پیراهنت در باد تکان می خورد
این
تنها پرچمی ست که دوستش دارم
پیراهنت در باد تکان می خورد
این
تنها پرچمی ست که دوستش دارم
ما چند نفر
در کافه ای نشسته ایم
با موهایی سوخته و
سینه ای شلوغ از خیابان های تهران
با پوست هایی از روز
که گهگاه شب شده
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم
ما فقط دویدن بودیم
و با نعل های خاکی اسپورت
ازگلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم
درخت ها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشک های طبیعی بریزیم
ما شکستن بودیم
و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم
و مشت هامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشت هامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشت هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشت هامان را در خیابان آزادی پنهان کردیم
و مشت هامان را در ایستگاه توپخانه پنهان کردیم...
باز کن مشتم را !
هرکجای تهران که دست بگذارم
............................... درد می کند
هرکجای روز که بنشینم
......................شب است
هرکجای خاک...
دلم نیامد بگویم !
این شعر
در همان سطر های اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمی شد
سرریز کرده این پاییز .
برف با لکه های نارنجی
بهار با لکه های زرد
فصل ها می گریزند
و خورشید
که هی غروب می کند
.................خرداد را پر از خون کرده.
ما
سراسیمه فرار می کنیم
و کوچه های بن بست
......................که آن قدر زیبا بودند
......................این قدر ترسناکند
هر نتي که از عشق بگويد
زيباست
حالا
سمفوني پنجم بتهوون باشد
يا زنگ تلفني که در انتظار صداي توست
در را پشت سرت ببند
پنجره را باز گذاشته ام
چقدر به هوا محتاجم
هوا در سرنگی کوچک
+
دلم گرفته و
باز نمی شود
در این قوطی
سرانجام
قرص ها را خواهم خورد..
" گروس عبدالملکیان"
علفزاز
با موهای سبزٍ ژولیده در باد
کوه
با موهای قهوه ایِ یکدست
رودخانه
با گیره های سرخِ ماهی
بر موهاش
هیچکدام را ندیده
حق دارد نمی خواند
این پرنده ی کوچک
تهران کلاه بزرگی ست
که بر سر زمین گذاشته ایم!
این 2تا مجموعه اش
پرندهٔ پنهان
رنگهای رفتهٔ دنیا
بازم چاپ میشه؟
من رفتم پیدا نکردم ،گفتن قراره که تجدید چاپ بشه ولی نشده هنوز
بـــــــاد که می وزد
خاکــــ نشسته بر صندلی بلند می شود
می چرخـــد در اتـــاق
دراز می کشـــد کنــــــار زن
فکر می کند
به روزهـــای که لبــــــــ داشتــــــ
هـــــــــوا
که پیرهن پوشیـــده
هـــــــــوا
که میـــز صبحانه را می چیند
هـــــــــوا
که گوش می دهـــد به شعرهایم
هـــــــــوا
که لبــــ بر لبـــــم می گذارد
هـــــــــوا
که داغــــم می کنـــد
هـــــــــوا
که هوایی ام کــــــرده
هـــــــــوا
که هواسش نبود این شعـــــر است
و از پنجره بیرون رفتــــــــ
.
.
.
بـاران باشَــد ..
تــــو باشی
یکـــــ خیابـان بی انتهــــا بــاشَـد ..
بــِ دُنیـــا می گویــَـم .. خــُــــداحافـِــظ !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)