تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 78

نام تاپيک: رمان نفس

  1. #31
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    واي سپيده جون تا اينجا خيلي خوب بود.......نميدوني چقدر لذت ميبرم وقتي دست نوشته هاي خودتو ميخونم
    وقتي داشتم صحبتهاي بين كاوه و ترانه رو ميخوندم ياد اون شعر احسان خواجه اميري افتادم(چكاركردي كه با قلبم به خاطر تو بيرحمم............)
    موفق باشي تند تند بزاربرامون

  2. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #32
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    سمیرا جونم
    مرسی
    باید بگم آره خیلی به اون شعر شبیه
    من عاشق آهنگهای احسان خواجه امیریم

  4. این کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #33
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سپیده جونم بذار دیگه من منتظرم به شدت

  6. #34
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت بیست و یکم
    -از وقتی یادم میاد بستنی رو به هر چیز دیگه ای ترجیح میدادم و میدم . شیرینی بستنی من رو به یاد کودکی شیرینی که داشتم میندازه . شیرینی بستنی باعث میشه یادم بره که تو چه جامعه ای زندگی میکنم . خوردن بستنی باعث میشه یادم بره چند سالمه و ......
    آهی کشید و گفت :
    -من با حمید بد تا کردم . همونطور که یاسر با من بد تا کرد . دوستش داشتم . یاسر رو میگم . اما بهم پشت پا زد و من رو با همه چیزم رها کرد و رفت . نرفت به دنبال زن دیگه ای . نرفت به دنبال عشق دیگه ای . رفت چون ثباتی نداشت . رفت چون عقیده ای به زندگی و چهاردیواری نداشت . رفت چون دوست داشت آزاد باشه و خودش رو اسیر چهاردیواری به اسم زندگی نکنه .....
    قاشقی از بستنی اش رو به دهانش گذاشت و چشماش رو بست . انگار که غرق در لذت بود . از دیدن چهره اش که مثل بچه های کوچیک شده بود خنده ام گرفت . نگاهی به ظرف بستنی ام که دست نخورده بود انداختم و دستم رو برای برداشتن قاشقم دراز کردم .
    -وقتی با حمید ازدواج کردم سراسر نفرت بودم . سراسر نفرت از جنسی به اسم مرد . مردی که دیگه الان ازش فقط اسم مونده تا مردونگی . حمید خوب بود . مهربون بود . دوست داشتنی .... اما من نمیتونستم خوبی هاش رو ببینم چون دوستش نداشتم ..... چون سراسر نفرت بودم چون عشقی به مرد نداشتم . هر بار که مردی به خونه مون میومد و نگاههای خیره اش رو روی خودم حس میکردم بیشتر به این پی میبردم که چقدر این مردها پست هستند. بیشتر به این پی میبردم که باید انتقام بگیرم . دریغ از اینکه با انتقام گرفتن خودمم نابود میشم . در واقع فقط خودم نابود میشم .
    نگاهم رو به روی چشمهای مشکیش انداختم که با حرصی بی وصف به مردی که چند میز اونورتر نشسته بود نگاه میکرد . ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست . راست میگفت مردها .....
    -سعی میکردم عوض شم . هر چی به حمید بدی میکردم حمید بیشتر بهم محبت میکرد . داشتم عوض میشدم . داشتم سعی میکردم .میخواستم مهربون باشم . میخواستم همونی که حمید میخواست باشم .حمید نمیخواست من آشپز و رخت شور باشم . همیشه فکر میکردم که مردها به چشم یه کلفت به ما نگاه میکنن . اما این رو بعدها فهمیدم که زنی که به زندگیش عشق بورزه نگاه نمیکنه که مرد به چه چشمی بهش نگاه میکنه . زندگیش رو میخواد . از شستن لباسهای همسرش لذت میبره . از درست کردن غذایی که تو یه محیط گرم صرف بشه لذت میبره . اما حیف ... حیف که اینها رو خیلی دیر فهمیدم ..... آره داشتم عوض میشدم که یهو سر و کله اش پیدا شد . سروکله کسی که وجودم رو به نیستی کشید و ازم برید . سرو کله کسی پیدا شد که این نفرت رو توی وجودم کاشت . هنوز دوستش داشتم . این رو وقتی دوباره دیدمش فهمیدم . این بار یاسر فرق کرده بود . این بار من رو میخواست . این بار دوستم داشت . میخواست که برگرده و باهام باشه .... دیر اومده بود اما اومده بود که بمونه .....
    نگاهم کرد که به چشماش خیره شده بودم . لبخندی زد و گفت :
    -باور کن بد نیستم . باور کن پست نیستم . آدم بودم . زن بودم . زنی عاشق . زنی که از روی بیعقلی .... از روی حماق به فکر انتقام از کسانی بود که یکی یا دو تا نبودند .فکر میکردم با نابود کردن حمید میتونم ریشه مردها رو بشوزونم . دریغ که این نفرت ریشه زنها رو میسوزنه .... یک روز که رفتم تا با یاسر همه چیز رو تموم کنم حمید دیدمت . بر حسب اتفاق همه چیز اونطور که نباید جلوه میداد جلوه داد . رفته بودم از یاسر بخوام بزاره زندگی کنم . دلم نمی اومد که حمید رو بشکنم .... اما حمید شکست . حمید با دیدن چیزی که واقعی نبود شکست .
    دستم رو که روی میز بود توی دستش گرفت و در حالی که داشت نوک انگشتام رو فشار میداد گفت :
    -حمید مرد خوبیه ترانه ...... ازت خواستم که بیای اینجا تا کمکم کنی . ازت خواستم تا بیای اینجا هم به من رحم کنی هم به خودت ..... راستش نمیدونم چه جوری بگم که نشکنی . نمیدونم که چی بگم که تو درکم کنی .... میدونم الان به چشم یه زنی که به شوهرش خیانت کرده من رو میبینی . اما باورم کن .من خائن نبودم .
    دستم رو از دستش بیرون کشیدم و کلافه گفتم :
    -تروخدا بگو... واقعیت رو بگو ......
    چشماش رو بست و گفت :
    -حمید من رو ترک کرد اما .... اما ..... اما من رو طلاق نداده . اسم من هنوز توی شناسنامه اش هست .هنوز من قانوناً زنشم و حمید شوهر منه .... من رو طلاق نداد که آزاد نباشم . من رو طلاق نداد که با یاسر ازدواج نکنم ... من رو طلاق نداد که به قول خودش ازم انتقام بگیره .... من رو طلاق نداد که .....
    صدایی که بی اختیار از حنجره ام خارج شد بیشتر به ناله شبیه بود تا صدای خودم ....
    -دروغ میگی .... حمید گفت که از تو جدا شده ......
    لبخندی به تلخی زهرمار روی لبانش نشست و گفت :
    -تو ظاهر اینجوریه اما تو باطن اینطور نیست ..... حتماً تا حالا از خودت پرسیدی که اون تلفن های مشکوک مال کیه که به حمید میشه ....حتماً خیلی دلت میخواد بدونی اون کیه که حمید تلگرافی باهاش حرف میزنه؟ آره ترانه؟ اگه آره بگو تا بهت بگم کیه....
    نفس عمیق از سر درد کشیدم و درحالی که بغضم رو قورت میدادم گفتم:
    -نگو که تویی....
    دستم رو گرفت تو دستش و در حالی که کلماش رنگ محبت داشت گفت :
    -من نمیخوام اذیتت کنم .نمیخوام برنجونمت .به خدا منم خسته شدم .مطمئنم حمید هم خسته شده .... از هر کلکی که بگی استفاده کردم تا طلاقم بده ..... دو بار رفتم دادگاه اما چاره نداشت .هر سری بعد از کلی دوندگی آخرش نتونستم ازش جدا شم .قانون میگه حتماً یا باید زیر مشت و لگداش له بشی یا خرجی بهت نده تا بتونی ازش جدا شی... اما حمید ..... حمید نه میزنه نه از خرجیم میزنه ..... بارها خواستم به بهانه های مختلف ازش آتو بگیرم ولم کنه، نشد . سعی کردم ازش بیشتر پول بگیرم. بی مناسبت. با مناسبت. نشد . سعی کردم این مدت که با توِ الکی بهش زنگ بزنم تا تو شک کنی ولم کنه .... نشد ....
    نفس عمیقی کشید و قطره اشکی رو که روی گونه اش چکیده بود رو با دستش گرفت وگفت :
    -خسته شدم ترانه کمکم کن .... ازش بخواه ولم کنه . بخدا منم حق زندگی دارم . چون ازم رنجیده میخواد منو بازی بده . میخواد عذابم بده . اولش میگفتم زود خسته میشه و میره . اما ترانه نشد الان پنج ساله که از هم جدا زندگی میکنیم و هر دومون عذاب میکشیم . هر بار بیشتر از پیش ازم متنفر میشه اما میخواد عذابم بده . میخواد تلافی کنه .....
    سرم رو به زیر انداخته بودم و سعی میکردم خودم رو کنترل کنم تا اشکم در نیاد ....
    -از کجا باور کنم؟
    کلافه سر تکون داد و گفت :
    -میتونی شناسنامه اش رو نگاه کنی . مطمئنم که از تو پنهونش کرده ......
    باورم نمیشد که حمید من یه همچین آدمی باشه . اصلاً چرا باید به م دروغ بگه ؟ حالا بیشتر به این نتیجه پی میبردم که میخواد از منم انتقام بگیره . به این جرم که منم یه زنم ......
    سرم رو بلند کردم و به چشمهای مشکیش که برق میزد نگاه کردم . هاله ای از اشک توی چشماش خودنمایی می کرد . باید چی کار میکردم؟ نگاهی به ظرف بستنی اش انداختم و بی اختیار گفتم :
    -بستنی ات رو تموم و غصه نخور . یا من رو از دست میده یا از تو جدا میشه .....
    نگاهم کرد و لبخندی به پهنای صورتش زد.
    به دنبال آرامش از خیابانها میگذشتم و به هر سمتی نگاه میکردم . ای کاش میشد این آرامشی را که ازش دم میزنیم بشه هر جایی پیدا کرد ......
    ساعت پنج بعد ازظهر بود که به خونه رسیدم . در اتاق رو که باز کردم .موجی از سر و صدا به صورتم خورد . بی اختیار ابروهام در هم گره خورد و با قیافه ای سر خورده به داخل رفتم . سلامی بلند کردم که همه سرها به سمتم چرخید . عمه و زنعموهایم به همراه دخترهایشان توی پذیرایی نشسته بودند . با لحنی مهربان جواب سلامم رو دادند و من رو به بین خودشون دعوت کردند .
    نگاهم به صورت المیرا و خاله (مامانش) کشیده شد .
    روبوسی کردند با هر کدام از اونها دنیای زمان لازم داشت . هر کس به طریقی میخواست در این شادی من سهیم باشه و با شیطنت چیزی رو میگفت که لبخند به روی لب همه می آورد .اما تنها کسی که حرفی نمیزد المیرا بود که با دیدن من لبخند از یادش رفته بود . بی حوصله توی پذیرایی نشسته بودم و به حرفهایی که بین خانومها رد و بدل میشد گوش میکردم . المیرا آهسته کنار گوشم زمزمه کرد ....
    -چی شده؟ احتیاج به کمک داری؟میخوای بریم کمیته امداد واسه جمع آوری کمک؟
    سر برگردوندم و نگاهش کردم . لبخندی شیرین گوشه لبش نشسته بود ...
    -برای چی؟
    -آخه کشتیهات غرق شده دیگه . بریم پول جمع کنیم واست کشتی بخریم ....
    خندیدم و گفتم :
    -کمیته امداد که هیچی . اگه بانک مرکزی هم کمک کنه نمیتونه مشکلات من رو حل کنه ......
    لبخند از روی لبانش پر زد و جدی شد . نگاهش به دنبال مشکل در چشمهام میگشت .دستش رو گرفتم و گفتم :
    -خوب عروس خانوم از شایان چه خبر؟
    اهی کشید و نگاهش رو به دوردستها دوخت ....
    -خوبه . زندگی خوبه ......
    آره خوبه .اهی که نشان دهنده همه چیز بود . حالا باید چی کار میکردم؟ من چطر باید با حمید حرف میزدم ؟
    -میای بریم تو اتاقم ؟ میخوام باهات صحبت کنم ....
    سرش رو تکون داد و به دنبال من از جمع خارج شد .....
    در اتاقم رو پشت سرش بست و روبه روی من به صندلی که جلوی میز تحریرم بود تکیه داد . نفس عمیقی کشیدم و تنم رو به تکیه گاه امنی همچون دیوار کنار تختم تکیه دادم ....
    -مشکلی پیش اومده ترانه؟
    -نفس .....
    سرش رو تکون داد و گفت :
    -چی؟
    نگاهش کردم .چقدر نگاهش رو دور میدیدم. چقدر از من و احساسم دور بود . غمی آشنا در کنج چشمانش لونه کرده بود . سعی میکرد بی تفاوت باشه . سعی میکرد همه چیز رو فراموش کنه . ای کاش من هم میتونستم به راحتی قید حمید رو بزنم وبه دنبال فاجعه نرم .میترسیدم از این که طعمه ای باشم برای حمید . به قصد انتقام .....
    -رفته بودم نفس رو ببینم .زن سابق حمید ...
    سرش رو تکون داد و بعد یهو گفت:
    -چی کار کردی؟
    -رفته بودم پیشش . حرف داشت .حرفهایی برای گفتن داشت . حرفهایی که قلبم رو مثل مته ای سورا کرده و داره دیونه ام میکنه .... دلم رو شکست با حرفهاش .....
    -غلت کرده دختره پرو برای چی رفتی اونجا؟ نباید بهش اجازه همچین غلتی رو میدادی...
    دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم :
    -تند نرو . باید میرفتم . اون چیزی نگفت .حرفهاش تلخ بود .ولی حقیقت بود .حقیقت هم همیشه تلخه ....
    کلافه به سمتم اومد و سنگینی تنش رو ری لبه تخت انداخت . نگاه طوفانی اش رو به صورتم دوخت و گفت :
    -ترانه حرف بزن .....
    نگاهش کردم وسرم رو روی پاهاش گذاشتم . حالا میتونستم به راحتی اشک بریزم . اشکهایی که از صبح پشت چشمانم پنهونشون کرده بودم .اشکهایی که شاید مرحمی برای زخم دلم باشند ....
    اشک ریختم و حرف زدم . غصه خوردم و حرص خوردم . المیرا همدردی بود که در تمام عمرم بهترین بود .پا به پای من اشک ریخت . نمیدونستم این اشکها رو برای مرحم زخم دل من میریزه یا برای مرحم زخم دل خودش . لااقل این را خوب میدونست که تنها کسیه که شایان میخوادش . اما من چی؟ نمیدونستم که تا به الان حمید دروغ به این بزرگی به من گفته و من خودم رو به هالویی زده بودم .نفس راست میگفت اگه میخواستم میتونستم از روی اون تلفهنهای مرموز پی به حقیقت ببرم . پی به حقیقتی که اینچنین شوم بود . پی به چیزی که روحیه ام رو تضعیف کرده بود ....
    انگشتای گرمش رو روی صورتم کشید و اشکهام رو پاک کرد . نگاه از دیوار دیوار روبرو گرفتم و به صورتش نگاه کردم . لبخندی گرم به روی صورتش نشسته بود ....
    -حالا باید چی کار کنم المیرا؟
    سرش رو تکون داد و گفت :
    -باید با حمید حرف بزنی...
    -من باید شناسنامه حمید روببینم .... میدونم چی کار کنم ....
    المیرا نگاه مخملی اش رو به صورتم پاشید و گفت :
    -ترانه .... اگه نفس راست گفته باشه چی کار میکنی؟
    نفس عمیقی کشیدم و درحالی که چشمهایم رو بسته بودم گفتم :
    -ازش جدا میشم . دلم نمیخواد یه عمر تو خسرت بسوزم . دلم نمیخواد .....
    دستم رو کشید و در حالی که توی نگاهش موجی از حسرت بود گفت :
    -بهش فرصت بده .... به خودت فرصت بده .... بزار توضیح بده ....
    نگاه از صورتش گرفتم و به سمت لباس جشنم که روی چوب لباسی آویزونش کرده بودم رفتم . دستی به پارچه لطیفش کشیدم و زیر لب آهی کشیدم .....
    چشم از آینه روبه رو گرفتمو در حالی که قلبم مالامال از حسرت بود دوباره به آینه نگاه کردم .لباس مشکیم قلبم رو به هیجان واداشته بود . حالا نگاهم همرنگ لباسم شده بود . عاری از هر گونه احساس . دیشب سختترین تصمیم زندگیم رو گرفته بودم . سرم رو بلند میکنم و به موهای مشکیم نگاه میکنم . لبخند میزنم و به یاد حرف آرایشگر می افتم که میگفت : وای این موهات اونقدر لخته که به هیچ وجه نمیتونم بپیچمش ....
    دستم رو بلند میکنم و به روی موهای مشکیم میکشم . موهای لختم که مثل گلوله های کوچکی گرد شده بود و یک سمت شونه ام رو که عریان بود پوشونده بود . لبخندم پررنگتر میشه . چین های کنار چشمم هم .... به یاد تو می افتم رامین . رامین من چقدر دلم برات تنگ شده . داداشی کجایی که بیای ببینی خواهر کوچولوت که الان اینجا وایساده بیشتر به عروسکی بی احساس شبیه تا ترانه ی خوب تو ...... تا ترانه ی سرشار از احساس و مهربانی .....
    صدای دخترکی شنیده میشه ...
    -عروس خانوم آقا داماد اومده ....
    سر برمی گردوندم و به دخترکی شیرین که ابروهایش سخت در هم گره خورده بود روبه رو میشم که دوربین بزرگی به دست داره . لبخندی بی احساس میزنم و سلامش رو جواب میدم ....
    حمید مثل همیشه شیک و تمیز وارد سالن می شه . این اولین باری بود که اون رو اونطور رسمی میدیدم . حمید توی کت و شلوار طوسی رنگش به شدت زیبا شده بود . نگاهم به چشمهای زاغش کشیده میشه . لبخندی به وسعت دلتنگی هایم روی لبانش نقش بسته و چشمهای سبزش برق میزنه .... تنها برای یک لحظه فراموش میکنم . فراموش میکنم که حمید به من دروغ گفته بود . بوسه اش رو بی پاسخ نمیگذارم و با شیرینی لبخند میزنم .....
    صدای دخترک فیلم بردار به گوشم میرسه ...
    -آقای داماد نفس عمیق بکش و خودت رو کنترل کن ....
    برمیگردم و با تندی نگاهش میکنم . لبخندی به لب داشت . لحنش طنز بود . اما همین جمله اش کافی بود تا همه شیرینی افکارم از بین برود و جایش را به اسمی بدهد که شده بود کابوس لحظه های من .... نفس ....
    حمید دستم رو میان حلقه بازویش جا میدهد و به سمت ماشین هدایتم میکند ....
    در تمام مدتی که از من میگفت سکوت کرده بودم و به روبرو خیره شده بودم . روبه رو را هم نمیدیدم نفس را میدیدم . دختری را میدیدم که همه رویاهای زیبای من رو با خودش فنا کرده بود .....
    -ترانه خانومی حالت خوبه؟
    به تندی برمیگردم و نگاهش میکنم . لبخندی میزند و می گوید ...
    -خوب بابا چرا میزنی؟
    خنده ام میگیرد . از نگاه تهاجمی ام از لحن تدافعی اش خنده ام میگیرد . زیر لب میگویم . بخند آقا حمید بخند که نوبت من هم میشه . از افکار پلیدی که توی ذهنم نشسته بود لبخندی به لب اوردم و سرم رو تکون دادم ...
    ادامه دارد .....

  7. 5 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #35
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    بچه ها ببخشید یه کم دیر شد
    قول میدم تا فردا دو قسمت دیگه اش رو هم بزارم

  9. 2 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #36
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت بیست و دوم
    -چیه بهش شک داری؟
    برگشتم و به سیامک که با خنده نگاهم میکرد لبخند زدم .
    -نه فقط میخوام ببینمش.....
    جدی شد و د رحالی که نگاهم میکرد گفت :
    -چرا برنامه فیلمبرداری رو بهم زدی؟ حمید از دستت ناراحت بود ...
    خیلی خودم رو کنترل کردم که فریاد نزدم که حمید غلت کرده . سرم رو پایین انداختم و در حالی که به ناخونهای مصنوعی ام که روی دستم خودنمایی می کرد نگاه میکردم گفتم:
    -خواهش میکنم ازت سیامک . بیا این برادری رو در حق من بکن . میخوام شناسنامه اش رو قبلاً از اینکه خطبه عقد جاری بشه ببینم .
    سیامک سرش رو تکون داد و آمرانه گفت :
    -امیدوارم همین طور که می گی باشه ....
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -متوجه نشدم....
    -هیچی....
    از در اتاق بیرون رفت و من از روی صندلی بلند شدم و به سمت آینه رفتم . دستی به روی صورتم کشیدم و از اینکه این همه آرایش روی صورتم نشسته بود کلافه شدم . من با قیافه ای بالماسکه به آینه خیره شده بودم . جداً این قیافه من بود ؟ این چهره عبوس شیرین چهره ترانه ی ساده بود . ترانه ای که با عشق زندگی میکرد . ترانه ای که زندگی شیرین رو میخواست . عشق رو تنها متعلق به خودش میخواست بود؟
    نه به خدا این ترانه ترانه ای نیست که من میشناسمش . این چهره فرسنگها دورتر از ترانه هست ....
    صدای در اتاق که بلند شد سرم رو برگردوندم و گفتم:
    -بله ....
    سیامک سرش رو خندون از لای در داخل اورد و گفت :
    -بیا هاپو عصبانی.
    لبخند زنون به سمتش رفتم و شناسنامه رو از دستش قاپیدم . سرش رو در حالی که تکون میداد از لای در بیرون برد و من در رو بستم .
    به در تکیه داده بودم . قلبم توی سینه بی تابی میکرد .دستم رو با شناسنامه حمید روی قلبم گذاشتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا از اضطرابم کم کنم ....بی اختیار ابروانم در هم گره خورده بود و همه بدنم یخ کرده بود .... میخواستم آرامش خودم رو حفظ کنم . اما دست خودم نبود . مرتباً نفس عمیق میکشیدم و سعی میکردم که آروم باشم.....
    تن رنجورم رو روی صندلی پرت کردم و شناسنامه رو باز کردم .چشمام رو محکم به هم فشردم و بعد آهسته آهسته پلکهایم رو از هم باز کردم دوباره قبل از اینکه نگاهم به صفحه بیفته چشمهام رو بستم . گریه ام گرفته بود . از اینکه اینقدر خودم رو رنجور و ضعیف میدیدم حالم داشت بهم میخورد .
    . چشمم به صفحه دوم شناسنامه افتاد ....
    لبخند زدم و از روی صندلی بلند شدم . بدون اینکه هیچ شُکی بهم وارد بشه شناسنامه رو گرفتم دستم و از پله ها به سمت پایین سرازیر شدم . همه اعضای خانواده ام توی پذیرایی اتاق نشسته بودند به چز سیامک و حمید . از بالای پله ها به حیاط نگاه کردم و آنها را کنار هم دیدم در حالی که به دیوار روبروی باغچه تکیه داده بودند . نگاهم رو از چهره حمید و سیامک گرفتم و لبخند زنون نگاهم به تاب وسط حیاط افتاد .
    در حالی که هنوز لبخندم رو لجوجانه روی لبم حفظ کرده بودم . قدم به پذیرایی گذاشتم . به سمت مامان رفتم.مامان با آشوبی که توی نگاهش بر پا بود نگاهم می کرد ....به سمتش رفتم و پشت سرش پشت مبل ایستادم و دولا شدم و پیشونیش رو بوسیدم . نگاهم به بابا افتاد که سپهر رو به بغل داشت و سعی میکرد نگاهم نکند . نگاهش رو از صورتم می دزدی که .....
    -احوال مامان خودم ؟
    -ترانه چیزی شده؟ چرا با فیلمبردارا نرفتید؟
    بوسیدمش و گفتم :
    -مشکلی نیست مامان ....
    رو به ترنم کردم و گفتم :
    -میشه سیامک رو صدا کنی بیاد داخل . با حمید کار دارم ...
    ترنم سر تکون داد و به سمت حیاط رفتم . دوباره نگاهم به صورت زیبای سپهر افتاده بود . سپهر زیبای من در کت و شلواری مشکی رنگ بسیار زیبا شده بود . قلبم توی سینه ام مچاله شد و به یاد رامین افتادم . نگاهم طوفانی ام رو به سختی از سپهر گرفتم وبه قاب عکس روی شومینه نگاه کردم . همون لبخند آشنا . به یاد این شعر ابی افتادم که میگفت : به تو عادت کرده بودم مثل گلبرگی به شبنم . من عاشقی به غربت . مثل مجروحی به مرحم .لحظه در لحظه عذابه .لحظه های من بی تو .....
    نگاهم رو از قاب عکس جدا کردم و با لبخندی رو به مامان که توی نگاهش هنوز آشوب وجود داشت کردم و گفتم :
    میشه بهم یه لیوان آب بدی مامان ....
    مامان به آشپزخونه رفت و من تن خودم رو روی مبلی که مامان نشسته بود انداختم .مبل گرمای لذت بخشی رو در بر داشت . تکیه ام رو به مبل دادم و نفس عمیقی کشیدم . چه خوبه که توی این خونه امن هستم . چه خوبه که اگر نگاهم سردِ نگاه این خونه گرمِ گرمِ. به کفشهای پاشنه بلندم نگاه کردم . تنم رو خم کردم تا کفشهام رو از پام خارج کنم ...
    نگاهم رو از روی کفشها برداشتم و به سیامک و ترنم که وارد سالن شدند نگاه کردم . لبخند همچنان روی لبهایم کش می آمد . نگاهم به ساعت پشت سر ترنم دوخته شد ..... عقربه ها روی ساعت دو خودنمایی میکرد ....
    از روی مبل بلند شدم و بدون اینکه آبی رو که مامان برام اورده بود بخورم به حیاط رفتم . شناسنامه هنوز توی دستم بود . آرامشی عمیق وجودم رو پر کرده بود ....
    حمید روی تاب نشسته بود و آروم آروم تاب میخورد .چشم به زمین دوخته بود . برای لحظه ای نگاهم پر از عشق شد .... چقدر این صحنه برایم آشنا بود . انگار جایی اون رو قبلاً هم دیده بودم .خدایا چقدر این صحنه آشنا بود .....
    صدای قدمهام رو که شنید سر بلند کرد . ناراحتی توی چشماش موج میزد . لبهاش رو برچید و نگاهم کرد .دیگه تاب نمیخورد . پاهاش رو محکم روی زمین گذاشته بود و چشمش به روی لباس مشکی ام دوخته شده بود . به یاد حرکتی که در آرایشگاه کرد افتادم .
    دستم رو به دستش گرفته بود و در حالی می بوسید بی توجه به دخترک فیلمبردار گفت:
    -ترانه زیباترین لحظه عمرمه . ارزو داشتم تو رو توی این لباس ببینم .وقتی اون روز نزاشتی توی اتاق پرو لباس رو تو تنت ببینم یه لحظه یه جوری شدم .دلم میخواست هر طور شده لباست روتو تنت ببینم . راستی راستی خیلی بدجنسی . پیش خودم گفتم کارت رو تلافی میکنم ..... و حالا میدونم که امشب میتونم تلافی کنم ....
    لبخندی شیطنت آمیز به لب اورد ومن از خجالت سر به زیر انداختم . دوباره دستم رو بوسید و گفت :
    -خانوم میتونه یه دور بچرخه؟
    دخترک فیلمبردار در حالی که از خنده رو به بیهوشی بود به من گفت :
    -خوش به حالتون . من اولین دامادی هست که میبینم اینقدر با احساس باشه ....
    لبخند زدم و به سمتش رفتم ....
    شناسنامه اش رو روبه روش گرفتم و نگاهش کردم . رنگ از روش پرید . همچنان لبخندم رو حفظ کرده بودم . دستش رو به سمت شناسنامه دراز کرد و من گفتم :
    -حمید بی سر و صدا برو . بذار همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه ....
    نگاه مات و بی رنگش رو به چشمام ریخت و گفت :
    -هیچ می فهمی چی میگی ترانه ؟ من و تو الان باید توی آتلیه بودیم . اونوقت تو داری به من میگی برو ؟ کجا برم ؟ بدون تو برم ؟ مگه من میتونم بدون تو زندگی کنم . پس اون همه قول و قرار چی میشه ؟ به همین راحتی؟ برم و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه؟ چه خوبی و خوشی ....
    تن صدام رو پایین اوردم . از اینکه این همه سوال پشت سر هم پرسید ومن جوابی برای هیچ کدوم نداشتم کلافه شدم .هنوز روی لبم لبخند داشتم . حالم از هر چی لبخند بود بهم میخورد . مزحکترین صحنه عمرم همین لبخند زدنهام بود . پیش خودم فکر کردم که بیخود نیست که می گن چقدر سخته که چشمات رنگ غم باشه ولی ظاهر پر از خنده. حالا به عمق این مطلب رسیده بودم .
    به شناسنامه اش اشاره کردم و گفتم :
    -تو هنوز نفس رو داری. جایی برای ترانه توی اون شناسنامه نداری ....
    شناسنامه اش رو عصبی توی هوا تکون داد و از نگاهش شراره های خشم میریخت. عصبی و در حالی که کلمات رو میان دندونهاش میجوید گفت :
    -کی بهت گفت ؟
    سرم رو تکون دادم و به شناسنامه اش اشاره کردم ....
    -چرا نزاشتی همه چیز به خوبی وخوشی تموم شه ؟ چرا ؟ من تو رو دوست دارم ترانه خیلی هم دوستت دارم . چرا نمیزاری همه چیز همینجوری که داشت پیش میرفت بره؟ من و تو میتونیم با هم خوشبخت بشیم . من میتونم تو رو خوشبخت کنم . تو میتونی خوشبختم کنی . من عاشقتم ترانه . چرا نمیزاری؟ چرا نمیزاری اونطور که برنامه ریزی کردم همه چیز تموم بشه .
    کنترلم رو از دست دادم . دیگه اون لبخند روی لبم نبود . دیگه شوقی به نقش بازی کردن نداشتم . اون همه آرامش چند لحظه پیش جاش رو به طغیان داده بود . از شدت گرما تمام بدنم رو به ذوب شدن بود. انگار نه انگار این همون تنی که تا چند لحظه پیش از شدت سرما مور مور شده بود .... صدام رو بلند کردم و گفتم:
    -چی به خوبی و خوشی تموم شه . خریت من؟ آره . تو هنوز اسم اون زن توی شناسنامه ات هست . چرا میخوای از خوبی من سواستفاده کنی؟ چرا ؟
    -من میدونم که کار نفسِ . من می دونم که اون بهت گفته .کور خونده . اگه فکر کنه با این طریق میتونه ازم جدا شه کور خونده . اون باید زجر بکشه . همونقدری که من توی این سالها زجر کشیدم . اون باید بسوزه .من طلاقش نمیدم . ترانه نمیدم .
    قدمی به سمتم برداشت و با نفرتی که توی چشماش مدهوش بود گفت :
    -حتی شده از تو میگذرم اما طلاقش نمیدم ....
    انگار سطل آب یخی روی بدنم خالی کردند .دوباره حرارت بدنم جای خودش رو به سرما داد . دندونهام از شدت سرما به هم برخورد میکرد و صداش کلافه ام رکده بود . نگاهش رو از صورتم گرفت و در حالی که به سمت در میرفت گفت :
    -با همه خداحافظی کن ...
    به دیوار تکیه دادم و نگاهم رو به آسمون دوختم . ابرهای خوشرنگ داخل آسمون . نگاه زرد و طلایی خورشید . باد خنکی که بین موهایم می پیچید . چشمهام رو بستمو در حالی که از اون همه آرامش تعجب میکردم پیش خودم فکر کردم .حالا بدون حمید چی کار کنم ؟ اون من رو رها کرد . گفت که حاضر نیست از نفس بگذره . خدای من . چرا این مرد سراسر نفرته ؟ باید چی کار کنم ؟ حالا چی میشه ؟من نتونسته بودم به نفس کمک کنم . به خودم هم نتونستم کمک کنم . اون گفت حاضره از من بگذره اما از زجر کشیدن نفس لذت ببره . به چه قیمتی؟ اون میخواست به قیمت اذیت کردن به خودش و من آزادی نفس رو ازش بگیره!!!! ..... آه خدای من .چرا اینقدر بی وجدان بود ؟
    دستم رو به روی صورتم کشیدم و اشکهام رو پاک کردم .....
    دوباره صدای سیامک بلند شد. این بار با لحنی عصبی تر . این بار شاکی تر بود ....
    -ترانه این مسخره بازی ها چیه؟چرا این کار رو میکنی؟ چرا به فکر آبروی پدر و مادرت نیستی؟ نمیگی مردم چه حرفهایی میزنن؟ نمیگی چی پیش میاد ؟ ترانه چرا میخوای نامزدی رو بهم بزنی؟
    سرم رو بلند کردم و به ترنم که نزدیک سیامک ایستاده بود نگاه کردم . بهش اشاره کردم و رو به سیامک گفتم :
    -من دوست ندارم دلیلم رو بهت بگم .
    زیر لب ادامه دادم :- نمیخوام آبروش رو جلوی شماها ببرم
    صدای فریاد سیامک من رو از روی زمین کند . به دیوار تکیه دادم و نگاهش کردم.
    -لوس نشو .این بچه بازی ها چیه داری در میاری؟ بگو من برم چی بگم ؟ میشه دلیل این بی آبروی رو بگی؟ تو که اصلاً فکر آبروی خانواده ات نیستی. بگو برم به فامیل چی بگم؟
    عصبی شده بودم . سرم رو بلند کردم و به صورت سیامک نگاه کردم . از شدت عصبانیت صورتش قرمز شده بود .موهاش ژولیده و بهم ریخته بود و سیامک عصبی بینشون تند و تند چنگ میکشید . فریاد زدم:
    -بگو ترانه مرد .
    سرم رو پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم :
    -آره بگو مرد .
    نگاهم به ترنم کشیده شد . طبق عادتش که وقتی عصبی می شد لب به دندان گرفته بود . دلم برایش سوخت . رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود .چهره حمید جلوی صورتم نقش بست. با نفرت رو از ترنم برگردوندم و به حمید نگاه کردم و صدایی که از من بعید بود فریاد زدم و گفتم :
    -نه برو بگو حمید مرد . برو دیگه ....
    صدای ترنم بلند شد . صدایی که با لرزش توام بود ...
    -خدا نکنه دختر .چی کار داری به جوون مردم ؟
    با صدای عصبی و بلندی زدم زیر خنده . صدای بُرَنده سیامک خنده ام رو قطع کرد .
    -به بابات چی بگم ؟مردم هزار جور حرف پشت سرمون در میارن ....
    پیش خودم فکر کردم این چه حرفی که سیامک میزنه؟ اونها حاضرن به خاطر حرف مردمی که هر وقت بدبختی داشته باشی نیست میشن من بدبخت بشم؟ چرا ؟ مردم هر حرفی داشون بخواد میزنن . پس به درک بزار بزنن .
    -برو بهشون بگو اگه خوشبختی دخترشون رو میخوان به فامیلشون بگن تموم شد . من نمیتونم به خاطر بی آبرو نشدن خانواده ام و به خاطر هزار تا حرف صد تا یه غاز مردم خودم رو بدبخت کنم .....
    ترنم به سمتم اومد و همونطور گفت :
    -ترانه حمید چی بگه به خانواده اش ....
    فریادم لحظه به لحظه بلند تر میشد ...
    -حمید بره به درک . اون مشکل خودشه . بره بگه ، بره بگه ....
    ای کاش میتونستم فریاد بزنم که بره بگه من زندونی کردن نفس رو به خوشبختی با ترانه ترجیح دادم .
    لبم رو به دندون گزیدم و گفتم :
    -من نمیدونم اون با خانواده خودش طرفه من هم با خانواده خودم . سیامک اگه میری برو به بابا بگو اگه خوشبختی دخترش رو میخواد بگه ترانه مرد .....
    صدای گریه من و ترنم در هم قاطی شده بود . سیامک دست ترنم رو گرفت و در حالی زیر لب غر غر می کرد اون رو از اتاق بیرون برد ....
    وقتی که ساکت شدم از جام بلند شم . تمام بدنم درد میکرد . به سمت آینه رفتم . با دیدن چهره ام بیشتر گریه ام گرفت . آرایش صورتم خراب شده بود .زیر چشمم رده های مشکی بود . بینی ام قرمز . زیپ لباسم رو پایین کشیدم و از تنم کندمش .... چقدر دوست داشتم این لباس زیبا رو توی تنم ببینم .چقدر دوست داشتم با این چهره حمید من رو ببینه .... آه خدای من . یعنی اینقدر روزهای خوشی زودگذره؟ یعنی اینقدر بدبختی نزدیکه؟ یعنی فاصله بین آرامش و عذاب اینقدر کمه؟
    چقدر گرمای آب بهم آرامش می داد . بخاری که روی آینه حمام نشسته بود رو با دستم گرفتم و تن کرختم روتوی وان انداختم و دوباره ودوباره با صدای بلند زدم زیر گریه .... خوبی آب به این بود که دیگر کسی صدای گریه ام رو نمیشنید . چقدر آروزی این روز شیرین رو داشتم . بارورم نمیشد که این دو روز جهنمی رو گذرونده باشم و دم نزده باشم . خدای من حالا چطور باید با حمید روبه رو بشم؟ چطور توی یه کلاس کنارش باشم و تحمل کنم ؟ الان باید توی سالن به عقد هم در میومدیم . الان باید با هم شیرینی کیکی رو حس میکردیم که به افتخار ما بریده می شد .... الان باید ......
    چشمام رو بستم و دوباره باز کردم . نگاهم قلم و کاغذ را نوازش میکرد . لبهای داغ و ملتهبم بی اختیار روی هم میخورد . با زبانم لبهایم رو خیس کردم و زمزمه کردم ...
    رفتي و مرا با دلتنگي هايم تنها گذاشتي !
    رفتي در فصلي که تنها اميدم خدا بود و ترانه و تو که دستهايت سايه باني بود بر بي کسي هاي این ترانه ...
    تو که گمان مي کردم از تبار آسماني و دلتنگي هايم را در مي يابي ، تو که گمان مي کردم ساده اي و سادگي ام را باور داري .
    و افسوس که حتي نمي خواستي هم قسم باشي ...
    افسوس رفتي ... ساده ، ساده مثل دلتنگي هاي من و حتي ساده مثل سادگي هايم !
    من ماندم و يک عمر خاطره و حتي باور نکردم اين بريدنت از من .....
    کاش کمي از آنچه که در باورم بودي ، در باورت خانه داشتم !
    کاش مي فهميدي صداقتي را که در حرفم بود و در نگاهت نبود .
    کاش مي فهميدي بي تو ترانه و صدا تاب نمي آورد ...
    رفتي و گريه هايم را نديدي و حتي نفهميدي من تنها کسي بودم که ....
    قصه به پايان رسيد و من هنوز در اين خيالم که چرا به تو دل بستم.
    و چرا تو به اين سادگي از من دل بريدي ؟!!
    که چرا تو از راه رسيدي و شاهزاده ی تک تک اين ترانه های ترانه شدي ؟!!
    ترانه هایي که گرچه در نبود تو نوشته میشوند اما فقط و فقط مال تو هستند که سادگي ام را باور نکردي !
    گناهت را مي بخشم ! مي بخشمت که از من دل بريدي و حتي نخواستی ببینی که بي تو چه بر سر اين ترانه ها و ترانه خواهد آمد !
    نديدي اشک هايي را که قطره قطره اش غصه ي من بود و بغضي که از هرچه بود از شادي نبود !
    بغضي که به دست تو شکست و چشماني که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتي به اين اشکها اعتنا نکردي !
    اعتنا نکردي به حرمت ترانه هایي که تنها سهم من از جنگل چشمانت بود !
    به حرمت آن دستهایی که بی پروا در آغوش دستهایت خانه میکرد !
    به حرمت قدمهايي که با هم در آن کوچه ي هميشگي زديم !
    به حرمت بوسه هايمان ! نه !
    تو حتي به التماس هايم که در نگاهم موج میزد هم اعتنا نکردي !
    قصه به پايان رسيد و من همچنان در خيال جنگل چشمان تو ام که ساده فريبم داد !
    قصه به پايان رسيد و من هنوز بي عشق تو از تمام رويا ها دلگيرم !
    خدانگهدار ... خدانگهدار
    سر بلند کردم و در حالی که با پشت دستم اشکهایم رو پاک می کردم برگه رو تا کردم و به میان دختر خاطراتم گذاشتم . دفتر خاطراتی که باید به زودی به پایان میرسید .....
    ادامه دارد ...

  11. 3 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #37
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سپیده جونم گفتی دو قسمت می ذاری پس چرا یه دونه گذاشتی؟

  13. #38
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    ببخشید بهار جونم به خدا وقت نکردم
    اما قول میدم این دفعه بزارم

  14. این کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #39
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    امروز میزارم

  16. این کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #40
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت بیست و سوم
    نگاهش بی تفاوت و سرد بود . کسی باورش نمیشد این نگاه ها از آن من و حمید باشد . بچه ها با تعجب به من و حمید نگاه میکردند و الهه و نیما سر تکان میدادند و اما تنها کسی که واقعیت را میدانست المیرا بود . با اینکه غمی وجودش رو می سوزاند سر به سرِ مون میگذاشت و من رو میخندوند . سامان هم .... سامان اما ساکت بود و بی حوصله به کتابی که بی منظور ورقش میزد نگاه می کرد . چرا توی این کلاس رنگ غم نشسته؟ چرا ؟ روزگار این طور با ما بازی میکند؟ چرا هر کسی که روزی به خنده های شاد ما غبطه میخورد امروز سری از افسوس تکان میدهد و دل برایمان میسوزاند؟ چرا؟ یعنی این سکوت سکوتِ ترانه بود؟ ترانه ای پر صدا؟ ترانه ای که آوای خنده اش هر چند ساده از دور گوشها رو نوازش میکرد؟ این بازی غریب روزگار چی بود که یقه ما رو گرفت ؟ چرا نگاه ها طور دیگه ای شده ؟ چرا همه پشت سرمون پچ پچ میکنند و با دیدنمون سر تکون میدند؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چه کسی میتونه جواب این چراها رو بده ؟ چرا باید در مقابل سوال کاوه وا بمونم؟ چرا وقتی بهم گفت چی شد اون همه عشقی که ازش دم میزدی سرم رو پایین انداختم ؟ چرا کاوه نگاهش آتیش به قلبم کشید ؟ چرا این ماسک بی خیالی از نگاه من و حمید نمی افته ؟ چرا رنگ خنده هامون واقعی نیست ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا این پاییز با همه زیباییش تموم نمیشه ؟ چرا همیشه همه اتفاقات بد برای من تو پاییز می افته ؟ مرگ رامین ، جدایی از حمید..... خدای من چرا ؟ چرا هیچ جوابی برای این سوالها پیدا نمیکنم . چرا همش این جمله توی گوشم زنگ میزنه که خود کرده را تدبیر نیست ؟چی شده بود؟ سر ترانه چی اومده بود ؟ سر المیرا چی اومده بود؟
    سرم رو بلند کردم و نفسی عمیق کشیدم نگاهم به صورت خسته و ملتمس المیرا افتاد و لبخندی تلخ زدم و دستش رو فشردم . آرامشش رو باز یافت و ساکت شد . سرم رو نزدیک گوشش کردم و گفتم :
    -گاهی اوقات نیازه که آدم سرش تو لاک خودش فرو بره ...
    نگاه مهتابی اش رو به صورتم ریخت و گفت:
    -چقدر بده که من وتو همیشه میخندیم ....
    سرم رو چرخوندم و به آفتابی که لجوجانه خودش رو از میان شیشه به داخل انداخته بود نگاه کردم . چشمهام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم :
    -بتاب ای خورشید عالم تاب . بتاب ....
    صدای استاد من رو از دنیای خیال بیرون کشید . سر برگردوندم و پیش خودم فکر کردم از مرگ رامین که سخت تر نیست . رامین پر پروازی بود که با رفتنش پرهام رو شکست . از این فکر لبخندی بی رمق روی لبم نشست و سعی کردم به درس گوش بدم ....
    -ترانه ؟
    برگشتم و به سامان که با فاصله ای خیلی کم کنارم ایستاده بود نگاه کردم .نگاهش رنگ غم داشت . چشماش خسته بود . لبخندی زدم و منتظر شدم تا حرفش رو بزنه ....
    المیرا دستم رو که توی دستش بود رو رها کرد و گفت :
    -میرم دو تا آبمیوه بخرم . مثل همیشه ؟
    نگاهم رو از صورت سامان گرفتم و به المیرا نگاه کردم .لبهاش میخندید اما چشماش .....
    خندیدم و گفتم:
    -مثل همیشه .... ترش ترش
    چشمکی حواله نگاهم کرد و گفت :
    -ترش ترش ، آب انار .....
    لبخندی زد و به سمت بوفه رفت ......
    نگاهم رو از رفتن المیرا گرفتم و به سامان نگاه کردم .نگاهش در پی رفتن المیرا گره خورده بود . تک سرفه ای کردم و حضورم رو به اطلاعش رسوندم . بدون اینکه نگاهم کند گفت :
    -باید باهات حرف بزنم .
    -با من ؟
    سرش رو برگردوند و گفت :
    -راسته که جواب مثبت دادِ ؟
    با اینکه میدونستم منظورش چه کسیه گفتم :
    -کی؟
    نگاهی شل و وارفته به صورتم انداخت و پوزخندی مسخره زد و گفت :
    -المیرا ....
    -اگه منظورت به شایانِ باید بگم که آره .....
    آهی کشید و گفت :
    -چرا ؟
    -چی چرا ؟
    -چرا عجله کرد ؟چرا منتظر نشد ....
    نگاهش کردم . دلم نیومد برنجونمش .میدونستم چه دردی می کشه . لبخندی زدم و تا اومدم دهن باز کنم ناخودآگاه با دیدن حمید که از پشت به ما نزدیک میشد لحنم تلخ شد و گفت :
    -عجله ؟ چرا باید منتظر می موند ؟ منتظر چی می موند ؟ اون هم آدمه . حق داره . بسه . بسه دیگه تا کی میخوای باهاش بازی کنی .....
    تن صدام بالا رفته بود و سامان با چشمانی که از شدّت تعجب گرد شده بود نگاهم می کرد . مسیر نگاهم رو دنبال کرد و با دیدن حمید که پشت سرش با فاصله کمی کنار نیما ایستاده بود لبخندی تلخ زد و به من گفت :
    -ترانه من باید باهات حرف بزنم . میدونم المیرا نمیخواد باهام حرف بزنه . اما احتیاج دارم که با ......
    هنوز نگاهم چشمهای پر از نفرت حمید رو جستجو میکرد .اما نگاه مغرور و پر از نفرت آشنای حمید ریگ های جلوی پاش رو جستجو می کرد. بدون اینکه به سامان نگاه کنم بین حرفش پریدم و گفتم :
    -کجا ؟ کی ؟
    سامان سرش رو پایین انداخت و تن صداش رو پایین اورد و صدام کرد .
    -ترانه .....
    سر برگردوندم و نگاهش کردم . چشماش غمگین بود . بغضی که در گلوم نشسته بود رو قورت دادم و گفتم :
    -با خودم میارمش . امشب ساعت هفت توی سفره سرای همیشگی .....
    نگاهم کرد . این همون نگاهی بود که تعجب رو از می رسوند . لحظه ای پیش خودم گفتم کدوم سفره سرا ؟ ما که هیچ وقت با هم سفره سرایی نرفته بودیم . از اینکه این حرف رو زدم پشیمون شدم و بعد در حالی که سعی میکردم خودم رو نبازم گفتم :
    -منظورم همون سفره سرایی که همیشه با المیرا میرم .
    سرش رو تکون داد و گفت :
    -المیرا بهم گفته . آقا بزرگ درسته ؟
    آهی کشیدم و سرم رو تکون دادم .....
    با نزدیک شدن المیرا، سامان نگاهی که به صورتم کرد که با لبخندم مطمئنش کردم . خندید و آهسته دستش رو روی شونه ام گذاشت و بعد رفت .....
    ترشی آب انار رو خیلی دوست داشتم . این آب انار خوردن ما از سالها پیش به یادگار مونده بود . خوب یادمه برای بار اول که آب انار خریدیم سال دوم راهنمایی بودیم که با المیرا از مدرسه به خونه میومدیم. چقدر هم سرش خندیدیم و شوخی کردیم .
    از اون سال همیشه از همون مغازه و هر روز آب انار میخریدیم . اونقدر این کار رو تکرار کرده بودیم که هر وقت اون ساعت وارد مغلازه میشدیم صاحب مغازه با دیدنمون بدون هیچ پرسش و پاسخی آب انارمون رو روی پستوی مغازه میگذاشت ....
    -به چی فکر میکنی؟
    نگاه از بسته آبمیوه ام گرفتم و به چشمهای المیرا نگاه کردم . رنگ غم رو در نگاهش میشد حس کرد . همونطور که در نگاه من می شد پیداش کرد . همونطور که در نگاه حمید ......
    -هیچی داشتم به این فکر میکردم که از کی این آب انار خوردنمون شروع شد .....
    المیرا خندید و به انتهای خیابون چشم دوخت .
    نگاهش کردم و گفتم :
    -چه دلم گرفته. امشب بریم بیرون ؟بریم سفره سرای همیشگی؟ میز همیشگی؟
    نگاهم کرد و گفت :
    -چیه ؟ امروز قصد داری نبش قبر کنی؟ آقا بزرگ ، آب انار ....
    لبخند زدم و دستش رو توی دستم گرفتم . نگاهش رنگ صمیمیت گرفت . هر دو لبخند به لب اوردیم و با هم زمزمه کردیم ...
    -ترانه ، المیرا .....
    ساعت شش و نیم بود و ما هر دو پشت میز همیشگی گوشه ای از سفره سرا نشسته بودیم و به اطراف نگاه میکردیم . یادش بخیر چه خاطراتی از این میز داشتیم . یادش بخیر چه روزهایی بود و ما چه کارهایی که نمی کردیم .
    -یادته برای اولین بار که اومده بودیم اینجا؟
    نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت المیرا نگاه کردم . با یاد آوری اون روز لبخند روی لبام نقش بست ....
    -مثل موش آب کشیده شده بودیم . چه بارونی می اومد اون شب ....
    -توی اولین سوراخی که پیدا کردیم چپیدیم ....
    -سه دفعه نزدیک بود از پله ها سر بخورم .
    -نمیدونستم چی کار کنم . به افتادنت بخندم یا دستت رو بگیرم که با سر نری پایین .
    -چقدر خندیدیم . چقدر اون چایی بهمون مزه داد ....
    -توی اون سرما و ما که مثل موش اب کشیده بودیم چایی های داغ اقا بزرگ یه چیز دیگه بود .....
    -اون کباب بعد از چایی چقدر مزه داد ....
    -دو ساعت اینجا نشستیم و اونقدر خندیدیم که از دل درد داشتیم می مردیم ...
    -هر کی نگامون میکرد فکر می کرد مستیم ....
    صدای خنده المیرا باعث شد من هم خنده ام بگیره ..... خدای من .... دستم رو جلوی دهنم گذاشته بودم و می خندیدم .
    با صدای سلامی سر بلند کردیم و با دیدن سامان با ارامش سلام کردم . المیرا با تعجب یک بار به صورت من و بار دیگر به صورت سامان نگاه می کرد . سامان نگاه جذابش رو به صورت المیرا ریخت و در حالی که لبخندی گوشه لبش بود گفت :
    -میتونم کنارت بشینم ؟
    خنده ام رو قورت دادم و به جای المیرا جواب دادم .
    -بشین . خوش اومدی.... پس چرا دیر کردی؟
    المیرا سریع سرش برگردوند و عصبی گفت :
    -پس بگو چرا امشب دلت هوای اینجا رو کرده بود . منو بگو که چقدر ساده بودم . ترانه از تو دیگه انتظار نداشتم . چرا این کار رو با من کردی؟ چرا ؟ تو که از همه چیز خبر داری .....
    دستش رو توی هوا گرفتم و گذاشتم روی میز . همونطور که از زیر چشم به سامان نگاه می کردم گفتم :
    -المیرا جونم عزیزم چرا عصبی می شی؟ تو که منو می شناسی . میدونی که .... من فقط به درخواست سامان جواب مثبت دادم . اون ازم خواست که یه قرار جور کنم که با تو صحبت کنه ....
    المیرا دستش رو از دستم بیرون کشید و عصبی گفت :
    -بیخود . سامان حرفهاش رو خیلی قشنگ زد و من هم همه رو از حفظم ....
    نمی دونستم باید چی بگم . در کش می کردم . هم المیرا رو هم و.... نه نه ... نمی تونستم سامان رو درکش کنم . اصلاً چرا باید درکش می کردم . سرم رو پایین انداختم و از زیر میز با نوک پام ضربه ای به پای سامان زدم . انگار که تازه از خواب بیدار شده باشه . نگاهی به صورتم انداخت . با ابرو به المیرا اشاره کردم. سامان سرش رو تکون داد و گفت :
    -المیرا عزیزم می دونم از دستم ناراحتی ....
    -من عزیز تو نیستم . تمومش کن سامان . هر چیزی که بین من و تو بوده تمومش کن . اینی که الان اینجا رو به روی تو نشسته نامزد یه پسری که خیلی دوستش داره .من نمیتونم به خاطر علایق خودم و اشتباهات خودم کسی دیگه رو گرفتار خودم کنم . بلند شو برو ....
    سامان دست المیرا رو توی دستش گرفت که المیرا با سرعت دستش رو پس کشید و گفت :
    -نمیری؟ باشه خودم می رم ....
    کیفش رو از روی میز برداشت و به سرعت از روی صندلی بلند شد و از سفره سرا به چشم بر هم زدنی بیرون رفت . سامان هنوز روی صندلی نشسته بود . با صدایی که از فرط عصبانیت می لرزید گفتم :
    -چرا نشستی؟ بلند شو ...
    سامان سر بلند کرد . دیدن چشمهای نمناکش قلبم رو لرزوند . تن صدام رو پایین اوردم و گفتم :
    -اگه دوستش داری هنوز هم دیر نشده .برو تا نرفته ...
    خنده به روی لبهای سامان نشست . دستم رو فشرد و زیر لب تشکری کرد و بعد از سفره سرا بیرون رفت ...
    چقدر سخته که وقتی هدفی نداری بیخود و بی جهت زندگی کنی. چقدر سخته که ندونی تا کی باید ماسک بیخیالی به صورتت بزنی و به زندگیت ادامه بدی . چقدر سخته در مقابل دیگرون نقش بازی کردن. حالا با همه وجودم حس میکنم که بازیگرها چقدر سختی می کشن . وقتی دوست نداری جای کسی باشی مجبوری که اون باشی زندگی دیگه برات معنا نداره . واقعاً چقدرسخته نگه داشتن لبخند روی لبات وقتی که داری تظاهر به خوشحالي میکنی در صورتی که در اوج ناراحتی هستی و چقدر دشوار و طاقت فرساست گذروندن روزهای تنهايي و بي ياوري
    درحالي هنوز داری تظاهر مي کني هيچ چيز برات اهميت نداره. اما چه شيرينِ تو خاموشي وتنهايي به حال خودت گریه کنی و کنی ... اما اما..... هیچ وقت یادت نره که زیر لب زمزمه کنی نفرين به تو اي سرنوشت.
    چرا این روزها همه سعی میکنن من رو بخندوند؟ چرا این روزها همه سعی میکنن بیشتر من رو ببیند و به قول خودشون دیداری تازه کنند .مگه من همون ترانه نیستم ؟ مگه من همون نیستم ؟
    اه خدای من کمکم کن که توی این منجلاب دووم بیارم . همونطور که به خودم قول داده بودم دیگه شاکی نبودم . چرا هیچ کس باور نمی کرد که من عادت کردم ؟چرا همه اونهایی که ازم میخاستند کم به دیدار رامین برم الان این همه سعی می کنن بی دلیل من رو سر قبرش بفرستند ؟ مگه نمیدونند که من عذاب میکشم ؟ مگه نمیدونن که نمیتونم با رامین حرف بزنم . چرا توی نگاه مامان اینقدر غم نشسته ؟ خدایا این چه تئوری که ما همه تو زندگی باهاش روبه رو می شیم ؟ خدایا ....
    این روزها تنها چیزی که مرحم دل شکست خورده ام بود دختر خاطراتی بود که قسم خورده بودم با شروع زندگیم شروعش کنم ...
    نگاهم روی برگهای سفید دفترم می گشت . به یاد اون روزی افتادم که با حمید از کلاس برمی گشتیم . نگاه حمید شاد بود . قلبم مالامال از عشق بود .
    وقتی با انتخاب حمید دفتر رو برداشتم قسمم داد که از اون بنویسم . قسمم داد که تمام صفحاتش از ما باشه .....
    ای کاش حالا می اومد و می دید که توی این دفتر از تنها چیزی که حرف نزدم همون ما ِ . ای کاش می اومد و میدید که این دفتر چقدر مثل ترانه تنهاست . تمام این صفحات داره پر می شه از من و من ... بی تو و بی تو .... تنهای تنها...
    نفس عمیقی کشیدم و در همون حال که به سیاهی شب نگاه می کردم به تنه ی تاب تکیه دادم .هوای پاییزی چقدر زیبا بود . این روزها شاعر هم شده بودم . شعری که ....
    چشمم به تاریکی شب عادت کرده بود . به تنهایی عادت کرده بود . دوباره نگاهم به سوی آسمون پر کشید . چرا هیچ ستاره ای توی اسمون نیست ؟ خدایا ستارا ها کجا رفته اند ؟ نکنه ستاره ها هم کوچ کردند . نکنه دلشون گرفته از اینکه این آدمها اینقدر بی احساسند .....
    ستاره ها کجایید ؟ بیاید و ببینید که چقدر دلم گرفته. بیاید و ببینید که دلم تنگِ . دلم اندازه حجم قفس تنگِ. سکوت توی این تنهایی ترانه لبريزِ.ببیایید و ببینید که صدام خيس و بارانیِ. حالا دیگه حتی خودمم نمی دونم چرا توی قلب من پاييز طولاني شده .....
    همونطور که تاب میخوردم نگاه از آسمون بی ستاره سیاه گرفتم و قلمم رو توی دستم فشردم و زمزمه کردم ...
    عزیزم کجایی که امشب به سوگ آرزوهام نشستم و در غم نبودنت اشك فراق مي ريزم...
    عزیزم کجایی که امشب شمع حسرت آرزوهاي بر باد رفتم داره ذره ذره آب ميشه...
    عزیزم کجایی که ببینی امشب براي مرگ ارزوهام لباس سياه پوشيدم ...
    كاش امشب كسي براي عرض تسليت به خونه دلم ميومد...
    كاش امشب تو بودي و دلداريم ميدادي و دفتر كال ارزوهام را ورق ميزدي ...
    اما...اما افسوس كه تو نيستي و زندگي هم بي تو قشنگ نيست....
    ادامه دارد ....

  18. 8 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •