تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 11 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 109

نام تاپيک: رمان عشق ماندگار ( فائزه عطاریان )

  1. #21
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل دهم-3
    خیلی دوست داشتم بفهمم از چه موضوعی عذاب می کشید اما دیگر صحبتی بین ما رد و بدل نشد،تا اینکه صدای سلامی را شنیدم،سرم را بلند کردم و آقای امیری را دیدم،بلند شدم و گفتم:
    - سلام.
    - سلام حالتون خوبه،بفرمایید خواهش می کنم.
    - ممنون.
    اردوان کنار اردلان نشست و به او گفت:خب چه خبر؟
    آثار تعجب در چهره اردوان پیدا بود ولی سوالی نکرد.
    اردلان گفت:
    - پارسا پورمحمدی رو که می شناسی،از خانم سرمدی خوشش اومده.حالام اومدن باهم صحبت کنن ما هم همراهیشون کردیم.
    اردوان که نشسته بود ناگهان بلند شد و گفت:چی گفتی؟
    با تعجب نگاهش کردیم،صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
    - پسر چرا این طوری می کنی،ببینم نکنه از سولماز خوشت میاد؟
    - فکر نمی کردم فعلا قصد ازدواج داشته باشه.
    - حالام دیر نشده توام می تونی بری باهاش صحبت کنی.
    و یکی از آن لبخندهای مخصوص خودش را زد.
    - حالا که همه چیز تموم شد.اگه سولماز علاقه ای به پارسا نداشت که باهاش صحبت نمی کرد.
    - نه آقای امیری سولماز همین طوری اومده مطمئن باشید که علاقه و این جور چیزها در بین نیست.
    - دو ساله که دانشجوی توئه بابا تو که بیشتر حق آب و گل داشتی؛خب زودتر می گفتی،حالام طوری نشده خانم معتمد مراتب علاقه تورو به سولماز می رسونه اصلا همین جا بمون تا من کارا رو ردیف کنم و بیام بهت خبر بدم.
    نگاهی به من کرد و گفت:
    - یه ماموریت دیگه براتون دارم.همراه اردلان به راه افتادم.
    - عجب؛فکرش رو هم نمی کردم اردوان به دختری علاقه داشته باشه،دیدم اون شب باهاش رقصید ولی چیزی نفهمیدم ،شما چی؟
    سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:
    - سولماز اگه بشنوه ممکنه از تعجب غش کنه .هر چند منم دست کمی از سولماز ندارم.
    وقتی به سولماز و پارسا نزدیک شدیم،با دیدن ما هر دو بلند شدند اردلان خونسردانه گفت:
    - نتیجه چی شد؟
    - در تمام موارد با هم توافق داشتیم فقط ایشون از اینکه من قبلا نامزد داشتم ناراضی اند.در نتیجه منو به همسری خودشون نمی پذیرن.
    بعد رو کرد به سولماز و گفت:
    - در هر صورت از دیدارتون خیلی خوشحال شدم و امیدوارم همسر دلخواهتونو پیدا کنید.
    و خداحافظی کرد و رفت.اردلان با تعجب به سولماز نگاه کرد و گفت:
    - جدا به این خاطر ردش کردید؟
    - من دوست ندارم همسر مردی بشم که قبلا به یه دختر دیگه عشق می ورزیده.
    - پس یعنی مردا حق ندارن دوبار عاشق بشن؟این که خیلی بی انصافیه.
    - چرا می تونن،ولی من همسر چنین مردی نمی شم.
    - خب پس حالا یه نفر دیگه رو بهت معرفی میکنم که مطمئنا قبلا توی زندگیش هیچ دختر یا زنی وجود نداشته.
    - مثل اینکه شما نذر کردید برای من شوهر پیدا کنید؟
    - نه من فقط پیغام خواستگارای شما رو بهتون می رسونم الانم که با خانم قدم می زدیم یکی اومد و از شما خواستگاری کرد و خواستار یه قرار ملاقات شد.
    - چرا همه دست به دامن شما می شن؟
    - خب آخه ایشونم از آشناهای بنده هستن.در ضمن ایشون سی و یک سالشونه ،دکترند و خیلی هم پسر خوبین و مهمتر از همه تا حالا با هیچ دختری دوست نشدن وای به حال نامزد،حالا ممکنه ایشونو ببینید؟
    - نه برای امروز دیگه بسه.
    - یعنی نمی خواید حتی اسمشم بدونید!شاید نظرتون عوض بشه.
    - حالا کی هست؟مگه من می شناسمش؟
    - البته که می شناسید،ایشون برادر من هستند.
    سولماز که چشمانش از تعجب گرد شده بود گفت:اصلا شوخی بامزه ای نبود.
    و بلند شد.دستش را گرفتم و آرام گفتم:
    - سولماز الان اون طرف نشسته و منتظره که بهش خبر بدیم.
    سولماز دوباره نشست و گفت:
    - پیشنهاد غیر منتظره ای بود.
    آرام زمزمه کردم:سولماز چه کار می کنی؛باهاش حرف می زنی؟
    - سایه من خجالت می کشم.
    - تو فقط یه کلمه به من بگو ازش خوشت میاد یا نه؟
    - من فکر نمی کردم اون به من علاقه داشته باشه.
    دستش را گرفتم و گفتم:
    - یعنی توام دوستش داری؟
    سرش را پایین انداخت و گفت:خب،آره.
    درست در همین موقع اردوان را دیدم که به طرف ما می آمد.دستش را فشردم و گفتم:
    - سولماز بهتره نیم ساعته تمومش کنی.
    و بلند شدم.دستم را گرفت و گفت:
    - نه،چند لحظه صبر کن.
    - چیه؟چرا اینقدر پریشونی؟یه کم به خودت مسلط باش.
    اردلان به طرف برادرش رفت و با او صحبت کرد و بعد از چند دقیقه به سمت ما آمدند،سولماز بلند شد و با اردوان سلام و احوالپرسی کرد و من و اردلان دوباره آنها را ترک کردیم.
    اردلان با عجله پرسید:
    - نظر سولماز چی بود؟
    - شما چقدر عجولید،نیم ساعت دیگه معلوم می شه،فقط خدا کنه سرو کله یه خواستگار دیگه پیدا نشه.
    - نه سولماز مال اردوانه تموم شد و رفت.
    - دوباره که دارید مطمئن حرف می زنید،یادتونه می گفتید سولماز به پارسا جواب مثبت می ده
    - خب اگه جریان نامزدی پارسا نبود که مشکل دیگه ای نداشتن ولی اردوان یه چیز دیگه است هر کس همسر اردوان بشه خوشبخت می شه.
    - پس راست می گن،هیچ بقالی نمی گه ماست من ترشه؟
    اردلان بلند خندید و گفت:اُه ،چه زبونی داره،مثل اینکه روی سولماز خیلی حساسی؟
    - خودتون خواستید رک و پوست کنده حرف بزنم در ضمن من و سولماز از بچگی تا الان با هم دوست بودیم واضح تر بگم مامان من با مامان سولماز دوست دوران مدرسه بودند پدرامون هم که با هم دوستند.پس ما از فامیل به هم نزدیکتریم، سولماز برای من مثل خواهرمی مونه من فقط دوست دارم خوشبخت بشه حالا برام فرقی نمی کنه با کی؛مهم خوشبختیشه.
    - واقعا من به دوستی شما غبطه می خورم.می دونید دوست خوب نعمت بزرگیه ،من و اردوان در حین اینکه با هم برادریم دوستم هستیم،شاید اگه اردوان نبود من تا حالا زنده نبودم،هیچ وقت کمک هاش رو فراموش نمی کنم.
    و سکوت کرد.بعد از چند لحظه گفتم:
    - بهتره بریم تا الان به اندازه کافی دیرمون شده.
    - یعنی باید سر موقع خونه باشید؟
    - خب سر موقع بهتره،مامان خیلی زود دلواپس می شه،هر چند گفتم ممکنه دیرتر برگردیم ولی اول یه خواستگار بود حالا شد دوتا.
    اردلان موبایلش رو در آورد و گفت:
    - خب تلفن بزنید و بگید دیرتر برمی گردید.بابا این طفلکا الان بیست دقیقه نیست دارن با هم صحبت می کنن.
    تلفن را گرفتم،شروع به شماره گیری کردم،بعد از چند بوق آزاد مامان گوشی را برداشت.سریع موضوع را برایش تعریف کردم و گفتم:
    - حتما تا یک ساعت و نیم دیگه خونه ام.
    بعد خداحافظی کردم و تلفن را به اردلان دادم.
    اردلان در حالیکه تعجب کرده بود گفت:
    - چقدر راحت با مامانت حرف می زنی،فکر می کردم برای این عجله می کنی که به کسی خبر ندادید اینجا اومدید.
    - نه من چیزی رو از مامانم پنهان نمی کنم،پس حدسم درست بود شما می خواستید منو امتحان کنید.
    - معذرت می خوام می دونید کنجکاوی هم درد بی درمونیه،باید ببخشید،یا من خیلی بد کنجکاوی کردم یا شما خیلی باهوشید،ولی فکر می کنم دومیش درست باشه.یه سوال دیگه هم دارم اونم بپرسم خیالم راحت می شه.
    - بپرسید.
    - اون موقع که منو پارسا منتظرتون بودیم،چی شد سولماز یکدفعه برگشت؟
    با یادآوری حرکت سولماز خنده ام گرفت.
    - به اینکه اینقدر فضولم می خندید؟
    - نه سولماز شما رو که دید گفت((پس چرا اردلان اومده منم به شوخی گفتم یادم رفت بهت بگم چون پارسا خیلی به فارسی مسلط نیست ایشون نقش مترجمو ایفا می کنن،سولماز هم باورش شده بود می خواست برگرده))
    اردلان آنقدر به حرف من خندید که چند نفر با تعجب به ما نگاه کردند.بعد از چند دقیقه ای که می خندید گفت:وای تا حالا اینقدر نخندیده بودم.چطور همچین چیزی به ذهنت رسید.
    و دوباره خندید.بلند شدم و گفتم:
    - بهتره بریم تا الان باید به یه نتایجی رسیده باشند.
    زمانی که نزد سولماز و اردوان برگشتیم،هنوز داشتند صحبت می کردند.اردلان رو به سولماز کرد و گفت:
    - چی شد؟شما بالاخره زن داداش من می شید یا نه؟
    سولماز سرش را پایین انداخت .کنارش نشستم و گفتم:
    - چی شد؟
    سولماز بعد از کلی من من کردن گفت:
    - ما با هم تفاهم داریم.
    دستش را فشردم و گفتم:
    - خیلی خوشحالم امیدوارم خوشبخت بشید.
    - پس پورسانت منو فراموش نکنید،ولی مال شما دو برابرچون هرچی باشه من دو تا خواستگار براتون پیدا کردم.شماره حسابمو از اردوان بگیرید و فردا صبح به حسابم واریز کنید.
    اردوان چیزی در گوش اردلان زمزمه کرد که او هم تصدیق کرد و گفت:
    - خب خانما،مامان فردا عصر با شما تماس می گیره که قراره خواستگاری بذاره،شما هم لطف کنید شماره تلفن و آدرس منزلتون رو به من بدید،راستی فیش بازدید هم به حساب واریز کنید.
    من که از حرف اردلان خنده ام گرفته بود گفتم:
    - خونه سولماز چهارتاخونه بالاتر از خونه ماست این از آدرس.
    بعد شماره تلفن را روی تکه کاغذی نوشتم و به دست اردلان دادم و گفتم:
    - اینم شماره تلفن،ولی فیش بازدید رو شما باید بپردازید مثل اینکه برادر شما اومده خواستگاری سولماز.
    اردلان در حالیکه می خندید رو به سولماز کرد و گفت:
    - خانم شما باید به داشتن چنین دوستی افتخار کنید،نمی دونید چطور ازتون دفاع می کرد یه نمونه ام که الان دیدید.
    سولماز لبخندی زدو گفت:سایه مثل خواهر منه،بی نهایت دوستش دارم و بهش افتخار می کنم.
    - با زبونش چه کار می کنید؟
    - می سوزیم و می سازیم.
    اردوان و اردلان از این حرف سولماز خندیدند.
    در حالیکه می خندیدم گفتم:
    - سولماز جان تا آبروی منو بیشتر از این نبردی بهتره بریم.
    سوار ماشین که شدیم پرسیدم:نظر مامان بابا چیه؟
    - به مامان گفتم ولی به بابا حرفی نزدم.البته مامان و بابا با نظر من مخالفت نمی کنن،تازه اردوان هم که خیلی خوبه،تحصیلکرده و پولدار و خانواده دار هم که هست،وای سایه خیلی خوشحالم.
    - واه واه تو الان خوب بود از خجالت نتونی سرتو بلند کنی،حالا برای من ابراز خوشحالی هم می کنه دختره پرو.
    - چه کار کنم،کمال همنشین در من اثر کرد.
    - وگرنه تو همون دختر پرویی بودی هستی،تازه اگه من به اندازه تو پرو بودم نا حالا چند بار دست به انتحار زده بودم.
    - پس بپر پایین.
    و خندید.از خنده سولماز خنده ام گرفت،خوشحالی سولماز به من هم سرایت کرده بود.
    - از این که به همسر دلخواهت رسیدی خیلی خوشحالم ولی رفیق نیمه راه به تو می گن،بی وفا.
    - مرسی،ولی ازدواج من چیزی رو تغییر نمیده من وتو مثل سابق با هم دوستیم اینو فراموش نکن.
    ****


  2. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل یازدهم-1
    عصر پنجشنبه همراه مامان به خانه خاله سهیلا رفتیم،مامان سولماز را در آغوش گرفت و گفت:عزیز دلم داری عروس می شی،امیدوارم خوشبخت شی.
    - مرسی خاله جون.
    من وسولماز به اتاقش رفتیم،سولماز گفت:
    - سایه به نظر تو من چه لباسی بپوشم بهتره؟
    نگاهی به لباسهایی که روی تخت ریخته شده بود انداختم و گفتم:
    - به نظر من این کت و دامن شیری رنگ از همه بهتره باشه.
    - خب از این لباس،حالا بیا یه فکری برای موهام کن.
    و سشوار را به دستم داد.
    - چه مدلی برات سشوار بکشم؟
    - فرقی نداره،فقط قشنگ باشه.
    موهایش را سشوار کردم،آرایش ملایمی هم کرد:نگاهش کردم و گفتم:
    - سولماز شدی یه تیکه ماه.
    و بوسیدمش،همراه سولماز نزد خاله ومامان رفتیم،خاله سهیلا سولماز را در آغوش گرفت و گفت:خیلی قشنگ شدی مامان جان.
    مامانم برایش اسفند دود کرد.
    موقع رفتن من و مامان سفارش کردیم بعد از رفتن خواستگارها به ما خبر بدهند.
    خاله سهیلا در حالی که لبخند می زد گفت:
    - سارا جان تو که بیشتر از من استرس داری،مطمئن باش بهتون خبر می دم.
    من و مامان تا زمانی که سولماز تلفن کرد،دعا می کردیم همه چیز به خوبی و خوشی تمام بشود و با تلفن سولماز خیالمون راحت شد.
    سه روز بعد نزدیکیهای ظهربود که خاله سهیلا و سولماز به خانه ما آمدند.
    مامان با دیدن آنها پرسید:
    - خب جواب آزمایشو گرفتید؟
    - آره خوشبختانه مشکلی ندارن.
    - خب به سلامتی نامزدی همون روز پنج شنبه است؟
    - آره هنوزم هیچ کاری نکردم فقط یه روز طول می کشه فامیل رو دعوت کنیم.
    - سهیلا جان روی کمک ما حساب کن.ما از فردا برای کمک کردن حاضریم.
    در چهار روز باقی مونده به مراسم نامزدی همه در تکاپو بودیم تاهمه چیز درست شود و مراسم به نحو احسن برگزار شود.
    روز پنج شنبه منو سولماز با هم به آرایشگاه رفتیم،مادام رو به سولماز کرد و گفت:طوری درستت می کنم که آقا داماد از خوشگلیت بیهوش بشه.
    - مرسی،ولی من باید برای ساعت شش آماده بشم.
    - هرچی شما بگی عروس خانم.
    بعد دوتا از شاگردهایش را صدا کرد تا موهای مارا بپیچند،وقتی از زیر سشوار بیرون آمدیم از شدت حرارت گونه هایمان قرمز شده بود.
    مادام به سراغ من آمد و گفت:خب یه مدل جدید مو اومده،همون رو برات درست می کنم ،بعداز اینکه موهایم را شینیون کرد گفت:
    - رنگ لباستو بگو تا آرایشت کنم.
    - شیری.
    - اتفاقا رنگش به پوستت میاد.حالا آرایشی برات بکنم که مثل فرشته ها بشی.
    نیم ساعتی مادام روی صورتم کار کرد،داشتم بی حوصله می شدم که مادام گفت:پاشو تموم شد.
    خود را در آینه دیدم واقعا خوشگل شده بودم با لبخندی از مادام تشکرکردم و پیش سولماز که داشتند ناخنهایش را مانیکور می کردند رفتم.سولماز با دیدنم گفت:
    - وای سایه چقدر خوشگل شدی!!
    مادام گفت:
    - توام خوشگل می شی صبر کن کار ناخنت تموم بشه.
    در همین موقع مامان به دنبالم آمد،در آغوشم کشید و گفت:
    - عزیزم خیلی قشنگ شدی،دیگه ببین لباستو بپوشی چی می شی.
    وقتی به خانه رسیدیم لباسم را پوشیدم و خودم را در آینه برانداز کردم؛حسابی از خودم خوشم آمد .مامان که داشت برای رفتن آماده می شد با دیدنم گفت:عین فرشته ها شدی بیا یه بوس به مامان بده.
    جلو رفتم و مامان را بوسیدم و گفتم:
    - مامان جان کاری داری برات انجام بدم.
    - یه سشواری به این موها بکش.
    - روی چشمام ولی موهای شما با این فر طبیعی که نیازی به مرتب کردن نداره.
    - ای شیطون اگه این زبونو نداشتی چه کار می کردی؟
    - به جون خودم راست می گم کاش منم موهام مثل شما فر بود ،مردم می رن کلی خرج می کنن تا مثل شما بشن.
    کار مامان که تمام شد پدر هم از راه رسید و با دیدن من و مامان گفت:
    - به به چه خانمهای زیبایی ،ببخشید من شما رو جایی ندیدم.
    و بعد من را در آغوش کشید و گفت:
    - بابایی برای خودت خانمی شدی،برای من افتخار بزرگیه که شما دونفر رو همراهی کنم.
    - عزیزم سریع دوش بگیر تا بریم.
    - من تا ده دقیقه دیگه حاضرم.
    به اتاقم رفتم و گردنبندم را انداختم و عطر ملایم و خوشبویی استفاده کردم و کفشهایم را به پا کردم،دیگر حاضر و آماده شده بودم به پایین رفتم.در همین موقع پدر کت و شلوار پوشیده و کروات زده آمد و گفت:
    - خب خانما من حاضرم.
    ......................


  4. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل یازدهم-2
    دسته گل را به دست گرفتم و همراه مامان و بابا به راه افتادم.
    جلوی در ورودی اشکان جلو آمد و با ما سلام و احوالپرسی کرد.
    - اشکان،سولماز اومده؟
    - آره یک ساعتی می شه که اومده اتفاقا الانم داشت سراغتو می گرفت.
    هنگامی که با خاله و عمو سلام و احوالپرسی کردم عمو گفت:
    - انشاالله عروسی تو عزیزم.
    تشکر کردم و به طرف سولماز رفتم.با اردوان دست دادم و سولماز را در آغوش کشیدم و گفتم:
    - خیلی ماه شدی عزیزم ،تبریک می گم.
    - شما دو ساعت پیش از هم جدا شدید،این فیلمها چیه از خودتون در میارید؟
    به حرف اشکان خندیدم و گفتم:
    - اشکان یه امشب دست از مسخره بازی بردار.
    - هرچی تو بگی پس من رفتم.
    کنار سولماز نشستم ،سولماز دستم را گرفت،آرام گفتم:
    - اشتباه گرفتی اردوان اون طرف نشسته.
    - لوس نشو،می دونی که بیشتر از این حرفها دوست دارم.
    - اگه دوستم داشتی با من ازدواج می کردی نه با استاد امیری.
    - سایه خواهش می کنم یه امشب مسخره بازی در نیار،همه که نمی دونن تو داری منو می خندونی،فکر می کنن ذوق زده شدم اون موقع می گن چه عروس جلفی.
    - آخی نه اینکه ذوق زده نیستی.
    - سایه یکی می زنم تو سرت ها!
    خواستم جوابش را بدهم که اردلان آمد،کت و شلوار مشکی با پیراهن سپید پوشیده و کرواتی خوشرنگ زده بود،موهایش را هم آراسته بود و از تمام مردان حاضر در جشن برازنده تر به نظر می رسید.
    با اردوان دست داد و روبوسی کرد،بعد هم گونه سولماز را بوسید و گفت:خیلی قشنگ شدی سولماز،بهت تبریک می گم.
    بعد با من دست داد وگفت:
    - از دیدنتون خوشحال شدم خانم.
    و همین طور که به من نگاه می کرد گفت:
    - از حضورتون مرخص می شم که سری به اقوام بزنم بعدا می بینمتون.
    و عقب گرد کرد و رفت.چند لحظه بعد فرناز و فرزاد هم آمدند فرناز آمد و کنار من و سولماز نشست و طبق معمول شروع به گفتن و خندیدن کرد،فرناز داشت خاطره ای را برای ما تعریف می کرد و من و سولماز هم از خنده رودبر شده بودیم که اشکان آمد و گفت:
    - بسه دیگه یه امشب سنگین باشید گناه نداره ها.
    بعد رو کرد به من و گفت:
    - تو پاشو بیا،این دو تا که شوهر کردن ،رفتن پی کارشون ولی تو که هنوز شوهر نکردی باید سنگین باشی بلکه یکی گول ظاهرت رو بخوره بیاد خواستگاریت حالا بیا به چند نفر معرفیت کنم بلکه یکی شون به سرش بزنه و بیاد خواستگاریت.
    اشکان من را به چند نفر از دوستانش معرفی کرد در آخر نزد آقای امیری پدر اردوان رفتیم،آقای امیری پیر مرد خیلی متشخصی بود که وقار و متانت از سر و رویش می بارید.
    - آقای امیری ایشون سایه معتمد دوست سولماز هستن.
    - سلام ،حالتون خوبه از ملاقاتتون خیلی خوشحال شدم.
    آقای امیری دستی به موهایش کشید و گفت:
    - سلام به روی ماهتون،منم از زیارت شما خیلی خوشحال شدم.می بینم که شما هم مثل عروسم زیبایید.امیدوارم شما هم خوشبخت بشید.
    - ممنون.
    - خب آقای امیری فعلا با اجازه شما از حضورتون مرخص می شیم.
    از آقای امیری که فاصله گرفتیم اشکان گفت:
    - پیر مرد پررو،اگه تا چند دقیقه دیگه مونده بودیم ممکن بود تصمیم بگیره دوباره تجدید فراش کنه،برو بشین دیگه هم جلوی این پیر مرده آفتابی نشو.
    - خاک بر سرت،این چه حرفیه می زنی اتفاقا پیرمرد خوبی به نظر می رسید.
    - مگه از روی جنازه من رد بشی که بذارم زن این یارو بشی.
    در حالیکه می خندیدم گفتم:
    - اشکان تو رو به هر کسی که می پرستی امشب آبروی منو بخر.
    - مسئله ای نیست تو فقط پیش این پیرمرده آفتابی نشو،بقیه اش با من.
    - می شه دست از سرم برداری،مگه تو کار و زندگی نداری.
    و پیش سولماز و فرناز رفتم بعد از چند دقیقه ای اشکان بلند شد و گفت:خانمها و آقایون به افتخار عروس و داماد دست بزنید.
    ارکستر آهنگی نواخت و دختر و پسرهای جوان وسط آمدند و شروع به پایکوبی کردند.
    بعد از چند دقیقه فرزاد به دنبال فرناز آمد و با هم رفتند.چند ثانیه بعد اردلان آمد و گفت:
    - اجازه هست کنارتون بشینم؟
    خودم را کنار کشیدم و گفتم:
    - خواهش می کنم.
    نشست و گفت:
    - چرا تنها نشستید؟
    - دیگه باید به تنهایی عادت کنم.
    - شمام به زودی ازدواج می کنید و از تنهایی در می آئید،می دونید امشب خیلی از آقایون مجرد تصمیم می گیرند ازدواج کنن،اگه گفتید به چه علت؟
    - نه متاسفانه نمی تونم حدس بزنم.
    اردلان نگاهش را به من دوخت و گفت:
    - وجود شما با این همه زیبایی،ظرافت و لطافت،آقایون مجرد رو به هوس می اندازه که با خواستگاری از شما شانس خودشونو امتحان کنن.
    سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
    - می دونید تا حالا چند نفر از دوستان من سوال کردند شما نامزد دارید یا نه؟
    جوابی ندادم،همین طور که سرم پایین بود صدای زنی را شنیدم که می گفت:
    - اردلان جان!
    سرم را بلند کردم و زن پنجاه ساله ای را دیدم حدس زدم باید مادرش باشد.اردلان رو کرد به من و گفت:
    - ایشون مامان من هستن.
    برخاستم و سلام کردم.
    اردلان گفت:ایشونم دوست عروستون هستن،سایه.
    مادرش مرا در آغوش کشید و گفت:سلام عزیزم چقدر از دیدنت خوشحالم.نمی دونستم عروسم دوست به این خانومی و زیبایی داره.
    لبخندی زدم و گفتم:مرسی.
    مادر اردلان چند لحظه در کنار ما بود ،بعد به خاطر آمدن چند تن از دوستانش ما را ترک کرد و رفت،در همین موقع دختری جلو آمد رو کرد به اردلان وگفت:
    - اردلان،نمی خوای چند دقیقه با من برقصی؟
    اردلان اخمی کرد و گفت:
    - نه ،من با هیچ کدوم از دخترای فامیل نمی رقصم چون بقیه ام انتظار دارن،پس قضیه کلا منتفیه.
    وقتی که رفت گفتم:
    - دلم براش سوخت ،طفلک خیلی ناراحت شد.
    - من که گفتم عذرم کاملا موجهه،شما چی که اون روز بدون عذر موجه دل منو شکستید.دلتون برای من نسوخت؟
    - نه چون شما رو نمی شناختم.
    لبخندی معنی دار زد و گفت:
    - حالا چی؟اگه ازتون خواهش کنم بازم رد می کنید؟
    جوابی ندادم.
    - پس دیدی دلیلش این بنود که منو نمی شناختی.
    نگاهش کردم ،عصبانی بود ،خندیدم و گفتم:حالا چرا عصبانی شدید من که جواب منفی ندادم.
    - جدی می گی یا داری شوخی می کنی و قصد سر کار گذاشتن منو داری؟
    - مگه من و شما با هم شوخی داریم؟
    - می دونی رمز موفقیت در شناخت موقعیت هاست.
    و درستش را جلو آورد و گفت:به من افتخار می دی.
    بلند شدم و با اردلان به وسط جمعیت رفتیم..........................

  6. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #24
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سلام
    داستانت واقعا قشنگه ولی حیف !!!!! که دیر دیر میزاری خواهشا زود تر بزارش .
    سلام دوست عزیز مرسی از لطفت
    من تمام تلاشمو می کنم که زیاد تر بذارم
    در ضمن به نظرم من از همه خیلی بیشتر می ذارم
    اینطور نیست؟

  8. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل یازدهم-3
    اردوان با دیدن اردلان گفت:
    - خب بالاخره پا شدی.
    - من میخواستم پا شم ولی همپا نداشتم.می دونی که ایشونم به این زودی افتخار نمی دادن.
    چند دقیقه بعد اشکان آمد و گفت:
    - ببخشید آقای برادر داماد،شما تایید صلاحیت شدید.
    - آره به خدا،تازه گواهینامه عدم سوء پیشینه هم آوردم تا افتخار دادن،خلاصه خیالت راحت باشه داداشی عروس.
    بعد از این که آهنگ تمام شد اردلان از من تشکر کردو گفت:
    - واقعا عالی بود.من دقت کردم مثل بعضی ها نیستی که وسط میان و دست و پای خودشونو تکون می دن.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - مرسی،البته شمام خیلی ماهرید.
    سولماز به طرفمان آمد و گفت:
    - ببخشید مزاحمتون شدم.
    بعد رو کرد به من و گفت:
    - سایه جان ،نمی خوای یه کم هم با من باشی؟
    و دستم را کشید.همین طور که می چرخیدیم گفت:
    - مامان اردوان آمد و گفت با خاله سارا آشناش کنم.فکرکنم چشمش تو رو گرفته.
    - سولماز بس کن.
    - نگاه کن ،ببین چطوری سه تایی دارن به تو نگاه می کنن.
    سرم را برگرداندم و اردلان را دیدم که مابین پدر و مادرش ایستاده بود و به من نگاه می کردند.چند دقیقه بعد گفتم:
    - سولماز من خسته شدم،دیگه بهتره بشینم.
    هنگامی که نشستیم،اشکان هم آمد و گفت:
    - سولماز یه چیزی بهت می گم ولی جون من خراب نکنی ها.
    سولماز که حسابی کنجکاو شده بود،گفت:
    - خب زود باش بگو.
    - ببین من از اول این آقای امیری را زیر نظر گرفتم رفته تو نخ یکی از دخترهایی که اینجاست،فکرکنم تصمیم تجدید فراش گرفته.
    قیافه سولماز دیدنی بود.در حالیکه می خندیدم گفتم:
    - سولماز تو چرا حرفای صدتا یه غاز اشکانو باور می کنی.
    - تو ساکت باش همش زیر سر توئه.نمی دونی سولماز وقتی به آقای امیری معرفی اش کردم یه لبخند به پیرمرده زد که دل و دینش رو یکسره به باد داد.
    من و سولماز از بس خندیده بودیم دل درد گرفته بودیم ولی اشکان حتی یه لبخند هم نمی زد و دوباره ادامه داد:حالا صبر کن جای حساس ماجرا را هنوز نگفتم،بعد آقای امیری دستی به موهای سایه کشید و گفت ،به به سلام به روی ماهتون می بینم که شما هم مثل عروسم زیبایید،امیدوارم خوشبخت بشید بعدش یواش گفت:البته با من.
    در حالیکه می خندیدم،گفتم:
    - اِ ؛اشکان چرا اینقدر دروغ می گی کی گفت البته با من،من که نشنیدم.
    سولماز از بس خندیده بود آرایشش خراب شده بود فرناز وقتی خنده ما را دید به طرفمان آمد و گفت:
    - چه خبره؟
    اشکان دوباره با آب و تاب موضوع را برای فرناز تعریف کرد.بعد از اینکه فرناز حسابی خندید گفتم:چیه هنوزم فکر می کنی ما دیوونه شدیم،این اشکانو باید ببرن آسایشگاه روانی تا برای اونایی که افسرده شدن حرف بزنه مطمئنم سر یه روز همه خوب می شن و می رن ر زندگیشون.
    - فکر خوبی،فردا یه سری می زنم اگه حقوق خوبی دادن باهاشون قرارداد می بندم.
    بعد از شام اشکان بلند شد و گفت:از خانمها و آقایون خواهش می کنم چند لحظه سکوت کنن.
    بعد از چند ثانیه که همهمه خوابید،گفت:
    - تقاضا می کنم وسط سالن را خالی کنید.
    بعد از چند دقیقه نزدیک بیست نفر به وسط سالن آمدند،در آخر اردوان هم به آنها پیوست و با شروع آهنگ همه با هم به طور یکنواخت شروع به حرکت کردند،آنقدر هماهنگ حرکات را انجام می دادند که به نظر می رسید از قبل با هم تمرین کردند،همه دست از صحبت و خنده برداشته بودند و فقط نگاه می کردند حتی اشکان که همیشه در حال شلوغ کردن بود،ساکت نشسته بود و نگاه می کرد.
    وقتی اردوان و اردلان آمدن،حسابی خسته شده بودند،اشکان گفت:
    - برم دوتا لیوان آب براشون بیارم.
    موقعی که لیوان ها را به دستشان داد گفت:
    - بابا شما دیگه برای این کارها پیر شدید حالا اردلان خان که متاهل نیستن ولی شما آقای دوماد یه کمی مراعات کنید یه بار بلایی سرتون بیاد تکلیف این دختره چی می شه حالا از من گفتن بود از شما نشنیدن.
    - اشکان بسه دیگه اینقدر شوخی نکن از اون موقع تا حالا به سایه گیر داده بودی حالام به این دوتا،بعد نوبت کیه؟
    - نوبتی ام باشه نوبت خودته عزیزم حالا پاشو بریم دوتایی با هم یه تانگو برقصیم تا دهنشون از تعجب باز بمونه،باید گربه رو دم حجله بکشیم تا ازمون حساب ببرن،آخ برای آدم که حواس نمی ذارن یادم رفت توی عقد نامه بنویسیم اگه جلوی تو باهم ترکی حرف زدن تحت پیگرد قانونی قرار می گیرن وگرنه حالا جرات نمی کردن جلوی ما ترکی برقصن.
    اردلان در حالیکه یکی از لبخندهای مخصوص به خودش را می زد گفت:اشکان خان حواست کجا بوده که یادت رفته برامون شرط بذاری،نکنه پیش خانما.
    - سولماز پاشو بریم محضر اینا از حالا دارن به ما تیکه می اندازن.
    همه داشتیم می خندیدیم که آقای امیری همراه برادر زاده اش نزد ما آمد و گفت:
    - پسرا چرا مریم رو به دوستاتون معرفی نمی کنید طفلی تنهایی گوشه ای نشسته.
    اردوان لبخندی زد و گفت:
    - معرفی می کنم ایشون مریم دختر عموی بنده هستن.
    و رو کرد به او و گفت:مریم جان،سایه دوست سولماز،فرناز دوست سولماز،فرزاد دوست من و شوهر فرناز.
    مریم با همه دست داد و بعد کنار منو فرناز نشست،از آنجایی که فرناز دختر خونگرم و زود جوشی بود گفت:
    - خب مریم خانم از خودتون تعریف کنید چند سالتونه،دانشجویید؟
    - من بیست و سه سالمه و ترم پیش فارغ التحصیل شدم،البته در رشته شیمی،شما چطور؟
    - من تاریخ می خونم و سه ترم دیگه فارغ التحصیل می شم.
    مریم رو کرد به من و گفت:شما چی می خونید یا تموم کردید؟
    - من و سولماز و فرناز هم دوره هستیم.
    - هنوز ازدواج نکردید درست می گم؟
    - بله درسته.
    - اول که شما رو دیدم فکر کردم دوست اردلانی،ولی الان که فهمیدم دوست سولمازی تعجب کردم.
    - چرا همچین فکری به ذهنتون خطور کرد؟
    - دیدم با اردلان گرم گرفتید و با هم رقصیدید.شما جای من بودید همچین فکری نمی کردید؟
    - من اگه جای شما بودم اصلا به همچین موضوعی فکر نمی کردم،در ضمن ما با هم دوست هستیم،البته نه به اون معنایی که شما فکر کردید،متوجه شدید.
    دیگر با مریم صحبت نکردم و پس از چند لحظه بلند شدم و گفتم:
    - فرناز جان من برم یه لیوان آب بخورم.
    به آشپز خانه رفتم و بعد از خوردن یه لیوان آب احساس کردم اعصابم کمی آرامتر شد.

  10. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل یازدهم-4
    از آشپز خانه بیرون آمدم،اشکان داشت می رقصید.با دیدن من دستم را کشید و با خودش به وسط جمعیت برد.
    - اشکان ول کن،اصلا حوصله ندارم.
    - نامزدی سولمازه،یعنی چی حوصله ندارم.
    در همین موقع اردوان و سولماز هم آمدند.سولماز با دیدنم گفت:
    - چیه،سایه ناراحتی؟
    - نه چیزی نیست،سرم یه کم درد می کنه.
    - خب زودتر می گفتی،برم برات یه مسکن بیارم.
    - نه اشکان اونقدر درد نمی کنه،اصلا بهتر شدم.
    و بعد برای اینکه دیگه پیگیری نکند،گفتم:
    - فقط یه کم قبوله؟
    - دروغگو پس داشتی نقش بازی می کردی؟
    بعد از چند دقیقه پیش فرناز رفتم و نشستم.فرناز با دیدنم نفس عمیقی کشید و گفت:
    - کجا رفتی ؟چرا منو با این مادر فولاد زره تنها گذاشتی؟
    - ندیدی با چه لحن بی ادبانه ای با من حرف زد؟
    - از این که اردلان با تو حرف می زنه حرص می خوره،فکر کنم اگه اونشب عروسی ما بود که اردلان اون طوری حال کامیار و به خاطر تو گرفت،دیگه غش می کرد.سایه می دونی،اردلان با هیچ دختری به جز تو حرف نمی زنه آخه من تا حالا خیلی با اردلان برخورد داشتم،یه جورایی با دخترا سر سنگینه،حتی گاهی حالشون ام می گیره.ولی فکر میکنم از تو خوشش میاد،البته نظر فرزاد هم همینه.
    - فرناز بس کن.
    - باور کن؛اردلان یه طوری به دخترا نگاه می کنه انگار داره اونارو مسخره می کنه ولی وقتی به تو نگاه می کنه یه طور دیگه اس.من عشق رو تو چشماش می بینم.
    - واه خاک عالم،تو دوباره بریدی و دوختی.من تا حالا چند بار با اردلان حرف زدم،نه از این نگاه هایی که تو می گی خبری بود نه حتی یک کلمه مبنی بر دوست داشتن.
    - خب تو قبلا با اردلان برخورد نداشتی،نمی دونی چطوری بوده،حالا بعدا می فهمی که آقا دلش رو به تو باخته،اصلا یه دقیقه سرت رو بلند کن و به طرف راستت نگاه کن،الان یکربع می شه که نشسته و به تو خیره شده،اون موقع تو می گی خبری نیست.وای سایه خیلی هیجان انگیزه آدم مورد توجه همچین مردی قرار بگیره.
    - فرناز سرم رفت،این فرزاد بدبخت با تو چکار می کنه؟
    - شکر خدا،مگه بعد از عروسی کار دیگه ای ام می تونه بکنه.
    به حرف فرناز خندیدم و گفتم:یه سوال خصوصی ازت بپرسم ناراحت نمی شی؟
    - حالا بپرس تا ببینم.
    - فرزاد توی خونه هم عین سر کلاسه؟
    - نه توی خونه دیگه تدریس نمی کنه،آخه دیوانه اینم سوال بود که پرسیدی،خب مثل همه آدمهاست که دیگه.
    - یادته یه بار بیرونمون کرد.
    - آره ،هفته بعدشم اومد خواستگاریم،دلش برام سوخته بود.
    - واه!پس من و سولماز چی؟مثل اینکه ما رو هم با تو پرت کرد بیرون،پس چرا خواستگاری ما نیومد؟
    - طفلک می خواست بیاد،من تهدیدش کردم.
    در همین موقع فرزاد و اردلان به طرف ما آمدند،فرزاد گفت:دوباره چی دارید می گید و می خندید؟
    - هیچی ،یاد اون روز که از کلاس بیرونمون کردی،افتادیم.
    فرزاد در حالیکه می خندید رو به اردلان کرد و گفت:
    - نمی دونی من از دست این سه تا چه روزگاری داشتم.
    اردلان با تعجب گفت:
    - چرا،به نظر که دخترای خوبی هستن؟
    فرزاد سرش را تکان داد و گفت:
    - اون روز که از کلاس بیرونشون کردم دلم براشون سوخت،علی الخصوص برای تو و سولماز،چون هر وقت فرناز پیشتون نبود خدایی کمتر حرف می زدید.خلاصه من ویروس مخرب و شناسایی کردم و اومدم خواستگاریش.
    - حالا من شدم ویروس مخرب،باشه یه بلایی سرت بیارم که...
    - تو دوباره از من نمره میان ترم می خوای فرناز،حواستو جمع کن وگرنه از نمره خبری نیست.
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:
    - فرزاد پس تو فعلا مصونیت داری،با خیال راحت برو نترس.
    - می دونی اردلان من دارم حساب سه ترم دیگه رو می کنم که درسش تموم می شه،اون موقع چه کار کنم؟
    - فرزاد چرا داری آبرو ریزی می کنی،حالا اینا فکر می کنن من تو خونه تو رو به زنجیر می کشم پاشو بریم تا بقیه آبرومو نبردی.
    و از ما خداحافظی کردند و رفتند.اردلان کنار من نشست و گفت:
    - می تونم بپرسم چرا ناراحتی؟
    - فکر نمی کنم حتی ارزش گفتن داشته باشه،چه برسه به شنیدن.
    - مطمئنا ارزش شنیدن داشته که پرسیدم.
    - از حرف کسی ناراحت شدم،احساس می کنم بهم توهین شده.
    - توهین!کی به خودش همچین اجازه ای داده به تو توهین کنه.
    نگاهش کردم ،عصبانی بود،یعنی به خاطر من عصبانی شده بود.در حالیکه تعجب کرده بودم گفتم:
    - دلم نمی خواد در موردش حرفی بزنم.
    - نکنه مریم چیزی گفته؟
    - نه.
    - من خودم متوجه شدم وقتی مریم باهات صحبت می کرد،ناراحت شدی و حالا فقط کافیه بگی چی گفته تا ادبش کنم.
    حرفی نزدم .یکباره بلند شد.ترسیدم به سراغ مریم برود و حسابی آبرو ریزی شود،نمی خواستم مریم فکر کند من از او به اردلان شکایت کردم،آستین کتش را گرفتم و گفتم:
    - خواهش می کنم؟
    دوباره نشست و گفت:خب بگو؟
    - خواهش می کنم دنبال موضوع را نگیرید،این طوری برای من بدتره.
    - یعنی چی؟نمی فهمم!
    - من از خودم دفاع کردم،دیگه لازم نیست شما هم دفاع کنید.
    - پس حداقل بگو چی گفته؟
    - شاید به قول شما من خیلی زود رنج باشم،یعنی ممکنه از نظر شما این حرف باعث ناراحتی نشه.
    - ولی من هم تورو می شناسم هم مریم و،مثل افعی می مونه به جای حرف زدن نیش می زنه.
    - ببینید من دلم نمی خواد مریم فکر کنه من به شما شکایت کردم پس نه من چیزی به شما می گم نه شما به مریم حرفی می زنید،خب؟
    نگاهش کردم،درحالیکه به چشمانم خیره شده بود گفت:
    - چون تو این طور می خوای باشه.
    و ترکم کرد.نزد مامان و بابا که داشتند با آقای امیری صحبت می کردند رفتم.آقای امیری با دیدنم گفت:
    - ای کاش من دختری به شیرینی دختر شما داشتم خونه ما مثل پادگانه،خدا براتون حفظش کنه،من از خدا خواستم حالا که به من دختر نداده دوتا عروس خوب و شیطون بده که سوکت خونه رو با شادی خودشون بشکنن.
    - یه دونه عروس خوب که گیرتون اومد امیدوارم بعدی هم مثل سولماز جان خوب از آب دربیاد.
    - از دعای خیر شما حتما،خانم معتمد منم امیدوارم یکی یک دونه شما هم خوشبخت بشه.
    موقع خداحافظی من و سولماز همدیگر را در آغوش کشیدیم.
    - سایه برام دعا کن خوشبخت بشم.
    - حتما.این آرزوی قلبی منه و مطمئنم خوشبخت می شی.
    فورا از خانه بیرون رفتم،چند لحظه بعد مامان و بابا آمدند و به خانه رفتیم.
    - دختر گل بابا چرا ناراحته؟
    - چیزی نیست حالا که سولماز شوهر کرده یه کم احساس دلتنگی می کنم.
    - این که ناراحتی نداره عزیزم.هر دختری بالاخره یه روزی باید شوهر کنه....راستی دخترم،امشب مثل ستاره می درخشیدی،همه می گفتن این دختر که مثل فرشته هاست کیه؟
    - بابا دیگه دارید خیلی شلوغش می کنید.
    - نه به جون مامانت،حتی چند نفر ازخودم پرسیدن این دختر خانم رو می شناسید،منم با کمال افتخار گفتم بله ایشون دختر من هستن.
    ***


  12. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل دوازدهم
    مامان کتاب را بست و گفت:سلام عزیزم حالت خوبه؟
    - خوبم مرسی.
    - تا لباست رو عوض کنی،برات یه چای خوشرنگ می ریزم.
    - دستتون درد نکنه.
    چند دقیقه بعد پایین آمدم.مامان برایم چای و بیسکویت آماده کرده بود.در حالیکه چای را می خوردم پرسیدم:
    - چه خبر؟
    - خبر مهمی که نیست،فقط من و سهیلا با هم می ریم خونه یکی از دوستامون،برای ساعت هفت و نیم برمی گردیم.تو کاراتو انجام بده و برای ساعت هشت آماده باش که پدرت اومد ،بریم.
    با تعجب گفتم:کجا؟
    - خونه عمه مهتاب یادت رفته؟
    - جدا اگه نگفته بودید ،فراموش کرده بودم شب خونه عمه دعوت داریم.
    زمانی که مامان آمد از من خداحافظی کند مست خواب بودم و بلافاصله خوابم برد که دوباره از صدای مامان از خواب بیدار شدم و گفتم:
    - مامان هنوز نرفتید؟
    - واه الان ساعت هفت ونیمه،من رفتم و اومدم تو هنوز خوابی؟پاشو برو یه دوش بگیر حالت جا بیاد.
    - آه مامان،حوصله ندارم.
    - یعنی نمی خوای پاشی؟
    - چرا دوش رو گفتم.
    بلند شدم و تختم را مرتب کردم و گفتم:
    - مامان من شب چی بپوشم؟
    مامان فکری کرد و گفت:
    - همون لباسی که می خواستی بری شیراز خریدی،خیلی بهت میاد.فقط عجله کن.
    ساعت تقریبا یک ربع به نه بود که به خانه عمه رسیدیم.دم در ورودی عمه و شوهرش به انتظار ورود ما ایستاده بودند به طرف عمه رفتم و بوسیدمش و گفتم:
    - خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
    عمه هم مرا بوسید و گفت:
    - منم همین طور عزیز دلم.
    به سالن پذیرایی که رفتیم به جز خانواده عمو،میهمان دیگری هم بود.
    پسر عمه ام سالار جلو آمد و با ما سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
    - سایه بیا می خوام با دوستم آشنات کنم.
    و مرا به طرف دوستش برد.دوست سالار پسری بود تقریبا هم سن و سال خودش که اصلا قیافه جذاب و دلنشینی نداشت ولی از وضع ظاهرش به نظر متمول می آمد.سالار رو کرد به دوستش و گفت:علیرضا این خانم سایه دختر دایی منه.
    علیرضا سلام کرد و گفت:
    - از دیدارتون خوشبختم.
    نمی دانم چرا از او خوشم نمی آمد،برای همین خیلی خشک گفتم:
    - منم همین طور.
    و به آنطرف رفتم و مابین دختر عمه های دوقلویم پریسا و پریا نشستم.
    پریا و پریسا دو قلو بودند ولی اصلا به هم شباهت نداشتند،پریسا شبیه عمع بود و پریا شباهت عجیبی به آقای دانش شوهر عمه ام داشت.
    به شاهین که روبروی من نشسته بود نگاه کردم.کت و شلوار قهوه ای و پیراهن کرم رنگ پوشیده بود و موهایش را مدل جدیدی کوتاه کرده بود که جذابترش کرده بود.من با پریسا و پریا صحبت می کردم ولی هرگاه اتفاقی سرم را بلند می کردم علیرضا را می دیدم که به من خیره شده بود طوری که پریسا و پریا هم متوجه شده بودند و مدام سر به سرم می گذاشتند.عصبانی شده بودم دوست نداشتم کسی این طور به من خیره شود،اصلا نمی دانم چه چیزی ته نگاهش بود که عصبانی ام می کرد.
    - نه خیر مثل اینکه حسابی خاطر خوان شده.
    - بس کن پریسا ،همه رو برق می گیره مارو چراغ نفتی.
    شاهین و سالار داشتند درباره اهرام ثلاثه با هم صحبت می کردند،شاهین گفت:
    - سایه تو علاقه داری بری مصر و اهرام و از نزدیک ببینی؟
    - اُه ،خیلی.البته من درباره اهرام و معابد مصر اطلاعات زیادی دارم ولی به قول معروف شنیدم کی بود مانند دیدن.
    - سایه پس هر وقت خواستی بری به من بگو تا بیام ازت محافظت کنم.
    نگاهی ه سالار کردم ،داشت می خندید گفتم:
    - سالار جون اونجا که بچه راه نمی دن.
    پریا گفت:
    - نوش جونت سالار جون،تو که هیچ وقت حریف زبون سایه نمی شی نمی دونم چرا دوست داری خودتو ضایع کنی.
    - من که احساس ضایع شدن نمی کنم کسی که شوخی می کنه باید جنبه شوخی هم داشته باشه،این طور نیست سایه.؟
    با تکان سر حرفش را تصدیق کردم.
    اولین نفری که از پشت میز شام بلند شد من بودم،بعد از من بلافاصله شاهین بلند شد و تشکر کرد وقتی که نشستیم شاهین گفت:
    - این خروس بی محل کیه؟
    - نمی دونم.
    - اصلا ازش خوشم نمیاد، پسره وقیح.
    - خب توی دنیا خیلی چیزها وجود داره که آدم مجبوره تحملشون کنه.
    - ولی به نظر من لزومی نداشت این حشره مزاحم در جمع خانوادگی ما حضور داشته باشه.
    - می دونی که سالار یه کم دیوونه اس وگرنه اینو امشب دعوت نمی کرد.
    بعد از چند دقیقه بقیه هم آمدند .من و شاهین روی یک کاناپه نشسته بودیم،پریا و پریسا هم آمدند و کنار ما نشستند.
    علیرضا داشت مرا نگاه می کرد،سرم را به طرف پریا گرداندم تا از شر نگاهای او در امان باشم.پریسا هم دست بردار نبود و مدام بامن شوخی می کرد.
    - سایه نگاه کن ببین چطوری آب دهنش راه افتاده و ریخته روی پیرهنش.
    از حرف پریسا خنده ام گرفت،شاهین آرام پرسید:
    - چیه؟حرف خنده داری شنیدی؟
    - تقصیر پریساست با حرفاش خنده آدمو درمیاره.
    بعد از چند لحظه علیرضا بلند شد و همراه سالار رفتند،نفس راحتی کشیدم و گفتم:
    - آخیش.
    - برای چی گفتی آخیش؟
    با وجودی که آرام گفته بودم ولی نمی دانم چطور شاهین صدایم را شنیده بود،نگاهی به او کردم و گفتم:
    - همین طوری.
    - ولی من فکر می کنم برای اینکه پسره رفت،این طور نیست؟
    از اینکه شاهین هم متوجه شده بود خجالت کشیدم.
    - اون باید خجالت بکشه نه تو.
    حرفی نزدم چند دقیقه بعد آرام گفت:
    - می دونی سایه وقتی خجالت می کشی دوست داشتنی تر می شی؟
    باز هم حرفی نزدم خوشبختانه شاهین هم چیز دیگری نگفت.
    یکربع بعد سالار آمد وگفت:سایه چند لحظه بیا می خوام یه چیزی نشونت بدم.
    بلند شدم و همراه سالار رفتم در هال با علیرضا مواجه شدم.
    سالار گفت:علیرضا کارت داره.
    با اخم گفتم:این چیزی بود که می خواستی نشونم بدی؟
    - ببخشید مجبور بودم.جلوی جمع صورت خوشی نداشت بگم علیرضا کارت داره.
    علیرضا بلند شد و به طرفم آمد.می خواستم برگردم که گفت:
    - خواهش می کنم خانم چند لحظه بیشتر وقتتون رو نمی گیرم.من می تونم شما رو بعدا ببینم؟
    این قدر ناگهانی این حرف را زد که نزدیک بود غش کنم.چطور به خودش اجازه داده بود چنین درخواستی از من بکند.با اخم گفتم:
    - شما چی درباره من فکر کردید؟اصلا چه لزومی داره ما همدیگرو ببینیم؟
    علیرضا برای اولین بار در طول شب سرش را پایین انداخت و گفت:
    - از شما خوشم اومده.
    با عصبانیت گفتم:
    - بهتره همه چیز رو فراموش کنید .من از این ادا اصولا خوشم نمیاد.
    با التماس گفت:ادا اصول نیست.اگر اجازه بدید به خواستگاریتون بیام خوشحال می شم.
    دست بردار نبود،از یک طرف اصلا از او خوشم نمی آمد و از طرف دیگر دلم برایش سوخت .با این حال گفتم:
    - نه فراموش کنید غیر ممکنه.
    از او رو گرداندم که دوباره گفت:
    - خواهش می کنم اینقدر زود تصمیم نگیرید.حداقل یه کم فکر کنید و دو روز دیگه جواب منو بدید.
    - احتیاجی به فکرکردن نیست ،جواب من منفیه.
    دوباره نالید:
    - آخه چرا؟
    دست بردار نبود برای همین گفتم:
    - برای اینکه من به کس دیگه ای علاقه دارم.واقعا براتون متاسفم.
    علیرضا درحالیکه غمگین بود گفت:
    - منم همین طور خانم ،خداحافظ.
    با عجله از خانه خارج شد،سالار به دنبالش دوید.چند دقیقه بعد تنها برگشت و گفت:
    - سایه چی بهش گفتی که زیر رو شد؟
    جوابش را ندادم و به سالن پذیرایی برگشتم.
    به علیرضا فکر می کردم.دلم به حالش سوخت،آخه چطور به این سرعت از من خوشش اومده و ازم تقاضای ازدواج کرد؟حتی یک کلمه با من حرف نزده بود،نمی دونست حتی چه اخلاق و عقایدی دارم اون موقع چطور از من خواستگاری کرد.
    در همین افکار بودم که صدای شاهین را شنیدم که گفت:
    - چرا این قدر تو فکری؟
    - چیزی نیست.
    - نکنه از رفتن علیرضا ناراحتی؟
    - واقعا که!!
    - پس چی،نکنه بهت چیزی گفته؟
    - چیزی که نه،در ضمن تو چرا اینقدر کنجکاوی می کنی؟
    - برای اینکه من پسر عموی توام و نگرانتم.حالا لطفا بگو.
    - واه چه حرفا!پس منم دختر عموی توام دلیل نمی شه توی کارا تو فضولی کنم.
    - ببین من تا نفهمم دست از سرت برنمی دارم،حالا بگو.
    - شاهین دست بردار ،فضولی توی کارهای دیگران خوب نیست.
    - اینا رو داری می گی که منو دست به سر کنی باید بگم سخت در اشتباهی ،حالا بگو.
    - هیجی ازم خواستگاری کرد.
    شاهین آنقدر بلند گفت((چی گفتی))که همه با تعجب نگاهمان کردند.
    آرام گفتم:
    - چه خبرته چرا داد می زنی؟
    شاهین با عصبانیت گفت:
    - تو چی گفتی؟
    - گفتم نه،اونم رفت پی کارش.
    - باورم نمی شه به همین راحتی قبول کرده باشه.
    - اتفاقا خیلی اصرار کرد منم بهش گفتم،من به کس دیگه ای علاقه دارم.
    - جدی می گی؟
    - آره به جون خودم.
    - سایه یعنی تو واقعا به کس دیگه علاقه داری،حالا کی هست؟
    - نه توام،یه چیزی گفتم دست از سرم برداره.
    شاهین دیگر حرفی نزد دوباره به فکر فرو رفتم،ولی حالا قضیه بغرنج تر شده بود،با خود گفتم((نکنه فکری که شاهین کرده دیگران هم در مورد من بکنن،آخه چطور همچین حرفی زدم اگه علیرضا به سالار بگه،اون موقع فکر میکنه من واقعا به کسی علاقه پیدا کردم وای خدای من ؛عجب حرفی زدم.))
    - دوباره داری به چی فکر می کنی؟
    - به این که نکنه دیگران فکر کنن به کس دیگه ای علاقه دارم.
    - فکر نمی کنم.
    - پس چرا خودت این فکرو کردی؟
    - من فکر نکردم،فقط سوال کردم.سایه از این که ناراحتت کردم معذرت می خوام.
    - معذرت خواهی لازم نیست اگه تو به وقل خودت این سوال و نکرده بودی برای من خیلی بدتر می شد.
    - حالا می خوای چیکار کنی؟
    - برای سالار توضیح می دم برای اینکه علیرضا دست از سرم برداره چنین حرفی زدم.
    - فکر خوبی کردی.
    موقع خداحافظی جریان را برای سالار خیلی مختصر توضیح دادم.
    سالار گفت:
    - خیالت راحت باشه اولا من به کسی چیزی نمی گم،ثانیا تو رو خوب میشناسم اگرم برام توضیح نمی دادی می دونستم این حرفو برای اینکه از شر علیرضا راحت بشی زدی و اهل این کارها نیستی.به نظر من این بهترین جوابی بود که می شد به علی رضا داد وگرنه به این راحتی دست از سرت برنمی داشت.خیلی یکدنده اس،از بچگی هرچی خواسته به دست آورده ولی حالا تو دست رد به سینه اش زدی،دلم به حالش می سوزه.
    - مرسی سالار حالا خیالم راحت شد.
    با خوشحالی از او خداحافظی کردم،جلوی در شاهین گفت:
    - معلومه که مشکل رو حل کردی.
    - از کجا فهمیدی؟
    - خب دیگه باهوشم.
    و خندید.
    - باهوش که هستی ولی خیلی بد پیله و فضول هم تشریف داری.
    - دلت میاد به من بگی بد پیله،تو که خیلی مهربون بودی؟
    - گذشت،اون سایه مهربون نابود شد.
    - خدانکنه،دیگه از این حرفا نزن!
    - چشم ولی این دستوره یا خواهش.؟
    - تو چی فکر میکنی؟
    - ترجیح می دم خواهش باشه.
    - کی جرات داره به تو دستور بده،من که جسارتش رو ندارم.
    - خدا رحم کرده وگرنه حالو روز من چی می شد؟
    - سایه به جون خودم من اصلا فضول نیستم ولی نمی تونم درباره تو کنجکاوی نکنم مثلا اگه یکی دیگه به من گفته بود وی کارم فضولی نکن دیگه حتی کوچکترین سوالی ازش نمی پرسیدم ولی درباره تو نمی تونم امیدوارم این کنجکاوی من و حمل بر بی ادبی نکنی.
    - چشم،امر دیگه ای ندارید؟
    - نه خیر عرضی نیست.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خب دیگه بابا و مامان منتظرن خداحافظ.
    - به امید دیدار.
    ***

  14. 7 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    سلام نيكا جون داستانت داره خوب پيش ميره ممنون فقط من متوجه نشدم داستان مال خودته يا منبع داره؟

  16. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #29
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سلام دوستان
    شرمنده ولی من این چند روز مسافرت بودم نتونستم ادامه داستانو بذارم
    از فردا منتظر ادامه باشید
    مرسی

  18. #30
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل سیزدهم-1
    مامان و بابا را به فرودگاه رساندم.موقع خداحافظی مامان گفت:
    - ای کاش توام با ما می اومدی.
    - متاسفانه این امتحان برنامه ام را به هم ریخت وگرنه منم خیلی دلم می خواست با شما بیام،حالا باشه برای بعد.
    بابا را بوسیدم و گفتم:
    - امیدوارم بهتون خوش بگذره،فقط سوغاتی یادتون نره.
    - حتما عزیزم،مواظب خودت باش.
    - چشم شما هم مراقب خودتون و مامان باشید.
    صبر کردم تا شماره پرواز آنها خوانده شد و بعد رفتم ،سر کلاس داشتم جزوه ام را می خواندم که صدای سولماز را که سلام می کرد شنیدم.
    - سلام چقدر خوندی؟
    - یه بیست صفحه ای مونده،تو چی؟
    - حتما همون بیست صفحه آخر که من نخوندم توام نخوندی آره؟
    - آه،من به هوای تو نخوندم.
    - تنها راهش اینه که سر کلاس بخونیم.
    - اگه استاد بفهمه چی؟
    - چاره دیگه ای نداریم.من حق غیبت ندارم ولی تو دو جلسه دیگه هم می تونی غیبت کنی پس تو برو بیرون و بخون.
    - نه منم توی کلاس می خونم.
    به هر بدبختی بود بالاخره جزوه را تمام کردیم وقتی به سالن امتحانات رفتیم استاد سرمدی جاها را طوری تعیین کرد که دیگر هیچ راهی برای امداد های غیبی وجود نداشت.خوشبختانه از آن بیست صفحه آخر فقط دو سوال آمده بود که من اولی را کامل جواب دادم و دیگری را نصفه و نیمه چیزهایی نوشتم.
    زمانی که از سر جلسه بیرون آمدیم هر دو خوشحال بودیم،از دانشگاه بیرون آمدیم و به طرف خانه حرکت کردیم،سر راه یک کتاب از متابخانه به امانت گرفتیم،وقتی به خانه رسیدیم هیچکس نبود.
    - سایه من خیلی گرسنمه،بیا بریم ببینم یه چیزی پیدا می شه بخوریم یا نه.
    سولماز در یخچال را باز کرد و گفت:
    - آها یه چیزی پیدا کردم.
    و تکه ای کیک با آب پرتقال آورد و گفت:
    - بفرمائید میل کنید.
    هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که اشکان رسید و یکراست به آشپزخانه آمد .با دیدن کیک گفت:
    - آخ که من خیلی گرسنمه.
    - طفلک،آخی کیک تموم شد،ولی تا دلت بخواد آب پرتقال هست.
    - چی؟هرچی کیک بود خوردید؟
    و ناغافل بقیه کیک مرا برداشت و گفت:
    - فکر می کنم تو به اندازه کافی خوردی.اگه بقیه اشو بخوری چاق می شی،اون موقع تناسب اندامت به هم می خوره.
    بعد یک لیوان آب پرتقال خورد و گفت:
    - خب خانما عصر بخی لطفا منو برای شام بیدار کنید.
    با سولماز به اتاقش رفتیم و با هم کتابی را که از کتابخانه گرفته بودیم خواندیم،هنوز یک ساعت نگذشته بود که خاله سهیلا آمد و از هال صدا زد،دخترا خونه اید؟
    با سولماز به هال رفتیم و بعد از سلام و احوالپرسی کنار خاله نشستیم.
    - خب مامان چه خبرا؟
    - خبر اینکه مامان اردوان زنگ زد و برای فردا شب دعوتمون کرد هرچی گفتم ما خودمون مهمون داریم قبول نکرد که نکرد گفت خودم از سایه دعوت می کنم.
    - خاله سهیلا دیگه لازم نبود بگید مهمون داریم.من می رفتم خونه مادر جون.
    - غیر ممکنه من بذارم تو جایی بری.مگه ما با هم از این حرفها داریم؟تو برای من با سولماز هیچ فرقی نداری.
    در همین موقع تلفن زنگ زد سولماز گوشی را برداشت و بعد از چند دقیقه گوشی را به من داد و گفت:
    - پروانه جونه.
    گوشی را گرفتم و گفتم:
    - الو سلام.
    - سلام عزیزم،حالت خوبه،مامان و بابا خوبن؟
    - ممنون سلام می رسونن،شما حالتون خوبه؟
    - قربون تو،زنگ زدم برای فردا شب شام دعوتت کنم.
    - ممنون مزاحم شما نمی شم.
    - به جان پسرا اگه نیای از دستت ناراحت می شم.یعنی دختری به خوبی تو ممکنه روی منو زمین بندازه.
    فکرکردم اگه دوباره بگویم نه ممکن است فکر کند دختر بی ادبی هستم به همین خاطر گفتم:
    - آخه جمعتون خانوادگیه،من نمی خوام مزاحمتون بشم.
    - این چه حرفیه،اگه قبول کنی ما خیلی خوشحال می شیم.
    به ناچار گفتم:
    - خدمتتون می رسم.
    - خیلی خوشحالم کردی،پس فردا شب می بینمت،خدانگهدار.
    ****

  19. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •