تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 11 اولاول 12345678 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 101

نام تاپيک: من بی او

  1. #31
    داره خودمونی میشه siavash online's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    68

    پيش فرض

    این حس تنهایی؛دلتنگی؛دوست داشتن ابدی تو این رمان خیلی زیباست.امیدوارم عشق اینگونه تو واقعیتم باشه.خسته نباشی خانوم.
    حس شخصیت داستان درست عین حسیه ای که الان دارم؛حسی که 3 ماه از زندگیمو گرفته.
    خیلی بده دلتنگ کسی باشی؛قلبت می خواد بترکه اما نتونی ببینیش یا اون نخواد؛به خدا خیلی سخته.

  2. 3 کاربر از siavash online بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    ناگهان چشمهایم تار شدند چیزی شبیه پرده ی سینما جلوی چشمانم نمایان شد صدای گریه ی بچه ای میومد وای چه بچه ی نازی مامانم روی تخت خوابیده اون بچه منم تازه به دنیا اومدم وای بابام چقدر جوون بوده اون پسربچه حتما آرمانه خدای من اینا چی بودن ، جشن تولده 3 سالگیمه وای چقدر مهمون دارم شمع هارو فوت میکنم همه خوشحالن چقدر کادو، دوست دارم بازشون کنم اینجا کجاست ؟ همون مدرسه؟ اینجا اول دبستانم دارم به کی نگاه میکنم ؟ e اون شقایقه دارم میرم پیشش با هم دوست شدیم چه لحظه های شیرینی وای خدای من اینا یعنی چی من کجام؟ دارم میدوئم دارم جیغ میزنم و میخندم وای شقایق داره دنبالم میکنه اینجا حیاط شقایق ایناست وای افتادم دارم گریه میکنم پسربچه ای میاد جلوم این شایانه منو بلند میکنه و میبره تو خونه چرا اینارو دارم میبینم؟ من کجام خدایا؟ ناگهان فیلم زندگیم تند حرکت میکنه آره اینجا سیزده بدره من 16 سالمه دارم مامانمو خاله دارن غذا درست میکنن ، شایان و آرمان دارن آتیش درست میکنن ...منو شقایقم داریم قدم میزنیم و سرگرم صحبتیم....چرا اینها انقدر تند میگذره میخوام همین جا متوقف بشه ولی چرا با سرعت میره منو شقایق تو مدرسه ایم شقایق داره چیزیو برام با هیجان تعریف میکنه و منم گوش میدم و محو شدم وای اینجا تولدمه همون تولدی که برقا رفت همون خرس شایان تلویزیون داره عیدو تبریک میگه آره عیده من دارم یواشکی به آجیلا ناخونک میزنم اومدیم کافی شاپ دارم گریه میکنم شایان دستمو گرفته و داره بهم چیزی میگه سرمو بلند میکنم و به شایان خیره میشم حالا شب شده لب ساحلیم منو شایان چقدر هوا سرده نه نمیخوام این صحنه رو ببینم الان میرم به شایان میگم که نره تو آب ولی داره میره چرا نمیتونم کاری کنم چرا صدام در نمیاد دارم فریاد میزنم ولی کسی صدامو نمیشنوه دارم شایانو هل میدم و با فریاد بهش میگم نرو ولی اون اصلا به من توجهی نمیکنه وای خدا چرا اینجوری شده رفتم پیش خودم پیش آرزو دارم خودمو گرم میکنم دستامو روی آتیش گرفتم و تو فکرم میره جلوی آرزو بهش میگم الان شایان غرق میشه بهش بگو بیاد بیرون ولی اون اصلا منو نمیبینه شقایق داره میاد نه نه خدایا دارم گریه میکنم همه دارن گریه میکنن شایان رفت نه دیگه نمیخوااااااام...


  4. #33
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    داشتم میرفتم که با همه چیز خداحافظی کنم از بچگی تا الان با هر چیزی که دیدم با هر کسی که آشنا شدم از خانوادم که ارزشمندترین چیز تو زندگیم بودن و هستند با شقایق و خانوادش با خاطرات شایان با مدرسه با تمام روزهای خوب کودکی با تمام خنده هام و گریه هام با تمام اتفاقات زندگیم تا الان با اتاقم با عروسکهای بچگیام میخواستم از همه ی اینها خداحافظی کنم وبرم برم پیش شایان برم پیش خدا... مامانم دلم برات تنگ میشه خیلی تنگ میشه ولی همیشه به یادتم برام دعا کن مامان دعا کن یاد بچگیام بیفت با خاطرات بچگیام زندگی کن مامان وقتی اولین بار صدات کردم وقتی تازه راه رفتنو یادگرفته بودم وقتی گریه میکردم وقتی میخندیدم مامان خوبم با خاطرات آرزو کوچولوت زندگی کن و بخند ، بخند تا منم غصه هامو فراموش کنم بخند تا دنیا بخنده ، مامان منو ببخش اگه یه وقتی ناراحتت کردم اگه دلتو شکوندم منو ببخش خیلی دوست دارم و داشتم ....بابای مهربونم دلم برای حرفهات برای صدات برای خودت دلم برات تنگ میشه خیلی زحمت کشیدی خیلی دوست دارم هیچوقت زحمتایی که برام کشیدیو یادم نمیره هیچوقت، بابا سعی کردم دختر خوبی برات باشم سعی کردم همیشه به حرفت گوش کنم ازم راضی باش و برام دعا کن....
    آرمان عزیزم داداش خوبم بدون که خیلی دوست دارم همیشه به یادتم تو هم منو فراموش نکنیا به یاد دعواهامون بیفت و بخند خیلی خاطرات باهم داریم خاطراتمونو به دست فراموشی نده بیا تو اتاقم هرشب اونجا بخواب روحم همیشه با توئه هرجا که باشم بازم سربه سرم بزار باهام شوخی کن و بدون که یکی همیشه به یادته.... خاله و عموی نازنینم همیشه شمارو مثل پدر و مادرم میدونستم خیلی بزرگوارید خیلی خوبید مواظب شاپرک و شقایق باشید و خیلی دوستون دارم منو حلال کنید.....شاپرک نازم خواهرکوچولوی دوست داشتنیم منو یه وقت فراموش نکنیا خاله جون به یاد خوراکیهای خوشمزه ای بیفت که برات میاوردم راه طولانی ای در پیش داری امیدوارم موفق باشی هرجا که هستی....خواهردوقلوی خودم چطوری تو؟ شقایق نمیخواستم از پیشت برم میدونم که تنها میشی خیلی تنها ولی مجبورم و میدونم که درکم میکنی آخ شقایق دوست دارم باهات دردودل کنم دوست دارم گریه کنم فریاد بزنم و تو آرومم کنی من میرم ولی تلپاتی قلبامون همیشه هست، من میرم ولی خاطراتمون همیشه هست خاطرات قشنگ کودکی روزهای زیبا، یادته چه آرزوهایی داشتیم من میخواستم همیشه دو تا بال داشتم و پرواز میکردم و تو دوست داشتی یه قصر شکلاتی داشته باشی آخ که چه روزای خوبی بود ولی حیف که زود تموم شد یادته خنده هامون همیشه معلم ها از دستمون شاکی بودن از بس که میخندیدیم شقایق تو مدرسه همون جای همیشگی تو حیاط بشین و برام باهیجان داستان بگو، فیلمیو که من ندیدم رو برام تعریف کن شقایق یادت باشه تو راه مدرسه حتما بستنی بخریا 2 تا بخر برای منم بخر ولی تو هر دوتاشو خودت بخور خواهر نازنینم هیچوقت خاطراتمون خنده هامون، بازیای کودکیمون، آرزوهای قشنگمون ،حرفهات، دلداریات، صدات، نگاهت ، اون کارت پستال اون شبارو که باهم تا صبح ستاره هارو میشمردیمو یادم نمیره هیچوقت یادم نمیره همیشه هرجا که باشم به یاد خواهرم بهترین دوستم نفس میکشم خیلی دوست دارم شقایق خیلی ....
    .


  5. #34
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    از شدت گریه به نفس نفس افتاده بودم دل کندن و جداشدن از خانوادم ، خانواده ای که منو با عشق بزرگ کرده بودند سالهای زیادی درکنارشون بودم بهشون عادت کرده بودم دوسشون داشتم خیلی سخت بود.... خیلی سخته وقتی دیگه تو آغوش مادرت نمیتونی پناه بگیری وقتی صدای گرم پدرتو نشنوی وقتی تکیه گاهتو برادرتو دیگه هیچوقت نبینی وقتی از بهترین دوستت خواهرت جدا بشی اونم با کلی خاطره ولی میشه،شایان از همه ی این ها دل کند و رفت، رفت برای همیشه رفت و به گریه های مادرش توجهی نکرد رفت و آه پدرشو نشنید رفت و زجه های خواهرشو ندید رفت و اشک بهترین دوستشو جاری کرد رفت و از گریه ها و تنهاییهای عشقش رد شد رفت و قلب و روح عشقشو که نابود شدو ندید و برای همیشه رفت و خانوادشو، عشقشو، دوستشو با یه عمر خاطره و حسرت تنها گذاشت پس منم حتما میتونم قطعا میتونم صدای وجدانم میگفت آرزو اون غرق شد خودکشی نکرد اون غرق شد خودکشی نکرد اما من گوش نمیکردم یعنی میخواستم گوش نکنم دوست نداشتم به این زندگی لعنتی ادامه بدم و شاهد مرگ تدریجی خودم باشم میخواستم هم خودمو و هم بقیه رو راحت کنم و زمینو از وجودم پاک کنم ... دوباره سرمای عجیبی رو حس کردم شال پشمی سفید رنگمو برداشتم و روی شانه هایم انداختم تا گرم شوم به دفترخاطراتی که توی دستم بود نگاه کردم دیگه ازش متنفر شده بودم به طرف شومینه رفتم و اونو روشن کردم دفترخاطراتمو باز کردم و از صفحه ی اول شروع به پاره کردن کاغذها کردم کاغذهارو دونه دونه پاره میکردم و درون آتش می انداختم برگه ها میسوختن و خاکستر میشدن و خاطرات منم با آنها میسوخت و خاکستر میشد درون آتش خودمو میدیدم که کنار خانوادم خوشحالم و دارم میخندم ولی یهو تصویر آرزویی رو دیدم که خیره بهم زل زده بود و حسی مثل تنفر تو چشماش بود لبخند تلخی زد و محو شد ناخودآگاه اشکهایم سرازیر شدند آتش شعله میکشید و من اشک میریختم خاطراتم میسوخت و من فریاد میزدم فریاد دلتنگی و ترس ، ترس از فرداها ولی دیگر فردایی نبود....از شدت گریه به خواب عمیقی فرو رفتم خوابی عجیب و ترسناک توی خواب خودمو میدیدم که داشتن غسلم میدادن و بعدش کفنم کردند همه گریه میکردند مامانم زجه میزد ولی من خودمو میدیدم که بین زمین و هوا معلق بودم و داشتم فریاد میزدم یهو چشمم به شایان افتاد خیلی ناراحت و عصبانی بود ناگهان چشمهایم با چشمهایش برخورد کرد و من از خواب پریدم عرقی سرد روی پیشونیم نشسته بود پتو را به دورم پیچیدم و به گوشه ی تختم تکیه زدم خیلی ترسیده بودم خدایا این خواب چی بود چه تعبیری داشت حتما ناشی از افکارم بوده ناگهان وجدانم به صدا دراومد و گفت آرزو خودتو گول نزن خودت خیلی خوب میدونی که چی بوده چرا میخوای اینکارو با خودت بکنی؟با فریاد گفتم من میخوام خودمو خلاص کنم همین فقط همین....
    ساعت حدودا 12 شب بود از تختم جدا شدم و به اتاقم خیره شدم دیگه وقت خداحافظی بود خداحافظی از همه ی خاطراتم از خانوادم از دوستم و از اتاقم اتاقی که سالهای زیادی رو اونجا گذرونده بودم اتاقی که تک تک وسایلش حتی دیوارشم برام خاطره بود خاطرات قشنگ کودکی روزهای زیبای نوجوانی به تختم نگاه کردم تختی که شبها با عشق و رویا سرم را روی آن میگذاشتم و به خواب میرفتم هرچه بیشتر نگاه میکردم دل کندن از آنها هم برایم سخت تر میشد آماده شدم و نگاهی گذرا به همه ی اتاقم کردم و زیرلب گفتم : خداحافظ کودکی خداحافظ خاطره خداحافظ آرزو خداحافظ آرزو...پایین رفتم همه خواب بودند جرات رفتن به اتاق پدرومادرمو نداشتم نمیخواستم دیگه ببینمشون یعنی نمیتونستم به آرمان نگاه کردم که روی مبل خوابش برده بود یهو اشکهایم سرازیر شدند و به گریه افتادم دستمو محکم جلوی دهانم گرفتم تا بقیه بیدار نشوند به آرمان نگاه کردم و گفتم خداحافظ داداشی خوبم و رفتم سوییچ ماشین آرمانو برداشتم یعنی خودش گفته بود هروقت خواستی بردار و حالا موقش بود .....در طول مسیر فقط خیره به جلو نگاه میکردم در سیاهی شب گم شده بودم ترس تمام وجودمو دربر گرفته بود ولی من مصمم بودم و با سرعت حرکت میکردم ساعت حدود 2 نصف شب بود که رسیدم صدای موجهای دریا در شب تاریک به وحشتم انداخته بود عده ای از پسرهای جوان دور آتشی حلقه زده بودند بدون توجه به راهم ادامه دادم جلوی دریا ایستادم طوری که پاهایم تا مچ درون آب بودند گردنبدم را از گردنم درآوردم و بهش خیره شدم حلقه ای درون زنجیر نقره ای آن بود و در سیاهی شب میدرخشید گردنبند را نزدیک صورتم آوردم آن را بو کردم بوی عطر شایان تمام ریه ام را پر کرد بی اختیار لبخند زدم گردنبند را دور دستم پیچیدم و به راهم ادامه دادم صدای وجدانم هر لحظه بلندتر میشد آرزو اینکارو نکن آرزو زندگیتو پایان نده ولی من دیگر نمیشیدم حالا دیگر تا کمر زیر آب بودم هرچه بیشتر جلو میرفتم به مرگ هم نزدیکتر میشدم چهره ی پدر و مادرم در نظرم نقش بست چشمهایم را بستم به یاد شقایق افتادم یاد خنده هاش یاد چهره ی زیبا و معصومش اشک میریختم و فریاد میزدم و جلوتر میرفتم تا آنجا که رخوت هوس انگیز مرگ مرا دربرگرفت .....

  6. 14 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #35
    پروفشنال Khashayar King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    In the Hell
    پست ها
    670

    پيش فرض وایییییییییییییییییی

    واییییییییییییییییییییی ! چرا همه رمانایی که به پست من میخوره اینجوری میشه !؟

    منم که احساسی ! : دی

    ولی خدا میدونه چه قدگریه کردم !

    سارا جون خیلی قشنگ بود هم از نظر نگارشی هم از نظر صفت هایی که توش بکار گرفته شده بود !

    خیلی ممنون که حال و هوای غم انگیزمو بهم برگردوندی

    Last edited by Khashayar King; 04-09-2009 at 11:14.

  8. 3 کاربر از Khashayar King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #36
    حـــــرفـه ای Marichka's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    5,662

    پيش فرض

    سلام دوستان

    از نویسنده ی عزیزمون تشکر می کنم بابت رمان زیباشون ...

    یه نکته اینجا قابل یادآوری هست؛ توی تاپیک های رمان (نه تنها این تاپیک بلکه تمام تاپیک های مشابه) نهایت اظهار نظری که ادیبان اهل فن جایز می دونن نقد محتوای داستان هست تا نویسنده اشکالاتش رو اصلاح کنه و از این راه بر تبحرش توی داستان نویسی اضافه بشه. بر این اساس هر گونه صحبت دیگه از قبیل تشکر، تشویق نویسنده، ... رو لطفا در پروفایل نویسنده یا به صورت خصوصی با ایشون مطرح کنید.

    نزدیک به 10 صفحه پست از این تاپیک پاک شد!
    دوستانی که پستهای خارج از حیطه در اینجا و تاپیک های مشابه ارسال کنند مشمول بند ب - 2 از قوانین انجمن موضوعات علمی خواهند شد ...

    پایدار باشید

  10. 9 کاربر از Marichka بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #37
    حـــــرفـه ای ALt3rnA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    محل سكونت
    Politziea
    پست ها
    4,748

    پيش فرض

    ممنون از دیانلای عزیز
    با اجازه در بوته ی نقد مطالبیو عرض میکنم

    اولین چیزی که به ذهنم میرسه کلیشه ای بودن داستانه . داستان شما خواسته یک عشق مدرن رو بیان کنه ولی متاسفانه در نوآوری کم گذاشتید . به هر حال کلیشه ای ترین نوع خودکشی همین غرق شدن تو آبه که در رمان های خیلی زیادی دیدم . مثل یاسمین - شادکامان - و...

    دومین مطلبی که واقعا رفت روی اعصابم نثر شما بود .بهتر میبود اگه یه بار بخونید از روش بعد پابلیش کنید.
    مثال :
    تختی که شبها با عشق و رویا سرم را روی آن میگذاشتم و به خواب میرفتم هرچه بیشتر نگاه میکردم دل کندن از آنها هم برایم سخت تر میشد
    VS
    مامانم دلم برات تنگ میشه خیلی تنگ میشه ولی همیشه به یادتم برام دعا کن مامان دعا کن
    یعدش هم یکی از مهمترین چیزا توی رمان سیر وقایع هست که اینجا پس از مرگ اون شایان کل متن میشه شرح احساسات نقش اول که حجم زیادش اصلا متناسب با حجم کلی رمان نیست .

    مورد عجیب بعدی عنوان فصل هاست
    فصل اول :آشنایی من و شقایق و یه دنیا دوستی .
    فصل دوم :سیزده بدر وای چه روزی بود.
    فصل سوم: قبولی آرمان و شایان توی کنکور.
    فصل چهارم:تولد.
    فصل پنجم:آرزوهای زیبا و دوست داشتنی.
    فصل ششم:آسمون پر از ستاره و یه دنیا خوشبختی.
    فصل هفتم:جدایی.
    فصل هشتم:تنهایی.
    فصل نهم:مرگ و پایان زندگی
    خیلی نامتناسب اند سر فصل ها . یک جا کلاسیک شده و صمیمی یه جا پست مدرن و غم ناک
    مثلا آسمون پر ستاره و یه دنیا خوشبختی . سیزده به در چه روزی بود . یه دنیا دوستی
    در مقابل
    جدایی - تنهایی - تولد
    بین سرفصل ها معمولا رابطه ی خیلی عمیقی وجود داره .

    ناگهان چشمهایم تار شدند چیزی شبیه پرده ی سینما جلوی چشمانم نمایان شد صدای گریه ی بچه ای میومد وای چه بچه ی نازی مامانم روی تخت خوابیده اون بچه منم تازه به دنیا اومدم وای بابام چقدر جوون بوده اون پسربچه حتما آرمانه خدای من اینا چی بودن ، جشن تولده 3 سالگیمه وای چقدر مهمون دارم شمع هارو فوت میکنم همه خوشحالن چقدر کادو، دوست دارم بازشون کنم اینجا کجاست ؟ همون مدرسه؟ اینجا اول دبستانم دارم به کی نگاه میکنم ؟ e اون شقایقه دارم میرم پیشش با هم دوست شدیم چه لحظه های شیرینی وای خدای من اینا یعنی چی من کجام؟ دارم میدوئم دارم جیغ میزنم و میخندم وای شقایق داره دنبالم میکنه اینجا حیاط شقایق ایناست وای افتادم دارم گریه میکنم پسربچه ای میاد جلوم این شایانه منو بلند میکنه و میبره تو خونه چرا اینارو دارم میبینم؟ من کجام خدایا؟ ناگهان فیلم زندگیم تند حرکت میکنه
    متن بالا یک نمونه ی دیگست از عدم تناسب بین متن . کلماتی مثل ناگهان - نمایان شد رو با میومد - وای چه بچه ی نازی - من کجام خدایا و ... میتونید مقایسه کنید

    بعدش هم وقایع خیلی در هم گسیخته اند و زمان ها هم قاطی شدن . وای شقایق داره دنبالم میکنه اینجا حیاط شقایق ایناست - وای افتادم دارم گریه میکنم
    مرز زمانی کو ؟

    به هر حال خسته شد دستم . وگرنه جای خیلی نقد زیاد بود .
    ممنون

  12. 10 کاربر از ALt3rnA بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #38
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    مرسی از G4meH4ker عزیز که نقد کردی این اولین رمانمه که دارم مینویسم و میدونم اشکالات خیلی زیادی داره و مرسی که اون اشکلاتو بهم گفتی سعی میکنم بهترش کنم......

  14. 9 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #39
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    چشمانم را به سختی باز کردم سرم به شدت درد میکرد چشمانم همه جا را تار میدیدم صداهایی از دوردست میشنیدم من کجا بودم؟ احساس خستگی تمام بدنم را دربرگرفته بود ناگهان گرمی دستی را در دستم احساس کردم چشمانم را چند بار باز و بسته کردم تاریه دیدم بهتر شده بود حالا مادرم را میدیدم با چشمانی گریان و لبی خندان و زیرلب خدارا شکر میکرد آرمان به دیوار تکیه زده بود و مرا نگاه میکرد ناگهان در باز شد و شقایق به طرفم اومد و دستی رو صورتم کشید و گفت خدا تورو دوباره به ما داد از چشمانش معلوم بود که خیلی گریه کرده بود از حرفهایش چیزی سردر نمیاوردم آروم زیرلب گفتم من کجام؟ شقایق گفت تو بیمارستانی عزیزم به مغزم فشار آوردم تا چیزی را به خاطرآورم که مادرم گفت آرزو تو چیکار کردی مادر، میخواستی از پیشمون بری و منو نابود کنی میخواستی بری که چی بشه که ما راحت بشیم نه عزیزم من مادرتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم دخترم چرا با ما میخواستی اینکارو کنی؟ تو این یه هفته ای که تو بیمارستان بودی بابات به اندازه ی 10 سال پیرتر شد آرمان شکست من خورد شدم آرزو خوشحالم که دوباره برگشتی که دوباره میتونم اون چشمای قشنگتو ببینم صداتو بشنوم و تورو در آغوش بگیرم مادرم گریه میکرد و من در افکارم غوطه ور بودم حالا یادم اومده بود از دریا از اون شب از خودکشی پس من نمرده بودم وای خدایا چرا؟ اصلا کی منو نجات داده بود؟ در این افکار بودم که آرمان به طرفم اومد و کنارم روی تخت نشست دستمو گرفت و گفت آرزو چرا؟ ناگهان اشکهایم بی اختیار سرازیر شدند چشمانم را بستم تماس دستی را روی گونه ام احساس کردم دست آرمان بود که اشکهایم را پاک میکرد گریه نکن آبجی کوچولوی من لبخندی زدم و آرمان گفت اون شب اگه دوستام نجاتت نمیدادن ما دیگه آرزو نداشتیم میفهمی؟ ما دیگه تورو نداشتیم آرمان به سختی بغضشو فرو خورد من گیج شده بودم دوستای آرمان؟ منو نجات دادن؟ به سختی گفتم چه طوری منو نجات دادن؟ آرمان لبخندی زد و گفت اون شب تو با ماشین من رفته بودی درسته؟ با سر حرفش را تایید کردم و ادامه داد اون شب دوستام قرار گذاشته بودن برن شمال به منم گفته بودن ولی قبول نکردم وقتی تو رفتی اونا اول تورو نشناختن ولی ماشین منو شناختن و به من زنگ زدن و گفتن تو که میخواستی نیای شمال حالا با دختر میای پس خودت کجایی؟ من که گیج شده بودم بهشون گفتم چی میگین؟ من که شمال نیستم. پس چرا ماشینت هست با یه دختر؟ من یهو به فکرتو افتادم و رفتم تو اتاقت دیدم نیستی و نامتو دیدم و به دوستم گفتم اون خواهرمه تنها اومده و میخواد یه بلایی سر خودش بیاره الان کجاست؟ دوستم گفت اون موقع تو خیلی جلو رفته بودی و یهو رفتی زیر آب و دوستامم تورو نجات دادن....
    Last edited by sara_girl; 08-09-2009 at 12:17.


  16. #40
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    بعد از چند روز از که از بیمارستان مرخص شدم به خودم قول دادم که به رفتن شایان عادت کنم دیگه باید قبول میکردم و به زندگی برمیگشتم اتاقمو با شقایق رنگ زدم یه رنگ شاد وسایلمو جدید گرفتم و اتاقمو از نو چیدم دفترخاطرات جدیدی برداشتم میخواستم از نو شروع کنم از اول حالا دیدم نسبت به زندگی عوض شده بود راست میگفتن که سختی ها آدمو میسازه حالا من شده بودم آرزو آرزویی که شایان عاشقش بود آرزویی که شاد و مهربون بود و همه از خنده هاش به وجد میومدند خودمو تو آینه نگاه کردم یه چیزی تو صورتم تو نگاهم تغییر کرده بود و من نمیتونستم بفهمم چیه ولی هرچی بود دوسش داشتم به سراغ دفتر خاطرات جدیدم رفتم اونو باز کردمو شروع به نوشتن کردم
    شایان عزیزم سلام میدونم الان جای خوبی هستی و داری از اون بالا مارو نگاه میکنی شایان من به زندگی برگشتم شدم همون آرزوی همیشگی همونی که تو دوستش داشتی همونی که سالها با خاطراتش زندگی کردی از بچگی عاشقش بودی شایان من عوض شدم اتاقم عوض شده دفترخاطراتمم عوض شده ولی قلبم و عشقم هیچوقت عوض نمیشه هیچوقت...میخوام با خاطراتت زندگی کنم اتاقت بعد از 5 سال هنوز هم مثل قدیماس هنوز بوی تورو میده خانوادت و من هروقت میریم تو اتاقت آروم میشیم یه جور خاصیه یه احساس عجیبی تو اتاقته انگار هنوز تو زنده ای و داری نفس میکشی شایان اون موقع ها یادته، یادته ما میومدیم خونتون وای چه روزایی بود وقتی مامانت زنگ میزد و مارو دعوت میکرد دل تو دلم نبود تا وقتی میومدم و میدیدمتو آروم میشدم یادته یه روز همگی رفتیم رستوران برای قبولی تو و آرمان تو دانشگاه بعدش یه پسره با چشماش داشت منو میخورد بعد تو فهمیدی و باهاش دعوات شد آخی کتکم خوردی رو زمین افتاده بودی و از بینیت خون میومد من اومدم کنارت و با دستمال خون روی بینیتو پاک کردم وای که چه دورانی بود یادمه یه بار کوچیک که بودم تو سرما خوردی و من خیلی ناراحت شده بودم اونموقع رفتم سر جانمازم و با خدا حرف زدم به خدا گفتم خدای خوب و مهربون میشه شایانو خوب کنی که دوباره بتونه باهام بازی کنه بعد تو فرداش خوب شدی و من انقدر خوشحال شدم که گریه ام گرفته بود و به همون زبون بچگیام از خدا تشکر کردم آخ شایان کاش اون روزا هیچوقت تموم نمیشد ...شایان اینو بدون که من همیشه به یادتم تا آخرین لحظه ی زندگیم تا وقتی نفس میکشم به یادتم و همیشه عاشقتم......
    .

  17. 15 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •