تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 17 اولاول 12345678915 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 164

نام تاپيک: فریدون مشیری

  1. #41
    اگه نباشه جاش خالی می مونه NOOSHIN_29's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    232

    پيش فرض ریشه در خاک

    تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کردو
    اشک من تو را بدرود خواهد گفت
    نگاهت تلخ و افسرده ست
    دلت را خار خار ناامیدی سخت ازرده است
    غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست!
    تو با خون و عرق،این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
    تو با دست تهی با ان همه طوفان بنیان کن در افتادی
    تو را کوچیدن از این خاک،دل برکندن از جان است!
    تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
    تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی پایان
    تو را این خشک سالی های پی در پی
    تو را از نیمه ره برگشتن یاران
    تو را تزویر غمخواران
    ز پا افکند
    تو را هنگامه ی شوم شغالان
    بانگ بی تعطیل زاغان
    در ستوه اورد
    تو با پیشانی پاک نجیب خویش
    که از ان سوی گندمزار
    طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
    تو با ان گونه های سوخته از افتاب دشت
    که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
    تو با چشمان غمباری
    که روزی چشمه ی جوشان شادی بود و
    اینک حسرت و افسوس، بر ان
    سایه افکنده ست خواهی رفت
    و اشک من تو را بدرود خواهد گفت!
    من اینجا ریشه در خاکم
    من اینجا عاشق این خاک از الودگی پاکم
    من اینجا تا نفس باقی است می مانم
    من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم!
    امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست،
    من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
    من اینجا روزی اخر از دل این خاک، با دست تهی
    گل بر می افشانم
    من اینجا روزی اخر از ستیغ کوه، چون خورشید
    سرود فتح می خوانم
    و می دانم
    تو روزی باز خواهی گشت!

  2. #42
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض هفت سال از خاموشی «فریدون مشیری» گذشت

    فریدون مشیری دوم آبان سال ۱۳۷۹ در سن ۷۴ سالگی بر اثر بیماری در تهران چشم از جهان فرو بست و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا (س) به خاك سپرده شد.
    به نقل از منابع اینترنتی فریدون مشیری در سی‌ شهریورماه ۱۳۰۴ در تهران به دنیا آمد. در دوران خردسالی به شعر علاقه داشت و در دوران دبیرستان و سال های اول دانشگاه ، دفتری از غزل و مثنوی ترتیب داد. آشنایی با قالب‌های شعرنو، او را از ادامه شیوه كهن بازداشت، اما راهی میانه را برگزید.
    او شاعری است صمیمی و صادق كه شعرش آینه تمام نمای احوال و صفات اوست.كلام مشیری ، منزه و محترم است. او شاعری است ادیب كه در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ می كند.اندیشه‌هایش انسان دوستانه و نجیب است و برای احساسات و عواطف عاشقانه از لطیف‌ترین و زیبا‌ترین واژه‌ها و تعبیرها سود می‌جوید.
    بر همین اساس مشیری، نه اسیر تعصبات سنت گرایان شد، نه مجذوب نوپردازان افراطی. راهی را كه او برگزید، همان حالت نمایانِ بنیان گذاران شعر نوین ایران بود. به این معنا كه، او شكستن قالبهای عروضی، و كوتاه و بلند شدن مصرع‌ها و استفاده بجا و منطقی قافیه را پذیرفته و از لحاظ محتوی و مفهوم هم با نگاهی تازه و نو به طبیعت، اشیاء، اشخاص و آمیختن آنها با احساس و نازك اندیشی های خاص خود، به شعرش چهره‌ای كاملاً مشخص داده بود.
    استاد برجسته «دكتر عبدالحسین زرین كوب» درباره فریدون مشیری گفته است: «با چنین زبان ساده، روشن و درخشانی است كه فریدون واژه به واژه با ما حرف می‌زند، حرف هایی كه مال خود اوست، نه ابهام گرایی رندانه. شعر او سخن شاعری است كه دوست ندارد در پناه جبهه خاص، مكتب خاص و دیدگاه خاص، خود را از اهل عصر جدا سازد. او بی ریا عشق را می‌ستاید، انسان را می‌ستاید و ایران را كه جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد.»
    فریدون مشیری در دوران شاعری خود، در هیچ عصری متوقف نشده، شعرش بازتابی است از همه مظاهر زندگی و حوادثی كه پیرامون او در جهان گذشته و همواره، ستایشگر خوبی و پاكی و زیبایی و بیانگر همه ی احساسات و عواطف انسانی بوده و بیش از همه خدمتگزار انسانیت است.
    فریدون مشیری، سال‌ها در برخی از مجلات معروف سال های گذشته همچون: ماهنامه سخن، مجله گشوده، سپید و سیاه قلم زده و همكاریی نزدیك با نشریات داشته است.
    او در سال ۱۳۳۳، از دواج كرد و دو فرزند بنام‌های بهار و بابك داشت كه هر دو دانشگاه را به پایان رسانده و در كنار آثار او، ثمره زندگی او بودند.
    كتاب‌های اشعار او بترتیب عبارتند از:
    تشنه توفان، گناه دریا، نایافته، ابر و كوچه، بهار را باور كن، از خاموشی، مروارید مهر، آه باران، از دیار آشتی، با پنج سخن سرا، لحظه ها و احساس، آواز آن پرنده غمگین.
    گزینه های اشعار او عبارتند از:
    پرواز با خورشید، برگزیده‌ها، گزینه اشعار سه دفتر، دلاویزترین، یك آسمان پرنده، و همچنین برگزیده‌ای از كتاب اسرار التوحید به نام یكسان نگریستن.
    وی در دوم آبان ماه ۱۳۷۹ در سن ۷۴ سالگی و بر اثر بیماری، چشم از جهان فرو بست.
    ▪ واینك قطعه شعری از مرحوم فریدون مشیری:
    زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند
    عشق من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند ابر بی باران اندوهم
    خار خشك سینه كوهم.
    سالها رفته است كز هر آرزو خالی است آغوشم.
    نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه!
    حالیا خاموش خاموشم،
    یاد از خاطر فراموشم.
    روز چون گل می شكوفد بر فراز كوه
    عصر پرپر می شود این نوشكفته – در سكوت دشت-
    روزها این گونه پرپر گشت
    لحظه‌های بی شكیب عمر
    رهروان را چشم حسرت باز...
    اینك اینجا شعر و ساز و باده آماده است
    من كه جام هستی‌ام از اشك لبریز است
    می‌پرسم:
    «در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر برد؟
    با فریب شعر باید زندگی را زنگ دیگر داد؟
    در نوای ساز باید ناله های روح را گم كرد؟»
    ناله من می‌تراود از در و دیوار
    آسمان اما سراپا گوش و خاموش است
    همزبانی نیست تا گویم به زاری، ای دریغ
    جام من خالی شده است از شعر ناب،
    سازمن فریادهای بی جواب
    نرم نرم از راه دور،
    روز چون گل می شكوفد بر فراز كوه
    روشنایی می رود در آسمان بالا
    ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است
    اما من
    همچنان در ظلمت شبهای بی مهتاب
    همچنان پژمرده در پهنای این مرداب،
    همچنان لبریز از اندوه می پرسم:
    -«جام اگر بشكست؟
    ساز اگر بشكست؟
    شعر اگر دیگر به دل ننشست؟» ...





    یادداشت: خبرگزارى فارس

  3. #43
    داره خودمونی میشه salma_ar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    شیراز
    پست ها
    163

    پيش فرض بر صلیب


    بر صلیبم،
    میخکوب!
    خون چکد از پیکرم ، محکوم باورهای خویش
    بوده ام دیروز هم آگاه ، از فردای خویش
    مهرورزی کم گناهی نیست ! می دانم ،
    سزاوارم رواست
    آنچه بر من می رسد ، زین ناسزاتر هم سزاست
    در گذرگاهی که زور و دشمنی فرمانرواست
    مهرورزی کم گناهی نیست
    کم گناهی نیست عمری ، عشق را
    چون برترین اعجاز باور داشتن
    پرچم این آرمان پاک را
    در جهان افراشتن...

  4. #44
    اگه نباشه جاش خالی می مونه danavan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    پست ها
    343

    پيش فرض

    چرا از مرگ می ترسید

    چرا از مرگ می ترسید
    چرزا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
    مپندارید بوم نا امیدی باز
    به بام خاطر من می کند پرواز
    مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
    مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
    مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
    مگر افیون افسونکار
    نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
    مگر این می پرستی ها و مستی ها
    برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
    مگر دنبال آرامش نمی گردید
    چرا از مرگ می ترسید
    کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
    می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
    اگر درمان اندوهند
    خماری جانگزا دارند
    نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
    خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
    چرا از مرگ می ترسید
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
    بهشت جاودان آن جاست
    جهان آنجا و جان آنجاست
    گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
    سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
    همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
    تنه فریادی نه آهنگی نه آوایی
    نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
    جهان آرام و جان آرام
    زمان در خواب بی فرجام
    خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
    سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
    در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
    در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
    جهان را دست این ننامردم صدرنگ بسپارید
    که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
    درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
    سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
    همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
    چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه می دانید
    چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
    چرا از مرگ می ترسید

    فریدون مشیری
    روحش شاد

  5. #45
    داره خودمونی میشه salma_ar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    شیراز
    پست ها
    163

    پيش فرض بخشی از شعر مشرق خیال


    من با تو می نویسم و می خوانم
    من با تو راه میروم و حرف می زنم
    و ز شوق این محال:
    که دستم به دست توست
    من جای راه رفتن پرواز می کنم !
    آن لحظه ها که مات در انزوای خویش
    یا در میان جمع
    خاموش می نشینم
    موسیقی نگاه تو را گوش می دهم
    گاهی میان مردم ، در ازدحام شهر
    غیر از تو هرچه هست را فراموش می کنم

  6. #46
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض


    فریدون مشیری

    از خدا صدا نمیرسد

    ای ستاره ها که از جهان دور
    چشمتان به چشم بی فروغ ماست
    نامی از زمین و از بشر شنیده اید
    درمیان آبی زلال آسمان
    موج دود و خون و آتشی ندیده اید
    این غبار محنتی که در دل فضاست
    این دیار وحشتی که در فضا رهاست
    این سرای ظلمتی که آشیان ماست
    در پی تباهی شناست
    گوشتان اگر به ناله من آشناست
    از سفینه ای که می رود به سوی ماه
    از مسافری که میرسد ز گرد را ه
    از زمین فتنه گر حذر کنید
    پای این بشر اگر به آسمان رسد
    روزگارتان چو روزگار ما سیاست
    ای ستاره ای که پیش دیده منی
    باورت نمیشود که در زمین
    هرکجا به هر که میرسی
    خنجری میان پشت خود نهفته است
    پشت هر شکوفه تبسمی
    خار جانگزای حیله ای شکفته است
    آنکه با تو میزند صلای مهر
    جز ب فکر غارت دل تو نیست
    گر چراغ روشنی به راه تست
    چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
    ای ستاره ما سلام مان بهانه است
    عشقمان دروغ جاودانه است
    در زمین زبان حق بریده اند
    حق زبان تازیانه است
    وانکه با تو صادقانه درد دل کند
    های های گریه شبانه است
    ای ستاره بورت نمی شود
    درمیان باغ بی ترانه زمین
    ساقه های سبز آشتی شکسته است
    لاله های سرخ دوستی فسرده است
    غنچه های نورس امید
    لب به خنده وانکرده مرده است
    پرچم بلند سرو راستی
    سر به خک غم سپرده است
    ای ستاره باورت نمیشود
    آن سپیده دم که با صفا و ناز
    در فضای بی کرانه می دمید
    دیگر از زمین رمیده است
    این سپیده ها سپیده نیست
    رنگ چهره زمین پریده است
    آن شقایق شفق که میشکفت
    عصر ها میان موج نور
    دامن از زمین کشیده است
    سرخی و کبودی افق
    قلب مردم به خک و خون تپیده است
    دود و آتش به آسمان رسیده است
    ابرهای روشنی که چون حریر
    بستر عروس ماه بود
    پنبه های داغ های کهنه است
    ای ستاره ای ستاره غریب
    از بشر مگوی و از زمین مپرس
    زیر نعره گلوله های آتشین
    از صفای گونه های آتشین مپرس
    زیر سیلی شکنجه های دردنک
    از زوال چهره های نازنین مپرس
    پیش چشم کودکان بی پناه
    از نگاه مادران شرمگین مپرس
    در جهنمی که از جهان جداست
    در جهنمی که پیش دیده خداست
    از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
    از غریو زنده ها میان شعله ها
    بیش از این مپرس
    بیش از این مپرس
    ای ستاره ای ستاره غریب
    ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
    پس چرا به داد ما نمیرسد
    ما صدای گریه مان به آسمان رسید
    از خدا چرا صدا نمرسد
    بگذریم ازین ترانه های درد
    بگذریم ازین فسانه های تلخ
    بگذر از من ای ستاره شب گذشت
    قصه سیاه مردم زمین
    بسته راه خواب ناز تو
    میگریزد از فغان سرد من
    گوش از ترانه بی نیاز تو
    ای که دست من به دامنت نمی رسد
    اشک من به دامن تو میچکد
    با نسیم دلکش سحر
    چشم خسته تو بسته میشود
    بی تو در حصار این شب سیاه
    عقده های گریه شبانه ام
    بر گلو شکسته میشود
    شب به خیر

  7. #47
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض



    يادداشتی در باره شعر نو


    سروصدايي كه اين روزها در اطراف شعر فارسي برخاسته است بزرگترين دليل اهميت موضوع است . مردم اين مملكت نمي‌توانند به سرنوشت شعر پارسي بي‌علاقه باشند و به همين دليل حق دارند بيش از اينها در اطراف آن گفتگو كنند، هنگامي كه به تاريخ گذشته اين سرزمين نظر مي‌افكنيم با وجود پادشاهان كشورگشا و سرداران لشكر شكن، چهره‌هاي درخشان و تابناك شعراي بزرگ است كه بر پيشاني اعصار و قرون مي‌درخشد و گوشه‌هاي تاريك روزگاران كهن را روشن مي‌كند .

    وجود اين ستاره‌هاي درخشان است كه اين ملت از ديرزمان شعر را دوست مي‌دارد و به شعر عشق مي‌ورزد وگاهي اين عشق ورزي به آنجا مي‌رسد كه معشوق تا اعماق روح عاشق نفوذ مي‌كند و جزيي از وجود او مي‌شود . در اين عصر، موافق احتياجات زمان، شعر پارسي نيازمند تحول بود و اين تحول را شعراي هنرمند در كمال مهارت انجام دادند و شعر وارد مرحله نويني شدو داراي افق وسيع‌تري، آن چنانكه بايد،گرديد.

    اين كار،كار آساني نبود . ايراني پس از آنكه برق به بازار آمد چراغ نفتي را فراموش كرد، راديو را زود پذيرفت و از آن استقبال كرد، اگر چند روز ديگر دستگاهي به جاي راديو اختراع شود، مي‌تواند راديو را فراموش كند . ولي شعر را نمي‌توان ناگهان از او گرفت و لاطائلاتي بي سروته بنام شعر تحويلش داد و او را وادار كرد همچنان كه غزلهاي شيرين سعدي و حافظ را دوست مي‌داشته آنها را هم دوست بدارد . بايد تحولي را كه در شعر ايجاد شده است تا مدتي با ملايمت و مهرباني حفظ كرد، و جلو رفت . به نظر اينجانب فعلا“ تجاوز از حدود معيني، دشمني با شعر و مبارزه با اين تحول است . تجديد نظر در قالب‌ها و اختراع قالب‌هاي جديد با همه ضرورتي كه دارد در درجه دوم اهميت است . آنچه فعلا“ بايد مورد توجه هنرمندان و شعرا قرار گيرد موضوع روح شعر و به اصطلاح مضمون تازه است .

    شراب خوب را چه در جام عقيق، چه در ليوان بلور و چه در فنجان طلا حتي اگر در كف دست بريزيم و بنوشيم مستي مي‌دهد. شعر خوب حكم همين شراب را دارد. در هر قالبي كه بيان شود در روح تاثير مي‌كند. ولي اگر آب را در جام عقيق يا هر ظرف ديگري به نام شراب و به اميد مست شدن بنوشيم، خودمان را فريب داده‌ايم . قطعاتي كه در اين مجموعه از نظر خواننده گرامي مي‌گذرد قسمتي از اشعاري است كه در نخستين سالهاي جواني سروده‌ام، اكثر اين قطعات بيان احساس و چكيده آلام و رنج‌هايي است كه در عرصه زندگي مرا در آغوش گرفته است و به همين دليل جنبه حزن و اندوه آن بيشتر است.


    فريدون مشيري ۱۳۳۴







    فن شعر نيمايي


    در مورد قالب هاي نيمايي ببينيد نيما چه كرد . نيما آمد گفت به جاي تساوي مصرع‌ها كه شصت هزار بيت شاهنامه همه فعولن فعولن فعولن فعول فعولن فعولن فعولن فعول باشد ، اگر ايجاب كند و فضاي شعر عوض شود يعني همه‌اش حماسه رزم نباشد ديگر لازم نيست فعولن فعولن فعولن باشد . نيما چند تا حرف داشت كه من هنوز معتقدم بسياري از كساني كه از نيما حرف مي‌زنند به اين حرفها توجهي نداشته‌اند، يا نفهميده‌اند يا ساده گذشته‌اند. فكر كرده‌اند نيما گفته آقاجان شعر نو يعني اينجا كه نشد كوتاهش كن ، آنجا كه نشد اين خط را درازش كن در حاليكه در صحبت‌هايي كه ما با نيما داشتيم خودش راجع به پايان بندي مصرع‌ها خيلي حرف داشت يعني مي‌گفت اگر من مي‌گويم ”مي‌تراود مهتاب “ ” مي‌درخشد شب تاب “ اين دو مصرع به اين دوحالت در زير هم قشنگ است . بعد مي‌آيم سر سطر و مي‌گويم :
    ” نيست يكدم شكند خواب به چشم كس وليك
    غم اين خفته چند
    خواب در چشم ترم مي‌شكند “
    اين قالب را نيما عرضه داشت و اينجايي را هم كه شكسته ، ركن عروضي را شكسته يعني فعلاتن فعلات . و ديگر به همين بسنده كرده چون اگر اين را بخواهند ادامه بدهند مي‌شود فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات . يا در جايي مي‌شود بازهم بيشتر بشود ولي در فرهنگ شعري ما از چهار بار بيشتر نگفته‌اند. مثلا“ چهار بار گفته‌اند مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن . مي‌شود شش تا ديگر هم به آن اضافه كرد . ” اي ساربان آهسته ران ، كارام جانم مي‍رود “ و امثال اين زياد است .

    نيما آمد گفت ركن عروضي را تا آنجا كه حرفمان بسنده است كافي است حتي بعضي جاها را هم حضوري شاهد مي‌آورد . مثلا“ در شاهنامه گفته شده كه
    نشستند و گفتند و برخاستند پي مصلحت مجلس آراستند
    نيما مي‌گويد اگر مصرع دوم نباشد هيچ لطمه‌اي به شعر نمي‌خورد. ” پي مصلحت مجلس آراستند“ همين . شايد هم راست مي‌گفت ولي فردوسي نمي‌توانست آنجا را لنگ بگذارد . فردوسي ناچار بود اين را بگويد .

    حالا برگرديم به صحبتي كه داريم . نيما يك قالب تازه پيشنهاد كرد . يك نگاه تازه به دوروبرمان . يك نگاه تازه به همه چيز ، به زندگي ” قوقولي قوقو خروس مي‌خواند“ هيچ وقت همچين كلامي در شعر قديم ما مي‌بينيد ؟ نه حافظ ، نه سعدي ، نه فردوسي و اينگونه كلمات در شعر قديم معدودند . ولي نيما يك حرفش اين بود كه نگاه ما به تمام حوادث اتفاقات زندگي ، رويدادها مي‌تواند بيان تازه‌اي در شعر نو ايجاد كند .
    شعري دارد به نام ” كار شب پا “ اين شعر واقعا“ شنيدني است . يك بابايي شب در مزرعه بايد بيدار بنشيند كه گرازي چيزي نيايد و پشه دارد پدر اين را در مي‌آورد و اين با چه وصفي مي‌گويد كه آقا پشه دارد مرا مي‌خورد، چيزي است كه هيچ وقت اين حالت‌ها را ، اين احساس‌ها رادر شعر نمي‌گفتند و نيما از نظر مضامين نيز اين كار را كرد ، نيما مي‌خواست اين نگاه را به ما ياد بدهد . و به عبارتي زندگي را در شعر آورد . شهر را مردمي كرد با تمام اجزايش . نگاهي به زندگي و بيان آن احساس ، آن دريافت در قالبي كه خودش پيشنهاد مي‌كرد كوتاه و بلند . ديگران آمدند چه كردند ؟
    نيما جز وزن عروضي شعر فارسي چيزي نمي‌گفت و در كتاب هزار صفحه‌ايش كه آقاي طاهباز چاپ كرده شما شعر پيدا نمي‌كنيد كه بيرون از اوزان عروضي باشد يعني همان وزني است كه فردوسي و سعدي و حافظ و ديگران هم گفته‌اند منتها آن ها به شكل خودشان گفته‌اند و ايشان به شكل آزاد گفته . با شكستن عروضي ، احساس درست ، زيبا ، اين گونه بود نيما . بنابراين مي‌شود گفت قالب نيمايي يعني قالبي كه مصرع‌هايش كوتاه و بلند است يعني حساب شده است و بدانيم كه اين كلمه كجا بايد تمام شود.

    همچنين گفتم كلماتي هم كه رسم نبوده در شعر قديم وارد شود مي‌توانند آزادانه وارد شعر بشوند منتها البته هنر شاعر اين است كه اين كلمه شعر را سست نكند و به اصطلاح شعر لق نشود . ( و در جايي اضافه مي‌كند ) من به چند چيز پايبندم . يكي وزن . من شعر بدون وزن يا غير موزون را شعر نمي‌دانم ، كه نثر بسيار زيبايي مي‌دانم . سر اين هم جنگ و بحثي ندارم . اين را بارها گفتم اين سه سطر را ، يك جواني سالها پيش براي من فرستاد در مجله روشنفكر چاپش كردم . نمي‌دانم شما اسمش را شنيده‌ايد ‌، علي اشعري مي‍گويد :
    ستاره‍اي از دور
    مرا به وسعت پرواز خويش مي‌خواند
    ستاره پنجره را بسته نمي‌داند
    خودم در شعري به نام چكاوك گفته‌ام :
    مي‌توان كاسه آن تار شكست
    مي‌توان رشته اين چنگ گسست
    مي‌توان فرمان داد : هان اي طبل گران زين پس خاموش بمان
    به چكاوك اما
    نتوان گفت مخوان

    اين را من سعي كردم و باز از شما عذر مي‍خواهم كه يكي از حرف‌هاي نيما را نزدم و آن اين است كه نيما مي‌گفت شعر را بايد به طبيعت زبان ، به طبيعت زبان صحبت نزديك كنيم . از نيروي موسيقي زياد كمك نگيريم يعني :
    نسيم خلد مي‌وزد مگر ز جويبارها كه بوي مشك مي‌دهد هواي مرغزارها

    نيما مي‌گفت هرچه شعر به طبيعت كلام گفتاري نزديك تر باشد شعر است . و وقتي من مي‌گويم ” مي‌توان كاسه اين تار شكست “ اين وزن هم دارد . همين با تمام كساني كه شعر بي وزن مي‌گويند اين اختلاف سليقه را دارم كه راه زيادي نيست كه شما اين وزن را بپذيريد . احتمال دارد يك مقدار به نظرتان سخت بيايد ، اين طور نيست . از ساده شروع كنيد ، هم لذت بخش‌تر است و هم در ذهن همه مي‌ماند و مردم به خاطر وزنش آن را به ياد مي‌آورند .


  8. #48
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    روزشمار فريدون مشيري


    او شاعري است صميمي و صادق که شعرش آينه تمام نماي احوال و صفات اوست.کلام مشيري ، منزه و محترم است. او شاعري است اديب که در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ مي کند.انديشه هايش انسان دوستانه و نجيب است و براي احساسات و عواطف عاشقانه از لطيف ترين و زيبا ترين واژه ها و تعبيرها سود مي جويد.
    فريدون مشيري در سي ام شهريور ماه 1304 در تهران به دنيا آمد. در دوران خردسالي به شعر علاقه داشت و در دوران دبيرستان و سال هاي اول دانشگاه ، دفتري از غزل و مثنوي ترتيب داد. آشنايي با قالب هاي شعرنو، او را از ادامه ي شيوه ي کهن بازداشت، اما راهي ميانه را برگزيد.

    او شاعري است صميمي و صادق که شعرش آينه تمام نماي احوال و صفات اوست.کلام مشيري ، منزه و محترم است. او شاعري است اديب که در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ مي کند.انديشه هايش انسان دوستانه و نجيب است و براي احساسات و عواطف عاشقانه از لطيف ترين و زيبا ترين واژه ها و تعبيرها سود مي جويد.

    مشيري، نه اسير تعصبات سنت گرايان شد، نه مجذوب نوپردازان افراطي . راهي را که او برگزيد، همان حالت ِ نمايان ِ بنيان گذاران شعر نوين ايران بود. به اين معنا که، او شکستن قالبهاي عروضي، و کوتاه و بلند شدن مصرع ها و استفاده ي بجا و منطقي قافيه را پذيرفته و از لحاظ محتوي و مفهوم هم با نگاهي تازه و نو به طبيعت، اشياء، اشخاص و آميختن آنها با احساس و نازک انديشي هاي خاص خود، به شعرش چهره اي کاملاً مشخص داده بود .

    استاد برجسته " دکتر عبدالحسين زرين کوب «درباره ي فريدون مشيري گفته است: «با چنين زبان ساده، روشن و درخشاني است که فريدون واژه به واژه با ما حرف مي زند، حرف هايي که مال خود اوست، نه ابهام گرايي رندانه . شعر او سخن شاعري است که دوست ندارد در پناه جبهه ي خاص، مکتب خاص و ديدگاه خاص ، خود را از اهل عصر جدا سازد. او بي ريا عشق را مي ستايد، انسان را مي ستايد و ايران را که جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد.»

    فريدون مشيري در دوران شاعري خود، در هيچ عصري متوقف نشده، شعرش بازتابي است از همه ي مظاهر زندگي و حوادثي که پيرامون او در جهان گذشته و همواره، ستايشگر خوبي و پاکي و زيبايي و بيانگر همه ي احساسات و عواطف انساني بوده و بيش از همه خدمتگزار انسانيت است.

    فريدون مشيري، سال ها در برخي از مجلات معروف سال هاي گذشته همچون: ماهنامه سخن، مجله گشوده، سپيد و سياه قلم زده و همکاريي نزديک با نشريات داشته است.

    او در سال 1333 ، از دواج کرد و دو فرزند بنام هاي بهار و بابک داشت که هر دو دانشگاه را به پايان رسانده و در کنار آثار او، ثمره زندگي او بودند س.

    کتاب هاي اشعار او بترتيب عبارتند از:

    تشنه توفان، گناه دريا، نايافته، ابر و کوچه، بهار را باور کن، از خاموشي، مرواريد مهر، آه باران، از ديار آشتي، با پنج سخن سرا، لحظه ها و احساس، آواز آن پرنده غمگين.

    گزينه هاي اشعار او عبارتند از:

    پرواز با خورشيد، برگزيده ها، گزينه اشعار سه دفتر، دلاويزترين، يک آسمان پرنده، و همچنين برگزيده اي از کتاب اسرار التوحيد به نام يکسان نگريستن.

    وي در آبان ماه 1379 در سن 74 سالگي و بر اثر بيماري، چشم از جهان فرو بست.

  9. #49
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    گناه دریا

    چه صدف ها که به دریای وجود
    سینه هاشان ز گهر خالی بود
    ننگ نشناخته از بی هنری
    شرم نکرده از این بی گهری
    سوی هر درگهشان روی نیاز
    همه جا سینه گشایند به ناز
    زندگی دشمن دیرینه من
    چنگ انداخته در سینه من
    روز و شب با من دارد سر جنگ
    هر نفس از صدف سینه تنگ
    دامن افشان گهر آورده به چنگ
    وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ


    -----------------------------------------
    نغمه ها

    دل از سنگ باید که از درد عشق
    ننالد خدایا دلم سنگ نیست
    مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
    که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
    به لب جز سرود امیدم نبود
    مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
    چنان دل به آهنگ او خو گرفت
    که آهنگ خود را فراموش کرد
    نمی دانم این چنگی سرونوشت
    چه می خواهد از جان فرسوده ام
    کجا می کشانندم این نغمه ها
    که یکدم نخواهند آسوده ام
    دل از این جهان بر گرفتم دریغ
    هنوزم به جان آتش عشق اوست
    در این واپسین لحظه زندگی
    هنوزم در این سینه یک آرزوست
    دلم کرده امشب هوای شراب
    شرابی که از جان برآرد خروش
    شرابی که بینم در آن رقص مرگ
    شرابی که هرگز نیابم بهوش
    مگر وارهم از غم عشق او
    مگر نشنوم بانگ این چنگ را
    همه زندگی نغمه ماتم است
    نمی خواهم این ناخوش آهنگ را

  10. #50
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    آتش پنهان

    گرمی آتش خورشید فسرد
    مهرگان زد به جهان رنگ دگر
    پنجه خسته این چنگی پیر
    ره دیگر زد و آهنگ دگر
    زندگی مرده به بیراه زمان
    کرده افسانه هستی کوتاه
    جز به افسوس نمی خندد مهر
    جز به اندوه نمی تابد ماه
    باز در دیده غمگین سحر
    روح بیمار طبیعت پیداست
    باز در سردی لبخند غروب
    رازها خفته ز نکامی هاست
    شاخه ها مضطرب از جنبش باد
    در هم آویخته می پرهیزند
    برگها سوخته از بوسه مرگ
    تک تک از شاخه فرو میریزند
    می کند باد خزانی خاموش
    شعله سرکش تابستان را
    دست مرگ است و ز پا ننشیند
    تا به یغما نبرد بستان را
    دلم از نام خزان می لرزد
    زانکه من زاده تابستانم
    شعر من آتش پنهان من است
    روز و شب شعله کشد در جانم
    می رسد سردی پاییز حیات
    تاب این سیل بلاخیز نیست
    غنچه ام نشکفته به کام
    طاقت سیلی پاییزم نیست


    ---------------------------------
    سرگذشت گل غم

    تا در این دهر دیده کردم باز
    گل غم در دلم شکفت به ناز
    بر لبم تا که خنده پیدا شد
    گل او هم به خنده ای وا شد
    هر چه بر من زمانه می ازود
    گل غم را از آن نصیبی بود
    همچو جان در میان سینه نشست
    رشته عمر ما به هم پیوست
    چون بهار جوانیم پژمرد
    گفتم این گل ز غصه خواهد مرد
    یا دلم را چو روزگار شکستی هست
    می کنم چون درون سینه نگاه
    آه از این بخت بد چه بینم آه
    گل غم مست جلوه خویش است
    هر نفس تازه روتر از پیش است
    زندگی تنگنای ماتم بود
    گل گلزار او همین غم بود
    او گلی را به سینه من کاشت
    که بهارش خزان نخواهد داشت

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •