تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 22 اولاول 123456713 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 211

نام تاپيک: معرفي، نقد و شرح کتاب

  1. #21
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 شوخي

    نوشته : ميلان كوندرا
    منبع : شرق


    ميلان كوندرا _ شوخى
    ميلان كوندرا از اينكه در اين ليست قرار گرفته، بسيار شاد است. آخرين بار كه در لوتتيا با او ملاقات كردم، به سلامتى با هم چيزى نوشيديم.
    البته دلايل كافى براى اين كار هم داشتيم. از بين پنجاه نويسنده قرن بيستم كه كميته گزينش ما شامل شش هزار زن و مرد فرانسوى انتخاب كرده بود، فقط هفت نفر در قيد حيات هستند: اومبرتو اكو، گابريل گارسيا ماركز، كلود لوى _ اشتراوس، فرانسوا ساگان، الكساندر سولژنيتسين، آلبرتو اودرسو و ميلان كوندرا. اين فرآورده وارداتى، كه در سال ۱۹۲۹ در چكسلواكى به دنيا آمد، از سال ۱۹۷۵ در پاريس زندگى مى كند و از سال ۱۹۸۱ تبعه فرانسه شده است.
    شوخى اولين رمان او است. زمانى كه اين كتاب را در حكومت نووتنى (Nvotny) منتشر كرد، وضعيت سانسور در چكسلواكى كمى بهبود يافته بود اما از آنجا كه معمولاً كوتاه ترين لطيفه ها بهترين آنها هستند، چند سال بعد كه كتاب به زبان فرانسوى منتشر شد، تانك هاى روسى وارد پراگ شدند و كتاب شوخى در سرزمين مادرى خود ممنوع اعلام شد. نتيجتاً در سراسر جهان به عنوان يك سند مبارزه و يك شب نامه سياسى تلقى شد كه البته هر دوى اينها بود، اما فقط اينها نبود.




    اگر حالا شوخى را يك بار ديگر بخوانيم، متوجه مى شويم كه تمام آثار كوندرا در نطفه اين كتاب قرار دارد: هنر مخلوط كردن ماهرانه رمان و فلسفه، تخيل و سرمايه فكرى و جديت و سبكى. كوندرا با داستان هاى اروتيك خود وارد عرصه سياست مى شود، گرچه بايد اعتراف كرد كه آن شرايط كهنه شده و پرده آهنين فرو افتاده است، طورى كه امروز شوخى اصلى اين كتاب در مورد فضاى سوءظن هميشگى در كشور هاى كمونيستى صدق مى كند. به سختى مى توان باور كرد كه لودويك، قهرمان رمان، به خاطر يك كارت پستال ساده كه روى آن نوشته است: «خوش بينى ترياك بشريت است. يك روح سالم بوى گند حماقت مى دهد.» به شش سال كار اجبارى در معدن محكوم شود. به سختى قابل تصور است كه در اين كشور ها كلمات «روشنفكر» يا «فردگرا» مى تواند توهين و خيانت به همسر و جنايتى عليه حزب تلقى شود. در واقع كوندرا ناخودآگاه شبيه كافكا است؛ او همان داستان هاى احمقانه و وحشتناك هم وطن مشهور خود را تعريف مى كند. با اين تفاوت كه داستان هاى كوندرا واقعاً اتفاق افتاده اند. وقتى به اين فكر مى كنيم كه چند سال بعد درست در همين سرزمين نويسنده اى با نام واسلاو هاول به عنوان رئيس جمهور انتخاب مى شود، نمى توانيم جلوى پوزخند خود را بگيريم. امروز حتى انقلاب هم مثل يك شوخى بى مزه به نظر مى رسد. تصور كنيد: يك مدينه فاضله انسان گرا كه ميليون ها انسان را به كار اجبارى محكوم كرده بود. شايد زندانيان گولاگ روى اين مسئله حساب كرده بودند كه كسى پيدا شود و اعلام كند، از آنها بدون اينكه بدانند، با يك «دوربين مخفى» براى يك برنامه تلويزيونى فيلم گرفته شده است!
    رمان هاى بزرگ برخلاف ايده ها كهنه نمى شوند. لودويك هنوز هلنا را دوست دارد كه با پاول ازدواج كرده است. ضمن اينكه زيردريايى هاى روسى به زنگ زدن در اعماق دريا ها بسنده كرده اند. بعضى از آنها هنوز ملوان هايى در عرشه خود دارند كه هيچ كس صداى فريادشان را نمى شنود. شوخى از پيروزى عشق و طنز در مقابل انزجار و جديت مى گويد. آن زمان شوخى در كشور هاى بلوك شرق ممنوع بود. امروزه عكس اين جريان در سراسر جهان رايج است. شوخى نوعى وظيفه شده است، جهان يك شوخى دائمى است. كتاب كوندرا همواره باب روز مى ماند؛ چرا كه زندگى يك جشن ملى بسيار بزرگ بدون اخلاقيات و ترحم شده است. در اين بين كاملاً واضح است كه كوندرا در دهه شصت غيرعمد اولين رمان نويس آخر تاريخ بود. كوتسكا در اولين بخش كتاب مى پرسد: «آيا گمان مى كنيد ويرانگرى مى تواند زيبا باشد؟» امروز وحشتى كه او تشريح كرد، درست برعكس شده است. كوندرا در رمان هاى اول خود (به خصوص در رمان آهستگى) جسارت اين را به خود مى دهد كه مسخرگى را مسخره كند. اوج طنز او اين است كه از زمان شوخى، خنده اسلحه اى عليه استبداد و خودكامگى شد. امروز خود خنده مستبد و خودكامه شده است. البته اين امر مانع كوندرا نخواهد بود كه همچنان در اين مورد شوخى و مزاح كند.

    فردريك بايگ بدر / ترجمه: مهشيد ميرمعزى

  2. #22
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 تحقير

    نوشته : آلبرتو موراويا
    منبع : شرق


    آلبرتو موراويا _ تحقير
    اشتباه يا بى دقتى نيست. كتاب تحقير آلبرتو موراويا (۱۹۹۰-۱۹۰۷) واقعاً در مكان چهل و هشتم قرار دارد. با شنيدن كلمه تحقير فوراً به ياد يك قطعه موسيقى ژرژ دلرو و همچنين بريژيت باردو مى افتيم كه مى پرسد: «آيا از من خوشت مى آيد؟» اين سئوال در كتاب وجود ندارد. گرچه ژان لوك گدار در باقى موارد نسبتاً محكم سررشته سوژه كتاب را در دست دارد: مردى به اميد نجات زندگى زناشويى خود با همسرش به كاپرى سفر مى كند، اما اين سفر نتيجه عكس دارد.
    جمله اول كتاب بيشتر از نگرانى بريژيت باردو در حافظه مى ماند: «امروز مى توانم، به راحتى ادعا كنم كه دو سال اول زناشويى من و زنم ايده آل بود.» اين روش يعنى شروع كتاب با يك استنباط خوشبينانه، در حالى كه فاجعه اى در پيش است، پژواك آغاز اورليان اثر آراگون است: «هنگامى كه اورليان، برنيس را براى اولين مرتبه ديد، او را بسيار زشت يافت.» و نتيجه اخلاقى: در رمان هاى خوب، زوج هاى خوشبخت بايد از هم جدا شوند و افرادى كه يكديگر را زشت مى يابند، عاشق هم مى شوند. در غير اين صورت چيزى براى تعريف كردن وجود ندارد.




    ريكاردو شخصى كه تحقير را تعريف مى كند، آدمى ضعيف، ناتوان و ضدحركات زن پسندانه است كه براى يك ايتاليايى امرى عجيب است. همسرش اميليا قصد دارد آپارتمان بخرد. بنابراين او جاى نوشتن قطعاتى براى تئاتر، فيلمنامه مى نويسد تا بتواند وام خانه را بپردازد. درست به اين دليل كه مرد تسليم خواست زن شده است، مورد تحقير او قرار مى گيرد. زن از مرد دلگير مى شود كه به خواهش او تن داده است! ظاهراً مرد مى خواهد زن را به دام يك تهيه كننده مبتذل به نام باتيستا بيندازد... پيام موراويا روشن است: آقايان اگر مى خواهيد كه همسرانتان شما را تحسين كنند، از آنان اطاعت نكنيد! (آيا منظور او همسر خودش خانم الزا مورانته نويسنده مشهور بوده است كه نويسنده هشت سال بعد از او جدا شد؟) پس «سگ هاى نگهبان» آماده حمله منتظر چه هستند؟ تحقير اولين رمانى است كه تاثير منفى فمينيسم را روى مردانگى تحليل مى كند. آلبرتو موراويا در واقع نه ضدزن كه بيشتر نگران بود. او مرزهاى مبارزه در راه مساوات دو جنس را تشخيص داد. مسئله رسيدن به مساوات بود و نه تعويض نقش ها.به اين ترتيب موراويا يكى از اولين نويسندگان جهان است كه مرد مدرن، اين بزدل خودپرست، بى دفاع در مقابل قدرت جديد زن، گم شده در جهان مصنوعى و بدون هيچ ايده آلى جز داشتن يك خانه زيبا، يك اتومبيل زيبا و حقوقى هنگفت را تشريح مى كند. ما در يك دنياى مادى زندگى مى كنيم كه عشق را نابود مى كند. افراد جاى دوست داشتن يكديگر به هم هديه مى دهند. اين دام رفاه مدرن، بعدها توسط ژرژ برك در اجرايى قابل توجه از رمان خود با نام «چيزها» (۱۹۶۵) به شكلى بسيار خشك و به طور كامل اجرا شد. اما اين اضطراب، قبل از او در رمان هاى بزرگ موراويا بيان شده بود. امكان ناپذيرى زندگى به عنوان يك زوج، در اين اجتماع رياكار، زوجى كه دست به هر كار مى زند تا نشان دهد از زندگى زناشويى خود راضى است. در صورتى كه تمام تلاش خود را به كار مى بندد كه آن را نابود كند (به وسيله تكريم شخصيت و اشتياق و ساختن مذهب جديد تشكيل شده از ارتباط جنسى و پول). آيا موراويا نياى هوله بك است؟ او در رمان تحقير، ريكاردو و اميليا را به يك جزيره فوق العاده زيبا مى برد و شاهد است كه آن دو با رضايتى مبهم دچار سوء تفاهم مى شوند: «حالا مى خواهم تعريف كنم كه چگونه در اين داستان، اميليا ضمن اين كه من جاى قضاوت در مورد او هنوز عاشقش بودم، اشتباهاتى در من مى يافت يا گمان مى كرد كه يافته است؛ چگونه در مورد من قضاوت و مرا محكوم مى كرد و در خاتمه ديگر مرا دوست نداشت.» من برخلاف اميليا از اين ريكاردو خوشم مى آيد كه شبيه ما است. ما مردان دنياى غرب، كه قربانيان و همدستان اجتماع خودخواه هستيم. من ميل دارم اين قسمت را با يك جمله قصار به پايان برسانم كه به آن فخر مى ورزيم مرد موراويا در دنياى امروزى براى ابد مرده است.


    فردريك بايگ بدر / ترجمه: مهشيد ميرمعزى

  3. #23
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 مرگ راجر آكرويد

    نوشته : آگاتا كريستى

    منبع : شرق


    آگاتا كريستى، مرگ راجر آكرويد (۱۹۲۶)
    اينكه آگاتا كريستى (۱۹۷۶-۱۸۹۰) درست كمى قبل از خط پايان از آندره برتون پيشى بجويد، نبايد موجب تعجب طرفداران اين خانم نويسنده انگليسى شود، آگاتا كريستى، مانند استاد سوررئاليسم، پرده از جنون نهان و خشونت پنهان در پشت دروازه هاى نظيف جامعه برمى دارد. (چه سجع زيبايى با «نهان و پنهان» نه؟ از توجه شما متشكرم.) بنابراين خانم كريستى هم يك نويسنده سوررئاليست است. در غير اين صورت به چه دليل، بايد تحقيقات خود را به يك كارآگاه كوتوله بلژيكى خودخواه با جمجمه اى تخم مرغ گونه بسپارد؟ ايده جالبى كه ظاهراً پس از ملاقات با يك پناهنده عجيب از جنگ جهانى اول به ذهن او رسيد.مشكل بزرگ اين ليست اين بود كه از هر نويسنده فقط بايد يك عنوان كتاب انتخاب مى شد. شش هزار شركت كننده ما مى توانستند، بين شصت و شش عنوان كتاب نويسنده اى كه بعد از شكسپير بيشترين خواننده را داشته (دو و نيم ميليارد جلد از كتاب هاى او به فروش رفته است) عنوان هايى چون ده سرخپوست كوچولو، مرگ روى نيل يا قتل در قطار سريع السير شرق را انتخاب كنند، اما نه، اين كار زيادى ساده بود. به همين دليل هم شاهد را برگزيدند كه نمونه خباثت و توانايى داستان سرايى استادانه بود. (مرى هيگينز كلارك در مقايسه با آن مانند پنج رفيق بلايتن است.)راجر آكرويد ملاك، به قتل مى رسد، اما قبل از مرگ، رازش را به دوست خود دكتر شپارد مى گويد. دكتر شپارد هم در مورد تحقيقات هركول پوآرو گزارش مى دهد. پوآرو هم طبق عادت، به تمام افراد مشكوك است.




    در عين حال معلوم مى شود كه افراد متعددى، علاقه زيادى به مرگ آقاى آكرويد مهربان داشته اند. با كمى دقت، متوجه اين نكته عجيب مى شويم كه چند نفر از افراد نزديك ما دلايل خوبى دارند كه آرزوى مرگ مان را بكنند. (مثلاً اطمينان دارم، اگر روزى به قتل برسم، كارآگاه ها چند نويسنده آشناى مرا بازجويى خواهند كرد.)البته يك موضوع موجب نارضايتى من است. براى تشريح اصالت و ابتكار نهفته در رمان شاهد بايد آخر آن را براى شما تعريف كنم. به همين دليل پيشنهادى برايتان دارم: تا سه مى شمارم. افرادى كه ميل ندارند از پايان هيجان انگيز اين اثر مطلع شوند، فقط بايد پاراگراف بعدى را ناخوانده رد كنند. آماده هستيد؟ يك ، دو، سه.توانايى خارق العاده آگاتا كريستى در اين است كه قاتل، همان شخصى است كه داستان را تعريف مى كند. تمام تحقيقات و تجسس ها توسط قاتل بازگو مى شود كه كسى جز خود دكتر شپارد نيست. طبيعى است كه چنين ابتكار بى نظيرى اين رمان جنايى را مبدل به كتابى بى همتا در تاريخ ادبيات مى كند (حتى اگر لئو پروتس قبلاً در استاد روز قيامت همين ايده را داشته است.) به طريقى دقيقاً همان سيستم به كار رفته كه در فيلم جديدى با عنوان مظنون هاى متداول استفاده شده است. در لحظه اى كه درست همان كسى كه داستان را براى ما تعريف مى كند دست خود را توسط پوآرو رو شده مى بيند، حس خوشايندى از ترس پشتمان را مى لرزاند. اين عمل هنرمندانه بى سابقه حتى چند صاحب نظر كه به آگاتا كريستى تهمت منحرف كردن فكر خواننده را مى زنند ديوانه كرد. براى مثال پير بايراد كه به تازگى در مقاله اى تحت عنوان چه كسى راجر آكرويد را به قتل رساند؟ تحقيقات انجام شده را تحليل كرده و به اين نتيجه رسيده كه شپارد گناهكار نبوده است. خوب اما پس چه كسى بوده است؟ من حد س هايى مى زنم. گمان مى كنم كه مقصر اصلى ليدى مالووان مشهور به «كنتس مرگ» يعنى همانا بانو آگاتا كريستى است.اين زن عجيب بايد متوجه شده باشد كه در اين رمان زياده روى كرده است، زيرا كمى پس از انتشار آن بين ۴ تا ۱۴ دسامبر ۱۹۲۶ ، ۱۰ روز تمام ناپديد شد، او را مرده پنداشتند. بالاخره پليس او را تحت يك نام ديگر در يك هتل نقاهت سرا پيدا كرد. چند دهه بعد ژان _ ادرن هاليه از اين فكر استفاده كرد و خود را توسط Closerie des lilasربود. رمان نويسان دوست ندارند خوانندگان خود را مسخره كنند. آگاتا كريستى مى خواست به عنوان نويسنده اى كه همواره معما مطرح مى كند خود نيز يك معما شود و با اين اثرش، يك بار ديگر نشان داد كه ادبيات چه بازى خطرناكى است.

    فردريك بايگ بدر / ترجمه: مهشيد ميرمعزى

  4. #24
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 نادیا

    نوشته : آندره برتون
    منبع : شرق



    آندره برتون (ناديا، ،۱۹۲۸ انتشار متن تصحيح شده ۱۹۶۳)
    ضربه زيباى رهبر اركستر هنگام آغاز قطعه؛ در مكان ۵۰ كتاب هاى منتخب ما نادياى زيباى آندره برتون (۱۹۶۶-۱۸۹۶) قرار دارد.
    اين كتاب كه توسط پسر يك منشى ژاندارمرى نوشته شده بسيار منحصر به فرد است. براى جلوگيرى از تشريح (اين «انباشتگى تصاوير» كه صادقانه بگويم از زمان بالزاك تمام جهان را كمى كسل مى كرد)، عكس هايى از پاريس در كتاب وجود دارد كتاب در ميدان گراند هوم
    در پانتئون آغاز مى شود و بعد ملاقاتى رخ مى دهد كه همه چيز را درهم مى ريزد: روز چهارم اكتبر ۱۹۲۶ آندره برتون در خيابان لافايت به خانم رهگذرى با اسم كوچك ناديا بر مى خورد كه «موجودى الهام گرفته و الهام بخش» است. بعدها معلوم مى شود كه او فاحشه اى معتاد به كوكائين با قابليت پيش گويى است كه در خاتمه كارش به تيمارستان مى كشد (مثل راك اند رول است، نه؟)




    اگر رئاليست نيست، پس حتماً... سوررئاليست است؟ هورا! برتون، پايه گذار _ و همزمان ديكتاتور- سورئاليسم مى خواهد اين «سبك» و هر چيز كه واقعيت را در برگرفته است، براندازد. چرا كه از زمان سلاخى
    ۱۸/۱۴ (اين «فاضلاب پر از خون، حماقت و لجن») حالش از واقعيت به هم مى خورد. او مى خواهد همه چيز را كه از ذهن عاشقش مى گذرد رها سازد. اين كار را «نوشتن اتوماتيك» مى نامد، اما مراقب باشيد! هر كس كه حرف از «نوشتن اتوماتيك» مى زند، منظورش اسهال لفظى نيست. بى هدف شليك كردن، مانند بيهوده گويى صميمانه اى كه در دهه ۹۰ مد شد برعكس منظور او بلعيدن و جذب كردن حاشيه رفتن هايى است كه دكتر فرويد با مهارت آن را تشريح كرده است. بله، اين مرد از روانپزشكى متنفر و مجذوب روانكاوى بود. فراموش نكنيم كه اولين جمله كتاب اين است: «من چه هستم؟» دليل اين كه نوشتن اتوماتيك چندان هم اتوماتيك نيست را خود برتون مى آورد يعنى زمانى كه متن خود را در سال ۱۹۶۳ يعنى ۳۵ سال پس از اين كه براى اولين بار روياى آن را ديد بازنويسى مى كند. وقتى آدم قلم خود را رها مى كند به اين معنا نيست كه نبايد آن را صيقل دهد.

    ناديا را مى توان به عنوان خود زندگينامه اى منظوم و رمانى عاشقانه خواند كه شاعرانه تر از آثار مادلاين چاپسال است. برتون همزمان مانند مرد عنكبوتى، تار عنكبوتى از اتفاقات را به هم گره مى زند. شبيه زنجير كلماتى (خسته شدم، خسته دل، دل نگران و...) كه قبلاً در تولدهاى كودكان مى ساختيم. به تدريج جنبه واقعاً سور رئاليست ساختمان پاريس را جدى مى گيريم. برتون موفق مى شود كه ما را وادار به كشف يك واقعيت عجيب كند. درست مانند عشق، از طريق كتاب هاى مهم هم جهان را با نگاه ديگرى مى بينيم. ناديا بيش از هر چيز بحث كنونى بين طرفداران قصه و تخيل را به خاطر ما مى آورد. يعنى نويسندگان امروزه پشت سر تحولات لنگان لنگان راه مى روند يا برتون هشتاد سال جلوتر از زمان خود حركت مى كرد. او درك كرده بود كه واقعيت مكانى است كه براى نويسندگان كفايت نمى كند اما چطور ممكن است با يك پيش فرض واقعى به چنين نتيجه نامعقولى رسيد؟
    تشريح دنيا همان طور كه هست، مانع گيج شدن خوانندگان مى شود. نوشتن يك داستان لازم است، ولى كافى نيست: «در حاشيه داستانى كه هنوز بايد تعريف كنم، قصد دارم فقط از مهم ترين بخش هاى زندگى خود بگويم. آن هم زندگى كه خود را خارج از روند طبيعى خود به من مى نماياند...» چطور مى توان عينيت را با ذهنيت ارتباط داد؟ ادبيات هنوز جوابى براى اين سئوال نيافته است. ناديا را مى توان تنها مثال سوررئاليسم پروستى خواند. شاهكار هاى ادبى اكثراً معما هايى حل نشده هستند، زيبايى شان غيرممكن به نظر مى رسد و با اين احوال واقعى هستند. بى ترديد از آخرين جمله كتاب هم همين برداشت مى شود: «زيبايى مانند يك ارتعاش خواهد بود يا وجود نخواهد داشت.»در ضمن خواهيد ديد كه وقتى كتاب ناديا را ببنديد، بسيار امكان دارد كه ارتعاش هاى ناراحت كننده اى شما را دربر بگيرد.

    فردريك بايگ بدر / ترجمه: مهشيد ميرمعزى

  5. #25
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 یک مشت تمشک

    نوشته : اینیاتسیو سیلونه

    در دهکده سن لو گا، واقع در جنوب ایتالیا، حزب کمونیست ایتالیا در حال عضوگیری و سازمان دهی تشکیلات حزبی خودش است.

    حزب کمونیست ایتالیا در چنین شرایطی تصمیم می گیرند تا فعالیت سیاسی خود را علنی کند ، بدیهی است که در این راه از حمایت سیاسی و مالی برادر خوانده بزرگش ( حزب کمونیست شوروی) برخوردار بود. مرکز فعالیت حزب در دره سن لوکا قرار داشت و رولو دوناتیس که از اهالی همین دره بود به عنوان مسئول دفتر سیاسی حزب در سن لوکا انتخاب شده بود.

    روکو دوناتیس سالها در حزب خدمت کرده و مأ موریتهای مختلفی را اجرا کرده بود . رهبری حزب در رم کاملا او را می شناخت و به او اعتماد کامل داشت . روکو با دختری اطریشی و یهودی مسلک به نام استلا زندگی می کرد.آنها در حزب با هم آشنا شده بودند، مجموعه ای از همین دلایل بود که حزب را از نظر مومنانش بالاتر از هر حقیقتی قرار می داد ، هر کس هر آنچه که نداشت را در حزب جستجو می کرد، هر آنچه که از کودکی ، نوجوانی و جوانی در آرزوی به دست آوردنش شب ها به خواب می رفت و صبح ها از خواب بر می خواست. قدرت، شهرت، عشق، عدالت ، حقیقت، مبارزه با فساد یا نابرابری ، فقر و فحشا و... همه و همه در حزب یافت می شد. حزب برای فرصت طلبان راهی برای رسیدن به مکنت و نبردبان ترقی قدرت بود و برای مومنان صادق و متعصب خود مظهر حقیقت و عدالت اجتماعی و نیروی پیشرو برای رهبری گذارا از بورژوازی به تولید سوسیالیستی !! این همه وجهه متعارض و پیچیده حزب بود که از دید اعضای صادق و وفادارش پنهان می ماند و حتی اگر به چشم هم می آمد توجیه می شد زیرا در صورتی که از مادر اشتباهی سر بزند ، مادر را بیرون می اندازند و حزب برای آنها به راستی مادر بود! بهترین دوستانشان و همراهانشان در حزب بودند، بهترین دوران جوانی خود را در حزب سپری کرده و برای موفقیت و پیروزی آرمانهایش از جان خود دریغ نکرده بودند. در دهکده سن لوکا، جایی که حزب تصمیم داشت تا پایه های سیاسی و اجتماعی خود را محکم کند، مانند تمام دهکده های مجاور نظم فئودالی و اربابی برقرار بود . حزب برای بسیج دهقانان و فقرا و جذ ب آنها تصمیم به سازماندهی آنها برای مصادره زمینهای مالکین معروف دهکده گرفت. در رأس این خانواده های معتبر ثروتمند ، خانواده تاروکی قرار داشت که به همان اندازه که در ثروت از تمام خانواده های دیگر بالاتر بود ، بیش از دیگر خانواده های ملاک مورد نفرت اهالی دهکده قرار داشت. سابقه این نفرت به سالهای دور باز می گشت ، زمانی که جنگل سر سبز دره سن که در شمال آن واقع بود ، یگانه منبع در آمد مردم دهکده را تشکیل می داد . این جنگل در حقیقت امر به همه مطلق داشت ولی خانواده تاروکی که اعضایش بیش از 3/2 زمینهای دره سن لو کا را در اختیار داشتند و به همین دلیل در دادگستری ، شهرداری و ادارات دولتی از قدرت بسیار بالایی بر خوردار بودند ، جنگل را در انحصار خود در آورد و مالکیت آن را در دست داشتند. دهقانانی که جرأت اعتراض به خود می دادند، توسط داد گاه ( که قضاتش مشاوران خانوا ده تاروکی بودند!!) محکوم و به تبعید فرستاده می شدند . تعدادی از اعضای منفور خانواده تاروکی توسط دهقانانی کشته شده بودند و جالب اینکه سر انجام وقتی دولت تصمیم به آزادی جنگل از انحصار خانواده گرفت، جنگل به طور ناگهانی و تصادفی !! دچار آتش سوزی شد و از دست رفت. همه اعضای دهکده خانواده تاروکی را مسئول این آتش سوزی می دانستند .

    این کینه و نفرت قدیمی ، حالا در قالب برنامه حزب دوباره سر باز می کرد و مانند آتشی زیر خاکستر شعله می کشید . دهقانان تبعیدی به سن لوکا باز می گشتند تا در این مصادره اموال شر کت کنند ، ولی همینطور که پیشتر یاد آوری شدیم در حزب افراد فرصت طلب و قدرت طلب زیادی وجود داشتند و تمام سعی و تلاش خود را برای سازش با اربابان به کار می بردند. اهداف این افراد متنوع و گوناگون بود ولی یک وجه اشتراک داشت، تقدم منفعت شخصی خودشان بر حقوق دهقانان و حتی آرمانهای حزب !! این افراد که به واسطه درایت و مهارت خود ( البته در زد و بند و حیله گری ) اغلب در رأس کمیته های حزبی قرار داشتند ، علیه اعضای فداکار و صادق حزب سمپاشی می کردند و رهبری حزب را گمراه می ساختند ، هر چند برای حزب کمونیست ایتالیا کسب قدرت در اولویت اول قرار داشت و چه بسا مصلحت ایجاب می کرد که موقتا با اربابان از در آشتی بیرون بیایند ولی اعضای جزء و خرده پا زیر بار این سازش نمی رفتند و آن را خلاف وعده های حزب در جهت احقاق حقوق دهقانان و فقرا ارزیابی می کردند و از جمله این افراد روکو دوناتیس بود.

    این داستانی است که اینیاتسو سیلونه خلق کرده و آدمها با کاراکترهای مختلف و عقاید و افکار متفاوت هر یک مانند بازیگری نقشی در آن به عهده دارند . داستان مانند یک بازی است که بازیگران حد اکثر توان خود را برای کسب پیروزی به کار می برند و حقیقت زندگی نیز چیزی جز این نیست. انسان مانند بازیگری که بدون تمرین به صفحه نمایش آمده ، نقش خود را بازی می کند و در واقع اولین تمرین برای نمایش زندگی ، همانا خود زندگی است. دنیای کوچکی که سیلونه در سن لوکا به تصویر کشیده ، سنبل دنیای بی کرا ن ماست و آدمهایش مظهر هزاران انسان هم نوع خود . در سن لوکا ( جهان ما) ، دهقانان فقیر و بی زمین بسیاری زندگی می کنند که بدون آگاهی از حقوق حداقل خود در سخت ترین شرایط حیاتی به سر می برند ( توده عظیم و عامه مردم). این افراد با یک سری سنتهای خانوادگی ، مذهبی ، اجتماعی و فرهنگی ( که در حقیقت زندان بانانشان هستند ) به دنیا می آیند و از دنیا می روند، هیچ ارگان و سازمانی وجود ندارد که چون نوری مسیر راهشان را روشن کند و ذهنشان را با نور حقیقت و آگاهی هدایت نماید تا برای احقاق حقوق خود و ساختن جهانی جدید به پا خیزند، اعضای خانواده تاروکی که بیش از هرکس از این نا آگاهی وانفعال توده مردم سود می بردند ، بیش از پیش بر این نا آگاهیها دامن می زدند و البته در مواقع لزوم با چنگ و دندان از منافع نامشروع خود دفاع می کنند( سرمایه داران قدرتمند و ذی نفوذ جهان امروز ما ) و این منافع نامشروع چیزی جز مواهب این دنیای بیکران ما نیست که در سن لوکا در قامت جنگلی سرسبز به نمایش در آمده ( نعمت های همگانی دنیا که به ناحق غصب شده اند.) در این لحظه از دوران همان توده نا آگاه و به زنجیر کشیده شده ، افرادی بر می خیزند تا آگاهی را مانند هدیه ای آسمانی به مردم خودشان ببخشند، آنها را به تفکر و اراده مسلح کنند و روانه میدان نبردشان سازند تا نظام کهنه و پوسیده اجتماعی و اقتصادی سابق را در هم شکنند و نظامی نو و پویا بجای آن بیافرینند . اینچنین است که جنبش آزادی بخش و سازمانها و احزاب انقلابی شکل می گیرند ( از جمله حزب کمونیست) پیاده نظام این سازمانها و احزاب ، همان دهقانان، فقرا و کارگران تحت ستم گذشته هستند که برای دست یافتن به حقوق بدیهی خود قیام کردند و سلسله جنبان هدایت و آگاهی بخش این لشکر پیاده را را رهبران و روشنفکران تشکیل می دهند که آرمانها و اهداف انسانی حزب آنها را به دور هم جمع کرده است.( روکو- استلا- اسکار- روجوروو...) ولی آیا آگاهی دارویی تزریقی است که بتوان آن را به توده مردم انتقال داد ، آیا این کلمه مبهم که مرزهایش تا دروازه ابدیت را در برمی گیرد به این سادگی به چنگ فرد یا افرادی می افتد تا آن را با بقیه تقسیم کنند، آیا آگاهی ما نسبی نیست ؟! اگر چنین است و آگاهی جمعی ما دور از خطا و اشتباه نیست ، پس چگونه یک نفر ، ولو یک فرد انقلابی در رأس تشکلی که افرادش را فقط و فقط به اطاعت مطلق می خواند ، تعصب و پیروزی کور کورانه را می ستاید و شک و تردید و تفکر را دشمن می دارد، می تواند از خطا و اشتباه به دور باشد آیا این حزب یا تشکل آزادی خواه و انقلابی بهترین لانه برای فرصت طلبان و قدرت طلبان نیست تا با ریا، دروغ و نفاق از سیستم سلسله مراتبی تشکل( که لازمه هر سازمان انقلابی است) مشابه پله صعود و ترقی سود ببرند!؟ این چنین است که انقلابیان دیروز به محض آنکه بر صندلی قدرت تکیه می زنند و به حاکمان امروز تبدیل می شوند تفاوتی با حاکمان دیروز نخواهند داشت و بهترین دلیل آنکه بسیاری از اطرافیان و مشاورانشان را به همان مشاوران حکومت سابق و توابین امروز تشکیل می دهند.

    پس انقلاب فرزندان خود را نمی بلعد بلکه خود به سرقت می رود و مالکان ناحق انقلاب ، دستاوردهای جنبش را که به واسطه خون هزاران نفر از افراد مومن و صادق جنبش فراهم شده را غصب می کنند همانطور که بسیاری از مالکان دیروز حقوق حقه عامع مردم را غصب کردند، غاصبانی جدید و مالکانی جدید!! و البته مالکانی گرسنه و تازه به دوران رسیده و به همین دلیل صد مرتبه سنگدل تر و ظالم تر از اسلاف خویش .

    در میان توده مردم و حاکمان جدید ، و ضعیت انقلابیون صادق از همه دردناک تر است ، در مقابل حکومت خود ساخته حزبی که جوانی خود را در آن سپری کرده اند ، چه باید بکنند؟ حال که حزب به انقلاب پشت کرده ، در مقابل مردم ایستاده و به فکر سازش با چپاولگران دیروز و امروز است چه باید کرد؟ آیا آنها که سالها چون سگان شکاری که به دنبال صاحبانشان می دوند ، گوش به فرمان رهبران حزب بودند هنوز چشم بینایی برایشان مانده تا عمق فاجعه را ببینند و گوشی شنوا دارند که ناقوس بر پایی حکومتی غاصب وغارتگر جدید را بشنوند؟ برای آنها که سالها از دریچه ای که حزب به آنها نشان می داد به دنیای بیرون می نگریستند ، چگونه ممکن است تا امروز خارج از مسیر حزب جهان را ببینند و لمس کنند( فرهنگ، مذهب و حتی روابط اجتماعی خودشان) گسسته و به دور انداخته بودند چرا که مانع پرورش می دهند و راحت تر و سبک بال تر از همیشه در سایه راهنماییهای حزب به حقیقت برسند؛ پس چگونه که حزب در ورای تاریخ و حقیقت ایستاده بود!! برای آنها تبدیل به سنتی ایستا و مذهبی خشک مقدس گشت!؟ اینها مطالبی است که از دهان شخصییت های داستان و یا در مرور خاطراتشان توسط سیلونه بیان می شود.

    نویسنده برای یاد آوری خاطرات افراد و قرار دادن خواننده در مسیر پیشرفت داستان بارها نظم داستان را به هم می زند و با حرکتی نوسانی مرتبأ از زمان حال به گذشته می رود و بلا فاصله در بخش بعدی به همان زمان مبدأ ( زمان حال) باز می گردد. او در ضمن ارزیابی جامعه شناسی و روانشناسی فضای داستان و شخصیت های واقع در محیط داستان ، راه حلی را هم ارئه می دهد . این راه حل مانند تمام جزئیات و شخصیت های داستان سمبل است .

    لاتزارو، دهقان فقیری که جرأ ت مخالفت با خانواده تاروکی را به خود داده بود برای جمع کردن دهقانان به دور یکدیگر و ایجاد همبستگی بین آنها برای مصادره زمینهای اربابان از یک شیپور طلایی استفاده می کرد ، حکومت سابق پس از سرکوب قیام تلاش زیادی به خرج داده بود تا شیپور را پیدا کند ولی موفق نگشته بود، گویا تنها فردی که اجازه داشت بدون تفتیش بار و لباس خود از دهکده خارج شود ، شیپور را از دهکده خارج کرده بود ، یک کشیش!!. در زمان جدید هم برای حزب این شیپور که مظهر شکست ناپذیری توده مردم بود، سبب دردسر فراوان شد. این شیپور طلایی چه می تواند باشد به جز اراده جمعی و همبستگی اجتماعی. بله آگاهی اجتماعی و سیاسی در نزد عامه مردم هرگز یک شبه درست نمی شود وآنچه که حزب نام آگاهی توده مردم را بر آن می نهد شور وهیجانی کورکورانه بیش نیست که برای بسیج مردم و کسب قدرت حزب سودمند است. توده مردم زجر کشیده و در زنجیر برای دست یابی به حقوق خود باید از قدرت اجتماعی بی مانندشان سود ببرد. این قدرت اجتماعی همبستگی و اتحاد میان آنهاست . فکر جمعی و تصمیم گیری همگانی است، همان نقاط قوی که دشمنان و غارتگران مقابلشان از آن بی بهره هستند . این شیپور طلایی ، که با نیروی جادویی خود عامه مردم را متحد می سازد برای جوامع مختلف، مصداق متفاوتی می یابد، پس هر جامعه ای باید خودش شیپور طلایی اش را کشف کند. این راه حلی است که سیلونه به ما پیشنهاد می دهد . روزی که این همبستگی با آگاهی انجام شود، بشر از قید هر حکومت تمامیت خواه و چپاولگر آزاد خواهد شد. این آینده ای است که سیلونه برای فردای ما پیش بینی کرده است . آیا چنین خواهد شد؟

  6. #26
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11

    نگاهى به «يادداشت هايى براى دورا»

    نوشته : خواب گونگى مرگ
    منبع : فتح الله بى نياز

    نوشتن داستان بر مبناى زندگى هنرمندان كار ساده اى نيست، زيرا بدون تعارف به قول پوچينى «هنر نوعى بيمارى است.» حال اگر اين بيمار مثل كافكا «نابغه» هم باشد، كار دشوارتر مى شود، چون با نيچه هم عقيده ايم كه «نوابغ ماليخوليايى اند.» بى شك حميد صدر بايد از اين چم و خم ها و زير و بم ها اطلاع داشته باشد. بنابراين خواننده ايرانى كار او را صرف نظر از ميزان موفقيتش، بايد جسارت آميز بخواند و به دور از تنگ نظرى هاى متداول افتخار كند كه يك ايرانى دست به اين مهم زده است، آن هم به زبان آلمانى _ چرا كه تن به خطر دادن، شيوه راستين هنرمند است.




    در اين بحث، با اجازه خواننده ارجاع هاى صدر نسبت به كانون روايتگر يعنى كافكا را به حداقل مى رسانم و بعضى از آنها را به صورت پرسش مطرح مى كنم، زيرا هدف ارزيابى كيفيت كار صدر است نه كميت ارجاع به آثار كافكا. البته ترجيح مى دادم اين استنادها به صفر مى رسيد تا خواننده با مطالعه آثار كافكا، از يك سو در متن حميد صدر سهيم مى شد و از سوى ديگر در اين «نگاه»، زيرا هدفم نشان دادن چيزهايى است كه صدر روى آنها مكث كرده است. «يادداشت هايى براى دورا» نه به دليل محدوديت مكانى و زمانى، بلكه به اين علت كه در فراخناى معنايى و ساختارى آن، تقاطع زمان و مكان و شخصيت و رخداد، در مجموع وضعيت ساز است و نه جهان ساز، نوول است نه رمان، هر چند كه پايان بندى اش بود و نبود شخصيت اصلى داستان را رقم مى زند. اين اثر روايت جمله معروف سقراط يعنى «زيستن _ اين، يعنى زمانى دراز بيمار بودن» است. در عين حال رمان چهره خوش بينانه اى از كافكاى مسلول را نمايان مى كند، در حالى كه او به بدبينى شهره است. به عبارتى ما با «آينده مورد علاقه» كافكا نيز سر و كار داريم. «كافكا» همراه خواهرش براى معالجه سل به يك كلينيك مى رود. خواهر پس از بسترى كردن او، تركش مى كند. «اولين احساس» كافكا بعد از تنها شدن در كلينيك، «دفاع از خود» در مقابل قوانين و مقررات كلينيك است، همان حالتى كه اگر نگوييم در تمام، دست كم در شمار كثيرى از شخصيت هاى [بى پشت و پناه] او مى بينم. اين احساس شايد ناشى از بدبينى او نسبت به سيستم اجتماعى حاكم بر جامعه باشد، نظامى كه روابط ناسالمش خواه ناخواه در تمامى نهادهاى اجتماعى جارى مى شود. كناره گيرى او از بقيه بيماران و كاركنان كلينيك نيز دال بر همين امر است، زيرا وقتى سيستمى ناسالم باشد عدم سلامت نفس آن در شخصيت بيشتر افراد تحت سلطه اش نيز نمود پيدا مى كند. بعد از اين گوشه گيرى، كافكا در انتظار «دورا» مى ماند. تامين هزينه هاى سنگين كلينيك برايش مشكل است، پس، اميدوار است كه دورا بتواند تخفيف بگيرد. در عين حال پاسخ نياز عاطفى او به محبت مادرانه از دورا ساخته است. دليل اين امر به روحيه كافكا برمى گردد: هر زنى براى او بيش از آن كه يك زن باشد، «نمادى» از مادر است. حس مى كند دورا مى تواند مانند مادرش شهامت زندگى كردن به او بدهد. به همين دليل بيش از غذا و هر چيز ديگر، به حضور او نيازمند است. پس از گذشت چند روز دورا مى آيد. به رغم ميل ظاهرى كافكا، او از كارش در برلين چشم پوشى مى كند و اتاقى در دهكده نزديك به كلينيك مى گيرد تا بتواند هر روز به ديدن كافكا بيايد. دورا به خاطر لاغر شدن كافكا اشك مى ريزد. شاهد اين قطره هاى اشك، طبيعت و زاغچه اى است كه تماشاگران كافكا و دورا هستند.
    خواننده اى كه آثار كافكا را خوانده باشد، منظور نويسنده را از تصويرسازى زاغچه به خوبى درك مى كند. در ضمن، خواننده به آن واقعيت دوگانه اى كه در نهاد كافكا بود، پى مى برد: شور و اشتياق نسبت به جنس مخالف و ترس از او. كافكا به علت پيشرفت بيمارى به كلينيك ديگرى منتقل مى شود و از حرف زدن منع مى شود تا به تارهاى صوتى و حنجره مسلولش فشار بيشترى نيايد. «بسته شدن» دهان نويسنده، در عصر حاكميت توتاليتاريسم و سلطه بيرحمانه سرمايه، به ناچار كافكا را وادار مى كند كه براى صحبت با ديگران به خصوص با دورا، سخنانش را بر برگه هاى كوچك يادداشت بنويسد. صدر با استناد به اين يادداشت ها كه توسط دوستان كافكا جمع آورى شده است و همچنين با استناد به «حافظه اشيايى» مانند نرده بالكن و ديوار اتاق هايى كه كافكا در آنها بسترى شده بود و در قصه هاى كوتاه او بارها با آنها برخورد كرده ايم و نيز موجوداتى از قبيل زاغچه، اسب و درختان _ كه كافكا در يادداشت هايش از صحبت با آنها نوشته است _ و افراد معدودى كه مرتبط با كافكا بوده اند، دوران بيمارى او را بازنمايى كرده است. براى سهيم شدن خواننده در اين متن (نقد) مى خواهم به آنچه حميد صدر اينجا آورده است، دقت كند: غير از زاغچه، اسب، درخت، نرده _ كه جاهاى پرشمارى تكرار مى شود _ و حتى رفتار كافكا كه ما را ياد شخصيت هاى مسخ، محاكمه و قصر و داورى مى اندازد، كاملاً معلوم نيست كه اشاره هايى اينچنينى از آن كافكا هستند يا حميد صدر. دقيق تر بگويم صدر از شيوه اى استفاده كرده است كه نمى توان آن را با قاطعيت تكنيك بينامتنى، كولاژ يا نوعى از پارودى گذاشت. شايد واژه همپوشانى (Ovelapping) يا رويه تكميل سازى (Supplementary Proecdure) مناسب تر باشد، زيرا ديگر مقوله هاى ذكر شده به آنچه در اين متن مى بينيم، پاسخ نمى دهند. در رويه همپوشانى، نويسنده در پاراگراف، يا پاره ساختار يا بافت روايت خود، پارى از خود مى آورد و پارى از نويسنده اى ديگر كه اين دومى يا اولى چه بسا در حد نماد، تمثيل، استعاره و حتى نشانه و ايما و كنايه باشد. اما هر دوپاره چنان در هم تنيده مى شوند كه يكى مى شوند و هموارى و هماهنگى معنايى و حتى ساختارهاى نحوى حفظ مى شوند و فقط زحمتى در حد كارشناسى بسيار دقيق نقد مى تواند آنها را از هم جدا كند. در بسيارى از جاهاى اين كتاب شاهد اين خلاقيت هستيم، به گونه اى كه خود من وقت زيادى را صرف خواندن بعضى از كارهاى كافكا كردم تا اين وجه از كار را بيشتر بشناسم. بارى، كافكا پس از انتقال به كلينيك جديد، مرگ را در نزديكى خود حس مى كند، همين احساس موجب مى شود كه علاوه بر تب و درد مختصرى كه پيوسته به آن دچار است، دستخوش «بحران روحى» شود و بيمارى اش شدت گيرد. وقتى شخصيتى در داستان هاى كافكا به اين وضع دچار مى شود، بايد فرد بحران زده به نوعى با ديگرى مقايسه شود. در روايت صدر هم كفاشى كه بيمار است، هم اتاقى كافكا است.

  7. #27
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11

    آبشالم ؛ آبشالم

    نوشته : ويليام فالکنر
    منبع : Iketab

    آبشالم ، روایت دیگری است از تقابل همیشگی و جاودانه دل و سر. دل ، جایگاه عاطفه و احساس و رحم و شفقت و سر، مسند عقل و منطق خشک و انعطاف ناپذیر. قهرمان داستان بر اثر حادثه ای و تجربه حاصل از آن دا را به کناری می نهد و عقل را مقتدای خود قرار می دهد و به همین دلیل تبدیل به دیوی خونخوار می شود در قالب آدمی زاد که جنون اربابی و خود خواهی و بی رحمی در او جای عاطفه و شفقت را می گیرد و جز هدف خود چیز دیگری نمی شناسد و مقصد و مقصودش وسوسه دائمی ذهنش می گردد .





    توماس ساتپن، پس از تجربه دوران پانزده سالگی پی می برد که در جنوب آمریکا فقط سه نوع آدم وجود دارند، بردگان سیاه پوست- کشاورزان سفید پوست تهی دست - اربابان و صاحبان کشتگاهایی که بردگان و کشاورزان بر روی آنها کار می کنند و در این جاست که تصمیم می گیرد شاه باشد و برای رسیدن به این هدف همه آدمها ( سفید و سیاه) را وسیله خود قرار می دهد. حقیقت دل و ارزش آن در زندگی اجتماعی انسانها در این داستان مورد مناقشه قرار می گیرد ( شاید به همین دلیل باید آن را رمانس یا قصه نامید چرا که چنین مطلب پیچیده ای در قالب تنگ رمان نمی گنجد). در روانشناسی اجتماعی و علوم اقتصادی می خوانیم که قوانین دنیای ما بی رحمانه و انعطاف ناپذیر است ( همانطور که عقل فرمان می دهد ). راه موفقیت و پیروزی تنها به در گاه خدای خدایان اساطیر یونان ( زئوس) و فرزندش ( آ پولو) ختم می شود. خدایی خشک و بیرحم و فرزندی سنگدل و دقیق و با پشتکار. این خدایان دیگر خدایان و ایزد بانوان را با آنچه که در توان دارند ، از خود می رانند و گوشه گیر و منزویشان می سازند تا در یأس و افسردگی و خیال و توهم بپوسند و جان بسپارند ( در قلمرو خدای خدایان جایی برای عقاید مختلف و نگرشهای متفاوت نیست.) کسی راه موفقیت را می پیماید که چون زئوس قاطع و بی رحم و چون آپولو دقیق و با پشتکار و کمال گرا باشد. خدای خدایان و فرزند محبوبش را با خواسته های دل کاری نیست . عشق و عطوفت، شفقت و احساس همه مانع عقل و محدود کننده آن هستند ودر نتیجه مضر و خطرناک! هر کس که موفقیت و پیروزی را در این دنیا جدید، چاره ای ندارد جز آنکه در رکاب خدای خدایان شمشیر بزند و برای این کار باید ابتدا دیگران خدایان و ایزد بانوان درونیش را( که هر یک سمبلی از خصوصیات روحی او هستند) سرکوب کند و دل اولین کانونی است که با شمشیر زئوس ( که همانا عقل و منطق ماست) مورد حمله قرار می گیرد . پاسخ ما چیست؟ دور انداختن دل، کنار گذاشتن احسا سات و...؟ یا طرد کردن عقل و رهایی از چار چوب خشک آن؟ و یا ترکیبی از آن دو؟ ویلیام فاکنر در خطابه ای که به مناسبت دریافت نوبل ایراد کرده بود به این سئوال پاسخ داده است ، پاسخی که در این اثر او هم رد پای آن را می یابیم .

    نزد فاکنر تنها چیزی که ارزش نوشتن دارد مسائل دل آدمی است. او در همین کتاب سعی داشته تا کنار گذاشتن عواطف و فرمانبرداری بی چون وچرا از عقل و عواقب وحشتناک و خطرناکش را به نمایش بگذارد و بشکافد. به همین دلیل هم باید این اثر را یک رمانس دانست که توانایی آشکار کردن عظمت وزیبایی حقایق دل انسان را دارد و قلمرو آن هم جایی است بین دنیای واقعی و دنیای تخیلی ، مکانی برای رویارویی حقیقت و تخیل. نبرد بین عقل و احساسات نیروی درونی است که تنها در سایه تخیلی در لباسهای گوناگون می توان آن را تصور کرد و به تصویر در آورد. نام کتاب هم بر گرفته از کتاب مقدس عهد عقیق و داستانی متناب با ماجرای قصه نویسنده است. آبشالوم پسر یگانه داوود است که به سبب حرص و طمع قدرت طلبی ( که از فرامین عقل افسار گسیخته است) برادر ناتنی اش را می کشد و ادعای پادشاهی می کند و در نبردی با لشگریان پدرش ( داوود) گیسوانش را که مایه فخر و جمالش بود به درختی می پیچد و سبب مرگ او می شود .

    آری عقل و خرد ما، مایه فخر و جمال ما هم هست ولی عقلی که هیچ مانعی در مقابل خود نبیند و هیچ چیز محدودش نسازد ، سبب سقوط ما به عالم بربریت و در نهایت مرگ ما خواهد بود . ویلیام فاکنری از نسلی پا به عرصه وجود گذارده که انقلاب صنعتی و حوادث پس از آن را تجربه کرده است ، بدیهی است که او( مانند بسیاری از هم نسلانش ) در پی احیای عواطف و باز گرداندن آن به مثابه تزریق خونی تازه در رگ انسان صنعتی باشد . برای انسانی که گرفتار ماشینیسم و دیگر عواقب جهان صنعتی گشته و خود در حال تبدیل شدن به یک ماشین مکانیکی است چه دارویی بهتر از احیای دل و عواطف وجود دارد، احیای عواطف و هر آنچه که دل را در کانون خود قرار می دهد مانند سنین قدیمی و البته مذهب. نویسنده از سنت تراژدی یونان و ادبیات کلاسیک هم بهره می جوید و شخصیت های داستانش را بر این اساس طراحی می کند تا بر غنا و عمق رمانس خود بی افزاید( همانگونه که نویسندگان قرون وسطی و رنسانس از ادبیات کلاسیک برای احیای تفکر اروپا که در اعصار تاریک بر برها ویرانش کرده بودند، سود بردند) مهمترین تصویر اساطیری که در داستان به کار رفته ، تصویر آگا ممنون است و جنایت آگا ممنون با جنایت ساتپن و عقوبت نهایی هر دو ، بسیار متناسب و مشابه است . همان گون که آگا ممنون در راه فتح تروا، زن و دخترش را قربانی کرد ، ساتپن نیز همسر اول و فرزندش را، کنار گذاشت و برای حفظ نظام برده داری در ایالت جنوبی سبب مرگ انسانهای بی گناه فراوانی شد ولی اصول مورد دفاعش سر انجام سبب مرگ خود و دیگر فرزندانش شد! نویسنده از معنای نفرین( که معنایی بسیار پر اهمیت در ادبیات اساطیری بوده) نیز استفاده می کند، بدین ترتیب که در ایالت جنوبی نفرین خدا به صورت نظام برده داری خلق شده و ساتپن که این نظام را پذیرفته و برآن صحه می گذارد مانند آگا ممنون هم به ارتکاب گناه متهم است و هم خود در چنگال این نفرین گرفتار است و نمی تواند از آن بگریزد. او نه عامل این نفرین که خود وسیله ای برای اعمال این نفرین است گو اینکه همه او را عامل و سبب این لعنت می دانند!! ولی علی رغم وجود آشکار این منابع کلاسیک در ساختار داستان، نشانه هایی از سنت دوران معاصر در این کتاب دیده می شود و آن تبلیغ فیض(دینی) ، انفاق و عشق و ترحم است برای انسان
    عقل گرای شکاک و بی اعتقاد عصر جدید. چرا که عقل گرایی مفرط میل به پیروزی بیشتری به همراه دارد و آتش حرص وطمع را که در وجود تک تک ما حاضر است، شعله ور می سازد. عقل تنها در پی داشتن و بیشتر داشتن است و در این راه هر آنچه که در مقابلش قرارمی گیرد از سنت و مذهب و فرهنگ گرفته تا خود انسان را نابود می کند. همانطور که ساتپن به دلیل خودخواهی و عقلانیت ابزاری ( که از شروط لازم جهان صنعتی ماست) در امانت او لیه خیانت می کند و از عشق و ترحم نصیبی نمی برد و به همین دلیل سر و کارش با یهوه، خدای ترس و انتقام می افتد!! رمانس فاکنر، توسط چهار راوی نقل می شود و در واقع چها ر چوب دارد که از نظر زمانی هم نظم و ترتیب خاصی ندارد و روایت آدمهای نزدیکتر به زمان ساتپن در اول مسیر قرار ندارد! و این درست مانند پازلی است که به تدریج و با مراجعه مرتب به نقشه اصلی ( که همانا اطلاعات قبلی ما هستند) تکمیل می شود. روایت این چهار تن گاهی متفاوت و حتی متعارض است پس خواننده خودش پس از یافتن اطلاعات جدید ( که توسط راوی جدید دریافت کرده) گذشته را بازسازی می کند و برداشت شخصی و خطوط اصلی داستان را اصلاح می نمایند که این خود سبب درگیری ذهنی شدید خواننده با داستان و عمق بیشتر در مطالعه و آموزش و درک اهداف و نتیجه گیری اخلاقی نویسنده خواهد شد.

    راویان داستان، هریک به زبان خود سخن می گویند و در روایت کردن ، نیت و افکار ذهنی خود را نیز فاش می سازند و به این ترتیب تصویری در تصویر ارائه می دهند تا صحنه نمایش رمانس فاکنر( که در حقیقت نمایش رسوایی عقل افسار گسیخته است) کاملتر شود و تمام جزئیات آن با ظرافت به تصویر کشیده شود ، جزئیاتی که هر یک ، ما را با یکی از پلشتی های خلق شده توسط عقل افسار گسیخته آشنا می سازد. جهان مدرن و عقلانیت خود بنیاد و ابزار گرای آن پاسخی به جهان سنتی و پوسیده قبل از خود که تقلید و مقدس سازی از ارکان اصلی آن به شمار می رفته ، بود و دنیای حال حاضر در پی یافتن پاسخی به عقل افسار گسیخته و سکو لاریسم( قدسیت زدایی و عرفی کردن همه چیز) همراه آن است. جهان امروز در پی یافتن راهی در میان افراط و تفریط است ، در پی آشتی دادن عقل ودل و برای این کار باید ابتدا دل را احیا کند و در کانون توجه قرار دهد . کاری که فاکنر و دیگر نویسندگان همنسلش انجام می دهند.

  8. #28
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض

    آخرين وسوسه مسيح

    نوشته : نیکولاس کازانتزاکیس
    منبع : iketab


    تقریبا همه ما با شرح حال مبارزات حضرت مسیح (ع) برای نجات بشریت آشنا هستیم . نجاری جوان از اهالی ناصره که به آتش عشق الهی گرفتار شد و برای بجا آوردن حق معشوق در همان آتش الهی سوخت . پیامبر صلح و پیام آور محبت و دوستی که پیروانش را به عشق و ملایمت و صبر می خواند ، گو اینکه تقدیر الهی چنین خواست که برگزیده اش نه در میان پیروان و یارانش بلکه در میان انبوهی از دشمنان و مخالفینش که هدیه ای جز نفرت و سنگ برای بدرقه کردنش نداشتند، جهان خاکی را ترک گوید و در فرازتپه ای خونین صلیب خویش را ببوسد .





    در وصف و تشریح این سفر خونین حضرت مسیح (ع) کتابها و تعزیه های فراوانی نوشته شده است که همگی بر جنبه های ابر انسانی عیسی و جهان متافیزیک برخواسته از کتاب های مذهبی پای می فشرد ، عیسی ، پسر خداوند در قالب گوشت و پوست انسانها به صلیب کشیده می شود و وحشیانه ترین شکنجه ها را تحمل می کند تا با مرگ خویش بشریت را نجات دهد . ابرانسانی که مخوف ترین امتحانها و دامهای آلوده دنیای خاکی را پشت سر می گذارد تا با معصومیت خویش ، داروی عشق را به فرزندان آدم بخوراند و شفایشان دهد .

    اما کمتر نویسنده ای است که بر ابعاد انسانی حضرت پای فشاری میکند ، انسانی وارسته و کمال یافته با بدنی زجر کشیده و شکنجه دیده و تاجی از خار بر سر در بالای صلیب ، پیغمبری که در میان قومش تنهاترین است همان گونه که حضرت محمد (ص) در میان مکیان بت پرست و خانواده قدرت طلب خویش تنها بود! و آنچه که این مردان بزرگ را می ترساند – زجر می دهد و پشتشان را به لرزه در می آورد نه نفرت و پستی دشمنانشان است و نه زجرها و شکنجه ها ومحرومیت هایی که تحمل می کنند بلکه وسوسه های شیطانی است که درسینه خودشان خانه کرده و حتی تا دم مرگ و بر فراز صلیب نیز رهایشان نمی سازد! آری ، حتی عیسی (ع) ، پیامبر برگزیده الهی از دست مارهای زشت و سمی نفس ، که در تن هر انسانی به نشو و نما مشغولند در امان نیست . تنها بادی تفتیده و برخواسته از عشق آتشین الهی لازم است تا این مارهای ترسناک را از چاههایی که در اعماق جان ما و روحمان لانه کرده اند را بتاراند و فراری دهد، به مجرد آنکه این توفان عشق فرو بخوابد این هیولاهای ترسناک باز می گردند و حتی از عیسی مصلوب، سهم و مالشان را طلب می کنند ! مالکیت جان و جسم و روح آدمی که مدت های مدیدی از آنشان بوده است ! و نیکوس کازانتزاکیس از جمله نویسندگانی و اندیشمندان اندکی است که این مبارزه بی امان و کاملا انسانی را به تصویر می کشد و با گسستی قابل توجه از رساله های پولس رسول و نوشته های متا فیزیکی کلیسا ، پیامبری برخواسته از میان مردم را به بشریت معرفی می کند که مانند هر یک از ما تا آخرین لحظه در حال جدال با وسوسه های ذات خویش و نفس خویش است و بیش از آنکه از شیطان بهراسد از هجوم سیل آسای خواسته های شیطانی و تمناهای جسم و روح خویش می ترسد، انسانی وارسته ( همانا من بشری هستم مانند شما که تنها به من وحی می شود ). نویسنده در این کتاب زندگی نامه حضرت را شبیه سازی می کندو الگوئی انسانی و ملموس از انسان مبارز را در مقابل ما قرار می دهد.

    ثنویت وجودی مسیح ( مابین ابعاد انسانی و فوق انسانی ) برای رسیدن به خدا و نجات همنوعانش دستمایه اصلی کتاب و مرکز توجه نویسنده است ، کارزاری مستمر فی مابین فیزیک و متا فیزیک یا روح و جسم . درون هر یک از ما را نیروهای ازلی ابلیس ، انسانی و ماقبل انسانی فرا گرفته اند و همین طورنیروهای تابناک خدایی ، انسانی و ابرانسانی و تصویری کامل از جدال تیرگیهاو روشنیها که در انجیل یوحنا تشریح شده و Conquer خوانده می شود . به همین دلیل است راز حضرت مسیح تنها متعلق به پیروان بلکه دین و یا یک فرقه مذهبی نیست ، بلکه رازی است جهانی . ستیز میان خدا و انسان همراه با اشتیاق برای همسازی در درون هر انسانی رخ می دهد ، هر چند اغلب اوقات ناآگاهانه است و دیری نمی پاید .همان گونه که در عرفان ما تشریح شده است در این جدال درونی ، اغلب روح سنگین می شود ، جرمی می شود و با آلوده شدن به خواسته های تن خاکی به جسم تبدیل می گردد و از اشراق باز می ماند . اما در میان انسانهای مسئول که خدا را همه جا می جویند و شبانه روز چشم به وظیفه الهی خویش دارند ، این جدال به درازا می کشد و تا دم مرگ نیز ادامه می یابد. روح بزرگ و متعال این انسانهای خاص ، با تن ( که در هر انسانی قدرتمند و جنگجوست ) درگیر می شود .

    همانا روح ما پرنده گوشت خواری است که از جسم پرمقاوتمان تغذیه می کند و محوش می سازد ، محوش می سازد تا خویش توان و قدرت لازم برای پرواز به عالم ملکوت را بدست آورد . کشمکش میان خدا و انسان ، عصیان و مقاومت تن در مقابل روح و سرانجام ، سازش و تسلیم تن در مقابل روح ( که همانا خداوند از روح خود در آن دمیده است ) همان عروجی است که حضرت به آن دست یازید و با پیگیری راه خونینش ما را هم بر آن می خواند که دست به چنین معراجی بزنیم و حال که می خواهیم قدم در چنین راه خطیری بگذاریم که مسیح را زجر داد و به ناله در آورد ! باید شناختی ژرف از جدال های درونی این برگزیدگان خدا داشته باشیم و اضطراب هایشان را برای خویش احیا کنیم . باید ترس ناشی از این جدال متعال را در قلب خویش احساس کنیم برای فراهم شدن مقدمات سفر خونین حضرت ، او از تمام مراحلی که یک انسان مبارزاز آن می گذرد ( عرفان- عشق و آتش ) عبور کرد.

    کازانتزاکیس با خلق و بازآفرینی همین مراحل مسیح را در دسترس ما قرار می دهد . و از آن پس هرگاه که در قلبمان جدال بزرگی در می گیرد ، او را هم در قلب خود احساس می کنیم و او را در کنار خویش می بینیم که می ستیزد . لحظه لحظه زندگی حضرت پوشیده از همین مبارزات و پیروزی هاست . او هماوردان خرد و حقیرش را ( خواسته های انسانی و لذت های دنیوی ) در هم شکست ، بارهاو بارها شیطان را به چالش طلبید و برای پیروزی بر شیطان درونش از صلیب بالارفت .ولی همان طور که در ابتدای این نوشتارگفتیم آنجا نیز مبارزه پایان نیافت و آخرین وسوسه شیطان در بالای صلیب انتظارش را می کشید ، وسوسه ای برخواسته از حسرت . پرتره ای از زندگی عادی انسانها با روحهای جرمی که در کنار همسر و فرزندان و کسب وکار خویش به حیات ادامه می دهند! حسرت نیز وسوسه ای است مانند شهوت – ترس یا خشم که شیطان درونمان از آن بهره می گیرد و دم مسیحایی می طلبد که وسوسه ها را براند ، همانگونه که مسیح در آخرین دم آن را از خود راند . پس از آن بود که نغمه پیروزی از ملکوت به ترنم در آمد ، منجی وظیفه اش را به انجام رسانده بود . برای رعایت اصول رئالیسم ، نویسنده تمام نامها را از کتاب مقدس اخذ کرده است ، نثر کتاب ساده و روان است هر چند تمثیل ها و سمبل ها ی فراوانی در آن بکار رفته تا مفاهیم ژرف مورد نظر نویسنده را به زبان کنایه بازگوکند .

    مثلا داستان به 33 فصل تقسیم شده است که یاد آور سالهای زندگی مسیح است ( او به هنگام شهادت 33 سال داشت ) هر یک از شخصیت های داستان یک به یک و در فواصل متناوب مورد بررسی قرار می گیرند و دنیای درونشان کاویده و جستجو می شود و درون همین دنیاها ی ناشناس است که نویسنده به شخصیت های گوناگونش گریز می زند ، آنها را با یکدیگر مقایسه می کند، از زبان یکدیگرتشریحشان می کند و به داستانش خون تزریق می کند. تصاویری از محیط اطراف و شرح حال وقایع و فضای سیاسی – اجتماعی – اقتصادی و البته جغرافیایی ، تنها اتمسفری است که در آن روح و افکار و دنیای درونی قهرمانان داستان شکل می گیرد، تاثیر می پذیرد و تعریف می شود یا در تضاد قرار میگیرد ، همه اینها برای تشریح بهتر پیچیدگی های روح آدمی است ، داستانی رئالیستی که روح و متا فیزیک را بازگو میکند! ثنویتی که محرک داستان است مانند ثنویت حضرت ( جدال میان او و خداوند) که سبب حرکت شد و به تصلیب و شهادتش منتهی گشت . نیکوس کازانتزاکیس در این کتاب همانند مسیح باز مصلوب و دیگر نوشته هایش بار سنگین امانتی به نام هنر را بر دوش می کشد ، همانگونه که مسیح صلیب خویش را بر دوش خود کشید و همان طور که خود در نوشته ها و گفتگوهایش اعتراف نموده این رنج را فقط به این دلیل بر خود هموار ساخت تا هر کس پس از خواندن این نوشته ها مسیح را بیشتردوست بدارد و او را با خود آشناتر بیابد .

  9. #29
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 محاکمه

    نوشته : فرانتس کافکا

    محاکمه این کتاب در 1925 توسط فرانتس کافکا نوشته شده و موضوع آن از این قرار است:

    جوزف کا. صبح بیدار می شود و بدون اینکه هیچ انتظار داشته باشد به جرم جنایتی که روحش هم از آن خبر ندارد، دستگیر می گردد. علیرغم این حقیقت که او توقیف شده است، به وی اجازه می دهند که

    مثل هر روز به سر کارش برود. جنایتی که «کا» را برای توضیح در مورد آن احضار کرده اند، در اطاق زیرشیروانی و تاریکخانه ای رخ داده که هیچ چیز در آن معین و قطعی نیست ولی همه کس از وجود

    «کا» آگاه است. «اگر سرت بشود این یک محاکمه است» این گفته رئیس پلیس در برابر جمعیت انبوهی از تماشاچیان است «کا» در خانه می فهمد که دیدن دوست مستأجرش فرولین بورشتز کار ساده ای

    نیست و به شدت تحت مراقبت است.






    به زودی عمویش او را پیش وکیلی می برد که اتفاقاً هم مریض است و هم مشغول کار دختری به نام لنی است. وکیل دعاوی هیچ گونه کمک فوری به آنان نمی کند و فقط توصیه می نماید که «کا» تسلیم

    سرنوشت شود. ظاهراً سایر کوشش ها برای یافتن راه حلی مناسب، نیز بی ثمر می ماند. در کاتدرال «کا» کشیشی را ملاحظه می کند که برای وعظ آمده است. کشیش اظهار می دارد که به زندان فرستاده

    شده تا درباره این جریان با او صحبت کند و پس از آنکه مثال های گوناگونی از نگهبانان قانون و اهمیت حفظ آن در جامعه سخن می راند و آنقدر صحبت می کند که «کا» حتی فرصت تأیید گفته های او را

    ندارد، بالاخره به این نتیجه می رسد که تمام راه ها به روی او بسته شده و باید تسلیم عدالت شود. کشیش اضافه می کند: «این مهم نیست که هر چیز حقیقی را قبول کنیم، ما باید آنچه را که لازم است

    بپذیریم».

    سرانجام دو مرد چاق که لباس رسمی به تن دارند به نزد «کا» می آیند و او را تا خارج شهر برده، در آنجا کاردی در قلبش فرو می کنند

  10. #30
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11

    آدمها وخرچنگ ها

    نوشته : خوزوئه دوکاسترو
    منبع : Iketab


    همراه با دکتر( دوکاسترو پا به حلبی آباد های) برزیل می گذاریم. مناطقی فقیر نشین واقع در مردابهای شهر بزرگ رسیف واقع در غرب کشور برزیل، سرزمین نفت و قهوه!! در میان این مردابهای کوچک و بزرگ ، جزایری متعدد به مدد ریشه دواندن درختانی کوچک، به نام سرنا کم کم پا به عرصه وجود می گذارند. به روی همین جزایرمتشکل از گل و لای، قحطی زدگانی- بیکاران و فراریان مزارع بزرگ پنبه و نیشکر ، زندگی می کنند. تعداد این افراد ( که مطرودشدگان جامعه مدرن و متمدن شهری هستند) روز به روز و لحظه به لحظه در حال افزایش است و تنها نقطه مشترکشان ، قهرمان واقعی کتاب است، گرسنگی!

    دکتر دو کاسترو از زبان کودکی کنجکاو به نام ژائو پائولو، این جهنم سبز را که در محاصره آب قرار دارد!، تجزیه و تحلیل می کند زوایای پنهان و آشکارش را می کاود و با روانکاوی هر یک از ساکنان این سرزمین نفرین شده ، ابعاد مختلف این دنیای عجیب و مطرود را نمایش می دهد . ساکنان گرسنه و فراموش شده این حلبی آباد ها هر یک دنیایی مجزا هستند، دنیایی که از پیوند درد و رنج و البته گرسنگی به وجود آمده است و ظلم ها جنایت ها – حیله ها و نیرنگ ها و حق کشی های فراوانی را به به چشم دیده و با گوش شنیده دنیایی که این تباهی ها را لمس کرده و تجربه ای منحصر به فرد را به دست آورده است. شخصیت ها با دقت طراحی شده و در بافت مناسب قرار گرفته اند، مردانی زحمت کش و ساده ، جنایتکارانی که از شدت فقر و گرسنگی دست خویش را به جرایم مختلف آلوده اند، کودکانی یتیم و بی سرپرست که از پس مانده غذای خانه های اعیانی سد جوع می کنند و البته مردی رو شنفکر مانند « کوم» افلیج که پس از کسب تجربه های فراوان و سفرهای طولانی مدت ، به این جزایر گل و لای و درختان سرنا پناه آورده و از دیدی فرای مردان و زنان هم طبقه اش ، دردها و رنج های هم نوعانش را می بیند و بیا ن می کند. آینه کوچکی که او بر روی تخت خواب کوچکش در دست دارد و به وسیله آن عابران و همسایگانش را ارزیابی می کند. و حقایقی نا شناخته را از زندگی هر یک از انسانهای مطرود کشف می نماید. ، سمبلی ازآگاهی و نیروی عقلانی پویای اوست که علی رغم فلج شدن به حیات و بالندگی خود ادامه می دهد.

    به جامعه خودمان باز گردیم و درباره مطرودین جامعه خود بیاندیشیم. آیا این اشباح فراموش شده با ساکنین حلبی آباد داستان ما متفاوت هستند. آسیب دید گان اجتماعی – روشنفکران – مهاجران کود کان یتیم و بی سر پرست!؟ همچنان که به یمن قلم توانای نویسنده ما با ساکنین این حلبی آباد ها آشنا می شویم و فرهنگ- قوانین اجتماعی و سنت هایشان رامی شناسیم با دنیایی که در موازات این مردابها درحال نشو و نماست نیز ملاقات می کنیم ، دنیایی که گویا در کره ای دیگر در کهکشانی بسیار دورتر قرار دارد ، به دوری چندین سال نوری ! خانه های اعیانی- مردانی قدرتمند ( نظامی ، تاجر یا سیاستمدار) و زنانی آراسته در لباسهای فاخر . نمایش این تضاد وحشتناک که نه تنها برای نشان دادن و کراهت اختلاف طبقاتی مفید است بلکه از جنبه ای مهمتر ذهن ما را با دردها و رنج های طبقه محروم آشنا تر می کند، به شناخت ما عمق می دهد و حسی زنده و تجربه ای پویا را به ما ارزانی می دارد ، گویی برای لحظاتی کو تاه هر یک از ما در میان همان درختان، سرنا و جزایر مردابی برای زنده ماندن مبارزه می کنیم و در این راه رنج می بریم، سختی می کشیم . شکنجه می بینیم. نبردی نا برابر و پایانی تراژدیک!! خواننده در این کتاب خود را در برابر نوشته ای خواهد دید که بیش از آنکه رمان باشد، سند است و چاشنی ادبیات آن فقط به اندازه ای است تا طعم تلخ و زننده فاجعه را اندکی بزداید. در نگاه و افکار پائولوی کوچک و فقیر که حریصانه این کارناوال حیات را می کاود، ما دریای فقر و فلاکت را کشف می کنیم و گرسنگی را در میان مغروقین این دریا می یابیم در گل و لای مرداب شهر رسیف خرچنگ های فراوانی را می بینیم که از تیره ها و نژاد های مختلف در یکدیگر لول می خورند و انسانهایی که شریک زندگی این خرچنگ ها در مرداب هستند، از گوشت همین خرچنگ ها تغذیه می کنند و از شیره وجود همین خرچنگ ها جان می گیرند و حتی مثل خرچنگ ها حس می کنند و می زیند. موجودات انسان نما که در واقع نیمی انسانند و نیمی حیوان . موجوداتی که از کودکی از آبگوشت خرچنگ ها تناول کرده اند و فقط از شیره جان خر چنگ ها ( که همین گل و لای مرداب است) مکیده اند و اینک در سنین جوانی و میان سالی دیگر نمی توانند خود را از این جرم و گل و لای مردابی« که از برادران خرچنگ شان به ارث برده اند!» رها سازند. تنها مرگ است که این جانوران دو حیاتی را« که هم در خشکی و هم در دریا می زیند» از حلقه خرچنگ خارج کند. در این سرزمین فقط مردگان از گرسنگی نمی میرند. شباهت انسان و خر چنگ ها بیش از اینهاست . این دو موجود در ظاهر متفاوت، تشابهات بسیار مهمتری با یکدیگر دارند ، از آن جمله که هر چه بزرگتر می شوند بیشتر در لای و لجن فرو می روند. معصومیت های از دست رفته دوران کودکی ، بهای سنگینی است که بشر برای رشد و اعتلای خود می پردازد و به طور متقابل گناهان و جنایات فراوانی را به جان می خرد و بارسنگین این خطاها ی نا بخشودنی را تمام عمر بر دوش می کشد. این سیر تکامل بشری است! از کودکی تا کهنسالی از بشر اولیه تا بشر نوین و مدرن !! شاید این مهمترین شباهت دو جانور دو زیست داستانمان باشد، انسان و خرچنگ که هر دو زاده گل و لای هستند. حتی اقتصاد جامعه داستان ما دو زیستی است و در میان فئودالیسم و سرمایه داری سالهاست که دست و پا می زنند. به این ترتیب جامعه مرداب نشین در منگنه دو سیستم متضاد فشرده می شود، خرد می شود و از هم گسیخته می شود( فرار دختران جوان، فحشا، اعتیاد، بی کاری و... که نهاد خانواده حلبی آباد را متلاشی می کند. گرسنگی ؛ قهرمان داستان هم در میان این برادران شیری مشابه است، چرا که در جای جای داستان ، انسانها و خر چنگ هایی را می بینیم که از شدت گرسنگی کف بر دهان می آورند و چنان در پی یافتن چیزی برای خوردن هستند که گویا این تنها وظیفه اخلاقی آنان است! راست است که حتی خدای گرسنگان و ثروتمندان متفاوت است ، خدای گرسنگان روزی دهنده و بخشنده است و خدای ثروت مندان حافظ و نگهدار!! در جهان اطراف ما گرسنگی امر مختص یک جامعه یا یک ملت نیست بلکه بلایی است خانمانسوز و عالم گیر.

    سیلاب فراموشی در پایان داستان ما به زندگی رقت انگیز این گله گرسنه پایان می دهد و آنها را به چاه عدم می اندازد ، گویی که هرگز وجود نداشته اند ، این سرانجام تلخ ادامه خواهد یافت مگر تا رسیدن روز موعود؛ روزی که « کوم» افلیج رسیدنش را پیش بینی کرده بود، لحظه هجوم حلبی نشین ها به قوانین و امتیازات قدرتمندان و استثمار گرانشان، هجوم مطرود شدگان اجتماعی به مطرود کنندگانشان.

    همان گونه که برادران شیری آنها ( خر چنگ ها) برای حفاظت خود از سیل و طوفان به خانه های اطراف مرداب هجوم می آورند.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •