وقتی دلت پیش خودت نیست
ماندن یا رفتن
خواندن یا سکوتــــــ
دیدن یا ندیدن
بوسیـــــدن یا …
اصلا چه فرقی میکند؟!
دیگر عشقی نیست
حالی نیست
رویایی نیست که بخواهی برایش بمیــــــری!
وقتی دلت پیش خودت نیست
ماندن یا رفتن
خواندن یا سکوتــــــ
دیدن یا ندیدن
بوسیـــــدن یا …
اصلا چه فرقی میکند؟!
دیگر عشقی نیست
حالی نیست
رویایی نیست که بخواهی برایش بمیــــــری!
از دوستان دو رنگم
عجیب دلتنــــــگم...
فدای همتــــــ آن دشمنی
که یکرنگــــــــ است
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
ھر قدر
چشم انتظاریم بیشتر ، بیشتر نمی میرم .
و به نقره ای که در دست تو حلقه بود
و دو کندوی چشمت می اندیشم
و این که
با آن ھمه قول و قرار ، بی قرار تو بودم
باید بلند بلند
اشک بریزم
به بلندای پارسال نرفته از یاد
کاش می شد
جای تقویم
روزھا را به دیوار زد .
دردِ مرا که دانست از گریه های آن شب
وقتی که شعر ِ مُزمن وامانده بود در تب
دردِ مرا که دانست، نشخوار هر شبِ تن
یک کاغذِ مچاله، یک خودنویس ِ بی من
دردِ مرا که دانست، قلبی درون آتش
وقتی که مُردم از تو در قصه ی سیاوش
وامانده در مِهی سرد یک روح ِ خسته، لرزان
یک آگهی به دیوار، عشقی که گشته اَرزان
درد مرا که دانست، یک آینه ی شکسته
یک قابِ عکس ِ مضحک، یک کادوی نبسته
خواب از فشار دردم، وقتی درون گورم
وقتی که مثل سایه در حالتِ عبورم
خونی ست بر دو دستت ماسیده از گلویم
درد مرا که دانست؟ از هجر ِ تو چه گویم؟
می تراشم، آرام آرام؛
گاه با جان می کوبم، گاه به نوازشی.
و دمی می آسایم، نه برای خود،
که سنگ همیشه از تیشه خسته تر است.
…
...... در دلم لرزشی نیست، و نه صدای تیشه ای،
تنها خستگی ای مبهم.
گاه می اندیشم
کاش من هم
در سینه سنگی داشتم
به عروسک ھایت برِس
تو را چه به کینه
بُروز کنایه و بدخلقی
که با شنیدن یک سرود مضطرب از من
به لکنت می افتی
بی کفشی بھانه است
پابرھنه ھم می توان رسید
چقدر دھان پارگی می خواھد این توجیه نا نجیب
و با این که
تازه امروز به دنیا می آیم
تو پیش از تولدم
دندان ھایم را شمرده ای .
رؤیــآهایــَـــم ..
دیگـَر عَتیقـــ ه / عَتـیقــــ ه اند
بَس کــ ه چشمآنــَـم
بــ ه رآه آمَدنَتـــــ ــ
خآکــ / خآکـــــ خورده انـد / ..
پرویـــز
غمي غمناك
شب سردي است ، و من افسرده.
راه دوري است ، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
مي كنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت ،
غمي افزود مرا بر غم ها.
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
هردم اين بانگ برآرم از دل :
واي ، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من ، ليك، غمي غمناك است.
سهراب سپهري
گفتی دهانم بوی شیر میدهد...
رفتی..!!!
حالا بوی سیگار،
بوی مشروب،
بوی "دروغ" هم می دهد...
...بــــــرگـــــرد..!!!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)