تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 54

نام تاپيک: رمان خاطرات پوسیده

  1. #31
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    دوستای گل من واسه رمان آره
    اما این که رمانی نیست که من از توی کتابی برای شما تایپ کنم
    این رمان نوشته ی دست خودمه و یه جورهایی
    خیلی کوچولو مربوط می شه به من
    برای همین می خوام نظرتون رو بدونم

  2. 2 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    سپیده جان اگه نظرنمیدیم دلیل بربد بودن نیست عزیز
    گلم مشتاقانه منتظر خواندن ادامه رمان هستیم
    موفق باشی و پایدار

  4. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    دوستای گل من واسه رمان آره
    اما این که رمانی نیست که من از توی کتابی برای شما تایپ کنم
    این رمان نوشته ی دست خودمه و یه جورهایی
    خیلی کوچولو مربوط می شه به من
    برای همین می خوام نظرتون رو بدونم

    سپیده جونم اون حدسی که من درباره انتهای رمانت زدم درحالی بود که هنوز نگفته بودی این رمان کمی مربوط به خودت و زندگیت می شه.........
    با اینی که شما گفتی باید بیشتر منتظر بمونم تا بتونم حدس درست تری داشته باشم.............


    سپیده جونم سانسی علاقه زیادی به حدس زدن داره دلگیر نشیا



    نیکا اینجا بهتر از هر کسی منو میشناسه، اخه سر این حدس زدنای من خیلی جیغش در اومده............
    یادته نیکا ؟؟؟؟؟

  6. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    بچه ها همتون خیلی خوبید.
    سانسی گلم هر جور دوست داری انتهاش رو حدس بزن
    اما می دونی برای من چی جالبه؟
    اینکه هیچ کس نتونه سر از آخر داستان در بیاره
    و من با انتهاش همه رو غافل گیر کنم

  8. 3 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    داره خودمونی میشه sizou_h's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    ایران من،ایرانیم
    پست ها
    66

    پيش فرض

    سلام آجی نویسنده.شما قلمت عالیه.میدونی چرا؟
    چون من اول قصد داشتم یه قسمتشو بخونم چون فصله امتحاناته و وقت ندارم.اما اینقد جذاب بود که 10 قسمتشو یهو خوندم.
    در ضمن شما باید خوشحال باشید که باعث میشین یه نفر مثه من جرات کنه که قلم دست بگیرم.
    ایشالا به افسانه شخصی تون برسین...

  10. 2 کاربر از sizou_h بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    حالا باید یه چیزی راجع به حرفی که اون روز زدم بگم
    این داستان تنها یک قسمتش مربوط به خودم می شه اون هم اینکه رضا یه شخصیت واقعی تو زندگی من بود اما نه این طور که تو داستان بود
    همیننننننننننننننننن

  12. 2 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12

    قسمت بیست و یک
    نگار با دیدنم در منزل عمویش با شوق به سمتم دوید و من رو در آغوشش فشرد .
    دستهایم رو دور کمرش حلقه کرده بودم و از حرفهای شیطنت باری که زیر گوشم زمزمه می کرد می خندیدم .
    -چه عجب این خان داداش ما ول کرد این لبعت رو ! چه عجب دست از عشقت کشیدی! چه عجب ماندانا خانوم دلت رو گذاشتی پیش دل عاشق ما!!! چه عجب ول کردی اون شوهرت رو !!!!
    نیشگونی ریز از کمرش گرفتم که فریادش به آسمون بلند شد و صدای فرهاد پسر عموی نگار در اومد .
    -ای نگار وروجک چی ویز ویز می کنی زیر گوشش که مجبور شده به اعمال شاقه دست بزنه؟!!
    با صدای بلند زدیم زیر خنده و خودم رو از بغل نگار بیرون کشیدم و نگاهی به صورت گندمگون فرهاد انداختم و سلام کردم .
    -سلام از ماست ماندانا خانوم . چه عجب یادی از فقیر فقرا کردید؟
    -اختیار دارید منزل امید ماست .
    صدای ریز و شیطون فرزانه توی گوشم پیچید که گفت:
    -بچه ها اینقدر ماندانا رو اذیت نکنید . اگه نیما بفهمه ، حکم تیر همتون در رفته ها!!!!
    خندیدم و دستش رو به گرمی فشردم .
    -آی خانوم ، شیرین زبون شدی؟
    سرش رو نزدیک گوشم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد :
    -آخه عاشق شدم!!!!
    صدای فرهاد که روبروی من ایستاده بود بلند شد و در حالی که به نگار نگاه می کرد با شیطنت گفت:
    -بسوزه پدر عاشقی که آدمو رسوا می کنه!!!!!!!
    صدای خنده همه با صدای گرم و مهمون نواز زن عموی نگار که ما رو به داخل دعوت می کرد قطع شد .
    در حالی که دو ساعت بعد همه توی ایوان بزرگ خونه ی عمو شاهین (عموی نگار) کنار هم روی تخت نشسته بودیم ، نگار گفت:
    -خوب تعریف کن ببینم چی شد که تصمیم گرفتی بیای؟
    نگاهی به صورت فرهاد کردم و بعد در حالی که در کلامم شیطنت موج می زد چشمکی به فرهاد زدم و رو به نگار گفتم:
    -دلم واسه عشقم تنگ شده بود .....
    فرهاد با صدای بلند خندید و گفت:
    -آی خوب حالشو گرفتی ....
    نگاهم از روی صورت شاد فرهاد سر خورد و به آب یخی که از روی صورتم به روی لباسم می ریخت خیره موند . انگار که شُک عمیقی به بدنم وارد شده بود . یهو روی تخت نیم خیز شدم و با نگاهم به دنبال علت گشتم.
    یهو صدای خنده فرهاد و پشت بند اون نگار و فرزانه هم .....
    از روی تخت بلند شدم و بدو دنبال نگار. من می دویدم و نگار هم .....
    آخر سر هم هر دو روی زمین ولو شدیم و در حالی که نفس نفس می زدیم و می خندیدیم ، من براش خطو نشون می کشیدم .
    -خوب شیطونی می کنید ها وروجک ها....
    نگاهم به چهره عمو شاهین افتاد . از خجالت سرخ شدم . از جام بلند شدم و به سمت عمو رفتم . عمو مهربانانه من رو در آغوشش گرفت و بوسید . عموی نیما برای من همیشه مهربون بود . با دیدنش به یاد پدر نیما می افتادم . مردی فوق العاده مهربون و رنج کشیده .
    موهای یک دست سفید عمو من رو به یاد رنج هایی که در زندگی کشیده بود می انداخت ، به یاد جدا شدن سختی که عمو شاهین با پدر نیما داشت . به یاد لحظه هایی که با اشک چشم و آه دل نگار رو در آغوشش می فشرد تا از غم جدایی پدرش کم کنه . به یاد لحظه هایی که با مامان پریا ( مامان نیما )آمرانه صحبت می کرد و ازش می خواست استوار باشه و این درد رو بپذیره چرا؟ چون هدفی جز این نداشت . آره موهای یک دست سفید عمو شاهین من رو به یاد مهربونی بابا شاهرخ می انداخت . بابا شاهرخی که تا وقتی بود من همیشه دوستش داشتم .
    ***
    -راستی از رضا چه خبر؟
    نگاهی به صورت نگار که آروم روی بالش فرو رفته بود انداختم . آهی سینه سوز کشیدم و سرم رو چرخوندم و از شیشه به بیرون خیره شدم . مهتاب چه زیبا در آسمان می رقصید . ستاره ها مهتاب را به رقصی جانانه دعوت کرده بودند و ابرها برای اینکه ملکه زیبایی شب رو از دید بیگانگان پنهان کنند با طراوت به دورش مثل پیچیکی می پیچیدند و مهتاب را از عشق به زیبایی خود مست می کردند .
    ساعت روی دیوار دو ضربه متوالی نواخت و من دوباره آهی عمیق کشیم و گفتم:
    -خبری نیست . همه چیز عادیه.
    -از من خبری نگرفته؟
    نگاهم چرخید و دوباره به صورت نگار ثابت موند . یعنی این چیزی که در کلام و نگاه مشتاق نگار موج می زد ، علاقه بود؟ یعنی من می تونستم اسم این همه نگرانی نگار رو علاقه بزارم؟
    -چرا هر وقت من رو دیده تو رو هم پرسیده ...
    ستاره های عشق به روی لبهایش به رقص در آمدند و چشمهایش برای لحظه ای قاب آسمان را دزدید و به بیرون خیره شد ....
    -ماندانا نمی دونم از این حسی که توی وجودم ریشه دونده به چی باید یاد کنم! نمی دونم باید اسمش رو دلتنگی بزارم یا ....؟ نه اصلاً اشتباه من همینجاست که دلتنگی هم از همون حس ریشه می گیره مگه نه؟
    روی تخت نیم خیز شدم و زانوهام رو بغلم جمع کردم .
    -نگار نزار این حس بیشتر بشه . نمی خوام منعت کنم اما من رو که خودت بهتر از هر کسی می شناسی ، می دونی که چقدر برام عزیزی. رضا هم برای من عزیزه اما ....
    واقعاً نمی دونستم بهش چی بگم ... اصلاً چرا داشتم منعش می کردم؟ چرا که نه؟ مگه رضا چش بود؟ چش بود؟ بگو چش نبود؟ اه باز دوباره شروع شد ... باز این میگرن لعنتی اومد سراغم ...
    دستهام رو دور سرم حلقه کردم . چشمهام گرم شد . نفسهام کند شد ....
    -ماندانا؟ حالت خوبه چت شد یهو؟؟؟؟؟؟؟؟
    ادامه دارد ....

  14. 3 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #38
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    10

    قسمت بیست و دوم
    صدای نگران و دستهای گرم کسی باعث شد ، چشم های خسته ام رو باز کنم.
    - ا ...... عزیزم بیدار شدی؟
    نگاهم روی صورت مهتابی نگار ثابت موند . لبخندی عمیق روی لبش خود نمایی می کرد . چقدر چشمهاش شبیه نیما بود . چیزی در دلم چنگ انداخت ، حس عشق بود؟ دلتنگی بود؟
    گونه ام رو نیشگون گرفت و گفت:
    -آی آتیش پاره ، پس من دارم عمه می شم؟
    خنده ای از روی شرم زدم و روی تخت نیم خیز شدم .
    -به به حال شما خانوم دلاور؟
    نگاهم گشت و گشت تا صورت شاداب فرهاد رو پیدا کرد . این بشر چقدر انرژی داشت؟ هیچ وقت غمگین ندیده بودمش . شاد بود . شاد بود؟ بی غم بود؟ علی بی غم بود؟ شاید واقعاً شاد بود .........
    -سلام . ببخشید مثل اینکه همه رو گرفتار کردم ؟
    شونه ای بالا انداخت و در حالی که توی مبل فرو رفته بود پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:
    -نه بابا، ما همه بهت حق می دیم؟
    با تعجب چشمام گرد شد و پرسیدم :
    -چرا؟
    با دستش به نگار که پشتش به فرهاد بود اشاره کرد و گفت:
    -از دست این زلزله باید هم ولو بشی.......
    بعد صدا دار خندید و من رو به خنده انداخت....
    نگار نگاهش کرد و در حالی که با دستش براش خط و نشون می کشید رو به من کرد و گفت:
    -ولش کن این دیونه رو ........
    -چی شد؟
    از دیشب فشارت افتاده بود پایین .
    سرش رو نزدیک گوشم اورد و گفت:
    -دکتر گفت به خاطر بارداریه
    شوقی شیرین زیر پوستم دوید و قلقکم داد .
    -آی خانوما در گوشی نداشتیماااااااااا...
    به شیطنتش خندیدیم و از روی تخت بلند شدم ....
    ***
    -نگار چی کار داری می کنی پس؟
    از توی اتاق خواب صداش رو شنیدم که می گفت:
    -اومدم بابا ....
    برگشتم و به فرهاد که به در اتوموبیلش تکیه داده بود نگاه کردم و شونه هام رو بالا انداختم ....
    فرهاد لحظه ای سرش رو پایین انداخت و بعد سرش رو بلند کرد طوری که من برق شیطنت رو تو چشمای مردونه و مشکیش دیدم ،گفت:
    -میای قالش بزاریم؟
    با تعجب نگاهش کردم .
    -نه اینکه قالش بزاریم، ماشین رو روشن کنیم و بریم تو کوچه.....
    خنده ام گرفت.
    در چشم بهم زدنی حرف فرهاد رو عملی کردیم و از حیاط بیرون رفتیم ...
    -فکر می کنی الان بیاد ببینه ما نیستیم چه حالی می شه؟
    در حالی که از شیطنت فرهاد خنده ام گرفته بود به آینه ماشین نگاه کردم و گفتم:
    -کله ات رو می کنه...
    خندید و بعد گفت:
    -ای بی معرفت من تنها نبودم.........
    با شیطنت یه تای ابرومو بالا انداختم وگفتم:
    -من مورد عفو قرار می گیرم......
    با صدای بلند زد زیر خنده.........
    -ای بیمعرفت هاااااااااااا
    با صدای فریاد نگار به پشت سرم نگاه انداختم. جلوی در ایستاده بود و هاج و واج دور و برش رو نگاه می کرد . دلم رو گرفته بود و از شدت خنده داشتم منفجر می شدم . از نمایی که ما اون رو می دیدم نمی تونست ماشین رو ببینه.......
    فرهاد با شیطنت دستش رو گذاشت روی بوق ..... طوری که ......... طوری که نگار با وحشت از جاش پرید و با دیدن ماشین زیر درخت به سرعت به سمت ماشین دوید ....
    -به خدا خفه ات می کنم فرهاد .........
    با دستش به شیشه ماشین می کوبید و با قیافه ای که به شدت خنده دار شده بود گفت:
    -جرئت داری در رو باز کن دیگه ...... فرهاد خودم می کشمت دیه ات رو میدم .......
    روی صندلی عقب ماشین تقریباً ولو شده بودم و می خندیدم . فرهاد شکلک های جالبی برای نگار در میورد و سر به سرش می گذاشت ....
    -د ..... باز کن این لعنتی رو ........ اهههههههههه....... داری اعصابم رو داغون می کنی ها........
    با لگد به در ماشین کوبید و برگشت و به سمت مخالف ما به حرکت در اومد ....
    -اوه اوه گاوم زایید . برم الانه که گریه اش در بیاد .....
    با دستم اشکی رو که از شدت خنده از وشه چشمم رون شده بود رو پاک کردم و سرم رو انداختم پایین که یعنی من حواسم به شما نیست........
    ***
    -وای زن داداش خودمه ها.......
    سرم رو چرخوندم و به نگار که داشت با آرایشگری که موهامون رو پیچیده بود حرف میزد نگاه کردم .
    -حالا داداشت اینقدر خوشگله که عروس به این خوشگلی داره!!!؟
    به شیطنت آرایشگر خندیدم و نگار با افتخار گفت:
    -البته.
    با رفتن آرایشگر بیرون از اتاق به چشمهای شیطون نگار خیره شدم و گفتم:
    -می گفتی داداشم چشمهاش این جوریه...
    و بعد با دستم به چشمهای جادوییش اشاره کردم .
    نگار به پشت سرم رفت و گفت:
    -خوب این هم از آرایشمون پاشو که الان این خل و چل پیداش می شه....
    از داخل آینه به نگار نگاه کردم و چهره فرهاد جلو چشمم اومد . به یاد شیطنت صبحشون خنده ام گرفت و گفتم:
    -حالا جدی خفه اش کردی؟
    -کی رو؟
    خنده ام پررنگ تر شد و گفت:
    -همون خل و چل رو دیگه.........
    خندید و در حالی که تو کیفش دنبال چیزی می گشت گفت:
    -ولش کن بابا اون آدم بشو نیست ...
    بعد به سمتم اومد و گفت:
    -بیا ماندانا.....
    به جعبه سرویسی که توی دستش بود نگاه کردم و گفتم:
    -مرسی من سرویس اوردم......
    -وا؟؟؟ غلت کردی این سرویست از همه قشنگتره . تازه اگه امشب نیما بیاد و ببینه خانومش سرویس خشگلی رو که برای هدیه سالگرد ازدواجشون براش خریده رو استفاده نکرده قاتی می کنه ها؟
    سرویسم؟؟؟؟؟؟؟؟ هدیه؟؟؟؟؟؟؟ سالگرد ازدواجمون؟؟؟؟؟؟؟ سرویسم؟؟؟؟؟؟؟؟ وای خدای من!!!!!!!
    -چی می گی نگار؟ چرا چرت و پرت می گی؟ کدوم سرویس؟
    لحظه ای چشمهای نگار از تعجب گرد شد و بعد از لحظه ای مکث در جعبه سرویس رو باز کرد و اون رو جلوی چشمم گرفت...... که ای کاش هیچ وقت این کار رو نمی کرد . چشمم روی سرویس بلریانی که نیما برام هدیه خریده بود ثابت موند.
    ادامه دارد ..........

  16. 3 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #39
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12

    قسمت بیست و سوم
    -این دست تو چی کار می کنه؟
    نگار عصبی لب ورچید و گفت:
    -چته؟ خوب پس باید کجا باشه؟
    -نگار چرند نگو. میگم این سرویس دست تو چی کار می کنه؟
    از صدای فریاد من آرایشگر و شاگردهاش ریخته بودند توی اتاق و با تعجب به ما خیره شده بودند .
    نگار جعبه رو محکم و با تمام حرصی که در نگاهش موج می زد پرت کرد روی صندلی . روش رو از من گرفت و گفت:
    -سر من داد نزن. یادت نمیاد مگه ، اون روز اومده بودم خونه تون بهت گفتم سرویست رو می برم که عروسی بنفشه بندازم . از اون روز هم دستم مونده بود و با خودم اوردم اینجا که بهت بدم تا استفاده کنی.....
    بعد با حالتی عصبی روی پاشنه بلند کفشش چرخید سمت من و گفت:
    -نگو یادت نمیاد ماندانا. ببینم نکنه جدیداً آلزایمر گرفتی؟
    جمله آخرش رو با عصبانیتی بی مانند گفت.
    سرم گیج رفت و دست و بدنم شروع به لرزیدن کرد . حالا یادم اومد اون روز رو . آخ. آره من داشتم با تلفن صحبت می کردم . وای خدای من. نگار از اتاق اومد بیرون و گفت که سرویسم رو برای عروسی بنفشه دوستش می خواد . من هم ....... برای اینکه حواسم پرت نشه و صدای مامان رو که داشت راجع به دختری که برای علی انتخاب کرده حرف می زد به راحتی بشنوم ،سریع سرم رو تکون دادم . خدای من با رضا چی کار کردم؟ چی گفتم بهش ؟ بمیرم الهی اون هیچی نگفت؟ من رو ببخش رضاااااااااااااا...........
    با فشاری سهمگین روی صندلی سقوط کردم و با صدای بلند گفتم:
    -خدای من ، من احمق چی کار کردم؟؟؟
    صدای مضطرب آرایشگر در گوشم پیچید:
    -وای خدای من. ماندانا خانوم چت شد؟
    صدای قدم های سنگینی که به دو به سمتم میومد رو شنیدم:
    -ماندانا ، عزیزم ، چت شده؟
    چشم هام رو به سختی از هم باز کردم .
    جوشش اشک توی چشم هام موج می زد . نگار هم . لب هام می لرزید ، نگار هم .
    دستام رو محکم توی دستاش گرفت و پیشونیم رو بوسید و گفت:
    -اصلاً من غلت کردم . ماندانا ببخش.
    لب هام تکون می خورد اما صدایی از اونها جاری نمی شد .
    -نگار . من چی کار کردم؟ رضا.....
    گریه ام گرفته بود . یعنی نیاز داشتم به اینکه گریه کنم. سرم مثل توپ سنگینی شده بود که داشت کلافه ام می کرد . چشم هام می سوخت اما قطره اشکی از چشم هام نبارید .
    -برای رضا اتفاقی افتاده؟
    سرم رو محکم با دستم فشار دادم و گفتم:
    -خاک بر سرم شد. من با رضایی که به صداقتش ، به عشقش ایمان داشتم اتهام زدم. خدای من.......
    قطره اشکی رو که روی گونه اش سرسره بازی می کرد رو با نوک انگشتم گرفتم و گفتم:
    -منو ببخش. من برات همه چیز رو تعریف می کنم.......
    -عزیزم . تروخدا با خودت اینجوری نکن . آخه برای تو اضطراب خوب نیست .
    دستاش رو محکم توی دستم فشردم و گفتم ، گفتم و گفتم . همه چیز رو . همه گوش می دادند . نگار هم . سرم درد می کرد . چشم هام هم .
    باورم نمی شد . نگار هم . صدای خفه ای توی سالن پیچید . نگاهم روی چهره نگار افتاد . گریه می کرد؟بیشتر به زجه می ماند تا گریه .
    نمی دانم باید چه بگویم لحظه ها به سختی به کندی و با وحشت می گذشت . سکوت داخل ماشین و سرزنش هایی که با هر سخن نیش دار نگار قلبم رو به آتش می کشید برایم کلافه کننده بود .
    -تو چطور تونستی راجع به رضا اون طور فکر کنی؟ اصلاً خودت باورت می شه؟ توی اون چشم های معصوم جز صداقت چیزی بود؟ ماندانا تو خودت بهتر از هر کسی می دونی که اون اگه هر چی بود انسانیت داشت . ..........
    باز هم من سکوت کرده بودم و این فرهاد بود که با صدایی کلافه رو به نگار گفت:
    -ا ..... بسه دیگه نگار . درسته من از این قضیه چیزی نمی دونم . اما تو نباید با ماندانا این طور صحبت کنی . مگه یادت نیست اون روز دکتر گفت نباید حرص بخوره؟
    به یاد خودم ، به یاد بارداریم و به یاد میگرنم افتادم . سرم رو با شرم پایین انداختم و گفتم:
    -بزار بگه فرهاد . اون حق داره . این منم که باید مجازات بشم .
    دوباره صدای ناله ی نگار بود که ضربان قلبم رو به اوج رسوند ....
    -نگار تمومش کن. ناسلامتی امروز عروسی خواهر منه . ببین چه الکی غشغرق راه انداختی. اگه الان فرزانه تو رو تو این قیافه ببینه ناراحت می شه .
    چه شبی بود اون شب . چه لحظه هایی بود سخت . گوشه ای از سالن نشسته بودم . انگار با خودم با همه قهر بودم . نیما که از قضیه باخبر شده بود کنارم نشست و گفت:
    -عزیزم . نریز توی خودت . حالا کاریه که شده . خودم می رم ازش معذرت خواهی می کنم.
    با نفرت به صورتش نگاه کردم . خدای من چرا من باید به خاطر یه حرف نیما این طور رضا رو از خودم برونم؟ چرا؟؟؟؟
    لعنت به تو رضا . نه نه لعنت به من. چرا هیچ چیز نگفت؟ چرا نگفت که تقصیر اون نیست؟ چرا نگفت که ماندانا داری اشتباه می کنی؟
    از همه چیز سختتر این بود که باید ظاهر قضیه رو خوب جلوه می دادم. باید خودم رو شاد نشون می دادم . باید ...........
    ادامه دارد .....

  18. 5 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12

    قسمت بیست و چهارم
    برگشتنم به تهران همانا و راهی شدنم به بیمارستان همانا. چه عذابی رو من توی اون دو شب متحمل شدم بماند . چه لحظه های سختی برایم بود بماند .....
    باور اینکه رضا رو اینگونه بی تقصیر مجازات کرده بودم برایم به شدت از دردی رو که در تک تک لحظه هایم می کشیدم ، بیشتر بود . نیما هم دست کمی از من نداشت . شاید از رویم خجالنت می کشید که دائم تکرار می کرد که :
    -خودم می رم ازش عذر خواهی می کنم . خوب اون هم بهت حق می ده . ناراحت نباش .
    اما من بیشتر از هر کسی می دونستم که اینها همش حرف. حرفی که باد هوا بود و بس . بس
    -آقای دکتر من چرا اینقدر ضعف می کنم؟
    پزشک متخصص زنان نگاهی عاقل اندر سفیه به صورت بی رنگم انداخت و گفت:
    -شما خودتون باید بهتر از هر کسی بدونید که چرا ضعف بر شما غلبه می کنه .
    لبخندی بی رنگ لب های یخ زده ام رو زینت داد و گفتم:
    -آخه این موضوع تنها به بارداریم مربوط نمی شه . من قبل از بارداریم هم ضعف بهم غلبه می کرد . اما نه تا این حد که توی بستر بیفتم ........
    با مهربانی دستی به پیشونیم کشید وگفت:
    -تنها تبی که بدنت رو گرفته من رو نگران می کرد که خدا رو شکر اون هم داره روز به روز بهتر می شه .
    دوباره لبخند زد و با نگاهی دریایی و آرامشی که تنها به خودش مربوط می شد گفت:
    -ماندانا اینقدر خودت رو رنج نده . چرا با خودت این کار رو می کنی؟
    پلک هام رو بهم فشردم و باز هم در پی این چند روز منتظر قطره اشکی شدم که چشم هانم رو مهمون خودش کنه . اما ........
    -چرا گریه نمی کنی؟ فکر می کنم با این کار سبک بشی. راستش من دوست ندارم تو زندگی شخصیت دخالت کنم . اما خودت که می دونی وظیفه هر پزشکیه که به فکر بیمارش باشه . چه برسه به اون بیمار که از قوم و خویشش هم باشه .....
    لحظه ای مکث کرد و در حالی که در برگه ای چیزی ثبت می کرد گفت:
    -با خودخوری چیزی حل نمی شه . تو با این کارت تنها داری زندگیت رو داغون می کنی . کمی به فکر خودت ، نیما و البته بچت باش .
    لبخندی شیرین روی لب هام نقش بست . تنها زمانی که به یادم می افتاد من مادری هستم که فرزندم در بطنم داره رشد می کنه لبخند مهمون لب هام میشد . و چه شیرین بود این حس مالکیت ........
    ***
    -تنها چیزی که میتونم بگم اینکه از دیدنت خیلی خوشحال شدم ......
    لبخندی روی لب های نگار نقش بست و در حالی که صورتم رو می بوسید گفت:
    -اگه توی این ده دوازده روز بهت سر نزدم ازم خرده نگیر . باید درکم کنی . چون خیلی سخت بود تا خودم رو قانع کنم که تو هم حق داشتی که با رضا اون رفتار رو انجام بدی.
    دوباره یاد رضا اندوه رو به صورتم نشوند .
    نگاهی به گل های توی گلدون انداختم و گفتم:
    -تو خودت گل بودی عزیزم .
    صدای نیما رو شنیدم که گفت:
    -خانوم های محترم دیگه بنده باید رفع زحمت کنم امری نیست؟
    نگاهی به لباس های تنش انداختم . مثل همیشه شیک بود . چشم هاش می خندید چون لب های من می خندید . طفلک ، توی این دو هفته خیلی عذابش داده بودم . برای اینکه لبخند رو به روی لب هام بیاره هر کاری می کرد . دست آخر پشیمون می شد و همپای من زانوی غم بغل می گرفت و مدت ها بی صدا من رو تماشا می کرد و من هم اون رو .
    دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با شیطنت رو به نگار گفت:
    -قربونت برم آبجی گلم . تروخدا زودتر میومدی . اگه بدونی چقدر دلم برای خنده های شیرینش تنگ شده بود .......
    دلم برایش ضعف رفت . چقدر شیرین حرف می زد . عزیزم بود . نیمای من بود . پدر بچه ام بود .
    نمی دونم التماس رو توی چشم هام خوند یا خودش هم مثل من ضعف کرد ........
    دستش رو محکم فشردم و وقتی لب هاش رو از روی گونه ام برداشت گفتم:
    -ببخش اگه توی این مدت اذیتت ........
    دستش رو روی لب هام گذاشت و گفت:
    -ا....... نداشتیم ها عزیز من .......
    با رفتن نیما من و نگار تنها شدیم . تنهای تنها . نگار با شیطنت از فرهاد و کارهاش رو برام تعریف می کرد . اینکه برای اینکه نگار رو از ناراحتی بیرون بیاره چه کار هایی کرده بود . با صدای بلند می خندیدم . پس مدتهای مدیدی حس شادی می کردم . حسی شیرین که با بودن در کنار نگار همیشه قلقلکم می داد . این حس رو دوست داشتم چون نگار رو دوست داشتم . از دستم ناراحت نبود . هیچ وقت دروغ نمی گفت . خودش گفت اگه دیر اومده واسه این بوده که درکم کنه . حالا درکم کرده بود؟ نمی دونم شاید . اما پس چرا من هنوز چیزی ته قلبم آزارم میداد........
    -آره داشتم می گفتم . این فرهاد دیونه وقتی دید که من انگار نه انگار محلش نمیزارم . قاتی کرد . باورت میشه؟ فرهاد! عصبانی شد . سرم داد دزد که چته زانو غم بغل گرفتی ........
    جمله آخرش رو طوری به زبون اورد که انار داشت با من حرف می زد . با من بود؟ حرف فرهاد بود؟ فرهاد داد زد ؟ نگار هم؟ آره داشت سر من داد می زد .
    -نمی دونم. نگار میخوام برم دیدن رضا ........
    -خوب ......
    -خوب؟
    -این که دیگه زانو غم بغل گرفتن نداره . باید بری ازش معذرت خواهی کنی......
    -یعنی من رو می بخشه؟
    نگاهش طوفانی شد . مهربون شد . به فکر فرو رفت .
    -رضا مهربون تر از اونیی که قلب کسی رو بشکنه......
    اعتراف شیرین تر از کلام شیرینش روحم رو نوازش کرد . کاش واقعاً اینطور بود........
    ادامه دارد .......

  20. 5 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •