كسي اينو پي دي اف نكرده؟ صفحه چنده؟
كسي اينو پي دي اف نكرده؟ صفحه چنده؟
سلام بر نویسده عزیز مون
خوبی داستانت داره عالی پیش می ره کم کم داره همه چیز دستمون می اد
واقعا عالیه
واییییییییییییییییییییییی ببین کی اینجاس؟تنها آبجی منخوش اومدی عزیز.قدم رنجه فرمودی .امیدوارم از رمانهام خوشت بیاد و تابستون خوش بگذره...آی لاویو دخترنوشته شده توسط neanderthal [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
راستش دوست عزیز شیطان کیست پی دی اف شد یعنی یکی از دوستان زحمت کشیدند اینم لینک اون بود که فکر کنم از کار افتادهنوشته شده توسط Havbb [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اما هر دو رمانم رو در این دو لینک بصورت تکست ورلد گذاشتم
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنیدکد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
هر سه در سالن پایین به هم رسیدند.هیچکس در اطراف به چشم نمی خورد.مایکل پرسید:(چطور شد؟)
کلودیا لیستش را تا کرد:(به خیر گذشت)
کوین زمزمه وار گفت:(یکی از بچه ها....فکر کنم تری ویلسون...به چیزهایی شک کرده!)
مایکل نالید:(چطور؟)
(خیلی مشکوک می زد)
(نکنه اون باشه؟)
کلودیا باعجله گفت:(ونیز کینگ چی؟)و رو به کوین کرد:(دیدی چطور مخالفت می کرد؟)
مایکل نگران شد:(با چی مخالفت می کرد؟)
(نمی خواست توی اون اتاق بمونه...می گفت مجبورم دلیل بیارم؟شما چه اصراری دارید من اینجا بمونم؟)
مایکل وحشت کرد:(آه خدای من! نکنه اونه؟)
کوین خندید:(یعنی وارث اونقدر احمقه که خودشو لو بده؟)
کلودیا نالید:(هیش....مگه آقای لیمپل نگفت اسم جعلی بکار ببرید؟)
کوین با بی حوصلگی سر تکان داد:(اه ول کن بابا...اونم ما رو گرفته!)
مایکل با خشم حرفشان را برید:(می گید چکار کنیم؟)
کوین تعجب کرد:(در مورد چی؟)
(این دو تا...ویلسون و...چی؟کینگ؟)
کوین خندید:(قرار نیست کاری بکنیم وظیفه ما تا اینجا بود از این به بعد با آقای ارمونده)
کلودیا هم با تمسخر گفت :(در هر صورت با اون تجهیزات در عرض چند روز سایه رو پیدا می کنند)
کوین و مایکل با تعجب رو به او کردند و هماهنگ گفتند:(سایه؟سایه دیگه کیه؟)
کلودیا دندان قروچی کرد:(همون دیگه..پسره...گمشده جزیره!)
کوین با خشم فوت کرد:(حالا مثلاً براش اسم جعلی پیدا کردی؟)
کلودیا شرمگین شد:(چیه؟قشنگ نیست؟یه جور رویایی و مرموز!)
مایکل به شوخی گفت:(تو رو باید زود شوهر بدیم!)
صدای پایی از سمت راهپله حرف او را برید.بنجامین بروگمان بود پسری کوچک جثه با صورتی کودکانه.با دیدن آن سه وسط پله ها ایستاد:(ببخشید من آب می خواستم)
کلودیا به بالا اشاره کرد:(هر طبقه حمام دستشویی جدا داره و ته راهرو کولمن شیشه ای آب معدنی گذاشتیم!)
اما بنجامین خشکیده بود.کلودیا با تعجب پرسید:(فهمیدی چی گفتم؟)
اما باز هم بنجامین عکس العملی نشان نداد.نگاه درشتش بر کوین قفل شده بود و رنگش داشت سفید وسفید تر میشد.کوین به سویش راه افتاد:(بذار بیام نشونت بدم...)
حرفش تمام نشده،بنجامین داد زد:(نه...نه خودم پیداش می کنم!)
و برگشت و با چنان سرعتی از پله ها بالا رفت که کم مانده بود بیفتد.کلودیا گفت:(یعنی چش شد؟)
مایکل به شوخی گفت:(از کوین ترسید)
کلودیا هم به خنده افتاد:(طبیعیه!منم از کوین می ترسم!)
کوین به سوی در خروجی راه افتاد:(راستش رو بخواهید منم از خودم می ترسم!)
***
خود را به اتاق رساند اما کسی آنجا نبود.باز هم نا امیدانه صدا کرد:(جوزف؟..جوزف...)
جواب نگرفت.پس هنوز برنگشته بود!قلبش آنچنان محکم می زد که نمی توانست به راحتی نفس بکشد.نه این واقعیت نداشت...او نمی توانست مایرن باشد...یک لحظه احساس کرد دیوارهای اتاق هر آن ممکن است بر سرش خراب شوند.خود را دوباره بیرون انداخت وشروع به دویدن کرد.ساختمان در سکوت بود.انگار که هر کس وارد اتاقش شده بود به خواب ابد فرو رفته بود!لحظه ای وسط راهرو ایستاد.باید هر چه زودتر جوزف را پیدا می کرد.باید اورا از خطر مطلع می کرد...اما جوزف کجا می توانست باشد؟پشت بام!البته که پشت بام!تنها جایی که وقتی دلتنگ بود پناه می برد..
وقتی به بام رسید، لحظه ای از ارتفاع ترسید.آنجا بلند ترین مکانی بود که او در عمر کوتاهش تا آن وقت ایستاده بود پس قدمهایش را کندتر کرد و در حالی که جوزف را صدا می کرد اطراف را گشت و اورا درست لب بام ایستاده رو به دریا پیدا کرد.خود را رساند ومثل همیشه پشت سرش در نزدیک ترین جای ممکن به او ایستاد.جوزف بدون آنکه نگاهش را از آب بگیرد پرسید:(باز از چی ترسیدی؟)
بنجامین که منتظر بود نفسش را دوباره بدست بیاورد و بتواند همه چیز را به او بگوید بناگه بخود آمد.نه او نمی توانست چیزی بگوید...مگر باورش می شد؟یا اگر باورش می شد؟اینبار احساس کرد کل دنیا بر سرش ویران می شود!بی اختیار بازوی جوزف را گرفت وخود را از افتادن حفظ کرد.جوزف ناباورانه سربرگرداند:(تو چت شده؟)
بنجامین باتمام وجود دوست داشت اورا بغل کند و از جوزف هم بخواهد او را بغل کند اما برای میلیاردمین بار در زندگی اش بیاد آورد او هیچوقت چنین حقی به خود نداده پس دستهای لرزانش را عقب کشید اما ناتوان تر از آن بو دکه حرف بزند.جوزف دقایقی منتظر شد.بنجامین از نگاه سرد وخشن او بیشتر ترسید و سر به زیر انداخت.جوزف دوباره رو به دریا کرد و آهسته گفت:(توی اتاقها مواظب باش میکروفن گذاشتند!)
بنجامین با وحشت سر بلند کرد:(جدی می گی؟از کجا فهمیدی؟)
(پسره ...هم اتاقی مون گفت)
(نکنه دروغ می گه؟)
(منم شک می کردم اما همین چند لحظه قبل مطمئن شدم راست می گه)
(چطور؟)
(لزومی نداره بهت بگم چطور!تو فقط ماظب باش ...همین!)
بنجامین با تعجب گفت:(اما چرا باید نرسیده به تو که نمی شناسه این موضوع رو اطلاع بده؟نکنه...)
(نه امکان نداره!)
(فکر می کنی اون خودش از کجا فهمیده توی اتاق ها میکروفن هست؟)
(توسط افرادش!)
وقدمزنان راه افتاد.بنجامین هم در پی اش راهی شد:(افرادش؟اونها دیگه کی اند؟)
(نمی دونم اما به زودی خودشونو نشون می دند)
(یعنی توی جزیره اند؟)
(آره)
(از کجا فهمیدی؟)
(با موبایلش باهاشون در تماسه و غیر از داخل جزیره موبایل به هیچ جای دیگه خط نمی ده!)
بنجامین باورش نمی شد:(جدی؟من نمی دونستم...چرا خط نمی ده؟)
جوزف با بی حوصلگی گفت:(حالا به هر علتی...تو کاری رو که گفتم بکن!)و جلوی در ایستاد و به تندی حرف دیگری به میان کشید:(راستی..دیگه نمی خوام دست و پا گیرم بشی!)
بنجامین شوکه شد:(چی؟)
جوزف نگاه سبز ویخی اش را به چشمان قهوه ای و سوزان او دوخت:(باید یادت باشه قبل از حرکت ازت خواستم نیایی حالا که اومدی نمی خوام مزاحمم بشی می فهمی؟)
اشک ناگهانی در چشمان بنجامین حلقه زد:(لطفاً...می دونی که من نمی تونم بی تو...)
جوزف به تندی حرفش رابرید:(جزیره مثل باتلاق می مونه من نمی خوام وقتی افتادم پای تورو هم بکشم!)
بنجامین وحشت کرد:(نه تونمی افتی...من اجازه نمی دم!)
جوزف در را باز کرد:(تنها کمکی که می تونی بکنی اینه که ازم دور بایستی!)
وداخل ساختمان شد.بنجامین بی اختیار نالید:(اما من حالا بیشتر از همیشه بهت محتاجم!)
وباد در را کوبید..
***
ای دیگه...عادت کردی به خوب نوشتن و خوب جلو رفتن...کاریتم نمیشه کرد!
وسترن جان، فقط می خواستم بگم با اینهمه هوادار، دیگه احتیاجی نداری که کسی بهت روحیه و امید بده! مطمئن باش...
عالی بود وسترن جان...خیلی خوب داری پیش میری D:
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)