قسمت هجدهم
------------------------------
يك هفته زجر آور در اسارت و تنهايي و دوري از فرزند شيرخوار جسمش را تكيده و رنجور كرده و التهاب و استرس و بازجوييها روحش را افسرده و آزرده ساخته بود و در اين بين تمام روش ها و ترفندهاي سروان حق دوست براي وادار ساختن او به اقرار و گرفتن اعتراف كتبي بي نتيجه مانده و پرونده اش تكميل نشده بود.
زمانيكه حق دوست در كار بازجويي خود ماند از سرگرد زادمهر خواست تا قبل از اعزام غزاله به دادگاه، ملاقاتي با او داشته باشد،از اين رو سليمي براي آخرين بار او را به اتاق بازجويي انتقال داد.
از استرس و هيجانات دفعات قبل در غزاله اثري ديده نمي شد او از سوالات مكرر و جو موجود ، خسته به نظر مي رسيد و در دل آرزو مي كرد كاش اين ماجرا هر چه زودتر پايان يافته و از اين كابوس دهشتناك نجات يابد.
در حاليكه بي حوصله انتظار حق دوست را مي كشيد در باز شد و سرگرد زادمهر قدم به داخل اتاق گذاشت.زادمهر باصلابت و گامهايي استوار جلو آمد و مقابل ميز ايستاد. غزاله به خيال حق دوست بي رغبت سرش را بالا آورد ، اما چشمان درشت و براقش از تعجب گرد شد و بار ديگر دچار استرس شد. به خاطر آورد اين نگاه غضبناك را يكبار ديگر ديده است. مرد جوان با چهره مصمم و جدي نگاه تند و ملامت بارش را به او دوخت و در سكوتي معنادار به او خيره ماند. غزاله با ديدن او سراسيمه از جاي برخاست و سلام داد.
زادمهر با عليكي سرد گفت :
- تعجب مي كنم! چرا به جاي اينكه شاكر نعماتي باشي كه خدا بهت ارزوني داشته، خودت رو مفت و رايگان به اين دنيا فروختي!
غزاله برآشفت، ولي در موقعيتي نبود كه زبان به اعتراض بگشايد، از اين رو با لحني گلايه آميز گفت :
- شما خيلي راحت در مورد ديگران قضاوت مي كنيد.
- من قضاوت نمي كنم. يعني شغلم قضاوت نيست. پرونده ات رو خوندم خيلي سنگينه. هرويين! فكر نمي كني با وجود شوهر و يه بچه ۶ ماهه ، كفران نعمت بود كه دست به چنين كار احمقانه اي بزني.
- چرا هيچ كس باور نمي كنه... من هيچ چيز نمي دونم . به خدا ! به قرآني توي سينه حضرت محمده ، روحم از اون هرويين ها بي خبره.
اشك مجال ادامه صحبت را از او گرفت و باقي كلمات در هق هق گريه اش گم شد .زادمهر كه مانند ديگر همكارانش به طور مداوم با اين كلمات از طرف متهمين روبرو مي شد، بي حوصله گفت :
- خوشم نمي ياد گريه كني ... نه اشك بريز، نه قسم بخور... چطور مي تونم خطاي تو رو ناديده بگيرم، سركار خانم! با پنج بسته سيگار جاسازي شده دستگير شدي، بهتره بجاي ادا و اطوار بدون كم و كاست جواب سوالاتم رو بدي.
سپس با ملايمت افزود:
- امروز آخرين روز اقامت تو در اينجاست. فردا كه بري دادگاه، از همون جا يكراست تشريف مي بري زندان، پس بهتره عاقل باشي و درست جواب بدي.
- زندان!؟...
- آره ... نكنه توقع ديگه اي داري .
- ولي من هر چي مي دونستم به سروان حق دوست گفتم. شما حق نداريد بيشتر از اين با آبرو و زندگي من بازي كنيد...
- كسي آزار نداره با زندگي شما بازي كنه. ما كه نه شما رو مي شناختيم و نه پدر كشتگي با شما داشتيم ... خواسته يا نا خواسته اين مشكل به وجود آمده و هيچكس جز خودت پاسخگو نيست. حالا اه اعتراف كني همه رو خلاص كردي.
غزاله نگاه پرالتماس و نااميدش را در چشمان زادمهر دوخت. شايد زادمهر با همان نگاه پي به اوج مظلوميت او برد، ولي او مرد قانون بود و نمي توانست با احساس تصميم گيري كند، به همين دليل از تيررس نگاه او گريخت و با لحن ملايم تري گفت :
- ببين ! من با خودم قلم و كاغذ ندارم پس حرفهاي تو ثبت نميشه. باور كن هرچي بگي بين ما مي مونه. من فقط براي كمك اينجا هستم. حيفه تمام سالهاي جوونيت رو پشت ميله هاي زندان سر كني... اگه همكاري كني قول مي دم برات تخفيف بگيرم، حالا عاقل باش و حرف بزن.
غزاله فكر كرد از هر احساسي تهي شده است. نه خشم، نه نفرت؛ نه ملتمس، نه ناراحت؛ بي اراده چشم به نقطه نامعلومي دوخت و زمزمه كرد :
- من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگيم را بچرد
من در اين تاريكي....
- پس نمي خواي همكاري كني. با اين حساب كمكي از من ساخته نيست
ادامه دارد..................