تنهاييم
آنقدر تنهاييم
که درب خانه مان
به گذر های کسی دلبسته
که خود ما هستیم
قفل این خانه دگر پوسیده
آهِ لولا شنیدن دارد ...
تنهاييم
آنقدر تنهاييم
که درب خانه مان
به گذر های کسی دلبسته
که خود ما هستیم
قفل این خانه دگر پوسیده
آهِ لولا شنیدن دارد ...
دلم را جز تو کس دلبر نبا شد
بجز شور تو ام در سر نباشد
دل فایز تو عمدا میکنی تنگ
که تا جای کس دیگر نباشد
دیگر زمانی نيست...
حتی براي بودن!
بی تو چه سخت است...
دیگر مجالی نيست...
حتی براي انتظار...حتی براي امید!
پايان فرا رسید...
حتی مجال درک آن نيست...
دیگر لحظه ای نيست...
حتی براي خداحافظی!
باور نمی کنم!
اما حقیقت است...
بی هیچ آغازی...
پايان فرا رسید !!! ...
اكنون تو با مرگ رفته ای . . .
و من اينجا تنها به اين اميد دم ميزنم كه با هر نفس گامی به تو نزديك تر ميشوم . . .
اين زندگی من است . . .
چشم هایم شستند
راه را
وقتی که دریغ داشتی سپردن نگاهت را
و من تنها شدم ...
تنهاترين تنهای تنها ......
می گردم میان عقربه های دقیقه شمار و ثانیه شمار
تا بیابم خلوتم را
تا بگویم از آتش دل
تنهاترين تنهای تنهایم..... ...
دیگر در انتظار که باشم ؟
زیرا مرا هوای کسی نیست
روزی گرم هزار هوس بود
امروز ، دیگرم هوسی نیست
جان مرا به خیره تبه کرد
عمر مرا به هرزه تبه داشت
در من سرود گمشده ای بود
کان را کسی نخواند و نپرداخت
هرگز مرا چنان که منستم
یک آفریده زین همه نشناخت
بس درد داشتم که بگویم
اما دلم نگفت و نهان کرد
بیهوده بود هر چه سرودم
با این سروده ها چه توان کرد ؟
دردا که کس نگفت و نپرسید
کاخر چه بود و چیست گناهم
گر سرنوشت من همه این بود
نفرین به سرنوشت سیاهم
ای مرگ ، ای سپیده دم دور
براین شب ، سیاه فروتاب
تنها در انتظار تو هستم
بشتاب ، ای نیامده ، بشتاب
سکوت نه از بی صداییست.
نفس هست و حرف هم.
ناگفته ها و گفته شده ها.
شنیده ها و نشنیده ها.
سکوت از نبودن بغض نیست.
از بی دردی نیست.
سکوت از عادت نیست.
از روزمرگی و فراموش شدگی.
از خواب و رخوت و بی حوصلگی.
از دلتنگی.
سکوت از فریادهای در گلو مانده است و نعره هایی که هیچ وقت شنیده نشد
همه چیز هست و گوشی نیست برای شنیدن.
جز سکوتی که گاه و بیگاه همدم فریادهایی است که بی خبر و ناخواسته از روزهایی دور میاید.
از دلتنگیهایی که فراموش شده.
از خیانتهایی که به روزگار شده.
نه انگار....
باز هم حرفی نیست.
سکوت می کنم
صدای آشنایی از دور به گوش میرسد
گویی صدای پای رهگذر است
رهگذری که سالها به سویم می آید و هرسال این روزها
از من عبور می کند
غریبه ای که گویی آشناست
هرچه می اندیشم گویی جایی او را دیده ام
...چشمانش ، نگاهش از جنس نگاهیست که سالها مرا
نه ، نه
...باور نمیکنم
یعنی او مرا می خواند!؟
صدایش چه آشناست
و قصیده ای که می خواند
گویی جایی آنرا نوشته ام
بگذریم
تکیه داده ام
به باد
با عصای استوایی ام
روی ریسمان آسمان
ایستاده ام
بر لب دو پرتگاه ناگهان
ناگهانی از صدا
ناگهانی از سکوت
زیر پای من
دهان ِ دره ی سقوط
باز مانده است
ناگزیر
با صدایی از سکوت
تا همیشه
روی برزخ دو پرتگاه
راه می روم سرنوشت من سرودن است...
دلم گاهی میگیرد ،
گاهی میسوزد ،
گاهی تنگ میشود و حتی گاهی ...
گاهی نه،
خیلی وقتها میشکند ،
خیلی وقتها دلم شکسته
اما هنوز میتپد
...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)