( این کلافهای کاموا را به عنوان اعانه به کلیسا داده بودند من هم آنها را گرفتم تا ببافم )
مادر او را تشویق و تحسین کرد
( کار خوبی کردی یک کاموای بافته شده بیشتر به کار یک نیازمند می آید تا یک کلاف کاموا )
و بعد از گفتن این حرف شروع کرد به گله کردن
( خود مردم باید فکر باشند و این طور چیزها رو اعانه ندهند امان از دست این مردم بی فکر، سوفی تو سعی کن به دقت و با حوصله ببافی تا چیز قشنگی از آب درآید این با کامواهایی که قبلآ بافتی فرق داره این رو قراره یه مستحق بپوشه )
سوفیا به مادرش راجع به کامواها دروغ نگفت ولی اصل ماجرا هم تعریف نکرد نگفت که امروز دوباره جوانی را که در پارک به کمکش آمده بود را در کلیسا دیده نگفت کلافهای کاموا را از او گرفته و در آخر نگفت که به او علاقه پیدا کرده شاید هم خجالت می کشید بگوید به هر حال سوفیا مشغول بافتن شد تا بافتن سرگرمش کند و فکرش را از اتفاقات گذشته منحرف کند میل های بافتنی را بالا و پایین می کرد و رج می زد هدفش هر چه زودتر تمام کردن کلافها بود فعلأ آنها فکرش را منحرف از اتفاقات چند روز پیش کرده بودند و روزهای بد را بدست فراموشی سپرده بود وقتی می بافت گذشت زمان را حس نمی کرد وقتی دست از کار کشید که با آن کلافهای درهم پیچیده پلیوری بافته بود و پنج روزی از روز گرفتن آنها گذشته بود سوفی پلیوری که بافته بود را برداشت و کمی زیر و رویش را برانداز کرد و نشان مادرش داد و وقتی وی گفت که عالی شده سپس پالتو را تن و کلاهش را بر سر کرد و راهی کلیسا شد تا امانتی که
حالا شکل وشمایلش عوض شده بود را تحویل صاحبش دهد بر خلاف یکشنبه اینبار کسی دور و ور کلیسا نبود از پله های سنگی بالا رفت و پس از چند لحظه به صدا در آوردن درب منتظر ماند تا پدر فرانسیس آنرا باز کرد
( سلام سوفیا چیزی شده ؟ )
سوفیا با دیدن پدراین پا و اون پا کرد نمی دانست حرف دلش را چه جوری بگوید
( راستش پدر روز یکشنبه که روز جمع آوری اعانه بود کلافهای کاموایی به کلیسا اهدا کردند من دیدم خدا را خوش نمی آید پس آنها را ازجوانی که مسـُول قبول هدایا بود گرفتم تا ببافم امروز کار بافتن آنها تمام شد و با آنها پلیوری بافتم به اینجا آمدم تا به او تحویل بدهم )
پدر فرانسیس تبسمی از روی رضایت کرد و گفت
( ممنونم دخترم تو هم مثل مادرت دستی در کار نیک داری ممنونم ......در ضمن اون جوان الان اینجا نیست فقط بعضی از یکشنبه ها برای کمک به من اینجا می آید )
سوفیا پلیوری را که بافته بود به پدر فرانسیس داد و در حال پایین رفتن از پله ها بود که پدر او را صدا زد
( سوفیا راستی اسم اون جوان جیمی هستش اگر می خواهی او را ببینی یکشنبه به اینجا برگرد )
سوفیا دستی به علامت شنیدن حرف پدر تکان داد و راهش را ادامه داد پدراز نیت قلبی سوفیا با خبر شده بود می دانست که او تنها برای دادن پلیور به آنجا نیامده بود وقتی سوفیا از نظرش دور شد خدایش