تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 73

نام تاپيک: داستان نویسی گروهی | داستان شماره 1

  1. #31
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض




    تلق...تلق...تلق...
    -پس این دکتر چرا نمیاد؟
    دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
    آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
    یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
    زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
    هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
    خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
    تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
    -الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
    زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
    فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

    محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
    تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] " از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
    خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
    هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
    - سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
    - ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
    - گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
    - علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
    - سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
    -خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
    -نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
    بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم
    .
    به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
    با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
    مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
    Last edited by sara_girl; 17-02-2013 at 19:57.

  2. 7 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی fati ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2011
    محل سكونت
    زمین
    پست ها
    423

    پيش فرض

    تلق...تلق...تلق...
    -پس این دکتر چرا نمیاد؟
    دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
    آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
    یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
    زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
    هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
    خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
    تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
    -الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
    زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
    فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

    محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
    تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] " از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
    خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
    هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
    - سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
    - ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
    - گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
    - علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
    - سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
    -خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
    -نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
    بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم
    .
    به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
    با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
    مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
    توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
    خدایای من! نیما!
    فوری زدم کنار و جوابشو دادم
    الونیما......

  4. 8 کاربر از fati ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    تلق...تلق...تلق...
    -پس این دکتر چرا نمیاد؟
    دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
    آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
    یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
    زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
    هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
    خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
    تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
    -الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
    زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
    فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

    محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
    تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] " از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
    خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
    هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
    - سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
    - ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
    - گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
    - علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
    - سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
    -خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
    -نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
    بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم
    .
    به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
    با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
    مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
    توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
    خدایای من! نیما!
    فوری زدم کنار و جوابشو دادم
    -الو نیما
    -کجایی مهسا؟
    -میخواستم برم شرکت ...
    نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
    -باشه ، کجا؟
    - کافی شاپ همیشگی.
    -نیما؟
    -جونم؟
    -خوبی؟
    -میبینمت تا 1ساعت دیگه/
    -باشه...
    چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست......./

  6. 8 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    ناظر انجمن درخواست نرم افزار ALI . R's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2011
    محل سكونت
    مازندران
    پست ها
    7,582

    پيش فرض

    تلق...تلق...تلق...
    -پس این دکتر چرا نمیاد؟
    دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
    آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
    یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
    زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
    هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
    خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
    تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
    -الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
    زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
    فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

    محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
    تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
    خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
    هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
    - سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
    - ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
    - گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
    - علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
    - سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
    -خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
    -نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
    بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
    به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
    با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
    مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
    توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
    خدایای من! نیما!
    فوری زدم کنار و جوابشو دادم
    -الو نیما
    -کجایی مهسا؟
    -میخواستم برم شرکت ...
    نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
    -باشه ، کجا؟
    - کافی شاپ همیشگی.
    -نیما؟
    -جونم؟
    -خوبی؟
    -میبینمت تا 1ساعت دیگه/
    -باشه...
    چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
    همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......


  8. 8 کاربر از ALI . R بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی fati ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2011
    محل سكونت
    زمین
    پست ها
    423

    پيش فرض

    تلق...تلق...تلق...
    -پس این دکتر چرا نمیاد؟
    دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
    آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
    یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
    زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
    هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
    خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
    تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
    -الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
    زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
    فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

    محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
    تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
    خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
    هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
    - سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
    - ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
    - گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
    - علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
    - سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
    -خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
    -نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
    بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
    به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
    با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
    مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
    توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
    خدایای من! نیما!
    فوری زدم کنار و جوابشو دادم
    -الو نیما
    -کجایی مهسا؟
    -میخواستم برم شرکت ...
    نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
    -باشه ، کجا؟
    - کافی شاپ همیشگی.
    -نیما؟
    -جونم؟
    -خوبی؟
    -میبینمت تا 1ساعت دیگه/
    -باشه...
    چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
    همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
    که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
    - خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم

  10. 9 کاربر از fati ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    همینجا
    پست ها
    61

    پيش فرض

    تلق...تلق...تلق...
    -پس این دکتر چرا نمیاد؟
    دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
    آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
    یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
    زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
    هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
    خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
    تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
    -الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
    زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
    فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

    محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
    تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
    خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
    هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
    - سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
    - ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
    - گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
    - علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
    - سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
    -خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
    -نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
    بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
    به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
    با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
    مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
    توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
    خدایای من! نیما!
    فوری زدم کنار و جوابشو دادم
    -الو نیما
    -کجایی مهسا؟
    -میخواستم برم شرکت ...
    نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
    -باشه ، کجا؟
    - کافی شاپ همیشگی.
    -نیما؟
    -جونم؟
    -خوبی؟
    -میبینمت تا 1ساعت دیگه/
    -باشه...
    چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
    همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
    که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
    - خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم

    - چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
    - نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
    - ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
    - نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
    - بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم

  12. 8 کاربر از chevalier بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    حـــــرفـه ای malkemid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2005
    پست ها
    4,601

    پيش فرض

    تلق...تلق...تلق...
    -پس این دکتر چرا نمیاد؟
    دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
    آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
    یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
    زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
    هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
    خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
    تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
    -الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
    زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
    فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

    محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
    تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
    خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
    هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
    - سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
    - ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
    - گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
    - علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
    - سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
    -خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
    -نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
    بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
    به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
    با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
    مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
    توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
    خدایای من! نیما!
    فوری زدم کنار و جوابشو دادم
    -الو نیما
    -کجایی مهسا؟
    -میخواستم برم شرکت ...
    نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
    -باشه ، کجا؟
    - کافی شاپ همیشگی.
    -نیما؟
    -جونم؟
    -خوبی؟
    -میبینمت تا 1ساعت دیگه/
    -باشه...
    چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
    همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
    که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
    - خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم

    - چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
    - نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
    - ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
    - نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
    - بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم

    یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.

  14. 9 کاربر از malkemid بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #38
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    تلق...تلق...تلق...


    -پس این دکتر چرا نمیاد؟

    دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.

    آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟

    یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.

    زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم

    هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...

    خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........

    تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....

    -الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب

    زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.

    فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.



    محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.

    تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.

    خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....

    هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر

    - سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم

    - ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!

    - گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.

    - علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟

    - سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......

    -خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.

    -نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .

    بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.

    به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....

    با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....

    مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......

    توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد

    خدایای من! نیما!

    فوری زدم کنار و جوابشو دادم

    -الو نیما

    -کجایی مهسا؟

    -میخواستم برم شرکت ...

    نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم

    -باشه ، کجا؟

    - کافی شاپ همیشگی.

    -نیما؟

    -جونم؟

    -خوبی؟

    -میبینمت تا 1ساعت دیگه/

    -باشه...

    چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.


    همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......


    که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست


    - خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم

    - چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...

    - نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟

    - ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه

    - نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟

    - بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم



    یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه

    پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
    یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم

  16. 7 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #39
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی fati ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2011
    محل سكونت
    زمین
    پست ها
    423

    پيش فرض

    تلق...تلق...تلق...


    -پس این دکتر چرا نمیاد؟

    دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.

    آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟

    یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.

    زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم

    هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...

    خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........

    تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....

    -الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب

    زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.

    فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.



    محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.

    تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.

    خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....

    هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر

    - سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم

    - ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!

    - گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.

    - علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟

    - سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......

    -خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.

    -نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .

    بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.

    به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....

    با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....

    مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......

    توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد

    خدایای من! نیما!

    فوری زدم کنار و جوابشو دادم

    -الو نیما

    -کجایی مهسا؟

    -میخواستم برم شرکت ...

    نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم

    -باشه ، کجا؟

    - کافی شاپ همیشگی.

    -نیما؟

    -جونم؟

    -خوبی؟

    -میبینمت تا 1ساعت دیگه/

    -باشه...

    چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.


    همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......


    که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست


    - خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم

    - چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...

    - نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟

    - ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه

    - نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟

    - بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم



    یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه

    پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
    یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
    دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
    اه
    همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم

  18. 10 کاربر از fati ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    همینجا
    پست ها
    61

    پيش فرض

    تلق...تلق...تلق...


    -پس این دکتر چرا نمیاد؟

    دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.

    آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟

    یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.

    زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم

    هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...

    خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........

    تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....

    -الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب

    زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.

    فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.



    محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.

    تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.

    خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....

    هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر

    - سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم

    - ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!

    - گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.

    - علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟

    - سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......

    -خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.

    -نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .

    بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.

    به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....

    با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....

    مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......

    توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد

    خدایای من! نیما!

    فوری زدم کنار و جوابشو دادم

    -الو نیما

    -کجایی مهسا؟

    -میخواستم برم شرکت ...

    نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم

    -باشه ، کجا؟

    - کافی شاپ همیشگی.

    -نیما؟

    -جونم؟

    -خوبی؟

    -میبینمت تا 1ساعت دیگه/

    -باشه...

    چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.


    همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......


    که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست


    - خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم

    - چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...

    - نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟

    - ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه

    - نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟

    - بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم



    یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه

    پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
    یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
    دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
    اه
    همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم

    عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...

    - مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
    باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.

  20. 9 کاربر از chevalier بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •