باد سردی از لابه لای شاخه های سپیدار که در سرتاسر خیابان ردیف به صف ایستاده بودند می گذشت و برگ های فروریخته از درختان را از روی زمین بلند می کرد.برف ها آب شده بودند.ماه بهمن آخرین روز هایش را سپری می کرد.تنها و قدم زنان از مدرسه تا خانه فکر کردم.پس از قتل الهام دیگر سعی نکدم با کسی دوست شوم... می ترسیدم... می ترسیدم از این که آنان نیز به سرنوشت الهام دچار شوند.
آن روز در مدرسه صحبت از اعدام رضا،پسر خاله ی بی گناه او بود.با شنیدن این خبر،قیامتی در دلم برپا شد که فقط خودم خبر داشتم و بس!به قدری داخل دستشویی گریه کردم که وقتی بیرون آمدم همه جا را تار می دیدم.سرکلاس چند بار سرم گیج رفت و کابوس دیدم.سر زنگ آقای بسطامی که در حال خواندن قطعه شعری بود بی آن که بفهمم جیغ کشان کلاس را ترک کردم.
چرا می گذاشتم بی گناهی بالای دار برود؟چرا؟آیا تنها بردیا یک حیوان کثیف بود؟من چه فرقی با او داشتم؟من از او هم پست تر و پلید تر بودم.چه قدر باید خودم را ملامت کنم؟نه،دیگر همه چیز تمام شده است.آن بیچاره به جرم گناهی که مرتکب نشده بود با رأی قاضی خودفروشی قصاص می شد و من با جانی بی رحمی که آرامش وحشیانه ی چهره اش بهم نیشخند می زد ازدواج می کردم.
دیروز رزیتا خانم با مادر تماس گرفت و گفت آخر همان هفته مراسم ازدواج برگزار می شود.من هم به او گفتم هنوز نظرم در مورد رفتن به فرانسه عوض نشده.
به خانه برگشتم.مادر را در حال گریه دیدم و ماریا که شانه هایش را می مالید.
مادر با زاری گفت: دیدی چه خاکی تو سرم شد؟دیدی چه طور بازیمون دادن؟ای خدا!
کیفم از دستم افتاد: چی شده ماریا؟
ماریا با چشمان پر از اشکش نگاهم کرد و گفت: رزیتا خانم بردیا رو از ایران برده... باباش زنگ زد و بهمون گفت... گفت بردیا پشیمون شده بود و دلش نمی خواست با ماندانا ازدواج کنه...
هنوز در عالم ناباوری بودم که مادر جیغ کشید... با زانوانی سست و فکری خراب به حرف های ماریا فکر کردم... آخه چه طور ممکنه؟همین دیروز با بردیا بودم!چرا چیزی در مورد رفتن بهم نگفت؟خدایا!من این قدر بدبختم؟شاید تاوان بی گناهی رضا بود که به این زودی دامنم رو گرفت.از خانه زدم بیرون... این زندگی دیگر چه مفهومی برای من داشت؟من که همه چیزم را از دست داده بودم... دیگر روی زمین جای آدم منحوسی چون من نبود...
آه بردیا... بردیا... مثل یه حباب رنگی اول به چشمم زیبا بودی،اما تا خواستم زیباییت رو لمس کنم ترکیدی... نفرینت نمی کنم که سزاوار نفرین هم نیستی... من خودم به تیره بختیم سلام کردم... شاید تو... به اندازه ی من مقصر نبودی.
بالای پل هوایی ایستاده بودم.موهایم در دست باد می رقصید.اشک های مادر به جانم آتش می زد.من چه بودم جز آدمی سرخورده،چه بودم جز سراپا ننگ و بی آبرویی،چه بودم جز فردی شکست خورده و پوچ!تمام اشتیاقم را به زندگی از دست دادم... همه مرا به بازی گرفته بودند... آه نه!من خودم این بازی را شروع کرده بودم... خدایا مرا ببخش... من خودم را شایسته ی زندگی نمی بینم.باید مثل لاشه ای بدبو زیر خاک دفن شوم تا بویش دنیا را نگیرد.
در آن لحظه با چنان قدرتی به میله های پل چسبیده بودم که دلم می خواست آن را محکم از جایش بلند کنم.چشمانم پر از اشک بودند.می دانستم کودک بی گناهی را با خودم نابود می کردم،اما نیستی بهتر از هستی پرننگ بود.
از آن بالا خودم را پرت کردم.نفهمیدم به زمین رسیدم یا نه؟انگار در حال حرکت بودم.سرم درد می کرد و چشمانم روی هم افتاد.