تموم که شد برد و گذاشت کنار ِ مَرد. مردی که هنوز کامل نبود و رنگش پريده بود. بوی يخ هم می داد. بوی يخ در حال ذوب...
نگاهش کرد. جلو رفت... دقت کرد.. برگشت عقب .. راضی بود! چشمش به مرد افتاد که دستش تمنای اثر رو داشت..
خنديد.
مرد با ترديد زمزمه کرد: مثل من...؟!
سوال مرد تامل داشت، اما..
خسته بود...آخرين اثر رو هم خلق کرده بود... و مَرد کامل شده بود .
عرق رو از پيشونيش پاک کرد.جلو اومد.دست خيسش رو به چشم های زلال اثر کشيد...
لبخند زد خــدا
« و زن اتفاق افتاد »