تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 9 اولاول 12345678 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 86

نام تاپيک: رمان نوشته خودم به نام : غمها ، شادی ها ، سختی های زندگی و عشق سوفیا

  1. #31
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( این کلافهای کاموا را به عنوان اعانه به کلیسا داده بودند من هم آنها را گرفتم تا ببافم )
    مادر او را تشویق و تحسین کرد
    ( کار خوبی کردی یک کاموای بافته شده بیشتر به کار یک نیازمند می آید تا یک کلاف کاموا )
    و بعد از گفتن این حرف شروع کرد به گله کردن
    ( خود مردم باید فکر باشند و این طور چیزها رو اعانه ندهند امان از دست این مردم بی فکر، سوفی تو سعی کن به دقت و با حوصله ببافی تا چیز قشنگی از آب درآید این با کامواهایی که قبلآ بافتی فرق داره این رو قراره یه مستحق بپوشه )
    سوفیا به مادرش راجع به کامواها دروغ نگفت ولی اصل ماجرا هم تعریف نکرد نگفت که امروز دوباره جوانی را که در پارک به کمکش آمده بود را در کلیسا دیده نگفت کلافهای کاموا را از او گرفته و در آخر نگفت که به او علاقه پیدا کرده شاید هم خجالت می کشید بگوید به هر حال سوفیا مشغول بافتن شد تا بافتن سرگرمش کند و فکرش را از اتفاقات گذشته منحرف کند میل های بافتنی را بالا و پایین می کرد و رج می زد هدفش هر چه زودتر تمام کردن کلافها بود فعلأ آنها فکرش را منحرف از اتفاقات چند روز پیش کرده بودند و روزهای بد را بدست فراموشی سپرده بود وقتی می بافت گذشت زمان را حس نمی کرد وقتی دست از کار کشید که با آن کلافهای درهم پیچیده پلیوری بافته بود و پنج روزی از روز گرفتن آنها گذشته بود سوفی پلیوری که بافته بود را برداشت و کمی زیر و رویش را برانداز کرد و نشان مادرش داد و وقتی وی گفت که عالی شده سپس پالتو را تن و کلاهش را بر سر کرد و راهی کلیسا شد تا امانتی که
    حالا شکل وشمایلش عوض شده بود را تحویل صاحبش دهد بر خلاف یکشنبه اینبار کسی دور و ور کلیسا نبود از پله های سنگی بالا رفت و پس از چند لحظه به صدا در آوردن درب منتظر ماند تا پدر فرانسیس آنرا باز کرد
    ( سلام سوفیا چیزی شده ؟ )
    سوفیا با دیدن پدراین پا و اون پا کرد نمی دانست حرف دلش را چه جوری بگوید
    ( راستش پدر روز یکشنبه که روز جمع آوری اعانه بود کلافهای کاموایی به کلیسا اهدا کردند من دیدم خدا را خوش نمی آید پس آنها را ازجوانی که مسـُول قبول هدایا بود گرفتم تا ببافم امروز کار بافتن آنها تمام شد و با آنها پلیوری بافتم به اینجا آمدم تا به او تحویل بدهم )
    پدر فرانسیس تبسمی از روی رضایت کرد و گفت
    ( ممنونم دخترم تو هم مثل مادرت دستی در کار نیک داری ممنونم ......در ضمن اون جوان الان اینجا نیست فقط بعضی از یکشنبه ها برای کمک به من اینجا می آید )
    سوفیا پلیوری را که بافته بود به پدر فرانسیس داد و در حال پایین رفتن از پله ها بود که پدر او را صدا زد
    ( سوفیا راستی اسم اون جوان جیمی هستش اگر می خواهی او را ببینی یکشنبه به اینجا برگرد )
    سوفیا دستی به علامت شنیدن حرف پدر تکان داد و راهش را ادامه داد پدراز نیت قلبی سوفیا با خبر شده بود می دانست که او تنها برای دادن پلیور به آنجا نیامده بود وقتی سوفیا از نظرش دور شد خدایش

  2. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    بدجوري ما رو گذاشتي وسط جمله ...داستانت خيلي جالبه ولي آخه برادر ِمن حداقل جملتو تموم ميكردي...
    منتظر ادامه ي داستانت هستم...

  4. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #33
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    بدجوري ما رو گذاشتي وسط جمله ...داستانت خيلي جالبه ولي آخه برادر ِمن حداقل جملتو تموم ميكردي...
    منتظر ادامه ي داستانت هستم...
    مرسی دوست عزیز
    از ورد کپی کردم
    چشم دادا

    ---------- Post added at 12:36 PM ---------- Previous post was at 12:32 PM ----------

    را شکر کرد و زیر لب گفت این دو جوان هر دو نیک کردار هستند خدا من را وسیله رسیدن آنها به هم قرار داده امیدوارم از عهده اش بر بیایم ، سوفیا علاقه اش را به جیمی نمی توانست پنهان کند وقتی به خانه برگشت مادرش متوجه تغییر رفتار او شده بود و می خواست هر طور شده از موضوع سر در بیاورد اول فکر می کرد سوفیا هنوز هم از کاری که از دست داده ناراحت است ولی وقتی نگاه خیره او را به پنجره ای که پرده کاملأ آنرا پوشانده بود دید فهمید که سوفیا در عالمی دیگر است پس دل را به دریا زد و بی مقدمه سوال کرد
    ( سوفیا حالا کی هست ؟ )
    سوفیا حیرت زده مادر را نگاه می کرد
    ( کی مادر )
    مادر با خونسردی ادامه داد
    ( همونی که نگاه تو را مدتی به این پنجره پرده کشیده خیره کرده است)
    سوفیا در دل به مادرش احسنت می گفت ولی نمی دانست او از کجا پی برده
    ( هیچکس مادر .....از کجا فهمیدی ؟ )
    مادر کنار سوفیا نشست و دستی با مهر بر سر او کشید و در جواب دخترش گفت
    ( درسته که پیر شدم و چشمانم به درستی نمی بیند ولی اگر فرزندی را که سالها بزرگ کردم نشناسم که مادر نیستم ....حالا برایم میگی اون جوان خوشبخت کیه که قاپ دخترک من رو دزدیده یا نه )
    سوفی حالا که مادر از راز سر به مهرش با خبر شده بود همه چیز را بازگو کرد تا سبکتر شود و از این سکوت رهایی یابد
    ( راستش بار اول او را در پارک دیدم وقتی جان گلوریا را نجات داد اون موقع خیلی هول کرده بودم نمی دانستم چه بگویم و چه کار کنم درست نتونستم ببینمش و حرفش رو گوش کنم تا اینکه یکشنبه دوباره او را در کلیسا دیدم به کمک پدر فرانسیس اعانه ها را جمع آوری می کرد او بود که کلافهای کاموا را به من داد )
    مادر سوفیا مدتی پلک نزده به گوشه ای خیره شد که این کار نتیجه فکر کردنش در آن لحظه بود بعد در ادامه گفت
    ( جوان خوبی باید باشد که به پدر فرانسیس کمک می کرده گفتی اسمش چی بود؟)
    ( جیمی )
    ( جیمی اسم زیبایی است ولی من نمی شناسمش )
    سوفیا فنجان قهوه ای آورد و جلوی مادر گذاشت در حال ریختن شیر وشکر و هم زدن محتویات فنجان با مادرش صحبت می کرد
    ( مادر تو چطور با پدر آشنا شدی ؟ )
    ( دخترم بارها وبارها که برایت تعریف کرده ام )
    ( می دانم ولی امروز از همیشه به آن محتاج ترم خواهش می کنم یک بار دیگه تعریف کن )
    مادر تاب نیاورد سوفی را ناراحت کند و از طرفی خودش هم یاد گذشته هایش افتاده بود زمان آشنایی اش و هنگام عاشق بودنش پس وقت را تلف نکرد و شروع کرد به تعریف کردن آن روزها

  6. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    برگشتم به زودی آپ میکنم

  8. #35
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( داستان آشنایی من و پدرت بر می گردد به سالهای سال قبل وقتی من و پدرت هر دو جوان بودیم و لبریز از احساس و شور ولی در عین حال خام و بی تجربه ، ما اون زمانها برای گذران زندگی کار می کردیم ما یکجا و یک خانه بودیم ولی نه در کنار هم ، ما هر دو ساکن شهری بزرگ بودیم و در خانه یکی از ثروتمندان کار می کردیم منتهی من در آشپزخانه آشپزی و پدرت در اسطبل اسبها را تر وخشک می کرد من بیشتر روز او را می دیدم چون کار ما یک جوری به هم ربط داشت سفارش اجناسی که آشپزخانه می خواست من به اسطبل می بردم و به او می دادم تا آنها را تهیه کند جوانی کاری و سخت کوش بود ، در اون روزها یادمه که چند باری به من ابراز علاقه کرده بود ولی من سعی می کردم از او دوری کنم چون با ازدواج با هم باید اون خانه را ترک می کردیم یعنی هر کسی ازدواج می کرد دیگر جایی در آن خانه نداشت او به من بارها و بارها گفته بود که به من علاقه مند است من هم با او احساس خوشبختی می کردم ولی چه حیف که باید آنرا از دید همه مخفی نگه می داشتیم معمولأ دیدارها و صحبتهای ما به همان چند دقیقه که به اسطبل می رفتم خلاصه می شد چه روزهایی بود جملاتش رو بعد از سالها هنوزم به خاطر دارم یادمه به من می گفت کاش وقتی اینجایی دقایق از حرکت بایستد تا بتوانم با تو بیشتر صحبت کنم ولی هنوز نیامده ای باید بروی من به اندازه یک دنیا با تو حرف دارم ولی باید در این چند دقیقه از تمام آنها چشم پوشی کنم دوست دارم به جای من تو حرف بزنی تا صدایت تا فردا در خاطرم بماند و با یادت سر کنم سپس با تمام دقت سخنان من را می شنید و آنگاه گله می کرد که از آن خانه خسته شده و چرا باید فقط چند دقیقه با هم صحبت کنیم و چرا مخفیانه ولی خودش هم بهتر میدانست که باید این کار را می کردیم
    من به هر بهانه ای بیرون می زدم و به اسطبل می رفتم و او هم به هر شوقی به آشپزخانه می آمد تا همدیگر را ببینیم مردی صاف و ساده ای بود کارش را تمام انجام می داد و مزد بی علت نمی گرفت مگر اینکه برایش کار کرده باشد راست می گفت اگرچه به ضررش تمام می شد این را اون اتفاق که اون روزافتاد و برایت میگویم کاملا تصدیق میکنه یادم هست که یکبار موقع روشن کردن سیگاردر اثر بی احتیاطی کبریتی روی کاه های اسطبل انداخته بود و آنجا را به آتش کشید آنقدر آتش بزرگ شده بود که تا نزدیک سحر یه نفس تمام افراد خونه مشغول خاموش کردنش بودند فردای آن روز خودش پیش ارباب خانه رفت و اصل ماجرا را گفت ارباب هم وی را وادار کرد یکی مثل همانی که آتش زده بود بسازد به هر حال روزها می گذشت و ما از هم جدا زندگی می کردیم همینطور روزهای دور از هم سپری می شد تا اینکه اتفاقی موجب شد سرنوشت ما هم عوض شود یادم می آید فردای روز جشن بود هنگامی که جیغ و فریاد همسر ارباب همه را شوکه کرد گویا در شلوغی جشن صندوقچه جواهرات او را دزدیده بودند و فردای آنروز به نبود آن پی برده بود تازه شانسی که آورده این بود که مقداری از آنها را به همراه داشت و به خود آویزان کرده وگرنه همه را برده بودند ارباب از این اتفاق حسابی ناراحت شد نه فقط برای بردن جواهرات بلکه از این می ترسید که مبادا در خانه دزد وجود داشته باشد پس تمام خدمه را یک به یک بازجویی کرد و همه جا رو گشت ولی چیزی دستش نیامد پس از آن همه را جریمه ای کرد و نا امید از پیدا شدن صندوقچه شد ، موضوع داشت به دست فراموشی سپرده میشد که پدرت به نزد من آمد و مرا به گوشه ای کشاند به من گفت می داند دزدی کار کیست و چه کسی آنها را برداشته ، گویا هنگامی که مشغول استراحت روی

  9. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #36
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    کاه های اسطبل بوده با صدای دونفری که به درون اسطبل برای بردن اسب آمده بودند بیدار شده وقتی گوشش را تیز می کند بلافاصله صدا را می شناسد صدای مشاور ارباب و دست راستش بوده با یکی از خدمتکاران ، آنها فکر می کردند که کسی در اسطبل نیست بنابراین گرم صحبت شدند ولی غافل از اینکه پدرت داشته حرفهای آنها رو میشنیده ، خدمتکار به مشاور گله می کند که دستش خالی است و درخواست پول از اومی کند و او در جوابش میگوید به زودی جواهراتی که سرقت کردیم را می فروشم و با فروشش پول زیادی به چنگ می آوریم فقط باید یک کم صبر کنی تا آبها از آسیاب بیافته ، پدرت وقتی مطمعن شده بود که آنها از آنجا رفتند از جای برخواسته و پیش من آمده بود ، من به او گفتم اصلأ به آنچه که شنیدی اهمیت نده که حاصلش دردسر خواهد بود ولی او گوشش بدهکار نبود به من گفت مگر خبر نداری که تمام خدمه جریمه شده اند تا دو ماه خبری از حقوق نیست من اجازه نمی دهم تاوان گناه دیگران را ما پرداخت کنیم ما جریمه شویم و آنها جواهرات را فرخته و پولدارتر شوند به من گفت خیال دارد که به نزد ارباب رفته و تمام آنچه را که شنیده تعریف کند من می ترسیدم چون خودش را می خواست با بدجور آدمهایی در بیاندازد ولی به حرف من اهمیت نداد ، آدم لجوج و یک دنده کار خودش رو آخر کرد صبح فردا نزد ارباب رفت و همه چیز را گفت ساعتی نگذشته بود که مشاور ارباب با چندین نفر به همراه ارباب به جلوی درب اسطبل رفتند به دستور مشاور تمام اسطبل را زیر و رو کردند تا اینکه یکی از آنها فریاد زد ، یه انگشتر با نگین الماس پیدا کردم و پس از آن یکی یکی تا تمام جواهرات پیدا شد آنگاه ارباب رو به مشاور گفت دستهای پدرت را به دورتنه درختی که وسط حیاط خانه بود بستند جوری که صورتش رو به تنه درخت باشد
    پیراهن او را در آورده و در حالی که همه اهل خانه نگاه میکردند به او شلاق زدند شلاقهایی بود که پیاپی به او می خورد و فریادی بود که پس از هر ضربه از او بلند می شد آنقدر شلاق زدند که از حال رفت و بی هوش شد ، وقتی دستانش را باز کردند با صورت روی زمین افتاد و بی حس شده بود ارباب دستور داد دیگر رهایش کنند پس از آن همگی آنجا را ترک کردند و به درون خانه رفتند جز من که به بالای سرش رفتم ، زمین و بدنش را خون فرا گرفته بود ، بدن در خون غلطیده شده اش را با پارچه ای سفید در میان گرفتم پارچه از شدت خونهای ریخته شده سرخ رنگ شده بود وی را روی زمین کشیدم تا به اسطبل بردم اول زخمهایش را به صورت سطحی بستم تا جلوی خونریزی را فقط گرفته باشم ، در حالی که در تمام این مدت پلکهایش روی هم قرار داشت طوری که گویی مدتهاست مرده است وقتی نگاه به پشتش انداختم از ضربات شلاق جای سالمی نداشت بعضی از آنها به قدری عمیق بود که استخوان را میشد دید پس شروع کردم با نخ وسوزن تمامی آنها را به هم دوختن کاری که از مادرم یاد گرفته بودم سپس روی آنها را بستم و به حیاط رفتم خون آبه های روی زمین را پاک کردم در حالی که در تمام این مدت چشمانم پر از اشک بود ، پس از گذشت چند ساعت مقداری سوپ تهیه کردم و به نزد او رفتم به هوش آمده بود اما فقط می توانست با چشمانش من را تعقیب کند با قاشق مقداری سوپ در دهانش گذاشتم ولی بعد از چند قاشق تمام آنرا با خون بالا آورد جز دیدن و گریه کردن کاری از دستم بر نمی آمد تنها بودم و هر کاری که بلد بودم انجام دادم ولی او بهتر نمی شد رفته رفته و با گذشت زمان و پس از چند روزی زخمهایش بهبود یافت با بهتر شدن حالش تکه چوبی در دهانش قرار دادم تا از شدت درد دندانهایش نشکند سپس نخهایی که با آن زخمها را با هم پیوند زده بودم کشیدم پس از گذشت چند هفته هنوز هم نمی توانست سر پا بایستد که با کمک در و دیوار قدمهایش را بر میداشت آن هم فقط چند قدم و بعدش به زمین می خورد یک ماهی از اون ماجرا گذشت زخمهایش بهبود و حالش خوب شده بود ولی زخم و کینه ای که از آن خانه در عمق دلش داشت هر روز سر باز می کرد دیگر علاقه ای به ماندن نداشت به من گفت که می خواهد اونجا را ترک کند گفت که دیگه تا ابد هم دلش از این آدمها صاف نمیشود ، از من هم خواست که همراه او بروم من اول مخالفت کردم به او گفتم کجا برویم بدون پول و بدون سر پناه در این شهر غریب ، روکرد به من وگفت در بیرون شهر با هم کلبه ای می سازیم مزرعه ای در جلوی آن درست می کنیم با نیروی عشق در آن کار می کنیم و یک لقمه نان با عزت به دست می آوریم با نیروی محبت فرزندانمان را بزرگ می کنیم با سختی ولی با سربلندی زندگی خواهیم کرد ما می توانیم در کنار هم خوشبخت بمانیم و سالهای سال زندگی کنیم گفته هایش مرا بیدار و حرفهایش مرا هوشیار کرد صداقت در سخنانش رو میشد از چشمانش خواند پس من هم دست در دستش گذاشتم و قدم به قدم راه را با او پیمودم به نگاهش زنده بودم و به چشمانش امید داشتم تا راه را با هم به مقصد برسانیم )

  11. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #37
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    اينكه دوتا داستان تو يك داستان باشه كار جالبيه وخواننده (مثل خودم)براي خوندن ادامه ي اون داستان بيشتر مشتاق ميشه ...دوست عزيز... داستان راخوب جلو بردي ... پاپوشي كه براي پدر سوفيا درست كردن ، با وجود اينكه حقيقت رو به اربابش گفته بود و شلاقي كه خورد ، و توصيف بخيه زدن جاي زخمها ،توصيف جالبي داشت ...ولي انتظار زيركي بيشتري رو از پدر سوفيا داشتم واينكه بالاخره گفتن حقيقت گرچه دردسر داشت اما اگر راز مشاور رو به نحوي برملا ميكرد ،تلافي شلاقهايي كهناجوانمردانه و بي تقصير خورده بود ،در ميومد...منتظر ادامه اش هستم

  13. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #38
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    اينكه دوتا داستان تو يك داستان باشه كار جالبيه وخواننده (مثل خودم)براي خوندن ادامه ي اون داستان بيشتر مشتاق ميشه ...دوست عزيز... داستان راخوب جلو بردي ... پاپوشي كه براي پدر سوفيا درست كردن ، با وجود اينكه حقيقت رو به اربابش گفته بود و شلاقي كه خورد ، و توصيف بخيه زدن جاي زخمها ،توصيف جالبي داشت ...ولي انتظار زيركي بيشتري رو از پدر سوفيا داشتم واينكه بالاخره گفتن حقيقت گرچه دردسر داشت اما اگر راز مشاور رو به نحوي برملا ميكرد ،تلافي شلاقهايي كهناجوانمردانه و بي تقصير خورده بود ،در ميومد...منتظر ادامه اش هستم
    مرسی دوستم که انقدر موشکافانه میخونی و دنبال میکنی
    حتما نظراتت رو اعمال میکنم

  15. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #39
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( مادر پشیمان نیستی ؟ )
    ( چرا پشیمانم ، پشیمانم که چرا زودتر اون خانه را ترک نکردم سعی و پشتکار پدرت مرا هم به ادامه زندگی امیدوار کرد با دست خالی به جنگ خاک رفتیم شب وروز کار می کردیم زخم و پینه دستها نشانی از آن بود پس از مدتی مزرعه محصول داد و با پول فروش آن محصول گله ای گوسفند خریدیم زندگی بدون هیچ سخت بود ولی شیرینی در کنار او بودن تمامی سختیها را از بین می برد حالا دیگر خانه ای داشتیم که با عشق بنا نهاده شده بود و زندگی را هر طوری بود می گذراندیم و هردو با زیاد و کمش می ساختیم راضی بودیم و خدایمان را شکر می کردیم از کنار هم بودن احساس خوشبختی می کردیم ولی انگار روزگار فقط قصد نشان دادن روزهای تاریکش را برای ما داشت مدتی گذشت تا اینکه آن شب شوم از راه رسید شبی که قرص ماه کامل شده بود در حالی که تکه های ابر تلاش بر پنهان کردن آن می کردند شبی سرد با بادی سوزان و ابرهای سیاه از صدای پارس سگ گله بود که من و پدرت بیدار شدیم صدای زوزه گرگ تمام دشت را پر کرده بود پدرت پرده جلوی پنجره را کنار زد تا علت بی قراری و پارس سگ را بفهمد با کنار زدن پرده فریاد کشید(وای خدای من گرگها به گله حمله کردند ) بدون معطلی به سمتی رفت که تفنگ شکاری به دیوار زده شده بود آنرا برداشت لباسش را پوشید و فانوسی به دست گرفت رو به من گفت این گله را با خون دل و تلاش به اینجا رساندم نمی گذارم چند تا گرگ گرسنه تمام زحماتم را نابود کند من دستش را گرفتم تا نگذارم بیرون برود ولی فایده ای نداشت به من گفت این گله آخرین امید ماست جز آن هیچ سرمایه ای ندارم باید از آن دفاع کنم سپس رو به من گفت من که بیرون رفتم پشت درب را بیانداز و پرده ها را بکش هر اتفاقی افتاد بیرون نیا )
    پدرت به بیرون از کلبه رفت و صدای شلیک چند تیر پشت هم به گوش رسید پس از آن سکوت همه جا را گرفت چند دقیقه ای ایستادم ولی طاقت نیاوردم آهسته درب را باز کردم وبیرون رفتم سکوت و سیاهی همه جا را گرفته بود فانوس شکسته و روی زمین افتاده بود و کمی آنطرف تر رد خونی روی زمین بود که به پدرت منتهی می شد ، پدرت در خون خودش غلطیده بود دستش را به آرامی بلند کرد در کنارش نشستم و دست پر از خونش را در میان دستهایم گرفتم با دست دیگر لاشه های گرگ را به من نشان داد و با صدای بریده بریده ادامه داد دیدی چگونه یک تنه همه را از بین بردم به او التماس کردم که مرا تنها نگذارد در حالی که نفس نفس می زد از گوشه لبش خون جاری می شد و همراه سرفه های زیاد حرف می زد به من گفت من اگرچه می روم ولی همواره در کنارت هستم هر وقت صدایم کنی و هر موقع به من نیاز داشتی و هر زمان که برای فرزندمان داستان ما را تعریف کنی من آنجا در کنار شما نشسته ام ، من دیگر باید بروم این را گفت و چشمانش را برای همیشه روی هم گذاشت ، برایش غمگین نبودم چون از رنج و درد این سالیان در آخر رهایی یافته بود او را درقبرستان کلیسا به خاک سپردیم و برایش طلب مغفرت کردیم وی اگر چه برای همیشه از جلوی چشمانم رفته بود ولی یادش همیشه با من بود بعد از رفتنش تنها شده بودم و باید آستینهایم رو بالا می زدم تا پول درآرم از آن پس گله را فروختم و مزرعه را به شخصی دادم تا بر رویش زراعت کند و نیمی از محصول را برای خود بردارد و بقیه را به من بدهد با اینکه پدرت در کنارم نبود ولی من کمکش را در همه حال حس می کردم بی او قطعأ نمی توانستم ادامه راه دهم پس از مدتی از اون ماجرا خدا تو را به من داد وقتی تو متولد شدی ، من همان شب پدرت را در خواب دیدم ، در خواب دیدم که همه جا پر از نور شده بود و او کنار درب خانه با دسته گلی ایستاده بود هر چه اصرار کردم به درون خانه نیامد به من گفت من نمی توانم او را ببینم چون دیدنش برایم سخت است که اگر او را ببینم هرگز نمی توانم از او دل بکنم من همیشه حسرت در کنار او بودن را خواهم خورد وقتی که در کنارت بودم چقدر منتظر این لحظه دقایق را میشمردم و حالا..... سرش را پایین انداخت و سکوت کرد سپس گفت نامش را سوفیا بگذار که قبلأ آن را انتخاب کردم با روشن شدن هوا در پشت خانه زیر آن تک درخت کاج را بکن در آنجا گردنبندی برای سوفیا از چوب گردو ساخته ام که اسمش در وسط آن حک شده هنگامی که بزرگتر شد آنرا بر گردنش بیانداز تا یاد مرا همیشه در قلبش همراه داشته باشد )
    Last edited by vahidhgh; 01-07-2011 at 12:23.

  17. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #40
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    ادامه داستانت رو خوندم و چند نكته بنظرم رسيد كه بهت بگم...جمله ي«با دست خالي به جنگ خاك رفتيم » بنظرم خيلي زيبا بود .توصيف خوبي از «آن شب شوم » داشتي ...«تكه هاي ابر »...« صداي زوزه ي گرگها» ... همه خيلي خوب بود اما صحنه ي حمله ي گرگها به پدر سوفيا رو خيلي بي سرو صدا به مرگ پدر و گرگها منتهي كردي ...در مورد جدال بين گرگها و پدر سوفيا اكر توضيح بيشتري مي دادي ،از نظر خواننده ،منطقي تر ميشد مثلا" «هر چند لحظه يكبار صداي زوزه ي گرگ و حمله ي اونها به پدر به گوش ميرسيد » يا اينكه « پس از شنيدن صداي شليك پياپي تفنگ ،ناگهان صداي فرياد پدر ،به گوش رسيد» و اينجاست كه خواننده مي فهمه با وجود كشته شدن چند گرگ ،يكي از اونا به پدر حمله كرده و اين حدس رو قبل از رسيدن مادر سوفيا به بدن خون آلود پدر مي زنه ...
    و يك مورد ديگه اينكه چطور در اون زمان كه هنوز بچه بدنيا نيومده بوده ،پدرش براش گردنبندي با اسم دخترونه ساخته؟ از كجا ميدونسته كه دختره؟؟؟اگه در كنار گردنبند ،يك شيئي ديگه كه بدرد پسرا ميخورد زير درخت كاج ،دفن كرده بود و دوتاييشو به زنش ميداد بيشتر قابل قبول ميشد...البته چون نظر منو خواسته بودي جسارت كردم و گفتم ...در هر حال داستان سير خوبي را در پيش گرفته و به قول معروف روي غلتك افتاده .منتظر ادامه اش هستم ...

  19. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •