدند و از زندگی خود راضی اما لحظات خوشی وشادی برای همیشه بین آنها ماندگار نبود و به سرعت گذشت زندگی هرگز آنطوری که سوفیا فکر می کرد ادامه نیافت سیل غمها و جدایی ها بعد از آن بود که به زندگی او سرازیر شد و لحظات سوفیا را پر کرد هنوز یک هفته ای از روز ازدواج در کلیسا نمی گذشت که مادر سوفی فوت کرد هنوز لباس سپید را از تن در نیاورده بود که باید رنگ مشکی می پوشید گویی مادر منتظر دیدن آخرین آرزویش یعنی دیدن سوفیا در لباس عروسی بود آرزویی که پس از آن زیاد زنده نماند و رفت شاید هم دلیلی برای ادامه زندگی نداشت این اتفاق شدیدأ سوفی را متأثر کرد غم رفتن مادر گریه را از دیدگانش جاری کرد ، جیمی فکر می کرد اگر در کنار سوفیا باشد می تواند غمهای او را
    سبکتر کند ولی خودش هم نمیدانست وزنه ای برای سنگینی دردهای سوفیا هست جیمی مدتها بیکار بود هر روز صبح برای پیدا کردن کار بیرون می زد و شب دست خالی به خانه برمی گشت اگر پول کمی که پدر فرانسیس به آنها می داد نبود سوفیا دیگر نمیدانست باید چه کار کند بی کاری جیمی و فوت مادر برای سوفیا سخت بود و رنج آور ولی مشکلات او به همینها ختم نشد پس از گذشت یک ماهی جنگ آغاز شد و با شروع شدنش همه چیز را به درون خویش کشید انگار آدمها چهره عوض کردند با شروع شدن آن تمامی قلبها از جنس سنگ شده بود کسی به فکر کسی نبود هیچ کس به کسی کمک نمی کرد همه یک گوشه پنهان شده بودند ، دنیای کوچک مهربان دهکده تبدیل به دنیای بزرگ بی رحمی شده بود هر کس هر چیزی را داشت تنها برای خودش می خواست مغازه دارها فقط به فکر انبار کردن اجناس خود بودند تا به ده برابر قیمت قبلی بفروشند بچه ها سر یه لقمه غذا با هم دعوا می کردند لبخند روی لبها تموم و شادی دیگر حروم شده بود وعلت تمام این بی رحمی ها فقط و فقط جنگ بود ، این جنگ لعنتی تخم کینه و قصاوت را در دل همه کاشته بود چهره شهر عوض شده بود خبری از گلهای سرخ جلوی خانه ها نبود خبری از اتاقهای پر نور درون کلبه ها دیگر نبود همه جا سکوت بود و مرگ ، در این شهر انگار دیگر زندگی وجود نداشت باد سردی شروع به وزش کرده بود که در وپنجره ها را به هم میکوبید صدای زوزه باد در لا به لای درختان حس ترس را به وجود می آورد از زمان شروع جنگ زندگی رنگش عوض شده بود حتی زندگی سوفیا و جیمی که هنوز یک ماه هم از آغاز آن نمی گذشت را هم تحت تاثیر قرار داده بود شهر خالی از مردان شده بود و همه به جنگ اعزام میشدند جیمی هم از این قاعده مستثنی نبود او باید برای دفاع از
    کشورش به جنگ می رفت و سوفیا را تنها می گذاشت ولی سوفی نمی خواست جدایی بینشان را بپذیرد جیمی با او صحبت می کرد تا برایش بگوید دوری چقدر برایش سخت است
    Last edited by vahidhgh; 07-07-2011 at 20:34.

  18. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •