قسمت بیست و یکم
-از وقتی یادم میاد بستنی رو به هر چیز دیگه ای ترجیح میدادم و میدم . شیرینی بستنی من رو به یاد کودکی شیرینی که داشتم میندازه . شیرینی بستنی باعث میشه یادم بره که تو چه جامعه ای زندگی میکنم . خوردن بستنی باعث میشه یادم بره چند سالمه و ......
آهی کشید و گفت :
-من با حمید بد تا کردم . همونطور که یاسر با من بد تا کرد . دوستش داشتم . یاسر رو میگم . اما بهم پشت پا زد و من رو با همه چیزم رها کرد و رفت . نرفت به دنبال زن دیگه ای . نرفت به دنبال عشق دیگه ای . رفت چون ثباتی نداشت . رفت چون عقیده ای به زندگی و چهاردیواری نداشت . رفت چون دوست داشت آزاد باشه و خودش رو اسیر چهاردیواری به اسم زندگی نکنه .....
قاشقی از بستنی اش رو به دهانش گذاشت و چشماش رو بست . انگار که غرق در لذت بود . از دیدن چهره اش که مثل بچه های کوچیک شده بود خنده ام گرفت . نگاهی به ظرف بستنی ام که دست نخورده بود انداختم و دستم رو برای برداشتن قاشقم دراز کردم .
-وقتی با حمید ازدواج کردم سراسر نفرت بودم . سراسر نفرت از جنسی به اسم مرد . مردی که دیگه الان ازش فقط اسم مونده تا مردونگی . حمید خوب بود . مهربون بود . دوست داشتنی .... اما من نمیتونستم خوبی هاش رو ببینم چون دوستش نداشتم ..... چون سراسر نفرت بودم چون عشقی به مرد نداشتم . هر بار که مردی به خونه مون میومد و نگاههای خیره اش رو روی خودم حس میکردم بیشتر به این پی میبردم که چقدر این مردها پست هستند. بیشتر به این پی میبردم که باید انتقام بگیرم . دریغ از اینکه با انتقام گرفتن خودمم نابود میشم . در واقع فقط خودم نابود میشم .
نگاهم رو به روی چشمهای مشکیش انداختم که با حرصی بی وصف به مردی که چند میز اونورتر نشسته بود نگاه میکرد . ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست . راست میگفت مردها .....
-سعی میکردم عوض شم . هر چی به حمید بدی میکردم حمید بیشتر بهم محبت میکرد . داشتم عوض میشدم . داشتم سعی میکردم .میخواستم مهربون باشم . میخواستم همونی که حمید میخواست باشم .حمید نمیخواست من آشپز و رخت شور باشم . همیشه فکر میکردم که مردها به چشم یه کلفت به ما نگاه میکنن . اما این رو بعدها فهمیدم که زنی که به زندگیش عشق بورزه نگاه نمیکنه که مرد به چه چشمی بهش نگاه میکنه . زندگیش رو میخواد . از شستن لباسهای همسرش لذت میبره . از درست کردن غذایی که تو یه محیط گرم صرف بشه لذت میبره . اما حیف ... حیف که اینها رو خیلی دیر فهمیدم ..... آره داشتم عوض میشدم که یهو سر و کله اش پیدا شد . سروکله کسی که وجودم رو به نیستی کشید و ازم برید . سرو کله کسی پیدا شد که این نفرت رو توی وجودم کاشت . هنوز دوستش داشتم . این رو وقتی دوباره دیدمش فهمیدم . این بار یاسر فرق کرده بود . این بار من رو میخواست . این بار دوستم داشت . میخواست که برگرده و باهام باشه .... دیر اومده بود اما اومده بود که بمونه .....
نگاهم کرد که به چشماش خیره شده بودم . لبخندی زد و گفت :
-باور کن بد نیستم . باور کن پست نیستم . آدم بودم . زن بودم . زنی عاشق . زنی که از روی بیعقلی .... از روی حماق به فکر انتقام از کسانی بود که یکی یا دو تا نبودند .فکر میکردم با نابود کردن حمید میتونم ریشه مردها رو بشوزونم . دریغ که این نفرت ریشه زنها رو میسوزنه .... یک روز که رفتم تا با یاسر همه چیز رو تموم کنم حمید دیدمت . بر حسب اتفاق همه چیز اونطور که نباید جلوه میداد جلوه داد . رفته بودم از یاسر بخوام بزاره زندگی کنم . دلم نمی اومد که حمید رو بشکنم .... اما حمید شکست . حمید با دیدن چیزی که واقعی نبود شکست .
دستم رو که روی میز بود توی دستش گرفت و در حالی که داشت نوک انگشتام رو فشار میداد گفت :
-حمید مرد خوبیه ترانه ...... ازت خواستم که بیای اینجا تا کمکم کنی . ازت خواستم تا بیای اینجا هم به من رحم کنی هم به خودت ..... راستش نمیدونم چه جوری بگم که نشکنی . نمیدونم که چی بگم که تو درکم کنی .... میدونم الان به چشم یه زنی که به شوهرش خیانت کرده من رو میبینی . اما باورم کن .من خائن نبودم .
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و کلافه گفتم :
-تروخدا بگو... واقعیت رو بگو ......
چشماش رو بست و گفت :
-حمید من رو ترک کرد اما .... اما ..... اما من رو طلاق نداده . اسم من هنوز توی شناسنامه اش هست .هنوز من قانوناً زنشم و حمید شوهر منه .... من رو طلاق نداد که آزاد نباشم . من رو طلاق نداد که با یاسر ازدواج نکنم ... من رو طلاق نداد که به قول خودش ازم انتقام بگیره .... من رو طلاق نداد که .....
صدایی که بی اختیار از حنجره ام خارج شد بیشتر به ناله شبیه بود تا صدای خودم ....
-دروغ میگی .... حمید گفت که از تو جدا شده ......
لبخندی به تلخی زهرمار روی لبانش نشست و گفت :
-تو ظاهر اینجوریه اما تو باطن اینطور نیست ..... حتماً تا حالا از خودت پرسیدی که اون تلفن های مشکوک مال کیه که به حمید میشه ....حتماً خیلی دلت میخواد بدونی اون کیه که حمید تلگرافی باهاش حرف میزنه؟ آره ترانه؟ اگه آره بگو تا بهت بگم کیه....
نفس عمیق از سر درد کشیدم و درحالی که بغضم رو قورت میدادم گفتم:
-نگو که تویی....
دستم رو گرفت تو دستش و در حالی که کلماش رنگ محبت داشت گفت :
-من نمیخوام اذیتت کنم .نمیخوام برنجونمت .به خدا منم خسته شدم .مطمئنم حمید هم خسته شده .... از هر کلکی که بگی استفاده کردم تا طلاقم بده ..... دو بار رفتم دادگاه اما چاره نداشت .هر سری بعد از کلی دوندگی آخرش نتونستم ازش جدا شم .قانون میگه حتماً یا باید زیر مشت و لگداش له بشی یا خرجی بهت نده تا بتونی ازش جدا شی... اما حمید ..... حمید نه میزنه نه از خرجیم میزنه ..... بارها خواستم به بهانه های مختلف ازش آتو بگیرم ولم کنه، نشد . سعی کردم ازش بیشتر پول بگیرم. بی مناسبت. با مناسبت. نشد . سعی کردم این مدت که با توِ الکی بهش زنگ بزنم تا تو شک کنی ولم کنه .... نشد ....
نفس عمیقی کشید و قطره اشکی رو که روی گونه اش چکیده بود رو با دستش گرفت وگفت :
-خسته شدم ترانه کمکم کن .... ازش بخواه ولم کنه . بخدا منم حق زندگی دارم . چون ازم رنجیده میخواد منو بازی بده . میخواد عذابم بده . اولش میگفتم زود خسته میشه و میره . اما ترانه نشد الان پنج ساله که از هم جدا زندگی میکنیم و هر دومون عذاب میکشیم . هر بار بیشتر از پیش ازم متنفر میشه اما میخواد عذابم بده . میخواد تلافی کنه .....
سرم رو به زیر انداخته بودم و سعی میکردم خودم رو کنترل کنم تا اشکم در نیاد ....
-از کجا باور کنم؟
کلافه سر تکون داد و گفت :
-میتونی شناسنامه اش رو نگاه کنی . مطمئنم که از تو پنهونش کرده ......
باورم نمیشد که حمید من یه همچین آدمی باشه . اصلاً چرا باید به م دروغ بگه ؟ حالا بیشتر به این نتیجه پی میبردم که میخواد از منم انتقام بگیره . به این جرم که منم یه زنم ......
سرم رو بلند کردم و به چشمهای مشکیش که برق میزد نگاه کردم . هاله ای از اشک توی چشماش خودنمایی می کرد . باید چی کار میکردم؟ نگاهی به ظرف بستنی اش انداختم و بی اختیار گفتم :
-بستنی ات رو تموم و غصه نخور . یا من رو از دست میده یا از تو جدا میشه .....
نگاهم کرد و لبخندی به پهنای صورتش زد.
به دنبال آرامش از خیابانها میگذشتم و به هر سمتی نگاه میکردم . ای کاش میشد این آرامشی را که ازش دم میزنیم بشه هر جایی پیدا کرد ......
ساعت پنج بعد ازظهر بود که به خونه رسیدم . در اتاق رو که باز کردم .موجی از سر و صدا به صورتم خورد . بی اختیار ابروهام در هم گره خورد و با قیافه ای سر خورده به داخل رفتم . سلامی بلند کردم که همه سرها به سمتم چرخید . عمه و زنعموهایم به همراه دخترهایشان توی پذیرایی نشسته بودند . با لحنی مهربان جواب سلامم رو دادند و من رو به بین خودشون دعوت کردند .
نگاهم به صورت المیرا و خاله (مامانش) کشیده شد .
روبوسی کردند با هر کدام از اونها دنیای زمان لازم داشت . هر کس به طریقی میخواست در این شادی من سهیم باشه و با شیطنت چیزی رو میگفت که لبخند به روی لب همه می آورد .اما تنها کسی که حرفی نمیزد المیرا بود که با دیدن من لبخند از یادش رفته بود . بی حوصله توی پذیرایی نشسته بودم و به حرفهایی که بین خانومها رد و بدل میشد گوش میکردم . المیرا آهسته کنار گوشم زمزمه کرد ....
-چی شده؟ احتیاج به کمک داری؟میخوای بریم کمیته امداد واسه جمع آوری کمک؟
سر برگردوندم و نگاهش کردم . لبخندی شیرین گوشه لبش نشسته بود ...
-برای چی؟
-آخه کشتیهات غرق شده دیگه . بریم پول جمع کنیم واست کشتی بخریم ....
خندیدم و گفتم :
-کمیته امداد که هیچی . اگه بانک مرکزی هم کمک کنه نمیتونه مشکلات من رو حل کنه ......
لبخند از روی لبانش پر زد و جدی شد . نگاهش به دنبال مشکل در چشمهام میگشت .دستش رو گرفتم و گفتم :
-خوب عروس خانوم از شایان چه خبر؟
اهی کشید و نگاهش رو به دوردستها دوخت ....
-خوبه . زندگی خوبه ......
آره خوبه .اهی که نشان دهنده همه چیز بود . حالا باید چی کار میکردم؟ من چطر باید با حمید حرف میزدم ؟
-میای بریم تو اتاقم ؟ میخوام باهات صحبت کنم ....
سرش رو تکون داد و به دنبال من از جمع خارج شد .....
در اتاقم رو پشت سرش بست و روبه روی من به صندلی که جلوی میز تحریرم بود تکیه داد . نفس عمیقی کشیدم و تنم رو به تکیه گاه امنی همچون دیوار کنار تختم تکیه دادم ....
-مشکلی پیش اومده ترانه؟
-نفس .....
سرش رو تکون داد و گفت :
-چی؟
نگاهش کردم .چقدر نگاهش رو دور میدیدم. چقدر از من و احساسم دور بود . غمی آشنا در کنج چشمانش لونه کرده بود . سعی میکرد بی تفاوت باشه . سعی میکرد همه چیز رو فراموش کنه . ای کاش من هم میتونستم به راحتی قید حمید رو بزنم وبه دنبال فاجعه نرم .میترسیدم از این که طعمه ای باشم برای حمید . به قصد انتقام .....
-رفته بودم نفس رو ببینم .زن سابق حمید ...
سرش رو تکون داد و بعد یهو گفت:
-چی کار کردی؟
-رفته بودم پیشش . حرف داشت .حرفهایی برای گفتن داشت . حرفهایی که قلبم رو مثل مته ای سورا کرده و داره دیونه ام میکنه .... دلم رو شکست با حرفهاش .....
-غلت کرده دختره پرو برای چی رفتی اونجا؟ نباید بهش اجازه همچین غلتی رو میدادی...
دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم :
-تند نرو . باید میرفتم . اون چیزی نگفت .حرفهاش تلخ بود .ولی حقیقت بود .حقیقت هم همیشه تلخه ....
کلافه به سمتم اومد و سنگینی تنش رو ری لبه تخت انداخت . نگاه طوفانی اش رو به صورتم دوخت و گفت :
-ترانه حرف بزن .....
نگاهش کردم وسرم رو روی پاهاش گذاشتم . حالا میتونستم به راحتی اشک بریزم . اشکهایی که از صبح پشت چشمانم پنهونشون کرده بودم .اشکهایی که شاید مرحمی برای زخم دلم باشند ....
اشک ریختم و حرف زدم . غصه خوردم و حرص خوردم . المیرا همدردی بود که در تمام عمرم بهترین بود .پا به پای من اشک ریخت . نمیدونستم این اشکها رو برای مرحم زخم دل من میریزه یا برای مرحم زخم دل خودش . لااقل این را خوب میدونست که تنها کسیه که شایان میخوادش . اما من چی؟ نمیدونستم که تا به الان حمید دروغ به این بزرگی به من گفته و من خودم رو به هالویی زده بودم .نفس راست میگفت اگه میخواستم میتونستم از روی اون تلفهنهای مرموز پی به حقیقت ببرم . پی به حقیقتی که اینچنین شوم بود . پی به چیزی که روحیه ام رو تضعیف کرده بود ....
انگشتای گرمش رو روی صورتم کشید و اشکهام رو پاک کرد . نگاه از دیوار دیوار روبرو گرفتم و به صورتش نگاه کردم . لبخندی گرم به روی صورتش نشسته بود ....
-حالا باید چی کار کنم المیرا؟
سرش رو تکون داد و گفت :
-باید با حمید حرف بزنی...
-من باید شناسنامه حمید روببینم .... میدونم چی کار کنم ....
المیرا نگاه مخملی اش رو به صورتم پاشید و گفت :
-ترانه .... اگه نفس راست گفته باشه چی کار میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که چشمهایم رو بسته بودم گفتم :
-ازش جدا میشم . دلم نمیخواد یه عمر تو خسرت بسوزم . دلم نمیخواد .....
دستم رو کشید و در حالی که توی نگاهش موجی از حسرت بود گفت :
-بهش فرصت بده .... به خودت فرصت بده .... بزار توضیح بده ....
نگاه از صورتش گرفتم و به سمت لباس جشنم که روی چوب لباسی آویزونش کرده بودم رفتم . دستی به پارچه لطیفش کشیدم و زیر لب آهی کشیدم .....
چشم از آینه روبه رو گرفتمو در حالی که قلبم مالامال از حسرت بود دوباره به آینه نگاه کردم .لباس مشکیم قلبم رو به هیجان واداشته بود . حالا نگاهم همرنگ لباسم شده بود . عاری از هر گونه احساس . دیشب سختترین تصمیم زندگیم رو گرفته بودم . سرم رو بلند میکنم و به موهای مشکیم نگاه میکنم . لبخند میزنم و به یاد حرف آرایشگر می افتم که میگفت : وای این موهات اونقدر لخته که به هیچ وجه نمیتونم بپیچمش ....
دستم رو بلند میکنم و به روی موهای مشکیم میکشم . موهای لختم که مثل گلوله های کوچکی گرد شده بود و یک سمت شونه ام رو که عریان بود پوشونده بود . لبخندم پررنگتر میشه . چین های کنار چشمم هم .... به یاد تو می افتم رامین . رامین من چقدر دلم برات تنگ شده . داداشی کجایی که بیای ببینی خواهر کوچولوت که الان اینجا وایساده بیشتر به عروسکی بی احساس شبیه تا ترانه ی خوب تو ...... تا ترانه ی سرشار از احساس و مهربانی .....
صدای دخترکی شنیده میشه ...
-عروس خانوم آقا داماد اومده ....
سر برمی گردوندم و به دخترکی شیرین که ابروهایش سخت در هم گره خورده بود روبه رو میشم که دوربین بزرگی به دست داره . لبخندی بی احساس میزنم و سلامش رو جواب میدم ....
حمید مثل همیشه شیک و تمیز وارد سالن می شه . این اولین باری بود که اون رو اونطور رسمی میدیدم . حمید توی کت و شلوار طوسی رنگش به شدت زیبا شده بود . نگاهم به چشمهای زاغش کشیده میشه . لبخندی به وسعت دلتنگی هایم روی لبانش نقش بسته و چشمهای سبزش برق میزنه .... تنها برای یک لحظه فراموش میکنم . فراموش میکنم که حمید به من دروغ گفته بود . بوسه اش رو بی پاسخ نمیگذارم و با شیرینی لبخند میزنم .....
صدای دخترک فیلم بردار به گوشم میرسه ...
-آقای داماد نفس عمیق بکش و خودت رو کنترل کن ....
برمیگردم و با تندی نگاهش میکنم . لبخندی به لب داشت . لحنش طنز بود . اما همین جمله اش کافی بود تا همه شیرینی افکارم از بین برود و جایش را به اسمی بدهد که شده بود کابوس لحظه های من .... نفس ....
حمید دستم رو میان حلقه بازویش جا میدهد و به سمت ماشین هدایتم میکند ....
در تمام مدتی که از من میگفت سکوت کرده بودم و به روبرو خیره شده بودم . روبه رو را هم نمیدیدم نفس را میدیدم . دختری را میدیدم که همه رویاهای زیبای من رو با خودش فنا کرده بود .....
-ترانه خانومی حالت خوبه؟
به تندی برمیگردم و نگاهش میکنم . لبخندی میزند و می گوید ...
-خوب بابا چرا میزنی؟
خنده ام میگیرد . از نگاه تهاجمی ام از لحن تدافعی اش خنده ام میگیرد . زیر لب میگویم . بخند آقا حمید بخند که نوبت من هم میشه . از افکار پلیدی که توی ذهنم نشسته بود لبخندی به لب اوردم و سرم رو تکون دادم ...
ادامه دارد .....