تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 76

نام تاپيک: خدا بود و ديگر هيچ نبود ( دکتر چمران)

  1. #31
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    25 ژانويه 1976

    خدايا دلم گرفته، نمى توانم نفس بكشم، نمى خواهم بخندم، نمى توانم بگريم، خواب و خوراك از سرم رفته، قلبم شكسته، روحم پژمرده و انسانيتم كشته شده. گويى سنگم، گويى ديگر احساس ندارم. شدت احساس آن قدر غليان كرده و آن قدر مرا سوخته كه ديگر وجودم از احساس درد و غم به اشباع رسيده است.

    از كنار جوانى مى گذرم كه بر خاك افتاده، خونش گرم و روان است. جراحاتى عميق، كه در حالت عادى مرا منقلب مى كند و قادر به ديدنش نيستم. بدن چاك شده، جمجمه خرد شده، به خاك و خون آغشته، لباس هاى پاره پاره و بدن خونين نيمه عريان بر روى خاك افتاده... و چقدر عادى مى گذرم!

    آه، دوستم چشمش را از دست داده و سر خونينش با پارچه خونين بسته شده و مادر و خواهر و اقوامش با چه نگاه هاى تضرع و التماس به من نگاه مى كنند... آه، آن طرف ديگر دوست ديگرم افتاده.

    آه خدايا، جوانى ديگر از دوستانم، به شدت مجروح شده و آن طرف ديگر افتاده و شايد در اثر عمق جراحات جان داده است.

    آه خدايا چه بگويم؟ از ميان اين شهر(18) سوخته و غارت شده مى گذرم. اجساد سوخته و عريان و سياه شده در گوشه و كنار افتاده؛ بناهاى بلند واژگون شده، خانه هاى زيبا همه سوخته، مسلحين در هر گوشه و كنارى پراكنده اند و عده اى بى شرم، مشغول دزدى و سرقت باقيمانده هاى اين خانه هاى سوخته. چه غم انگيز؟ چه دردناك؟ و غم انگيزتر از همه آن كه هنوز اجساد كشته ها و سوخته ها، همه جا پراكنده است و اين مردم بى احساس، از كنار اين كشته ها آن چنان بى خيال مى گذرند كه گويى ابداً انسانى وجود نداشته... انسانيتى باقى نمانده است.

    اين جا دامور شهر عشق،شهر زيبايى، شهر قدرت و شهرغرور وجاه طلبى بود. عربده هاى مستانه »هل من مبارز« هميشه شنيده مى شد. ستمگران در آن خانه كرده بودند، گاه و بيگاه راه را بر روندگان مى بستند و آدم ها را مى كشتند، جوانان را شكنجه مى دادند، به مردم اهانت مى كردند و امنيت را از عابرين سلب كرده بودند. چه خون ها ريخته شد! چه اشك ها، چه غم ها و دردها، چه شكنجه ها و چه جنايت ها! هر روز مسلسل هاى كتائبى، در خيابان مركزى رژه مى رفتند و از مردم زهر چشم مى گرفتند، هر روز، جنوب را با بستن راه تهديد مى كردند. گاه و بى گاه، با رگبار گلوله سكوت را و آرامش را در هم مى شكستند، بالاخره تقدير، فرمان داد تا طومار زندگى اين شهر پيچيده شود. آتش جنگ برافروخته شد، جنگندگان از همه اطراف هجوم آورند، از زمين و آسمان، آتش مى باريد، حتى هواپيماهاى دولتى به كمك مدافعين شهر آمدند و مهاجمين را به گلوله بستند و مواضع آنها را بمباران كردند. صدها نفر به خاك و خون افتادند؛ همه شهر به آتش كشيده شد. همه ساختمان ها تقريباً خراب شد و از اين شهر بزرگ جز نمايى دردآلود و حزن انگيز باقى نماند.

    ++++++++++++++++

  2. #32
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    1976

    من با ايمان به انقلاب، قدم به اين راه گذاشته ام و همه روزه در معرض مرگ و نيستى قرار گرفته ام. ولى براساس ايمان به هدف و آزادى فلسطين، از مرگ نهراسيده ام و همه خطرات را با آغوش باز استقبال كرده ام. امروز، ايمان من به اين انقلابيون از بين رفته است، قلبم راضى نيست، قناعتى ندارم. خصوصيات انقلابى را در اينان نمى يابم و فكر نمى كنم كه اينان قصد آزادكردن فلسطين را داشته باشند و هرچه سعى مى كنم كه خود را راضى نمايم و قلبم را قانع كنم كه مقاومت فلسطينى همان »شعله مقدسى است كه براى آزادى انسان ها بايد نگاهش داشت و با قلب، جان و روح خود بايد از آن محافظت كرد...«(19)

    ولى متأسفانه قادر نمى شوم خود را راضى كنم يا اقلاً خود را گول بزنم و در تخيلات شيرين انقلابى همچنان سير كنم و شربت شيرين شهادت را آرزو نمايم...

    در مقابل مى بينم كه اينان با زور مى خواهند مرا راضى كنند و به قلبم قناعت بپاشند و روح آشفته ام را تسكين دهند ولى قادر نيستند، زيرا، قناعت قلبى و ايمان زائيده زور نيست...

    در عين حال، نمى توانم نه خود را گول بزنم و نه ناراحتى قلبى خود را كتمان كنم... به من ايراد مى گيرند كه چگونه جرأت مى كنى در سرزمين مقاومت زندگى كنى و ايمان به ايشان نداشته باشى و هنوز زنده باشى؟ ايرادكنندگان، دوستان مصلحى هستند كه فقط حقايق موجود را گوشزد مى كنند... ولى من، منى كه با حيات خود، انقلاب را خريده ام هميشه حيات را در كف دست تقديم داشته ام، ديگر نمى ترسم كه زورگويى حيات مرا بستاند، كسى نمى تواند با ترس از مرگ، مرا به زانو درآورد و راه غلطى را بر من تحميل كند. انقلاب، مرا آزاده كرده است و آزادى خود را به هيچ چيز حتى به حيات خود نمى فروشم.

  3. #33
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    1976

    اى حسين، اى شهيد بزرگ، آمده ام تا با تو راز و نياز كنم. دل پردرد خود را به سوى تو بگشايم. از انقلابيون دروغين گريخته ام. از تجار ماده پرست كه به اسلحه انقلاب مسلح شده اند بيزارم. از كسانى كه با خون شهيدان تجارت مى كنند متنفرم. از اين ماكياول صفتانى كه به هيچ ارزش انسانى پاى بند نيستند و همه چيز مردم را، حيات و هستى و شرف خلق را و حتى نام مقدس انقلاب را، فداى مصالح شخصى و اغراض پست مادى خود مى كنند گريزانم...

    اى حسين، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در ميان طوفان حوادث كه همچون پر كاه ما را به اين طرف و آن طرف مى كشاند، مأيوس و دردمند، فقط برحسب وظيفه به مبارزه ادامه مى دهم و گاه گاهى آن قدر زير فشار روحى كوفته مى شوم كه براى فرار از درد و غم دست به دامان شهادت مى زنم تا از ميان اين گرداب وحشتناكى كه همه را و انقلاب را فرو گرفته است لااقل گليم انسانى خود را بيرون بكشم و اين عالم دون و اين مدعيان دروغين را ترك كنم و با دامنى پاك و كفنى خونين به لقاء پروردگار نائل آيم...

    اى حسين مقدس، روزگار درازى بود كه هر انقلابى را مقدس مى شمردم و نام او را با ياد تو توأم مى كردم و او را در قلب خود جاى مى دادم و به عشق تو او را دوست مى داشتم و به قداست تو او را مقدس مى شمردم و در راه كمك به او از هيچ فداكارى حتى بذل حيات و هستى خود دريغ نمى كردم...

    اما تجربه، درس بزرگ و تلخى به من داد كه اسلحه و كشتار و انقلاب و حتى شهادت به خودى خود نبايد مورد احترام و تقديس قرار گيرد، بلكه آن چه مهم است انسانيت، فداكارى در راه آرمان انسان ها، غلبه بر خودخواهى و غرور و مصالح پست مادى و ايمان به ارزش هاى الهى است. مقاومت فلسطينى براى ما به صورت بت درآمده بود و بى چون و چرا آن را مى پذيرفتيم و مى پرستيديم و راهش را، كارش را و توجيهاتش را قبول مى كرديم. اما دريافتيم كه بيش از هر چيز، انسانيت و ارزش هاى انسانى و خدايى ارزش دارد و هيچ چيز نمى تواند جاى آن را بگيرد. بايد انسان ساخت، بايد هدف را براساس سلسله ارزش ها معين نمود و معيار سنجش را فقط و فقط بر مبناى انسانيت و ارزش هاى خدايى قرار داد.

    اى حسين، امروز نيز تو را تقديس مى كنم، اما تقديسى عميق تر و پرشورتر كه تا اعماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق مى ورزد و تو را مى خواهد و تو را مى جويد.

    اى حسين، دردمندم، دلشكسته ام و احساس مى كنم كه جز تو و راه تو دارويى ديگر تسكين بخش قلب سوزانم نيست...

    اى حسين، من براى زنده ماندن تلاش نمى كنم، از مرگ نمى هراسم، به شهادت دل بسته ام و از همه چيز دست شسته ام، ولى نمى توانم بپذيرم كه ارزش هاى الهى و حتى قداست انقلاب، بازيچه سياست مداران و تجّار ماده پرست شده است.

  4. #34
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    1976


    هنوز به استقبال خدا نرفته ام
    هنوز مى ترسم كه خداى بزرگ را، رو در رو ملاقات كنم و مى ترسم كه به خانه اش قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذيرش مطلق او نمى بينم و هنوز در گوشه هاى دلم خواهش هاى پست مادى وجود دارد. هنوز زيبارويان دلم را تكان مى دهند و هنوز دلم در گرو مهر همسرم مى لرزد. هنوز ياد دردناك كودكان فرشته صفتم، روح مرا سراپا مملو از درد و اندوه مى كند. هنوز دست از حيات نشسته ام و هنوز جهان را سه طلاقه نكرده ام. هنوز مهر زندگى در عروقم مى دود و هنوز از همه چيز به كلى نااميد نشده ام. هنوز قلب و روح خود را يكسره وقف خدا نكرده ام و بر كثيرى از آرزوها و اميدها خط بطلان كشيده ام، مقاديرى از خواهش ها و لذات را فراموش كرده ام و از بسيارى مردم، دوستان و كسان قطع اميد نموده ام. اما... خود را گول نمى زنم، اما در زواياى دلم آرزو و اميد و خواهش وجود دارد. هنوز يكسره پاك نشده ام، هنوز دلم جايگاه خاص خدا نشده است. لذا از ملاقاتش مى گريزم، با اين كه در حيات خود هميشه با او راز و نياز مى كنم، هميشه او را مى خوانم، هميشه در قدومش اشك مى ريزم.

    هميشه در خلوت شب هاى تار با او راز و نياز مى كنم. هميشه دلم از شور عشقش مى سوزد، مى طپد و مى لرزد. هميشه مردم را به سوى او مى خوانم. هميشه به سوى او مى روم و هدف حياتم اوست.

    اما، اما هيچ گاه رو در رو و بى پرده در مقابل او ننشسته ام. گويى، مى ترسم از شدت نورش كور شوم. هراس دارم از جلال كبريايى اش محو گردم. شرم دارم كه در مقابلش بنشينم و در دلم و جانم چيز ديگرى جز او وجود داشته باشد.

    او را خيلى دوست مى دارم. او خداى من است. محرم راز و نياز من است. همدم شب هاى تار من است. تنها كسى است كه هرگز مرا ترك نكرده است و من نيز هرگز يادش را از ضمير نبرده ام.

    سراپاى وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست، اما از او مى ترسم، از حضورش شرم دارم، دائماً از او مى گريزم، او را مى خوانم، از پشت پرده با او راز و نياز مى كنم، با او مكاتبه مى كنم، همه را به سوى او مى خوانم، براى لقايش اشك مى ريزم، اما همين كه او به ملاقات من مى آيد من مى گريزم، مخفى مى شوم، در سكوتى مرگ زا فرو مى روم. جرأت ملاقاتش را ندارم. صفاى حضورش را در خود نمى يابم.

    او هميشه آماده است كه مرا در هر كجا و در هر شرايطى ملاقات كند. اما اين منم كه خود را شايسته ملاقاتش نمى بينم. از ترس و كوچكى خود شرم مى كنم، از او مى گريزم.

  5. #35
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    1976

    هنگام وداع! فرا رسيده است.

    شمعى بود از دنياى خود جدا شد و به پهنه هستى عالم، قدم گذاشت. به دام عشق پروانه افتاد، اسير شد، سوخت و گرفتار شد.

    اما از خواب بيدار شد و هر كس به سوى كار خويش رفت. همه رفتند و او را تنها گذاشتند. شمعى دورافتاده.

    شمع بودم، اشك شدم، عشق بودم، آب شدم. جمع بودم، روح شدم. قلب بودم، نور شدم. آتش بودم، دود شدم.




    30 مه 1976

    بسم اللَّه

    در ساحت لبنانى آن چه مهم به نظر مى رسد اين كه:

    حدود سه هفته پيش، نبعه به دست كتائب سقوط كرد. عده اى كشته شدند. همه خانه ها غارت شد و سوزانده شد و تقريباً همه مردم را بيرون راندند. يك فاجعه بزرگ، يك هجرت دردانگيز به جنوب و به بعلبك...

    احزاب چپ و مقاومت، روزنامه ها و راديوهايشان امام موسى را مسئول سقوط نبعه خواندند و طوفان تبليغات زهرآگين و غرض آلود، همراه با فحش، تهمت و دروغ شروع شد. به جوانان حركت محرومين در جنوب و بيروت حمله كردند، همه احزاب و منظمات(20) يك جا قانون گذراندند كه حركت محرومين را تصفيه كنند. در جنوب زدوخوردهايى درگرفت. در بيروت نيز، عده اى از بچه هاى ما را گرفتند و خانه آن ها را غارت كردند... البته مقاومت فلسطينى )يعنى قيادت(21) آن بخصوص ابوعمار و ابوجهاد( به طرفدارى از حركت محرومين برخاستند و در جلسه مشترك با احزاب، مشاجره شديدى بين ابوعمار و احزاب درگرفت. جنگ اعصاب ضدحركت )محرومين( همچنان وجود دارد. ليست سياهى از كادرهاى )حركت( نوشته شده و حاجزهاى(22) احزاب دنبال كادرهاى ما مى گردند و آن هايى را كه مى يابند مى گيرند، مى زنند و زندانى مى كنند. عده زيادى از كادرهاى ما مخفى شده اند و بيروت را ترك گفته اند. احمد ابراهيم، تلميذ(23) مؤسسه(24) را كه در شياح مى جنگيد، در بئرالعبد بالندى كه سوارش بوده، گرفتند و ده روزى در زندان آن ها بوده و هنوز لند(25) برنگشته است. البته بچه هاى شياح مردانه ايستادند و حتى هنگامى كه در محاصره پنج يا شش دوشكا و پنجاه تا شصت مقاتل(26) احزاب قرار گرفتند )با آن كه عددشان هفت يا هشت نفر بوده( تسليم نشدند و گفتند تا آخرين قطره خون مى جنگيم. درنتيجه احزاب عقب نشسته اند. ولى راديو و روزنامه ها هر روز، مكرر گفتند كه مكتب حركت(27) در شياح سقوط كرد، غارت شد، ويران شد... درحالى كه همه اش دروغ و جنگ اعصاب بود.

    استفزازات(28) در جنوب بيش تر است، البته در بعضى نقاط ، نيروهاى ما قدرت بيش ترى داشتند و از عهده استفزازات برآمدند و حتى در يك منطقه، همه احزاب را از شهر بيرون راندند. اما در بسيارى از شهرهاى ديگر، بچه هاى ما آزار زيادى ديدند، ولى صبر كردند...

    اما در نبعه چه اتفاق افتاد؟ و چرا سقوط كرد؟ اولاً از 180 هزار جمعيت بلد همه گريخته بودند جز حدود پنج هزار نفر و فقط حدود پنجاه تا شصت مقاتل وجود داشت.

    احتمالاً اين بحث دنباله دارد ولى در اين يادداشت به دست نيامد. در يادداشت هاى ديگرى آمده كه در كتاب لبنان چاپ شده است.

  6. #36
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    30 ژوئن 1976

    وصيت مى كنم...

    وصيت مى كنم به كسى كه او را بيش از حد دوست مى دارم. به معشوقم، به امام موسى صدر، كسى كه او را مظهر على مى دانم، او را وارث حسين مى خوانم، كسى كه رمز طايفه شيعه و افتخار آن و نماينده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختى، حق طلبى و بالاخره شهادت است. آرى به امام موسى وصيت مى كنم...

    براى مرگ آماده شده ام و اين امرى است طبيعى و مدت هاست كه با آن آشنا شده ام، ولى براى اولين بار وصيت مى كنم...

    خوشحالم كه در چنين راهى به شهادت مى رسم. خوشحالم كه از عالم و مافيها بريده ام. همه چيز را ترك كرده ام و علايق را زير پا گذاشته ام. قيد و بند را پاره كرده ام و دنيا و مافيها را سه طلاقه كرده ام و با آغوش باز به استقبال شهادت مى روم.

    از اين كه به لبنان آمدم و پنج يا شش سال با مشكلاتى سخت دست به گريبان بوده ام متأسف نيستم. از اين كه امريكا را ترك گفته ام، از اين كه دنياى لذات و راحت طلبى را پشت سر گذاشتم، از اين كه دنياى علم را فراموش كردم، از اين كه از همه زيبايى ها و خاطره زن عزيز و فرزندان دلبندم گذشته ام متأسف نيستم...

    از آن دنياى مادى و راحت طلبى گذشتم و به دنياى درد و محروميت، رنج و شكست، اتهام و فقر و تنهايى قدم گذاشتم. با محرومين هم نشين شدم و با دردمندان و شكسته دلان هم آواز گشتم.

    از دنياى سرمايه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومين و مظلومين وارد شدم و با تمام اين احوال متأسف نيستم...

    تو اى محبوب من، دنيايى جديد به من گشودى كه خداى بزرگ مرا بهتر و بيش تر آزمايش كند. تو به من مجال دادى تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرت هاى بى نظير انسانى خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زير پا بگذارم و ارزش هاى الهى را به همگان عرضه كنم تا راهى جديد و قوى و الهى بنمايانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا ديگر خود را نبينم و خود را نخواهم. جز محبوب كسى را نبينم و جز عشق و فداكارى طريقى نگزينم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قيد و بندهاى مادى آزاد شوم...

    تو اى محبوب من، رمز طايفه اى و درد و رنج 1400 ساله را به دوش مى كشى، اتهام، تهمت، هجوم، نفرين و ناسزاى 1400 ساله را همچنان تحمل مى كنى، كينه هاى گذشته، دشمنى هاى تاريخى و حقد و حسدهاى جهان سوز را بر جان مى پذيرى. تو فداكارى مى كنى و تو از همه چيز خود مى گذرى. تو حيات و هستى خود را فداى هدف و اجتماع انسان ها مى كنى و دشمنانت در عوض دشنام مى دهند و خيانت مى كنند.

    به تو تهمت هاى دروغ مى زنند و مردم جاهل را بر تو مى شورانند و تو اى امام، لحظه اى از حق منحرف نمى شوى و عمل به مثل انجام نمى دهى و همچون كوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن به سوى حقيقت و كمال قدم برمى دارى، از اين نظر تو نماينده على و وارث حسينى...

    و من افتخار مى كنم كه در ركابت مبارزه مى كنم و در راه پرافتخارت شربت شهادت مى نوشم...

  7. #37
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    اى محبوب من، آخر تو مرا نشناختى!

    زيرا حجب و حيا مانع آن بود كه من خود را به تو بنمايانم، يا از عشق سخن برانم يا از سوز و گداز درونى خود بازگو كنم...

    اما من، منى كه وصيت مى كنم، منى كه تو را دوست مى دارم... آدم ساده اى نيستم. من خداى عشق و پرستشم، من نماينده حق، مظهر فداكارى و گذشت، تواضع، فعاليت و مبارزه ام. آتشفشان درون من كافيست كه هر دنيايى را بسوزاند، آتش عشق من به حديست كه قادر است هر دل سنگى را آب كند، فداكارى من به اندازه ايست كه كم تر كسى در زندگى به آن درجه رسيده است...

    به سه خصلت ممتاز شده ام:

    1- عشق كه از سخنم و نگاهم، دستم و حركاتم، حيات و مماتم عشق مى بارد. در آتش عشق مى سوزم و هدف حيات را، جز عشق نمى شناسم. در زندگى جز عشق نمى خواهم و جز به عشق زنده نيستم.

    2- فقر كه از قيد همه چيز آزادم و بى نيازم، و اگر آسمان و زمين را به من ارزانى كنند تأثيرى نمى كند.

    3- تنهايى كه مرا به عرفان اتصال مى دهد و مرا با محروميت آشنا مى كند. كسى كه محتاج عشق است در دنياى تنهايى با محروميت مى سوزد و جز خدا كسى نمى تواند انيس شب هاى تار او باشد و جز ستارگان اشك هاى او را پاك نخواهد كرد و جز كوه هاى بلند راز و نياز او را نخواهند شنيد و جز مرغ سحر ناله صبح گاه او را حس نخواهد كرد. به دنبال انسانى مى گردد تا او را بپرستد يا به او عشق بورزد ولى هرچه بيش تر مى گردد كم تر مى يابد...

    كسى كه وصيت مى كند آدم ساده اى نيست، بزرگ ترين مقامات علمى را گذرانده، سردى و گرمى روزگار را چشيده، از زيباترين و شديدترين عشق ها برخوردار شده، از درخت لذات زندگى ميوه چيده، از هر چه زيبا و دوست داشتنى است برخوردار شده و در اوج كمال و دارايى، همه چيز را رها كرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى دردآلود و اشك بار و شهادت را قبول كرده است. آرى اى محبوب من، يك چنين كسى با تو وصيت مى كند...

    وصيت من درباره مال و منال نيست، زيرا مى دانى كه چيزى ندارم و آن چه دارم متعلق به تو و به حركت(29) و مؤسسه(30) است. از آن چه به دست من رسيده به خاطر احتياجات شخصى چيزى برنداشته ام، و جز زندگى درويشانه چيزى نخواسته ام، حتى زن، بچه، پدر و مادر نيز از من چيزى دريافت نكرده اند و آن جا كه سرتاپاى وجودم براى تو و حركت باشد معلوم است كه مايملك من نيز متعلق به توست.

    وصيت من، درباره قرض و دِين نيست. مديون كسى نيستم و درحالى كه به ديگران زياد قرض داده ام، به كسى بدى نكرده ام. در زندگى خود جز محبت، فداكارى، تواضع و احترام روا نداشته ام و از اين نظر به كسى مديون نيستم...

    آرى وصيت من درباره اين چيزها نيست...

  8. #38
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    وصيت من درباره عشق و حيات و وظيفه است...

    احساس مى كنم كه آفتاب عمرم به لب بام رسيده است و ديگر فرصتى ندارم كه به تو سفارش كنم...

    وصيت مى كنم وقتى كه جانم را بر كف دست گذاشته ام و انتظار دارم هر لحظه با اين دنيا وداع كنم و ديگر تو را نبينم...

    تو را دوست مى دارم و اين دوستى بابت احتياج و يا تجارت نيست. در اين دنيا، به كسى احتياج ندارم و حتى گاه گاهى از خداى بزرگ نيز احساس بى نيازى مى كنم... و از او چيزى نمى طلبم. احساس احتياج نمى كنم و چيزى نمى خواهم. گله اى نمى كنم و آرزويى ندارم.(31) عشق من به خاطر آنست كه تو شايسته عشق و محبتى، و من عشق به تو را قسمتى از عشق به خدا مى دانم و همچنان كه خداى را مى پرستم و عشق مى ورزم به تو نيز كه نماينده او در زمينى عشق مى ورزم و اين عشق ورزيدن همچون نفس كشيدن براى من طبيعى است...

    عشق هدف حيات و محرك زندگى من است. و زيباتر از عشق چيزى نديده ام و بالاتر از عشق چيزى نخواسته ام.

    عشق است كه روح مرا به تموّج وامى دارد و قلب مرا به جوش مى آورد. استعدادهاى نهفته مرا ظاهر مى كند و مرا از خودخواهى و خودبينى مى راند. دنياى ديگرى حس مى كنم و در عالم وجود محو مى شوم. احساس لطيف، قلبى حساس و ديده اى زيبابين پيدا مى كنم. لرزش يك برگ، نور يك ستاره دور، موريانه كوچك، نسيم ملايم سحر، موج دريا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا مى ربايند و از اين عالم مرا به دنياى ديگرى مى برند،... اين ها همه و همه از تجليات عشق است...

    به خاطر عشق است كه فداكارى مى كنم، به خاطر عشق است كه به دنيا با بى اعتنايى مى نگرم و ابعاد ديگرى را مى يابم. به خاطر عشق است كه دنيا را زيبا مى بينم و زيبايى را مى پرستم. به خاطر عشق است كه خدا را حس مى كنم و او را مى پرستم و حيات و هستى خود را تقديمش مى كنم...

    مى دانم كه در اين دنيا، به عده زيادى محبت كرده ام و حتى عشق ورزيده ام ولى در جواب بدى ديده ام. عشق را، به ضعف تعبير مى كنند و به قول خودشان، زرنگى كرده و از محبت سوءاستفاده مى نمايند!

    اما اين بى خبران، نمى دانند كه از چه نعمت بزرگى كه عشق و محبت است محرومند. نمى دانند كه بزرگ ترين ابعاد زندگى را درك نكرده اند. نمى دانند كه زرنگى آن ها جز افلاس و بدبختى و مذلّت چيزى نيست...

    و من قدر خود را بزرگ تر از آن مى دانم كه محبت خويش را، از كسى دريغ كنم حتى اگر آن كس محبت مرا درك نكند و به خيال خود سوءاستفاده نمايد.

    من بزرگ تر از آنم، كه به خاطر پاداش محبت كنم يا در ازاى عشق تمنايى داشته باشم. من در عشق خود مى سوزم و لذت مى برم و اين لذت بزرگ ترين پاداشى است كه ممكن است در جواب عشق من به حساب آيد.

    مى دانم كه تو هم اى محبوب من، در درياى عشق شنا مى كنى، انسان ها را دوست مى دارى و به همه بى دريغ محبت مى كنى و چه زيادند آن ها كه از اين محبت سوءاستفاده مى كنند و حتى تو را به تمسخر مى گيرند و به خيال خود تو را گول مى زنند... و تو اين ها را مى دانى ولى در روش خود كوچك ترين تغييرى نمى دهى... زيرا مقام تو بزرگ تر از آن است كه تحت تأثير ديگران عشق بورزى و محبت كنى. عشق تو فطرى است، همچون آفتاب بر همه جا مى تابى و همچون باران بر چمن و شوره زار مى بارى و تحت تأثير انعكاس سنگ دلان قرار نمى گيرى...

    درود آتشين من به روح بلند تو باد كه از محدوده تنگ و تاريك خودبينى و خودخواهى بيرونست و جولان گاهش عظمت آسمان ها و اسماء مقدس خداست.

    عشق سوزان من، فداى عشقت باد كه بزرگ ترين و زيباترين مشخصه وجود تو است، و ارزنده ترين چيزى است كه مرا جذب تو كرده است و مقدس ترين خصيصه ايست كه در ميزان الهى به حساب مى آيد

  9. #39
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    سپتامبر 1976

    چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شبى كه تا به صبح اشك مى ريختم و تا اعلى عليين صعود مى كردم. از شب تا به صبح مى راندم و تو در كنارم نشسته بودى. راه درازى بود. از ميان درخت ها و كوه ها و جنگل ها مى گذشتيم. نورافكن ماشين، جاده را روشن مى كرد و ما در ميان نهرى از نور عبور مى كرديم. دو نفر ديگر، در صندلى پشت ما نشسته بودند و صحبت مى كردند و گاهى به خواب مى رفتند...

    اما، آتشفشان روح من شكفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دريا به صخره وجودم حمله مى برد و از حيات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چيزى ديده نمى شد. زبانم گويا شده بود، گويى جملاتى زيبا و عميق از اعماق روحم به من وحى مى شد. همچون شاعرى توانا تجليات روح خود را به عالى ترين وجهى بيان مى كردم، درحالى كه سيلابه اشك بر رخسارم مى چكيد. همه قيدها و بندها را پاره كرده بود. افسار اختيار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آن چه در وجودم موج مى زد بيرون مى ريختم، از عشق خود و از غم خود، از خوبى و بدى خود، از گناهان كوچك و بزرگ، از وابستگى ها و دلهره ها، سوز و گدازها و جهش هاى روح و سوزش هاى دل، از همه چيز خود صحبت مى كردم. آن چه مى گفتم عصاره حياتم بود و حقيقت بود. وجودم بود كه همراه اشك تقديمت مى كردم وتو نيز، پابه پاى من اشك مى ريختى و بال به بال من به آسمان ها پرواز مى كردى. دل به دل من مى سوختى و مى خروشيدى و خداى را پرستش مى كردى... چه شبى بود! شب قدر من. شب اوج من به آسمان ها و معراج من. پرستش من، عشق بازى من، شبى كه جسم من به روح مبدل شده بود...

    شبى كه خدا، در وجود من حلول كرده بود و شبى كه آتش عشق، همه گناه هاى مرا سوزانده بود. شبى كه پاك و معصوم، همچون پاكى آتش و عصمت يك كودك، با خداى خود راز و نياز مى كردم... و تو كه اشك مرا مى ديدى و آتش وجود مرا حس مى كردى و طوفان روح مرا مى شنيدى... تو نماينده خدا بودى. آن طور با تو سخن مى گفتم كه گويى با خداى خود سخن مى گويم. آن طور راز و نياز مى كردم كه فقط در حضور خدا ممكن است اين چنين راز و نياز كنم... تو با من يكى شده بودى و به درجه وحدت رسيده بودى. احساس شرم نمى كردم و احساس بيگانگى نمى كردم و از اين كه اسرار درونم را بازگو مى كنم وحشتى نداشتم...

    چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شب معراج من به آسمان ها.

    از طغيان عشق شنيده بودم و قدرت معجزه آساى عشق را مى دانستم، اما چيزى كه در آن شب مهم بود، اين بود كه وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان كرده بود. مى خواست، همچون نور از زمين خاكى جدا شود و به كهكشان ها پرواز كند... آن گاه آتش عشق به كمك آمده بود و جسم خاكيم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و اين دود همراه با روح من به آسمان ها اوج مى گرفت...

    شب قدر من، شبى كه سلول هاى وجودم، در آتش عشق تغيير ماهيت داده بود و من چيزى جز عشق گويا نبودم. دل من، كعبه عالم شده بود، مى سوخت، نور مى داد و وحى الهى بر آن نازل مى شد و مقدس ترين پرستش گاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه مى گرفت و به همه اطراف منتشر مى شد. از برخورد احساسات رقيق و لطيف با كوه هاى غم و صحراهاى تنهايى و آتش عشق، طوفان هاى سهمگين به وجود مى آمد كه همه وجود مرا تا صحراى عدم به ديار نيستى مى كشانيد و مرا از زندان هستى آزاد مى كرد.

    اى كاش مى توانستم همه خاطرات الهام بخش اين شب قدر را به ياد آورم. افسوس كه شيرازه فكر و طغيان احساس و آتشفشان روح من، آن قدر سريع و سوزان پيش مى رفت كه هيچ چيز قادر به ضبط آن نبود...

    نورى بود كه در آن شب مقدس، بر قلبم تابيد، بر زبانم جارى شد و به صورت اشك، بر رخسارم چكيد. من همه زندگى خود را به يك شب قدر نمى فروشم و به خاطر شب هاى قدر زنده ام. و تعالاى شب قدر عبادت من و كمال من و هدف حيات من است.

  10. #40
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    نبعه شهيد
    براى اولين بار، چند سال پيش، به همراهى يكى از دوستانم قدم به نبعه گذاشتم. راستى چه دنياى عجيبى بود! دلم گرفت، روحم پژمرد و از فقر و بينوايى محرومين نبعه غمگين و ناراحت شدم.

    راستى عجيب بود، كوچه ها و خيابان هاى تنگ و تاريك، ساختمان هاى بى قواره و نيمه تمام كه ستون هاى بتونى روى سقف اكثر آن ها به چشم مى خورد و نشان مى داد كه به علّت فقر مادى طبقه اى ناتمام مانده است.

    كوچه ها و خيابان ها از بچه هاى كوچك و بزرگ، دختر و پسر پر شده بود. زن ها، پير و جوان در كنار خيابان پشت در خانه ها نشسته، خيابان را تفرج گاه خود قرار داده بودند و بچه هاى خود را وسط خيابان رها كرده، با هم مشغول گفت وگو بودند.

    نصف بيش تر خيابان ها و كوچه ها را، گارى هاى دستى پوشانده بودند و صاحبان آن ها با صداى بلند و موزون، اجناس خود را عرضه مى كردند. مردان، بعضى ايستاده تفرج مى نمودند و عده اى به زور، خود را از وسط جمعيت مى كشيدند و مى گذشتند. گاه گاهى ماشينى مى گذشت، صداى بوق آن گوش را كر مى كرد، تا به زحمت، مردم پس و پيش شوند و گارى ها كمى جاده باز كنند و مادرها، بچه هاى خود را صدا بزنند تا ماشين چندقدمى به جلو برود. واى به وقتى كه راننده اى، عجله مى كرد و مادرى، نگران حيات فرزندش مى شد؛ آن گاه سيل فحش و ناسزا به سمت راننده روان مى گرديد.

    در بالكن خانه ها، طناب بسته شده بود و لباس هاى رنگارنگ از آن آويزان بود...

    دوست من، چرا چشمان خود را بسته اى؟ من تو را به نبعه آورده ام كه خرابى ها و آتش سوزى ها، دزدى ها و خونريزى ها و ظلم و جنايتى را كه بر شيعيان ما رفته است ببينى!

    نه، نه، من ديگر طاقت ندارم به اين صحنه هاى دردناك و حزن انگيز نگاه كنم! بس است!

    آن چه ديده ام كافيست، مى لرزم، مى سوزم و ديگر نمى خواهم به اين بدبختى ها و جنايت ها نگاه كنم...

    اگر مى خواهى آه بكشى و سوزش قلب جوشانت را تسكين بخشى! آزادى! بگذار كه آه سوزان تو، با آه همه مادران و زنان داغ ديده درهم آميزد و ريشه جنايتكاران را بسوزاند.

    اگر مى خواهى فرياد كنى، تا سينه پردردت، از فشار غضب برهد و بغض گلويت تخفيف بيابد، باز هم آزادى فرياد كن و بگذار فرياد تو، با فرياد جوانان از جان گذشته شيعه مخلوط شود و پايه هاى كاخ ظلم و ستم را بلرزاند.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •