Babel - Issak
بابل - ايساك
ايساك بابل در 1894 در ادساي روسيه چشم به جهان گشود. بابل در جواني خانواده و زادگاهش را ترك گفت ؛ ابتدا به كيف رفت ، سپس بدون برداشتن پروانه اقامت به سن پترزبورگ پاگذاشت. در اين هنگام بيست و يك ساله بود . بابل در آنجا، در خيابان پوشكين ، در زيرزميني زندگي مي كرد و داستانهايي مي نوشت كه كسب بدانها اعتنايي نمي كرد . ماكسيم گروكي به ياري اوشتافت و داستان «ايساكويچ و مارگاريتا» را در نشريه خود به چاپ رساند. با اين همه ، به او گفت كه اين داستان او به طور تصادفي قابل چاپ درآمده و به اندرز دادكه ادبيات را رها كند و به ميان مردم برود. بابل درباره گوركي گفته است كه همه چيز خود را مديون او است . بابل سپس درارتش سرخ در جبهه روماني به خدمت پرداخت . در 1917 جانب بلشويكها را گرفت . بابل در 1921 در جنگ روسيه – لهستان شركت كرد و به لهستان اعزام گرديد . او پنج سال بعد با انتشار مجموعه داستان سواره نظام (1926) كه در واقع خاطرات او از اين سفر است، به شهرت رسيد . گزارشهاي منسجم ، دقيق و دوپهلوي اين كتاب غنايي تازه به زبان روسي بخشيد . آدم هاي بابل در اين داستان يا انسان هاي ساده و بي آلايشياند يا روشنفكران ضعيف و حساس. سواره نظام گزارشي حماسي از تجربه هاي يك افسر است كه در يك هنگ قزاق به خدمت منصوب شده است . بي رحمي و خشونتي كه در اين داستانها ارائه مي شود حدو مرز ندارد اما با لحني غنايي بيان مي شود و از طنز و ابهام آكنده است ؛ به طوري كه خواننده در نظر اول نمي تواند تشخيص دهد كه روايتگر با ثبت بيرحمي برآن است كه جانب بيرحمي را بگيرد يا بر آن بتازد . سبك يگانه ، ايجاز، تصويرپردازي و مهمتر از همه مناظر غم انگيز و ترسناك تاثيري غريب به داستان هاي سواره نظام بخشيده اند .
ايساك بابل در بيست وشش سالگي در سرزمين بيگانه ، لهستان ، با اينكه بسيار ديده و بسيار تحمل كرده است ، اما همچنان خود را در آغاز راه مي بيند . او بر آن است تا توانايي خويش را به بوته آزمايش بگذارد . اين آزمايش ابزرا شجاعت نيست . ايساك بابل با استيفن كرين و ارنست همينگوي مشابهت هاي بسيار دارد؛ اما پرسشي كه با آن روبروست پرسشي نيست كه اين نويسندگان سرشناس امريكايي براي آن ارجي بسيار قائل بودند. بابل از خود نمي پرسد كه آيا مي تواند با افتخار با خطر روبهرو گردد ؛ به سخن ديگر ، آيا مي توان «كشته شدن» را تحمل كرد ؟
بلكه براي بابل اين پرسش مطرح است كه آيا مي توان«كشتن » را تحمل كند . در داستان كوتاه«پس از نبرد» ، روايتگر داستان از ماموريتي بازگشته ، اما دوست قزاقش از دست او عصباني است، نه بدين سبب كه ترسيده ، بلكه بدين سبب كه با تفنگي خالي سوار بر اسب بوده است . سرانجام ، داستان با اين درخواست روايتگر از سرنوشت پايان مي يابد كه «ساده ترين مهارت را به من عطا كن ، مهارت كشتن همنوعانم را .»
ضرورت تسليم شدن به آزمايش را در ديگرداستان هاي بابل مي بينيم . در داستان «غاز اول من» فرمانده پرزرق و برق ، قزاق تازه وارد را تحقير مي كند ؛ زيرا عينك بر چشم دارد ، روشنفكر است و نازدك دل و با خشونت و سنگدلي ميانه اي ندارد . سررشته دار مي گويد؛« ما اينجا براي آدمهايي كه فكر مي كنند جايي نداريم . بچه ننه ها بايد بروند تنگ دل مادرشان بخوابند . » پنج تن دوستان تازه وارد اين موضوع را روشن مي كنند كه او غريبه است و به دردشان نمي خورد . آن وقت بي درنگ سربه سرش مي گذارند و ناراحتش مي كنند . اما او با يك حركت دشمني آن ها را نسبت به خود و عينكش از ميان مي برد . گرسنه است و از زن صاحبخانه درخواست خوردني مي كند. زن غاز خود را به او مي دهد تا بكشد . مرد غاز را با بيرحمي سرمي برد و سپس شمشير خود را در تن آن فرو مي برد و به سوي زن دراز مي كند و به او دستور مي دهد براي خوردن آماده كند . بحران اكنون فرو نشسته ؛ بهاي جامعه پرداخت شده است . گروه پنج نفري اكنون شش نفر شده اند . همه چيز به خوبي و خوشي گذشته است. بحثي در مي گيرد ، سپس مي خوابند ، « خوابيديم ، هر شش نفر، زير سقفي كه از لابه لاي چوبهايش ستاره ها ديده مي شد ، پاهاي ما در هم فرو رفته بود ، همديگر را گرم مي كرديم ، خواب ديدم ، خواب زن ها را ديدم ، اما دست هايم خونين بود ، غرقه در خون .»
اثر ديگر او ، داستان هاي ادسا ، كه در 1930 در مسكو منتشر شد، ادساي پيش از انقلاب را نشان ميدهد. نمايشنامه هاي بابل ، غروب آفتاب (مسكو، 1928) و ماريا (مسكو ،1933) از شهرت چنداني برخوردار نيستند .
ايساك بابل در نخستين كنگره نويسندگان شوروي كه در 1934 برپا گرديد حضور داشت و سخنراني ساده اي كه بعدها ثابت شد بسيار طنز آميز بوده است ايراد كرد . از سال 1936 به بعد ديگر نامي از اين داستان نويس نابغه در هيچ يك از انتشارات شوروي به چشم نمي خورد . او ناپديد شده است .