علی حالت مظلومانه ای به چهره اش داد و گفت :
اختیار دارید خانم جان ، هیچ جا بدون زن و بچه ام به من خوش نمیگذرد . این سفر به خاطر بیماری پدرم اجباری است ، وگرنه تحمل دوری از آیرین و روشا رو ندارم . قول میدهم این اولین و آخرین سفری باشد که بدون آنها میروم . این را همین جا جلوی شما بهش قول میدهم .
خانم جان با لحن پر طعنه ای گفت :
گوهری هم همیشه همین را میگفت : این سفر اجباری است . اگر به خاطر تنهایی بی بی و سر زدن به ملک و املاکم نبود ، بدون تو حاضر نیستم هیچ جا بروم . مگر نه ابراهیم ؟
خب خودت با من نمی آمدی . از خدا میخواستم همه جا همراه من باشی . وجودت باعث دلگرمی ام میشد و هیچ جا بدون تو بهم خوش نمیگذشت .
خانم جان به یاد خاطرات خوش و ناخوش گذشته آه حسرتی از سینه بیرون کشید و گفت :
با همین حرفها دلخوشم کردی تا همیشه تسلیم باشم . ما به پای هم پیر شدیم ، بی آنکه از هم گله ای داشته باشیم .
آقا جان لبخندی رضایت آمیز بر لب آورد و گفت :
و هنوز هم عاشق هم هستیم . روشا هم باید حواسش را جمع کند تا در فرازهای زندگی اش نشیبی نداشته باشد و مثل ما هر چهار فصلش بهار باشد .
فصل 23
این اولین جدایی ما از هم بود ، آن هم برای مدتی نامعلوم و با هزاران گره که میترسیدم در این سفر باشد .
بیقراری و پریشانی عطیه ، چشمان سرخ از گریه عمه ملاحت ، حالت متفکر علی و حزنی که در نگاه و کلامش بود ، بیشتر باعث نگرانی و اندوهم از غم جدایی اش میشد .
در موقع خداحافظی طوری نگاهم میکرد که انگار به این زودیها امیدی به دیدارم ندارد . آیرین را که به سینه فشرد ، جوشش اشک را در دیدگانش عیان دیدم . هر چه کردم نتواستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم . به گریه که افتادم ، عطیه هم به همراهم گریست ، احمدآقا که به قصد رساندن او به فرودگاه ، به خانه ما آمده بود ، با لحن پرملامتی گفت :
یعنی چه ؟ این کارها چه معنی دارد ؟ مگر کجا میخواهد برود . چشم به هم بزنید ، برمیگردد .
سپس خطاب به عطیه افزود :
تو دیگه چرا عطیه ؟ این عوض دلداری دادن به زن برادرت است !
علی با صدای گرفته و خش داری مرا مورد خطاب قرار داد :
حق با دایی احمد است . من خیلی زود برمیگردم و در اولین فرصت باهات تماس میگیرم .
بغض گلو چون سدی مانع بیرون راندن کلماتی که قصد بر زبان آوردنشان را داشتم ، بود .
نگاه حسرت زده ام را بدرقه راهش ساختم که سوار بر اتومبیل دایی اش داشت در خم کوچه ناپدید میشد . آیرین در بلغل عمه اش بیتابی میکرد و با صدای گوش خراش و فریاد مانندی پدرش را صدا میزد و با فشار پاهایش بر روی شکم او قصد رهایی و در پی آنها دویدن را داشت .
عطیه در همان حال کلنجار رفتن با آیرین گفت :
بیا برویم تو روشا . آنها رفتند . اینجا ایستادن صورت خوشی ندارد . این بچه هم بیشتر بیتابی میکند .
با وجود هزاران سوال بر لبانم ، سکوت کردم و به همراهش داخل خانه شدم ، خانه ای که اکنون دیگر ، در غروبهایش ، پشت پنجره ایستادن و انتظار بازگشتنش را کشیدن بی ثمر بود .
از پله های ایوان که بالا میرفتم ، سرم گیج رفت و به عطیه تکیه دادم که زمین نخورم . درحالیکه شانه هایش تکیه گاهم بود ، با تعجب پرسید :
چی شده ! حالت خوب نیست ؟
با بی حالی پاسخ دادم :
چشمانم سیاهی میرود . نمیدانم چرا یکدفعه این طوری شدم .
آیرین را زمین گذاشت و گفت :
مامان حالش خوب نیست . بیا کمکش کنیم ببریمش توی تخت بخوابانیم .
آیرین دستم را گرفت ، مرا به دنبال خود کشید و گفت :
من میدونم . به خاطر بابا حالت بد شده . مگه نگفت زود برمیگرده .
با صدای نالانی گفتم :
نه عزیزم . به خاطر او نیست . یک کم بخوابم حالم خوب میشود .
کنارم روی تخت دراز کشید و گفت :
پس منم تو بغلت بخوابم .
سرش روی سینه ام بود و دستش نوازش کنان لابه لای موهایم میلغزید .
عطیه گفت :
حواست به این بچه باشد . حساس است و موشکاف .
آیرین سر برداشت ، لب غنچه کرد و با دلخوری گفت :
من که موهاشو نشکافتم عمه جون . فقط خواستم نازش کنم .
لبخند زود گذری چهره گرفته ی ما را از هم گشود . چشمهایم را بستم و تظاهر به خواب کردم تا شاید آیرین هم که خمیازه میکشید ، به خواب رود . موقعی که اطمینان یافتم خوابیده ، برخاستم ، اما به محض برخاستن دوباره سرم گیج رفت .
دستم را به دیوار گرفتم و به دنبال عطیه گشتم که در سالن پذیرایی پشت پنجره نشسته بود و چشم به بیرون داشت . آن قدر غرق تفکر بود که متوجه ی حضورم در نزدیکی اش نشد . شانه به شانه اش ایستادم و پرسیدم :
به چی فکر میکنی ؟
بی آنکه نگاهم کند ، پاسخ داد :
هیچی . داشتم به گلهای باغچه نگاه میکردم . حالت چطور است ، بهتر شدی ؟
نه هنوز سر گیجه دارم . یک مقدار هم ضعف و بیحالی .
اگر تا فردا خوب نشدی . باید برویم دکتر ، وگرنه علی پوستم را میکند اگر مواظب زن و بچه اش نباشم .
راستش را بگو عطیه ، جریان چیست ؟ علی برای چی به ترکیه رفته ؟
خودش که دلیش را بهت گفت .
چشم تنگ کردم و به حالت رنجش گفتم :
تو و علی یک چیزی را از من پنهان میکنید . انگار هنوز بین شما غریبه ام .
اینطور نیست که تو فکر میکنی . بابا هر چقدر هم که بد باشد ، پدر ماست . نمیتوانیم در مورد مشکلاتش بیتفاوت بمانیم .
دلیل سوالم کنجکاوی نیست . فقط نگران علی هستم .
حالت تعجب به چهره اش داد و پرسید :
نگران علی ! برای چی ؟ آنجا خطری او را تهدید نمیکند . کارش که تمام شد ، بر میگردد .
امیدوارم همین طور باشد . من از همین الان دلتنگش هستم .
در کلامش حسرت بود و در نگاه بی فروغش غم ، لبخند بر روی لبانش ، نه با حسرتهایش هماهنگ بود و نه با غم نهانش .
خوشحالم که تو و علی این قدر به هم وابسته اید . گمان نمیکنم ، من هرگز بتوانم این طور به مردی وابسته شوم و عاشقش باشم .
عشق یک نوع غافلگیری است و درست مثل مهمان ناخوانده میماند . اصلا نمیفهمی چه موقع آمد و چقدر راحت خودش را در دلت جا کرد و با عث دگرگونی در زندگی ات شد . پس بی جهت به خودت تلقین نکن که همیشه میتوانی اینقدر سرد و این طور بیتفاوت باقی بمانی . کاش ما هم با دایی احود رفته بودیم فرودگاه . اینجوری اصلا نمیفهمیم پرواز علی به موقع انجام شده یا نه .
دایی احمد همراهش هست و مشکلی نیست . رنگت بدجوری پریده روشا . کم کم داری نگرانم میکنی .
چیز مهمی نیست . خوب میشوم . شب بیا پیش من بخواب .
فعلا که آیرین تکلیف ما را روشن کرده و جای پدرش خوابیده .
مهم نیست ، برای هر سه نفر ما جا به اندازه کافی هست . با هم که باشیم ، بیشتر احساس امنیت میکنم و جای خالی علی کمتر عذابم میدهد .
با خنده گفت :
پس تا علی برگردد ، من باید شاهد آه و ناله های زن برادر عاشق پیشه ام باشم . هواپیمایش از زمین برنخاسته ، رنگ و رویت زرد شده ، وای به اینکه چند روزی بگذرد .
زیادی داری شلوغش میکنی عطیه .
تو در خانه ای بزرگ شدی که در آن چشمه ی محبت میجوشید ، به خاطر همین هم ، اینطوری احساساتی بار آمده ای . بر عکس تو ، من سنگم ، سنگ صیقل نیافته ای که به هیچوجه نمیتوان به آن شکل داد .
تو داری سعی میکنی سنگ باشی ، اما من درون سینه ات به جای سنگ ، یک قلب شیشه ای میبینم که خیلی آسان میشکند . تو سراپا مهر و عاطفه ای و از بی مهری دیگران در رنجی . از اینکه قبول کردی در غیاب برادرت تحملم کنی و همدمم باشی ، ممنون .
نیازی به تشکر نیست . این خواست خود من بود که با شما باشم .
فکر میکنی دایی احمد وقتی از فرودگاه برمیگردد ، به ما زنگ میزند ؟
نه ، بعید میدانم ، چون تا از فرودگاه برگردد ، دیروقت است . فردا صبح ازش خبر میگیریم . حالا تو هم خسته ای . بهتر است زودتر بخوابیم و آیرین را از سر و صدای پچ پچ هایمان بیدار نکنیم .
مخصوصا که اگر بد خواب شود ، تا صبح با نق نق هایش مزاحم استراحتمان میشود . عطیه ...
جانم .
فکر میکنی علی چه موقع با ما تماس بگیرد ؟
شانه بالا افکند و سرش را گهواره وار تکان داد و گفت :
نمیدانم . خب لابد در اولین فرصت . هنوز نرفته دلت برایش تنگ شده و لابد میخواهی مدام بهانه اش را بگیری ، دلداه ی بیقرار .
نه فقط یک کمی نگرانم .
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
باز شروع کردی ؟ آخر نگرانی برای چی ؟ آن علی که من میشناسم ، به محض رسیدن به استامبول ، اولین نامه ی عاشقانه اش را برایت پست میکند . نترس او هم به اندازه تو بی قرار است . خب حالا پاشو برویم بخوابیم ، چرا معطلی ؟
همین که برخاستم ، دوباره سرم گیج رفت و صدایم نالان شد :
وای عطیه ، اصلا حالم خوب نیست ، بازم سرم گیج میرود .
خندید و گفت :
درد هجران به طبیبان بنمودم گفتند *** درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد
حوصله نداشتم سر به سرم بگذارد . با حرص گفتم :
شوخی نکن . واقعا حالم خوش نیست .
این بار با نگرانی پرسید :
میخواهی برویم دکتر ؟
نه ، حالا که دیر وقت است . تا فردا صبح ببینم چه میشود . میدانی عطیه ، من در تمام دوران تحصیل چه در زنجان و چه در تهران ، هیچوقت برای خودم دوست صمیمی و نزدیکی انتخاب نکردم . نمیدانم چرا ، شاید دلیلش این بود که بین همکلاسهایم نتوانستم کسی را بیابم که همدل و همرازم باشد و از نظر فکر و خصوصیات اخلاقی به هم نزدیک باشیم ، اما از وقتی با تو آشنا شدم ، این احساس را دارم که تو درست همان کسی هستی که سالها دنبالش میگشتم .
با لحنی آمیخته به شوخی گفت :
اشتباه نکن . تو آن کسی را که سالها دنبالش میگشتی یافتی و من هم که سر جهازش هستم .
حساب تو از علی جداست . هر کدام سر جای خودتان برایم عزیز هستید و موجودیت هیچکدامتان ربطی به هم ندارد . فقط دلم میخواست با من روراست تر بودی و چیزی را ازم پنهان نمیکردی .
این بار با صدای بلند خندید و گفت :
پس این صغری کبری چیدنها برای این بود که حرف آخرت را بزنی و اینکه قبلا دوست صمیمی نداشتی و حالا پیدا کردی ، همش کشک بود . مرا بگو که کم کم داشتم به خودم امیدوار میشدم .
نه عطیه جان باور کن که همه ی آنچه بهت گفتم از ته دل بود و این آخری هم یک تقاضا .
دستش را به حالت تهدید به طرفم تکان داد و گفت :
پس دوست عزیز و صمیمی من ، تو هم بدان و آگاه باش که من هیچ چیز بیشتر از آنچه علی بهت گفته نمیدانم . حالا هم شبت بخیر ، چون من حسابی خمار خوابم .