تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 19 اولاول 12345678915 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 185

نام تاپيک: احمد شاملو

  1. #41
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    دو شبح


    ریشه در خک
    ریشه در آب
    ریشه در فریاد
    ***
    شب از ارواح سکوت سرشار است .
    و دست هائی که ارواح را می رانند
    و دست هائی که ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند .
    ***
    - دو شبح در ظلمات
    تا مرزهای خستگی رقصیده اند .

    - ما رقصیده ایم .
    ما تا مرزهای خستگی رقصیده ایم .

    - دو شبح در ظلمات
    در رقصی جادوئی، خستگی ها را باز نموده اند .

    - ما رقصیده ایم
    ما خستگی ها را باز نموده ایم .
    ***
    شب از ارواح سکوت سرشار است
    ریشه از فریاد
    و
    رقص ها از خستگی .

  2. #42
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض باغ ایینه

    چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
    من به جنگ سیاهی می روم.

    گهواره های خستگی
    از کشکش رفت و آمدها
    باز ایستاده اند،
    و خورشیدی از اعماق
    کهکشان های خکستر شده را
    روشن می کند.
    ***
    فریادهای عاصی آذرخش -
    هنگامی که تگرگ
    در بطن بی قرار ابر
    نطفه می بندد.
    و درد خاموش وار تک -
    هنگامی که غوره خرد
    در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
    فریاد من همه گریز از درد بود
    چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
    نومیدوار طلب می کرده ام.
    ***
    تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
    تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای.
    ***
    در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
    نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
    جریانی جدی
    در فاصله دو مرگ
    در تهی میان دو تنهائی -
    [ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
    ***
    شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
    نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

    من برمی خیزم!

    چراغی در دست
    چراغی در دلم.
    زنگار روحم را صیقل می زنم
    اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
    تا از تو
    ابدیتی بسازم.

  3. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #43
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مقاله جواد اسديان در كتاب يادبود شاملو

    شاملو:

    "حضور قاطع اعجاز"



    وحدت مفاهیم ناسازگار در شعر
    هستهء مرکزی احساس و اندیشهء شاملو در شعر و زندگی، نقد و اعتراض راستین و پیوستهء او به حالا و اکنونیتِ پیرامون و مناسبات اجتماعی ست که سایهء شوم خود را همه جا گسترده است.

    اگر چه نمودِ شعر شاملو پرخاشگرانه ست و با امور موذی سرِ ستیز دارد، اما مایه و اندرونهء شعرش همیشه با عشق و امید همراه است؛ این دو ویژگی اساسی، یعنی وحدتِ مفاهیم ناسازگار و متناقضِ ستیز و عشق، از سویی شعر شاملو را، بویژه با تأکید بر توانایی های زبانی او، زنده و بیدار و هشیار می دارند و از جانب دیگر، شعرش را با آمال و آرزوهای زخمیِ مردمان و غم ها و شادی هایشان، همزبان و همدرد و همبسته می کنند.

    اینکه شاملو در دوران کوری و کری زُعما و تمکین به ریش و عمامه و نعلین می بیند و می نیوشد که اکنونیتِ تاریخی ما باز و بار دیگر، حکم به پنهان داشتن عشق و دوستی و نور و چراغ در پستوها داده است، هم باور او را به حضور این منش های سرشتین که ساز و کار فرهنگ ایرانی برآیند آنهاست، باز می تاباند و هم زبان گویای او هستند در تلاش برای برافروختنِ همین فانوس های دور و کمسو و بی رمق، در ورطهء حالای هول و هراس؛ حالایی که در تاریخ اندوهبار ما، واقعیت هایی موازی که در سویه های مخالف یکدیگر در حرکت هستند، پدید آورده است:

    - واقعیتی که از یک سو، افق بستهء نگاهِ " العازر " را در شعرِ "مرگ ناصری" پرداخته است؛ نمایشی از واقعیتِ چندش آور "تماشائیان"1و مردمانِ کوچک که با رؤیت فتوایی بر آمده از پشت ظلماتِ تاریخ، کندنِ پوست و بریدنِ زبان و درآوردنِ چشم و سوزاندنِ پیکر ابن مقفع، حلاج، عمادالدین نسیمی، عین القضات همدانی، سعیدی سیرجانی، محمد مختاری، پوینده، مجید شریف، میر علایی، زالزاده و بسیارانی دیگر را، تدارک می بینند و با دهانی کف آلوده در برابر هیولای جنون و جهل، زانو بر زمین می زنند. اینان، جنایت نمی کنند، اما جنایت، بدون آنان نیز امکان ناپذیر است.

    - از دیگر سو، با واقعیت رادمردان و رادزنانی روبروییم که فرهنگ از وجود آنان سیراب می شود و آبروی تاریخ و خلق اند. این فرهنگسازان که ستون های خیمهء بود و نمودِ ما هستند، سرزنش "خار مغیلان" را به منت می پذیرند و از سر تعهد، در راه "تعالیِ تبارِ انسان" گام بر می دارند؛ واقعیتی که در درازای زمانه، عادت همگانی، بیشتر بر دارش کشیده است.

    شاملو، با تکیه بر الگوهای سرشتینی که عشق و انسان را بزرگ می دارند و می ستایند به مبارزه با باور و عادتِ همگانی بر می خیزد که نابخردانه، عشق را همسنگِ شرم و آزرم2می خواهد. او، با ایمان و پایبندی به عشق و تکریم شأن انسانِ فرهنگساز و فرهنگ پرور به نقد اندیشهء خانمانسوزی می پردازد که از "لَه لَه سوزانِ باد سام"3دم بر می کشد و این حقیقتِ شگرف را در گوشِ هوش ایرانی که تن و جانِ وی را به برهوتِ دوپارگی گرفتار کرده است، با نویدی روشنگرانه زمزمه می کند:



    "سر به سر سرتاسر در سراسر دشت

    راه به پایان برده اند

    گدایانِ بیابانی."4



    شاملو، با رویگردانی از "زشتیِ هلاکت بار"ِ5نیمرخِ ژانوسیِ ما، چراغ نیمسوز فرهنگسازانِ این مرز و بوم را به دست می گیرد، "در میان کوچهء مردم" می گردد و فریاد بر می کشد:



    " – آهای!

    این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش

    کاینگونه می تپد دل خورشید

    در قطره های آن...

    از پشت شیشه به خیابان نظر کنید

    خون را به سنگفرش ببینید!

    خون را به سنگفرش

    ببینید!

    خون را

    به سنگفرش..."6



    تأکید بر ضایعه و فاجعه که پیوسته خود را باز تولید می کند و اینک، اینجا و حالای وضعیتِ ما را رقم می زند، بازتاب و بیانگر نشانی ست اما تاریخی، که هم با تاریخ اسلامیِ این سرزمین گره خورده و جز "رنج و محنت"7 ارمغانی در عرصه های گوناگون زندگی نداشته است و هم از دیدگاهی دیگر، احساس و اندیشهء یگانه ای را بویژه در جهان شعر و ادب پرورده که خود پوی، لوای ستیز و مبارزه را برای بر گرفتن مُهر از چشم ها و گوش ها برافراشته است و به دنبالِ نفی همهء پدیده های مرموزِ مهاجم و بیگانه با منشِ انسانِ این دیار است. به سخن دیگر، آنچه سویه های اساسیِ شعر راستینِ ما را، در سرتاسر دورانِ پس از هجوم و استیلای تازی ملموس کرده و قابل ارزیابی، دغدغهء مشترکِ مشکلِ اسلام است که از درون و برون، پیکر و جانِ جامعه را به اختلال و پارگی کشانده است. پیامد این پارگی، از سویی رشدِ ناهنجار نوعی از انسان است که "همه چیز را کوچک می کند و نسلش همچون پشه فناناپذیر است. یکسان می بینند و یکسان می خواهند."8

    این نوع انسان که حاصلِ دیرپاییِ ترکیبِ الگوهای ناهمگون است، خود، زایندهء عادتی همگانی ست که بزرگترین سدِ شکفتن و بالیدن فرهنگی و نیز، دیگر حوزه های زندگانی ست. عادت همگانی، بیشترینهء فرهنگسازان تاریخ این کشور را، به قهر، بلعیده است.

    تلاش جانکاه برای چیرگی بر این زخم و درد و نگرانیِ مشترک، ادبیاتی گرانمایه و همه جانبه از خود به یادگار گذاشته است که اگر به دغدغه ای اجتماعی تبدیل شود، راه برونرفت از این بحران ژرف را نیز می نمایاند. این ادبیات که بر مدار احساس و اندیشه ای یگانه می چرخد، برای بیانِ خود، پیوسته جویای نمایه هایی ست تازه و همسو با روح و روان روزگار. این سرشتِ بنیادین در شعر فارسی، زندگی و پویایی آن را تضمین کرده است و نیز چراغِ بینشی ست که نابِ شعر را از ابتلا به فرمالیسم خشک و خالی وامی رهاند.

    شاملو، پرورده و برآیند این راهِ پرفراز و نشیب تاریخی ست. او، در کنار بزرگانِ ادبیات فارسی، از پاسدارندگان منشِ واقعیِ ماست که با پرداختن به ویژگی های مرموز عادت همگانی، تعریفی از فرهنگ به دست می دهد که بارزه های برجستهء آن، عبارت اند از:

    ستیز با کهنه پرستی، یعنی با هر آنچه میرا و میرنده است و ناهمزمان؛
    بزرگداشتِ منش و شرف والای انسان ؛
    تلاشِ پیوسته برای نوجویی و بدعت؛
    پرده برگرفتن از چشم ها برای دیدنِ ارزش هایی که بیگانه با انسانیت و اهریمنی نیستند؛
    بر خوردار بودن از صداقتِ همراه با شجاعت، همچون پیش شرطِ خلاقیت هنری.


    شاملو، با هر آنچه کهنه است و بوی زندگی نمی دهد با شجاعتی آمیختهء مهر و امید به مقابله برمی خیزد و به عنوانِ شاعری که از "درد مشترک" سر برآورده است به "جراحات شهر پیر" دست می نهد، تا "فتح نامهء زمانش را تقریر کند."9 او، خواهان و هوادار شعری ست که کاربردی همچون مته دارد؛ برای برداشتنِ "دیو صخره" ها "از پیش پای خلق."

    شعر شاملو که از "سرگذشت یأس و امید"10 مردمان این دیار سیراب می شود، چنان و چندان با "سرگذشت خویش"11به عشق می پردازد که عفریتِ عشق ستیزِ خویِ دینی ما، در پردۀ شرم می شود و جایی برای بالیدنِ منش انسانی می آفریند. هم از این روست که در آینهء شعر شاملو، چیستی و کیستیِ خواننده به چالش گرفته می شود تا تصمیمی برای انتخابِ اینسو و یا آنسوی چهرۀ ژانوسی خود بگیرد.

    عشق، حافظِ جاویدان شعر شاملوست؛ چرا که انسان در منظر او، زاده و پروردۀ عشق است و نه موجودی که به بادافره تلاش برای دستیابی به شناخت و دانش، محکوم به هبوط است، چنان که آموزۀ ادیان سامی ست. 12

    سوای وحدت عشق و ستیز در زبانی استوار و شاعرانه، شجاعت و همعصری از عوامل دیگری هستند که شعر شاملو را از آسیب روزگار پاس می دارند:

    - شجاعت، به معنای شناختی سنجیده از وضعیت موجود و تلاش برای دستیابی به امر مطلوب.

    از این دیدگاه، شعر شاملو هیچگاه در تارهای تنیدۀ اختناق دچار نیامد و با تئوریزه کردن ترس و زبونی، به قدرت سرکوبگر تمکین نکرد و در کنجِ خاموشی و فراموشی نیز، هرگز پنهان نشد. شعر شاملو در برابر ناهنجاری ها، به واکنش شدن تن در نداد و با شجاعت به رویارویی با عناصری برخاست که هم اینک نیز، بسیارانی از مدعیانِ "هنرمند" زمانه را به واکنش بدل کرده است. او، به هنگامی که ابتر انسان، در جایگاهِ فرهیختگان و ابر انسان، در کار خونین یکسان سازیِ امور ناهمخوان و ناهمگون است، بی پروا اعلام می کند:



    ابلها مردا!

    عدوی تو نیستم من

    انکار توام.



    - شعر شاملو بی تردید، همعصر زبان فارسی خواهد ماند و جایگاه ارجمند خود را در کنار بزرگان شعر و ادب این سرزمین، در حافظهء تاریخی مردم حفظ خواهد کرد؛ همچنان که حافظهء جمعی حافظ و فردوسی و ... را از یاد نبرده است.

    اینکه حافظ _ برای نمونه_ همرای امروز ما و از پر خواننده ترین شاعران فارسی زبان است، تنها به خاطر یکتا و یگانه بودن نوع غزل او نیست، بلکه بیشتر از آن دغدغهء همیشگیِ اندیشه و عاطفهء حافظ است که نگرانی و پریشانیِ تاریخ ما را پی ریخته است؛ هموست که از "تعزیر" می گوید و دیو را بر قوم قرآن ارجح می دارد و همزبان با فردوسی توسی هشدار می دهد:



    تـازیـان را غـم احوال گـرانـباران نیست

    پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم



    اگر قالبِ غزل، جسمیت اندیشه و احساس اوست، امروز شکل شعر سپید، همان احساس و اندیشه را در زبان و شعر شاملو متجسم می کند.

    بر این سیاق، دور از واقع است که دورۀ "مدرن" شعر فارسی را محدود به نیما و شاگردانِ او بدانیم. ویژگی هایی که برای شعر "مدرن" فارسی بر می شمرند از آنجا که از بستر شعر اروپایی برخاسته و مصداق های خود را در آن زبان ها دارد و مدرنیتهِ شعر در آن زبان ها، وابسته به قالب شعر نبوده، بلکه بیشتر، بازتابِ جدایی دوره ای از تاریخ شعر از دوره ای دیگر است، انتقال مکانیکی آن در بررسی شعر فارسی، تا کنون جز پریشانی و بد آموزی، چیزی در پی نداشته است.

    تا هنگامی که مسایل، درگیری های ذهنی و نگرانی های واقعی و امید و آرزوهای دوره ای که پس از هجوم عرب، به پیدایی شعر مدرن فارسی فرارویید، جایگزین پدیده های دورانی دیگر نشوند، شعر راستین فارسی به هر شکل و قالبی که درآید، همچنان از برجستگی های بی همتای همزمانی و همسخنی و همبستگیِ درونی برخوردار خواهد بود.

    شعر شاملو نیز، از آنجا که افشرۀ رؤیای جمعی انسانِ ایرانی ست، با تاریخی که بر پیشانی و یا بر پایان خود دارد، بسته نمی شود، بلکه بنا به استقلال ذهنی خود از تاریخ و بنا بر گوهر ذاتیِ خویش، در آفاقِ فرا زمان سیر می کند و جایگاهی در رؤیای هستی دارد. به گفتهء میرچا الیاده: "در دوران ما، زمان برای شاعران بزرگ وجود ندارد: شاعر جهان را به گونه ای کشف می کند که گویی در لحظهء خلقت عالم وجود داشته و با اولین روزهای آفرینش همعصر بوده است. از دیدگاهی می توان گفت که هر شاعر بزرگی، جهان را از نو می سازد؛ زیراسعی دارد آن را به گونه ای ببیند که گویا زمان و تاریخی وجود ندارد."13





    چشم بیدار اعتراض



    گوهر اعتراض، باور بیکران به انسان و رؤیای آرمانشهر، شعر شاملو را از آثار آن دسته هنرمندان جدا می کند که زبانشان به کار گرم کردن بازار نعلین آمده است و پس از غبن و سرخوردگی، شده اند خلوت گزینانِ گوشه نشینی که زبانشان از دود و دم به انفعال آلوده ست.

    شاملو، با ژرف نگری و واقع بینی روشنفکری معاصر، پیوسته هیابانگ هشدار است برای آنانی که به رخوت خو گرفته اند و پاسدارندۀ شأن و کرامتِ انسان است که امروزِ روز در چنگال بادهای سیاه و مسمومِ نظامی بیرون از تاریخ گرفتار آمده است.

    او، اندک زمانی پس از انقلاب سال 57 ، هنگامی که بسیارانی به جای خنجر نشسته در چشم ماه، فورانی نورانی می دیدند، با بر شمردن جنایت های حاکمیت سنگسار و جنون و سانسور در بارۀ انقلاب فرهنگیِ این کوچکانِ نو دولت، آشکارا می گوید: "انقلاب فر هنگیِ مورد نیاز جامعهء ما، عجالتا با بازگشت فرهنگِ غیرایرانیِ نظامی قبیله ای، متوقف مانده است."14شاملو با اشاره به نشانه هایی که بیانگر وحشت و ویرانیِ در راه بودند، پیش بینی می کند: "من از ته قلب امیدوارم در این نکته که می خواهم بگویم به خطا رفته باشم، اما ظواهر امر حاکی ست که هنوز سر گُنده زیر لحاف است و به احتمال زیاد، رادیکال های منفرد و گروه های سیاسی که برای دستیابی به دمکراسی تلاش می کنند در معرض این خطر جدی قرار دارند که از آن ها حمام خون وحشتناکی در کشور به راه افتد."15

    و، اینهمه را هنگامی بر زبان می آوََرَد و به جد، هشدار می دهد که توده ای گیج و منگ، داشت خود با پای خود به مسلخ می رفت.

    توانایی دیدن و بینش که نبض تپندۀ اعتراض شعر شاملو ست، تنها به تفسیر غایت و منظور محدود نمی ماند، بلکه بیش از آن، او و شعرش را به راه سنگلاخی و ناهموار خواستن رهنمون می شود که بسا با نتوانستن همراه است. مهم اما این است که شعر شاملو، آن ضرورتی ست که بر بستر آن می توان به صراحتِ تصمیم و اراده، دست یافت. نتوانستن، جایگاه چندانی در شعر و زندگیِ شاملو ندارد. او، با پرهیز از یأس و با چراغی از امید در دست، به راهی می رود که هم خود هدف است و هم این که در بطن و ذاتِ خود هدف را می پروراند.

    خواستن، در پرتو نورافشان امید، منش فکری شاملو را ممتاز و متمایز می کند و نیز از سوی دیگر، اشتیاقِ سوزان او را که بر شجاعت و راستی استوار است، برای گشودنِ درهای فرو بستهء شعر، در دور دستِ تخیل و اندیشه، فروزان می دارد.





    کمال شعر فارسی


    با چنین پشتوانه های توانمندی ست که شاملو، دست به تجربه ای می زند که پس از دگرگونی نیمایی در شعر، بی همتاست؛ یعنی با انقلاب شعر شاملویی ست که وحدت شعر با پیوندِ تنگاتنگِ شاعر و شعر و خواننده به کمال خود می رسد؛ به این مساله بیشتر می پردازم.

    شعر " کلاسیک "، یعنی شعرِ با وزن و قافیه، در ساختار و در چارچوب خود، یک واحد شعر است. در شعر کلاسیک، با استثناهایی، اما قاعدتا، جایی برای خواننده نیست. ذهنیت او، هیچگونه نقشی در شعر ندارد. خواننده با تکیه بر سلیقهء خود، می تواند از شعر لذت ببرد یا نبرد.

    شعر نیمایی، با چشم پوشی از تحولی که در ارکان و ادوات شعر "کلاسیک" به وجود آورد، دگرگونیِ ژرفی هم در واحد شعر ایجاد کرد. برای دریافتِ شعر نیمایی، خواننده باید با مشغله های ذهنی، با محیط و کنش و واکنش های مناسبات اجتماعیِ شاعر عجین شود. به سخن دیگر؛ واحد شعر، شاعر و شعر است.

    اما، هنوز فاصلهء زیادی ست که خواننده هم، وابستهء شعر و از الزام های آن باشد!

    شعر کلاسیک و شعر نیمایی با تمام تفاوت های ملموس، دارای یک وجه مشترک نیز هستند: در سمت و سوهای کلی خود، هدایت گرند؛ خواننده را به آنجایی می برند که خود می خواهند. کوتاه سخن اینکه، خواننده اختیاری، اما نه چندان دارد.

    تنها با شعر سپید، یعنی با انقلاب شعر شاملو ست، که برونه و درونهء شعر فارسی به کمال می رسند و خواننده درگیر مستقیم شعر و پارۀ جدایی ناپذیر آن می شود. شگفت آور نیست که شعر شاملویی، خوانندۀ حرفه ای مجهز به دانش می پرورد.

    نیما، در نامه ای به احمد شاملو نوشته است: "مردم با صدا زودتر به ما نزدیکی می گیرند. من خودم با زحمت کم و بیش و گاهی به آسانی به موضوع های شعر خودم که دیده اید چه بسا اول نثر آن را نوشته ام، وزن می دهم."16

    بنا بر این، نیما باور داشت که شعر باید:

    1. صدایی باشد موزون، چرا که ؛

    2. مردم با صدای موزون نزدیکی بیشتری احساس می کنند و از اینرو ؛

    3. شعر باید موضوع، یعنی وحدت موضوعی داشته باشد ؛

    4. و شعر، باید از ویژگی های نثر برخوردار باشد.

    بیهوده نیست که شعرهای نیمای جوان، سرشار از عناصر مذکور هستند. عناصری که به گونه ای سرشتین، اساس و ساختار متن را که دستیاب و ملموس اند، پی می ریزند.

    پس از نیما و بویزه با شعر احمد شاملو ست که زبانِ ارتباطی شعر تغییری ماهوی می کند. شعر شاملو، با عطف به تأثیرهای متقابل اجتماعی، در تکوین خود، وزن شعر را که نیما سخت به آن پایبند بود از احساس و اندیشهء شعر می گیرد و در این دگرگونیِ آخرین است که ذهنیتِ آزاد شدۀ خواننده، شعر او را به گستره های دیگری می برد.

    شعر شاملو، در کلیتِ خود، عناصر سازندۀ متن را از شعر جدا کرده و زبان شعر در انتقالی غیر مستقیم و در هاله ای از دریافت های مشترک انسجام می یابد. از اینرو، ذهنِ پایان ناپذیر خواننده، در روند و پایانگردِ شعر دخالتی فعال و داوطلبانه دارد.





    تناسبِ پیکرۀ شعر



    روشن است که به دنبال تحولی از این گونه، دیگر اجزاء سازندۀ شعر، یعنی واژه، جمله و نمایهء شعر نیز با مراقبت های دایمی شاعر به کیفیت هایی ازجنس دیگر، فرارویند؛ کیفیت هایی که شعر او را در کنار شعر شاعران بزرگ جهان، ممتاز و یگانه کرده است.





    کیفیت واژه ها



    بررسی شعر شاملو، اثباتِ ناگزیر این امر است که چیستیِ واژه های مورد استفاده بدانگونه ست که جابجایی آنها با دیگر واژه های حتا هم خانواده، شعر را از گوهرۀ خود، تهی می کند.17

    زبان فارسی، مانند هر زبان زندۀ جهان، هنگامی که کاربردی شاعرانه می یابد، به دو خانوادۀ اصلی و بزرگِ واژگانی تقسیم می شود:

    1. گروه واژه های مفید یا ضرور؛

    2. گروه واژه های ناضرور.

    واژه های ضرور در شعر دوستانه در جوار یکدیگر می نشینند و پیوندی آشکار و یا درونی با هم دارند. زندگی هر واژه بی حضور واژۀ دیگر یا ناقص است و یا از حیات خالی.

    واژه های عامیانه و واژه های ادیبانه نیز، تنها آنگاه کاربردی شاعرانه می یابند که بتوانند، نه فقط در کنار هم، بلکه بوسیلهء کشش و بافتِ درونی با یکدیگر، تناسبِ ساختار شعر را چنان پی بریزند که شعر در گذر زمان، هر چه بیشتر به زلالی و رخشندگی خود دست یابد.

    همنشینیِ واژه های ناضرور با واژههایی که ملاک و سنجهء شناخت شعراند و شناسنامهء شعر محسوب می شوند، نه تنها از اعتبار شعر می کاهد، که بیش از آن زمینه ساز بحرانی ست که جابجایی قلب و دروغ را با اصل و محک، امکان پذیر می کند. به سخن دیگر، شعر یعنی، تنظیم توانمندی های اندیشه و احساس، با توانمندی های قانونمندِ واژگانی که به ضرورت خود آگاه هستند.

    شعر شاملو، ترازنامهء کشفِ شکوفایی و تعالیِ واژه ها، و نیز چگونگی بهره گیری شایسته از آنهاست.

    چگونگی استفادۀ شاملو از واژه ها، داوری های نا سنجیده ای را، گاهی در پی داشته است. برخی، بی توجه به ساختار واژه ها در زبان فارسی، شعر شاملو را مبتلای آرکائیسم می پندارند. مدعیان، به استدلال هایی روی می آورند که با خردِ کلام فارسی بیگانه ست و بیشتر به کار بررسی زبان های اروپایی می آید که اگر چه امروز زبان های دانش و اندیشه هستند، اما از آنجا که جوان هستند و پیوسته در گذر اصلاح، واژه ها با تغییر و اصلاحِ حروف، تغییر شکل می دهند و بسا در معنا نیز دگرگون می شوند. از اینرو، مبحث آرکائیسم در حوزۀ زبان های اروپایی، جایگاهی واقعی و جدی دارد، و استفادۀ ابزاری و انتقال مصنوعی آن به زبانِ فارسی، بی تردید، باری بر بدآموزی های موجود، خواهد افزود.

    زبان، اگر چه در سیر زمان در حال دگرگونیِ پیوسته ست، اما از آنجا که زبان فارسی به کمالِ ساختاری خود رسیده است، تحولِ زبانی، واژه ها را از پای نمی اندازد و آنان را راهی موزه های باستانشناسی نمی کند ، بلکه به گنجایش های پنهان و پیدای زبانی نیز می افزاید.

    احیای ادبیِ بسیاری از واژه ها را، ما امروز مدیونِ شعر شاملو هستیم که از سویی به غنای شعر، یاری رسانده است و از سوی دیگر، مانعی ایجاد کرده است در برابر هجوم واژه های پتیاره.

    به هر حال، ارزش واژه ها در شعر شاملو، مانند ارزش الماسی ست که نمی توان آنرا با شیشه ای به همان شکل و صورت تعویض کرد. در پرتو درخشندگیِ این ارزش هاست که اندیشه و احساس نهان در شعر شاملو، معرفت حالای تقویم را به تأویل و تفسیر زمان می پیونداند. واژه ها در شتاب زمان جلا می یابند و در هر بار نگاه، معنا و عطر تازه ای به خود می گیرند. 18



    دقت انداموار جمله



    واژه اگر نیاز و ابزار اولیهء شعر است، جمله ارکان اساسی آن را پی می افکند. سامان و استواری و تزیین جمله، باید ساختمان شعر و برجایی آن را در نگاه پر توقع جهان تضمین کند.

    بدون استقلالِ درخور و چشمگیر جمله، شعر از وظیفهء حضور و استمرار در خرد و احساس دیگران، باز خواهد ماند. بی توجهی به کارایی جمله که باید هم خواننده را به شگفتی وادارد و هم در پیوند با جمله های دیگر، تناسب و زیبایی شعر را شکل بخشد، اما چشم اسفندیار بیشتر آثار معاصر است. زبان، در شعر و داستان تنها برای پرداخت موضوع هایی که در حیطهء گفتارند، مورد استفاده قرار می گیرد و کارایی آن در حد مکتوب کردن گپ و اوسنه، باقی می ماند. جمله، از استقلال ذاتی و شخصیتی محروم است. شگفت آور نیست که کاربردی به اینگونه از جمله، چیزی عرضه خواهد کرد که هیچ اندیشه ای تا به آخر در آن اندیشیده نشده است و زاینده اندیشه ای هم در کسی نخواهد بود. چنین وضعیتی ست که بطور نمونه، داستان نویسی فارسی را، هنوز در ماقبلِ "بوف کور" هدایت نگاه داشته است.

    ریشهء این کاستی، بیش از همه از بی اعتنایی شاعران و نویسندگانی سیراب می شود که با بضاعتی اندک از زبانِ اندیشه، جمله را برای بیان رویه ها به کار می برند و توجه چندانی، نمی توانند به هستی نابِ جمله داشته باشند. اعتنا، معمولن در محدودۀ رعایت دستور زبان خلاصه می شود؛ که بهر حال شایسته ست. اگر چه کاهلی در برابر زبان، از فقر دست اندر کاران ناشی می شود، اما از سوی دیگر، متن اندیشیده نشده، خود به باز تولیدِ سطح و یکسان سازی نیز می انجامد. از همین روست که انبوههء سنگینی از شعر و داستان و قصه و...در اولین تندباد، سهم رواق خاکیِ تاریخ می شود.



    شاملو، در کنار فروغ، یگانه بانوی بزرگِ شعر معاصر فارسی که والاتر از زمانه ست و چشم ودل هر خواننده ای به ذوق و اشتیاقِ شعرش دلتنگ است، از نادر شاعرانی است که به اهمیت بی چون و چرای جمله پی بُرد و به یاری و به پشتوانهء چنین نیرویی، توانست به رفعتی شایسته و بایستهء شاعران بزرگِ جهان دست یابد.

    در قاعدۀ شعر شاملو، جمله هم در خدمت خود است وهم در خدمت گوهرۀ شعر که با آگاهی و دانش و احساس و عاطفهء سرشته در خود، رسالتِ تعالیِ تبار انسان را بر دوش تعهد، می کشاند.

    نمونه هایی می آورم تا جایگاهِ واژه و جمله در شعر شاملو، چنانکه در نمونه های شاعران بزرگ جهان، مورد توجه ویژه قرار بگیرند:



    " که باغِ عفونت

    میراثی گران است." 19



    "هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی است

    که حضور انسان

    آبادانی است."20





    "دروج

    استوار نشسته است

    بر سکوی عظیم سنگ." 21



    "زمین

    خاطرۀ دلیر هر آنچه بزرگی را

    از چنگال دراز خویش

    می مکد." 22



    "موجی به تنهایی

    که دریایی می شود به آرامی

    منم." 23



    واژه ای به هیأت سکوت." 24



    "من شنیدم که می گویند

    سنگی ست و دایره ای در آب

    و بر آب واژه ای

    که دایره را گردا گرد سنگ می نهد." 25



    "چشمانِ سرد من

    درهای فرو بسته و کور شبستان عتیق درد بود." 26



    "واگرد و به دیروز نگاهی کن

    آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پانهاد." 27



    "چیزی جز زخمی از من نمانده است." 28







    نیروی نمایه



    ساختمان و منظر شعر که بر پایه های واژه و جمله استوار است، توان و نوع نگرشِ مخاطب را میزان می کند. به سخن دیگر، نمایهء شعر چنان با دریافت زیباشناسانهء چشم و گوشِ هوش خواننده در هم می آمیزد که ذهن و تخیل او به ناچار از معماری شگفتِ شعر فراتر رفته و بی واسطهء فضل، به کاخِ معرفتِ درون خود می رسد. رازِ ماندگاری فردوسی و حافظ و... در میان میلیون ها مردمی که حتا از برکتِ سواد محروم هستند، بی تردید در سیراب شدن جانِ زیبا شناختی آنان از نمایهء شعر است که در ترکیب و هماهنگی عناصر خود به زیبایی ناب رسیده که هم پهلوی امر مطلق است. خرد همگانی، باتمیز میان نمایهء درخشان و ویرانه های غبار گرفتهء شعر، سمت های دریافت فردی را در هر زمانه ای روشن می کند. نمایه شعر، یعنی پرداختِ عناصر درونه و برونهء شعر، چشم وهوش خرد را با قاطعیت خود، توان داوری می بخشد؛ چنان که داوری در بارۀ نمایهء اتومبیل پیکانِ ساخت وطن، اگر با زبان استعاره سخن بگویم، در قیاس با مرسدس بنز و یا ...به آن نتیجه ای می رسد، که اعتباری همگانی دارد.

    همین اعتبار همگانی ست که سنجهء همیشگیِ شعر شاملو خواهد بود.

  5. #44
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض چرا شعرهاي عاشقانه احمد شاملو چند صدايي نشده است؟

    شاملو يكي از بزرگ ترين شاعران مدرنيست زبان فارسي به معناي اخص آن است. نوع مواجهه او با زبان و جهان نيز ناشي از ديدگاه مدرنيستي اش مي باشد.

    بنابراين در صورت پذيرش اين انتقاد به شعر او، بايد از مؤلفه ها و عناصري پرسش كنيم كه نوع شعر شاملويي را پديد آورده و نمايندگي كرده است. براي كسي كه نافي مدرنيسم و شواهد و ظواهر فرهنگي ،سياسي ،اجتماعي و ... آن است در بازخواني شعر شاملو پرسش هايي مطرح مي شود كه بيش تر خاستگاه هستي شناسي (ontologic) دارد. مثلاً آيا شاملو مصرف كننده زبان كهن فارسي و نشانه هاي آن بوده يا اين كه توانسته است قابليت ها و امكانات تاريخي زبان مادري اش را در گفت وگو با نشانه هاي معاصر آن باز صورت بندي كند؟

    مي توان اين گونه پرسش ها را با توجه به كاركرد زبان و ساختار شعر شاملو به صورت هاي مختلف عنوان كرد. اما در اين نوشتار به يك عامل و مؤلفه اساسي كه در فرايند تكوين ساختار شعر »چلچلي« دخالت مستقيم دارد، مي پردازيم؛ آغاز اين شعر چنين است:

    من آن مفهوم مجرد را جسته ام

    پاي در پاي آفتابي بي مصرف

    كه پيمانه مي كنم

    با پيمانه روزهاي خويش كه به چوبين كاسه جذاميان، ماننده است

    از همان سطر اول شعر، شاهد آشكارگي يك مؤلفه بسيارآشنا و متعارف هستيم: ضمير اول شخص مفرد، تصاوير و ديگر كنش هاي زباني نيز معطوف به اين مؤلفه و كاركرد قراردادي آن است. شاعر به توصيف و توضيح مفاهيم و مصاديق عيني آن ها مي پردازد. در واقع محوريت شعر توسط يك عنصر انتزاعي و خصلتاً متافيزيكي نمايانده و تعيين مي شود. آن فاعل اول شخص مفرد در شعر و ادبيات روايي كلاسيك و مدرن ما، همواره نقش اصلي را بازي مي كرده است. حتي قاعده شكني صوري نيما نيز نتوانست از اين فرايند بسته و محدوديت ساز فرا روي كند. در بهترين شعرهاي خود نيما هم، حرف اول را همين فاعل ذهني و فاعليت آن مي زند كه نهايتاً به رويكردي تقليدي مي انجامد، چرا تقليدي؟ پاسخ در دسترس است وقتي يك مؤلفه چنان اهميت پيدا مي كند و بر جسته سازي مي شود كه از يك مرحله و و ضعيت زباني به مراحل و وضعيت هاي زباني ديگر فرافكني مي شود، بي آن كه كاركرد آن تفاوت كند، تقليد صورت گرفته است و در واقع نشانه زباني در چنين وضعيتي به گونه اي ذهنيت مناسبت ذهني تقليل داده مي شود. آن »من« متعارف كه در شعر»چلچلي« بازنمايي مي شود همان رابطه اي را با زبان برقرار كرده كه در اين شعر مولوي:

    سينه خواهم شرحه شرحه از فراق

    تا بگويم شرح درد اشتياق

    شاهد آن هستيم. تفاوت فقط در شيوه سطر بندي و فضا سازي هاي زباني است. يعني شعر مولوي شكل قديمي و متعارف دارد اما شاملو به تأثير از نو آوري نيما، شكلي نو و غير متعارف را تجربه كرده است. اكنون پرسش اين است: شباهت ساختاري هر دو شعر ناشي از چيست؟ نخستين شباهت در نحوه ي پذيرش و اجراي آن مؤلفه بنيادين وجود دارد. هر دو شعر معطوف به من- محوريت شاعر هستند؛ يعني شاعر صدا و محوريت خودش را به مخاطب اعلام مي كند. مولوي و شاملو حوزه ي زبان را به تصرف ذهنيت خود در آورده و تاريخ آن را به گذشته و حال تقسم كرده اند. كاركرد زيبايي شناسانه زبان در اين دو شعر متفاوت است، اما در ساختار آن ها الگوهاي مشابه رعايت شده است. اين ويژگي فراگير- فاعليت زباني- در شعر كلاسيك نهايتاً ماهيت نمادين پيدا مي كند اما در شعر شاملو چنين نيست. چرا كه شاعر، با برجسته سازي نقش و نيت خودش در شعر، مي خواهد به جاي ديگران هم بنويسد و فرياد بكشد. بنابراين شاملو به گونه اي مركزيت محوري مي رسد و آن را مراعات مي كند كه وابسته به نگره و روش مدرنيستي است. اما آيا آن فاعل تك صداي شعر شاملو جز آن كه عناصر تازه زباني را فراگرد خود متمركز و ساختارمند كند، كاركرد ديگري هم دارد؟ معشوق هاي مولوي و شاملو چه تفاوتي با هم دارند؟ آشكار است كه صداي معشوق در هر دو شعر غايب است. بنابراين هم مولوي و هم شاملو از هستي معشوق فاصله دارند، چرا كه بر اساس يك قاعده ي متافيزيكي عمل مي كنند.

    همين فرآيند يكسان در شعر كلاسيك و مدرن ما نشان مي دهد كه آن اتفاق اساسي و معطوف به تجربه اي يكسره متفاوت فقط هنگامي رهنمون مي شود كه مؤلفه هاي بنيادين مورد انقلاب و تكثير قرار بگيرد.

    شعر عاشقانه شاملو حامل ارزش هاي خاص خود است اما نتوانسته است از زبان عاشقانه تاريخ شعر فارسي فرا روي كند به سخن ديگر آن »عاشقيت« زباني كه در برگيرنده چند صدايي انسان و جهان معاصر است در شعر شاملو غايب است. هر چند كه او در ادامه شعر چلچلي نوشته است:

    با اين همه- اي قلب دربدر!-

    از ياد مبر

    كه ما

    - من و تو-

    عشق را رعايت كرده ايم،

    از ياد مبر

    كه ما

    - من و تو-

    انسان را

    رعايت كرده ايم،

    خود اگر شاهكار خدا بود

    يا نبود.


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  6. #45
    پروفشنال vahide's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    628

    10

    با سلام و تشکر به خاطر تاپیک خوبتون.

    File Name: Shamlu_s_Bio.pdf
    File Size: 51.90 Kb

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  7. #46
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مرغ باران

    در تلاش شب که ابر تیره می بارد
    روی دریای هراس انگیز

    و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز

    و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
    می زند بالای هر بام و سرائی موج

    و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
    ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
    می کشد دیوانه واری
    در چنین هنگامه
    روی گام های کند و سنگینش
    پیکری افسرده را خاموش.

    مرغ باران می کشد فریاد دائم:
    - عابر! ای عابر!
    جامه ات خیس آمد از باران.
    نیستت آهنگ خفتن
    یا نشستن در بر یاران؟ ...

    ابر می گرید
    باد می گردد
    و به زیر لب چنین می گوید عابر:
    - آه!
    رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
    من به هذیان تب رؤیای خود دارم
    گفت و گو با یار دیگر سان
    کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
    ***
    اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
    باد می غلتد درون بستر ظلمت
    ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
    مرغ باران می زند فریاد:
    - عابر!
    درشبی این گونه توفانی
    گوشه گرمی نمی جوئی؟
    یا بدین پرسنده دلسوز
    پاسخ سردی نمی گوئی؟

    ابر می گرید
    باد می گردد
    و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
    - خانه ام، افسوس!
    بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
    ***
    رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
    وپس نجوای آرامش
    سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
    می زند شب با غمش لبخند...

    مرغ باران می دهد آواز:
    - ای شبگرد!
    از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟

    ابر می گرید
    باد می گردد
    و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
    - با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
    در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
    رهگذار مقصد فردای خویشم من...
    ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
    که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
    مرغ مسکین! زندگی زیباست
    خورد و خفتی نیست بی مقصود.
    می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
    می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
    می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
    لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
    که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
    در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
    تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
    مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
    از تلاش بوسه ئی خونین
    که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
    بر لبان زندگی داده ست؟

    مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
    من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
    تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
    مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
    ***
    اندر سرمای تاریکی
    که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
    و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
    و زملالی گنگ
    دریا
    در تب هذیانیش
    با خویش می پیچد،
    وز هراسی کور
    پنهان می شود
    در بستر شب
    باد،
    و ز نشاطی مست
    رعد
    از خنده می ترکد
    و ز نهیبی سخت
    ابر خسته
    می گرید،-
    در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
    بین جمعی گفت و گوشان گرم،
    شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.

    ابر می گرید
    باد می گردد
    وندر این هنگام
    روی گام های کند و سنگینش
    باز می استد ز راهش مرد،
    و ز گلو می خواند آوازی که
    ماهیخوار می خواند
    شباهنگام
    آن آواز
    بر دریا
    پس به زیر قایق وارون
    با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
    ***
    می زند باران به انگشت بلورین
    ضرب
    با وارون شده قایق
    می کشد دریا غریو خشم
    می کشد دریا غریو خشم
    می خورد شب
    بر تن
    از توفان
    به تسلیمی که دارد
    مشت
    می گزد بندر
    با غمی انگشت.

    تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
    ابر می گرید
    باد می گردد...

  8. #47
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بودن

    گر بدین سان زیست باید پست
    من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
    بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

    گر بدین سان زیست باید پک
    من چه ناپکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
    یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خک!

  9. #48
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مطلبی از محمود دولت آبادی:

    تولد شاملو یک تولد خجسته بود اثبات نظر من آثاری است که او از خود به جا گذاشته تاثیری که او در ادبیات معاصر داشته اکنون هم وجود دارد
    نکته ای که به این مناسبت به یاد می اورم این است که قرار بود نویسندگان یک کوشش جمعی را برای طرح آزادی بیان آغاز کنند بهانه این کار هم درگذشت نیما یوشیج بود در آن جلسه شاملو یک مطلب مفصل درباره زندگی تاریخی نویسندگی در ایران نوشت که بسیار جامع و قابل تامل بود از من خواست مطلب را بخوانم. پیشنهاد کردم به مناسبت تولد نیما این طرح را ارائه دهیم و این نظر مقبول افتاد
    مهتقدم که باید از بزرگان اهل ادب و هنر در روز تولدشان یاد شود!

    نقل از مجله چهل چراغ شماره 227

  10. #49
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض لوح گور

    نه در رفتن حرکت بود
    نه درماندن سکونی.

    شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
    و باد سخن چین
    با برگ ها رازی چنان نگفت
    که بشاید.

    دوشیزه عشق من
    مادری بیگانه است
    و ستاره پر شتاب
    در گذرگاهی مایوس
    بر مداری جاودانه می گردد.

  11. #50
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    سال بی باران
    جل پاره ایست نان
    به رنگ بی حرمت دلزدگی
    به طعم دشنامی دشخوار و به بویی تقلب
    ترجیح میدهی که نبویی نچشی
    ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
    گوارا تر از فرو دادن آن ناگوار
    سال بی باران
    آب نومیدیست
    ‏ شرافت عطش است و تشخیص پلیدی‏
    توجیه تیمم
    ‏ به جد میگویی خوشا عطشان مردن
    که لب تر کردن از این ناگوار ‏
    گردن نهادن به خفت تسلیم است
    تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از آب
    سیر گشنگی ام سیراب عطش
    گر آب اینست و
    ‏ نان است این‏

    (برای شنیدن صدای شاعر از لینک زیر دانلود کنید)

    http://www11.rapidupload.com/d.php?file=dl&filepath=38510

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •