تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 8 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 79

نام تاپيک: رمان قلب طلایی ( زهرا اسدی )

  1. #21
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 1-3

    مریم ظرف شیرینی را تعارف کرد همراه با ان فنجان چای را هم جلویم گذاشت باتشکر از او به آقای کاشانی گفتم:نگفتید چطور در این چند ساعت خودتان را بهاینجا رساندید؟
    امروز وقتی با شما صحبت می کردم حتی در تخیلم نمی گنجید به این زودی سعادت دیدارتان نصیبم شود .ساعتی بعد از ان باخبر شدم برای یک پرواز اضطراری و جابجا کردن تعدادی قطعات یدکی به تهران اعزام خواهم شد وقتی به تهران رسیدم یکراست آمدم خانه پدربزرگ میدانستم شما عصر به اینجا می آیید.
    از پدرم چه خبر سرحال است؟
    خیالتان آسوده باشد کاملا سلامت وسرحال است اتفاقا" قبل از حرکت او را تلفنی درجریان سفر گذاشتم برای همه شما سلام فرستاد و سفارش کرد نگران هیچ چیز نباشید .فقط از من خواست در مورد تحصیل شما بپرسم واینکه با درسها چه میکنید؟
    در حال حاضر موقتا" در یکی از دبیرستانها سرگرم درس خواندن هستم وطبق روال آنها پیش می روم البته خیلی مایلم به بوشهر برگردیم فعلا"مشغول قانع کردنمادر هستم هیچ بعید نیست تا پایان همین ماه به پایگاه برگردیم.
    گرچه وجود شما در پایگاه موهبتی است اما فعلا"عجله نکنید بگذارید اوضاع کمی آرامتر بشود .
    معلوم نیست این وضع کی تغییر پیدا می کند و ما تا چه وقت باید به امید آرام شدن اوضاع بنشینیم البته در حال حاضر در منزل دایی کاملا" راحت هستیم اما این یک واقعیت است که هیچ جا خانه خود انسان نمی شود.
    خانم کاشانی به تائید حرف من گفت: حق با آذر است گرچه من ومریم در اینجا در رفاه هستیم اما روزی نیست که آرزو نکنم ای کاش در خانه خودم بودم .
    نگاه آقای کاشانی به سوی من برگشت وپرسید از پدربزرگ چه خبر؟آنها چه می کنند؟
    به لطف شما بد نیستند اتفاقا" چند روز پیش تماس گرفتند.قرار است خانه ای در اصفهان اجاره کن پیشنهاد می کرد ما هم به انها ملحق شویم.
    تصمیم دارید به اصفهان بروین؟
    تصمیم گیری با مادر است ولی همانطور که گفتم من همه تلاشم اینست که به بوشهر برگردیم.
    مادربزرگ آقای کاشانی که پیرزن خوشرویی بود عینک ذره بینی اش را کمی جابجا کرد و لبخندزنان گفت:عجیبه که شما اینقدر به بوشهر علاقه دارید شنیدم انجا آب وهوای بسیار گرمی دارد.
    مریم گفت :درست شنیدید عزیز جان اما به قول شاعر کجا خوش است؟آنجا که دل خوش است.
    از لحن شاعر مابانه مریم به خنده افتادم مادربزرگ سری جنباند و به حالت پر رمزو رازی گفت:پس اینهمه شور والتهاب بی علت نیست از شرم نگاهم را به زیر انداختم وسکوت کردم .پدربزرگ که به علت کهولت سن به کمک سمعک حرفها را میشنید گفت: مگر خودت یادت رفته درست خاطرم هست ان روز که برای اولین بار مرا در دادگستری دیدی چطور دست وپایت را گم کردی.
    بعد نگاهش را طرف ما چرخاند وگفت:البته در آن زمان به آنجا می گفتن عدلیه.
    مادربزرگ خنده ای کرد وگفت:من دستو پایم را گم کردم یا تو که کارو زندگیت ول کردی دنبال ما راه افتادی
    بحث بر س اینکه کدام یک زودتر در دام افتاده بالا گرفته بود .مریم برایختم غائله پرسید راستی آذر خبر تازه را شنیدی؟با کنجکاوی گفتم کدام خبر؟
    اینکه ما هم به پایگاه شما نقل مکان کردیم.
    با خوشحال گفتم :واقعا" چه خبر خوشی در کدام قسمت ساکن شدید؟
    مهرداد می گوید در قسمت A خانه ای برایمان در نظر گرفته اند این طور که او توضیح داد فقط یک خیابان با شما فاصله داریم.
    وای چه عالیبهتر از این ممکن نیست اگر مادر این را بشنود حسابی خوشحال می شود خاله جان تصمیم ندارید از خانه جدید دیدن کنید؟شاید اگر شما تصمیم به بازگشت بگیرید مادرهم تشویق بشود.
    حقیقتش آذر جان من هم خیال بازگشت دارم خصوصا که مریم نمی تواند تنها به آنجا برگردد مرخصی اش هم چند روز پیش تمام شد اگر می بینی هنوز اقدام به بازگشت نکرده به خاطر جریان نقل وانتقال است از طرفی وضعیت اینجا هم با بوشهر تفاوت زیادی ندارد هر شب با این حمله های هوایی تن آدم می لرزد پس چه فرق میکند اینجا باشیم یا بوشهر.
    حق با شماست من هم همین را به مادر می گویم .آخ مثل اینکه دیر شد به مادر قول داده بودم قبل از تاریک شدن هوا برگردم اما پیش شما آنقدر خوش می گذرد که گذر وقت را فراموش کردم.
    برای شام نمی مانی؟
    ممنونم خاله جان به مادر قول دادم حتما" باید برگردم راستی آقای کاشانی شما تا کی در تهران هستید؟
    نگاهی به ساعت مچی اش انداخت وگفت تا شش ساعت دیگر نیمه شب امشب باید برگردم.
    امشب؟!!!
    لحظه ای که به خود آمدم متوجه نگاه اطرافیانم شدم گویا رنگ پریده ام از چشم کنجکاو انها پنهان نمانده بود.با صدای گرفته ای گفتم : خوب سلا مرا به پدر برسانید و بگویید که از پس درسها خوب بر می آیم ضمنا"...
    حرفم را قطغ کرد وگفت فرصت برا خداحافظی هست من شما را میرسانم.
    راضی به زحمت شما نیستم خصوصا"که وقت شما آنقدر محدود است که نباید آنرا در بدهید.
    اینقد تعارف نکنید و مطمئن باشید وقت من هدر نمی رود تا شما سرگرم خداحافظی هستید من اتومبیل را حاضر می کنم.
    زمانی که راه افتادیم هوا کاملا" تاریک شده بود در نیمه های آبان در این شهر هوا رو به سردی می رفت.نسیم خنکی که از شیشه نیمه باز به صورتم می خورد گونه های داغم را نوازش میکرد از لحظه حرکت کلامی بین ما ردوبدل نشده بود اما این کوت از هر کلامی گویاتر بود از گوشه چشم دزدکی نگاهی به نیم رخ زیبایش انداختم عمیقا" در فکر بود چه موضوعی او را تا این حد به خود مشغول کرده بود؟با فشردن پدال ترمز ایستاد باید تا سبز شدن چاغ صبر می کردیم.فرصت خوبی بود بی اختیار پرسیدم:شما همیشه اینقدر ساکت هستید؟
    نگاهش به سویم برگشت طپش قلبم به وضوح تندتر شد به آرامی گفت:
    هر وقت بخواهم در مورد موضوع مهمی صحبت کنم شروعش برایم خیلی مشکل است خصوصا"اگر حرف حرف دل باشد شاید باور نکنید امروز در تمام طول پرواز به یک مسئله می اندیشیدم به اینکه چطور می توانم هر آنچه که در فکرم می گذرد در حضور شما بیان کنم.
    برای کسی که مشتاق شنیدن است نقطه شروعش اصلا"مهم نیست.
    اتومبیل را دوباره به حرکت در آورد وگفت:قبل از هر چیز بهتر است از خودم برایتان بگویم چون برای مطالب بعدی لازم است کمی با روحیه ام آشنا باشید.لحظه ای ساکت شد اما مجددا" ادامه داد: شاید تا بحال به این حقیقت پی برده باشید که من مرد چشم وگوش بسته ای نیستم از زمانی که خودم را شناختم در رفاه وآزاد زندگ کرده ام .سفرهای زیادی به شهر های گوناگون داشته ام و حتی چهار سال را خارج از ایران گذراندم طی این مدت با اشخاص گوناگونی مواجه شدم و تجارب زیادی کسب کردم منظورم را درک می کنید؟
    آهسته گفتم بله.
    این تجربه ها باعث شد تا حدی بتوانم به روحیه اطرافیانم پی ببرم و در شناخت افراد کمی خبره بشوم.
    باز هم سکوت...واین بار وقتی دوباره صدایش را شنیدم با لرزش خفیفی همراه بود.
    از جمله کسانی که باطنی چون آئینه داشت و من به آسانی توانستم تا عمق وجودش را در یابم شما بودید ..شاید این جمله کمی اغراق آمیز به نظر بیاید اما عین واقعیت است از همان برخورد اول زمانی که جسم نیمه جانتان را از میان امواج آب بیرون کشیدم حس مالکیت عجیبی نسبت به شما پیدا کردم تا حدی که پس از رفتنتان خودم را سرزنش کردم که چرا هیچ نام ونشانی از شما نگرفتم ؟چند روز بعد مرخصی به پایان رسیده بود وچاره ای جز بازگشت نداشتم زمانی که بندر انزلی را ترک می کردم با خودم قرار گذاشتم در رخصی بعدی به هر طریقی نشانی از شما پیدا کنم.از آنجایی که دست تقدیر بازی های عجیبی دارد بار دیگر در هواپیما به شما برخوردم هرچند نقش چهره اتان در ضمیرم حک شده بود اما بعد مسافت آنقدر زیاد بود که از خودم پرسیدم ممکن است این دختر همان غریب آشنای من باشد؟خوشبختانه حوادث بعدی باعث شد پاسخ خود را بگیرم.آن روز به قدری خوشحال بودم که سر ا پا نمی شناختم تنها نگرانی ام شما بودید که هیچ چیز را به خاطر نداشتید.این بار هم باز سرنوشت یاری ام کرد وشما ومریم با هم آشنا شدید با خودم گفتم نباید فرصت را از دست داد وجود مریم تنها دستاویزم بود به همین خاطر از شما خواستم دوستی اتان را با اوحفظ کنید.از آن پس در هر برخوردی بیشتر می فهمیدم تا چه حد از نظر عاطفی به شما وابسته ام با اینهمه رفتار بیآلایش شما مرا ملزم می کرد که در این دیدارها دست از پا خطا نکنم.مکث کوتاهش با نفس عمیقی که کشید همراه شد سپس گفت :امیدوارم تصور نکنیند انسان خودخواهی هستم که بدون اشاره ای از سوی شما در مورد همه مسائل اینطوربی پروا صحبت می کنم.این را همه می دانند که زبان نگاه از هر کلامی گویا تر است و من از این طریق دانستم که این محبت یک جانبه نیست به همین خاطر مهرتان روز به روز بیشتر رهمه وجودم را در بر گرفت اما در کنار این احساس شیرین مسئله ای مرا شدیدا" رنج میدهد.
    صف طویل اتومبیل های پارک شده پشت چراغ قرمز او را نیز وادار به توقف کردنگاهش به سوی من برگشت و گفت میدانید چه چیز مرا رنج می دهد؟اینکه هر بار احساس می کنم کاملا" به شما نزدیک شدهام و دیگر هیچ مشکلی سر راهمان نیست دست تقدیر ما را از هم جدا می کند و بین مان فاصله می اندازد.
    شاید سرنوشت می خواهد میزان علاقه ما را بسنجد.
    شاید این طور باشد اما نمی خندی اگر بگم من کمی از این بازی های سرنوشت می ترسم.
    صدایم کاملا" می لرزید :گفتم نه نمی خندم چون با این اوضاع واحوال من هم از آینده شدیدا" هراس دارم برای همین می خواهم در بوشهر باشم چون اگر قرار است عمر کوتاهی داشته باشم می خواهم در کنار شما باشم.
    نگاهش دوباره به سویم برگشت در انعکاس نور چراق برق خیابان چهره مردانه اش دلنشینتر از همیشه دیدم. همراه با لبخندی گفت" خیالم را راحت کردید خوشحالم می بینم هردوی ما یک آرزوی مشترک داریم .فاصله زیادی تا منزل دایی نداشتیم اگر دو خیابان دیگر را پشت سر می گذاشتیم به مقصد م رسیدیم از اینکه دوران با او بودن به سرعت گذشته بود دلگیر بودم در همان حال ناگهان برق قطع شد و سراسر شهر در تاریکی فرو رفت .قطع برق نشانه حمله هوایی بود لحظه ای بعد صدای گوشخراش پدافند ها صحت گمان مرا ثابت کرد ناخودآگاه ترس همه وجودم را فرا گرفت با وحشت گفتم:حمله هوایی.
    با لحن آرامش بخشی گفت :نترس پدافند ها به کار خود واردند جای نگرانی نیست به دنبال این کلام اتومبیل را در کناری متوقف کردو چراغهایش را خاموش کرد.سپس با مسائل متفرقه سعی داشت ترس مرا کاهش دهد .شاید حدود بیست دقیقه در همان حال ماندیم وقتی اوضاع آرام شد دوباره به حرکت در آمدیم جلوی منزل از او خواستم که به خانه بایید وبا خانواده دایی از نزدیک آشنا بشود .
    عذرخاهی کرد وگفت :خیلی مایلم با تمامی اقوامت آشنا بشوم ولی امشب وقت مناسبی نیست خصوصا" که باید هرچه زودتر خود را برای سفر مهیا کنم.راستی چیزی هست که باید آنرا در فرصتی مناسب و در حضور خانواده هایمان به تو می دادم اما می ترسم هیچ وقت فرصت آن را پیدا نکنم در هر صورت هدی ای است ناقابل این را به رسم یاد بود از من بپذیر امیدوارم یک روز در جمع نزدیکمان ان را به گردنت بیاویزم.
    جعبه چهار گوش کوچکی که میان زرورقی طلایی رنک پیچیده شده بود در دست فشردم .
    این با ارزش ترین هدیه ای است که در طول عمرم گرفتم قول ی دهم مانند جان ازش نگهدای کنم تا روزی که...
    شرم مانع ادامه صحبتم شد لبخند محوش با صدایی گرم همراه شد :پس به امی آن روز
    آنقدر کنار در بسته منزل دایی ایستادم تا اتومبیل از نظر محو شد .
    حلقه اشکی که در آخرین نگاه چشمان او را پوشانده بود قلب مرا مالامال از غم کرد .گونه های اشک آلودم را به سرعت پاک کردم و زنگ را فشردم.فرامرز در را به رویم گشود ودر اولین برخورد با اخم های گره کرده پرسی :کجا بودی؟


  2. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل2-3


    در این مدت که با انها زندگی می کردیم رابطه فرامرز با من خیلی صمیمی شده بود از این رو خود را در مقابل من مسئول میدید همه سعی ام را بهکار گرفتم که اندوهم را پنهان کنم .گفتم:صبر کن بیام تو بعد سئوال کن.
    در خانه همه دلواپس من بودند.مادر با نگاه خشمگینی پرسید:این چه وقت برگشتن است؟مگر قرار نبود زودتر برگردی؟
    با صدای بغض آلودی گفتم :شما اجازه نمیدهید انسان از راه برسدصبر کنید توضیح بدهم اگر عذرم موجه نبود آنوقت هرچه دلتان می خواهد بگویید.
    مادر پس از شنیدن ماجرا نگاهی دقیق به چهره ام انداخت وگفت:حالا چرا بغض کردی؟
    اگر شما هم جای من بودید و بعد از انهمه ترس ودلهره با این برخورد مواجه می شدید نه تنها بغض بلکه گریه هم می کردید.ببعد قطره ای اشک بی اختیار از چشمم فرو چکید.صدای مادر را شنیدم که گفت: پاشو دست ورویت را اب بزن و کمک کن سفره شام را آماده کنیم .در حال برخاستن گفتم من میلی به شام ندارم می خواهم بخوابم.
    با گفتن این جمله به اطاق خود رفتم اماتانیمه های شب قطره های اشک اجازه ندادند خواب به چشمانم بیاید.
    روز بعد سر صبحانه چند بار متوجه نگاههای کنجکاو فرامرز شدمبه دنبال جمع اوری سفره و روبراه کردن آشپزخانه یک راست به اطاق خودم رفتم شوق دیدار مجدد آن هدیه یک لحظه آرامم نمی گذاشت .کیف دستی ام را گشودم وجعبه را از آن خارج کردم شب قبل با چه اشتیاقی آنرا گشوده بودم این بار دلم می خواست در روشنایی روز یکبار دیگر آنرا تماشا کنم.زنجیری از طلا که قلب کوچکی را در مهار خود داشت چند بار از زوایای مختلف تماشایش کردم از دیدنش سیر نمی شدم عاقبت تصمیم گرفتم آنرا در جای خود بگذارم که نگاهم به کاغد کوچک تا شده ایدر میان جعبه افتاد.چطور قبلا"متوجه آن نشده بودم؟آنرا با احتیاط برداشتمو تایش را باز کردم با خوط زیبایی در نهایت ظرافت نوشته شده بود
    ( جانان من هر گاه پرتو چشمان شهلایت به نظاره این قلب کوچک نشست,یادآر که قلب مرا تا ابد در گرو خود داری نگهدارش باش و از خودت دور نکن چرا که طپشش به هوای توست و حیاتش بسته به حیات تو )
    صدای ضربه ای به در باعث شد با عجله همه چیز را درون کیف پنهان کنم وقتی در به روی پاشنه چرخید فرامرز بود که داخل شد.
    با نگاهی به چشمانم پرسید:گریه می کردی؟
    قطرات اشک را پاک کردم وگفتم:کمی احساس دلتنگی میکنم .نگاهش مستقیم به من دوخته شده بود پس از مکث کوتاهی گفت:اگر رفتار دیشب من ترا دلگیر کرده عذر می خوام باور کن دست خودم نبود.
    با صدای گرفته ای گفتم:من از تو دلگیر نیستم افسردگی من از جای دیگریست.کمککی از من برمیاید؟
    نه ممنونمخودت را برای من ناراحت نکن به مرور آرام میگیرم .
    در هر صورت اگر احساس کردی باید با کسی صحبت کنی من همیشه برای شنیدن حرفهای تو حاضرم.بعد به آرامی از اطاق خارج شد.
    بازگشت خانم کاشانی مادر را هم مصمم کرد که تصمیم نهایی خود را بگیرد در آخرین مکالمه تلفنی با پدر او را از خبر بازگشت خود مطلع کردیم شادی در صدایش موج می زدبا خوشحالی گفت:خانه را برای ورودتان اماده میکنم .
    دوماه زندگی در کنار خانواده دپمهربان دایی همه ما را به طرز عجیبی به هم وابسته کرده بوددر آخرین روزها همه چهره ها افسرده به نظر می رسید.دایی پیشنهاد کرد ما را با اتومبیلش به بوشهر برساند اما مادر مانعش شد و اجازه نداد بیش از این خودش را به زحمت بیاندازد.
    بازگشت ما به بوشهر مصادف شد با اغاز ماه آذر به یقین باید گفت که این منطقه در این ایام بهترین آبو هوا را دارد بادهای خنک پاییزی گیاهانی که بارانهای موسمی تشنگی اشان فرو نشسته وسبز وبا طراوت خودنمایی می کند مهم وهمه از خصوصیات بارز این ایام است.
    اتومبیل پدر در برج مقام به انتظار ما ایستاده بود هنگامیکه از اتوبوس پیاده شدیم پدر از شوق نمی دانست اول کدامیک را بغل کند.با ورود به پایگاه تازه فهمیدم که چقدر دلم برای این محیط و خانه مان تنگ شده است با نگاهی به اذین لبخند زنان گفتم:خوشحال نیستی که به منزل برگشتیم؟
    با چنان نگاهی براندازم کرد که از سوال خود پشیمان شدم چرا او نسبت به همه چیز تا این حد بی تفاوت بود؟
    همه جای منزل از تمیزی برق میزد نگاه پرمهر مادر به سوی پدر متمایل شد در همان حال با لحن دلنشینی گفت:حساب به زحمت افتادی.
    لبخند پدر سرشار از عشق وعطوفت بود مادر را در اغوش کشید و گفت:بیست ویک سال است که با تلاش زیاد بهترین وایده آل ترین خانه را برای من مهیا کردی بی آنکه کوچکترین انتظاری داشته باشی, میدانم که هر کاری برایت بکنم جبران آن همه زحمت نمی شود .
    ظاهرا" دوقلوها هم از بازگشت به منزل خوشنود بودند یک ساعت به ظهر مانده بود اما همه ما گرسنه بودیم پدر غذای خوشمزه ای آماده کرده بود .چلوکباب غذایی است که معمولا" همه می پسندند البته دست پخت پدر کباب تابه ای بود در حین آماده کردن میز پرسیدم؟خانواده آقای کاشانی چه می کنند؟
    خوبند اتفاقا" دیروز خانم کاشانی ومریم را مشغول قدم زدن دیدم وقتی شنیدند قرار است امروز بگردید خیلی خوشحال شدند مریم گفت که امشب برای دیدن تو به اینجا می آید.
    با لبخند رضایتی گفتم:چه خوب پس امروز او را میبینم راستی پدر منزلشان در کدام ردیف است؟
    وقتی حدود خانه آنها را مشخص کرد دانستم که فاصله زیادی بین خانه هایمان نیست و می توان در پنج دقیقه این مسافت را پیمود.
    پدر پرسید تو جناب کاشانی را از نزدیک دیدی؟
    فهمیدم پدر ریم نظورش است.گفتم نه اما شنیدم مرد خوبی است.پدر با لحن اطمینان بخشی گفت واقعا انسان شریفی است کمتر کسی را می توان با ایت خلق وخو پیدا کرد از زمانی که در این نیرو خدمت میکنم با اشخاص زیادی مواجه شده ام کسانی که با پیدا کردن مقام شخصیت کاذبی پیدا کرده اند واز یاد برده اند که از کجا امده اند اما در مورد او باید گفت نه میز نه درجه ومنصب نتوانست خللی در روحیه وفطرت انسان دوستانه اش وارد کند رفتار آقای کاشانی با زیر دستانش چنان با عطوفت و مهربانی همرا است که همه بی اختیار در مقابلش مطیع و سربراه می شوند البته او در کنار رفتار متینش مردی منضبط ومقرراتی است.
    حرفهای پدر را با اشتیاق می شنیدم و لذت می بردم که محسنات پدر مهرداد را بر میشمارد در پایان صحبت های او گفتم:
    پیداست تمام افراد این خانواده خوب ومهربان هستند.
    با لبخند زیرکانه ای گفت حق با توست ضمنا" انها هم نظر مساعدی در مورد تو دارند از شرم نگاهم را به زیر انداختم و به اشپزخانه رفتم. مادر سرگرم کشیدن غذا بود دیس برنج را دستم داد وپرسید:چرا اینقدر سرخ شدی؟
    در حال خروج گفتم چیز مهمی نیست از گرماست/
    صدای مادر را شنیدم که متعجب گفت : از گرما؟!

  4. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 3-3

    آن روز تا شب آرام وقرار نداشتم نمی دانم چرا دلم شدیدا" شور می زد نمی دانستم مهرداد از بازگشت ما خبر دارد یا نه از مریم هم هیچ خبری نبود آذین سرگرم مطالعه یک داستان جنایی بود او چنان در کتاب غرق شده بود که از دنیای اطراف هیچ خبر نداشت ظاهرا" از حمله های هوایی هم خبری نبود به گفته پدر برجند روزی یکبار سری به این حوالی می زنند و همیشه هم دست از پا درازتر برمیگردند پدر برایمان تعریف کرد که حمله های دریایی با برتری نیروهای خودی همراه بوده و ضربه های سختی به پیکر نیروی دریایی عراقی وارد شده است از طرفی هواپیماهای جنگی ما هم حملات سختی به نقاط حساس دشمن داشته اند جنگ زمینی هم با رشادت و همیاری مردم غیور ونیروهای نظامی همچنان ادامه داشت آنطور که پدر می گفت شهر بوشهر وهمراه با دیگر شهرها نیز پذیرای عده زیادی از هموطنان جنگ زده بود و مسئولین همه تلاش خود را به کار گرفته که امکانات لازم را در اختیار این افراد قرار بدهند پدر همچنان سرگرم گفتگو بود واز هر مطلبی سخن می گفت در میان صحبتهایش پرسیدم در این مدت هواپیماهای ما که به عراق حمله میکنند آسیب وارد نشده؟
    چهره اش حالت متاسفی به خود گرفت و گفت متاسفانه یک مورد داشتیم که بسیار اسفناک بود یکی از هواپیماهای جنگنده ما بعد از موفقیت در انجام ماموریت مورد اصابت موشک قرار گرفت و در هوا متلاشی شد جای تاسف اینجاست که خلبان و کمک خلبان هیچکدام فرصت نکردند جان خود را نجات بدهند .در یک لحظه رنگ از رویم پرید با صدایی که به زور از گلویم خارج می شد پرسیدم خلبانش آشنا بود؟
    نگاه پدر حالت به خاصی گرفت با تبسم موذیانه ای گفت اگر منظورت مهرداد است , نه او نبود.
    جان تازه ای گرفتم و با کلامی که با شرم همراه بود پرسیدم چرا فکر کردید منظورم اوست؟
    قیافه حق به جانبی گرفت وگفت :خوب..چ.ن برادر دوست توست وباید برایش نگران باشی خیالت راحت باشد مهرداد خلبان پر دل وجراتی است این طور که شنیده ام در اکثر ماموریت ها داوطلبانه شرکت می کندوخوشبختانه همه عملیاتش هم با موفقیت همراه بوده است.
    برای اولین بار بود که پدر او را اینطور صمیمی خطاب می کرد حس کردم در غیاب ما روابط میان آن دو خیلی محکمتر شدهپدر ادامه داد اتفاقا" همین دیشب با من تماس گرفت برایش عادت شده که قبل از هر پرواز تلفنی مرا از رفتنش با خبر می کند گویا نیمه شب قرار بود برای یک عملیات حساس اعزام بشود از قضا شنیده بود شما هم امروزمی رسید موقع خداحافظی سفارش کرد که سلام گرمش را به شما برسانم ضمنا" یاداور شد که بزودی برای عرض خیر مقدم همراه با خانواده اش به اینجا خواهد امد
    شنیدن این خبر غوغایی درونم به پا کرد آنقدر به هیجان امده بودم که کف دستهایم خیس عرق شده بود به بهانه ای از کنار انها برخاستم وبه هال امدم همزمان صدای زنگ تلفن هم بلند شد با برداشتن گوشی صدای مردی را شنیدم که پرسید :منزل جناب ناخدا شریفی؟
    بله بفرمائید. جناب ناخدا تشریف دارند؟بله چند لحظه ...
    با اشاره پدر را فرا خواندم گوشی را از من گرفت و شروع به صحبت کرد برای پر کردن وقت به آشپزخانه رفتم و مشغول جمع آوری آنجا شدم در همانحال صدای پدر را شنیدم به دنبال حال واحوال با طرف مقابل چند لحظه سکوت کرد سپس با لحن حیرت زده ای پرسید,کی این اتفاق افتاد؟دوباره سکوت و سپس پرسی شما مطمئنیدکه این خبر حقیقت دارد؟
    صدای پدر ناگهان گرفته وغمگین شده بود این بار پرسید به خانواده اش خبر داده اید؟و به دنبال مکث کوتاهی گفت الان خودم را می رسانم تا ده دقیقه دیگر انجا هستم حس کنجکاوی مرا به درگاه آشپزخانه کشاند با نگاهی به پدر دلم فرو ریخت چرا رنگش این طور بود؟پدر اتفاقی افتاده؟
    برای لحظه ای نگاه گذرایش به من افتاد سپس با عجله به اتاقش رفت مادر از رفتار او متعجب شد وکنجکاوانه به دنبالش راه افتاد پیدا بود که آنها پشت در بسته مشغول گفنگو هستند اما صدایی به بیرون درز نمی کرد دقایقی بعد پدر با عجله از منزل خارج شد نمی دانم چرا این دلشوره لعنتی عذابم می داد؟عاقبت بی طاقت شدم و با نگرانی به درون اطاق رفتم مادر با رنگی پریده بر لبه تخت نشسته بود و قطره های اشک آرام آرام بر گونه اش فرو می چکید زانوانم سست شد کنارش بر روی زمین نشستم و با صدای لرزانی پرسیم :مادر چه اتفاقی افتاده است؟
    نگاه اشک آلودش به سویم چرخید و همراه با ناله ای گفت بیچاره خانم کاشانی...بیچاره خانم کاشانی , با عجله از میان دستش بیرون آمدم در حالیکه مستقیم نگاهش می کردم پرسیدم :مگر چه شده؟چرا؟..دیگر نیازی به سوال نبود چهره مادر گویای عمق فاجعه بود اما باید مطمئن می شدم با صدایی که مشکل قابل تشخیص بود پرسیدم:برای مهرداد...اتفاقی افتاده؟
    سرش را چندین بار به علامت تائید جنباند دیگر گریه امانش نداد .تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن لرزشی عجیب مثل آنکهمیان دره ای یخ گیر کرده باشم فکرم اصلا کار نمی کرد به حالت خاصی دچار شده بودم باور این خبر ممکن نبود نباید باور می کردم حتما کسی از روی غرض این خبر دروغ را شایعه کرده مهرداد عزیز من زنده است و به زودی خواهد امد می آید که یادبود قشنگش را با دستهای پرمهرش به گردنم بیاویزد او می اید که برای همیشه مالک من باشد مادر گریه نکنید مهرداد زنده است او می خواهد باز هم مرا غافلگیر کند مادر مادر مگر صدای مرا نمیشنوی؟
    دستهایم به جای مادر ملحفه را می فشرد دستی دانه های درشت عرق را از پیشانی ام کنار می زد ابتدا صداها را گنگ ونامفهوم می شنوم اما به مرور دریافتم چند نفر در کنارم سرگرم گفتگو هستند .
    صدایی می گوید تبش بالاست برای همین هذیان می گویدصدای نگران پدر به گوش می رسد چرا به این حال دچار شد؟مگر به او چه گفتی؟
    این بار صدای مادر بغض الود و گرفته شنیده می شود تقصیر من بود نمی بایست در مورد اقای کاشانی چیزی به او می گفتم با شنیدن این خبر رنگ صورتش مثل گچ سفید شد بعد تمام تنش به رعشه افتاد و در آغوش من از حال رفت
    صدای ناشناس گفت:نترسید این یک حمله عصبی است با آمپولی که به او تزریق کردم تا چند دقیقه دیگر هوش می آید.
    لحظاتی بعد پلک هایم به ارامی از هم باز شد احساس سنگینی ولختی عجیبی میکردم در همان حال متوجه حضور اشخاصی در نزدیکی خود شدم به سختی توانستم به پهلو بچرخم دوباره پلکهایم به روی هم افتاد و این بار به خواب عمیقی فرو رفتم.

  6. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 4-3

    بهترین لحظات انسان زمانی است که فارغ از همه اندیشه ها, دردها, هراسها ودلشوره ها در عالم خواب میگذراند وقتی دوباره چشم گشودم خورشید با انوار هستی بخشش پهنه زمین را روشن کرده بود اما دیگر هیچ نوری قلب مرا روشن نمی ساخت روزهای پس از آن غم انگیزترین و سخت ترین ایام زندگی ام بود غمی به سنگینی یک کوه بر قلبم فشار میآورد ونفس کشیدن را برایم دشوار می کرد حالا خانواده ام دریافته بودند که مهرداد چه نقشی در زندگی من داشت پدر بیش از دیگران مرا درک می کرد و به احوالم آشنا بود گرچه هیچگاه سخنی در این باره سخنی به میان نیاورد اما به خوبی می فهمیدم که تا چه حد به عمق اندوهم آگاه است.
    اولین بار که به دیدار خانواده کاشانی رفتم از دیدن مادر مهرداد جا خوردم چهره اش کاملا" زرد وبی رنگ شده بود و چشمانش به گودی نشسته بود گرچه من هم بی شباهت به او نبودم اما با مشاهده او قلب داغ دیده ام دوباره اتش گرفت مریم هم حال وروز مناسبی نداشت وقتی نگاهش به من افتاد آغوشش را به رویم گشود و با صدای بلند بنای گریستن گذاشت بعد از او نوبت خانم کاشانی بود که مرا به سینه بفشارد دلم می خواست ساعتها در آغوش او باقی می ماندم و سنگینی بار غمی که شانه هایم را خم کرده بود با ریختن اشک سبک کنم.
    آقای کاشانی مردی سپید مو وباوقار بود قامتی بلند داشت و صبور وخوددار به نظر م رسید هنگامی که سلامم را شنید گفت شما باید دختر جناب شریفی باشید اینطور نیست؟
    با صدای گرفته ای گفتم بله من آذر هستم.
    چشمانش را حلقه ای اشک در برگرفت به آرامی گفت از همان نگاه اول چهره آشنایت را شناختم گرچه اولین بار است شما را میبینم ولی از روی تصویرهایی که مهرداد از شما کشیده با چهره ات کاملا" آشنا بودم
    تپش قلبم از شنیدن حرفهای او تندتر شد تا آن لحظه خبر نداشتم که مهرداد مرا به تصویر کشیده در این فکر دوباره صدای او را شنیدم .چرا انجا ایستادی ؟اگر حوصله یک پیرمرد را داری بیا کنار من بنشین خیلی دلم می خواست از نزدیک شما را ببینم.
    او بروی صندلی راحتی در باغی که پشت خانه قرار داشت با غم خود خلوت کرده بود روی صندلی کنارش نشستم گیج ومات نگاهش کردم او نیز حرف نمی زد نگاهش در میان باغ سرگردان بود مادر وآذین در اطاق پذیرایی مشغول صحبت با خانم کاشانی ومریم بودندگرچه مادر همه سعی اش را به کار می گرفت که سخنان تسلی بخش برای دل دردمند خانم کاشانی به زبان بیاورد با این همه ریزش اشکهایش یک لحظه قطع نمی شد طی مدتی که در اطاق بودم می توانستم با ریختن اشک کمی از بار غمهایم کم کنم اما حالا در حضور آقای کاشانی ,مردی که شانه هایش زیر این فشار خم شده بود چگونه می توانستم بی تابی کنم؟زمانی که احساس کردم می توانمبا او راحت صحبت کنم با کلام بغض آلودی گفتم: می توانم بپرسم چه حادثه ای برای مهرداد پیش آمدحتما شما از همه ماجرا باخبرید؟
    بله دیروز دو خلبانی که همزمان با او به ماموریت رفته بودندتمام ماجرا را برایم مو به مو شرح دادند.در اینجا لحظه ای سکوت کرد سپس همراه با نفسی که از سینه بر می کشید پرسید:
    هیچ میدانی که مهردا فدای عاطفه اش شد ؟آنطور که همکارانش می گفتند این پرواز باید توسط خلبان دیگری انجام می گرفت اما درست یکساعت قبل از حرکت خبر می رسد که همسرش در حال وضع حمل است مهرداد که دوستش را نگران میبیند حاضر می شود به جای او پرواز کند در حالیکه خودش ساعتی قبل از یکماموریت بازگشته بودگویا هدفها از قبل معین شده ومهرداد موظف بود یکی از پلهای استراتژیک را منهدم کند ظاهرا" همه چیز خوب پیش می رفته ومهرداد توانسته بود دومین عملیاتش را نیز با موفقیت به انجام برساند اما در راه بازگشت ناگهان مورد اصابت قرار میگیرد البته به گفته همکارانش فقط انتهای هواپیما متلاشی می شود و مهرداد و همکارانش فرصت کافی داشته اند که خود را نجات بدهند اما تا این لحظه هیچ مدرکی که بتوان ثابت کرد آنها زنده هستند بدست نیامده.
    تحت تاثیر حرفهای آقای کاشانی فشار بغض لحظه به لحظه بر گلویم بیشتر می شد و اشک هم چاره ساز نبود در همان حال گفتن عمو جان من مطمئنم مهرداد زنده است دلم گواهی میدهد که هیچ اتفاقی برای او نیافتاده استبه احتمال قوی در نقطه ای از خاک عراق فرود آمده و عراقی ها او را به اسارت گرفته اند
    دقایقی نگاه غمگینش را بهمن دوخت سپس با لحن صبورانه ای گفت :ای کاش حرف تو حقیقت داشته باشد در این صورت باید به انتظار پایان جنگ بنشینیم و مهرداد را به خدا بسپاریم.
    اولین برخور با آقای کاشانی انس وافت عمیقی را بین ما بوجود آورد به گفته مریم پدرش هرگزبا دخترها میانه خوبی نداشت واکثر دختران فامیل شدیدا" از او حساب می بردنداما رفتار او با من کاملا" متفاوت بود برخورد گرم وصمیمی اش سخنان التیام دهنده وامیدوار کننده اش همین طور احوالپرسی های همه روزه اش با تلفن یا توسط پدر نشانگر این حقیقت بود .
    دیدارهای مکرر با خانواده کاشانی تنها دلخوشی من در این دوران پرملال بود یکبار که طبق معمول به دیدن انها رفته بودم در مورد نقاشی های مهرداد از مریم پرسیدم گویا او هم خبر داشت که مهرداد چهره مرا به تصویر کشیدهاما به اصرار برادرش این موضوع را از من مخفی کرده است هنگامی که خواستم انرا نشانم بدهد مرا به یکی اطاقها برد انجا در عین سادگی بسیار خوش ما بود تخت یکنفره ای که مقابل پنجره بزرگی به باغ پشا باز می شد و گوشه ای از زیبایی ان قسمت را به تماشا می گذاشت ضلع روبرویی اطاق را کتابخانه ای به خود اختصاص داده بود در یکی از قفسه ها عکس زیبایی از مهرداد کنار هواپیمایش در قاب زیباییبه چشم می خورد تابلوی مینیاتوری از پیرمردی در شبانگاه به روشنایی مهتاب چشم دوخته بود بر یکی از دیوارها نگاههای مشتاق را جلب ی کرد در سمت دیکر تصویر نیمرخ چهره دختری که انبوه گیسوانش در پشت سر افشان به نظر می رسید و چند طره از آن بر پیشانی اش رها گشته بود نگاه کنجکاو مرا به سوی خود کشیدفرصت نشد که تصویر را با دقت تماشا کنم چرا که صدای غم آلود مریم مجبورم کرد به طرف او برگردم او با لحن غم زده ای گفت:محمود می گوید وقتی به این خانه نقل مکان کردیم مهرداد این اطاق را به خود اختصاص دادو لوازمش را به اینجا انتقال داد لحظه ای کلامش را قطع شد در حالیکه اشک را از گوشه چشمانش پاک می کرد گفت : نمی دانم تا چه حد با اخلاق او آشنا بودی ؟یکی از خصوصیات بارز مهرداد حفظ نظافتش بود او به پاکیزگی خیلی اهمیت میداد به همین جهت من هرروز به این اطاق می آیم و تمام وسائلش را گردگیری می کنم.دوست دارم تا زمان بازگشتش همه چیز به همین صورت وکاملا تمیز باقی بماند.
    سوزش اشک را به خوبی احساس می کردم دست او را فشردم وگفتم:اجازه میدهی من هم در نگهداری اینجا با تو سهیم باشم؟آغوش پرمهرش را به رویم گشود وگفت :این حق مسلم توست به شرط انکه قول بدهی هرگز از بازگشتش ناامید نشوی .
    با صدای بغض آلود گفتم :با تو عهد میبندم که تا آخرین لحظه عمرم به انتظار او بنشینم.گونه ام را بوسید و گفت :مهرداد استحقاق این وفا را دارد تو خبر نداری که او تا چه حد دلباخته ات بود یکبار در حضور من ومحمود انقدر از تو تعریف کرد که هردوی ما متعجب شدیم آنروز محمود به طعنه گفت:اگر ترا نمی شناختم گمان می کردم آذر اولین دختری است که با او آشنا شده ای مهرداد هم در پاسخش گفت:وقتی آذر را به خوبی من شناختی می فهمی او با همه دخترها تفاوت زیادی دارد .
    مریم به دنبال این کلام دستم را کشید وگفت: بیا ببین او در خلوت خود ترا چگونه به تصویر می کشید .
    با او تا کنار کتاب خانه رفتم یکی از کشو های آنرا بیرون کشید وگفت :او به نقاشی خیلی علاقه داشت و بیشتر در زمینه های سیاه قلم کارمی کرد اوایل به مینیاتور علاقه زیادی نشان می داد اما بعد نقاشی هایش حالت واقعی تری به خود گرفت در حین گفتگو مقوای لوله شده ای را به آرامی بیرون کشید ونوار اطراف آنرا باز کرد به نرمی آنرا از هم گشود .چهره دختری بود در نهایت ظرافت وزیبایی به تصویر کشیده شده بود گرچه چهره برایم آشنا بود اما باور نمی کردم که این خود من هستم.در زاویه پایین کادر شعری با خطی زیبا نوشته شده بود ابتدا گمان کردم به خاطر به جلوه در آوردن کادر خطوطی را رسم کرده اما با کمی دقت یک بیت شعری را که نوشته بود آهسته خواندم.
    بیا تا دست هم گیریم وراز دل عیان سازیم که در پنهان نمیماند برون از پرده افتاده

    سرگرم تماشای ظرافت هنر دست او بودیم که مریم تصویر دیگری را از زیر آن بیرون کشید این بار چهره من غمگین وافسرده به نقش در آمده بود نگاه تصویر دنیایی از غم را در خود نشان میداد این یکی هم با شعر دیگری مزین شده بود.
    قطره اشک ترا در جام دل اندوختم باختم دل را به عشقت تا ابد من سوختم

    بغض به سختی گلویم را میفشرد قطره اشکی که بی اختیار از گوشه چشمم فرو چکید ,در حاشیه تصویر نقش بست می خواستم با عجله آنرا پاک کنم اما مریم مانعم شد .
    بگذار به همین صورت بمانداین بهترین نشانه محبت توست.دو قلم دان بر روی مقوا گذاشت که بسته نشود و مرا به سمت دیگر اطاق برد .این سومین تصویر توست باور می کنی که مهرداد تمام زوایای چهره ترا به این خوبی به خاطر سپرده باشد ؟
    او اشاره به تابلوی روی دیوار می کرد این بار تصویربر روی بوم و با رنگ و روغن نقاشی شده بود هرگز گمان نمی کردم مهرداد طبعی به این لطافت داشته باشد ظاهرا آنچه از خود نشان می داد با واقعیت سرشتش تفاوت زیادی داشت با مریم سرگرم گفتگو بودیم که صدای ضربه ای به در ما را متوچه آنسو کرد محمود سرش را به درون آورد و مریم را صدا زد گویا دو تن از همکاران مهرداد برای احوالپرسی آمده بودند من ومریم هم دقایقی بعد به جمع حاضرین پیوستیم.
    چهره دوستان مهرداد افسرده بنظر می رسید آنها به خوبی می دانستند که فقدان مهرداد چه ضربه ای بزرگی بر روحیه خانواده اش وارد اورده است از این رو سعی داشتند با کلمات امید بخش قلب های دردمند آنها را به آینده و بازگشت حتمی پسرشان امیدوار کنند.
    روزها از پی هم میگذشت و اخبار بدست آمده نشان می داد رزمندگان ما از هوا دریا وزمین برتری چشمگیری بر قوای دشمن دارند گرچه مشخص بود که این نبرد ناعادلانه ونابرابر است چرا که مانه تنها با قوای عراقی بلکه با سلاحهای مدرنی که از سوی کشورهای دیگر در اختیار آنها قرا می گرفت مقابله می کردیم با این حال عزم راسخ نیروهای مسلح و مقاومت وجان فشانی بی دریغ مردم مایه موفقیت ما بود.


  8. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 4

    دو سال از آغاز جنگ گذشت در این مدت مردم با شرایط جنگ خو گرفته بودندوهمه فکر و هدفشان به خاک مالیدن پوزه دشمن بود اما زندگی روال عادی خودرا طی می کرد کم کم روابط ما وخانواده کاشانی حالت رسمی تر ی به خود گرفتچرا که آذین و محمود یکدیگر را برای یک زندگی مشترک انتخاب کرده و درآینده ای نزدیک رسما" با هم پیوند زناشویی می بستن از طرفی مریم هم بهخواستگاری یکی از دوستان مهرداد پاسخ مثبت داد قرار بر این بود که او همبه زودی به خانه بخت برود.
    آقای کاشانی 30 سال خدمت خالصانه را پشت سر گذاشته وهمین روزها حکمبازنشستگی اش ابلاغ می شد ظاهرا" پس از پایان کار او وهمسرش به تهرانبروند ودر منزل شخصی خود زندگی کنند وخانه کنونی هم از پدر به پسر انتقالمی یافت قرار بود محمود وآذین پس از ازدواج در همین خانه اقامت داشتهباشند من نیز با روحیه خرابی که داشتم دوران دبیرستان را به پایان رساندماما دیگر هیچ شوقی برای ادامه تحصیل و ورود به دانشگاه در خود نمی دیدمیکسال بی هدف گشتن باعث شد به فکر پیدا کردن شغلی برای خود بیفتم از اینرو در پی یافتن کار مناسبی بودم که نیمی از اوقات مرا پر کند مادر هم اینروزها سخت گرفتار بود روبراه کردن جهیزیه مناسبی برای آذین تقریبا" تماموقت او را پر کرده بود از طرفی شور والتهاب مراسم عروسی آذین را از آنحالت همیشگی بیرون کشیده و به طرز عجیبی بهانه گیر و حساس کرده بود.
    به پیشنهاد آقای کاشانی قرار بر این شد که مراسم عروسی هر دو زوج جوان دریک شب برگزار شود همگی از این پیشنهاد استقبال کردند و در مدت کوتاهیضروریات جشن مهیا شد .
    خانواده های دایی ناصر و عمو رجب وهمینطور پدربزرگ ومادربزرگ از جملهکسانی بودند که از چند روز قبل به بوشهر آمده بودند تا در انجام کارها مارا یاری کنند .در بین حاضرین جای کیومرث خالی بود او ظاهرا" به خاطرمشکلات شغلی نمی توانست در مراسم عروسی شرکت داشته باشد خانه ما پس ازورود مهمانها شور وحال خاصی پیدا کرده بود باز جای شکرش باقی بود کهروزهای اول بهار را پشت سر می گذاشتیم و همه از سرسبزی ولطافت محیط تعریفمی کردند.
    عاقبت شب موعود رسید آذین ومریم لباس سپید خود را به تن کردند و همچون دوفرشته زیبا سر سفره عقد نشستند در لحظه انجام خطبه قطره های اشک بی اختیاربر گونه ام روان شد نمی دانم اشک شوق بود که از تماشای دو عزیز خوشبختجاری مس شد یا اینکه سرشکی بود که از غم پنهانم سرچشمه می گرفت زمانیگوشه خلوتی پیدا کردم تا اشکها را دور از نگاه دیگران جاری سازم صدایمردانه ای خلوت مرا به هم زدو پرسید:تو هنوز در فکر او هستی؟
    به عقب برگشتم امیر را دیدم که بر درگاه اتاق ایستاده ومرا تماشا می کرداو تنها کسی بود که در آن میان به حال زارم پی برده بود نیاز به همزبانیباعث شد که بی پرده هر آنچه بر دلم می گذشت به زبان بیاورم وبگویم :منهرگز او را فراموش نمی کنم ...هرگز
    روز بعد برای همه ما روز پر کاری بود با آنکه مراسم جشن در سالنی خارج ازمنزل برگزار شد ولی ریخت و پاش اطاق ها دست کمی از سالن نداشت.توران خانمپا به پای من ومادر تلاش می کرد ناهید خانم زن عمو رجب مدیریت کار را دردست گرفته و بیشتر دستور می داد عصر که همه دور هم نشستیم و استراحت میکردیم مادر در حین پذیرایی چای وشیرینی صحبت را به آنجا کشید که هیچکس ازقسمت وتقدیر خبر ندارد او در حالیکه فنجان چای به حاضرین تعارف می کردگفت : من حتی فکررش را هم نمی کردم که آذین عروس آقای کاشانی بشود بااخلاقی که من در دخترم سراغ داشتم گمان می کردم هیچ وقت برای ازدواج وتشکیل زندگی آمادگی نخواهد داشت اما پیداست ما هنوز جوانها را نشناخته ایم.توران خانم گفت اکثر جوانها تودار ومرموز هستند من هم هنوز نتوانستهام اخلاق بچه هایم را درک کنم برای مثال همین کیومرث مدتی است که شدیدادر فکر است و افسرده به نظر می رسد اما هرچه دلیلش را می پرسم لب از لبباز نمی کند دایی ناصر گفت خانم مسئله اینجاست که من وشما فکر می کنیمآنها هنوز بچه هستند در صورتی که آنها دیگر بزرگ شده ومشکلات خاص خودشانرا دارند شاید کیومرث ترجیح می دهد مشکلش را خودش به تنهایی حل کنداتفاقا" صبور بودن نق ونال نکردن یکی از فضایل خوب آدمی است.
    توران خانم با لحن گله مندی گفت یعنی ما نباید فهمیم مشکل پسرمان چیست؟تالااقل او را راهنمایی کنیم. عمو رجب دخالت کرد و گفت کنسل جدید اکثرا" زودرنج وحساس هستند به همین خاطر در مواجه با هر مشکل کوچکی زود افسرده ومغموم می شوند البته بد نیست پدر مادر ها با مشکلات آشنا باشند اما دخالتزیادی در امور آنها شاید اتکا به نفس را در بچه ها کم کند واین درست نیست.
    پدر بزرگ گفت: ای بابا زمانه خیلی فرق کرده یادم هست وقتی من به سن وسالامیر بودم پدرم یکروز مرا صدا زد وگفت من ومادرت تصمیم گرفیم برای توزندگی مستقلی تشکیل بدهیم اتفاقا" مادرت یکی از دختران خوب فامیل را زیرسر گذاشته اگر مخالفتی نداری زودتر کارها را روبراه کنیم من از خجالت سربلند نکردم فقط پیشانی ام از شرم خیس شد خدابیامرز هم سکوت مرا بر رضایتمدانست و در عرض یکهفته جشن عروسی راه انداخت چهل ونه سال از آن زمانمیگذره و تابه حال به لطف خدا زندگی خوبی داشتم.اما حالا زمانه طوری شدهکه جوانها به هیچ وجه زیر بار چنین ازدواجهایی نمی رند.
    امیر گفت: پدربزرگ شما شانس بزرگی آوردید که مادربزرگ دختر زیبا وخوشبرورویی بود اگر در همان شب اول از دیدن عروس به وحشت می افتادید باز هماز این نظریه دفاع می کردید؟
    پدربزرگ با خنده سر خوشی جواب داد: تا بحال به این مطلب فکر نکرده بودم اما این هم برای خودش سوال جالبی است .
    امیر دوباره گفت :تازه اوضاع وقتی بدتر می شود که انسان دلش جای دیگری بندباشد در آن صورت هیچ دختری هر قدر هم که زیبا باشد به دل نمی نشیند و آنقتدر صورت قبول کردن یک پیوند اجباری باید یک عمر بدون علاقه زندگی کرد واین به مراتب از تنها زندگی کردن دشوارتر است .
    پدربزرگ با کلام طنز آلودی پرسید:امیر جان نکند تو هم دلت جایی بند است ؟در این صورت اگر لب تر کنی فورا" یک مراسم دیگر برپا میکنیم.
    امیر پوزخندی تلخی زد وگفت :همه چیز به همین سادگی ها هم نیست .
    پدربزرگ با لحن مطمئنی گفت :چرا نیست بابا جان این دوره زمانه با پول همه کار می شود کرد.
    امیر با صدای گرفته ای گفت: همه کار شاید اما مطمئنم که با پول نمی شود محبت کسی را خرید.
    در یک لحظه متوجه نگاه مستقیم او شدم و چیزی شبیه جرقه در مغزم صدا کرد .پدربزرگ دوباره شروع به صحبت کرد اما من حرفهای او را به درستی نمیشنیدمصدای زنگ تلفن مرا به سمت هال کشید به محض برداشتن گوشی صدای آقای کاشانیرا شناختم پس از احوالپرسی پرسید بابا هستند؟
    بله عمو جان چند لحظه گوشی لطفا" به پدر اشاره کردم این بار به جایبازگشت نزد دیگران به آشپزخانه رفتم وخودم را مشغول نظافت آنجا کردم پدربه محض قطع مکالمه مژده داد که آقای کاشانی همه را به صرف شام در یکی ازرستورانهای کنار دریا دعوت کرده است.
    ساحل دریا در آغاز غروب چقدر زیبا و دلنشین است و زمانی که قرص نارنجی رنگخورشید در آن سوی دریا آرام آرام پایین می آید این توهم در ذهن ایجاد میشود که دریا الهه نور را به آغوش خود دعوت می کند تا در میان امواجش شبیرا به صبح برساند غرق تماشای این منظره بدیع سنگینی دستی را بر شانه هایماحساس کردم مسیر نگاهم به انسو چرخید آقای کاشانی را دیدم که در کنارم برروی سکو سیمانی نشست چهره او هاله ای از غمی پنهان را در خود نشان می داداین تبسم تلخ را دیشب نیز دیده بودمبا صدای محزونی پرسید :آذر جان چراتنها نشستی؟آن چشمان درشت سیاه مهرداد را برایم زنده کرد. گاهی اوقاتانسان در مین جمع بیشتر احساس تنهایی می کند در این مواقع هیچ جا بهتر ازیک گوشه خلوت وتماشای طبیعت نیست.
    گویا متوجه گرفتگی صدایم شده بود چون با نگاه پرمهری گفت:امیدوارم وجود من آسایش ترا برهم نزده باشد .
    نه عمو جان باور کنید من در کنار شما احساس آسایش می کنم.
    خوشحالم چون من هم در کنار تو غم ها را برای زمان کوتاهی فراموش می کنم وامیدم به آینده بیشتر می شود.
    با مکث کوتاهی پرسیدم:عمو جان شما فکر میکنید این جنگ تا کی ادامه داشته باشد؟
    هیچکس نمی تواند حدس بزند همانطور که آغازش برایمان ناگهانی بود پایانش همهر زمان ممکن است فرا برسد با همه اینها آرزو می کنم بتوانیم قوای دشمن راآنچنان گوشتمالی بدهیم که دیگر هرگز هوس تجاوز به خاک دیگری را نکنند.
    با یادآوری جنگ چهره او حالت بر افروخته ای به خود گرفت در آن میان بدونفکر قبلی گفتم راستی خبر داشتید که مهرداد جان مرا نجات داد وجسم نیمهجانم را از میان آبهای دریا بیرون کشید؟
    به حالت متعجبی گفت:از مدتها پیش موضوعی به خاطرم مانده اما به درستی نمی دانم جریان از چه قرار بود.
    موضوع مربوط به زمانی است که ما در بندر انزلی.....
    ماجرا را با آب وتاب مخصوصی برایش بازگو کردم گاه به گاه که نگاهم بهنگاهش می افتاد می دیدم که از شنیدن ماجرا ی اولین برخورد من ومهردادعمیقا" لذت میبرد با چهره ای پر از خنده گفت:عجب حادثه جالبی مهیج تر ازآن دیدار مجدد شما در هواپیماست .
    حق با شماست انسان وقتی به این دو برخورد فکر می کند می بیند که تقدیر چهبازی عجیبی دارد هیچکس نمی تواند حدس بزند که چرخ گردون چه سرنوشتی برایشرقم زده.
    صدای سرخوش محمود خلوت ما را به هم زد.ببینم پدر با عروس آینده ات خلوتکردی؟فرصت گفتگو با آذر خانم زیاد است امشب را به مهمانهایت برس صدای همهاز گرسنگی در امده.
    از تاثیر کلام محمود گرمی مطبوعی بر گونههای خود احساس کردم ونوری از امیدبر دلم تابید آقای کاشانی دستم را گرفت که در برخاستن یاری ام کند.
    دقایقی بعد هر سه ما به جمع دیگران پیوسته بودیم.



  10. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 1-4
    بعد از رفتن مهمانها خانه آن لطف سابق را نداشت و فضایش کسل کننده بود دیگر از آن خنده ها , سر به سر گذاشتن ها وگفتو شنودها خبری نبود از طرفی غیبت آذین هم مزید بر علت شده بود و به دلتنگی همه ما دامن میزد
    از مدام در خانه بودن به تنگ آمدم و برای تنوع و سرگرمی در شرکتی که آذین سابقا" در انجا کار می کرد به عنوان منشی استخدام شدم محیط کار و درگیری های ان چنان مشغولم کرد که گذر روزها برایم اسان بود دو ماه از ازدواج آذین ومحمود میگذشت که خانم و آقای کاشانی هم بار سفر بستند وبرای همیشه عازم تهران شدند با رفتنشان جای خالی اشان برایم آزاردهنده بود مریم از غیبت خانواده اش دلتنگی می کرد آقای صفایی همسر مریم مرد بسیار مهربانی از اهالی اراک بود او برای تقویت روحیه مریم بیشتر اوقات او را به منزل ما یا محمود می آورد.
    یکی از مهمترین حوادث این ایام که باعث خوشحالی منو وهمه هموطنانم شد آزادی خرمشهر از چنگ قوای دشمن بود این شهر شهر که اوایل جنگ ناجوانمردانه به دست دشمن افتاده بود حالا با افتخار وسر افرازی باز پس گرفته می شد این پیروزی چنان مردم را به شوق اورد که همه به رقص وپایکوبی پرداختند و در مجامع ومحافل شیرینی پخش کردند در شهر رانندگان اتومبیل ها به میمنت این موفقیت چراغها را روشن کردند و با به صدا در اوردن بوق زحمات و جانفشانی رزمندگان را ارج نهادند.
    هنگام بازگشت از کار از قنادی سر راه جعبه ای شیرینی تهیه کردم شادی من نسبت به دیگران دوبرابر بود چون در کنار این خبر افتخار آمیز , خبر خوشحال کننده بارداری آذین هم شادی مرا مضاعف کرد.
    سومین سای جنگ را پشت سر می گذاشتیم و با پیروزی های به دست آمده انتظار می رفت که این نبرد به زودی پایان پیدا کنداما ستیز با دشمن همچنان ادامه داشت پاییز هم با هوای دل انگیزش سپری شد وسرمای زمستان رسید مادر این روزها ارام وقرار نداشتفکر او از دو جهت شدیدا نگران بود از یک سو آذین آخرین ماههای بارداری اش را میگذراند و موعد زایمانش به زودی فرا می رسید از سوی دیگر ناوچه ای که پدر مسئولیت فرماندهی اش را به عهده داشت مدت پانزده روز از زمان شروع مامورتش می گذشت اما هنوز از بازگشتش خبری نبود و این بی خبری دلشوره مادر را دامن میزد.
    پس از صرف صبحانه که با عجله صورت گرفت آماده رفتن به محل کارم می شدم که صدای زنگ در برخاست با عجله به سمت آن رفتم در که باز شد محمود با رنگی پریده پشت آن بود پرسید:مادر بیدار است؟
    مشغول خوردن صبحانه است چه شده؟اتفاقی افتاده؟
    اگر ممکن است لطفا" خبرش کن باید هر چه زودتر به بیمارستان برویم آذین از دیشب تا به حال مدام درد می کشد.گویا مادر صدای او را شنید چون با عجله پیش ما آمد وقتی از جریان مطلع شد در عرض چند دقیقه آماده رفتن شد موقع خروج از من خواست برای یک روز مرخصی بگیرم و به کارهای خانه برسم آنها را تا کنار اتومبیل مشایعت کردم وگفتم :فراموش نکنید به من هم اطلاع بدهید ضمنا سلام مرا هم به اذین برسانید.
    نوزاد آذین چهار کیلو وزن داشت و این طور که شنیدم برای به دنیا آمدنش خواهرم را شدیدا" به دردسر انداخته بود محمود سر از پا نمی شناخت و به دختر چشم وابرو مشکی اش افتخار می کرد از آنجایی که زایمان به سختی صورت گرفته بود آذین باید چند روز بیمارستان بستری می شد اما نوزاد او را باید زود به منزل می آوردیم.عصر که برای دیدن خواهرم رفتم او رنگ پریده و بی حال بود حوصله صحبت کردن نداشت و با یک کلمه بله یا نه جواب میداد نگاهم به زائوهایی که در اطاق بستری بودند به گردش در اومد مهم حالت طبیعی داشتند و به آرامی با بستگانشان صحبت میکردند اما رفتار آذین حالت خاصی داشت مادر گلهایی که برده بودم را داخل پارچ گذاشت و مانطور که آنا را به او نشان میداد گفت: ببین چه دستگل قشنگی.
    او نگاه گذرایی به گلها انداخت و چشمان مات زده اش را به روبرو دوخت.
    نگاه متعجب منبه مادر افتاداو با زبان بی زبانی به من فهماند که نمی داند چرا آذین این چنین رفتاری پیش گرفته.مریم .محمود از در بخش وارد شدند آنها رفته بودند که نوزاد را بیاورندبا دیدن مریم که ساک بچه را حمل میکرد به سویش رفتم موجود کوچکی که سراپا سفید پوشیده بود به خواب خوشی فرو رفته بود درون ساک به چشم میخورد مریم نوزاد را به طرف من گرفت وخوشحال گفت: این هم خاله آذر به خاله سلام کن.
    من ومریم هردو به خنده افتادیم نوزاد چهره دلنشینی داشت با نگاهی به مریم پرسیدم :عمه بودن چه حالی دارد؟لبخندزنان گفت:همان حالی که خاله شدن دارد.
    منکه خیلی خوشحالم چون بعد از دوازده سال دوباره فرصتی پیش امد تا نوزادی را در بغل بگیرم .
    من به تو حق تقدم دارم چون برایمن هنوز این فرصت پیش نیامده.
    محمود با سر خوشی گفت:نگران نباشید بعد از این هردو فرصت کافی خواهید داشت که از دختر من مواظبت کنید. مریم دستی بر اندام کشیده اش کشید وگفت : از من که نباید توقع زیاد داشته باشی. محمود لبخند زنان گفت : به این زودی جا زدی؟
    او می دانست که مریم نیز در آینده نزدیکی نوزادش را به دنیا خواهد آورد مریم هفتمین ماه بارداری اش را می گذراند و این روزها کار در بیمارستان برایش مشکل بود محمود کودکش را روی دست بلند کرد و در آغوش آذین گذاشت و گفت : ببین چه دختر زیبایی نصیبمان شد.
    نگاه سرد آذین حالت عطوفت باری به خود گرفت و دقایقی خیره به دخترش چشم دوخت مادر مدام قربان صدقه بچه می رفت و از تماشایش لذت می برد به بهانه ای دست مریم را کشیدم و با هم از بخش بیرون رفتیم وقتی که تنها شدیم گفتم: مریم جان برای آذین خیلی نگرانم نمی دانم چرا توی حال خودش نیست به نظر تو چرا این رفتار را پیش گرفته؟ نگران نباش من هم پس از زایمان اولین بار که به دیدنش رفتم متوجه تغیر حالش شدم وبا پزشکش در این باره صحبت کردم دکتر شفیعی معتقد است در بعضی از زنها زایمان عوارض جانبی دارد دکتر سفارش کرد فعلا" تغییر اعمالش را به رویش نیاوریم اگر تا چند روز دیگر به حال عادی برگشت که چه بهتر در غیر اینصورت باید اورانزد یک روانشناس ببریم.
    روانپزشک؟مگر خدای نکرده آذین مبتلا به بیماری روانی شده؟
    گفتم که ناراحت نشو به نظر من دکترها قضیه را کمی بزرگ می کنند خود من در دوران خدمتم چند بار شاهد افسردگی بعد از زایمان بودم به احتمال قوی این هم یک نوع از همان افسردگی هاست که به مرور برطرف می شود.
    گرچه مریم سعی داشت مرا از نگرانی بیرون بیاورد اما گفته هایش نشان میداد که خود او هم دلواپس این دگرگونی است.
    وقت ملاقات به پایان رسید وباید بیمارستان را ترک می کردیم قرار بر این شد که مادر نزد آذین بماند و از او نگهداری کند ومن مواظب دختر کوچکش باشم لحظه ای که عازم رفتن بودیم آذین با لحن خشکی گفتآذر تو اینجا باش مادر با محمود برود.
    همگی از لحن صحبتش جا خوردیم در حالیکه علت این دستور را درک نمی کردم با صدای خفه ای گفتم هیچ فرقی نمیکند مادر شما با بچه بروید من اینجا از آذین مواظبت می کنم طفلک مادر مستاصل مانده بود که چه کند عاقبت پس از سفارشات لازم با محمود و دخترش از بیمارستان خارج شد.

  12. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 2-4

    شرکت با مرخصی هفت روزه من موافقت کرد در این مدت چهار روز را در بیمارستان به نگهداری از آذین گذراندم در پایان روز چهارم محمود هردوی مارا به منزل برگرداند آقای صفایی و مریم هم ما را همراهی می کردند محمود به نحوی کارها را ترتیب داده بود که در لحظه ورودهمسرش گوسفندی زیر پایش قربانی شود خانم معینی همسایه بغل دستی منقل اسپند را جلوی آذین به گردش در اورد و همراه با ذکر صلوات دودش را به خورد اطرافیان داد در آن میان نگاهم به آذین افتاد که با سماجت به بریدن سر حیوان چشم دوخته بود.
    اذین مدت یک هفته در منزل ما به استراحت پرداخت من ومادر به نوبت از او و نوزادش مراقبت می کردیم پس از روزهای اول رفتار او عادی شد و به مرور سلامتی اش را به دست اورد.
    ورود آقا وخانم کاشانی شور ونشاط به منزل محمود داد تولد مهسا کوچولو بهانه خوبی برای کشاندن آنها به بوشهر بود با آمدن آنها اذین هم به منزل خودش رفت .پس از رفتن مهمانها من ومادر فرصت کردیم کمی به نظافت منزل برسیم به وسیله یکی از دوستان مطلع شده بودیم که روز بعد ناوچه پدر به بندر بوشهر خواهد رسید مادر اصرار داشت که در لحظه ورود پدر خانه تمیز وپاکیزه باشد .شب هردو خسته از کار روزانهدر بستر دراز کشیدیم وبا هم سرگرم گفتگو بودیم که ناگهان برق قطع شد معمولا" اوقاتی که پدر به سفرهای دریایی می رفت من جای او را برای مادر پر می کردم به دنبال قطع برق آژیر پایگاه به صدا در امد و وضیعت قرمز اعلام شد دیگر این موضوع عادی شده بود که سعی نکردیم به مکان امنتری برویم همانجا در رختخواب دراز کشیده ومنتظر پایان وضعیت قرمز بودیم ظاهرا" احسان وایمان در خواب سنگینی فرو رفته بودند چرا که هیچ سرو صدایی از اطق آنها به گوش نمی رسید از آنجایی که صدای شلیک پدافندها بلند نشد دانستیم حممله به نقطه ای در اطراف بوشهر بوده.مادر با لحن نگرانی گفت :خدا به خیر بگذراند معلوم نیست به کجا حمله کرده اند.
    آنشب یکی از شبهای سرد زمستان بود که با باد هوا بر شدت سوز هوامی افزود.می دانستم نگرانی مادر از کجاست به همین خاطر تلاش کردم به نحوی ذهن اورا از خطرناک بودن موقعیت پدر دور کنم غافل از اینکه در ان لحظات حساس موشک دشمن ناوچه آنها را هدف گرفت و عده زیادی را به شهادت رسانده بود .صبح با مادر سر میز صبحانه سرگرم گفتگو بودیم که زنگ در به صدا در آمد احسان دوان دوان به دم در رفت وقتی بازگشت به مادر گفت:آقای کریمی آمده با شما کار دارد.
    در یک ان رنگ از چهره مادر پرید لقمه ای که می خواست به دهان بگذارد روی میز گذاشت و با عجله از آشپزخانه خارج شد حس کنجکاوی مرا هم به دنبال او کشید زمانی که به آندو نزدیک شدم مادر دستش را به دیوار تکیه داده وبا چهره ای بی رنگ به سخنان اقای کریمی گوش می داد در کنار ستون درگاه طوری که در معرض دید نباشم به انتظار سخنان او ایستادم در همان حال صدایش را شنیدم که گفت:
    باور کنین که جناب شریفی کاملا" سلامت هستند فقط کمی جراحت سطحی برداشتند که آن هم چیز مهمی نبود فعلا برای رسیدگی به حل زخمی ها در بیمارستان به سر میبرند تا یکی دو ساعت دیگر به منزل می آیندمن خواستم شما را زودتر مطلع کنم که در لحظه ورودش خودتان را کنترل کنید و دچار اضطراب نشوید خصوصا" که جناب شریفی از نظر روحی خیلی صدمه خورده اند به همین سبب شما وبچه ها باید خوددار باشید و تا جایی که ممکن است محیط آرامی را برایش فراهم کنید.
    حق با آقای کریمی بود پدر از نظر روحی واقعا" آسیب دیده بود گرچه از نظر ظاهر هم جراحات زیادی برداشته بود زخمهای جسمانی همیشه قابل درمان است ولی چه دارویی می توانست خاطره وحشتناک آن شب و سوختن عده زیادی از خدمه کشتی را از ذهن او پاک گند؟صدای افرادی که در قسمت زیرین ناوچه جای داشتند و اصابت موشک راه هر گونه فراری را بر روی آنها بسته بود هرگز از یاد او نمیرفت همه تلاشها برای نجا جان آنها بی ثمر مانده بود .
    توده های کبود ابر جای جای آسمان را پوشانده بود واحتمال بارندگی می داد خاک نمدار گورستان بوی خاصی را به مشام می رساند نسیم سردی که وزیدن گرفته بود سوزش گزنده ای داشت با این همه دلهای داغ دیده را اعتنایی به سردی هوا نبود ازدحام بیش از حد مردم نشانگر این واقعیت بود تمامی محوطه جمعیت سیاهپوش و عزاداری که برای تشیع جنازه ده شهید عزیز در آنجا گرد آمده بودند موج می زد.صدای گریه زنان همراه با نوای غم انگیز1 (سنج ودمام )در هم امیخته و قلب حاضرین را مالامال از غم می کرد تابوتهای ان عزیزان مزین به تاج گلهای زیبایی با مراسم خاصی وارد محوطه شد پیشاپیش گروه موزیک نظامی در حالیکه مارش عزا می نواخت در حرکت بود و در پس تابوتها عده کثیری از نظامیان و خانواده و بستگان شهدا و همینطور بقیه مردم وارد گورستان شدند.
    در تمام عمرم هرگز چهره پدر را تا این حد افسرده و غمگین ندیده بودم اقای کاشانی نیز به احترام روح ان عزیزان در صفوف تشعیع کنندگان حضور داشت مادر هم در لباس سیاه عزا در کنار همسران آن جانبازان به سوگ نشسته بود دیدن این منظره دلخراش وجودم را به رعشه انداخت اشک بی امان از چشمانم فرو می چکید و صدای هق هق آرامم پشت لبهای بسته ام خفه می شد لرزش زانوانم چنان شدید بود که مشکل می توانست وزنم را تحمل کند.خود را به درخت گل بریشمی که در کنارم شاخ وبرگش را به اطراف گسترده بودتکیه دادم وسنگینی وزن خود را بر او تحمیل کردم.آنروز یکی از تلخ ترین روزهایی زندگیم بود دو هفته بعد آقا وخانم کاشانی تصمیم به بازگشت گرفتند.
    روز قبل از حرکت همگی منزل ما دعوت داشتند آنروز در حین پذیرایی با نگاه دقیقی به چهره آندو متوجه شدم که در این مدت تا چه حد پیر وشکسته شده اند این را به خوبی درک می کردم که جای خالی مهرداد چقدر آنها را عذاب می دهد چرا که منم از فشار این رنج در عذاب بودم به دنبال پخش فنجانهای چای در کنار مریم نشستم صحبت بر سر انتقالی آقای صفایی به تهران بود او می گفت :من از حالا همه سعی خودم را می کنم که در خرداد کار انتقالی راحت انجام بگیرد البته باید اول ترتیب انتقالی مریم را بدهم ماه آیندهدورانمرخصی اضطراری او شروع می شود این چندماه فرصت خوبی است که امر مربوط به جابجایی را انجام بدهم از اینکه می شنیدم تنها دلگرمی من به زودی بوشهر را ترک خواهد کرد غمگین شدم با این همه حق را به مریم می دادم اولین اقدام را بیشتر به خاطر والدینش انجام میداد چون میدانست درد تنهایی تا چه حد به انها فشار می اورد از طرفی نوزاد جدید می توانست برای خانواده اش سرگرمی مناسبی باشد .
    خانم کاشانی با خوشحالی گفت:از فردا که برمی گردم منزل را برای آمدن مریم از هر نظر مهیا می کنم یک اطاق را هم فقط به نوه عزیزم اختصاص می دهم محمود با لحن خاصی گفت هنوز به دنیا نیامده اینطور با شور ونشاط از او صحبت می کنید پس دختر من چه می شود؟
    محمود جان تا بحال نمی دانستم مردها هم حسودی می کنند .
    این صدای مریم بود که با خنده شیرینی شنیده شد.
    خانم کاشانی با لحن پرمهری گفت هنوز پدربزرگ ومادربزرگ نشده اید تا بفهمید که همه نوهه ا برای ما یک اندازه عزیزند محمودجان تو هم هر وقت به تهران بیایی جای دخترت روی چشم ماست .
    بحث بر سر عزیز بودن نوه بالا گرفت تا جایی که والدین من و آقا وخانم کاشانی همه به این حقیقت اعتراف کردند که نوه حتی از فرزند هم دوست داشتنی تر است .


  14. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    صدای سرخوش محمود خلوت ما را به هم زد.ببینم پدر با عروس آینده ات خلوتکردی؟فرصت گفتگو با آذر خانم زیاد است امشب را به مهمانهایت برس صدای همهاز گرسنگی در امده
    خسته نباشی بهار جون......مرسی بابت زحمتات
    فقط من متوجه این جمله نشدم ..........یعنی محمود فکر میکنه که مهرداد زنده است یا............؟

  16. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #29
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 5
    پس از رفتن مریم خیلی احساس تنهایی کردم تنها محرم اسرارم را از دست داده بودم زمانی که برای خداحافظی او را در آغوش کشیدم با صدای بغض آلودی گفت :یادت هست با من چه عهدی بستی؟ با تائید سر پاسخش را دادم .
    اگر بخواهی آنرا بشکنی هیچکس ترا منع نمی کند. به دنبال این کلام خود را از اغوشم بیرون کشید و چشمان اشکبارش را به من دوخت و اضافه کرد تو به اندازه کافی وفاداریت را نشان دادی چهار سال از مفقود شدن مهرداد میگذرد و هنوز هیچ خبری از او به دست نیامده حقیقتش خود منهم از زنده بودن او ناامید شده ام بهمین خاطر میگویم تو حق داری که مسیر زندگی ات را تغییر بدهی و کسی نمی تواند بر تو خرده بگیرد.
    بغضی که سالها قلبم را در خود می فشرد در هم شکست همراه با قطره های اشک که فرو می ریخت گفتم: تو گمان میکنی من به خاطر حرف دیگران انتظار می کشم؟اگر میبینی تا بحال گذر ایام را تحمل کرده ام و بعد از این هم تا هر زمان که لازم باشد تحمل می کنم فقط به خاطر ندایی است که قلبم به من میدهد من مطمئنم که مهرداد زنده است ویک روز باز میگردد تا آن زمان هرقدر که لازم باشد صبر میکنم پس تو میتوانی به عهد من ایمان داشته باشی.
    اغوش پر مهرش مرا محکم در خود فشرد و با بوسه گرمی گفت:متشکرم آذر حرفهای دلگرم کننده تو موجب می شود که ما هم به بازگشت مهرداد امیدوار بشویم ارزو می کنم یکروز او به سلامت برگردد و ترا به معنی واقعی خوشبخت کند.
    در غیاب مریم رفت وامد های محمود وآذین به منزل ما بیشتر شد در این دیدار ها بود که محمود به طور خصوصی با مادر درد ودل کرد و از بی مهری آذین و بی تفاوتی او نسبت به زندگی زنا شویی اش صحبت کرد مادر موضوع را با من در میان گذاشت و نظرم را جویل شد به او پیشنهاد کردم حضورا" با آذین در مورد رفتار ناخوشایندش صحبت کند و علت آنرا بپرسد با موافقت او یک روز در غیاب محمود نزد آذین رفتیم با نگاهی به ظاهر منزل دانستیم که اعتراض محمود به جا بوده .اطاقها کاملا" بهم ریخته و نامرتب بود تشتی انباشته از کهنه ها و لباسهای بچه در گوشه حمام قرار داشت در آشپزخانه هم از غذا خبری نبود مهسا در تختش به خواب رفته بود و آذین تا قبل از رسیدن ما به قول خودش سرگرم مطالعه کتاببوده است نگاه تاسف بار مادر در اطراف به گردش در امد سپس چشمانش را به اذین دوخت و با لحن معترضی پرسیدکاین چه زندگی است برای خودت ساختی؟بیچاره محمود حق داشت از دست تو گله کند اگر من هم بودم حالم از این زندگی بهم می خورد.
    آذین نگاه بی تفاوتش را به مادر دوخت و جوابی نداد مادر از اینهمه بی اعتنایی عصبانی شد و با لحن محکمتری گفت:با تو هستم پرسیدم چرا به زندگی ات اهمیت نمی دهی؟
    آذین شانه هایش را بالا انداخت و با صدای ارامی گفت:چی کار باید بکنم؟
    مادر از پاسخش عصبی تر شد و با پرخاش گفت: از من می پرسی؟ یک نگاه به آشپزخانه حمام وایندور بر بنداز ان وقت می فهمی چه باید بکنی.
    پوست دست من به مواد پاک کننده حساسیت داره ضمنا" صدای جارو برقی هم مرا دچار سردرد می کند.
    پاسخ آذین در نهایت خونسردی ادا شد .
    _گرچه همه اینها بهانه است اما لااقل می توانی برای شوهرت که خسته از راه می رسد غذایی تهیه کنی.
    بوی سرخ کردن غذا حالم را بهم می زند .
    چهره مادر از عصبانیت بر افروخته شده بود .با لحنی که ناراحتی اش را نشان می داد گفت: چطور قبلا" نه از بوی غذا ناراحت می شدی و نه حساسیت پوستی داشتی تازگی به این امراض مبتلا شدی؟
    آذین ناگهان از کوره در رفت و با پرخاش گفت:همین حرف های دو پهلوی شما باعث شد من به این ازدواج تن دادم اگر آنهمه به پروپایم نمی پیچیدید حالا اینطور گرفتار نمی شدم اینهم ازدواج و تشکیل زندگی غیر از یک بچه نق نقو و از صبح تا شب کار کردن چی نصیبم شد؟فراموش کردید به خاطر تولد بچه چی کشیدم؟سلامتی ام را از دست دادم حالا هم باید از صبح تا شب در این خانه لعنتی زحمت بکشم چرا؟ برای اینکه آقا محمود راحت باشد مگر فرق بین من واو چیست که همه زحمات را باید من بر دوش بکشم ؟وقتی مریم را با خودم مقایسه می کنم می فهمم که چه قدر کم شانس هستم منوچهر را میبینید؟از یکماه قبل مریم خانوم را فرستاد تهران که آب تو دلش تکان نخورد روزی نیست که تلفنی احوالش را نپرسد ویا هدیه ای برایش نفرستد انوقت شما به من ایراد می گیرید؟
    چهره آذین کاملا" سرخ شده بود و تمام بدنش می لرزید مادر با مشاهده حال او کمی کوتاه امد و با لحن ارامی گفت:محمود هم شوهر خوب ومهربانی است تو هنوز مرد بد ندیدی که به او ایراد می گیری فکر میکنی او او از ساعت هفت صبح تا دو بعد از ظهر و شاید هم دیرتر مشغول باد زدن خودش است ؟ او زحمت می کشد که رفاه تو ودخترت را فراهم کند همیشه زندگی به همین نحو بوده که مردها موظفند معاش خانواده را تامین کنند و در عوض زن وظیفه دارد راحتی همسر وبچه هایش را مهیا کند ضمنا" زمانی که بله گفتی بچه نبودی باید فکر اینجای کار را می کردی.
    فکر؟چه حرفها 1مگر فراموش کردید همه شما آنقدر از محسنات محمود تعریف کردید که دیگر فرصتی برای فکر کردن پیش نیامد البته قصد شما فقط دست به سر کردن من بود وگرنه چرا کسی به آذر چیزی نمی گوید؟چطور اجازه می دهید مجرد بماند ان هم با خیال و درر انتظار شخصی که حتما" تا بحال استخوانهایش هم پوسیده؟
    حرفهای آذین ماند خنجر به قلبم نشست اصلا انتظار نداشتم با این لحن کینه توزانه در مورد من اظهار نظر کند او به خوبی می دانست که مهرداد تا چه اندازه برای من عزیز است چطور راضی شد دل مرا با حرفهایش زخمی کند؟رطوبت اشک را بر چهره ام حس کردم صدای مادر را در حالیکه تلاش می کرد جلوی خشم خود را بگیرد شنیدم.
    مسئله آذر را با خودت مربوط نکن او تا هر زمان که لازم بداند می تواند به همین حالت باقی بماند و به تو ربطی ندارد اما در مورد تو من وپدرت هیچگاه ترا مجبور به قبول ازدواج نکردیم فقط پیشنهاد دادیم که مسیر زندگی ات را انتخاب کنی حالا این همان راهی است که خودت برگزیدی پس بهانه گیری را کنار بگذار و زندگی ات را روبراه بکن ضمنا" این را بدان که خداوند نظر لطفی به تو داشته که محمود را در مسیر زندگی ات قرار داده و گرنه هیچ مردی تحمل رفتار ناپسند تو را ندارد .
    رنگ اذین از سرخی به زردی گرایید حلقه چشمانش فراختر از معمول به نظر می رسید در یک چشم به هم زدن از جا پرید و با فریاد گفت :
    بس کن ... بس کن... دیگر نمی خواهم صدای تو را بشنوم همین شما بودید که مرا بدبخت کردید از همه شما متنفرم از محمود و بچه اش هم نفرت دارم از این زندگی حالم بهم میخورد اصلا" من دوست ندارم در این خانه زندگی کنم مگر زور است نمی خواهم...نمی خواهم ..
    به دنبال این کلام سراسیمه به سوی در دوید اما ناگهان تعادلش را از دست داد و نقش زمین شد مادر دست وپایش را گم کرده بود ونمی دانست چه کند صدای گریه مهسا هم ما را دستپاچه تر می کرد .
    پدر ومحمود تلفنی از ماجرا مطلع شدند و هر دو همزمان خود را به منزل رساندند آذین در حالیکه دچار تشنج شده بود به وسیله آمبولانس به پایگاه انتقال دادند من برای مواظبت مهسا در خانه ماندم وقتی مادر برگشت رنگ به رو نداشت به گفته او آذین را به بیمارستان بزرگی در شهر منتقل کرده بودمد ظاهرا" حال او وخیم تر از ان بود که ما حدس می زدیم مادر با صدای بغض آلود و چشمانی اشکبار نظریه دکتر معالج را برایم گفت.به عقیده دکتر آذین بر اثر فشار زایمان ودردهای ناشی از ان دچار نوعی بیماری روانی شده بود.
    خبر بیماری آذین همه ما را شوکه کرد هیچ یک از ما حتی به فکرمان هم نمی رسید او به چنین بیماری خطرناکی مبتلا شده باشد رنجشی که از حرفهای او به دلم نشسته بود از میان رفت و جای آنرا احساس علاقه ای شدید همراه با نگرانی گرفت .
    از این پس سرنوشت خواهرم چه می شد؟ایا محمود با این شرایط باز هم او را به همسری قبول داشت؟در این صورت چه کسی باید از او ومهسا مواظبت می کرد.
    پرسشهایی از این قبیل یک لحظه فکرم را راحت نمی گذاشت پدر ومادر نیز با افکار پریشان خود دست به گریبان بودند آذین یک هفته تمام در بخش ویژه بیمارستان روانی بستری کردند باید معاینات کاملی به عمل می امد در این مدت محمود ومهسا نزد ما بسر می بردند محمود فقط برای تعویض لباس به منزلشان سر می زد و بقیه ساعات را در کنار ما م گذراند با نگاه به چهره او خوب میشد فهمید که رنجی می برد خصوصا زمانی که مهسا را در آغوش می کشید خطوط چهره اش حالت افسرده تری به خود می گرفت.اولین باری که به ملاقات آذین رفتم همه اعمال وگفتارش برایم عجیب و غیر قابل باور بود او با رنگی پریده بر روی تخت به حالت دراز کش قرار داشت به محض اینکه چشمش به من افتاد مات وخیره نگاهش بر چهره ام پابت ماند دستش را با علاقه در دست گرفتم و چند بار پی در پی بر ان بوسه زدم به آرامی پرسیدم:حالت چطوره آذین جان؟
    صدایش رساتر از همیشه بود در پاسخم فقط یک کلام گفت:خوبم.
    محمود وپدر نیز احوال او را جویا شدند در پاسخ آن دو نیز همان یک کلام ادا شد بر لبه تخت کنارش نشستم.
    دلم خیلی برایت تنگ شده خیال نداری به منزل برگردی؟
    انگار سوال مرا نشنید چون هیچ عکس العملی در چهره اش ندیدم ناگهان پرسید آذر به لبهایت چه مالیدی؟
    از سوالش سخت جا خوردم وبا حیرت گفتم:چیزی نمالیدم.
    چرا حتما" به لبهایت چیزی مالیدی که اینقدر قرمز شده. نگاه متعجبم به سوی پدر برگشت او با تکان سر مرا به آرامش دعوت کرد یکبار دیگر صدای سرد اذین مرا متوجه او کرد .
    به پوست صورتت هم حتما"چیزی مالیدی وگرنه اینطور برق نمی زد دستم را آرام روی دستش گذاشتم و با نوازش گفتم:من آنقدر گرفتارم که فرصت انجام این کارها را پیدا نمی کنم اما چشمان تو بقدری زیباست که همه چیز را زیبا میبیند. لحظه ای خیره نگاهم کرد سپس با همان لحن قبلی گفت:چشمهای تو زیباتر است همین چشمها باعث شد که مهرداد آنطور اسیر تو بشود به دنبال این کلام خنده صداداری سر داد از سخنان او در حضور پدر و محمود شرمگین شدم در ان لحظه فشار پنجه های پدر بر شانه ام قوت قلبی برایم بود خنده اذین به طور ناگهانی بند امد با نگاهی به محمود پرسید: در مورد آذر حقیقت را نگفتم؟
    محمود مستاصل مانده بود که چه بگوید ناگهان آذین با لحن خشمگینی گفت چرا حرف نمی زنی مگر لالی؟پرسیدم چشمهای آذر زیبا نیست؟
    محمود آهسته گفت:چرا زیباست. دوباره همان خنده ناراحت کننده و همراه آن گفتدی محمود هم اعتراف کرد. پدر که می خواست فکر او را به موضوعی دیگر منحرف کند مقداری آب کمپوت در لیوانی ریخت و به سمت آذین گرفت. بخور برایت مفید است.
    لیوان را گرفت و جرعه ای سر کشید بعد به طور غیر منتظره ای شروع به آواز خواندن کرد از تماشای این صحنه شدیدا" متعجب شدم هرگز چنین موردی سابقه نداشت خواندنش ناگاه قطع شد وبا نگاه پرسش گری از من سوال کرد:راستی مادر کجاست؟او را تازگی ها ندیدی؟
    او در منزل ماند که از مهسا مواظبت کند فردا برای دیدنت می آید ضمنا" گفت که از طرف او ببوسمت.
    بی اعتنا به سوی محمود برگشت و گفت:دلم برای مریم تنگ شده فردا مرا به منزل آنها ببر.
    صدای محمود صبور ومحبت آمیز به گوش رسید.چشم عزیزم تو نوشیدنی ات را بخور فردا هر جا که دوست داشتی ترا می برم جرعه ای دیگر از محتویات لیوان را نوشید و دوباره شروع به آواز خواندن کرد

  18. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 1-5
    هرچه بیشتر در اعمال او دقت می کردم به این امر پی می بردم که این شخص هیچ شباهتی با شخصیت واقعی خواهرم ندارد اذین کم حرف خجالتی ومنزوی حالا تبدیل به انسانی شده بود که هر مطلبی را با صدای بلند وبدون هیچ شرمی به زبان می اورد نحوه بیان او سابقا"بطوری بود که با چند متر فاصله نمی توانستیم حرفهایش را بشنویم چون هرگز صدایش از حد خاصی بلندتر نمی شد اما حالا درست بر عکس ان نه تنها کلامش بلکه نگاهش هم بی پروا وگستاخ شده بود هربار پدر یا محمود سعی می کردند با رفتاری محبت آمیز او را آرام نگاه دارند پاسخ آنها را با جملاتی بی ربط و حتی توهین آمیز می داد دقایق به کندی سپری می شد تحمل این وضع در حالیکه سعی می کردم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم دشوار بود در آن لحظات تنها این حقیقت را درک می کردم که خواهر عزیزم را برای همیشه از دست رفته می دیدم.
    ورود پرستار اعلام پایان وقت ملاقات به آن اوقات پر رنج پایان داد در اتومبیل که نشستم قطرات اشک را بر چهره ام حس کردم با تکیه به پشتی صندلی پلکها را بر روی هم گذاشتم ظاهرا هیچ چیز نمی توانست مانع ریزش اشکهایم شود.
    زمانی که آذین از بیمارستان مرخص شد کاملا" آرام به نظر میرسید گرچه هنوز رنگی پریده داشت اما رتارش نشان می داد به حال عادی برگشته به گفته پدر این آرامش از مصرف دارو وچند جلسه درمان با برق ناشی می شد در لحظه ورودش دستهایم را برای در آغوش کشیدنش گشودم مانند بچه ای مطیع وآرام در بغلم جای گرفتاماهیچ عکس العملی نشان نداد او را به اطاقی که از قبل برایش آماده کرده بودیم بردم دکتر به پدر یادآور شده بود که محیط زندگی او باید از هر نظرساکت وآرام باشد هیجان زیاد یا اندوه افسردگی به بروز بیماریش کمک می کند ضمنا" مصرف دارو باید به موقع انجام می گرفت.
    یک هفته مراقبت دقیق وضع جسمانی آذین را روبراه کرد پس از این مدت به درخواست محمود آذین را به منزل خودش بردیم این نقل مکان موجب شد که من ومادر به نوبت از او ومهسا نگهداری کنیم برای انجام این وظیفه ناگریز از شغلم استعفا دادمچرا که تمام وقتم باید صرف خواهرم یا امر منزل می شد معمولا در ساعاتی که محمود خئنه بود وجود ما ضرورتی نداشت اما در غیاب او حتی یک لحظه نباید آذین را تنها می گذاشتیم نگهداری از او زحمت چندانی برای من ومادر نداش چرا که مصرف دارو ها موجب میشد ساعتها در گوشه ای ساکت بنشیند و در دریای افکار خود غرق شود مهسا هم طفل دلنشین وصبوری بود با گذشت ایم چهره زیبایش دلنشینتر می شد پرستاری از او مهرش را به دلم انداخته بود به طوری که اگر یکروز نمیدیدمش دلم در هوایش پرمیزد
    در اشپزخانه سرگرم خنک کردن شیر مهسا بودم که صدای آژیر بلند شد ناخودآگاه قلبم فرو ریخت گرچه مدت زیادی از زمان آغاز جنگ گذشته بود ولی من هنوز به این صدا عادت نکره بودم با عجله خود را به مهسا رساندم با در اغوش کشیدن او به هال بازگشتم در ورودی را برای احتیاط باز گذاشتم و روی یکی از مبلهای راحتی سرگرم شیر دادن به او شدم .
    نوازش موهای نرم و کرک مانند او در موقع نوشیدن شیر او را دچار لذت می کرد. در همان حال فکر باطلی مغزم را احاطه کرد با خودم گفتم چطور می توانم این بچه را دوست داشته باشم؟وجود او بود که خواهرم را به مرز دیوانگی کشاند اگر آذین مجبور نبود او را به دنیا بیاورد هرگز به این سرنوشت مبتلا نمی شد هالهای از نفرت تمام وجودم را پوشاند اما دوامش به اندازه عمر یک حباب بود نگاه معصوم ان چشمان سیاه رنگ قلبم را در سینه لرزاند چطور به خودم اجازه داده بودم نفرت این فرشته کوچک را در دل بپرورانم ؟پشیمان از این فکر او را محکم در اغوش فشردم و گونه ام را به گونه اش سائیدم پس از احساس آرامش آهسته از او فاصله گرفتم در همان حال نگاهم به سایه شخصی افتاد که روبرویم قرار داشت .
    محمود محو تماشای این منظره به درگاه تکیه داده بود و هیچ نمی گفت, متعجب از حضور او همراه با سلام پرسیدم امروز زود مرخص شدید؟
    در حالی که کلاهش را روی میز مدور هال میگذاشت گفت:
    امروز زودتر آمدم تا خبر زایمان مریم را به شما بدهم مطمئن بودم که منتظر این خبر هستید. با خوشحالی پرسیدم مریم فارغ شد؟ خدارا شکر حالش چطور است؟
    حال او وبچه خوب است امروز قبل از ظهر با تهران تماس گرفتم گویا دیشب بچه به دنیا امده منوچهر خیلی خوشحال به نظر می رسید با افتخار گفت که پسرش هنگام تولد سه کیلو وهفتصد گرم وزن داشته است.
    او حق دارد خوشحال باشد ماههاست که انتظار به دنیا امدن این بچه را می کشد ضمنا" فراموش کردید خودتان موقع تولد مهسا چه می کردید.در حین بیان این جمله مهسا را در آغوشش گذاشتم و به سوی آشپزخانه براه افتادم تا میز غذا را زودتر روبراه کنم به دنبالم به راه افتاد وگفت : آذین کجاست؟
    گمان کنم هنوز خواب باشد بیدارش کنید تا غذا را بکشم. چیدن میز به پایان رسیده بود که حضور آنها را در آشپزخانه حس کردم چهره آذین پف کرده و خواب آلود به نظر می رسید لبخندزنانگفتم:ساعت خواب خوباستراحت کردی؟
    لبخند کمرنگی به رویم زد و آهسته گفت:بد نبود.
    شنیدی که مریم زایمان کرد؟ نگاهش را به نگاهم دوخت وبا لحن بی تفاوتی گفت:جدا"؟کی فارغ شد؟
    اینبار محمود پاسخش را داد حدودا" نیمه های شب. _دختر یا پسر؟
    پسر منوچهر می گفت نامش را هم قبلا انتخاب کرده اند.
    با کنجکاوی گفتم:خوب چه اسمی برایش در نظر گرفتند؟ محمود همراه با تبسمی پاسخ داد:مهرزاد فکر کنم این نام را مریم انتخاب کرده منظورش را به خوبی درک کردم و قلبم از تاثیر آن بدرد آمد.
    در حین صرف غذا گفتم:ای کاش منهم آنجا بودم خیلی دوست دارم پسر مریم را از نزدیک ببینم.
    _من وآذین خیال داریم هفته آینده سفری به تهران داشته باشیم اگر مایل باشی می توانی همراه ما بیایی.
    خبر داشتم که محمود خیال دارد آذین را به پزشکان حاذق تری در تهران نشان بدهد اما کمان نمی کردم سفر به این زودی انجام می گیرد نگاهم ناخودآگاه بر چهره آذین افتاد سرد وبی تفاوت بود هیچ واکنشی را در خود نشان نمی داد با خود گفتم شاید او مایل نباشد در این سفر همراهشان باشم پس از مکث کوتاهی گفتم: باید با پدر ومادر در این باره صحبت کنم.
    محمود گفت:آنها هیچ مخالفتی ندارند چون می دانند در این مدت چه قدر خسته شدی این فرصت خوبی است که کمی استراحت کنی.
    عصر که به منزل برگشتم موضوع سفر را با مادر در میان گذاشتم سرگرم گردگیری قسمت پذیرایی بود با نگاهی به سویم گفت:فکر بدی نیست خصوصا" که یکنفر همیشه باید مراقب آذین باشد اما در آن صورت شانس شرکت در مراسم عروسی امیر را از دست می دهی.
    امیر؟مگر قصد ازدواج دارد؟
    کارت دعوتشان امروز رسید مراسم هفته آینده برگزار می شود.
    مادر در حین گفتگو پاکت سفید رنگی را از روی میز برداشتو به دستم داد کارت زیبایی بود که دسته گلی را به صورت برجسته نشان می داد در زیر آن با خط طلایی رنگ نوشته شده بود پیوندتان مبارک. کارت را به او برگرداندم وگفتم:اگر عمو دلیل غیبت مرا بداند مسلما" دلگیر نمی شود شما عذر مرا موجه کنید آذین واجب تر است.
    ماهم فرصت زیادی نداریم اگر رفتیم باید زود برگردیم وگرنه بچه ها از کلاس درس عقب می مانند.
    با نگاهی به چهره خسته اش گفتم حتی اگر برای مدت کوتاهی هم از خانه دور باشید برای روحیه تان بد نیست شما وپدر شدیدا" نیاز به استراحت و تفریح دارید چشمانش را هاله ای اشک پوشاند وبا صدای گرفته ای گفت:تفریح؟با بلایی که سر آذین آمده چطور می توانیم به فکر خوشگذرانی باشیم؟
    ستش را میان دستهایم گرفتم و با لحن امید بخشی گفتم:مادر شما نباید به درگاه خدا ناامیذ بشوید از کجا معلوم که حال آذین از اولش هم بهتر نشود به امید خدا با درمان مداوم و یک زندگی راحت او حتما" سلامتی اش را به دست می اورد مثل اینکه حرفهای من تلنگری بود بر قلب دردمندش قطره های اشکش فرو چکید و با صدای بغض کرده ای گفت نمی دانم چرا این بلا سر ما امد مگر به درگاه خداوند چه گناهی مرتکب شده بودیم که اینطور عقوبت شدیم؟
    این چه حرفی است مادر؟مگر این بنده های خدا چه گناهی کرده بودند که اینطور آواره و بی خانمان شدند؟غافلید که مردم در این چهار سال چقدر سختی کشیدند؟فراموش نکنید که مادران زیادی فرزندان خود را برای دفاع از این مرزو بوم فداکردند واشک هم به چشم نیاوردند .متاسفانه بدی ما آدمها این است که فقط غم و رنج خود را میبینیم و از احوال دیگران خبر نداریم اما مادر رنج ما درد های خیلی از مردم کم وناچیز است که حتینباید آنرا به روی خود بیاوریم چه رسد به انکه گله کنیم.
    حالت ارامی به خود گرفت اشک هایش را از گونه پاک کرد وگفت: حق با توست زمانی که یاد خانم کاشانی می افتم و میبینم چه صبورانه این درد بزرگ را تحمل می کند با خودم شکر می گویم مسلما" امثال او زیاد هستند وقتی فکر می کنم اگر پدرت در حادثه موشک خوردن ناوچه از دست رفته بود چه باید می کردم تازه میبینم خداوند چقدر در حق ما لطف کرده است.
    می بینی؟رحمت خداوند همیشه شامل حال بندگانش هست پس از این به بعد به جای گله شکرگذار درگاهش باش.


  20. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •