خوشحال شدم دوست عزیز.امیدوارم از رانده شدگان هم خوشت بیاد....
آخرین نفر ناتالی بود.بتسی و سوفیا از دیدن او تعجب کردند چون او هیچوقت آنجا برای غذا نمی آمد.او مسئول دفتر روزنامه نگاری بود و استادها با او مثل یکی از خودشان رفتار می کردند واو همیشه در دفتر خودش غذا می خورد اما حالا او هم مثل بقیه دخترها دامن کوتاه شطرنجی یونیفرم را پوشیده سینی به دست پشت میزشان منتظر گرفتن سهمش بود..او هم از دیدن رافائل شوکه شد اما فرصت نکرد چیزی بپرسد رافائل رو به بتسی کرد:(اگه دیگه احتیاجی به کمک من نیست برم؟دوستم منتظرمه!)
بتسی از هولش تعظیم بزرگی کرد:(نه...خیلی خیلی متشکریم)
رافائل با خم کردن سر از هر سه خداحافظی کرد و سینی غذای خودش را که سوفیا برایش حاضر کرده بود برداشت و پیش متیوس رفت.ناتالی تا سوفیا برای او هم غذا می کشید پرسید:(این کی بود؟)
بتسی آه خندانی کشید:(خیلی نازه مگه نه؟یه آقای واقعی)
سوفیا بجای او جواب داد:(برای کمک اومده بود!)
ناتالی نگاهش را گرداند:(مگه آلیس و کترین نبودند؟)
سوفیا غرید:(البته که نبودند!اون دوست تیتیش مامانی تو که توی آشپزخونه قایم شد خانم عیاش هم پی شهوترانی خودش رفت!)
ناتالی که چشمش به آلیس در گوشه آخرین میز خالی خورده بود،گفت:(هیچ اینطور بنظر نمیاد در حقیقت هیچوقت اونو اینقدر سر به زیر و غمگین ندیده بودم)
سوفیا که هنوز هم خستگی کار در روح و روانش بود با خشم گفت:(امیدوارم پسره حسابی ادبش کرده باشه!)
ناتالی با بی حوصلگی فوت کرد:(بازم پسر؟)
سوفیا سینی او را به بتسی داد تا سوپش را پر کند:(بجای این حرفا بگو بینم تو اینجا چکار می کنی؟تو که به ما افتخار نمی دادی؟)
ناتالی خم شد خودش نوشابه اش رابرداشت:(برای تهیه خبر وگزارش اومدم امروز اولین روزه و این اولین ناهار شاگردای جدیده.... الان باز کوین پیداش می شه!)
بتسی سینی او را داد و با شوق گفت:(عالی شد !حالا با هم غذا می خوریم!)
سوفیا خنده پر تمسخری کرد:(اینو شاید بتسی باور کنه من نمی کنم!خیلی عصبی و گرفته بنظر میایی تو چیزی ات شده!)
ناتالی به غذایش ناخونک زد:(راستش یکی هم بدجوری منو ادب کرده!)
و قبل از انکه فرصت پرسیدن به آندو بدهد به سوی میزآلیس راهی شد.
***
چشم بنجامین به در مانده بود.چطور ممکن بود جوزف با وجود عجله و دقت ومقرارتی بودن هنوز نیامده باشد؟ریمی با وجود شلوغی اطرافش حواسش بر او بود:(هی اون داداش مامانی تو دوربین مخفی رو کجا کار گذاشته؟)
بنجامین باور کرد و با وحشت گفت:(کدوم دوربین؟نه..چه دوربینی؟)
ریمی خندید :(خوب ضاهراً سرکاریم!مگه آقا نبود غر می زد زود باشید؟پس کو؟)
بنجامین تازه متوجه شوخی او شد ونفس راحتی کشید:(خب نمی دونم شاید...)
ویک لحظه گرفته شد.نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟غم ناگهانی او از چشم تیز ریمی دور نماند:(فکر می کنی مشکلی براش پیش اومده؟)
بنجامین از توجه او متعجب وشاد شد:(خب کمی می ترسم چون...چون...)
و باز حرفش را نصفه رها کرد چون ترسید ریمی مثل جوزف اورا بخاطر ترسو بودنش مسخره کند اما ریمی رو به یکی از دوستانش کرد و گفت:(تراویس برو جوزف بروگمان رو پیدا کن!)
پسرک از جا بلند شد:(اگه پیداش کردم چکار کنم؟چیزی بهش بگم؟)
(نه فقط بیا خبر بده کجاست وچکار می کنه)
و پسرک برگشت و دوان دوان سالن را ترک کرد.بنجامین شوکه شده بود.یعنی آنها جوزف را می شناختند؟عجیب تر اینکه ریمی بجای مسخره کردن درکش کرده و کمکش می کرد!
***