تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 58

نام تاپيک: پروین اعتصامی

  1. #41
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض

    گنجشک خرد گفت سحر با کبوتري
    کآخر تو هم برون کن از اين آ‌شيان، سري
    آفاق، روشن است چه خسبى به تيرگي؟
    روزى بپر، ببين چمن و جويى و جري
    بنگر من از خوشي، چه نکو روى و فربهم
    ننگ است چون تو مرغک مسکين لاغري
    گفتا حديث مهر بياموزدت جهان
    روزى تو هم شوى چو من اى دوست، مادري
    گرد تو چون که پر شود از کودکان
    جز کار مادران نکنى کار ديگري
    روزى که رسم و راه پرستاريم نبود
    مى‌دوختم بسان تو، چشمى به منظري
    خوشبخت،‌طايرى که نگهبان مرغکى است
    سرسبز، شاخکى که بچينند از آن بري
    شيرين نشد چو زمحنت مادر، وظيفه‌اي
    فرخنده‌تر نديدم از اين، هيچ دفتري

  2. 2 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    هرچه باداباد
    گفت با خاک، صبحگاهی باد
    چون تو، کس تیره‌روزگار مباد
    تو، پریشان ما و ما ایمن
    تو، گرفتار ما و ما آزاد
    همگی کودکان مهد منند
    تیر و اسفند و بهمن و مراد
    گه روم، آسیا بگردانم
    گه بخرمن و زم، زمان حصاد
    پیک فرخنده‌ای چو من سوی خلق
    کوتوال سپهر نفرستاد
    برگها را ز چهره شویم گرد
    غنچه‌ها را شکفته دارم و شاد
    من فرستم بباغ، در نوروز
    مژده شادی و نوید مراد
    گاه باشد که بیخ و بن بکنم
    از چنار و صنوبر و شمشاد
    شد ز نیروی من غبار و برفت
    خاک جمشید و استخوان قباد
    گه بباغم، گهی بدامن راغ
    گاه در بلخ و گاه در بغداد
    تو بدینگونه بد سرشت و زبون
    من چنین سرفراز و نیک نهاد
    گفت، افتادگی است خصلت من
    اوفتادم، زمانه‌ام تا زاد
    اندر آنجا که تیرزن گیتی است
    ای خوش آنکس که تا رسید افتاد
    همه، سیاح وادی عدمیم
    منعم و بینوا و سفله و راد
    سیل سخت است و پرتگاه مخوف
    پایه سست است و خانه بی بنیاد
    هر چه شاگردی زمانه کنی
    نشوی آخر، ای حکیم استاد
    رهروی را که دیو راهنماست
    اندر انبان، چه توشه ماند و زاد
    چند دل خوش کنی به هفته و ماه
    چند گوئی ز آذر و خورداد
    که، درین بحر فتنه غرق نگشت
    که، درین چاه ژرف پا ننهاد
    این معما، بفکر گفته نشد
    قفل این راز را، کسی نگشاد
    من و تو بنده‌ایم و خواجه یکی است
    تو و ما را هر آنچه داد، او داد
    هر چه معمار معرفت کوشید
    نشد آباد، این خراب آباد
    چون سپید و سیه، تبه شدنی است
    چه تفاوت میان اصل و نژاد
    چه توان خواست از مکاید دهر
    چه توان کرد، هر چه باداباد
    پتک ایام، نرم سازدمان
    من اگر آهنم، تو گر پولاد
    نزد گرگ اجل، چه بره، چه گرگ
    پیش حکم قضا، چه خاک و چه باد

  4. این کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #43
    اگه نباشه جاش خالی می مونه
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    335

    پيش فرض زن در ایران

    زن در ايران، پيش از اين گويي كه ايراني نبود
    پيشه اش، جز تيره روزي و پريشاني نبود

    زندگي و مرگش اندر كنج عزلت مي گذشت
    زن چه بود آنروزها، گر ز آن كه زنداني نبود

    كس چو زن، اندر سياهي قرن ها منزل نكرد
    كس چو زن، در معبد سالوس، قرباني نبود

    در عدالتخانه انصاف، زن شاهد نداشت
    در دبستان فضيلت، زن دبستاني نبود

    دادخواهي هاي زن مي ماند عمري بي جواب
    آشكارا بود اين بيداد، پنهاني نبود

    بس كسان را جامه و چوب شباني بود، ليك
    در نهاد جمله گرگي بود، چوپاني نبود

    از براي زن، به ميدان فراخ زندگي
    سرنوشت و قسمتي، جز تنگ ميداني نبود

    نور دانش را ز چشم زن نهان مي داشتند
    اين ندانستن، ز پستي و گرانجاني نبود

    زن كجا بافنده مي شد، بي نخ و دوك هنر
    خرمن و حاصل نبود، آن جا كه دهقاني نبود

    ميوه هاي دكه دانش فراوان بود، ليك
    بهر زن هرگز نصيبي زين فراواني نبود

    در قفس مي آرميد و در قفس مي داد جان
    در گلستان، نام ازين مرغ گلستاني نبود

    بهر زن، تقليد تيه فتنه و چاه بلاست
    زيرك آنزن، كاو رهش اين راه ظلماني نبود

    آب و رنگ از علم مي بايست، شرط برتري
    با زمرد ياره و لعل بدخشاني نبود

    ارزش پوشنده، كفش و جامه را ارزنده كرد
    قدر و پستي، با گراني و به ارزاني نبود

    سادگي و پاكي و پرهيز، يك يك گوهرند
    گوهر تابنده، تنها گوهر كاني نبود

    از زر و زيور چه سود آن جا كه نادان است زن
    زيور و زر، پرده پوش عيب ناداني نبود

    عيب ها را جامه پرهيز پوشانده است و بس
    جامه عجب و هوي بهتر ز عرياني نبود

    زن، سبكباري نبيند تا گراسنگ است و پاك
    پاك را آسيبي از آلوده داماني نبود

    زن چو گنجور است و عفت گنج و حرص و آز، دزد
    واي اگر آگه ز آيين نگهباني نبود

    اهرمن بر سفره تقوا نمی شد مهمان
    زان که می دانست آنجا جای مهمانی نبود

    كوش، پروين، تا به تاريكي نباشي رهسپار
    توشه اي و رهنوردي، جز پشيماني نبود

  6. 3 کاربر از Maryam j0on بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    در آغاز فعالیت saeed_perennial's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    7

    پيش فرض

    بغاری تیره، درویشی دمی خفت

    دران خفتن، باو گنجی چنین گفت


    که من گنجم، چو خاکم پست مشمار

    مرا زین خاکدان تیره بردار


    بس است این انزوا و خاکساری

    کشیدن رنج و کردن بردباری


    شکستن خاطری در سینه‌ای تنگ

    نهادن گوهر و برداشتن سنگ


    فشردن در تنی، پاکیزه جانی

    همائی را فکندن استخوانی


    بنام زندگی هر لحظه مردن

    بجای آب و نان، خونابه خوردن


    بخشت آسودن و بر خاک خفتن

    شدن خاکستر و آتش نهفتن


    ترا زین پس نخواهد بود رنجی

    که دادت آسمان، بیرنج گنجی


    ببر زین گوهر و زر، دامنی چند

    بخر پاتابه و پیراهنی چند


    برای خود مهیا کن سرائی

    چراغی، موزه‌ای، فرشی، قبائی


    بگفت ای دوست، ما را حاصل از گنج

    نخواهد بود غیر از محنت و رنج


    چو میباید فکند این پشته از پشت

    زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت


    ترا بهتر که جوید نام جوئی

    که ما را نیست در دل آرزوئی


    مرا افتادگی آزادگی داد

    نیفتاد آنکه مانند من افتاد


    چو ما بستیم دیو آز را دست

    چه غم گر دیو گردون دست ما بست


    چو شد هر گنج را ماری نگهدار

    نه این گنجینه میخواهم، نه آن مار


    نهان در خانهٔ دل، رهزنانند

    که دائم در کمین عقل و جانند


    چو زر گردید اندر خانه بسیار

    گهی دزد از در آید، گه ز دیوار


    سبکباران سبک رفتند ازین کوی

    نکردند این گل پر خار را بوی


    ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم

    چو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهم


    فسون دیو، بی تاثیر خوشتر

    عدوی نفس، در زنجیر خوشتر


    هراس راه و بیم رهزنم نیست

    که دیناری بدست و دامنم نیست
    Last edited by saeed_perennial; 13-08-2011 at 22:12.

  8. 2 کاربر از saeed_perennial بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    ای گربه
    ای گربه، ترا چه شد که ناگاه
    رفتی و نیامدی دگر بار
    بس روز گذشت و هفته و ماه
    معلوم نشد که چون شد این کار
    جای تو شبانگه و سحرگاه
    در دامن من تهیست بسیار
    در راه تو کند آسمان چاه
    کار تو زمانه کرد دشوار
    پیدا نه بخانه‌ای نه بر بام
    ای گمشدهٔ عزیز، دانی
    کز یاد نمیشوی فراموش
    برد آنکه ترا بمیهمانی
    دستیت کشید بر سر و گوش
    بنواخت تو را بمهربانی
    بنشاند تو را دمی در آغوش
    میگویمت این سخن نهانی
    در خانهٔ ما ز آفت موش
    نه پخته بجای ماند و نه خام
    آن پنجهٔ تیز در شب تار
    کردست گهی شکار ماهی
    گشته است بحیله‌ای گرفتار
    در چنگ تو مرغ صبحگاهی
    افتد گذرت بسوی انبار
    بانو دهدت هر آنچه خواهی
    در دیگ طمع، سرت دگر بار
    آلود بروغن و سیاهی
    چونی به زمان خواب و آرام
    آنروز تو داشتی سه فرزند
    از خندهٔ صبحگاه خوشتر
    خفتند نژند روزکی چند
    در دامن گربه‌های دیگر
    فرزند ز مادرست خرسند
    بیگانه کجا و مهر مادر
    چون عهد شد و شکست پیوند
    گشتند بسان دوک لاغر
    مردند و برون شدند زین دام
    از بازی خویش یاد داری
    بر بام، شبی که بود مهتاب
    گشتی چو ز دست من فراری
    افتاد و شکست کوزهٔ آب
    ژولید، چو آب گشت جاری
    آن موی به از سمور و سنجاب
    زان آشتی و ستیزه کاری
    ماندی تو ز شبروی، من از خواب
    با آن همه توسنی شدی رام
    آنجا که طبیب شد بداندیش
    افزوده شود به دردمندی
    این مار همیشه میزند نیش
    زنهار به زخم کس نخندی
    هشدار، بسیست در پس و پیش
    بیغوله و پستی و بلندی
    با حمله قضا نرانی از خویش
    با حیله ره فلک نبندی
    یغما گر زندگی است ایام

  10. این کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #46
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    قصیده

    گردون نرهد ز تند رفتاری
    گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری
    از گرگ چه آمدست جز گرگی
    وز مار چه خاستست جز ماری
    بس بی بصری، اگر چه بینائی
    بس بیخبری، اگر چه هشیاری
    تو غافلی و سپهر گردان را
    فارغ ز فسون و فتنه پنداری
    تو گندم آسیای گردونی
    گر یکمن و گر هزار خرواری
    معماری عقل چون نپذرفتی
    در ملک تو جهل کرد معماری
    سوداگر در شاهوارستی
    خر مهره چرا کنی خریداری
    زنهار، مخواه از جهان زنهار
    کاین سفله بکس نداد زنهاری
    پرگار زمانه بر تو میگردد
    چون نقطه تو در حصار پرگاری
    یکچند شوی بخواب چون مستان
    ناگه برسد زمان بیداری
    آید گه در گذشتنت ناچار
    خود بگذری، آنچه هست بگذاری
    رفتند بچابکی سبکباران
    زین مرحله، ای خوشا سبکباری
    کردار بد تو گشت ز نگارش
    آیینه دل نبود زنگاری
    از لقمهٔ تن بکاه تا روزی
    بر آتش آز دیگ مگذاری
    بشناس زیان ز سود، تا وقتی
    سرمایه بدست دزد نسپاری

  12. #47
    داره خودمونی میشه टीડીમીડીજ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2011
    پست ها
    36

    پيش فرض

    برف و بوستان



    به ماه دی، گلستان گفت با برف
    که ما را چند حیران میگذاری
    بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ
    چه خواهد بود گر زین پس نباری
    بسی گلبن، کفن پوشید از تو
    بسی کردی بخوبان سوگواری
    شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
    زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری
    هزاران غنچه نشکفته بردی
    نوید برگ سبزی هم نیاری
    چو گستردی بساط دشمنی را
    هزاران دوست را کردی فراری
    بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
    ز ما ناید بجز تیمارخواری
    هزاران راز بود اندر دل خاک
    چه کردستیم ما جز رازداری
    بهر بی توشه ساز و برگ دادم
    نکردم هیچگه ناسازگاری
    بهار از دکه ی من حله گیرد
    شکوفه باشد از من یادگاری
    من آموزم درختان کهن را
    گهی سرسبزی و گه میوه‌داری
    مرا هر سال، گردون میفرستد
    به گلزار از پی آموزگاری
    چمن یکسر نگارستان شد از من
    چرا نقش بد از من مینگاری
    به گل گفتم رموز دلفریبی
    به بلبل، داستان دوستاری
    ز من، گلهای نوروزی شب و روز
    فرا گیرند درس کامکاری
    چو من گنجور باغ و بوستانم
    درین گنجینه داری هر چه داری
    مرا با خود ودیعتهاست پنهان
    ز دوران بدین بی اعتباری
    هزاران گنج را گشتم نگهبان
    بدین بی پائی و ناپایداری
    دل و دامن نیالودم به پستی
    بری بودم ز ننگ بد شعاری
    سپیدم زان سبب کردن در بر
    که باشد جامه ی پرهیزکاری
    قضا بس کار بشمرد و بمن داد
    هزاران کار کردم گر شماری
    برای خواب سرو و لاله و گل
    چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری
    به خیری گفتم اندر وقت سرما
    که میل خواب داری؟ گفت آری
    به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
    که ایمن باشی از باز شکاری
    چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
    که باید صبر کرد و بردباری
    شکستم لاله را ساغر، که دیگر
    ننوشد می بوقت هوشیاری
    فشردم نرگس مخمور را گوش
    که تا بیرون کند از سر خماری
    چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
    بگفت ار راست باید گفت، یاری
    ز برف آماده گشت آب گوارا
    گوارائی رسد زین ناگواری
    بهار از سردی من یافت گرمی
    منش دادم کلاه شهریاری
    نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
    نمیکردیم گر ما پرده‌داری
    اگر یکسال گردد خشک‌سالی
    زبونی باشد و بد روزگاری
    از این پس، باغبان آید به گلشن
    مرا بگذشت وقت آبیاری
    روان آید به جسم، این مردگانرا
    ز باران و ز باد نو بهاری
    درختان، برگ و گل آرند یکسر
    بدل بر فربهی گردد نزاری
    بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
    نه بیهوده است این چشم انتظاری
    نثارم گل، ره آوردم بهار است
    ره‌آورد مرا هرگز نیاری
    عروس هستی از من یافت زیور
    تو اکنون از منش کن خواستگاری
    خبر ده بر خداوندان نعمت
    که ما کردیم این خدمتگذاری

  13. #48
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    دانی که را سزد صفت پاکی: ..................... آنکو وجود پاک نیالاید

    در تنگنای پست تن مسکین ..................... جان بلند خویش نفرساید

    دزدند خود پرستی و خودکامی ..................... با این دو فرقه راه نپیماید

    تا خلق ازو رسند بسایش ..................... هرگز بعمر خویش نیاساید

    آنروز کآسمانش برافرازد ..................... از توسن غرور بزیر آید

    تا دیگران گرسنه و مسکینند ..................... بر مال و جاه خویش نیفزاید

    در محضری که مفتی و حاکم شد ..................... زر بیند و خلاف نفرماید

    تا بر برهنه جامه نپوشاند ..................... از بهر خویش بام نیفراید

    تا کودکی یتیم همی بیند ..................... اندام طفل خویش نیاراید

    مردم بدین صفات اگر یابی ..................... گر نام او فرشته نهی، شاید
    Last edited by part gah; 04-09-2011 at 14:54.

  14. #49
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    سر و عقل گر خدمت جان کنند...................... بسی کار دشوار ک‌آسان کنند

    بکاهند گر دیده و دل ز آز ..................... بسا نرخها را که ارزان کنند

    چو اوضاع گیتی خیال است و خواب ..................... چرا خاطرت را پریشان کنند

    دل و دیده دریای ملک تنند ..................... رها کن که یک چند طوفان کنند

    به داروغه و شحنهٔ جان بگوی ..................... که دزد هوی را بزندان کنند

    نکردی نگهبانی خویش، چند ..................... به گنج وجودت نگهبان کنند

    چنان کن که جان را بود جامه‌ای ..................... چو از جامه، جسم تو عریان کنند

    به تن پرور و کاهل ار بگروی ..................... ترا نیز چون خود تن آسان کنند

    فروغی گرت هست ظلمت شود ..................... کمالی گرت هست نقصان کنند

    هزار آزمایش بود پیش از آن ..................... که بیرونت از این دبستان کنند

    گرت فضل بوده است رتبت دهند ..................... ورت جرم بوده است تاوان کنند

    گرت گله گرگ است و گر گوسفند ..................... ترا بر همان گله چوپان کنند

    چو آتش برافروزی از بهر خلق ..................... همان آتشت را بدامان کنند

    اگر گوهری یا که سنگ سیاه ..................... بدانند چون ره بدین کان کنند

    به معمار عقل و خرد تیشه ده ..................... که تا خانهٔ جهل ویران کنند

    برآنند خودبینی و جهل و عجب ..................... که عیب تو را از تو پنهان کنند

    بزرگان نلغزند در هیچ راه ..................... کاز آغاز تدبیر پایان کنند

  15. #50
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است.................. آب هوی و حرص نه آبست، آذر است

    زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود.................. بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است

    در مهد نفس، چند نهی طفل روح را .................. این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است

    هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید .................. آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است

    در رزمگاه تیرهٔ آلودگان نفس .................. روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است

    در نار جهل از چه فکندیش، این دلست.................. در پای دیو از چه نهادیش، این سر است

    شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام .................. خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است

    تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای.................. در دست آز از پی فصد تو نشتر است

    همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست .................. پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است

    دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش: .................. زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است

    در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت.................. آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است

    مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت.................. سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است

    از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی .................. تا بر درخت بارور زندگی بر است

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •