تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 75

نام تاپيک: رمان بازی عشق ( ر.اعتمادی )

  1. #31
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    به به پس آقا سیگاریم هستند
    به به داره ؟

  2. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض بازی عشق - قسمت چهاردهم

    وقتی وارد ایستگاه شدیم , ناگهنان احساس کردم خالی می شوم.. خالی از زندگی , خالی از فرخ و خالی از همه چیز..
    فرخ به آرامی و در سکوت ساک مرا جلوی پایم گذاشت. در چشمانش خیره شدم. خدایا من لکه ی خاکستری ابر غم را در چشمانش میدیدم.. لبهایش می لرزید و مژه های بلند و سیاهش مرطوب بود. احساس می کردم یک شبه لاغر و تکیده شده است. میخواستم به پایش بیفتم و فریاد بزنم: فرخ مگذار از پیشت بروم. مرا از رفتن نجات بده! ولی مگر ما به هم قول نداده بودیم که در سکوت وداع بکنیم؟
    پدر و مادرم دوش به دوش خان به این طرف و آن طرف می رفتند. راننده ی زرنگ خان , همه ی تشریفات قطار را به سرعت طی کرد.. ما قدم زنان به جلوی کوپه ی خودمان رسیدیم.. ایستگاه از جمعیت موج می زد. صدای گنگ مسافرین و مشایعیین چون ندبه و زاری زنان فرزند مرده در گوشم می ریخت. گویی موزیک عزا می نواختند. دست های گرم و بلند فرخ , دست های مرا چنان گرفته بود که گویی برای ابد در دست من قفل شده است.. گاه برای یک دقیقه تمام در چشمان هم خیره می شدیم و در سکوت حدیث وداع می خواندیم.. آه که زبان سکوت چقدر قشنگ است.. چقدر بلند و رساست!
    دختران و پسران عاشق و صمیمی سرزمین من! اگر روزی می خواهید با عشق بزرگ خود وداع کنید , در لحظه ی وداع فقط سکوت کنید! سکوت کنید و بگذارید حدیث دلهای خسته را زبان سکوت بخواند! شما فقط اشک بریزید , اشک بریزید. همانطور که باران اشک از چشمان من و فرخ فرو می ریخت و جویباری از این آب شور بر گونه هایمان جاری بود..
    قطار آهنگ غم انگیز رفتن را نواخت. خان خودش را به من رسانید.. پیدا بود که آنها تا آن لحظه سعی کرده بودند ما را تنها بگذارند. خان مرا چون فرزندش در آغوش کشید.
    - مریم. مریم جان. نامزد پسر من! اینقدر اشک نریز! تو با این اشک های گرمت دل من پیرمرد را هم به درد آوردی!
    خودم را مثل گنجشکی سرما زده در آغوش پدر فرخ انداختم و با صدای بلند گریستم.. من هرگز از بیان احساس خود شرم نداشته ام و حالا نمی توانستم این همه اندوه و غم را در قلب کوچکم دفن کنم. خان بر موهای من مرتبا بوسه می ریخت و بعد از جیبش بسته ی کوچکی بیرون کشید..
    - بیا دخترم! این یادگار زن منه! من این انگشتر را شب عروسی به زنم هدیه کردم و از وقتی او مرد , همیشه این انگشتر با منه. فکر می کردم هیچ کس , هیچ زنی در این دنیا لیاقت داشتن چنین هدیه ای را نداره. اما حالا با خیال راحت آن را به مریم عزیزم هدیه می کنم خواهش می کنم همیشه حفظش کن.. برو دخترم! برو عزیزم! من و فرخ درست دو ماه دیگه پیش شما هستیم..
    در حالی که چشمانم دیگر جایی را نمی دید دستم را به گردن خان پیر انداختم و با همه ی قدرتم او را به خودم فشردم! انگار فرخ بود که در آغوش کشیده بودم..
    - خداحافظ...
    و بعد مثل دیوانه ها به داخل کوپه دویدم و در کوپه را به روی پدر و مادرم و خان و فرخ بستم! وقتی سرم را بلند کردم , قطار به حرکت افتاده بود و پدر و مادرم پشت به من از پنجره راهرو بیرون را تماشا می کردند.. به شتاب خود را به پنجره رسانیدم. آه خدایا! آن پدر و پسر خوب و مهربان و دوست داشتنی چون دو تک درخت که در سینه ی تپه ای سوخته و تشنه روییده باشند , سر بر شانه هم گذاشته و دور شدن ما را تماشا می کردند.. چقدر دلم برای تنهایی شان سوخت.. گریه کنان دوباره خودم را به به روی نیمکت قطار انداختم. در این لحظه بود که پدر و مادرم با چشمان سرخ و ملتهب وارد کوپه شدند.. مادرم سرم را بغل زد و پدر در حالیکه سعی می کردخود را آرام نشان دهد , دستی به موهای بلندم کشید و گفت:
    - دخترم! صبور باش! تحمل کن! من تو را از اینکه اینهمه احساساتی هستی سرزنش نمی کنم.. حتی امروز وقتی تو و فرخ را دیدم به یاد روزی افتادم که با مادرت نامزد شده بودم و بلافاصله به من ماموریت خارج از مرکز دادند.. شبی که فردایش قرار بود حرکت کنم , مادرت آنقدر گریه کرد و اشک ریخت که یک هفته بیمار شد و در بستر افتاد..
    ناگهان به چهره ی پلاسیده ی مادرم خیره شدم. مادرم آرام آرام اشک می ریخت.. به تدریج آن چهره ی خشک و پر از چین و چروک به نظرم جوان شد. لطیف و صاف شد. چهره دختر ملوسی که عکس هایش را بر آلبوم خانوادگی دیده بودم .. و بعد آن دختر ملوس را دیدم که در لحظه ی وداع با پدرم در زمین غلطیده است... آه خدایا پس پشت پرده ی این قیافه ی سرد و چروکیده روزی چقدر احساس و اندوه پنهان بوده است..

    ادامه دارد

  4. 9 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض

    یعنی فقط تو این انجمن 500 هزار نفره 4 نفر این رمان رو میخونن؟

  6. 5 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    یعنی فقط تو این انجمن 500 هزار نفره 4 نفر این رمان رو میخونن
    نه خیر فقط کسی تشکر نمی کنه تا شما دلگرم بشید

  8. 6 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    به به داره ؟
    به صورت کنایه ای بخونش منظور اه اه هستش
    سرعت همه رمانا خیلی کم شده فکر کنم چون جمعه بوده اما لطفا مارو منتظر نذارید

  10. 4 کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض بازی عشق - قسمت پانزدهم

    به مادرم نگاه کردم. با هق هق گریه پرسیدم:
    - مادر! مادر! پدرم راست میگه؟ تو هم وقت خداحافظی با پدرم اشک ریختی؟
    مادرم در سکوت باز هم بیشتر مرا در آغوش فشرد و اشک هایش را با اشک های گرم من آمیخت. او نیز به یاد آن روزها و امروز که چراغ عمرش آرام آرام خاموشی می گرفت اشک می ریخت. در تمام طول راه , من پشت پنجره ی قطار نشسته بودم و اشک می ریختم و هروقت از پنجره به آسمان خیره می شدم , او را می دیدم. چهره ی مهربانش , اخم قشنگش که مرا همیشه در بیم و امید می گذاشت , لب های قرمز رنگ و برجسته اش , چانه ی گرد و اندام کشیده اش... وقتی فکر میکردم که با هر چرخش چرخ های قطار از او بیشتر فاصله می گیرم , می خواستم فریاد بزنم و خود را از پنجره به زیر چرخ های سنگین قطار بیندازم.. اگر چه من آشکارا می دیدم که قلب کوچکم زیر چرخ های قطار جیغ می کشد و خون می ریزد و از هر قطره ی خون , قلب سرخ کوچکی چون پروانه به پرواز در می آید و آسمان از پروانه های خونین قلب من سرشار می شود..

    روی یادداشتی خطاب به فرخ چنین نوشتم.. "حالا تو در کجایی عزیزم؟! در خانه تان , کنار استخر که روبرویت دو قوی سپید در حرکت هستند , یا در رویاها.. اغلب حتی در آن روزها هم که پیش تو بودم , تو را موجودی افسانه ای و رویایی می دیدم.. آن وقت ها هم تو برای من موجودی دست نیافتنی بودی. تو کبوتری هستی که همیشه آدم حس می کند از این سفرت بازگشتی نیست. تو یک نوع نیمه خدایی! آدم می ترسد با تو چه جور رفتار کند. لحظه ای مهربانی و لحظه ای پر از خشم و طوفان.. با تو چه باید کرد عزیزم؟ همه جای بدن من با عطر دست های تو آمیخته است..
    روی پوست جوان من گرمای دست های تو می سوزاند و در عمق پیش می رود. روی چشمانم تصویر تو ثابت است. روی لبهایم گل بوسه ی تو صد غنچه داده است. دلم می خواهد بپرسم تو چه طعمی داری؟ طعم شراب؟ نه! مستی لب های تو از همه شراب های عالم سوزاننده تر است. تو پاییز بودی؟ زمستان بودی یا بهار؟ نه! تو همه ی فصول بودی و هیچ کدام نبودی.. باور کن در هر نقطه من خدا را می دیدم. خدای کوچکم , فرخ همه جا بود. همه جا هست و سخت دست نیافتنی است. و من همیشه از خودم می پرسیدم آیا روزی باز هم طعم شیرین لبهایت را می چشم؟.. حالا دلم می خواهد گریه کنم. بنشینم و زار بزنم.. آخ که کاشکی مرگ می آمد و قلب مرا از این زیستن بیهوده خالی می کرد."

    مادرم مرا صدا زد.
    - مریم بیا کمی قدم بزنیم. چی می نویسی؟
    یادداشت هایی که جلوی من پهن شده بود برداشتم و در کیفم گذاشتم و در کنار مادرم نشستم. پدرم که تحمل ناراحتی های مرا نداشت به رستوران قطار پناه برده بود و آنجا عده ای بیگانه را میهمان کرده بود تا با حرافی و پرگویی , غصه ها و ناراحتی هایش را پنهان کند..
    مادرم دستش را دور گردنم حلقه زد و گفت:
    - مریم! مریم جان! من مادرتم! مرا فراموش نکن..
    - آه مادرم! من هرگز تو را فراموش نمی کنم..
    - ولی تو وجود من و پدرت را فراموش کردی. آخر ما هم انسان هستیم!
    چهره چروکیده مادرم را بوسیدم و گفتم:
    - چشم مادر! من بیخودی این همه زار می زنم. مطمئن باش به زودی با جدایی عادت می کنم. فقط اولش سخته مگه نه؟
    مادرم پیشانیم را بوسید و گفت:
    - آره! وقتی پدرت به ماموریت رفت تا چند ساعت هیچی نفهمیدم. ولی بعد عادت کردم که بنشینم و بهش فکر بکنم.
    - مادر تو مطمئنی که فرخ و پدرش سر دو ماه به تهران میان؟
    - آره مادر. ما باید تو این دو ماه خودمون را برای عروسی مفصل تو آماده کنیم.
    - مامان! من میتونم از خونمون به فرخ تلفن بکنم؟
    - حتما میتونی!
    - خوب پس ما تا رسیدیم خونه تلفن می کنم!
    - باشه عزیزم!
    - ولی من از بابا خجالت می کشم!..
    - عیبی نداره عزیزم. من بابا را از خونه بیرون می فرستم.
    - تو هم نباید حرف های منو گوش بدی!
    - چشم عزیزم. تو گوشم پنبه میگذارم!
    مادرم را در آغوش کشیدم و بوسیدم و گفتم:
    - مادر اجازه بده بخوابم.. تو هم برو پیش بابا! مطمئن باش دیگه گریه نمی کنم..
    ولی وقتی مادرم رفت دوباره عکس فرخ را از جیبم بیرون کشیدم و با اشک های داغم شستشو دادم...

    ادامه دارد

  12. 7 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    آخر فروم باز mahdis_apex's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    ?!!
    پست ها
    1,052

    پيش فرض

    وقتی مادرم رفت دوباره عکس فرخ را از جیبم بیرون کشیدم و با اشک های داغم شستشو دادم...
    ای بابا این دختره هم که روزی 20 بار عکس رو میندازه تو ماشین لباسشویی!!!
    فکر کنم دیگه از عکس چیزی باقی نمونده باشه!!!
    راستی این دختره خیییییییییییلی گریه میکنه ها!صحنه ای نبوده که آبغوره نگرفته باشه

  14. 3 کاربر از mahdis_apex بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #38
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض


    ای بابا این دختره هم که روزی 20 بار عکس رو میندازه تو ماشین لباسشویی!!!
    فکر کنم دیگه از عکس چیزی باقی نمونده باشه!!!
    راستی این دختره خیییییییییییلی گریه میکنه ها!صحنه ای نبوده که آبغوره نگرفته باشه
    راست میگی......آخه اون یک دختر بچه 15 ساله است که خیلی احساساتیه
    و فکر کنم در مورد دخترهای این طوری صادق باشه

  16. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #39
    در آغاز فعالیت mahrokh_85's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    in the sky
    پست ها
    12

    پيش فرض

    خیلی ممنونم!!!!!!!!!

    اما خودمونیما اینا خوب راحتن بعد آخرشم یا خجالت می کشن یا از شرم سرخ می شن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

  18. 4 کاربر از mahrokh_85 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض بازی عشق - قسمت شانزدهم

    غروب گرفته و غم آلودی بود که به تهران رسیدیم. ایستگاه راه آهن مثل یک ماه پیش از جمعیت منفجر می شد... همه چیز چون گذشته شلوغ , در هم و جنجالی بود. جز من که چهره ی زندگی یک ماه پیشم را دیگر نمی شناختم. موجودی بودم با گذشته کاملا بیگانه.. گذشته ی من تنها در دو چشم سیاه و شفاف "فرخ" خلاصه می شد که گرم ترین عشق روزگار را در من ریخته و رها کرده بود.. در زیر پوست من تبلور عشق می سوزاند و پیش می رفت و چشمانم جز نقش رنگین عشق هیچ...هیچ...هیچ نمی دید...
    من خسته و خاموش به اتفاق بابا و مامان از ایستگاه سوار تاکسی شدم. در طول راه , خیابان های آشنا , این بار گویی به چشم دیگری به من نگاه می کردند. گویی هزاران سوال داشتند. لب هایشان که در دهان مغازه ها به هم می خورد از من حرف ها می پرسیدند. از من قصه ی عشق می خواستند... به فکر دوستانم افتادم که فردا به دیدنم می آمدند و اولین سوالی که از من می کردند این بود...
    - خوب مریم! خوش گذشت؟
    - مریم! موندش چطور بود؟
    - چرا اینقدر گرفته و غمگینی؟
    - ای بلا! نکنه عاشق شده باشی
    - نه! عاشق شده! از قیافه ی اخموش بفهم!
    بله! خیابان های آشنای شهر , مغازه ها , آسفالت , تاکسی , اتوبوس , دوستان من عاشق شده ام... می بینید در بازگشتم چقدر خاموش و وهم انگیزم؟ می بینید چقدر شوریده ام؟ نقش این شوریدگی را مگر در چشمانم نمی خوانید؟ پدرم در طول راه سعی می کرد مرا از آن جلد غم انگیز خارج کند. مادرم مرتبا با مهربانی صدایم می زد...
    - مریم! مریم خوشگلم!
    ولی مریم بیچاره , این بار کالبد خشکیده و غمگینی بود که باید دو ماه در گوشه ی اتاق بخزد و با عکس فرخ محبوبش در خلوت اتاق اشک ها بریزد..
    همه ی امیدم این بود که به محض رسیدن به خانه بتوانم با مشهد صحبت کنم.. مادرم انگار این مکالمه را در چشمانم می خواند... وقتی مستخدم جوان و مهربانمان "عبدل" در خانه را گشود , می خواستم به گردنش بیاویزم و بگویم عبدل! عبدل! من عاشق شده ام! میتونی بفهمی؟!
    "عبدل" از پارسال عاشق کلفت همسایه مان شده بود و من و خواهرانم همیشه او را دست می انداختیم , ریشخند می زدیم , او با همان صبوری و وسعت تحمل روستاییان ایرانی سری تکان می داد و می گفت:
    - مریم خانم! صبر کن! بهم می رسیم! بالاخره شما هم یه روز بله!... آنوقت می دونم که از ترس پاپا و مامان یواشکی منو صدا می زنی و میگی: عبدل! عبدل! بیا این نامه را به اون پسره بده...
    و حالا می خواستم به گردنش بیاویزم و بگویم: عبدل! عبدل! تو راست می گفتی! من عاشق شدم! عاشق یک پسر خوشگل و خوب که نظیرش در دنیا نیست. اما افسوس که او در همسایگی مان زندگی نمی کند. او حالا در مشهد , کنار استخر بزرگ و سبزشان نشسته و متفکر و غمگین حرکت نرم و آرام قوها را بر روی آب تماشا می کند. وشاید هم به من...بله به من فکر می کند...
    پدرم طبق معمول بعد از هر مسافرت , به حمام رفت , مادرم مشغول جابجا کردن اثاثیه شد و من مقابلش ایستادم.
    - مادر!
    - بله مادر!
    - چکار کنم؟
    - برو طبقه ی بالا... شماره حساب تلفن , تو دفترچه سبزه , باید اون شماره را بگی تا بتونی با مشهد صحبت کنی...
    مثل کبوتری به آغوش مادرم پریدم و او را بوسیدم و بعد پرواز کنان به طرف طبقه ی بالا دویدم. می سوختم... دود می شدم و در فضای خانه بالا می رفتم... قلبم از زمستان به بهار باز می گشت. چشمانم از شادی می سوخت...
    - تلفنچی! تلفنچی! منزل آقای "خان" در مشهد!...
    - چشم خانم! یه کمی مهلت بدید!
    - آقای تلفنچی! من وقت ندارم! باید همین الان صحبت بکنم...
    تلفنچی لحظه ای مکث کرد... گویی با همکار پهلودستی خود مشورتی کرد و بعد گفت:
    - خانم! خیلی فوریه؟
    - بله! بله... باورکنید خیلی فوریه!
    تلفنچی که صدای جوانی داشت بعد از لحظه ای مکث گفت:
    - خانم! میدونین حالا خط نیس! متاسفم که مایوستون می کنم...
    چیزی نمانده بود که سکته کنم. با عصبانیت عجیبی که تا آنروز در خود سراغ نداشتم فریاد زدم: چرا؟ چرا؟...
    تلفنچی ناگهان پرسید:
    - خانم! فضولی است! ولی می تونم ازتون یه سوال بکنم؟
    - بله! بله! بله! فقط خواهش می کنم زودتر!
    - شما عاشق هستین؟...
    نمی دانم چرا آنقدر گستاخ و بی شرم شده بودم... یا اینکه لحن تلفنچی آنقدر صمیمی و مهرآمیز بود که ناچار شدم جواب بدهم...
    - بله! بله! بله!
    تلفنچی نفس عمیقی کشید و با یک نوع خوشحالی کودکانه ای گفت:
    - سر و جانم فدای عشاق! خانم منم مثل شما عاشقم! میدونم چی می کشین! می دونم! اگه یه روز اون باهام حرف نزنه پشت خط سنگ کوب می کنم.. خیالتون راحت باشه. همین الان تموم سیم ها , تموم خط ها را میبندم و میگم برین کنار , همه چیز , همه ی حرف ها موقوف! یک عاشق می خواد حرف بزنه یک عاشق..

    اگر تلفنچی در کنارم بود می دویدم و او را در آغوش می گرفتم و بر صورتش ده ها بوسه می زدم.. چقدر مهربان بود.. چقدر صمیمی حرف می زد.. حالا می فهمیدم چرا آن شاعر عزیز ایرانی گفته بود که حال دلسوخته را تنها دلسوخته می داند...
    تلفنچی با همان شور و شوق گفت:
    - خانم روی خط باشید!
    - چشم!
    و من در این لحظه شاهد عجیب ترین ماجراهای تاریخ زندگی خود بودم.. سر و صداهای عجیب روی خط تلفن تهران و مشهد هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد و من گاهی مفهوم کلمات را می فهمیدم و اشک می ریختم..
    - آلو مشهد.. محمود جان! خواهش میکنم کمک کن! به خاطر عشق! بله! به خاطر عشق! آخ خوش به حالش که می تونه با اون حرف بزنه.. خواهش می کنم یک لحظه راه بدین! آخه الان خط نیست...
    میدونم درسته! خط نیس! اما برای یک عاشق همیشه خط هس..

    من می خواستم فریاد بزنم و بگویم.. ای آدم های ناشناس! ای کسانی که من هرگز شما را ندیده ام ولی اینقدر مهربونید.. از همه تون متشکرم.. انگشتاتون را بی ریا می بوسم..
    حس می کردم در سراسر سیم ها آهنگ عشق به صدا درآمده است.. کلمات , چون پرندگان عاشق , روی سیم ها قشنگ ترین آهنگ را می نوازند.. صدای تلفنچی مهربان و پرشور چون شادترین کلمات در گوشم می ریخت و من گویی در همه جا , در اتاقک تلفنچی , در فضای کوه ها , و رود خانه های تهران و مشهد پرواز کنان حضور داشتم.. که ناگهان صدای گرم فرخ به گوشم رسید..
    - الو.. الو..
    با تمام قدرت فریاد کشیدم
    - ف...ر...خ...
    صدای شکسته در اشک فرخ با همان قدرت در گوشم نشست.
    - مر... یم...
    - قلبم می خواست فضای بسته ی سینه را بشکافد. چشمانم گویی در آن لحظه از فرط شوق بسته شده بود. هیچ جا را نمی دیدم.. هیچ نقطه.. اما در مغزم.. یک نقطه ی نورانی و روشن سو سو می زد.. فرخ..
    - عزیزم! فرخم! من رسیدم..
    - مریم! مریم! از وقتی تو رفتی انگار من به کلی مرده ام. اینجا توی باغی که تو خیلی دوستش داشتی همه چیز سوت و کوره. مریم! من خیلی تنهام! خیلی...
    - فدای تنهاییت عزیزم! تو نمی دونی چقدر برات گریه کردم. چقدر... چقدر...
    - مریم! مریم! دارم از دوری تو دق می کنم. چرا اینطوری شدی؟ چرا.. چرا..
    - فرخ. نمی دونم چی بگم. پدر الان میاد.نمی دونم چرا جلوی پدر خجالت می کشم. خجالت می کشم با تو حرف بزنم.
    - پس یه چیزی بگو که منو آروم کنه! فردا با بابا میریم نیشابور. بابا اونجا کار داره منم با خودش می بره! دیگه نمی تونیم با هم حرف بزنیم.
    - فرخ! پس تکلیف من چی میشه! من .. من نمی تونم حرف بزنم.
    بله. اشک راه تنفس , راه کلام را بر من بسته بود.
    فرخ با همه ی قدرت فریاد زد:
    - مریم! مریم! خواهش می کنم حرف بزن. خواهش می کنم یه چیزی بگو که منو آروم بکنه.
    - هزار مرتبه! میلیون مرتبه! به اندازه تموم دنیا دوستت دارم! دوستت دارم!
    - هزار مرتبه! میلیون مرتبه! به اندازه تموم دنیا دیوونتم! دیوونتم!
    تلفنچی با صدای گرفته ای مکالمه ی ما را قطع کرد..
    - بچه های خوب! دیگه بسه. میدونین شما تنها آدم هایی هستین که قاچاقی حرف میزنین! منم دیوونه هر دوتاتون هستم. زود خداحافظی کنین. انشاالله به هم می رسین.
    - فرخ! فرخ! خداحافظ...
    - مریم! مریم! خداحافظ...

    گوشی تلفن را به آرامی گذاشتم اما ناگهان دوباره آن را برداشتم و شروع به بوسیدنش کردم..
    - مرسی! مرسی! همیشه تو را اینطوری می بوسم. آخه صدای فرخ به در و دیوار تو هم خورده. تو بوی فرخ میدی...

    ادامه دارد

  20. 7 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •