تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 11 اولاول 12345678 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 101

نام تاپيک: رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )

  1. #31

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 154 تا 157

    فصل 20

    جدایی از بی بی سخت بود، می ترسیدم دیگر هرگز نبینمش. دلم می خواست چون پر کاهی سبک بود و می توانستم در آغوشش بگیرم و حتی اگر شده به زور با خودم به تهران بیاورم، اما او سخت و مقاوم، با دلبستگی هایش به صدرنشین خانه میخکوب شده بود و از جایش تکان نمی خورد.
    در آغوشم که گرفت، مروارید اشکهایش کنج دیدگانش کمین کردند و غرورش اجازه فرو ریختنشان را نداد. لبهایش در موقع بوسیدنم می لرزید و دستانش در موقع لمس دستانم.
    به علی اجازه نداد دستش را ببوسد، پیشانی اش را بوسید و گفت:
    - علی جان مواظب روشا باش و قول بده هیچ وقت دلش را نشکنی.
    - از من خیالتان راحت باشد. از روشا قول بگیرید که دل مرا نشکند.
    - از او خیالم راحت است. آنقدر دل نازک است که دل شکستن در ذاتش نیست. وقتی تو را به همه آنهایی که خواستگارش بودند ترجیح داده، پس بدان که عشقش ابدی است. حالا بروید به امان خدا، سفرتان به خیر باشد.
    عمه انسیه در کنارش ماند تا درد وداع را برایش تحمل پذیر سازد. دایه ام لیلان تا جلوی در بدرقه مان کرد.
    در موقع خداحافظی با او، با بغضی که در گلویم خوش نشین بود، گفتم:
    - دایه جان مواظبش باش، تنهایش نگذار.
    با اطمینان گقت:
    - البته که تنهایش نمی گذارم. من برای همین اینجا هستم.
    سوار ماشین که شدیم، علی گفت:
    - خودت را ناراحت نکن. هر وقت فرصتی شد، می آییم بهش سر می زنیم.

    ***


    این آخرین دیدار بود و آخرین وداع. یک هفته بعد عمو امجد در تلگرافی که فرستاد، خبر مرگ بی بی را در اثر سکته ی قلبی به ما داد. دوباره به زنجان بازگشتیم و در همان خانه ای که شاهد جشن و سرور شب عروسی مان بود، در مراسم سوگواری اش شرکت کردیم و با خاطره تلخ فقدانش به تهران بازگشتیم.
    آقا جان شکست. چند برابر آنچه که من شکستم. رنجی که بر چهره اش شیار می زد و بر قلبش نیشتر، بر سالهای رفته عمرش می افزود و از باقی مانده اش می کاست.
    رشته امیدی که باعث سفرهای پی در پی اش به زنجان می شد گسست و حالا مختار بود آن خانه را که سالها پیش سهم برادر و خواهرش را از آن خریده، بفروشد یا نگه دارد، اما آنجا برایش گنجینه ای از خاطرات و میراثی بود که می خواست برای همیشه حفظش کند و به من هم سفارش کرد و گفت:
    - بعد از مرگ من هرگز به فکر فروش خانه ی بی بی نباش و بگذار به همین شکل باقی بماند.
    مدتی طول کشید تا به زندگی عادی ام برگشتم و طعم شیرین خوشبختی را که هنوز نچشیده، آمیخته با تلخی شده بود، چشیدم.
    علی با مهر و محبتش می کوشید تا خنده بر لبهایم بیاورد. در طول مدت بارداری ام پروانه وار به دورم می گشت و اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزنم. عشقش به من نیرو می بخشید و دلشوره و هراسی را که از استخاره آقا جان و تفالش داشتم، از قلبم بیرون می راند.
    علی به کمک پدرم، به هر ترفندی که بود دایه ام لیلان را از زنجان به تهران کشاند تا هم در انجام امور منزل مرا یاری کند و هم پرستاری از فرزندمان را به عهده بگیرد.
    لحظات دیرگذر بود. روزها با بی صبری انتظار می کشیدم که غروب شود و علی به خانه بازگردد.
    به جبران ساعتهایی که در خانه نبود، به محض بازگشت از دفتر کار، امانم نمی داد و می گفت:
    - زود باش روشا، آماده شو برویم. زندگی من از غروب شروع می شود و به صبح روز بعد خاتمه می یابد. ساعت هایی که با هم هستیم، غنیمت است. حتی یک لحظه اش را هم حاضر نیستم هدر بدهم. دوست داری امروز کجا برویم؟
    پیشنهاد من همیشه یک دیدار کوتاه از پدر و مادر من و خانواده ی علی بود و بقیه اش را به خودش می سپردم تا برنامه ریزی کند و او بود که انتخاب می کرد، هر روز یک کدام.
    سینما، شام در یکی از رستوران های تهران یا حوالی شمیران. گردش و وقت گذرانی در آب کرج، کافه شهرداری، سر پل تجریش، دربند، منظریه و هر جای خوش آب و هوا و با صفای دیگری که بتوانیم ساعتی در سایه درختانش به پیاده روی بپردازیم که وزنم زیاد نشود و زایمانم راحت باشد.
    تولد اولین فرزندم مصادف با سالگرد ازدواجمان بود.. علی سر از پا نمی شناخت. از لحظه ای که به خانه می آمد، کنار گهواره دخترمان آیرین، جا خوش می کرد. صدها بوسه بر دستهای سفید گوشتالود و گونه های برجسته اش می زد و در میان قربان صدقه هایش او را روشا کوچولوی چشم شکلاتی می نامید.
    پدر و مادرم عاشقش بودند و حتی یک روز طاقت دوری اش را نداشتند.
    اولین باری که خانم جان آیرین را در آغوش گرفت، گفت:
    - آن قدر شبیه بچگی های تو و خواهر خدا بیامرزت است که وقتی او را می بینم، انگار شما دو تا جلوی چشمم هستید. مواظبش باش روشا. حتی یک لحظه هم ازش غافل نشو. زندگی بی رحم است و هدفش از شادی هایی که به ما ارزانی داده این است که در موقع ریشه کن کردنشان، حسرت از دست دادنشان، سخت تر دلمان را بسوزاند.
    علی در حالی که شیفتگی در نگاهش موج می زد، گفت:
    - جان من و روشا، بسته به جان آیرین است. من خودم سر و جان فدایش می کنم و نمی گذارم حتی یک مو از سرش کم شود.
    - به جای اینکه سر و جان فدایش کنید، حسابی مواظبش باشید. به لیلان هم زیاد اطمینان نکنید، سر به هواست. اگر از بچه های من خوب مراقبت می کرد که آن بلاها سرشان نمی آمد.
    آقا جان با دلخوری گفت:
    - بس کن نعیمه، چرا نفوس بد می زنی و ته دل این دو تا را خالی می کنی. اجل که بیاید، انگار داروی بیهوشی در فضا پراکنده می شود تا همه را خواب ببرد و عزراییل کار خودش را انجام بدهد. لیلان هم کارش را خوب بلد است و


  2. #32

    پيش فرض 158 تا 163

    نمی گذارد به نوه ما آسیبی برسد.
    اکنون دیگر لحظات برایم دیرگذرنبود و آنقدر سرگرم رسیدگی به آیرین می شدم که اصلا نمی فهمیدم چه موقع غروب شد و چه موقع علی به خانه بازگشت و او مشتاق تر ازمن می شتافت تا دخترش را در آغوش بگیرد لب برگونه های گلگونش بگذاردوعطر خوش تنش را که آمیخته با بوی خوش شیر مادر است ببوید .
    روی خوب زندگی به ما بود و می پنداشتیم در گردش روزگار قصد چرخیدن وروی برگرداندن را ندارد .
    عطیه قصد ازدواج نداشت و هر کدام از خواستگارانش را به بهانه ای رد میکرد ودر جواب اعتراض مادرش و علی می گفت:
    - از همه مردها متنفرم .دلیلی ندارد دست به امتحانی بزنم که می دانم برنده ای ندارد .
    اما علی زیر بار این منطق خواهرش نمی رفت و می خواست هر طور شده اورا راضی به ازدواج با یکی از همکارنش به نام بهزاد کند که یکبار عطیه را در مهمانی منزل ما دیده و پسندیده بود و قصد خواستگاری از وی را داشت .
    زمانی که موضوع را با اودر میان گذاشت گفت:
    - بهزاد پسر قابل اعتمادی ست .در این چند سالی که با هم همکاریم هیچ وقت رفتار ناشایستی ازش ندیدم.اگر عطیه قبول نکند دیوانه است.کمکم کن روشا؟ خیال دارم همین پنج شنبه ترتیب یک مهمانی شام را بدهم و از بهزاد هم دعوت به شرکت در آن کنم.من قبلا در مورد اخلاقهای خاص خواهرم و دیدگاهش توضیحات لازم را بهش داد ه ام.حتی نظرش راهم در مورد جنس مخالف می داند حالا نوبت توست که راضی اش کنی یک ساعتی گوش به حرف های بهزاد بدهد و اگر خودش هم حرفی دارد بزند .
    - فکر می کنی زیر بار میرود؟؟
    - این دیگر بستگی به تو دارد.زن ها زبان همدیگررا بهتر می فهمند.
    - نظر من برعکس تو ست با شناختی که از عطیه دارم مطمئنم اگر بداند شب جمعه بهزاد هم مهمان ماست قید مهمانی را می زند و نمی آید. پس بهتراست اصلا چیزی بهش نگوییم وبگذاریم همه چیز بدون هماهنگی قبلی پیش بیاید .این جوری دیگر فرصت گریز نیست .بقیه اش را هم بسپار دست بهزاد که برای خودش بازار گرمی کند .حالا که به خصوصیات اخلاقی عطیه آشنا شده .شاید بتواند از راه درست وارد شودونظرش را جلب کند.
    - بانظرت موافقم .فقط برای اینکه مهمانی زیاد خانوادگی نباشد که بهزاد احساس غریبی کند بد نیست به غیر از پدر و مادر تو و خانواده من همکار دیگرم حمیدی وخانمش را هم دعوت کنم چطور است ؟
    - این جور جمع اضداد می شود من جای تو بودم از خانوادهایمان فاکتور می گرفتم و فقط بهزاد و خواهرش و آقای حمیدی و خواهرش را دعوت می کردم . در تایید سخنانم سر تکان داد وگفت حق با توست.
    - پس ترتیبش را بده
    - عطیه زیر بار شرکت در مهمانی نمی رفت و مرتب بهانه می آورد و می گفت:هیچ کدامشان را زیاد نمی شناسم دلیلی برای آمدنم نمی بینم
    - ومن در مقابل با لحن رنجیده ای گفتم :
    - مرا که میشناسی .نکند دلت نمی خواهد کمکم کنی.؟.لیلان خیلی هنر داشته باشد بتواند به آیرین برسد.آن وقت من دست تنها می مانم. اگر نیایی،حسابی می رنجم.
    با بی میلی گفت:
    _خیلی خوب قهر نکن، به خاطر تو می آیم.
    در دل اولین پیروزی ام را جشن گرفتم. همین که حاظر شد بیاید، جای شکرش باقی بود.
    از صبح امد و کمکم کرد، تا غذای شام را اماده کنیم. مثل همیشه صمیمی بود و خونگرم. گاه ایرین را که در ان زمان چهار سال داشت و زیر دست و پایمان می لولید و هر کجا می رفتیم دنبالمان می امد، در اغوش می گرفت و قربان صدقه اش می رفت.
    از فرصت استفاده کردم و گفتم:
    _کی می شود بچه خودت را بغل کنی و این جوری قربان صدقه اش بروی.
    شانه بالا افکند و گفت:
    _هیچوقت.عشق من ایرین است. حتما که نباید بچه از گوشت و خون خود ادم باشد. من قید شوهر کردن را زده ام. حال و روز مادرم را که میبینم از هرچی مرد است بیزار می شوم.
    _چرا همه ی مردهارا با پدرت قیاس می کنی. یک نگاهی هم به دوروبرت بینداز. اقا جان من دایی خودت و همین طور برادرت را ببین و همه را به یک چوب نران.
    _مشت نمونه خروار است روشا جان.
    سپس ایرین را که داشت دامن لباس او را میکشید دوباره در اغوش گرفت و درحال بوسیدنش گفت:
    _مگرنه ایلین جان؟
    ایرین دست کوچکش را مشت کرد و با ملایمت ان را بر گونه ی عمه اش فرود اورد و با زبان شیرینش پرسید:
    _به کی میخوای مشت بزنی عمه اتی؟
    با خنده پاسخ داد:
    _به هرکی کار بد کند.
    سخن کوتاه کردم می دانستم بحث بی فایده است این دیگر بسته به همت بهزاد بود که چطور بتواند ذهن مغشوش عطیه را از افکار واهی پاک کند.

    فصل 21
    از اول شب دلشوره داشتم. می ترسیدم عطیه بدقلقی کند و با نشان دادن عکس العمل بدی تمام زحماتم را هدر دهد.
    علی کمی زودتر از همیشه به خانه امد و به محض رسیدنش ایلین به اندازه ی فهم خودش گزارش گفتگوی من و عطیه را به او داد و افزود که یک مشت به لپ عمه اتی زده است.علی با ایما و اشاره از من پرسید که جریان چیست و من برای اینکه عطیه کنجکاو نشود به طور خلاصه در یک جمله گفتم:
    _صحبت مشت نمونه خروار است، در مورد جنس مردها بود. البته حواست باشد که خواهرت حساب شما را جدا دارد.
    _دستش درد نکند که لااقل جنس من یکی را خراب ندانست.
    سپس ساعتی بعد دور از خشم عطیه با لحنی امیخته با یاس گفتم:
    _چشمم اب نمی خورد. توپش خیلی پر است. مگر اینکه معجزه کند.
    مهمانان همه با هم رسیدند. اقای حمیدی و همسرش سرور که چند ماه بیشتر از ازدواجشان نمی گذشت و بهزاد و خواهرش بهنوش. نقل مجلس ایلین بود و بیشتر او شیرین زبانی میکرد و به ما مجال صحبت را نمی داد.
    این بار با نظر خریدارانه به بهزاد نگریستم. حدودا سی ساله به نظر می رسید با موهای سیاه و چشم های قهوه ای تیره. لب و بینی اش متناسب بود و قدش متوسط . روی هم رفته با عطیه هم که دختر ظریفی بود تناسب داشت.
    من سرگرم صحبت با بهنوش و سرور شدم و علی هم مشغول گفتوگو با حمیدی، اما زیر چشمی عطیه را می پائیدم. با کمال تعجب دیدم که بهزاد جایش را عوض کرد و نزدیک او نشست و عطیه هم بدون این که اعتراضی کند به سوال هایش پاسخ می داد.
    ایرین را روی زانویم نشاندمتا مزاحم صحبت ان دو نشود ولی او دقیقا حواسش به عمه اش و ان مرد غریبه بود و شدیدا کنجکاو که بداند انها در مورد چه موضوعی با هم صحبت می کنندو بالاخره طاقت نیاورد و اهسته کنار گوشم نجواکنان پرسید:
    _مامان این همون اقاییه که عمه اتی می خواست یه مشت بهش بزنه؟
    نیشگونی از گونه اش گرفتم و گفتم:
    _نه عزیزم. مبادا این حرف را به ان اقا بزنی. تو اشتباه فهمیدی اصا صحبت مشت زدن در کار نبود.
    با کنجکاوی پرسید:
    _پس چی بود؟
    _بعد از این که مهمان ها رفتند بهت می گویم.حالا دختر خوبی باش و دیگر چیزی نپرس.
    ساکت شد و ارام گرفت. ولی هنوز تمام حواسش متمرکز به ان دو بودکه معلوم می شد صحبتشان گل انداخته.
    تازه شام خورده بودیم که در زدند. من و علی با تعجب نگاهی با هم رد و


  3. #33

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 164 تا 167

    بدل کردیم و من پرسیدم:
    - منتظر کسی هستی؟
    - نه هیچ کس. تو چی؟
    - من هم همین طور.
    از پنجره چشم به حیاط دوختم و لیلان را دیدم که داشت به طرف در می رفت. از دیدن عمه ملاحت و همسرش آقای فلاح در آن موقع شب، دلشوره به جانم افتاد. شکی نداشتم بی خبر آمدنشان بی علت نیست. هر دو پریشان به نطر می رسیدند، به خصوص ملاحت که وقتی با هم رو در رو قرار گرفتیم، احساس کردم چشمانش از شدت گریه سرخ شده.
    داخل اتاق پذیرایی نشدند، آقای فلاح گفت:
    - مزاحم نمی شویم. من یک کار کوچک با علی دارم. به خاطر همین هم این وقت شب دیر وقت آمدیم سراغتان.
    علی در اتاق نشیمن را گشود و گفت
    - پس بفرمایید این اتاق.
    سپس خطاب به من افزود:
    - به لیلان بگو چای و شیرینی برایمان بیاورد.
    عطیه هراسان به آنها پیوست و با نگرانی پرسید:
    - چی شده عمه جان، اتفاقی افتاده؟
    ترجیح دادم تنهایشان بگذارم تا اگر موضوعی هست که من نباید بدانم، مزاحمشان نباشم.
    جو مجلس به هم ریخت. من مانده بودم با ظاهری آرام و درونی آشفته. از آنها عذر خواهی کردم و گفتم:
    - ببخشید، ظاهرا موضوع مهمی پیش آمده که عمه ی علی و همسرشان لازم دانسته اند همین امشب با علی در میان بگذارند. تا شما دسرتان را میل کنید، آنها هم به ما ملحق می شوند.
    آیرین را که روی مبل خوابش برده بود، به اتاقش بردم و روی تخنش خواباندم و سپس به اتاق پذیرایی برگشتم.
    احساس بدی داشتم. بعید می دانستم آنها حامل خبر خوشی باشند. قلبم درون سینه جوشان بود و ناآرام. روی مبل انگار روی سیم خاردار نشسته بودم. دلم می خواست بدانم پشت آن در بسته چه می گذرد.
    فقط یک ربع طول کشید و بعد در اتاق را گشودند. ابتدا عمه ملاحت و آقای فلاح بیرون آمدند و پشت سرشان عطیه و علی.
    نه علی رنگ به چهره داشت و نه عطیه. خودم را به آنها رساندم و پرسیدم:
    - اتفاقی افتاده؟
    به جای آنها ملاحت پاسخ داد:
    نه عزیزم نگران نشو، چیز مهمی نیست. ببخش که بی موقع مزاحم شدیم. ما می رویم که شما به مهمانانتان برسید. خداحافظ.
    لبهای عطیه می لرزید و دیدگانش میل به گریه داشت. بعد از بدرقه آنها به سالن پذیرایی برگشتیم.
    لبخند بر لبان علی زار می زد. همین که نشست، گفت:
    - نمی دانم چطور از شما عذر خواهی کنم. مهمانان ناخوانده بودند و من اصلا انتظار آمدنشان را نداشتم. موضوع مهمی پیش آمده بود که هر طور شده باید فردا خودم را با اولین پرواز به استانبول برسانم. فقط خدا کند که بلیط گیرم بیاید.
    شوکه شدم. زبانم بند آمد. مات و مبهوت فقط نگاهش می کردم، اما زبان در دهانم نمی چرخید. بی اختیار دست پیش بردم و دست عطیه را گرفتم. دستهایش سرد بود. انگار خون در آنها جریان نداشت.
    بهزاد پرسید:
    - اگر کمکی از دست من برمی آید، بگو.
    - نه ممنون، چیز مهمی نیست. باید بروم سری به پدرم بزنم. حالش خوب نیست و در بیمارستان بستری است.
    عطیه در وضعیت روحی بدی به سر می برد و من می دانستم که قضیه به این سادگی ها نیست و باید اتفاق بدی افتاده باشد.
    کم کم مهمانان به این نتیجه رسیدند که باید تنهایمان بگذارند. بهزاد در موقع رفتن گفت:
    - نگران کار شرکت نباش. نمی گذارم لنگ بماند. وقتی برگردی، هیچ کار عقب مانده نخواهی داشت.
    حمیدی در تایید گفته ی او افزود:
    - من هم کمکش می کنم. ما را بی خبر نگذار.
    بهزاد پس از تشکر از من رو به عطیه کرد و گفت:
    - حیف که صحبت مان نیمه کاره ماند. امیدوارم بعد از مراجعت علی آقا ادامه اش بدهیم.
    عطیه پاسخش را نداد. بی حوصله تر از آن بود که ذهنش را مشغول او کند. در که پشت سرشان بسته شد، با نگرانی پرسیدم:
    - چی شده علی، به من بگو؟
    - گفتم که بابام بیمارستان است. باید بروم ببینم چه اتفاقی برایش افتاده.
    - فقط همین. قرارمان که یادت نرفته. ما نباید چیزی را از هم پنهان کنیم. درست می گویم یا نه؟
    به خودش فشار آورد تا آرامشش را حفظ کند و پاسخ داد:
    - نه یادم نرفته. هنوز هیچ چیز معلوم نیست. باید بروم ببینم چه خبر است. وقتی برگشتم، همه چیز را برایت تعریف می کنم.
    با سماجت پرسیدم:
    - چرا الان نمی گویی؟
    - گفتم که الان چیزی معلوم نیست. سعی می کنم زود برگردم. عطیه تنهایت نمی گذارد و تا زمان مراجعت من، همین جا پیش تو می ماند.
    به التماس گفتم:
    - خواهش می کنم علی نرو بمان. من می ترسم، می ترسم اتفاق بدی بیفتد. اگر تو بروی برنگردی تکلیف من چه می شود؟
    - بچه نشو روشا. چه دلیلی دارد بروم برنگردم. شاید این سفر یکی دو روز بیشتر طول نکشد و شاید هم یکی دو هفته. اگر مجبور نبودم، نمی رفتم.
    خودت می دانی که طاقت دوری از تو و آیرین را ندارم.
    - خب پس نرو.
    - نمی شود. مجبورم. وگرنه رفتن و جدایی از تو و دخترمان برایم عذاب آور است. به بهزاد سپردم گاهی سری به شما بزند. اگر به چیزی نیاز داشتید، به او بگویید. من خودم هم باهات تماس می گیرم.
    با صدای بغض آلود و گرفته ای گفتم:
    - طوری حرف می زنی که انگار سفرت خیلی طولانی ست.
    - البته که نه، فقط احتیاط شرط است.
    عطیه که ساکت و افسرده بود، به زبان آمد و گفت:
    - مطمئن باش روشا جان، این سفر به علی تحمیل شده، وگرنه اگر مجبور نبود، نمی رفت. من خسته ام، می روم اتاق آیرین بخوابم. شما هم بهتر است


  4. #34

    پيش فرض 168 تا 175


    زودتر بخوابید و جمع و جورها رو بگذارید به عهده لیلان.
    علی گفت:
    - حق با عطیه است.درضمن باید وسایلم را جمع کنم و پاسپورت ومدارک لازم را بردارم .صبح اول وقت می روم بانک هم برای خودم هم برای توپول میگیرم .بعدش هم باید بروم دنبال تهیه بلیت هواپیما قرارمان برای سفر اروپاسرجایش است فقط شاید یکی دوهفته ای عقب بیفتد.سپس دستم را گرفت و افزود:
    - بیا برویم روشا مواظب مروارید اشکهایت باش که گرانبهاست نگذاربی خودی فرو بریزد.

    فصل22
    آن شب تا صبح نه من خوابیدم ه علی.چشمان بسته اش فریبم نمی داد.
    شکی نداشتم که تظاهر به خواب می کند.تا من پی ناآرامیش نبرم وخاطرم آسوده باشد.
    اصرارم برای آنکه بفهمم چه اتفاقی افتاده بی نتیجه ماند.جوابهای ضدونقیضش بیشتر برشک من دامن می زد.
    صبح زود برخواست وچمدانی را که قرار بوددوهفته دیگربرای سفرمان به اروپا ببندیم برداشت و به جمع آوری وسایل وگذاشتن لباسهایش در آن پرداخت.
    کنارش نشسم وگفتم :
    - می دانم که مجبوری بروی اما فقط دلم می خواهد بدانم چرا ؟؟
    سربرداشت ونگاهم کردنگاهی که تا عمق وجودم رالرزاند.مهرومحبتش پیچیده در لایه ای ازجبری که باعث ایجادفاصله می شدمجال ابراز را نمی یافت.
    برخلاف قول و قرارهایمان نمی توانست با من روراست باشد.هرچه فکرمی کردم چرا ؟به نتیجه ای نمی رسیدم.
    درچمدان رابست وگفت: به من اعتماد کن. نه رفتنم را دلیلی بر بی وفایی ام بدان و نه سکوتم را دلیلی بر عهد شکنی. علت این سفر مربوط به اتفاقی است که برای پدرم افتاده. بیشتر از این از من توضیح نخواه وقتی برگشتم حرفی را ناگفته باقی نمی گذارم . شاید سفرمان به اروپا یک کمی عقب بیفتد ولی به محض این که برگردم ترتیبش را می دهم.
    چه روئاهایی برای این سفر داشتم.روز شماری میکردم که زودتر موعدش برسد و حالا که فقط دو هفته به زمانش باقی مانده بود ا. داشت تنها به سفر می رفت و مرا با درد فراقش به جا می نهاد.
    زیر چشمی نگاهم کرد و پرسید:
    _به چه فکر میکنی؟
    اهی کشیدم و پاسخ دادم:
    _به فاصله ای که دارد بین ما می افتد.
    _ این جسم ماست که از هم دور می شود روشا ولی قلب هایمان در کنار هم می ماند. شاید تو شب ها جای خالی مرا در کنار خودت حس کنی و غروب ها صدای دق البابی را که خبر از بازگشتم به خانه می دهد نشنوی اما این را بدان که قلبم دور از تو و ایلین به یاد شما می تپد و هر کجا باشم یادتان با من است. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسد که مجبور شوم بدون تو و ایرین به سفر بروم. مواظب دخترمان باش.
    با صدای بغض الودی گفتم:
    _ چه جوابی می توانم به بی تابی هایش بدهم. تو که می دانی او عادت دارد هر غروب پشت پنجره به انتظار امدنت بنشیند. حتی اگر یک دقیقه هم دیر کنی امانم را می برد.
    _ می دانم به همه ی اینها فکر کرده ام خود من هم غروب ها به عشق دیدن تو و ایرین به خانه بر میگشتم. دلم خیلی برایتان تنگ می شود. تحملش خیلی سخت است. یک چیزی را فراموش نکن تو همیشه در قلب منی چه اینجا باشم چه ان سر دنیا. فقط قول بده جریان سفرم را طوری به پدر و مادرت بگویی که انها فکر بد نکنند.
    _از این نظر خیالت راحت باشد خودم حواسم هست.
    _همیشه ممنون بی بی هستم که باعث اشنایی من با تو شد.
    _من هم ممنون خانم جان هستم که ان روز مرا به زور وادار کرد همراهش به اب کرج بیایم.
    _با همان اولین نگاه به دلم نشستی و در دل خودم را مورد خطاب قرار دادم" حواست را جمع کن علی روشا دختری است که راحت گرفتارش می شوی اما راحت نمی توانی به دستش بیاوری" من اسان به دستت نیاوردم که اسان از دستت بدهم. پس عشقم را باور داشته باش چه حالا چه در سخت ترین شرایط زندگیمان.
    سخنانش بر نگرانیم افزود با تعجب پرسیدم:
    _منظورت از سخت ترین شرایط چیست؟ مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟
    خنده اش بوی غم میدادو بر لب هایش گل حسرت را شکوفا میکرد.
    _حرفهایم را بد تعبیر نکن. من فقط از احساسم گفتم و منظور دیگری ندارم. تو نگران چه هستی؟
    _نگران اشک های عمه ملاحت. پریشانی تو و عطیه. موضوع به این سادگی ها نیست علی. فکر نمی کردم روزی برسد که در زندگی ات نقش یک غریبه را بازی کنم.
    _تو از همه کس به من نزدیک تری ولی بعضی وقت ها مسائلی پیش می اید که نگفتنش بهتر است. بابا بیمارستان است هنوز نمی دانم چرا. خبرش از طریق یکی از اقوام دورمان اقای ابراهیمی که مقیم استانبول است به عمه ملاحت رسیده. هنوز دلیل بستری شدنش معلوم نیست. وقتی فهمیدم جریان چیست تو را هم در جریان می گذارم. بعد از صرف صبحانه عطیه را می رسانم منزل بی بی که وسایل مورد نیازش را بردارد. اگر امروز رفتنی شدم بر می گردد پیش تو می ماند. لازم است خودم هم از انها خداحافظی کنم که بعدا عزیز ازم گله نکند بعد می روم بانک که برای خودم و تو یک مقدار پول بگیرم و مقداری هم به حسابت بریزم که کم نیاوری. احتیاط شرط است.دوست ندارم اگر سفرم طولانی شد مجبور شوی از پدرت قرض بگیری. دعا کن برای امروز بلیط گیر بیاورم.قبل از سفر یک سر میروم منزل اقا جانت موافق؟
    _فعلا که ریش و قیچی دست توست و من نمی توانم اظهار نظری بکنم.
    _این یک بار مرا ببخش. این سفر خارج از برنامه ی زندگی و در حاشیه ی خواسته هایمان قرار دارد.
    عطیه در حالی که ایرین را در اغوش داشت به ما پیوست و گفت:
    _درددل هایتان تمام شد؟ این بچه مرا کشته که می خواهم بروم ببینم مامان بابا یواشکی چه می گویند.
    علی اغوش گشود و ایرین را محکم به سینه فشرد. دستهایش ان چنان به دور بدن دخترش قفل شده بود که انگار می خواست تا ابد او را در اغوش حفظ کند.
    حلقه ی دستان ایرین به دور گردن پدرش تنگ شد و با طنازی گفت:
    _بابا امشب منو می بری بوت کلات قایق سواری؟
    دستانش را از روی کمرش باز کرد و او را روی زانویش نشاند و در حال نوازش گیسوانش گفت:
    _ بابا مجبور است چند روزی برود سفر. تو باید مواظب مامان باشی تا تنها نماند. قول میدهی؟
    لب ورچید و در حالی که با پاهایش به پایه صندلی فشار وارد می اورد گفت:
    _نه بابا نرو من دلم نمی خواهد تو بروی.
    _زیاد طول نمی کشد زود برمی گردم.
    _خوب پس من و مامان هم باهات می اییم.
    _ راه دور است خسته می شوید. عوضش عمه اتی هم می اید پیش شما می ماند و شب ها برایت از ان قصه های خوبی که بلد است می گوید.
    ایرین رو به عطیه کرد و پرسید:
    _اره عمه اتی؟
    _اره عزیزم. تا بابا برگردد من پیش شما هستم و هر جا دوست داشته باشی باهم می رویم. فقط الان باید بروم خانه ی خودمان چند دست لباس بردارم که لنگ نمانم.
    علی گفت:
    _من هم باهات می ایم. می دانی که اگر با عزیز خداحافظی نکنم و بهش نگویم که چرا باید بروم زمین و زمان را به هم می ریزد. او دلش نمی خواست هیچوقت دوباره من و تو به ترکیه بر گردیم.اگر امروز رفتنی شدم خودم می ایم دنبالت که کمک کنم ساک یا چمدانت را بیاوری. پیش روشا بمانی. اعتراضی که نداری؟
    _نه چه اعتراضی. کجا بروم بهتر از اینجا. به خصوص که خیال دارم فردا ایرین را با خودم ببرم بوت کلاب قایق سواری.
    _هی دختر حواست را جمع کن. این عزیزی که می خواهی با خودت ببری سوار قایقش کنی شیشه ی عمر بابایش است. اگر یک مو از سرش کم شود یک مو به سرت باقی نمی گذارم.
    سپس خطاب به من افزود:
    _اگر خواستید بروید بوت کلاب با بهزاد تماس بگیر با ماشینش بیاید شما را ببرد تنها نروید بهتر است.
    عطیه به میان کلامش پریدو گفت:
    _هی جنس خراب. وسط دعوا نرخ تعیین نکن. این وسط بهزاد چه کاره است که داری سر خود او را به ریش ما می بندی. مگر خودمان دست پا چلفتی هستیم.
    علی با تاسف سر تکان داد و گفت:
    _تو با این اخلاقی که داری می ترسم تا اخر عمر بیخ ریش ما بسته باشی.
    ایرین که هنوز در اغوش پدرش جا خوش کرده بود دستی به چانه ی پدرش کشید و گفت:
    _بابا تو که ریش نداری که عمه اتی را بهش ببندی.
    خنده از روی لب هایمان گذر کوتاهی کرد و دوباره غم را به جایش نشاند.

    ----------------------
    می دانستم که اقا جان با سابقه ی ذهنی که دارد راحت با سفر ناگهانی علی برخورد نخواهد کرد. همین طور هم شد. از شنیدنش جا خورد. چین عمیقی بر پیشانی پرچینش افزود و زبان به اعتراض گشود:
    _یعنی چه؟ شما که قرار بود با هم بروید اروپا. پس چطور شد که یک دفعه حوس سفر مجردی کردی؟تو که می گفتی قصد برگشت به استانبول را نداری. من که سر در نمی اورم تو چی روشا؟
    به خاطر قولی که به علی داده بودم به او مجال پاسخ ندادم و خودم گفتم:
    _حادثه خبر نمی کند اقا جان. اقای هوشمند بیمارستان بستری است. علی و عطیه نگرانند. دیشب تا صبح هیچکدام نخوابیدیم. نمی تواند که اینجا بشیند دست روی دست بگذارد و اقدامی نکند. من خودم تشویقش کردم که حتما برو و اصلا اشکالی در رفتنش نمی بینم.
    بی انکه قانع شود کوتاه امد و بحث را ادامه نداد و گفت:
    _خیلی خب حالا که در جبهه ی شوهرت می جنگی. من حرفی برای گفتن ندارم. برو به امان خدا. روشا هم میتواند چند روزی را که تو انجایی بیاید پیش ما بماند.
    دستم را به علامت اعتراض تکان دادم و گفتم:
    _نه ممنون اقا جان. من خانه ی خودمان راحت ترم. ایرین عادت کرده روی تخت خودش بخوابد. عطیه پیش من می ماندذ.
    _باشد هرجور راحتی من حرفی ندارم.
    خانم جان گفت:
    _به گمانم گوهری یادت رفته که خودت چقدر بند بی بی بودی و هر بار یک بهانه ای می تراشیدی که بروی او را ببینی. اصلا عین خیالت نبود که زن و بچه ات تنها می مانند. من تسلیم بودم چون می دانستم اعتراض فایده ای ندارد. تو چه من بخواهم چه نخواهم کار خودت را می کنی. روشا از بچگی شاهرد این سفرها بود و عادت کرده که مثل من تسلیم باشد زیرا میداند در هر صورت چه راضی باشد چه نباشدعلی کار خودش را خواهد کرد. مگر نه علی جان؟


  5. #35

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 176 تا 183

    علی حالت مظلومانه ای به چهره اش داد و گفت :
    اختیار دارید خانم جان ، هیچ جا بدون زن و بچه ام به من خوش نمیگذرد . این سفر به خاطر بیماری پدرم اجباری است ، وگرنه تحمل دوری از آیرین و روشا رو ندارم . قول میدهم این اولین و آخرین سفری باشد که بدون آنها میروم . این را همین جا جلوی شما بهش قول میدهم .
    خانم جان با لحن پر طعنه ای گفت :
    گوهری هم همیشه همین را میگفت : این سفر اجباری است . اگر به خاطر تنهایی بی بی و سر زدن به ملک و املاکم نبود ، بدون تو حاضر نیستم هیچ جا بروم . مگر نه ابراهیم ؟
    خب خودت با من نمی آمدی . از خدا میخواستم همه جا همراه من باشی . وجودت باعث دلگرمی ام میشد و هیچ جا بدون تو بهم خوش نمیگذشت .
    خانم جان به یاد خاطرات خوش و ناخوش گذشته آه حسرتی از سینه بیرون کشید و گفت :
    با همین حرفها دلخوشم کردی تا همیشه تسلیم باشم . ما به پای هم پیر شدیم ، بی آنکه از هم گله ای داشته باشیم .
    آقا جان لبخندی رضایت آمیز بر لب آورد و گفت :
    و هنوز هم عاشق هم هستیم . روشا هم باید حواسش را جمع کند تا در فرازهای زندگی اش نشیبی نداشته باشد و مثل ما هر چهار فصلش بهار باشد .

    فصل 23

    این اولین جدایی ما از هم بود ، آن هم برای مدتی نامعلوم و با هزاران گره که میترسیدم در این سفر باشد .
    بیقراری و پریشانی عطیه ، چشمان سرخ از گریه عمه ملاحت ، حالت متفکر علی و حزنی که در نگاه و کلامش بود ، بیشتر باعث نگرانی و اندوهم از غم جدایی اش میشد .
    در موقع خداحافظی طوری نگاهم میکرد که انگار به این زودیها امیدی به دیدارم ندارد . آیرین را که به سینه فشرد ، جوشش اشک را در دیدگانش عیان دیدم . هر چه کردم نتواستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم . به گریه که افتادم ، عطیه هم به همراهم گریست ، احمدآقا که به قصد رساندن او به فرودگاه ، به خانه ما آمده بود ، با لحن پرملامتی گفت :
    یعنی چه ؟ این کارها چه معنی دارد ؟ مگر کجا میخواهد برود . چشم به هم بزنید ، برمیگردد .
    سپس خطاب به عطیه افزود :
    تو دیگه چرا عطیه ؟ این عوض دلداری دادن به زن برادرت است !
    علی با صدای گرفته و خش داری مرا مورد خطاب قرار داد :
    حق با دایی احمد است . من خیلی زود برمیگردم و در اولین فرصت باهات تماس میگیرم .
    بغض گلو چون سدی مانع بیرون راندن کلماتی که قصد بر زبان آوردنشان را داشتم ، بود .
    نگاه حسرت زده ام را بدرقه راهش ساختم که سوار بر اتومبیل دایی اش داشت در خم کوچه ناپدید میشد . آیرین در بلغل عمه اش بیتابی میکرد و با صدای گوش خراش و فریاد مانندی پدرش را صدا میزد و با فشار پاهایش بر روی شکم او قصد رهایی و در پی آنها دویدن را داشت .
    عطیه در همان حال کلنجار رفتن با آیرین گفت :
    بیا برویم تو روشا . آنها رفتند . اینجا ایستادن صورت خوشی ندارد . این بچه هم بیشتر بیتابی میکند .
    با وجود هزاران سوال بر لبانم ، سکوت کردم و به همراهش داخل خانه شدم ، خانه ای که اکنون دیگر ، در غروبهایش ، پشت پنجره ایستادن و انتظار بازگشتنش را کشیدن بی ثمر بود .
    از پله های ایوان که بالا میرفتم ، سرم گیج رفت و به عطیه تکیه دادم که زمین نخورم . درحالیکه شانه هایش تکیه گاهم بود ، با تعجب پرسید :
    چی شده ! حالت خوب نیست ؟
    با بی حالی پاسخ دادم :
    چشمانم سیاهی میرود . نمیدانم چرا یکدفعه این طوری شدم .
    آیرین را زمین گذاشت و گفت :
    مامان حالش خوب نیست . بیا کمکش کنیم ببریمش توی تخت بخوابانیم .
    آیرین دستم را گرفت ، مرا به دنبال خود کشید و گفت :
    من میدونم . به خاطر بابا حالت بد شده . مگه نگفت زود برمیگرده .
    با صدای نالانی گفتم :
    نه عزیزم . به خاطر او نیست . یک کم بخوابم حالم خوب میشود .
    کنارم روی تخت دراز کشید و گفت :
    پس منم تو بغلت بخوابم .
    سرش روی سینه ام بود و دستش نوازش کنان لابه لای موهایم میلغزید .
    عطیه گفت :
    حواست به این بچه باشد . حساس است و موشکاف .
    آیرین سر برداشت ، لب غنچه کرد و با دلخوری گفت :
    من که موهاشو نشکافتم عمه جون . فقط خواستم نازش کنم .
    لبخند زود گذری چهره گرفته ی ما را از هم گشود . چشمهایم را بستم و تظاهر به خواب کردم تا شاید آیرین هم که خمیازه میکشید ، به خواب رود . موقعی که اطمینان یافتم خوابیده ، برخاستم ، اما به محض برخاستن دوباره سرم گیج رفت .
    دستم را به دیوار گرفتم و به دنبال عطیه گشتم که در سالن پذیرایی پشت پنجره نشسته بود و چشم به بیرون داشت . آن قدر غرق تفکر بود که متوجه ی حضورم در نزدیکی اش نشد . شانه به شانه اش ایستادم و پرسیدم :
    به چی فکر میکنی ؟
    بی آنکه نگاهم کند ، پاسخ داد :
    هیچی . داشتم به گلهای باغچه نگاه میکردم . حالت چطور است ، بهتر شدی ؟
    نه هنوز سر گیجه دارم . یک مقدار هم ضعف و بیحالی .
    اگر تا فردا خوب نشدی . باید برویم دکتر ، وگرنه علی پوستم را میکند اگر مواظب زن و بچه اش نباشم .
    راستش را بگو عطیه ، جریان چیست ؟ علی برای چی به ترکیه رفته ؟
    خودش که دلیش را بهت گفت .
    چشم تنگ کردم و به حالت رنجش گفتم :
    تو و علی یک چیزی را از من پنهان میکنید . انگار هنوز بین شما غریبه ام .
    اینطور نیست که تو فکر میکنی . بابا هر چقدر هم که بد باشد ، پدر ماست . نمیتوانیم در مورد مشکلاتش بیتفاوت بمانیم .
    دلیل سوالم کنجکاوی نیست . فقط نگران علی هستم .
    حالت تعجب به چهره اش داد و پرسید :
    نگران علی ! برای چی ؟ آنجا خطری او را تهدید نمیکند . کارش که تمام شد ، بر میگردد .
    امیدوارم همین طور باشد . من از همین الان دلتنگش هستم .
    در کلامش حسرت بود و در نگاه بی فروغش غم ، لبخند بر روی لبانش ، نه با حسرتهایش هماهنگ بود و نه با غم نهانش .
    خوشحالم که تو و علی این قدر به هم وابسته اید . گمان نمیکنم ، من هرگز بتوانم این طور به مردی وابسته شوم و عاشقش باشم .
    عشق یک نوع غافلگیری است و درست مثل مهمان ناخوانده میماند . اصلا نمیفهمی چه موقع آمد و چقدر راحت خودش را در دلت جا کرد و با عث دگرگونی در زندگی ات شد . پس بی جهت به خودت تلقین نکن که همیشه میتوانی اینقدر سرد و این طور بیتفاوت باقی بمانی . کاش ما هم با دایی احود رفته بودیم فرودگاه . اینجوری اصلا نمیفهمیم پرواز علی به موقع انجام شده یا نه .
    دایی احمد همراهش هست و مشکلی نیست . رنگت بدجوری پریده روشا . کم کم داری نگرانم میکنی .
    چیز مهمی نیست . خوب میشوم . شب بیا پیش من بخواب .
    فعلا که آیرین تکلیف ما را روشن کرده و جای پدرش خوابیده .
    مهم نیست ، برای هر سه نفر ما جا به اندازه کافی هست . با هم که باشیم ، بیشتر احساس امنیت میکنم و جای خالی علی کمتر عذابم میدهد .
    با خنده گفت :
    پس تا علی برگردد ، من باید شاهد آه و ناله های زن برادر عاشق پیشه ام باشم . هواپیمایش از زمین برنخاسته ، رنگ و رویت زرد شده ، وای به اینکه چند روزی بگذرد .
    زیادی داری شلوغش میکنی عطیه .
    تو در خانه ای بزرگ شدی که در آن چشمه ی محبت میجوشید ، به خاطر همین هم ، اینطوری احساساتی بار آمده ای . بر عکس تو ، من سنگم ، سنگ صیقل نیافته ای که به هیچوجه نمیتوان به آن شکل داد .
    تو داری سعی میکنی سنگ باشی ، اما من درون سینه ات به جای سنگ ، یک قلب شیشه ای میبینم که خیلی آسان میشکند . تو سراپا مهر و عاطفه ای و از بی مهری دیگران در رنجی . از اینکه قبول کردی در غیاب برادرت تحملم کنی و همدمم باشی ، ممنون .
    نیازی به تشکر نیست . این خواست خود من بود که با شما باشم .
    فکر میکنی دایی احمد وقتی از فرودگاه برمیگردد ، به ما زنگ میزند ؟
    نه ، بعید میدانم ، چون تا از فرودگاه برگردد ، دیروقت است . فردا صبح ازش خبر میگیریم . حالا تو هم خسته ای . بهتر است زودتر بخوابیم و آیرین را از سر و صدای پچ پچ هایمان بیدار نکنیم .
    مخصوصا که اگر بد خواب شود ، تا صبح با نق نق هایش مزاحم استراحتمان میشود . عطیه ...
    جانم .
    فکر میکنی علی چه موقع با ما تماس بگیرد ؟
    شانه بالا افکند و سرش را گهواره وار تکان داد و گفت :
    نمیدانم . خب لابد در اولین فرصت . هنوز نرفته دلت برایش تنگ شده و لابد میخواهی مدام بهانه اش را بگیری ، دلداه ی بیقرار .
    نه فقط یک کمی نگرانم .
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
    باز شروع کردی ؟ آخر نگرانی برای چی ؟ آن علی که من میشناسم ، به محض رسیدن به استامبول ، اولین نامه ی عاشقانه اش را برایت پست میکند . نترس او هم به اندازه تو بی قرار است . خب حالا پاشو برویم بخوابیم ، چرا معطلی ؟
    همین که برخاستم ، دوباره سرم گیج رفت و صدایم نالان شد :
    وای عطیه ، اصلا حالم خوب نیست ، بازم سرم گیج میرود .
    خندید و گفت :
    درد هجران به طبیبان بنمودم گفتند *** درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد
    حوصله نداشتم سر به سرم بگذارد . با حرص گفتم :
    شوخی نکن . واقعا حالم خوش نیست .
    این بار با نگرانی پرسید :
    میخواهی برویم دکتر ؟
    نه ، حالا که دیر وقت است . تا فردا صبح ببینم چه میشود . میدانی عطیه ، من در تمام دوران تحصیل چه در زنجان و چه در تهران ، هیچوقت برای خودم دوست صمیمی و نزدیکی انتخاب نکردم . نمیدانم چرا ، شاید دلیلش این بود که بین همکلاسهایم نتوانستم کسی را بیابم که همدل و همرازم باشد و از نظر فکر و خصوصیات اخلاقی به هم نزدیک باشیم ، اما از وقتی با تو آشنا شدم ، این احساس را دارم که تو درست همان کسی هستی که سالها دنبالش میگشتم .
    با لحنی آمیخته به شوخی گفت :
    اشتباه نکن . تو آن کسی را که سالها دنبالش میگشتی یافتی و من هم که سر جهازش هستم .
    حساب تو از علی جداست . هر کدام سر جای خودتان برایم عزیز هستید و موجودیت هیچکدامتان ربطی به هم ندارد . فقط دلم میخواست با من روراست تر بودی و چیزی را ازم پنهان نمیکردی .
    این بار با صدای بلند خندید و گفت :
    پس این صغری کبری چیدنها برای این بود که حرف آخرت را بزنی و اینکه قبلا دوست صمیمی نداشتی و حالا پیدا کردی ، همش کشک بود . مرا بگو که کم کم داشتم به خودم امیدوار میشدم .
    نه عطیه جان باور کن که همه ی آنچه بهت گفتم از ته دل بود و این آخری هم یک تقاضا .
    دستش را به حالت تهدید به طرفم تکان داد و گفت :
    پس دوست عزیز و صمیمی من ، تو هم بدان و آگاه باش که من هیچ چیز بیشتر از آنچه علی بهت گفته نمیدانم . حالا هم شبت بخیر ، چون من حسابی خمار خوابم .


  6. #36
    کاربر فعال انجمن ساخت و توسعه بازی Prince_ of _Persia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    992

    پيش فرض

    ما همچنان منتظر ادامه داستان هستیم. دوستان خسته نباشید.

  7. 3 کاربر از Prince_ of _Persia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #37

    پيش فرض 184 تا 187

    فصل 24

    شب بدی بود که با ناآرامی و کابوس گذشت .صبح باصدای سرگیجه وحالت تهوع از خواب برخاستم .آیرین نیم باقی مانده تخت را به تنهایی اشغال کرده ,به پهنا خوابیده بودوپاهایش بر روی شکم من فشار می آورد.
    به آرامی بدنم را از زیر پاهایش بیرون کشیدم و آهسته بیرون خزیدم.به دنبال عطیه گشتم واورادر حال دم کردن چایی در آشپزخانه یافتم و گفتم:
    - صبح بخیرسحر خیز شدی.
    به طرفم برگشت وبا لبخند گفت:
    -صبح تو هم بخیر .از دست لگد پرانی دخترت خوابم نبرد.ناچار شدم جل و پلاسم را جمع کنم و همانجا کنارتخت تو دراز بکشم..حالت چطوراست بهتری؟
    -زیاد نه.نمی دانم این چه دردی ست که به جانم افتاده.سرم گیج می رودوحالت تهوع دارم.
    -شاید از گرسنگی ست.تو دیروز تقریبا چیزی نخوردی.الان یک صبحانه مفصل برات تدارک میبینم.که تلافی دیروز در بیاید.اگر نخوری به زور به حلقت میریزم.
    - اِ اِ..از این کارها هم بلدی !!!!!
    -مجبور باشم بله.
    - پس لیلان کجاست؟؟
    - رفته نان تازه بخرد.خیلی وقت است الان دیگه باید برسدچنتا تخم مرغ برایت نیمرو کنم ؟؟
    با بیزاری گفتم::
    -اصلا حرفش رانزن حتی از شنیدن اسمش حالم به هم می خورد
    چشم تنگ کرد ولبهایش راغنچه سپس با تعجب !!گفت:
    - حق با تو است ولی الان میلی به خوردنش ندارم فکر می کنی چه موقع بتوانی با دایی احمد صحبت کنی؟؟
    - دای احمد وهما سحر خیزند.همین الان زنگ میزنم میپرسم.به شرطی که تو هم رحمی به شکم گرسنه ات بکنی.
    - نگران شکم من نباش.این تنها چیزی ست که در موردش دلرحم هستم و نمی گذارم بهش بد بگذرد.
    صحبت عطیه ودایی اش طولانی شد بیشتر احمد آقا حرف میزد وعطیه در سکوت گوش به سخنانش داشت.
    گوشی را که گذاشت گفت:
    - خیالت راحت .هواپیماش به موقع پرواز کرده و حتما تا حالا رسیده در ضمن اگه قرار باشدهرشب بدن نازنین من در معرض لگد پرانی های دردانه تو علی باشد لطفا به من اجازه مرخصی بده که برگردم منزل خودمان.

    چشم غره ای به طرفش رفتم و گفتم:
    _ به همین زودی جا زدی خواهر شوهر نا مهربان .انگار یادت رفته به برادرت قول دادی تنهایمان نگذاری .مگر آن پاهای کوچولو چه زوری دارد که تو را از پا انداخته .اصلا از امشب تخت اتاق مهمان را می آورم که تو راحت طلب آسوده رویش بخوابی.
    _ این شد یک چیزی .حالا دیگر من تسلیمم.خب بگذریم ،برو آبی به سر و صورتت بزن.بیا که نیمرو سرد می شود.
    سر میز صبحانه ،بوی نیمرو بر شدت دل به هم خوردگیم افزود .بینی ام را گرفتم و گفتم :
    _ خواهش می کنم لیلا جان ،این را از سر میز بردار که دلم را به هم می زند.
    _پس حدسم درست است .وای اگر علی خبر دار شود ،از شدت شوق بال در می آورد و قید همه چیز را می زند ،بر می گردد ایران.
    با بی حالی گفتم:
    _ شایعه پراکنی موقوف .امیدوارم که اینطور نباشد ،چون تا علی برنگردد ،اصلا آمادگی اش را ندارم .
    صدای گریه ی آیرین که پدرش را صدا می زد ،رشته ی سخن عطیه را که زبان گشوده بود تا پاسخم را بدهد ،گسست.
    آرام کردنش از توانم خارج بود و پاسخی برای بی قراری هایش نداشتم .عطیه در آغوشش گرفت و در حال دلداری دادنش گفت:
    ¬_ خودت که می دانی بابا رفته سفر .یکی دو روز دیگر با یک بغل سوغاتی و کلی عروسک خوشگل برای یکی یک دانه اش بر می گردد.گریه نکن،دختر خوبی باش
    ،چون عوضش همان طور که بهت قول دادم ،امشب می برمت بوت کلاب ،قایق سواری.
    آرام گرفت.سرش را یک وری کج کرد و پرسید:
    _ پس مامان چی ،اونم با خودمان می بریم ؟
    _ البته چرا که نبریم ،سه تایی با هم میرویم.
    _آخه نه تو بلدی رانندگی کنی نه مامان،پس چه جوری تا اونجا می رویم؟
    در پاسخ پیش قدم شدم و گفتم:
    _ زنگ می زنیم به عمو بهزاد که بیاید و شما را ببرد .
    عطیه اخم کرد و خطاب به من گفت:
    _ نه لازم نکرده ،مگر خودمان چلاقیم ،یا دست و پایمان شکسته .
    آیرین ب برچید و پرسید:
    _ با مامانم دعوا کردی عمه جون ؟
    _ نه عزیزم کی جرات دارد با مامانت دعوا کند .من که هیچی ،بابایت هم از ین جرات ها ندارد.
    با بی حالی به مبل تکیه دادم و گفتم:
    _این بچه دست تو سپرده .من اصلا حال تکان خوردن را ند رم .
    _ ادا در نیاور روشا . فکر نکن با این کارها می توانی از آمدن با ما شانه خالی کنی. چه بخواهی و چه نخواهی ،امشب با مایی.
    بی آنکه پاسخش را بدهم ،چشم بر هم نهادم و در دل نالیدم : کمکم کن خدایا . اگر من از پا بیفتم ،تکلیف عطیه با آیرین چیست.این انصاف نیست که همه ی بارها بر روی دوش آن دختر بیچاره باشد .فقط ای کاش بهزاد تماس بگیرد و امب به دادمان برسد.
    عطیه با بان بازی داشت آیرین را رام می کرد.به زحمت تکانی به خود


  9. #38

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 188 تا 191

    دادم،با قدم های اهسته و ارام به کنار پنجره رفتم و چشم به پنجره دوختم.در هوای دلپذیر یک روز افتابی،خورشید انوار درخشانش را بر روی شاخ و برگ درختان گسترده بود که حرارتش به انها گرمی بخشد تا همراه با نسیم به جست و خیز برخیزند.
    اتومبیل تنها و منزوی به دور از مالکش،در زیر الاچیق،چون طفلی یتیم،مغموم و افسرده چمباتمه زده بود.
    بغض گلویم را فشار فرو دادم و اشکهایم را در استانه ی جاری شدن به سرچشمه اش بازگرداندم.
    دلم میخواست از واقعیت فاصله بگیرم و در عالم رویا سیر کنم،رویاهای شیرینی که تا به دیروز،به زندگی ام رنگ و جلا میداد،هر روز را بهتر از دیروز جلوه گر می ساخت و اسودگی خاطرم با هر گونه دگرگونی در ان به مبارزه بر می خواست.دلم هوای زندگی ارام و بی دغدغه ای را که داشتم میکرد.عطیه صدایم زد:
    -کجایی روشا،خوابی یا بیدار؟
    در اشپزخانه به ان دو ملحق شدم و با لذت به دخترم چشم دوختم که داشت با زبان عسل چکیده از لقمه اش را از دور لبانش می لیسید.مرا که دید با طنازی و تکان سر گیسوان خرمایی تابدارش را پیچ و تاب داد و گفت:
    -عمه اتی بهم گفت میتونم تو بوت کلاب سوار چرخ فلک واسب چوبی بشم و بعدش هم شام برامون کباب و دل و جیگر می خره.اگه با ما نیایی،باهات قهر میکنم و دیگه دوست ندارم.
    با خودم گفتم:"عطیه مادر خوبی میشود.خوب بلد است چطور دل بچه ها را به دست اورد و با انها راه بیاید. ای کاش من و علی بتوانیمکاری بکنیم که راضی به ازدواج با بهزاد شود."
    پشت میز اشپزخانه کنار ایرین نشستم،دست به دور کمرش حلقه کردم و گفتم:
    -مامان فدایت عزیز دلم.به خاطر تو تا قله ی قاف هم می ایم.
    عطیه با خنده گفت:
    -لازم نیست تا قله ی قاف بیایی.تا همون بوت کلاب بیایی کافی ست.
    ایرین با کنجکاوی پرسید:
    -مگه اون قله خیلی دوره؟
    -اره عزیزم خیلی دور است.
    سینی چای را ازدست عطیه گرفتم و گفتم:
    -تو زحمت نکش،بده به من.قرار شد فقط مونس تنهایی مان باشی،نه بیشتر از ان.کارهای خانه را بگذار به عهده ی من و لیلان.
    دستم را پس زد و گفت:
    -لیلان رفته ایوان را جارو بزند.تو کار نکرده داری از حال می روی.به جای اینکه اینکه دست و پا گیر ما شوی،به دخترت برس و نگذار احساس دلتنگی کند.البته به شرطی که دلتنگی های خودت را هم بر بار مال او نیفزایی.
    ایرین با کنجکلوی نگاهم کرد.به زور لبخندی بر لب نشاندم.سپس اغوش گشودم و او را به سینه فشردم.
    هر بار زنگ تلفن مرا از میپراند.ابتدا خانوم جان و پس از ان عزیز،حالم را پرسیدند و هر کدام با اصرار از من خواستند که تنها نمانیم و به منزلشان برویم،اما من ترجیح میدادم در انتظار رسیدن خبری از در خانه بمانیم
    نزدیک ظهر بود که علی از طریق مخابرات استانبول تماس گرفت و خبر از رسیدنش را داد.صدایش را که شنیدم،بغض شادی گلویم را فشرد .ان قدر دلتنگش بودم که زبانم برای بیانش در دهان نمیچرخید.
    به دلداری ام پرداخت و گفت:
    -من خیلی زود بر میگردم.اگر تو بی تابی کنی نمیتونی جواب بیتابی های ایرین را بدهی.مواظب گوهر گرانبهایمان باش.به همین زودی دلم برایتان خیلی تنگ شده.
    -من هم همینطور.پدرت چطور است؟
    -زیاد خوب نیست.فعلا چند روزی باید حسابی مواظبش باشم.اینجا به غیر من کسی رو نداره.
    با حرص پرسیدم:
    -پس زنش چی؟مگر گوزل پیش او نیست؟
    -ای بابا،چقدر دلت خوشه روشا.فکر کردی زنهای ان دیار مهر و وفای دختر های ایرانی خودمان را دارند.ان قدر سرد و خشک است که اینگار نه اینگار این مرد همسر اوست.دیشب تا صبح اصلا خوابم نبرد.اولین شبی بود که دور از تو در بستری بیگانه خوابیدم.
    -من هم تنونستم بخوابم.زودتر بیا علی.من و ایرین بیشتر از پدرت بهت نیاز داریم.
    -سعی خودم را میکنم. اگر بهزاد زنگ زد. دست رد به سینه اش نزن.بگذار دور و برتان بپلکد و تنهایتان نگذارد.برای عطیه دلبستگی به او لازم است.بهزاد مردی است که خواهرم میتواند بهش تکیه کند.دوستت دارم به امید دیدار.حالا اول را بده به ایرین ،بعد هم به عطیه خداحافظ.
    ایرین صدای پدرش را که شنید،فریادی از شوق کشید و به شیرین زبانی پرداخت و چند دقیقه بعد با لب و لوچه ی اویزان و خم به ابرو،گوشی را به عمه اش داد.
    هر چه گوشهایم را تیز کردم،نتوانستم بفهمم با هم چه میگویند.صدای گفت و گوی هایشان اهسته بود و طولانی.از چهره گرفته و رنگ پریده اش می شد فهمید که شنیدن سخنان برادرش ،وحشت زده و پریشان است.
    دست لرزانش گوشی تلفن را در کنار گوشش می لرزاند و لبهایش در موقع سخن لرزان بود.
    دلم گواهی میداد که واقعیت ان چیزی نیست که به من انتقال یافته. از پنهان کاری همسرم کلافه شدم.هر چه فکر کردم،نمیفهمیدم برای چی مرا از خود بیگانه میدانند و نمی خواهند در جریان باشم
    قبل از اینکه عطیه گوشی را بگذارد،به سرعت ان را از دستش قاپیدم و فریاد زنان خطاب به علی گفتم:
    -چی شده علی؟به من هم راستش را بگو.
    با لحن ارامی گفت:
    -یعنی چه!این کارها چیست که میکنی روشا؟حال بابا وخیم است و چندان امیدی به بهبودیش نیست.حرفهایی بود که باید به عطیه میزدم تا بهد از من گله نکنه که چرا نگفتم.ارام باش عزیزم.صدای گریه ایرین را میشنوم با این کار باعث بی تابی و بی قراری هایش نشو.
    با وجود اینکه یقین داشتم د ر گفتارش صادق نیست،ارام گرفتم.ابر سیاهی که هر لحظه بیشتر بر وسعتش افزوده میشد،رنگ شفاف خوشبختی ام را تیره میساخت.
    ایرین داشت گریه میکرد و عطیه پریشان تر از ان بود که قدمی بر دارد.به پاهای نات=وان و لرزانم قدرت دادم تا بتواند سر پا ایستد و با نوازش هایم،جو سنگین خانه را برای دخترم دلپذیر سازم.

  10. 15 کاربر از Dreamland بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #39

    پيش فرض 192 تا 195

    فصل بیست و پنجم

    میدانستم که عطیه چیزی بروز نخواهد داد، بنابراین ترجیح دادم تحت فشار قرارش ندهم که ناچار شود یک مشت دروغ مصلحتی تحویلم بدهد.
    لیلان در آشپرخانه سرگرم تدارک ناهار بود و عطر خورشت قرمه سبزی غذای مورد علاقه علی، بیشتر بر دلتنگی ام دامن میزد.
    آیرین دور و بر عمه اش می پلکید و از سر و کولش بالا میرفت و من میخکوب بر روی مبل راحتی هال، به مرور خاطرات شب مهمانی و آمدن عمه ملاحت تا لحظه رفتن علی به ترکیه پرداختم تا شاید با یادآوریشان نقطه عطفی بیابم و موفق به گشودن گره ی کور سفر علی به استانبول شوم. زنگ تلفن که برخاست، یکه خوردم و بدون معطلی گوشی را برداشتم. از شنیدن صدای بهنوش، خواهر بهزاد، لبخند محوی بر روی لبانم نشست و آرامش خاصی وجودم را فرا گرفت.
    با لحنی گرم و صمیمی گفت:
    - سلام روشا خانم، من بهنوش هستم، خواهر بهزاد. جای آقای هوشمند خالی نباشد.
    - ممنون، جایش که خیلی خالی ست. البته ازش بی خبر نیستیم. امروز صبح تماس گرفت.
    - زنگ زدم اگر امشب برنامه ای نداشته باشید، شام دور هر باشیم. پیشنهاد بهزاد گردش در سرپل تجریش و صرف شام در رستورانی در همان حوالی ست. موافقید؟
    پس از مکث کوتاهی پاسخ دادم:
    - راستش عطیه به آیرین قول داده امشب او را به بوت کلاب ببرد.
    - اتفاقاً نزدیک رستورانی که قرار است برویم، یک فضای بازی و تفریح برای بچه ها هست که چرخ فلک و سرسره هم دارد. شاید آیرین جان به همان قانع باشد. اگر راضی نشد، می توانیم اول برویم بوت کلاب، بعد سر پل تجریش.
    - از دعوتتان ممنون. اجازه بدهید اول با عطیه مشورت کنم، بعد خبر بدهم.
    - پس من نیم ساعت دیگر، خودم تماس می گیرم. اشکالی که ندارد؟
    - زحمت می شود.
    - نه چه زخمتی.
    گوشی را که گذاشتم، عطیه با کنجکاوی گفت:
    - کی بود؟
    - بهنوش، خواهر بهزاد از ما دعوت کرد که امشب برای گردش و صرف شام برویم سر پل تجریش. وقتی گفتم تو برنامه ی رفتن به بوت کلاب را داری، جواب داد همان جا سر پل تجریش، نزدیک رستوران یک فضای بازی برای بچه ها هست که چرخ فلک و سرسره هم دارد.
    با لحن سردی پرسید:
    - خب تو چی جواب دادی؟
    - گفتم باید با تو مشورت کنم.
    لب برچید و گفت:
    - چه لزومی داره هوار آنها شویم، بچه که نیستیم. خودمان بلدیم چه جوری سرمان را گرم کنیم.
    - البته که می توانیم، ولی علی به دوستش سپرده که تنهایمان نگذارند. بخصوص که من و تو هیچکدام رانندگی بلد نیستیم که راحتاین طرف آن طرف برویم. حالا یک شب که هزار شب نمی شود. جواب رد دادن به بهنوش بی ادبی است. هرچه باشد پریشب مهمان ما بودند و حالا می خواهند تلافی کنند.
    - خب تو و دخترت بروید. من هم میروم سری به عزیز و بی بی میزنم.
    به حالت اخم و دلخوری چشم تنگ کردم و گفتم:
    - اگر می خواستی رفیق نیمه راه شوی، بی جهت به برادرت قول نمی دادی که تنهایمان نگذاری. تا زمان مراجعت علی هر جا برویم، باید با هم باشیم، وگرنه من هم از جایم تکان نمی خورم.
    - راستش، چون می دانم علی برایم نقشه کشیده، حاضر به آمدن نیستم.
    - دست و پایت را که زنجیر نکردند دختر. تا خودت نخواهی، کسی نمی تواند مجبورت کند. یک شب دور هم شام خوردن که این ادا اطوارها را ندارد، خانم تارک دنیا. تو مختاری یک عمر درون همان تاری که به دور خودت تنیده ای خوش باشی، به عشقی که باعث پیوستگی دو تن به هم می شود بخندی و تعلقات را به باد تمسخر بگیری. یک شب هزار شب نمی شود.
    - اما من به آیرین قول داده ام امشب ببرمش بوت کلاب.
    - دختر من زیاده طلب نیست. با همان چرخ فلک و سرسره سرگرم می شود.
    آیرین دامنم را گرفت و پرسید:
    - می خواهی الان منو ببری سوار چرخ فلک کنی؟
    - نه عزیزم. اگه عمه عطیه رضایت بدهد، امشب با عمو بهزاد می رویم یک جای خوب هم شام می خوریم، هم تو می توانی سوار چرخ فلک بشوی.
    - پس قایق سواری چی؟
    - قایق سواری باشد برای فردا شب.
    این بار به دامن عمه اش چسبید و با التماس گفت:
    - پس چرا می گی نه. خب بریم.
    عطیه چشم غره ای به من رفت و گفت:
    - حالا این بچه را به جان من می اندازی. خوب بلدی مرا وادار به تسلیم کنی. خودت میدانی که در مقابل دخترت بی اختیارم.
    به زحمت لبخند پیروزی را از روی لبانم به عقب راندم و گفتم:
    - می بینی که من چندان حال خوشی ندارم و بیشتر دلم می خواهد در رختخواب بمانم و استراحت کنم. اگر به خاطر سفارش علی نبود، دعوتش را قبول نمی کردم.
    به طعنه گفت:
    - میدانم. این نقشه ایست که برادرم کشیده. آن هم در چنین اوضاع و احوالی که حال و حوصله درست حسابی ندارم، چون فکرم پیش مریضی باباست و سخت نگرانش هستم. در هر صورت فعلاً که تسلیمم.
    به آشپرخانه رفتم و به لیلان گفتم:
    - فکر شام برای ما نباش، چون امشب میهمانیم.
    از فرصت استفاده کرد و گفت:
    - پس اجازه بدین منم ناهارتونو که دادم، یه سر برم خونه ی خانوم بزرگ


  12. #40

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 196 تا 199

    رختاشونو بشورم و لباسشونو اتو کنم .
    هر وقت فرصت میافت،برای نظافت و شستن لباسهایشان،سری به مادرم میزد با خوش رویی گفتم:
    -برو به امان خدا از قول من هخم به خانمم جان و اقا جان سلام برسان
    سر میز غذا بی میل بودم و اشتهایی برای خوردن خوراک مورد علاقه ام نداشتم.
    عطیه زیر چشمی نظری به سویم افکند و پرسید:
    -پس چرا به این زودی کنار کشیدی؟تو که هنوز چند قاشق بیشتر نخوردی.به گمانم تا وقتی علی برگردد،فقط سایه ای از تو باقی مانده باشد و باید خیلی چشم بیندازد تا پیدایت کند.
    دلم به شور افتاد و با نگرانی پرسیدم:
    -طوری حرف میزنی که انگار قرار نیست به این زودی ها برگردد
    -ای بابا تو هم که همش حرفهای مرا تفسیر میکنی.شوخی هم سرت نمیشود؟راستی بعد از غذا من یک سر میروم خانه ی خودمان که یکی دو دست لباس درست حسابی مناسب مهمانی برای خودم بیاورم.بالاخره هر چه باشد قرار است با خاستگار انتخابی برادرم بیرون برویم،پس نباید چیزی از خواهر خوشپوشش کم بیاورم
    منتظر بودم تعارفم کند که با هم برویم اما او چیزی نگفت و همین مساله با عث شد که اطمینان یابم هدفش از رفتن به انجا شرح و تفسیر گفت و گوی تلفنیش با علی در مورد اسراریس که من از انها بیخبرم
    با دلخوری گفتم:
    -بگمانم قرار است امروز بعدازظهر منو ایرین تنها بمانیم ،چون لیلان هم خیال درد یک سر برود منزل خانوم جان
    باز هم از تعارف خبری نشد با خونسردی گفت:
    -خب بد نیست تو و ایرین هم یه سری به انها بزنید حتما خوشحال میشوند.
    با حرص گفتم:
    -ترجیح میدهم در منزل بمانم و استراحت کنم که لااقل بتوانم در برنامه های امشب پا به پای شما دوام بیاورم
    احساس میکردم درون عطیه غوغایی برپاست و به زحمت دارد تظاهر به بیخیالی میکند ارام و با تانی غذا میخورد و غرق اندیشه بود.
    از سر میز که برخاستم گفت:
    -من میروم که زود برگردم
    سپس خطاب به لیلان افزود:
    -تا تو ظرفهایت را بشویی و جمع و جورهایت را بکنی ،شاید من برکگشته باشم.
    به میان کلامش پریدم و گفتم:
    -عجله نکن فکر ما هم نباش .استراحت بعدازظهر میچسبد و من به اون خیلی نیاز دارم ایرین هم که همین الانش خمار خواب است.
    انگار منتظر شنیدن همین جمله بود چون بالافاصله کیفش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
    لیلان که قبل از امدن به تهران به زبان فارسی اشنایی چندانی نداشت و در ظرف چهار سال اقامتش در منزل ما تا حدودی این زمان را اموخته بود،چون هنوز به درستی نمیتوانست کلمات را تکلم کند به زبان ترکی خطاب به من گفت:
    -خب شما هم باهاش میرفتی؟
    -عطیه رفته لباسهاشو بیاورد زود هم برمیگردد تو هم ظرفها را که شستی برو،اگر دلت خواست،شب هم پیش خانم جان بمان،فردا صبح بیا چون فکر میکنم ما دیر وقت برگردیم.
    ایرین خیلی زود خوابش برد،اما فکر خیال به من فرصت استراحت را نمیداد .چشم به سقف اتاق دوختم و در اندیشه فرو رفتم
    لیلان لای در را گشو و با صدای اهسته و ارام گفت:
    -کاری ندارین من دارم میروم؟
    -برو به امان خدا قبل از امدن تماس بگیر شاید من خودم هم یک سر به خانم جان و اقاجان زدم
    صدای بسته شدن در را شنیدم و دانستم که رفته.چشم بر هم نهادم تا شاید خواب دیدگانم را غرق خود کند،ولی ساحل نجات نزدیک بود پهلو گرفتن،رهایی از خواب
    انتظارم برای مراجعت عطیه چند ساعتی به طول انجامید اهسته و پاورچین امد تا به خیال خودش باعث بیداریمان نشود از اتقا بیرون امدم و در حال به او پیوستم از دیدنم یکه خورد و پرسید:
    -مگر نخوابید؟
    -چرا ،اما خب حالا دیگه بیدار شدم
    نگاهش را از من دزدید تا متوجه چشمان سرخ از گریه اش نشوم.انگار فقط به انجا رفته بود تا عقده ی دلش را خالی کند و بغضی را که تمام روز گلویش را میفشرد بشکند.
    ترجیح دادم به رویم نیاورم که متوجه سرخی دیدگانش شده ام،چون از پاسخ دروغ شنیدن خسته شده بودم فقط پرسیدم:
    -عزیز و بیبی چطور بودند؟
    -خوب و سرحال،از اینکه تو با من نیامدی دلخور شدند
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -کسی تعارفم نکرد
    -انجا خانه ی خودت هست نیازی به تعارف است فردا نهار دعوت شدیم بی بی گفت تلفن میزند خانوم بزرگ و اقای گهری هم دعوت میکند که دور هم باشیم دایی احمد و هما خانوم هم می ایند من از طرف تو قول دادم حالت چطور است بهتری؟
    -نه انقدر که بشود گفت خوبم ،بعضی از درد ها برای درماتن نیاز به دارو ندارند و فقط درمانگرش را میخواهد
    -میدانی روشا ،احساس تو علی به هم برای من عجیب و غیر قابل باوره.از اینکه میبینم هنوز به همان اندازه ی 5 سال پیش و اوایل ازدواجتان به هم وابسته اید حیرانم.من همیشه به انهایی که ادای عاشقی را در می اورند،میخندیدم و مورد تمسخر قرارشان میدادم .میدانی چرا،چون عزیز و پدرم هم با عشق زندگیشان را اغاز کردند و خیلی زود به بن بست رسیدند.بیزاری که در فاصله ی نزدیک عاشقی ایستاده فزهر جدایی را در کامشان ریختا،خط قرمزی بر روی عشق ناپایدارشان کشید و مرا بر این باور رساند که عشق قبل از طوفان دریاست که در گردابهایش به انتظار عشق ناکام نشسته تو غیر از این فکر میکنی؟
    -عشق من به وسعت دریاست و به صافی و شفافی امواجش .برای اینکه راحت بتونی برای ایندت تصمیم بگیری ،به پاکی و صفای برادرت فکر کن نه به بیوفایی و جفای پدرت.حالا هم بهتر است تا ایرین بیدار نشده،من و تو به خودمان برسیم و اماده شویم،چون قرار است بهنوش و بهزاد ساعت 6 بعد از ظهر به دنبالمانم بیایند که قبل از شام،ایرین فرصت تفریح داشته باشد .

  13. 14 کاربر از Dreamland بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •