"شما کی هستین؟"
"ما نورا هستیم."
هرچند آذرخش میخواست که قوی و سرد به نظر برسه، اما به نظر میرسید که اون زن توجه نکرد. چشمان کهربایی او چرخیدند، انگار که مات و مبهوت مانده بود.
"اگر یه سرباز از بودام بودی، حداقل یکم درباره ی ما شنیده بودی، درسته؟"
این رو با اطمینان گفت. آذرخش به اینکه او چگونه اینقدر مطمئن به نظر میرسید، علاقمند شده بود. اما فرصت پرسیدن آن را نداشت.
او گفت:"متاسفم، هرگز (درباره ی شما چیزی نشنیدم)"
صدایش را پایین آورد و با بی ادبی(یا عصبانیت) برگشت (پشتش را به آنها کرد)
او میتوانست صدای آنها را از پشت سرش بشنود.
"اما..."
"عجیبه، ما میتونستیم قسم بخوریم که مشهور تر از این هستیم."
او (مذکر)سریع تر حرکت کرد پس او(مونث) دیگه مجبور نبود که صدای آنها را بشنود.
چقدر آزار دهنده.
آنها در ماموریت او مداخله کردند، و در واقع آنها فکرکردند که داشتند به او کمک میکردند.
او نمی توانست از خود راضی بودن آنها را تحمل کند، بنابراین به آنها دروغ گفت، او همچنین به خاطر این کار از خود متنفر بود. بله، او دروغ گفته بود. دروغ گفته بود که هرگز چیزی درباره ی نورا نشنیده بود. او درباره ی آنها میدانست.
او چیزهایی از یک گروه که از یک مغازه ی کوچک در ساحل به عنوان یک قرارگاه استفاده میکردند، شنیده بود.
آن مغازه در واقع یک کافه بود برای توریست ها، اما بیشتر به وسیله ی مشتریان محلی استفاده میشد.
هرچند آن کافه، جای نبود که بین دختران دبیرستانی معروف باشد.
"ما شبیه یک نورا-گربه هستیم، یه ولگرد، اینطوری رو ما اسم میزارن."
حالا حتی به خاطر آوردنش هم آزاردهنده بود. آذرخش بیسیمش را در آورد. او به خودش گفت به چیزهای غیر ضروری فکر نکن.
با گروهبان یکم تماس بگیر و بهش خبر بده که کار تمومه. الان این مهم ترین کاری هست که باید انجام بشه.
* توی بعضی از جمله ها بهتر هستش که ضمیر "او" رو حذف کنی و اسم شخصیت رو بنویسی چون "او" تو فارسی هم واسه مذکر هست هم واسه مونث...
میگم میخوای کلش رو بزار دیگه......!!!!